مبانى مشروعیت در حکومت امیرالمومنین(ع)
آرشیو
چکیده
متن
در ((نهج البلاغه)) درباره ... شایستگى زعامت و خلیفه اللهى على(ع) به سه اصل استدلال شده است; وصیت و نص رسول خدا, شایستگى امیرمومنان(ع) و این که جامه خلافت تنها بر اندام او راست مىآید; سوم روابط نزدیک نسبى و روحى آن حضرت با رسول خدا(ص).
نص و وصیت
برخى مى پندارند که در ((نهج البلاغه)) به هیچ وجه به مسإله نص اشاره اى نشده است, تنها به مسإله صلاحیت و شایستگى اشاره شده است. این تصور صحیح نیست, زیرا اولا در خطبه دوم ((نهج البلاغه))... صریحا درباره اهل بیت مى فرماید: ((وفیهم الوصیه و الوراثه))(2) یعنى وصیت رسول خدا(ص) و هم چنین وراثت رسول خدا(ص) در میان آنها است.
ثانیا در موارد زیادى على7 از حق خویش چنان سخن مى گوید که جز با مسإله تنصیص و مشخص شدن حق خلافت براى او به وسیله پیغمبر اکرم(ص) قابل توجیه نیست. در این موارد سحن على ... این است که حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند. بدیهى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم(ص) است که مى توان از حق مسلم و قطعى دم زد; صلاحیت و شایستگى حق بالقوه ایجاد مى کند نه حق بالفعل, و در مورد حق بالقوه, سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى, صحیح نیست.
على(ع) خلافت را حق خود مى داند. از آن جمله در خطبه شش که در اوایل دوره خلافت, هنگامى که از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبى آنها گرفت انشإ شده است, پس از بحثى درباره وضع روز مى فرماید: ((فوالله مازلت مدفوعا عن حقى, مستاثرا على منذ قبض الله نبیه(ص) حتى یوم الناس هذا.))(3)به خدا سوگند از روزى که خدا جان پیامبر خویش را تحویل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است.
در خطبه 170 که واقعا خطبه نیست و بهتر بود سید رضى ـاعلى الله مقامهـ آن را در کلمات قصار مىآورد, جریانى را نقل مى فرماید و آن این که:شخصى در حضور جمعى به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حریصى. من گفتم:((بل انتم والله لا حرص و ابعد, و انـا اخص و اقرب, و انما طلبت حـقا لى و انتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه, فلما قرعته بالحجه فى الملإ الحاضرین هب (کانه بهت) ((لایدرى ما یجیبنى به.))(4) بلکه شما حریص تر و از پیغمبر دورترید و من از نظر روحى و جسمى نزدیکترم, من حق خود را طلب کردم و شما مى خواهید میان من و حق خاص من حائل و مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید. آیا آنکه حق خویش را مى خواهد حریص تر است یا آنکه به حق دیگران چشم دوخته است؟ همین که او را با نیروى استدلال کوبیدم به خود آمد و نمى دانست در جواب من چه بگوید.
معلوم نیست اعتراض کننده چه کسى بوده؟ و این اعتراض در چه وقت بوده است؟ ابن ابى الحدید مى گوید: اعتراض کننده (( سعد بن وقاص )) بوده آن هم در روز شورا, سپس مى گوید: ولى امامیه معتقدند که اعتراض کننده, ((ابوعبیده جراح )) بوده در روز سقیفه.
در دنباله همان جمله ها چنین آمده است:((اللهم انى استعدیک على قریش و من إعانهم فانهم قطعوا رحمى, و صغروا عظیم منزلتى, واجمعوا على منازعتى إمرا هو لى.)) خدایا از ظلم قریش و همدستان آنها به تو شکایت مى کنم. اینها با من قطع رحم کردند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقیر نمودند. اتفاق کردند که در مورد امرى که حق خاص من بود, بر ضد من قیام کنند.
ابن ابى الحدید در ذیل جمله هاى بالا مى گوید:
کلماتى مانند جمله هاى بالا از على مبنى بر شکایت از دیگران و این که حق مسلم او به ظلم گرفته شده به حد تواتر نقل شده و موید نظر امامیه است که مى گویند: ((على با نص مسلم تعیین شده و هیچ کس حق نداشت به هیچ عنوان بر مسند خلافت قرار گیرد)). ولى نظر به این که حمل این کلمات بر آنچه که از ظاهر آنها استفاده مى شود مستلزم تفسیق یا تکفیر دیگران است, لازم است ظاهر آنها را تإویل کنیم. این کلمات مانند آیات متشابه قرآن است که نمى توان ظاهر آنها را گرفت.
ابن ابى الحدید, خود طرفدار افضلیت و اصلحیت على(ع) است, جمله هاى ((نهج البلاغه)) تا آنجا که مفهوم احقیت مولى را مى رساند از نظر ابن ابى الحدید نیازى به توجیه ندارد ولى جمله هاى بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافت حق خاص على بوده است, و این جز با منصوصیت و این که رسول خدا(ص) از جانب خدا تکلیف را تعیین و حق را مشخص کرده باشد, متصور نیست.
مردى از بنى اسد از اصحاب على(ع) از آن حضرت مى پرسد:((کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به.)) چطور شد که قوم شما, شما را از خلافت بازداشتند و حال آنکه شما شایسته تر بودید؟
امیرمومنان(ع) به پرسش او پاسخ گفت. این پاسخ همان است که به عنوان خطبه 160 در ((نهج البلاغه)) مسطور است. على(ع) صریحا در پاسخ گفت: در این جریان جز طمع و حرص از یک طرف, و گذشت (بنا به مصلحتى) از طرف دیگر, عاملى در کار نبود: ((فانها کانت إثره شحت علیها نفوس قوم, و سخت عنها نفوس آخرین.))(5)
این سوال و جواب در دوره خلافت على(ع), درست در همان زمانى که على(ع) با معاویه و نیرنگ هاى او درگیر بود واقع شده است, امیرالمومنین(ع) خوش نداشت که در چنین شرائطى این مسإله طرح شود. لذا به صورت ملامت گونه اى قبل از جواب به او گفت که آخر, هر پرسشى جائى دارد. حالا وقتى نیست که درباره گذشته بحث کنیم. مسإله روز ما مسإله معاویه است ... اما در عین حال همان طور که روش معتدل همیشگى او بود از پاسخ دادن و روشن کردن حقایق گذشته خوددارى نکرد.
در خطبه ((شقشقیه)) صریحا مى فرماید: ((إرى تراثى نهبا))(6) یعنى حق موروثى خود را مى دیدم که به غارت برده مى شود. بدیهى است که مقصود از وراثت, وراثت فامیلى و خویشاوندى نیست, مقصود, وراثت معنوى و الهى است.
لیاقت و فضیلت
از مسإله نص صریح و حق مسلم و قطعى که بگذریم مسإله لیاقت و فضیلت مطرح مى شود. در این زمینه نیز مکرر در ((نهج البلاغه)) سخن به میان آمده است. در خطبه ((شقشقیه)) مى فرماید:((و إما والله لقد تقمصها(فلان) (ابن ابى قحافه)لیعلم و انه ان محلى منها محل القطب من الرحى. ینحدر عنى السیل, و لایرقى الى الطیر.))(7) به خدا سوگند که پسر ابوقحافه خلافت را مانند پیراهنى به تن کرد در حالى که مى دانست آن محورى که این دستگاه باید بر گرد آن بچرخد من هستم. سرچشمه هاى علم و فضیلت از کوهسار شخصیت من سرازیر مى شود و شاهباز وهم اندیشه بشر از رسیدن به قله عظمت من باز مى ماند.
در خطبه 195, اول مقام تسلیم و ایمان خود را نسبت به رسول اکرم(ص) و سپس فداکارىها و مواسات هاى خود را در مواقع مختلف یادآورى مى کند و بعد جریان وفات رسول اکرم(ص) را در حالى که سرش بر سینه او بود, و آنگاه جریان غسل دادن پیغمبر(ص) را به دست خود نقل مى کند. در حالى که فرشتگان او را در این کار کمک مى کردند و او زمزمه فرشتگان را مى شنید و حس مى کرد که چگونه دسته اى مىآیند و دسته اى مى روند و بر پیغمبر(ص) درود مى فرستند. و تا لحظه اى که پیغمبر(ص) را در مدفن مقدسش به خاک سپردند زمزمه فرشتگان یک لحظه هم از گوش على(ع) قطع نگشته بود. بعد از یادآورى موقعیت هاى مخصوص خود از مقام تسلیم و عدم انکار (برخلاف بعضى صحابه دیگر) گرفته تا فداکارىهاى بى نظیر و تا قرابت خود با پیغمبر(ص) تا جائى که جان پیغمبر(ص) در دامن على(ع) از تن مفارقت مى کند چنین مى فرماید:((فمن ذا احق به منى حیا و میـتا.))(8) چه کسى از من به پیغمبر در زمان حیات و بعد از مرگ او سزاوارتر است؟.
قرابت و نسب
چنان که مى دانیم پس از وفات رسول اکرم(ص) ((سعد بن عباده انصارى)) مدعى خلافت شد و گروهى از افراد قبیله اش دور او را گرفتند. سعد و اتباع وى محل سقیفه را براى این کار انتخاب کرده بودند, تا آنکه ابوبکر و عمر و ابوعبیده جراح آمدند و مردم را از توجه به سعد بن ابى عباده باز داشتند و از حاضرین براى ابوبکر بیعت گرفتند. در این مجمع سخنانى میان مهاجران و انصار رد و بدل شد و عوامل مختلفى در تعیین سرنوشت نهائى این جلسه تإثیر داشت.
یکى از به اصطلاح برگ هاى برنده اى که مهاجران و طرفداران ابوبکر مورد استفاده قرار دادند این بود که پیغمبر اکرم(ص) از قریش است و ما از طائفه پیغمبریم.
ابن ابى الحدید در ذیل شرح خطبه 65 مى گوید: عمر به انصار گفت: ((عرب هرگز به امارت و حکومت شما راضى نمى شود زیرا پیغمبر از قبیله شما نیست, ولى عرب قطعا از این که مردى از فامیل پیغمبر(ص) حکومت کند, امتناع نخواهد کرد ... کیست که بتواند با ما در مورد حکومت و میراث محمدى معارضه کند و حال آنکه ما نزدیکان و خویشاوندان او هستیم)).
و باز چنان که مى دانیم على(ع) در حین این ماجراها مشغول وظائف شخصى خود در مورد جنازه پیغمبر(ص) بود. پس از پایان این جریان على(ع) از افرادى که در آن مجمع حضور داشتند استدلال هاى طرفین را پرسید و استدلال هر دو طرف را انتقاد و رد کرد. سخنان على(ع) در اینجا همان ها است که سیدرضى آنها را در خطبه 65 آورده است.
على(ع) پرسید: انصار چه مى گفتند؟
ـ گفتند: حکمفرمائى از ما و حکمفرماى دیگرى از شما باشد.
ـ چرا شما بر رد نظریه آنها به سفارش هاى پیغمبر اکرم درباره آنها استدلال نکردید که فرمود: با نیکان انصار نیکى کنید و از بدان آنان در گذرید؟!
ـ اینها چه جور دلیل مى شود؟
ـ اگر بنا بود حکومت با آنان باشد, سفارش درباره آنان معنى نداشت. این که به دیگران درباره آنان سفارش شده است دلیل است که حکومت با غیر آنان است.
ـ خوب! قریش چه مى گفتند؟
ـ استدلال قریش این بود که آنها شاخه اى از درختى هستند که پیغمبر اکرم(ص) نیز شاخه دیگر از آن درخت است.
ـ احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره, با انتساب خود به شجره وجود پیغمبر(ص) براى صلاحیت خود استدلال کردند اما میوه را ضایع ساختند. یعنى اگر شجره نسبت معتبر است, دیگران شاخه اى از آن درخت مى باشند که پیغمبر یکى از شاخه هاى آن است اما اهل بیت پیغمبر میوه آن شاخه اند.
در خطبه 160 که... سوال و جوابى است از یک مرد اسدى با على(ع), آن حضرت به مسإله نسب نیز استدلال مى کند. عبارت این است: ((إما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا والاشدون برسول الله(ص) نوطا.))(9)
استدلال به نسب از طرف على(ع) نوعى جدل منطقى است. نظر بر این که دیگران قرابت نسبى را ملاک قرار مى دادند على(ع) مى فرمود: از هر چیز دیگر, از قبیل نص و لیاقت و افضلیت گذشته, اگر همان قرابت و نسب را که مورد استناد دیگران است, ملاک قرار دهیم, باز من از مدعیان خلافت, اولایم.
یگانه عیبى(10) که براى خلافت به على گرفتند (عیب واقعى که نمى توانستند بگیرند) این بود که گفتند: عیب على این است که خنده روست و مزاح مى کند. مردى باید خلیفه شود که عبوس باشد و مردم از او بترسند. وقتى به او نگاه مى کنند بى جهت هم شده از او بترسند.
( اگر خلیفه واقعا باید این طور باشد) پس چرا پیغمبر این جور نبود؟...پس سبک و منطقى که اسلام در رهبرى و مدیریت مى پسندد لین بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب کردن است نه عبوس بودن و خشن بودن آن طورکه على(ع) درباره خلیفه دوم مى فرماید:((فصیرها فى حوزه خشنإ یغلظ کلمها, و یخشن مسها و یکثر العثار فیها, والا عتذار منها.))(11)
ابوبکر خلافت را به شخصى داد داراى طبیعت و روحى خشن, مردم از او مى ترسیدند, عبوس (مثل مقدس هاى ما) و خشن که ابن عباس مى گفت: فلان مسئله را تا عمر زنده بود جرإت نکردم طرح کنم و(بعدها) گفتند: ((دره عمر اهیب من سیف حجاج)) تازیانه عمر هیبتش از شمشیر حجاج بیشتر است. چرا باید این جور باشد؟! على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو و مزاح مى کرد ولى در مسائل اصولى, در آنچه که مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است صلابت داشت. و همان عمر که در مسائل شخصى این همه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مى کرد, با پسرش با خشونت رفتار مى کرد, با معاشرانش با خشونت رفتار مى کرد; در مسائل اصولى تا حد زیادى نرمش نشان مى داد.
مسئله تبعیض در بیت المال از عمر شروع شد. که سهام مسلمین را براساس یک نوع مصلحت بینى ها و سیاست بازىهابه تفاوت بدهند. یعنى برخلاف سیره پیغمبر. در مسائل اصولى انعطاف داشت و در مسائل فردى خشونت, و حال آنکه پیغمبر(ص) و على(ع) در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت.
پى نوشتها
1 ـ سیرى در نهج البلاغه, ص 146 ـ 155 و براى اطلاع بیشتر راجع به این مقاله رک: تاریخ اسلام در آثار شهید مطهرى, ج1, سید سعید روحانى, ص 187 ـ 194.
2 ـ نهج البلاغه, ترجمه دکتر شهیدى, خ 2, ص 9.)
3 ـ همان, خ 6, ص 13.
4 ـ همان, خ 172, ص 178.
5 ـ همان, خ 162, ص 165.
6 ـ همان, خ 3, ص 10. 7 ـ همان, ص 9 ـ 10.
8 ـ همان, خ 197, ص 231.
9 ـ همان, خ 162, ص 165.
10 ـ سیرى در سیره نبوى, ص 239 ـ 241.
11 ـ نهج البلاغه, ترجمه دکتر شهیدى, خطبه 3, معروف به شقشقیه, ص 10
نص و وصیت
برخى مى پندارند که در ((نهج البلاغه)) به هیچ وجه به مسإله نص اشاره اى نشده است, تنها به مسإله صلاحیت و شایستگى اشاره شده است. این تصور صحیح نیست, زیرا اولا در خطبه دوم ((نهج البلاغه))... صریحا درباره اهل بیت مى فرماید: ((وفیهم الوصیه و الوراثه))(2) یعنى وصیت رسول خدا(ص) و هم چنین وراثت رسول خدا(ص) در میان آنها است.
ثانیا در موارد زیادى على7 از حق خویش چنان سخن مى گوید که جز با مسإله تنصیص و مشخص شدن حق خلافت براى او به وسیله پیغمبر اکرم(ص) قابل توجیه نیست. در این موارد سحن على ... این است که حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند. بدیهى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم(ص) است که مى توان از حق مسلم و قطعى دم زد; صلاحیت و شایستگى حق بالقوه ایجاد مى کند نه حق بالفعل, و در مورد حق بالقوه, سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى, صحیح نیست.
على(ع) خلافت را حق خود مى داند. از آن جمله در خطبه شش که در اوایل دوره خلافت, هنگامى که از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبى آنها گرفت انشإ شده است, پس از بحثى درباره وضع روز مى فرماید: ((فوالله مازلت مدفوعا عن حقى, مستاثرا على منذ قبض الله نبیه(ص) حتى یوم الناس هذا.))(3)به خدا سوگند از روزى که خدا جان پیامبر خویش را تحویل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است.
در خطبه 170 که واقعا خطبه نیست و بهتر بود سید رضى ـاعلى الله مقامهـ آن را در کلمات قصار مىآورد, جریانى را نقل مى فرماید و آن این که:شخصى در حضور جمعى به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حریصى. من گفتم:((بل انتم والله لا حرص و ابعد, و انـا اخص و اقرب, و انما طلبت حـقا لى و انتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه, فلما قرعته بالحجه فى الملإ الحاضرین هب (کانه بهت) ((لایدرى ما یجیبنى به.))(4) بلکه شما حریص تر و از پیغمبر دورترید و من از نظر روحى و جسمى نزدیکترم, من حق خود را طلب کردم و شما مى خواهید میان من و حق خاص من حائل و مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید. آیا آنکه حق خویش را مى خواهد حریص تر است یا آنکه به حق دیگران چشم دوخته است؟ همین که او را با نیروى استدلال کوبیدم به خود آمد و نمى دانست در جواب من چه بگوید.
معلوم نیست اعتراض کننده چه کسى بوده؟ و این اعتراض در چه وقت بوده است؟ ابن ابى الحدید مى گوید: اعتراض کننده (( سعد بن وقاص )) بوده آن هم در روز شورا, سپس مى گوید: ولى امامیه معتقدند که اعتراض کننده, ((ابوعبیده جراح )) بوده در روز سقیفه.
در دنباله همان جمله ها چنین آمده است:((اللهم انى استعدیک على قریش و من إعانهم فانهم قطعوا رحمى, و صغروا عظیم منزلتى, واجمعوا على منازعتى إمرا هو لى.)) خدایا از ظلم قریش و همدستان آنها به تو شکایت مى کنم. اینها با من قطع رحم کردند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقیر نمودند. اتفاق کردند که در مورد امرى که حق خاص من بود, بر ضد من قیام کنند.
ابن ابى الحدید در ذیل جمله هاى بالا مى گوید:
کلماتى مانند جمله هاى بالا از على مبنى بر شکایت از دیگران و این که حق مسلم او به ظلم گرفته شده به حد تواتر نقل شده و موید نظر امامیه است که مى گویند: ((على با نص مسلم تعیین شده و هیچ کس حق نداشت به هیچ عنوان بر مسند خلافت قرار گیرد)). ولى نظر به این که حمل این کلمات بر آنچه که از ظاهر آنها استفاده مى شود مستلزم تفسیق یا تکفیر دیگران است, لازم است ظاهر آنها را تإویل کنیم. این کلمات مانند آیات متشابه قرآن است که نمى توان ظاهر آنها را گرفت.
ابن ابى الحدید, خود طرفدار افضلیت و اصلحیت على(ع) است, جمله هاى ((نهج البلاغه)) تا آنجا که مفهوم احقیت مولى را مى رساند از نظر ابن ابى الحدید نیازى به توجیه ندارد ولى جمله هاى بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافت حق خاص على بوده است, و این جز با منصوصیت و این که رسول خدا(ص) از جانب خدا تکلیف را تعیین و حق را مشخص کرده باشد, متصور نیست.
مردى از بنى اسد از اصحاب على(ع) از آن حضرت مى پرسد:((کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به.)) چطور شد که قوم شما, شما را از خلافت بازداشتند و حال آنکه شما شایسته تر بودید؟
امیرمومنان(ع) به پرسش او پاسخ گفت. این پاسخ همان است که به عنوان خطبه 160 در ((نهج البلاغه)) مسطور است. على(ع) صریحا در پاسخ گفت: در این جریان جز طمع و حرص از یک طرف, و گذشت (بنا به مصلحتى) از طرف دیگر, عاملى در کار نبود: ((فانها کانت إثره شحت علیها نفوس قوم, و سخت عنها نفوس آخرین.))(5)
این سوال و جواب در دوره خلافت على(ع), درست در همان زمانى که على(ع) با معاویه و نیرنگ هاى او درگیر بود واقع شده است, امیرالمومنین(ع) خوش نداشت که در چنین شرائطى این مسإله طرح شود. لذا به صورت ملامت گونه اى قبل از جواب به او گفت که آخر, هر پرسشى جائى دارد. حالا وقتى نیست که درباره گذشته بحث کنیم. مسإله روز ما مسإله معاویه است ... اما در عین حال همان طور که روش معتدل همیشگى او بود از پاسخ دادن و روشن کردن حقایق گذشته خوددارى نکرد.
در خطبه ((شقشقیه)) صریحا مى فرماید: ((إرى تراثى نهبا))(6) یعنى حق موروثى خود را مى دیدم که به غارت برده مى شود. بدیهى است که مقصود از وراثت, وراثت فامیلى و خویشاوندى نیست, مقصود, وراثت معنوى و الهى است.
لیاقت و فضیلت
از مسإله نص صریح و حق مسلم و قطعى که بگذریم مسإله لیاقت و فضیلت مطرح مى شود. در این زمینه نیز مکرر در ((نهج البلاغه)) سخن به میان آمده است. در خطبه ((شقشقیه)) مى فرماید:((و إما والله لقد تقمصها(فلان) (ابن ابى قحافه)لیعلم و انه ان محلى منها محل القطب من الرحى. ینحدر عنى السیل, و لایرقى الى الطیر.))(7) به خدا سوگند که پسر ابوقحافه خلافت را مانند پیراهنى به تن کرد در حالى که مى دانست آن محورى که این دستگاه باید بر گرد آن بچرخد من هستم. سرچشمه هاى علم و فضیلت از کوهسار شخصیت من سرازیر مى شود و شاهباز وهم اندیشه بشر از رسیدن به قله عظمت من باز مى ماند.
در خطبه 195, اول مقام تسلیم و ایمان خود را نسبت به رسول اکرم(ص) و سپس فداکارىها و مواسات هاى خود را در مواقع مختلف یادآورى مى کند و بعد جریان وفات رسول اکرم(ص) را در حالى که سرش بر سینه او بود, و آنگاه جریان غسل دادن پیغمبر(ص) را به دست خود نقل مى کند. در حالى که فرشتگان او را در این کار کمک مى کردند و او زمزمه فرشتگان را مى شنید و حس مى کرد که چگونه دسته اى مىآیند و دسته اى مى روند و بر پیغمبر(ص) درود مى فرستند. و تا لحظه اى که پیغمبر(ص) را در مدفن مقدسش به خاک سپردند زمزمه فرشتگان یک لحظه هم از گوش على(ع) قطع نگشته بود. بعد از یادآورى موقعیت هاى مخصوص خود از مقام تسلیم و عدم انکار (برخلاف بعضى صحابه دیگر) گرفته تا فداکارىهاى بى نظیر و تا قرابت خود با پیغمبر(ص) تا جائى که جان پیغمبر(ص) در دامن على(ع) از تن مفارقت مى کند چنین مى فرماید:((فمن ذا احق به منى حیا و میـتا.))(8) چه کسى از من به پیغمبر در زمان حیات و بعد از مرگ او سزاوارتر است؟.
قرابت و نسب
چنان که مى دانیم پس از وفات رسول اکرم(ص) ((سعد بن عباده انصارى)) مدعى خلافت شد و گروهى از افراد قبیله اش دور او را گرفتند. سعد و اتباع وى محل سقیفه را براى این کار انتخاب کرده بودند, تا آنکه ابوبکر و عمر و ابوعبیده جراح آمدند و مردم را از توجه به سعد بن ابى عباده باز داشتند و از حاضرین براى ابوبکر بیعت گرفتند. در این مجمع سخنانى میان مهاجران و انصار رد و بدل شد و عوامل مختلفى در تعیین سرنوشت نهائى این جلسه تإثیر داشت.
یکى از به اصطلاح برگ هاى برنده اى که مهاجران و طرفداران ابوبکر مورد استفاده قرار دادند این بود که پیغمبر اکرم(ص) از قریش است و ما از طائفه پیغمبریم.
ابن ابى الحدید در ذیل شرح خطبه 65 مى گوید: عمر به انصار گفت: ((عرب هرگز به امارت و حکومت شما راضى نمى شود زیرا پیغمبر از قبیله شما نیست, ولى عرب قطعا از این که مردى از فامیل پیغمبر(ص) حکومت کند, امتناع نخواهد کرد ... کیست که بتواند با ما در مورد حکومت و میراث محمدى معارضه کند و حال آنکه ما نزدیکان و خویشاوندان او هستیم)).
و باز چنان که مى دانیم على(ع) در حین این ماجراها مشغول وظائف شخصى خود در مورد جنازه پیغمبر(ص) بود. پس از پایان این جریان على(ع) از افرادى که در آن مجمع حضور داشتند استدلال هاى طرفین را پرسید و استدلال هر دو طرف را انتقاد و رد کرد. سخنان على(ع) در اینجا همان ها است که سیدرضى آنها را در خطبه 65 آورده است.
على(ع) پرسید: انصار چه مى گفتند؟
ـ گفتند: حکمفرمائى از ما و حکمفرماى دیگرى از شما باشد.
ـ چرا شما بر رد نظریه آنها به سفارش هاى پیغمبر اکرم درباره آنها استدلال نکردید که فرمود: با نیکان انصار نیکى کنید و از بدان آنان در گذرید؟!
ـ اینها چه جور دلیل مى شود؟
ـ اگر بنا بود حکومت با آنان باشد, سفارش درباره آنان معنى نداشت. این که به دیگران درباره آنان سفارش شده است دلیل است که حکومت با غیر آنان است.
ـ خوب! قریش چه مى گفتند؟
ـ استدلال قریش این بود که آنها شاخه اى از درختى هستند که پیغمبر اکرم(ص) نیز شاخه دیگر از آن درخت است.
ـ احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره, با انتساب خود به شجره وجود پیغمبر(ص) براى صلاحیت خود استدلال کردند اما میوه را ضایع ساختند. یعنى اگر شجره نسبت معتبر است, دیگران شاخه اى از آن درخت مى باشند که پیغمبر یکى از شاخه هاى آن است اما اهل بیت پیغمبر میوه آن شاخه اند.
در خطبه 160 که... سوال و جوابى است از یک مرد اسدى با على(ع), آن حضرت به مسإله نسب نیز استدلال مى کند. عبارت این است: ((إما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا والاشدون برسول الله(ص) نوطا.))(9)
استدلال به نسب از طرف على(ع) نوعى جدل منطقى است. نظر بر این که دیگران قرابت نسبى را ملاک قرار مى دادند على(ع) مى فرمود: از هر چیز دیگر, از قبیل نص و لیاقت و افضلیت گذشته, اگر همان قرابت و نسب را که مورد استناد دیگران است, ملاک قرار دهیم, باز من از مدعیان خلافت, اولایم.
یگانه عیبى(10) که براى خلافت به على گرفتند (عیب واقعى که نمى توانستند بگیرند) این بود که گفتند: عیب على این است که خنده روست و مزاح مى کند. مردى باید خلیفه شود که عبوس باشد و مردم از او بترسند. وقتى به او نگاه مى کنند بى جهت هم شده از او بترسند.
( اگر خلیفه واقعا باید این طور باشد) پس چرا پیغمبر این جور نبود؟...پس سبک و منطقى که اسلام در رهبرى و مدیریت مى پسندد لین بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب کردن است نه عبوس بودن و خشن بودن آن طورکه على(ع) درباره خلیفه دوم مى فرماید:((فصیرها فى حوزه خشنإ یغلظ کلمها, و یخشن مسها و یکثر العثار فیها, والا عتذار منها.))(11)
ابوبکر خلافت را به شخصى داد داراى طبیعت و روحى خشن, مردم از او مى ترسیدند, عبوس (مثل مقدس هاى ما) و خشن که ابن عباس مى گفت: فلان مسئله را تا عمر زنده بود جرإت نکردم طرح کنم و(بعدها) گفتند: ((دره عمر اهیب من سیف حجاج)) تازیانه عمر هیبتش از شمشیر حجاج بیشتر است. چرا باید این جور باشد؟! على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو و مزاح مى کرد ولى در مسائل اصولى, در آنچه که مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است صلابت داشت. و همان عمر که در مسائل شخصى این همه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مى کرد, با پسرش با خشونت رفتار مى کرد, با معاشرانش با خشونت رفتار مى کرد; در مسائل اصولى تا حد زیادى نرمش نشان مى داد.
مسئله تبعیض در بیت المال از عمر شروع شد. که سهام مسلمین را براساس یک نوع مصلحت بینى ها و سیاست بازىهابه تفاوت بدهند. یعنى برخلاف سیره پیغمبر. در مسائل اصولى انعطاف داشت و در مسائل فردى خشونت, و حال آنکه پیغمبر(ص) و على(ع) در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت.
پى نوشتها
1 ـ سیرى در نهج البلاغه, ص 146 ـ 155 و براى اطلاع بیشتر راجع به این مقاله رک: تاریخ اسلام در آثار شهید مطهرى, ج1, سید سعید روحانى, ص 187 ـ 194.
2 ـ نهج البلاغه, ترجمه دکتر شهیدى, خ 2, ص 9.)
3 ـ همان, خ 6, ص 13.
4 ـ همان, خ 172, ص 178.
5 ـ همان, خ 162, ص 165.
6 ـ همان, خ 3, ص 10. 7 ـ همان, ص 9 ـ 10.
8 ـ همان, خ 197, ص 231.
9 ـ همان, خ 162, ص 165.
10 ـ سیرى در سیره نبوى, ص 239 ـ 241.
11 ـ نهج البلاغه, ترجمه دکتر شهیدى, خطبه 3, معروف به شقشقیه, ص 10