بانوى بهشتى(2)
آرشیو
چکیده
متن
در شماره پیشین از مهاجرت اسماء بنت عمیس به حبشه و سالها مجاهدت و تلاشو تربیت فرزندانش که از سلاله جعفر بنابیطالب بودند، سخن گفتیم.
در این بخش به گوشهاى از ارتباط اسماء بنت عمیس با فاطمه(س) در دوران«بعد از مهاجرت به مدینه» اشاره مىکنیم.
از سال هفتم هجرى همزمان با بازگشت مهاجران از حبشه تا آخرین لحظه حیات فاطمه زهرا، اسماء در کنار حضرتش بوده و تاثیر این همنشینى را مىتوان در منش اجتماعى و سیاسى وى نظاره کرد. تقرب دختر عمیس در نزد فاطمه(س) در این دوران (حیات رسول الله - غصب ولایت) تا بدان حد بود که; اسماء را با لقب مادر خطاب مىکرد. مصاحبتهاى پرثمر با بانوى دو سرا موجب شد اسماء از خرمن وجود یگانه فرزند پیامبر خوشهها بچیند و درسهاى گرانبها بیاموزد. از آن جمله این روایت مربوط به وقایع دوران حیات رسول(ص) است:
لباس ستمگران
امام زینالعابدین(ع) فرمود: اسماء به من گفت: نزد جدتان فاطمه(س) بودم او گردنبندى بر گردن آویخته بود که شوهرش على بنابیطالب از سهم غنایم جنگى خویش تهیه کرده بود. وقتى پیامبر به خانه وى آمد و چشمش به آن افتاد فرمود: اى فاطمه، تو را این عنوان که بگویند دختر محمد(ص) است فریب ندهد، در حالى که بر تن تو لباس ستمگران باشد. رسول خدا آنگاه خانه را ترک کرد. فاطمه(س) بىدرنگ گردنبند را درآورد و با پول آن بندهاى خرید و در راه خدا آزاد کرد. وقتى این خبر به گوش پیامبر رسید بىاندازه مسرور شد.
محرم اسرار
او به دلیل تقرب زیاد و دفاع از حق و حقیقت گاه از مخفىترین امور خانوادگى زهرا(س) مطلع مىشد و پیامبر نیز مطالبى به وى مىگفت. او مىگوید: از فاطمه شنیدم که فرمود: در نخستین شبى که على نزد من آمد شنیدم که زمین با وى سخن مىگفت و او نیز با زمین گفتگو کرد. فردا صبح این واقعه را به پدرم رسولالله(ص) گفتم. او به سجده افتاد و مدتى طولانى در سجده ماند. آنگاه برخاست و فرمود: اى فاطمه، تو را به پاکى نسل بشارت باد! خداوند على را بر سایر خلق برترى بخشیده و به زمین امر کرده او را از خبرهاى خود و آنچه بر زمین از شرق تا مغرب است مطلع سازد.
برخى یا دستهاى از روایات نیز بازگوکننده نحوه و کیفیت ارتباط زهرا(س) و اسماء بعد از رحلت رسول اکرم مىباشد، برخى از این روایات چنین است.
خواب فاطمه
بعد از آخرین سفر حج که به حجة الوداع مشهور شد، حال پیامبر دگرگون شد و قوایش به تحلیل رفت. فاطمه(س) از تصور فراق پدر به گریه مىافتاد و تاب و توان از دست مىداد. پیامبر به او فرمود: تو اولین شخصى هستى که به من ملحق خواهى شد. بعد از این واقعه جانگداز شبى فاطمه خوابى دید که پدر به سوى او متوجه شد.
او خوابش را به امیرمؤمنان(ع) تعریف کرد و از او عهد گرفت که وقتى از دنیا رفتبه غیر چند نفر این خواب را نگوید که اسماء بنت عمیس یکى از آنها بود.
گواه بر حق
توجه به قداست و پاکى خاندان رسول اکرم(ص) همواره اسماء را از لغزش و پیروى هوا و هوس و طرفدارى از باطل هر چند نزدیکترین شخص به وى باشد، بازمىداشت. به همین علت در ماجراى فدک نیز به شدت از زهرا(س) حمایت کرد، حال آنکه در همان زمان همسر خلیفه بود.
فدک نام روستا و سرزمینى در 140 کیلومترى شمال مدینه است. از حسن واقعه مساله واگذارى زمینهاى فدک در همان زمان برگشت پیامبر از جنگ خیبرروى داد. مؤلف کتاب «حبیب السیر» مىگوید: «نقل است در آن وقت که حضرت مقدس نبوى(ص) به نواحى خیبر رسید صحیحة بنمسعود را به جانب فدک ارسال فرمود تا اهالى آن موضع را به اسلام دعوت کند. و از وخامت عاقبت تمرد تحذیر نماید».
بعد از قیل وقال مهم بر آن قرار یافت که اهل فدک نصف ارض خود را به رسول خدا(ص) مسلم دارند و نصف دیگر از ایشان باشد. پس جبرئیل فرود آمد و گفت: حق تعالى مىفرماید: حق خویشان بده. رسول گفت: خویشان کیستند و حق ایشان چیست؟ جبرییل گفت: فاطمه است. حوایط (باغها) فدک را به او بده و آنچه از آن خدا و رسول است در فدک هم به او بده. پیغمبر(ص) فاطمه(س) را خواند و از براى او حجتى نوشت و آن وثیقه بود که بعد از وفات رسول(ص) پیش ابوبکر آورد و گفت:
این کتاب رسول خدا(ص) است که از براى من و حسن و حسین نوشته است.
فدک را پیامبر(ص) به فاطمه زهرا(س) بخشیده بود و خلفاء بعد از رحلت وى با انگیزههاى سیاسى در صدد برآمدند این زمینها را از دست وى خارج سازند تا شاید طرفداران امیرمؤمنان(ع) در تنگناى اقتصادى قرار گیرند. عمده دستاویز شریک خلیفه براى برنگرداندن فدک به فاطمه(س) حدیثى بود که تنها راوى خود عمر بنخطاب بود. او مىگفت: از پیامبر شنیده است که «نحن معاشر الانبیاء لانورث، ما ترکناه صدقه» عدهاى بر ناروا بودن این ادعا آگاه بودند. وقتى اصرار حکومتبر آوردن شاهد را مشاهده کردند این افراد بر بىپایگى آن ادعا گواهى دادند: على(ع)، حسن(ع)، حسین(ع)، فاطمه(س) امسلمه، امایمن، و اسماء بنت عمیس شاهدان صادق این محکمه بودند. عمر گفت: امایمن و اسماء بنتعمیس زن هستند و شهادت آنها به جاى شهادت یک نفر حساب مىشود و على، حسن، حسین و فاطمه طرف نفع هستند! بقیه هم کنیز و از بستگان آنهایند. و به این طریق از برگرداندن فدک جلوگیرى کرد.
فشارهاى جسمى و جسارتهایى که حاکمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بىسابقه بود و همین زجرها یگانه یادگار رسولالله را در ضعف و بیمارى جسمى و روحى گرفتار ساخت.
حدیث غربت زهرا(س)
در این دوران سخت و دردناک که هر روز حادثهاى ناگوارتر از روز قبل رخ مىداد. اسماء به نزد فاطمه(س) مىرفت و نهایت تلاشش را براى بهبودى روحى و جسمى دختر رسول خدا(ص) به کار مىبست. اما فاطمه، زخمهایش عمیقتر از آن بود که با استراحتى چند روزه بهبود یابد. سرور زنان لب به سخن گشود و رو به اسماء فرمود: اسماء گوشت تنم آب شده است. دوست ندارم آنچنان که زنان را بعد از مرگ زیر پارچهاى قرار مىدهند که حجم بدنشان معلوم مىشود و هر بیننده مىفهمد که پیکر متعلق به زن استیا مرد، با من رفتار کنند.
اسماء لختى اندیشید و گفت: آن زمان که در حبشه بودیم اهل آنجا چیزى ساخته بودند که جنازه را با آن حمل مىکردند. اگر مىخواهید براى شما بسازم. فاطمه نالان از درد پهلو که هر روز بیشتر آزارش مىداد فرمود: آنچه مىدانى بکن.
اسماء سریرى خواست و آن را به رو انداخت آنگاه چند چوب خرما خواست و آنها را به ستونهاى سریر کشید و محکم ساخت و پارچهاى به روى آن انداخت و گفت: اهل حبشه مثل این را درست مىکنند.
دخت آفتاب که از زمان رحلت پدر تا کنون خندهاى بر لبش دیده نشده بود لبخندى زد و فرمود: خدا تو را از آتش جهنم محفوظ بدارد اى اسماء.! مثل همین را بساز. و فرمود: سریر خوبى است چون مرد و زن در آن تشخیص داده نمىشوند. بر اساس روایت زید بنعلى فاطمه(س) سخن خود را اینگونه آغاز کرد «اى مادر، زنان را مىبینم که وقتى آنها را حمل مىکنند از زیر کفنها نمایانند.» آن روزها اسماء همچون پروانهاى بر گرد وجود دختر رسول(ص) مىگشت و بانوى دو جهان نیز بیش از هر کس دیگر از وى یارى مىخواست. روزى فرمود: اى اسماء هنگام وفات رسول خدا(ص)، جبرئیل چهل درم کافور بهشتى آورد و حضرت آن را به سه قسمت تقسیم کرد، بخشى براى خود، قسمتى براى من و سهمى نیز براى على(ع). اکنون سهم مرا بیاور و بر بالینم بگذار.
وقتى مریضى شدت یافت امایمن و اسماء را خواست تا امیرمؤمنان(ع) را بیابند. اسماء همچنان در خدمت فاطمه(س) بود. آن روز حالش نسبتا بهتر شده بود. مقدارى آب خواست تا خود را شستشو دهد. اسماء آب مهیا ساخت و فاطمه به بهترین صورت خود را شستشو داد، لباسهاى نو بر تن کرد و فرمود: بسترم را در وسط خانه پهن کن و بقیه هنوط پدرم را نیز بیاور و بالاى سرم بگذار. آنگاه غسل کرد و با هنوط خود را معطر نمود. کفن خود را خواست و به دورش پیچید و پارچهاى را به سر کشید. و به اسماء فرمود: اى اسماء، لحظهاى صبر کن و منتظر باش آنگاه مرا صدا بزن. اگر جواب ندادم بدان که به پدرم رسول خدا(ص) پیوستهام.
لحظات به کندى سپرى مىشد و قلب اسماء بشدت مىتپید. اندکى صبر کرد و بعد ... با القاب گوناگون با سوز و گداز تنها یادگار رسول خدا(ص) را صدا زد. یا بنت محمد المصطفى، یا بنت من کان من ربه قاب قوسین او ادنى، ....
فشارهاى جسمى و جسارتهایى که حاکمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بىسابقه بود و همین زجرها یگانه یادگار رسولالله را در ضعف و بیمارى جسمى و روحى گرفتار ساخت.
هیچ جوابى التماسهاى او را پاسخ نمىداد. پارچه را کنار زد و سیماى ملکوتى زهرا(س) را دید. به پدرش رسول الله(ص) پیوسته بود. او بر سر پیکر پاک پدر فاطمه نیز حاضر شده بود و با قلبى آکنده از عشق بر او گریسته بود و اینک چهره اولین پرنده ملکوتى را که به روح رسول الله مىپیوستبا چشم خویش به نظاره مىنشست. اکنون پرده از رازى که چند روز قبل از زبان فاطمه شنیده بود، برداشته مىشد، «پدرم گفت تو اولین شخصى هستى که به من ملحق خواهى شد! »خود را بىاختیار به روى پیکر فاطمه انداخت. او را مىبوسید و بدن زخمى او را غرقه در بوسه مىساخت و مىگفت: اى فاطمه، چون نزد پدر رفتى سلام اسماء دختر عمیس را به او برسان.
اسماء در شهادت جعفر به فرموده زهرا گریبان چاک نکرد ولى اینک تاب تحمل نداشت، گریبان چاک زد و از خانه بیرون دوید.
کودکان خردسال فاطمه با دیدن اسماء از حال مادر جویا شدند. آنان به تازگى اندوه فراق رسول خدا را چشیده بودند، اسماء سکوت را بر سخن گفتن ترجیح داد و هیچ نگفت. اما سنگینى سکوت، بچهها را در وحشت و تردید فروبرد. آنان به خانه دویدند و اندکى بعد به درگاه خانه رسیدند، مادر به طرف قبله دراز کشیده و بىهیچ تکانى خفته بود. حسین پیش آمد و خود را به جسم مادر نزدیک ساخت ... مادر مادر! هیچ صدایى التماس کودکانه وى را پاسخ نگفت. نالید و فریاد زد، برادر، خدا به تو پاداش نیک دهد، مادرمان وفات یافت! حسن(ع) خود را به روى مادر انداخت. گاهى او را مىبوسید و مىگفت: اى مادر، پیش از آنکه روح از بدنم خارج شود با من حرف بزن!
حسین پیش آمد پاهاى مادر را مىبوسید و مىگفت: اى مادر، فرزندت حسین هستم! پیش از آنکه قلبم شکافته شود و بمیرم با من سخن بگوى!
در این حال اسماء پیش آمد و گفت: اى فرزندان رسول خدا، نزد پدر بروید و او را از وفات مادر آگاه سازید. آن دو در پى پدر روانه شدند. صداى ناله تا لحظاتى طولانى در گوش اسماء طنین انداخته بود ... یا محمداه، یا احمداه امروز مصیبت رحلت تو بر ما تازه شد که مادرمان از دنیا رفت! امیرمؤمنان(ع) وقتى در مسجد خبر وفات فاطمه را شنید از هوش رفت. آب بر صورتش پاشیدند چشم گشود و فرمود: اى فاطمه، تا زنده بودى من خود را در مصیبت پیامبر به تو تسلیت مىدادم. اکنون چگونه صبر کنم. کودکان خود را برداشت و سراسیمه به سوى خانه آمد.
اشک از چشمانش سرازیر بود. تنها زمانى خود را یافت که کنار فاطمه نشسته و پارچه از صورتش کنار زده بود.
رقعهاى در کنار فاطمه(س) بود وقتى به آن نظر افکند فهمید وصیت فاطمه زهرا(س) است.«بسم الله الرحمن الرحیم. هذا ما اوصتبه فاطمة بنت رسول الله و اوصت و هى تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسول الله و ان الجنة حق و النار حق و ان الساعة آتیه لا ریب فیها و ان الله یبعث من فى القبور یا على انا فاطمه بنت محمد زوجنى الله منک لاکون لک فى الدنیا و فى الاخره انت اولى بى من غیرى حنطنى و غسلنى و کفنى و صل على وادفنى باللیل و لا یعلم احدا و استودعک الله و اقرئى ولدى السلام».
عایشه دختر ابوبکر مىخواست هر طور شده خود را به پیکر پاک فاطمه برساند و بر وفات او یقین کند اما اسماء دختر عمیس چون کوهى در مقابلش ایستاد. او دلى به گستردگى دریاها داشت و آن روز با تمام وسعتش از مظلومیتهاى فاطمه احساس تنگنا مىکرد. ظلمهایى که به وى شده بود به حدى بود که مقام دخترى خلیفه نیز نمىتوانست در مقابل امواج آن تاب تحمل داشته باشد و نشکند. عایشه به نزد پدر آمد و گفت: این خثعمیه مانع مىشود و هودجى همانند هودج عروسى براى فاطمه درست کرده است. خلیفه خود را به در خانه رساند و از همسرش (اسماء) علت ممانعت را پرسید. اسماء گفت: فاطمه(س) وصیت کرد که شخصى بر او وارد نشود. پرسید: این هودج چیست؟ گفت: در حال حیات از من خواست چیزى بسازم که بدنش را بپوشاند تا حجم پیکر پاکش معلوم نباشد. من هم به وصیت او عمل کردم.
خلیفه گفت: به آنچه گفته عمل کن. و از آن محل دور شد.
بریز آب روان اسماء
پاسى از شب گذشت و چشمها در خوابى گران فرو رفتبه این امید که; فردا در غسل و کفن و دفن فاطمه(س) یگانه یادگار رسول الله(ص) شرکت جویند. قدرتمداران نیز با اخطار و تاکید فراوان از امیرمؤمنان(ع) خواسته بودند بدون حضور آنان دستبه اقدامى نزند. اما شهید ولایت فکر همه چیز را کرده بود. او حتى با پیکر بىجانش هم علیه هیچ جوابى التماسهاى او را پاسخ نمىداد.
ستمگران شکوه کرد و از هر نوع استفاده تبلیغاتى از جنازهاش به وسیله غاصبان جلوگیرى کرد. وصیتش به على(ع) چنین بود که او را شب دفن کند و بر جنازهاش آنان حضور نداشته باشند.
امیرمؤمنان، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار را خواست و جنازه را براى غسل آماده نمود و تنها على، اسماء بنت عمیس، فضه، زینب، امکلثوم، حسن و حسین در لحظه غسل فاطمه(س) حضور یافتند. اسماء مىگفت: فاطمه(س) به من وصیت کرد موقع غسل، فقط من و على غسلش دهیم. به همین خاطر على غسلش داد و من هم کمکش کردم و على(ع) موقع غسل مىفرمود: «اللهم انها امتک و ابنة رسلک و صفیک و خیرتک من خلقک اللهم لقنها حجتها و اعظم برهانا و اعل درجتها و اجمع بینهما و بین ابیها محمد» خدایا، او کنیز تو و دختر رسول(ص) و برگزیده تو، از میان آفریدگان تو است.. خدایا حجت او را بر زبانش جارى ساز و دلیل او را استواردار و مقامش بلند گردان و با پدرش محشور فرما.»
و به این ترتیب فصلى دیگر از تاریخ سرخ بانوان قبیله نور خاتمه یافت و اسماء با کولهبارى از غم و اندوه چشم به افقهاى دور دوخت، تا شاهد زندگى دختران قبیله ابرار باشد.
در این بخش به گوشهاى از ارتباط اسماء بنت عمیس با فاطمه(س) در دوران«بعد از مهاجرت به مدینه» اشاره مىکنیم.
از سال هفتم هجرى همزمان با بازگشت مهاجران از حبشه تا آخرین لحظه حیات فاطمه زهرا، اسماء در کنار حضرتش بوده و تاثیر این همنشینى را مىتوان در منش اجتماعى و سیاسى وى نظاره کرد. تقرب دختر عمیس در نزد فاطمه(س) در این دوران (حیات رسول الله - غصب ولایت) تا بدان حد بود که; اسماء را با لقب مادر خطاب مىکرد. مصاحبتهاى پرثمر با بانوى دو سرا موجب شد اسماء از خرمن وجود یگانه فرزند پیامبر خوشهها بچیند و درسهاى گرانبها بیاموزد. از آن جمله این روایت مربوط به وقایع دوران حیات رسول(ص) است:
لباس ستمگران
امام زینالعابدین(ع) فرمود: اسماء به من گفت: نزد جدتان فاطمه(س) بودم او گردنبندى بر گردن آویخته بود که شوهرش على بنابیطالب از سهم غنایم جنگى خویش تهیه کرده بود. وقتى پیامبر به خانه وى آمد و چشمش به آن افتاد فرمود: اى فاطمه، تو را این عنوان که بگویند دختر محمد(ص) است فریب ندهد، در حالى که بر تن تو لباس ستمگران باشد. رسول خدا آنگاه خانه را ترک کرد. فاطمه(س) بىدرنگ گردنبند را درآورد و با پول آن بندهاى خرید و در راه خدا آزاد کرد. وقتى این خبر به گوش پیامبر رسید بىاندازه مسرور شد.
محرم اسرار
او به دلیل تقرب زیاد و دفاع از حق و حقیقت گاه از مخفىترین امور خانوادگى زهرا(س) مطلع مىشد و پیامبر نیز مطالبى به وى مىگفت. او مىگوید: از فاطمه شنیدم که فرمود: در نخستین شبى که على نزد من آمد شنیدم که زمین با وى سخن مىگفت و او نیز با زمین گفتگو کرد. فردا صبح این واقعه را به پدرم رسولالله(ص) گفتم. او به سجده افتاد و مدتى طولانى در سجده ماند. آنگاه برخاست و فرمود: اى فاطمه، تو را به پاکى نسل بشارت باد! خداوند على را بر سایر خلق برترى بخشیده و به زمین امر کرده او را از خبرهاى خود و آنچه بر زمین از شرق تا مغرب است مطلع سازد.
برخى یا دستهاى از روایات نیز بازگوکننده نحوه و کیفیت ارتباط زهرا(س) و اسماء بعد از رحلت رسول اکرم مىباشد، برخى از این روایات چنین است.
خواب فاطمه
بعد از آخرین سفر حج که به حجة الوداع مشهور شد، حال پیامبر دگرگون شد و قوایش به تحلیل رفت. فاطمه(س) از تصور فراق پدر به گریه مىافتاد و تاب و توان از دست مىداد. پیامبر به او فرمود: تو اولین شخصى هستى که به من ملحق خواهى شد. بعد از این واقعه جانگداز شبى فاطمه خوابى دید که پدر به سوى او متوجه شد.
او خوابش را به امیرمؤمنان(ع) تعریف کرد و از او عهد گرفت که وقتى از دنیا رفتبه غیر چند نفر این خواب را نگوید که اسماء بنت عمیس یکى از آنها بود.
گواه بر حق
توجه به قداست و پاکى خاندان رسول اکرم(ص) همواره اسماء را از لغزش و پیروى هوا و هوس و طرفدارى از باطل هر چند نزدیکترین شخص به وى باشد، بازمىداشت. به همین علت در ماجراى فدک نیز به شدت از زهرا(س) حمایت کرد، حال آنکه در همان زمان همسر خلیفه بود.
فدک نام روستا و سرزمینى در 140 کیلومترى شمال مدینه است. از حسن واقعه مساله واگذارى زمینهاى فدک در همان زمان برگشت پیامبر از جنگ خیبرروى داد. مؤلف کتاب «حبیب السیر» مىگوید: «نقل است در آن وقت که حضرت مقدس نبوى(ص) به نواحى خیبر رسید صحیحة بنمسعود را به جانب فدک ارسال فرمود تا اهالى آن موضع را به اسلام دعوت کند. و از وخامت عاقبت تمرد تحذیر نماید».
بعد از قیل وقال مهم بر آن قرار یافت که اهل فدک نصف ارض خود را به رسول خدا(ص) مسلم دارند و نصف دیگر از ایشان باشد. پس جبرئیل فرود آمد و گفت: حق تعالى مىفرماید: حق خویشان بده. رسول گفت: خویشان کیستند و حق ایشان چیست؟ جبرییل گفت: فاطمه است. حوایط (باغها) فدک را به او بده و آنچه از آن خدا و رسول است در فدک هم به او بده. پیغمبر(ص) فاطمه(س) را خواند و از براى او حجتى نوشت و آن وثیقه بود که بعد از وفات رسول(ص) پیش ابوبکر آورد و گفت:
این کتاب رسول خدا(ص) است که از براى من و حسن و حسین نوشته است.
فدک را پیامبر(ص) به فاطمه زهرا(س) بخشیده بود و خلفاء بعد از رحلت وى با انگیزههاى سیاسى در صدد برآمدند این زمینها را از دست وى خارج سازند تا شاید طرفداران امیرمؤمنان(ع) در تنگناى اقتصادى قرار گیرند. عمده دستاویز شریک خلیفه براى برنگرداندن فدک به فاطمه(س) حدیثى بود که تنها راوى خود عمر بنخطاب بود. او مىگفت: از پیامبر شنیده است که «نحن معاشر الانبیاء لانورث، ما ترکناه صدقه» عدهاى بر ناروا بودن این ادعا آگاه بودند. وقتى اصرار حکومتبر آوردن شاهد را مشاهده کردند این افراد بر بىپایگى آن ادعا گواهى دادند: على(ع)، حسن(ع)، حسین(ع)، فاطمه(س) امسلمه، امایمن، و اسماء بنت عمیس شاهدان صادق این محکمه بودند. عمر گفت: امایمن و اسماء بنتعمیس زن هستند و شهادت آنها به جاى شهادت یک نفر حساب مىشود و على، حسن، حسین و فاطمه طرف نفع هستند! بقیه هم کنیز و از بستگان آنهایند. و به این طریق از برگرداندن فدک جلوگیرى کرد.
فشارهاى جسمى و جسارتهایى که حاکمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بىسابقه بود و همین زجرها یگانه یادگار رسولالله را در ضعف و بیمارى جسمى و روحى گرفتار ساخت.
حدیث غربت زهرا(س)
در این دوران سخت و دردناک که هر روز حادثهاى ناگوارتر از روز قبل رخ مىداد. اسماء به نزد فاطمه(س) مىرفت و نهایت تلاشش را براى بهبودى روحى و جسمى دختر رسول خدا(ص) به کار مىبست. اما فاطمه، زخمهایش عمیقتر از آن بود که با استراحتى چند روزه بهبود یابد. سرور زنان لب به سخن گشود و رو به اسماء فرمود: اسماء گوشت تنم آب شده است. دوست ندارم آنچنان که زنان را بعد از مرگ زیر پارچهاى قرار مىدهند که حجم بدنشان معلوم مىشود و هر بیننده مىفهمد که پیکر متعلق به زن استیا مرد، با من رفتار کنند.
اسماء لختى اندیشید و گفت: آن زمان که در حبشه بودیم اهل آنجا چیزى ساخته بودند که جنازه را با آن حمل مىکردند. اگر مىخواهید براى شما بسازم. فاطمه نالان از درد پهلو که هر روز بیشتر آزارش مىداد فرمود: آنچه مىدانى بکن.
اسماء سریرى خواست و آن را به رو انداخت آنگاه چند چوب خرما خواست و آنها را به ستونهاى سریر کشید و محکم ساخت و پارچهاى به روى آن انداخت و گفت: اهل حبشه مثل این را درست مىکنند.
دخت آفتاب که از زمان رحلت پدر تا کنون خندهاى بر لبش دیده نشده بود لبخندى زد و فرمود: خدا تو را از آتش جهنم محفوظ بدارد اى اسماء.! مثل همین را بساز. و فرمود: سریر خوبى است چون مرد و زن در آن تشخیص داده نمىشوند. بر اساس روایت زید بنعلى فاطمه(س) سخن خود را اینگونه آغاز کرد «اى مادر، زنان را مىبینم که وقتى آنها را حمل مىکنند از زیر کفنها نمایانند.» آن روزها اسماء همچون پروانهاى بر گرد وجود دختر رسول(ص) مىگشت و بانوى دو جهان نیز بیش از هر کس دیگر از وى یارى مىخواست. روزى فرمود: اى اسماء هنگام وفات رسول خدا(ص)، جبرئیل چهل درم کافور بهشتى آورد و حضرت آن را به سه قسمت تقسیم کرد، بخشى براى خود، قسمتى براى من و سهمى نیز براى على(ع). اکنون سهم مرا بیاور و بر بالینم بگذار.
وقتى مریضى شدت یافت امایمن و اسماء را خواست تا امیرمؤمنان(ع) را بیابند. اسماء همچنان در خدمت فاطمه(س) بود. آن روز حالش نسبتا بهتر شده بود. مقدارى آب خواست تا خود را شستشو دهد. اسماء آب مهیا ساخت و فاطمه به بهترین صورت خود را شستشو داد، لباسهاى نو بر تن کرد و فرمود: بسترم را در وسط خانه پهن کن و بقیه هنوط پدرم را نیز بیاور و بالاى سرم بگذار. آنگاه غسل کرد و با هنوط خود را معطر نمود. کفن خود را خواست و به دورش پیچید و پارچهاى را به سر کشید. و به اسماء فرمود: اى اسماء، لحظهاى صبر کن و منتظر باش آنگاه مرا صدا بزن. اگر جواب ندادم بدان که به پدرم رسول خدا(ص) پیوستهام.
لحظات به کندى سپرى مىشد و قلب اسماء بشدت مىتپید. اندکى صبر کرد و بعد ... با القاب گوناگون با سوز و گداز تنها یادگار رسول خدا(ص) را صدا زد. یا بنت محمد المصطفى، یا بنت من کان من ربه قاب قوسین او ادنى، ....
فشارهاى جسمى و جسارتهایى که حاکمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بىسابقه بود و همین زجرها یگانه یادگار رسولالله را در ضعف و بیمارى جسمى و روحى گرفتار ساخت.
هیچ جوابى التماسهاى او را پاسخ نمىداد. پارچه را کنار زد و سیماى ملکوتى زهرا(س) را دید. به پدرش رسول الله(ص) پیوسته بود. او بر سر پیکر پاک پدر فاطمه نیز حاضر شده بود و با قلبى آکنده از عشق بر او گریسته بود و اینک چهره اولین پرنده ملکوتى را که به روح رسول الله مىپیوستبا چشم خویش به نظاره مىنشست. اکنون پرده از رازى که چند روز قبل از زبان فاطمه شنیده بود، برداشته مىشد، «پدرم گفت تو اولین شخصى هستى که به من ملحق خواهى شد! »خود را بىاختیار به روى پیکر فاطمه انداخت. او را مىبوسید و بدن زخمى او را غرقه در بوسه مىساخت و مىگفت: اى فاطمه، چون نزد پدر رفتى سلام اسماء دختر عمیس را به او برسان.
اسماء در شهادت جعفر به فرموده زهرا گریبان چاک نکرد ولى اینک تاب تحمل نداشت، گریبان چاک زد و از خانه بیرون دوید.
کودکان خردسال فاطمه با دیدن اسماء از حال مادر جویا شدند. آنان به تازگى اندوه فراق رسول خدا را چشیده بودند، اسماء سکوت را بر سخن گفتن ترجیح داد و هیچ نگفت. اما سنگینى سکوت، بچهها را در وحشت و تردید فروبرد. آنان به خانه دویدند و اندکى بعد به درگاه خانه رسیدند، مادر به طرف قبله دراز کشیده و بىهیچ تکانى خفته بود. حسین پیش آمد و خود را به جسم مادر نزدیک ساخت ... مادر مادر! هیچ صدایى التماس کودکانه وى را پاسخ نگفت. نالید و فریاد زد، برادر، خدا به تو پاداش نیک دهد، مادرمان وفات یافت! حسن(ع) خود را به روى مادر انداخت. گاهى او را مىبوسید و مىگفت: اى مادر، پیش از آنکه روح از بدنم خارج شود با من حرف بزن!
حسین پیش آمد پاهاى مادر را مىبوسید و مىگفت: اى مادر، فرزندت حسین هستم! پیش از آنکه قلبم شکافته شود و بمیرم با من سخن بگوى!
در این حال اسماء پیش آمد و گفت: اى فرزندان رسول خدا، نزد پدر بروید و او را از وفات مادر آگاه سازید. آن دو در پى پدر روانه شدند. صداى ناله تا لحظاتى طولانى در گوش اسماء طنین انداخته بود ... یا محمداه، یا احمداه امروز مصیبت رحلت تو بر ما تازه شد که مادرمان از دنیا رفت! امیرمؤمنان(ع) وقتى در مسجد خبر وفات فاطمه را شنید از هوش رفت. آب بر صورتش پاشیدند چشم گشود و فرمود: اى فاطمه، تا زنده بودى من خود را در مصیبت پیامبر به تو تسلیت مىدادم. اکنون چگونه صبر کنم. کودکان خود را برداشت و سراسیمه به سوى خانه آمد.
اشک از چشمانش سرازیر بود. تنها زمانى خود را یافت که کنار فاطمه نشسته و پارچه از صورتش کنار زده بود.
رقعهاى در کنار فاطمه(س) بود وقتى به آن نظر افکند فهمید وصیت فاطمه زهرا(س) است.«بسم الله الرحمن الرحیم. هذا ما اوصتبه فاطمة بنت رسول الله و اوصت و هى تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسول الله و ان الجنة حق و النار حق و ان الساعة آتیه لا ریب فیها و ان الله یبعث من فى القبور یا على انا فاطمه بنت محمد زوجنى الله منک لاکون لک فى الدنیا و فى الاخره انت اولى بى من غیرى حنطنى و غسلنى و کفنى و صل على وادفنى باللیل و لا یعلم احدا و استودعک الله و اقرئى ولدى السلام».
عایشه دختر ابوبکر مىخواست هر طور شده خود را به پیکر پاک فاطمه برساند و بر وفات او یقین کند اما اسماء دختر عمیس چون کوهى در مقابلش ایستاد. او دلى به گستردگى دریاها داشت و آن روز با تمام وسعتش از مظلومیتهاى فاطمه احساس تنگنا مىکرد. ظلمهایى که به وى شده بود به حدى بود که مقام دخترى خلیفه نیز نمىتوانست در مقابل امواج آن تاب تحمل داشته باشد و نشکند. عایشه به نزد پدر آمد و گفت: این خثعمیه مانع مىشود و هودجى همانند هودج عروسى براى فاطمه درست کرده است. خلیفه خود را به در خانه رساند و از همسرش (اسماء) علت ممانعت را پرسید. اسماء گفت: فاطمه(س) وصیت کرد که شخصى بر او وارد نشود. پرسید: این هودج چیست؟ گفت: در حال حیات از من خواست چیزى بسازم که بدنش را بپوشاند تا حجم پیکر پاکش معلوم نباشد. من هم به وصیت او عمل کردم.
خلیفه گفت: به آنچه گفته عمل کن. و از آن محل دور شد.
بریز آب روان اسماء
پاسى از شب گذشت و چشمها در خوابى گران فرو رفتبه این امید که; فردا در غسل و کفن و دفن فاطمه(س) یگانه یادگار رسول الله(ص) شرکت جویند. قدرتمداران نیز با اخطار و تاکید فراوان از امیرمؤمنان(ع) خواسته بودند بدون حضور آنان دستبه اقدامى نزند. اما شهید ولایت فکر همه چیز را کرده بود. او حتى با پیکر بىجانش هم علیه هیچ جوابى التماسهاى او را پاسخ نمىداد.
ستمگران شکوه کرد و از هر نوع استفاده تبلیغاتى از جنازهاش به وسیله غاصبان جلوگیرى کرد. وصیتش به على(ع) چنین بود که او را شب دفن کند و بر جنازهاش آنان حضور نداشته باشند.
امیرمؤمنان، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار را خواست و جنازه را براى غسل آماده نمود و تنها على، اسماء بنت عمیس، فضه، زینب، امکلثوم، حسن و حسین در لحظه غسل فاطمه(س) حضور یافتند. اسماء مىگفت: فاطمه(س) به من وصیت کرد موقع غسل، فقط من و على غسلش دهیم. به همین خاطر على غسلش داد و من هم کمکش کردم و على(ع) موقع غسل مىفرمود: «اللهم انها امتک و ابنة رسلک و صفیک و خیرتک من خلقک اللهم لقنها حجتها و اعظم برهانا و اعل درجتها و اجمع بینهما و بین ابیها محمد» خدایا، او کنیز تو و دختر رسول(ص) و برگزیده تو، از میان آفریدگان تو است.. خدایا حجت او را بر زبانش جارى ساز و دلیل او را استواردار و مقامش بلند گردان و با پدرش محشور فرما.»
و به این ترتیب فصلى دیگر از تاریخ سرخ بانوان قبیله نور خاتمه یافت و اسماء با کولهبارى از غم و اندوه چشم به افقهاى دور دوخت، تا شاهد زندگى دختران قبیله ابرار باشد.