آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

خوارج[2] یعنى شورشیان. این واژه از «خروج» به معناى سرکشى و طغیان گرفته شده است. کلمه «خروج» [3]اگر با «على» متعدى شود، دو معناى نزدیک به یکدیگر دارد: یکى در مقام پیکار و جنگ برآمدن و دیگرى تمرّد، عصیان و شورش.4
کلمه «خوارج» که معادل فارسى آن «شورشیان» است، از «خروج» به معناى دوم گرفته شده است. این جمعیّت را از آن نظر «خوارج» گفتند که از فرمان على علیه‏السلام تمرّد کردند و علیه او شوریدند و چون تمرّد خود را بر یک عقیده و مسلک مذهبى مبتنى کردند، نِحله‏اى شدند و این اسم به آنها اختصاص یافت و لذا به سایر کسانى که بعد از آنها قیام کردند و بر حاکم وقت طغیان نمودند، خارجى گفته نشد. اگر اینها مکتب و عقیده خاصّى نمى‏داشتند، مثل سایر یاغى‏هاى دوره‏هاى بعد بودند؛ ولى اینها عقائدى داشتند و بعدها خود این عقائد موضوعیّت پیدا کرد. اگرچه هیچ‏وقت موفّق نشدند حکومتى تشکیل دهند؛ امّا موفّق شدند فقه و ادبیاتى براى خود به وجود آورند.5
اشخاصى [نیز] بودند که هرگز اتّفاق نیفتاد که خروج کنند؛ ولى بر عقیده خوارج بودند؛ مثل آنچه درباره عَمْروبن عُبَیْد و بعضى دیگر از معتزله گفته مى‏شود. افرادى از معتزله که در عقیده امر به معروف و نهى از منکر و یا در مسئله مخلّد بودن مرتکب کبیره، با خوارج همفکر بوده‏اند، درباره‏شان گفته مى‏شود: «وَ کانَ یَرى رَأْىَ الخوارِجِ؛ یعنى همچون خوارج مى‏اندیشد.» حتّى بعضى از زنها بوده‏اند که عقیده خارجى داشته‏اند.6
[پیدایش خوارج]
[ظهور و پیدایش خوارج در نیمه اوّل قرن اوّل هجرى، یعنى در حدود سال 37 هجرى مقارن با خلافت امیرالمؤمنین على علیه‏السلام بوده است.7] پیدایش آنان در جریان حکمیّت است. در جنگ صِفّین در آخرین روزى که جنگ داشت به نفع على خاتمه مى‏یافت، معاویه با مشورت عمروعاص دست به یک نیرنگ ماهرانه‏اى زد ... دستور داد قرآن‏ها را بر سرنیزه‏ها بلند کنند ... على فریاد برآورد: بزنید آنها را، اینها صفحه و کاغذ قرآن را بهانه کرده مى‏خواهند در پناه لفظ و کتابت قرآن، خودشان را حفظ کنند و بعد به همان روش ضدّ قرآنى خود ادامه دهند. کاغذ و جلد قرآن در مقابل حقیقت آن، ارزش و احترامى ندارد. حقیقت و جلوه راستین قرآن منم. اینها کاغذ و خط را دستاویز کرده‏اند تا حقیقت و معنى را نابود سازند.
عدّه‏اى از نادان‏ها و مقدّس نماهاى بى‏تشخیص که جمعیّت کثیرى را تشکیل مى‏دادند، با یکدیگر اشاره کردند که على چه مى‏گوید؟ فریاد برآوردند که با قرآن بجنگیم؟! جنگ ما به خاطر احیاء قرآن است، آنها هم که خود تسلیم قرآنند؛ پس دیگر جنگ چرا؟ على گفت: من نیز مى‏گویم به خاطر قرآن بجنگید، امّا اینها با قرآن سر و کار ندارند، لفظ و کتابت قرآن را وسیله حفظ جان خود قرار داده‏اند.
از اینجا[8] به عنوان یک فرقه مذهبى دست به فعّالیّت زدند. در ابتدا یک فرقه یاغى و سرکش بودند ... ولى کم‏کم براى خود اصول عقائدى تنظیم کردند و حزبى که در ابتدا فقط رنگ سیاست داشت، تدریجا به صورت یک فرقه مذهبى درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت.
[خوارج9] از پشت به هدفهاى امیرالمؤمنین خنجر زدند. اینها از این تاریخ، دشمن سرسخت امیرالمؤمنین على علیه‏السلام شدند. فرق اینها که خوارج‏اند، با سایر دشمنان یعنى «نواصب»، این بود که اینها براى دشمنى خودشان با حضرت از روى خیال خود، فلسفه و مبنایى هم تراشیده بودند و این را به صورت یک مذهب و روش دینى درآوردند؛ تعصّب را با جهل آمیختند و همین امر منجر به ضربت خوردن امیرالمؤمنین و شهادت آن حضرت شد. ...
[جهالت، مهم‏ترین ویژگى خوارج]
عامل بزرگى که در همه این جریان‏ها و هدفِ تهمت قراردادن‏ها و فتنه‏انگیزى‏ها و آتش‏افروزى‏ها مؤثّر بود و زیاد مؤثّر بود، «جهالت و بى‏خبرى عامّه مردم» بود. جهالت است که یک انبوه عظیم از مردم را آلت و ملعبه فکر و اراده یک عدّه دنیاپرست قرار مى‏دهد. امیرالمؤمنین به این عامل اشاره مى‏کند و مى‏فرماید:
اِلىَ اللّه‏ِ اَشْکو مِنْ مَعْشَرٍ یَعیشونَ جُهّالاً، وَ یَموتُونَ ضُلاّلاً، لَیْسَ فِهمْ سِلْعَةٌ اَبْوَرُ مِنَ الْکِتابِ اِذا تُلِىَ حَقَّ تِلاوَتِهِ، وَلاسِلْعَةٌ اَنْفَقُ بَیْعا وَلا اَغْلى ثَمَناً مِنَ الْکِتابِ اِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ.10
به خدا شکایت مى‏کنم از مردمى که در جهالت و نادانى زندگى مى‏کنند و در گمراهى مى‏میرند. متاعى کم بهاتر از قرآن در میان آنها نیست اگر حقایق آن گفته شود. و متاعى گرانبهاتر از قرآن براى آنها نیست اگر تحریف شود و حقایقش وارونه گردد.
این بود که مى‏فرمود:
غَدا تَرَوْنَ اَیّامى، وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرائرى، وَ تَعْرِفونَنى بَعْدَ خُلُوِّ مَکانى وَ قِیامِ غَیْرى مَقامى.[11]
هیچ کس[12] ادّعا نکرده که خوارج به اسلام عقیده نداشته‏اند، بلکه همه اعتراف دارند که آنها شدیدا و با تعصّب زیادى به اسلام معتقد بودند. خصلت بارز اینها دوریشان از فکر و تعقّل است.
خود على علیه‏السلام که از آنها نام مى‏برد، آنها را مردمى معتقد ولى جاهل و قشرى معرّفى مى‏کند. مردمى بودند متعبّد، شب زنده‏دار و قارى قرآن، امّا جاهل و سبک مغز و کم تعقّل، و بلکه مخالف فکر و تعقّل در کار دین... .
«وَ أنتُم مَعاشِرُ أخِفّاءُ الهامِ، سُفَهاءُ الاْءحْلامِ.»[13] شما گروهى هستید سبک مغز و کم خرد و نادان. عیب کار شما هم همین است؛ یک روز با شدّت از حکمیّت طرفدارى مى‏کنید و یک روز به این شدّت آن را کفر و ارتداد مى‏خوانید.
تاریخ خوارج، عجیب و عبرت‏انگیز است از این نظر که وقتى عقیده دینى، با جهالت و نادانى و تعصّبِ خشک آمیخته شود، چه مى‏کند.
دموکراسى على[14]
امیرالمؤمنین با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموکراسى رفتار کرد. او خلیفه است و آنها رعیّتش. هرگونه اعمال سیاستى برایش مقدور بود امّا او زندانشان نکرد و شلاّقشان نزد و حتّى سهمیه آنان را از بیت‏المال قطع نکرد، به آنها نیز همچون سایر افراد مى‏نگریست. این مطلب در تاریخ زندگى على عجیب نیست امّا چیزى است که در دنیا کمتر نمونه دارد. آنها در همه جا در اظهار عقیده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقیده آزاد با آنان رو به رو مى‏شدند و صحبت مى‏کردند، طرفین استدلال مى‏کردند، استدلال یکدیگر را جواب مى‏گفتند.
شاید این مقدار آزادى در دنیا بى‏سابقه باشد که حکومتى با مخالفین خود تا این درجه با دموکراسى رفتار کرده باشد. جلوى چشم دیگران[15] مى‏آمدند به او جسارت و اهانت مى‏کردند و على حلم مى‏ورزید. على بالاى منبر صحبت مى‏کرد، یکى از اینها پارازیت مى‏داد. روزى على بالاى منبر بود، یک کسى سؤالى کرد، على بالبداهه یک جواب بسیار عالى به او داد که اسباب حیرت و تعجّب همه شد و شاید همه تکبیر گفتند. یکى از این خارجیها آنجا بود، گفت: «قاتلَهُ اللّه‏ ما افْقَهَهُ؛ خدا بکشد این را، چقدر ملاّست؟!» اصحابش خواستند که بریزند به سر او، فرمود: چکارش دارید، یک فحشى به من داده، حدّاکثر این است که یک فحشى به او بدهید. نه، کارى به او نداشته باشید.
على مشغول نماز خواندن است، نماز جماعت دارد مى‏خواند، در حالى که خلیفه مسلمین است (این چه حلمى است از على؟!) اینها به على اقتدا که نمى‏کردند، مى‏گفتند: على مسلمان نیست، على کافر و مشرک است. در حالى که على مشغول قرائت حمد و سوره بود، یکى از اینها به نام ابن الکوّاء آمد با صداى بلند این آیه قرآن را به عنوان[16 [کنایه به على، خواند: «وَ لَقَدْ اُوحِىَ اِلَیْکَ وَ اِلَى الَّذینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ اَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَلَتَکُونَنَّ مِنَ الخاسِرینَ.»17
این آیه خطاب به پیغمبر است که: به تو و هم‏چنین پیغمبران قبل از تو وحى شد که اگر مشرک شوى، اعمالت از بین مى‏رود و از زیانکاران خواهى بود.
ابن الکوّاء با خواندن این آیه خواست به على گوشه بزند که سوابق تو را در اسلام مى‏دانیم؛ اوّل مسلمان هستى؛ پیغمبر تو را به برادرى انتخاب کرد؛ در لیلة المبیت فداکارى درخشانى کردى و در بستر پیغمبر خفتى، خودت را طعمه شمشیرها قرار دادى و بالأخره خدمات تو به اسلام قابل انکار نیست، امّا خدا به پیغمبرش هم گفته اگر مشرک شوى، اعمالت به هدر مى‏رود، و چون تو اکنون کافر شدى، اعمال گذشته را به هدر دادى.
على در مقابل چه کرد؟! تا صداى او به قرآن بلند شد، سکوت کرد تا آیه را به آخر رساند. همین که به آخر رساند، على نماز را ادامه داد. باز ابن الکوّاء آیه را تکرار کرد و بلافاصله على سکوت نمود. على سکوت مى‏کرد، چون دستور قرآن است که: « وَ اِذا قُرِى‏ءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ اَنصِتُوا»؛18 و هنگامى که قرآن خوانده مى‏شود، گوش فرا دهید و خاموش شوید.
و به همین دلیل است که وقتى امام جماعت مشغول قرائت است، مأمومین باید ساکت باشند و گوش کنند. بعد از چند مرتبه‏اى که آیه را تکرار کرد و مى‏خواست وضع نماز را به هم زند، على این آیه را خواند:
«فَاصْبِرْ اِنَّ وَعْدَاللّه‏ِ حَقٌّ وَ لایَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذینَ لایُوقِنُونَ»؛19 صبر کن وعده خدا حقّ است و خواهد فرا رسید. این مردم بى‏ایمان و یقین، تو را تکان ندهند و سبکسارت نکنند.
على علیه‏السلام دیگر به وى اعتنا نکرد و به نماز خود ادامه داد.20
اصول مذهب خوارج[21]
آیا خوارج به این مقدار قناعت کردند؟ اگر قناعت مى‏کردند، مشکل بزرگى براى على نبودند. کم کم دور هم جمع شدند، جمعیّت و حزبى تشکیل دادند بلکه یک فرقه‏اى تشکیل دادند؛ یک فرقه اسلامى[22 [و یک مذهبى در دنیاى اسلامى ابداع کردند. براى مذهب خودشان یک اصول و فروعى ساختند، گفتند: کسى از ماست که اوّلاً معتقد باشد که هم عثمان کافر است، هم على، هم معاویه، و هم کسانى که به حکمیّت تسلیم شدند، خود ما هم کافر شدیم ولى توبه کردیم، و فقط هر کسى که توبه کند، مسلمان است.
هم‏چنین چون یکى[23] از اصول خوارج این بود که امر به معروف و نهى از منکر واجب است و هیچ شرطى هم ندارد و در مقابلِ هر امام جائر و هر پیشواى ظالمى[24 [در هر شرائطى باید قیام کرد ولو با یقین به این‏که قیام، بى‏فایده است و على علیه‏السلام را [نیز25 [جزء کفّار مى‏دانستند، گفتند: پس راهى نمانده غیر از این‏که ما باید علیه على قیام کنیم. ناگهان در بیرون (شهر) خیمه زدند و رسما یاغى شدند. در یاغى شدنشان هم یک اصول بسیار خشک و خشنى را پیروى مى‏کردند، مى‏گفتند: دیگران مسلمان نیستند؛ چون دیگران مسلمان نیستند، از آنها نمى‏توانیم زن بگیریم و به آنها نباید زن بدهیم، ذبایح آنها ـ یعنى گوشتى که آنها ذبح مى‏کنند ـ حرام است، از قصّابى آنها نباید بخریم، و بالاتر این‏که کشتن زنان و اطفال آنها جایز است.
آمدند بیرون (شهر). چون همه مردم دیگر را جایزالقتل مى‏دانستند، شروع کردند به کشتار و غارت کردن. وضع عجیبى شد. یکى از صحابه پیغمبر با زنش مى‏گذشت در حالى که آن زن حامله بود، از او خواستند که از على تبرّى بجوید. این کار را نکرد. کشتندش، شکم زنش را هم با نیزه دریدند، گفتند: شما کافرید. و همین‏ها از کنار یک نخلستان مى‏گذشتند (نخلستان متعلّق به کسى بوده که مال او را محترم مى‏دانستند)، یکى از اینها دست برد و یک خرما به دهانش گذاشت. چنان به او نهیب زدند که خدا مى‏داند. گفتند: به مال برادر مسلمانت تجاوز مى‏کنى؟!
خوارج بعدها[26] به عنوان طرفداران یک مذهب، دست به فعّالیّتهاى تبلیغى حادّى زدند. کم‏کم به این فکر افتادند که به خیال خود ریشه مفاسد دنیاى اسلام را کشف کنند. آنان به این نتیجه رسیدند که عثمان و على و معاویه همه بر خطا و گناهکارند و ما باید با مفاسدى که به وجود آمده، مبارزه کنیم؛ امر به معروف و نهى از منکر نمائیم. لذا مذهب خوارج تحت عنوان «وظیفه امر به معروف و نهى از منکر» به‏وجود آمد.
وظیفه امر به معروف و نهى از منکر قبل از هر چیز، دو شرط اساسى دارد: یکى «بصیرت در دین» و دیگرى «بصیرت در عمل».
«بصیرت در دین» ـ هم‏چنان‏که در روایت آمده است ـ اگر نباشد، زیان این کار از سودش بیشتر است. و امّا «بصیرت در عمل» لازمه دو شرطى است که در فقه از آنها به «احتمال تأثیر» و «عدم ترتّب مفسده» تعبیر شده است و مآل آن به دخالت دادن منطق است در این دو تکلیف.
خوارج نه بصیرت دینى داشتند و نه بصیرت عملى. مردمى نادان و فاقد بصیرت بودند بلکه اساسا منکر بصیرت در عمل بودند؛ زیرا این تکلیف را امرى تعبُّدى مى‏دانستند و مدّعى بودند باید با چشم بسته انجام داد.
عدم بصیرت[27] و نادانى، آنها را بدینجا کشانید که آیات قرآن را غلط تفسیر کنند و از آنجا ریشه مذهبى پیدا کردند و به عنوان یک مذهب و یک طریقه، موادّى را ترسیم نمودند.
اصل دیگرى[28] که براى مذهب خودشان تأسیس کردند، که باز حاکى از تنگ نظرى و جهالت اینها بود، این بود که گفتند: اساسا عمل، جزء ایمان است، و ایمان منفکّ از عمل نداریم. مسلمان به گفتن: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّه‏ وَ اَشْهَدُ اَنَّ محمّداً رَسولُ اللّه‏» مسلمان نیست. مسلمان اگر نمازش را خواند، روزه‏اش را گرفت، شراب نخورد، قمار نکرد، زنا نکرد، دروغ نگفت، و اگر از هر گناه کبیره‏اى پرهیز کرد، تازه اوّلِ اسلامش است. و اگر مسلمان یک دروغ بگوید، اصلاً او کافر است، نجس است و مسلمان نیست. اگر یک بار غیبت بکند یا شراب بخورد، از دین اسلام خارج است.
خوارج[29] براى اوّلین بار این عقیده را اظهار کردند که ارتکاب گناه کبیره، ضدّ ایمان است؛ یعنى مساوى با کفر است. پس مرتکب گناه کبیره، کافر است. ... در نهج البلاغه آمده است که امیرالمؤمنین با آنها درباره این مسأله مباحثه کرد و با ادلّه متقنى نظریّه آنها را باطل ساخت.
ریشه اصلى[30] خارجى‏گرى را چند چیز تشکیل مى‏داد:
1. تکفیر على و عثمان و معاویه و اصحاب جمل و اصحاب تحکیم ـ کسانى که به حکمیّت رضا دهند ـ عموما، مگر آنان که به حکمیّت رأى داده و سپس توبه کرده‏اند.
2. تکفیر کسانى که قائل به کفر على و عثمان و دیگران که یادآور شدیم، نباشند.
3. ایمان، تنها عقیده قلبى نیست، بلکه عمل به اوامر و ترک نواهى جزء ایمان است؛ ایمان امر مرکّبى است از اعتقاد و عمل.
4. وجوب بلاشرط شورش بر والى و امام ستمگر. مى‏گفتند: امر به معروف و نهى از منکر، مشروط به چیزى نیست و در همه جا بدون استثنا باید این دستور الهى انجام گیرد.31
عقیده خوارج در باب خلافت[32]
تنها فکر خوارج که از نظر متجدّدین امروز درخشان تلقّى مى‏شود، تئورى آنان در باب خلافت بود. اندیشه‏اى دموکرات‏مآبانه داشتند. مى‏گفتند: خلافت باید با انتخابِ آزاد انجام گیرد و شایسته‏ترین افراد کسى است که از لحاظ ایمان و تقوا صلاحیّت داشته باشد، خواه از قریش باشد یا غیر قریش، از قبائل برجسته و نامى باشد یا از قبائل گمنام و عقب افتاده، عرب باشد و یا غیر عرب. آنگاه پس از انتخاب و اتمام بیعت اگر خلاف مصالح جامعه‏اسلامى گام برداشت، از خلافت عزل مى‏شود و اگر ابا کرد، باید با او پیکار کرد تا کشته شود. ...33
ظاهرا نظریّه آنان در باب خلافت، چیزى نیست که در اوّلین مرحله پیدایش خویش به آن رسیده باشند بلکه آن‏چنان‏که شعار معروفشان «لا حُکْمَ اِلاّللّه‏» حکایت مى‏کند و از نهج‏البلاغه34 نیز استفاده مى‏شود، در ابتدا قائل بوده‏اند که مردم و اجتماع، احتیاجى به امام و حکومت ندارند و مردم خود باید به کتاب خدا عمل کنند.امّا بعد، از این عقیده رجوع کردند و خود با عبداللّه‏ بن وَهَب راسِبى بیعت کردند.35
عقیده خوارج درباره خلفا
خلافت ابوبکر و عمر را صحیح مى‏دانستند به این خیال که آن دو نفر از روى انتخاب صحیحى به خلافت رسیده‏اند و از مسیر مصالح نیز تغییر نکرده و خلافى را مرتکب نشده‏اند. انتخاب عثمان و على را نیز صحیح مى‏دانستند، منتهى مى‏گفتند: عثمان از اواخر سال ششم خلافتش، تغییر مسیر داده و مصالح مسلمین را نادیده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است کافر گشته و واجب‏القتل بوده است، و على چون مسئله تحکیم را پذیرفته و سپس توبه نکرده است، او نیز کافر گشته و واجب‏القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحکیم، تبرّى مى‏جستند.36
از سایر خلفا نیز بیزارى مى‏جستند و همیشه با آنان در پیکار بودند.
خوارج[37] بعد از حضرت امیر نیز بر ضدّ خلفاى زمان [قیام کردند] و اهل امر به معروف و نهى از منکر و اهل تکفیر و تفسیق بودند. چون غالب خلفا مرتکب گناهان کبیره مى‏شدند طبعا خوارج آنها را کافر مى‏دانستند و به همین جهت، خوارج همواره در قطب مخالف سیاستهاى حاکم قرار داشتند.
ممیّزات خوارج[38]
روحیه خوارج، روحیه خاصّى است. آنها ترکیبى از زشتى و زیبائى بودند و در مجموع به نحوى بودند که در نهایت امر، در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصیّت على آنها را «دفع» کرد نه «جذب».
ما هم جنبه‏هاى مثبت و زیبا و هم جنبه‏هاى منفى و نازیباى آنها را که در مجموع روحیه آنها را خطرناک بلکه وحشتناک کرد، ذکر مى‏کنیم:
1. روحیه‏اى مبارزه‏گر و فداکار داشتند و در راه عقیده و ایده خویش سرسختانه مى‏کوشیدند. در تاریخ خوارج فداکاریهائى را مى‏بینیم که در تاریخ زندگى بشر کم‏نظیر است، و این فداکارى و از خود گذشتگى، آنان را شجاع و نیرومند پرورده بود. ...
معاویه شخصى را به دنبال پسرش که خارجى بود، فرستاد تا او را برگرداند. پدر نتوانست فرزند را از تصمیمش منصرف کند. عاقبت گفت: فرزندم! خواهم رفت و کودک خردسالت را خواهم آورد تا او را ببینى و مهر پدرى تو بجنبد و دست بردارى. گفت: به خدا قسم! من به ضربتى سخت مشتاق‏ترم تا به فرزندم.[39]
2. مردمى عبادت پیشه و متنسّک بودند. شبها را به عبادت مى‏گذراندند. بى‏میل به دنیا و زخارف آن بودند. وقتى على، ابن‏عبّاس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد، ابن‏عبّاس پس از بازگشتن، آنها را چنین توصیف کرد:
«لَهُمْ جِباهٌ قَرِحَةٌ لِطُولِ السُّجُودِ، وَ أیْدٍ کَثَفَناتِ الاِْبِلِ، عَلیْهِمْ قُمُصٌ مُرَحَّضَةٌ وَ هُمْ مُشَمِّرُونَ؛40 دوازده هزار نفر که از کثرت عبادت پیشانى‏هاى‏شان پینه بسته است. دستها را از بس روى زمینهاى خشک و سوزان زمین گذاشته‏اند و در مقابل حقّ به خاک افتاده‏اند همچون پاهاى شتر سفت شده است. پیراهن‏هاى کهنه و مندرسى به تن کرده‏اند امّا مردمى مصمّم و قاطع‏اند.»
خوارج به احکام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پایبند بودند؛ دست به آنچه خود آن را گناه مى‏دانستند، نمى‏زدند. آنها از خود معیارها داشتند و با آن معیارها خلافى را مرتکب نمى‏شدند و از کسى که دست به گناهى مى‏زد بیزار بودند. زیاد بن ابیه یکى از آنان را کشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جویا شد، گفت: نه روز برایش غذائى بردم و نه شب برایش فراشى گستردم. روز را روزه بود و شب را به عبادت مى‏گذرانید.41
هر گامى که برمى‏داشتند، از عقیده منشأ مى‏گرفت و در تمام افعال مسلکى بودند. در راه پیشبرد عقائد خود مى‏کوشیدند.
على علیه‏السلام درباره آنان مى‏فرماید:
«لاتَقْتُلُوا الخوارِجَ بَعْدى فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الحَّقَّ فَأخْطَأهُ کَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَأدْرَکَهُ؛42 خوارج را از پس من دیگر نکشید، زیرا آن کس‏که حقّ را مى‏جوید و خطا رود، همانند آن‏کس نیست که باطل را مى‏جوید و آن را مى‏یابد.»
یعنى اینها با اصحاب معاویه تفاوت دارند. اینها حقّ را مى‏خواهند ولى در اشتباه افتاده‏اند؛ امّا آنها از اوّل حقّه‏باز بوده‏اند و مسیرشان مسیر باطل بوده است. بعد از این اگر اینها را بکشید، به نفع معاویه است که از اینها بدتر و خطرناک‏تر است. ...
یکى از شگفتى‏ها و برجستگى‏ها و فوق‏العادگى‏هاى تاریخ زندگى على، که مانندى براى آن نمى‏توان پیدا کرد، همین اقدام شجاعانه و تهوّر آمیز او در مبارزه با این مقدّس خشکه‏هاى متحجّر و مغرور است.
على بر روى مردمى این‏چنین ظاهرالصّلاح و آراسته، قیافه‏هاى حقّ به جانب، ژنده‏پوش و عبادت پیشه، شمشیر کشید و همه را از دم شمشیر گذرانده است. ما اگر به جاى اصحاب او بودیم و قیافه‏هاى آن چنانى را مى‏دیدیم، مسلّما احساساتمان برانگیخته مى‏شد و على را به اعتراض مى‏گرفتیم که آخر شمشیر به روى این چنین مردمى کشیدن؟!
از درسهاى بسیار آموزنده تاریخ تشیّع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همین داستان خوارج است. على خود به اهمّیّت و فوق‏العادگى کار خود از این جهت واقف است و آن را بازگو مى‏کند؛ مى‏گوید: «فَإِنِّى فَقَأتُ عَیْنَ الْفِتْنَةِ، وَ لَمْ یَکُنْ لِیَجْتَرِئَ عَلَیْها اَحَدٌ عَیْرى بَعْدَ اَنْ ماجَ غَیْهَبُها، وَ اشْتَدَّ کَلَبُها؛43 این من بودم[44] و تنها من بودم که خطر بزرگى که از ناحیه این خشکه مقدّسان به اسلام متوجّه مى‏شد، درک کردم. پیشانى‏هاى پینه بسته اینها و جامه‏هاى زاهد مآبانه‏شان و زبان‏هاى دائم‏الذّکرشان و حتّى اعتقاد محکم و پابرجایشان نتوانست مانع بصیرت من گردد. من بودم که فهمیدم اگر اینها پا بگیرند، همه را به درد خود مبتلا خواهند کرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهر گرایى و تقشّر و تحجُّرى خواهند کشانید که کمر اسلام خم شود. مگر نه این است که پیغمبر فرمود: «دو دسته [کمر] مرا شکستند: عالم لاابالى، و جاهل مقدّس مآب».
على مى‏خواهد بگوید: اگر من با نهضت خارجى‏گرى در دنیاى اسلام مبارزه نمى‏کردم دیگر کسى پیدا نمى‏شد که جرأت کند این‏چنین مبارزه کند. غیر از من کسى نبود که ببیند جمعیّتى پیشانیشان از کثرت عبادت پینه بسته، مردمى مسلکى و دینى امّا در عین حال سدّ راه اسلام، مردمى که خودشان خیال مى‏کنند به نفع اسلام کار مى‏کنند امّا در حقیقت دشمن واقعى اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بیاید و خونشان را بریزد. من این کار را کردم.
على علیه‏السلام [45 [درباره خوارج مى‏فرماید ...: شما ابزار بسیار قاطعى در دست شیطان‏ها هستید.
این را هم توجّه داشته باشید که در زمان على علیه‏السلام یک طبقه منافق، امثال عمروعاص و معاویه پیدا شده بودند که اینها عالم و دانا بودند و واقعیّت‏ها را مى‏دانستند، واللّه‏ على را از دیگران بهتر مى‏شناختند. این شهادت تاریخ است که معاویه به على ارادت داشت و با او مى‏جنگید. دلیلش این است که بعد از شهادت على علیه‏السلام هرکس از صحابه نزدیک على (نزد معاویه مى‏آمد) به او مى‏گفت: على را براى من توصیف کن. وقتى توصیف مى‏کردند اشکهایش جارى مى‏شد و مى‏گفت: هیهات که دیگر روزگار مانند على انسانى را بیاورد!
عمل على علیه‏السلام ،[46] راه خلفا و حکّام بعدى را هموار کرد که با خوارج بجنگند و خونشان را بریزند. ...
3. خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و نادانى حقایق را نمى‏فهمیدند و بد تفسیر مى‏کردند و این کج فهمى‏ها کم‏کم براى آنان به صورت یک مذهب و آئینى درآمد که بزرگ‏ترین فداکارى‏ها را در راه تثبیت آن از خویش بروز مى‏دادند.
خوارج[47] تنها زائیده جهالت و رکود فکرى بودند. آنها قدرت تجزیه و تحلیل نداشتند و نمى‏توانستند کلّى را از مصداق جدا کنند. خیال مى‏کردند وقتى حکمیّت در موردى اشتباه بوده است، دیگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنکه ممکن است اساس آن محکم و صحیح باشد امّا اجراء آن در موردى ناروا باشد.
4. مردمى تنگ نظر[48] و کوته‏دید بودند. در افقى بسیار پست فکر مى‏کردند. اسلام و مسلمانى را در چهار دیوارى اندیشه‏هاى محدود خود محصور کرده بودند. مانند همه کوته‏نظران دیگر، مدّعى بودند که همه بد مى‏فهمند و یا اصلاً نمى‏فهمند و همگان راه خطا مى‏روند و همه جهنّمى هستند.
یکى از مشخّصات[49 [و ممیّزات خوارج تنگ‏نظرى و کوته‏بینى آنها بود که همه را بى‏دین و لامذهب مى‏خواندند. ... در اثر کوته‏بینى و کج‏فهمى بود که از سیاست قرآن به نیزه کردن گول خوردند و بزرگ‏ترین خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را که مى‏رفت تا ریشه نفاق‏ها را بر کَند و معاویه و افکار او را براى همیشه نابود سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن، چه حوادث شومى که بر جامعه اسلامى رو آورد؟
[ اینان50] ضربه‏هاى روحى و معنوى بر مسلمین وارد کردند. قرآن کریم[51] زیر بناى دعوت اسلامى را بر بصیرت و تفکّر قرار داده بود و راه اجتهاد و درک عقل را براى مردم بازگذاشته بود. ... خوارج درست در مقابل این طرزِ تعلیم قرآنى ـ که مى‏خواست فقه اسلامى براى همیشه متحرّک و زنده بماند ـ جمود و رکود را آغاز کردند؛ معارف اسلامى را مرده و ساکن درک کردند و شکل و صورتها را نیز به داخل اسلام کشاندند.
اسلام هرگز به شکل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است. تعلیمات اسلامى همه متوجّه روح و معنى، و راهى است که بشر به آن هدفها و معانى مى‏رساند.
خوارج، مشکل اساسى على علیه‏السلام [52]
مشکل اساسى که مى‏خواهم عرض کنم که همه اینها مقدّمه بود براى این مطلب، این است که در زمان پیغمبراکرم، طبقه‏اى که پیغمبراکرم به وجود آورد صرفا یک طبقه‏اى نبود که یک انقلاب بپا شود و عدّه‏اى در زیر یک پرچمى جمع بشوند. پیغمبر یک طبقه‏اى را تعلیم داد؛ متفقّهشان کرد؛ قدم به قدم جلو آورد؛ تعلیم و تربیت اسلامى را تدریجا در روح اینها نفوذ داد. پیغمبر سیزده سال در مکّه بود، انواع زجرها و شکنجه‏ها و رنجها از مردم قریش متحمّل شد ولى همواره دستور به صبر مى‏داد، هرچه اصحاب مى‏گفتند: یا رسول‏اللّه‏! آخر اجازه دفاع به ما بدهید، ما چقدر متحمّل رنج بشویم، چقدر از ما را اینها بکشند و زجرکُشمان کنند؟! چقدر ما را روى این ریگهاى داغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روى سینه‏هاى ما بگذارند، چقدر ما را شلاّق بزنند؟! پیغمبر اجازه جهاد و دفاع نمى‏داد، در آخر فقط اجازه مهاجرت داد که عدّه‏اى به حبشه مهاجرت کردند. ... بنابراین تفاوتهاى میان وضع على علیه‏السلام و وضع پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، یکى این بود که پیغمبر با مردم کافر، یعنى با کفر صریح، با کفر مکشوف و بى‏پرده رو به رو بود؛ با کفرى که مى‏گفت من کفرم، ولى على با کفر در زیر پرده، یعنى با نفاق رو به رو بود، با قومى رو به رو بود که هدفشان همان هدف کفار بود، امّا در زیر پرده اسلام، در زیر پرده قدس و تقوا، در زیر لواى قرآن و ظاهر قرآن.
تفاوت دوم این بود که در دوره خلفا، مخصوصا در دوره عثمان، آن مقدارى که باید و شاید دنبال تعلیم و تربیتى را که پیغمبر گرفته بود، نگرفتند ... و در اثر این غفلتى که در زمان خلفا صورت گرفت ... یک طبقه مقدّس مآب و متنسّک و زاهد مسلک در دنیاى اسلام به وجود آمد که پیشانى‏هاى اینها از کثرت سجود پینه بسته بود. ... یک چنین طبقه‏اى، یعنى طبقه متنسّک جاهل، طبقه متعبّد جاهل، طبقه خشکه مقدّس در دنیاى اسلام به وجود آمد که با تربیت اسلامى آشنا نیست ولى علاقمند به اسلام است، با روح اسلام آشنا نیست ولى به پوست اسلام چسبیده است؛ محکم هم چسبیده است. ...
على علیه‏السلام در شرایطى خلافت را به دست مى‏گیرد که چنین طبقه‏اى هم در میان مسلمین وجود دارد، و در همه جا هستند، در لشکریان خودش هم از این طبقه وجود دارند. [که نمونه‏اش در] جریان جنگ صفّین و حیله معاویه و عمروعاص که مکرّر شنیده‏اند، پیش مى‏آید.
قیام و طغیان خوارج[53]
خارجى‏ها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اکتفا مى‏کردند. رفتار على نیز درباره آنان همان‏طور بود که گفتیم، یعنى به هیچ وجه مزاحم آنها نمى‏شد و حتّى حقوق آنها را از بیت‏المال قطع نکرد. امّا کم‏کم که از توبه على مأیوس گشتند، روششان را عوض کردند و تصمیم گرفتند دست به انقلاب بزنند. ...[اوّلین اجتماع آنها پس از ناامیدى از هم عقیده کردن على علیه‏السلام با خود، در منزل یکى از هم‏مسلکانشان بود که پس از شنیدن سخنان حماسى] روحیه آتشین آنها آتشین‏تر شد. از آنجا حرکت کردند و دست به طغیان و انقلاب زدند. امنیّت راهها را سلب کردند، غارتگرى و آشوب را پیشه کردند.54 مى‏خواستند با این وضع، دولت را تضعیف کنند و حکومت وقت را از پاى درآورند.
اینجا دیگر جاى گذشت و آزاد گذاشتن نبود؛ زیرا مسئله اظهار عقیده نیست بلکه اخلال به امنیّت اجتماعى و قیام مسلّحانه علیه حکومت شرعى است. لذا على آنان را تعقیب کرد و در کنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت. ابن‏عبّاس[55] را فرستاد برود با آنها سخن بگوید ... ابن‏عبّاس کارى از پیش نبرد. خود على علیه‏السلام رفت با آنها صحبت کرد. صحبتهاى حضرت مؤثّر واقع شد، از آن عدّه که دوازده هزار نفر بودند، هشت هزار نفرشان پشیمان شدند. على علیه‏السلام پرچمى را به عنوان «پرچم امان» نصب کرد که هر کس زیر این پرچم بیاید، در امان است. آن هشت هزار نفر آمدند ولى چهار هزار نفر دیگرشان گفتند: محال و ممتنع است. على ... تمام اینها را از دم شمشیر گذراند و کمتر از ده نفر آنها نجات پیدا کردند که یکى از آنها عبدالرّحمن بن ملجم، این آقاى مقدّس بود.
[خوارج56] در اواخر دهه چهارم قرن اوّل هجرى در اثر یک اشتباه کارى خطرناک به وجود آمدند و بیش از یک قرن و نیم نپائیدند. در اثر تهوّرها و بى‏باکى‏هاى جنون‏آمیز مورد تعقیب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى و اضمحلال کشاندند و در اوائل تأسیس دولت عبّاسى یکسره منقرض گشتند.
«منطق خشک و بى‏روح آنها» و «خشکى و خشونت رفتار آنها»، «مباینت روش آنها با زندگى»، و بالأخره «تحوّل آنها» که تقیّه را حتّى به مفهوم صحیح و منطقى کنار گذاشته بودند، آنها را نابود ساخت.
مکتب خوارج مکتبى نبود که بتواند واقعا باقى بماند، ولى این مکتب اثر خود را باقى گذاشت. افکار و عقائد خارجى‏گرى در سایر فرق اسلامى نفوذ کرد و هم اکنون «نهروانى»هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على علیه‏السلام خطرناک‏ترین دشمن داخلى اسلام همین‏ها هستند، هم‏چنان‏که معاویه‏ها و عمروعاص‏ها نیز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود «نهروانى»ها که دشمن آنها شمرده مى‏شوند، به موقع استفاده مى‏کنند.
على، علیه‏السلام قربانى جمودها[57]
داستان شهادت على علیه‏السلام و امورى که موجب شد آن حضرت شهید شود ... از نظر انفکاک تعقّل از تدیّن، داستان عبرت‏انگیزى است.
على علیه‏السلام در مسجد، در حالى که مشغول نماز بود، یا آماده نماز مى‏شد، ضربت خورد و در اثر همان ضربت شهید شد. درست است که «وَ قُتِلَ فىِ مِحْرابِهِ لِشِدَّةِ عَدْلِهِ» آن تصلّب و انعطاف ناپذیرى در امر عدالت برایش دشمن‏ها درست کرد، جنگ جمل و جنگ صفّین به پا کرد، امّا در نهایت، دست جهالت و جمود و رکود فکرى از آستین مردمى که «خوارج» نامیده مى‏شدند، بیرون آمد و على علیه‏السلام را شهید کرد.
آن وقتى[58] که ضربت به فرق مبارک على علیه‏السلام وارد شد، فریادى شنیده شد و برقى در آن تاریکى به چشمها خورد: فریاد، فریادِ «لاحُکْمَ إلاّ للّه‏» بود و برق، برقِ شمشیر.
ببینید على[59] چه وصیت مى‏کند؟ على در بستر مرگ که افتاده است، دو جریان را در کشورى که پشت سر خود مى‏گذارد، مى‏بیند:
یکى جریان معاویه و به اصطلاح قاسطین؛ منافقینى که معاویه در رأس آنهاست. و یکى هم جریان خشکه مقدّسها، که خود اینها با یکدیگر تضاد دارند.
حالا اصحاب على بعد از او چگونه رفتار بکنند؟ فرمود: بعد از من دیگر خوارج را نکشید: «لا تَقْتُلُوا الخَوارِجَ بَعْدى». درست است که اینها مرا کشتند، ولى بعد از من اینها را نکشید؛ چون بعد از من شما هرچه که اینها را بکشید، به نفع معاویه کار کرده‏اید نه به نفع حقّ و حقیقت، و معاویه خطرش خطر دیگرى است. فرمود:
«لا تَقْتُلُوا الخوارِجَ بَعْدى فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الحَقَّ فَاَخْطَأهُ کَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَاَدْرَکَهُ؛60 خوارج را بعد از من نکشید که آن‏که حقّ را مى‏خواهد و اشتباه کرده، مانند آن‏که از ابتدا باطل را مى‏خواسته و به آن رسیده است، نیست. اینها احمق و نادان‏اند، ولى او از اوّل دنبال باطل بود و به باطل خودش هم رسید.»
پى‏نوشت‏ها:
1. براى اطلاع بیشتر از مقاله حاضر رجوع نمائید به: جاذبه و دافعه على(ع)، ص 175ـ111؛ سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 54ـ29؛ سیرى در نهج البلاغه؛ بیست گفتار، ص 59ـ50؛ اسلام و مقتضیات زمان، ج 1، مجموعه آثار، ج 3؛ مسأله شناخت؛ انسان کامل؛ داستان راستان؛ حکمت‏ها و اندرزها، ص 160ـ125 و تاریخ اسلام در آثار استاد شهید مطهرى، ج 1، سید سعید روحانى، ص 293ـ334.
کلیه مطالب مقاله حاضر عیناً از کتب شهید مرتضى مطهرى(ره) استخراج شده است. به جهت حفظ امانت در نقل، در صورت حذف مطلب با علامت... و افزودن مطلب با علامت [ ] مشخص شده است.
در این مقاله براى سهولت دسترسى علاقمندان به اصل کتاب استاد شهید مطهرى، در ابتداى متن گزینش شده بلافاصله آدرس همان عبارت داده شده است.
2. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 114.
3. همان، پاورقى اول، ص 114 و 115.
4. خرج فلانٌ على فلانٍ: بَرَزَ لِقِتالِهِ. و خَرَجْتِ الرَّعیَّةُ على المِلکِ: تَمَرَّدَتْ. (ر.ک: المنجد.)
5. ر.ک: ضُحى الاسلام، ج 3، ص 347ـ340، چاپ ششم.
6. در کامل مبرّد، ج 2، ص 154 داستان زنى را نقل مى‏کند که عقیده خارجى داشته است.
7. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 116ـ114.
8. همان، ص 121.
9. حکمتها و اندرزها، ص 136 و 137.
10. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 17، ص 19.
11. همان، خطبه 149،ص 145.
12. بیست گفتار، ص 53ـ51.
13. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 36، ص 37.
14. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 139 و ر.ک: سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 36 و 37 و بیست گفتار، ص 59.
15. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 36.
16. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 140 و 141.
17. زمر / 65.
18. اعراف/ 204.
19. روم/ 60.
20. شرح نهج البلاغه، ابن ابى‏الحدید، ج 2، ص 311.
21. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 37.
22. این که مى‏گویم «اسلامى» نه واقعاً جزء مسلمانان هستند، اینها از نظر ما کافرند. (این عبارت از متن کتاب استاد به پاورقى آورده شد.)
23. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 38.
24. همان.
25. همان، ص 38 و 39.
26. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 123ـ121.
27. همان، ص 155.
28. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 38.
29. مجموعه آثار، ج 3، ص 76.
30. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 124.
31. ضُحى الاسلام، ج 3، ص 330، به نقل از کتاب الفَرقُ بین الفِرَق.
32. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 128ـ126.
33. ضُحى الاسلام، ج 3، ص 332.
34. نهج البلاغه، خطبه 40 و شرح ابن ابى‏الحدید، ج 2، ص 308.
35. کامل ابن اثیر، ج 3، ص 336.
36. الملل و النّحل، شهرستانى.
37. مجموعه آثار، ج 3، ص 76.
38. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 148ـ145 و ر.ک: سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 44ـ42.
39. فجر الاسلام، ص 243.
40. العقد الفرید، ج 2، ص 389.
41. کامل مبرّد، ج 2، ص 116.
42. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 61، ص 48.
43. همان، خطبه 93، ص 85 و ر.ک: سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 42ـ39 و سیرى در نهج البلاغه، ص 186ـ184.
44. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 150 و 151.
45. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 43 و 44.
46. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 151.
47. همان، ص 163، پاورقى.
48. همان، ص 157.
49. همان، ص 160 و 161.
50. این قسمت از پاورقى اول صفحات 161 و 162 کتاب جاذبه و دافعه على(ع)، به متن آورده شده است.
51. ر.ک: توبه / 122؛ انفال / 29؛ عنکبوت / 69.
52. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 33ـ29.
53. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 142 و 143.
54. الامامة والسّیاسة، ص 143ـ141؛ کامل مبرّد، ج 2.
55. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 39 و 40.
56. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 129 و 130.
57. بیست گفتار، ص 51.
58. همان، ص 59.
59. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 50 و 51 و ر.ک: بیست گفتار، ص 58.
60. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 61، ص 48.

 

تبلیغات