آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

در شماره پیشین از مهاجرت اسماء بنت عمیس به حبشه و سالها مجاهدت و تلاش‏و تربیت فرزندانش که از سلاله جعفر بن‏ابیطالب بودند، سخن گفتیم.
در این بخش به گوشه‏اى از ارتباط اسماء بنت عمیس با فاطمه(س) در دوران‏«بعد از مهاجرت به مدینه‏» اشاره مى‏کنیم.
از سال هفتم هجرى همزمان با بازگشت مهاجران از حبشه تا آخرین لحظه حیات فاطمه زهرا، اسماء در کنار حضرتش بوده و تاثیر این همنشینى را مى‏توان در منش اجتماعى و سیاسى وى نظاره کرد. تقرب دختر عمیس در نزد فاطمه(س) در این دوران (حیات رسول الله - غصب ولایت) تا بدان حد بود که; اسماء را با لقب مادر خطاب مى‏کرد. مصاحبتهاى پرثمر با بانوى دو سرا موجب شد اسماء از خرمن وجود یگانه فرزند پیامبر خوشه‏ها بچیند و درسهاى گرانبها بیاموزد. از آن جمله این روایت مربوط به وقایع دوران حیات رسول(ص) است:
لباس ستمگران
امام زین‏العابدین(ع) فرمود: اسماء به من گفت: نزد جدتان فاطمه(س) بودم او گردنبندى بر گردن آویخته بود که شوهرش على بن‏ابیطالب از سهم غنایم جنگى خویش تهیه کرده بود. وقتى پیامبر به خانه وى آمد و چشمش به آن افتاد فرمود: اى فاطمه، تو را این عنوان که بگویند دختر محمد(ص) است فریب ندهد، در حالى که بر تن تو لباس ستمگران باشد. رسول خدا آنگاه خانه را ترک کرد. فاطمه(س) بى‏درنگ گردنبند را درآورد و با پول آن بنده‏اى خرید و در راه خدا آزاد کرد. وقتى این خبر به گوش پیامبر رسید بى‏اندازه مسرور شد.
محرم اسرار
او به دلیل تقرب زیاد و دفاع از حق و حقیقت گاه از مخفى‏ترین امور خانوادگى زهرا(س) مطلع مى‏شد و پیامبر نیز مطالبى به وى مى‏گفت. او مى‏گوید: از فاطمه شنیدم که فرمود: در نخستین شبى که على نزد من آمد شنیدم که زمین با وى سخن مى‏گفت و او نیز با زمین گفتگو کرد. فردا صبح این واقعه را به پدرم رسول‏الله(ص) گفتم. او به سجده افتاد و مدتى طولانى در سجده ماند. آنگاه برخاست و فرمود: اى فاطمه، تو را به پاکى نسل بشارت باد! خداوند على را بر سایر خلق برترى بخشیده و به زمین امر کرده او را از خبرهاى خود و آنچه بر زمین از شرق تا مغرب است مطلع سازد.
برخى یا دسته‏اى از روایات نیز بازگوکننده نحوه و کیفیت ارتباط زهرا(س) و اسماء بعد از رحلت رسول اکرم مى‏باشد، برخى از این روایات چنین است.
خواب فاطمه
بعد از آخرین سفر حج که به حجة الوداع مشهور شد، حال پیامبر دگرگون شد و قوایش به تحلیل رفت. فاطمه(س) از تصور فراق پدر به گریه مى‏افتاد و تاب و توان از دست مى‏داد. پیامبر به او فرمود: تو اولین شخصى هستى که به من ملحق خواهى شد. بعد از این واقعه جانگداز شبى فاطمه خوابى دید که پدر به سوى او متوجه شد.
او خوابش را به امیرمؤمنان(ع) تعریف کرد و از او عهد گرفت که وقتى از دنیا رفت‏به غیر چند نفر این خواب را نگوید که اسماء بنت عمیس یکى از آنها بود.
گواه بر حق
توجه به قداست و پاکى خاندان رسول اکرم(ص) همواره اسماء را از لغزش و پیروى هوا و هوس و طرفدارى از باطل هر چند نزدیکترین شخص به وى باشد، بازمى‏داشت. به همین علت در ماجراى فدک نیز به شدت از زهرا(س) حمایت کرد، حال آنکه در همان زمان همسر خلیفه بود.
فدک نام روستا و سرزمینى در 140 کیلومترى شمال مدینه است. از حسن واقعه مساله واگذارى زمینهاى فدک در همان زمان برگشت پیامبر از جنگ خیبرروى داد. مؤلف کتاب «حبیب السیر» مى‏گوید: «نقل است در آن وقت که حضرت مقدس نبوى(ص) به نواحى خیبر رسید صحیحة بن‏مسعود را به جانب فدک ارسال فرمود تا اهالى آن موضع را به اسلام دعوت کند. و از وخامت عاقبت تمرد تحذیر نماید».
بعد از قیل وقال مهم بر آن قرار یافت که اهل فدک نصف ارض خود را به رسول خدا(ص) مسلم دارند و نصف دیگر از ایشان باشد. پس جبرئیل فرود آمد و گفت: حق تعالى مى‏فرماید: حق خویشان بده. رسول گفت: خویشان کیستند و حق ایشان چیست؟ جبرییل گفت: فاطمه است. حوایط (باغها) فدک را به او بده و آنچه از آن خدا و رسول است در فدک هم به او بده. پیغمبر(ص) فاطمه(س) را خواند و از براى او حجتى نوشت و آن وثیقه بود که بعد از وفات رسول(ص) پیش ابوبکر آورد و گفت:
این کتاب رسول خدا(ص) است که از براى من و حسن و حسین نوشته است.
فدک را پیامبر(ص) به فاطمه زهرا(س) بخشیده بود و خلفاء بعد از رحلت وى با انگیزه‏هاى سیاسى در صدد برآمدند این زمین‏ها را از دست وى خارج سازند تا شاید طرفداران امیرمؤمنان(ع) در تنگناى اقتصادى قرار گیرند. عمده دستاویز شریک خلیفه براى برنگرداندن فدک به فاطمه(س) حدیثى بود که تنها راوى خود عمر بن‏خطاب بود. او مى‏گفت: از پیامبر شنیده است که «نحن معاشر الانبیاء لانورث، ما ترکناه صدقه‏» عده‏اى بر ناروا بودن این ادعا آگاه بودند. وقتى اصرار حکومت‏بر آوردن شاهد را مشاهده کردند این افراد بر بى‏پایگى آن ادعا گواهى دادند: على(ع)، حسن(ع)، حسین(ع)، فاطمه(س) ام‏سلمه، ام‏ایمن، و اسماء بنت عمیس شاهدان صادق این محکمه بودند. عمر گفت: ام‏ایمن و اسماء بنت‏عمیس زن هستند و شهادت آنها به جاى شهادت یک نفر حساب مى‏شود و على، حسن، حسین و فاطمه طرف نفع هستند! بقیه هم کنیز و از بستگان آنهایند. و به این طریق از برگرداندن فدک جلوگیرى کرد.
فشارهاى جسمى و جسارتهایى که حاکمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بى‏سابقه بود و همین زجرها یگانه یادگار رسول‏الله را در ضعف و بیمارى جسمى و روحى گرفتار ساخت.
حدیث غربت زهرا(س)
در این دوران سخت و دردناک که هر روز حادثه‏اى ناگوارتر از روز قبل رخ مى‏داد. اسماء به نزد فاطمه(س) مى‏رفت و نهایت تلاشش را براى بهبودى روحى و جسمى دختر رسول خدا(ص) به کار مى‏بست. اما فاطمه، زخمهایش عمیق‏تر از آن بود که با استراحتى چند روزه بهبود یابد. سرور زنان لب به سخن گشود و رو به اسماء فرمود: اسماء گوشت تنم آب شده است. دوست ندارم آنچنان که زنان را بعد از مرگ زیر پارچه‏اى قرار مى‏دهند که حجم بدنشان معلوم مى‏شود و هر بیننده مى‏فهمد که پیکر متعلق به زن است‏یا مرد، با من رفتار کنند.
اسماء لختى اندیشید و گفت: آن زمان که در حبشه بودیم اهل آنجا چیزى ساخته بودند که جنازه را با آن حمل مى‏کردند. اگر مى‏خواهید براى شما بسازم. فاطمه نالان از درد پهلو که هر روز بیشتر آزارش مى‏داد فرمود: آنچه مى‏دانى بکن.
اسماء سریرى خواست و آن را به رو انداخت آنگاه چند چوب خرما خواست و آنها را به ستونهاى سریر کشید و محکم ساخت و پارچه‏اى به روى آن انداخت و گفت: اهل حبشه مثل این را درست مى‏کنند.
دخت آفتاب که از زمان رحلت پدر تا کنون خنده‏اى بر لبش دیده نشده بود لبخندى زد و فرمود: خدا تو را از آتش جهنم محفوظ بدارد اى اسماء.! مثل همین را بساز. و فرمود: سریر خوبى است چون مرد و زن در آن تشخیص داده نمى‏شوند. بر اساس روایت زید بن‏على فاطمه(س) سخن خود را اینگونه آغاز کرد «اى مادر، زنان را مى‏بینم که وقتى آنها را حمل مى‏کنند از زیر کفنها نمایانند.» آن روزها اسماء همچون پروانه‏اى بر گرد وجود دختر رسول(ص) مى‏گشت و بانوى دو جهان نیز بیش از هر کس دیگر از وى یارى مى‏خواست. روزى فرمود: اى اسماء هنگام وفات رسول خدا(ص)، جبرئیل چهل درم کافور بهشتى آورد و حضرت آن را به سه قسمت تقسیم کرد، بخشى براى خود، قسمتى براى من و سهمى نیز براى على(ع). اکنون سهم مرا بیاور و بر بالینم بگذار.
وقتى مریضى شدت یافت ام‏ایمن و اسماء را خواست تا امیرمؤمنان(ع) را بیابند. اسماء همچنان در خدمت فاطمه(س) بود. آن روز حالش نسبتا بهتر شده بود. مقدارى آب خواست تا خود را شستشو دهد. اسماء آب مهیا ساخت و فاطمه به بهترین صورت خود را شستشو داد، لباسهاى نو بر تن کرد و فرمود: بسترم را در وسط خانه پهن کن و بقیه هنوط پدرم را نیز بیاور و بالاى سرم بگذار. آنگاه غسل کرد و با هنوط خود را معطر نمود. کفن خود را خواست و به دورش پیچید و پارچه‏اى را به سر کشید. و به اسماء فرمود: اى اسماء، لحظه‏اى صبر کن و منتظر باش آنگاه مرا صدا بزن. اگر جواب ندادم بدان که به پدرم رسول خدا(ص) پیوسته‏ام.
لحظات به کندى سپرى مى‏شد و قلب اسماء بشدت مى‏تپید. اندکى صبر کرد و بعد ... با القاب گوناگون با سوز و گداز تنها یادگار رسول خدا(ص) را صدا زد. یا بنت محمد المصطفى، یا بنت من کان من ربه قاب قوسین او ادنى، ....
فشارهاى جسمى و جسارتهایى که حاکمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بى‏سابقه بود و همین زجرها یگانه یادگار رسول‏الله را در ضعف و بیمارى جسمى و روحى گرفتار ساخت.
هیچ جوابى التماسهاى او را پاسخ نمى‏داد. پارچه را کنار زد و سیماى ملکوتى زهرا(س) را دید. به پدرش رسول الله(ص) پیوسته بود. او بر سر پیکر پاک پدر فاطمه نیز حاضر شده بود و با قلبى آکنده از عشق بر او گریسته بود و اینک چهره اولین پرنده ملکوتى را که به روح رسول الله مى‏پیوست‏با چشم خویش به نظاره مى‏نشست. اکنون پرده از رازى که چند روز قبل از زبان فاطمه شنیده بود، برداشته مى‏شد، «پدرم گفت تو اولین شخصى هستى که به من ملحق خواهى شد! »خود را بى‏اختیار به روى پیکر فاطمه انداخت. او را مى‏بوسید و بدن زخمى او را غرقه در بوسه مى‏ساخت و مى‏گفت: اى فاطمه، چون نزد پدر رفتى سلام اسماء دختر عمیس را به او برسان.
اسماء در شهادت جعفر به فرموده زهرا گریبان چاک نکرد ولى اینک تاب تحمل نداشت، گریبان چاک زد و از خانه بیرون دوید.
کودکان خردسال فاطمه با دیدن اسماء از حال مادر جویا شدند. آنان به تازگى اندوه فراق رسول خدا را چشیده بودند، اسماء سکوت را بر سخن گفتن ترجیح داد و هیچ نگفت. اما سنگینى سکوت، بچه‏ها را در وحشت و تردید فروبرد. آنان به خانه دویدند و اندکى بعد به درگاه خانه رسیدند، مادر به طرف قبله دراز کشیده و بى‏هیچ تکانى خفته بود. حسین پیش آمد و خود را به جسم مادر نزدیک ساخت ... مادر مادر! هیچ صدایى التماس کودکانه وى را پاسخ نگفت. نالید و فریاد زد، برادر، خدا به تو پاداش نیک دهد، مادرمان وفات یافت! حسن(ع) خود را به روى مادر انداخت. گاهى او را مى‏بوسید و مى‏گفت: اى مادر، پیش از آنکه روح از بدنم خارج شود با من حرف بزن!
حسین پیش آمد پاهاى مادر را مى‏بوسید و مى‏گفت: اى مادر، فرزندت حسین هستم! پیش از آنکه قلبم شکافته شود و بمیرم با من سخن بگوى!
در این حال اسماء پیش آمد و گفت: اى فرزندان رسول خدا، نزد پدر بروید و او را از وفات مادر آگاه سازید. آن دو در پى پدر روانه شدند. صداى ناله تا لحظاتى طولانى در گوش اسماء طنین انداخته بود ... یا محمداه، یا احمداه امروز مصیبت رحلت تو بر ما تازه شد که مادرمان از دنیا رفت! امیرمؤمنان(ع) وقتى در مسجد خبر وفات فاطمه را شنید از هوش رفت. آب بر صورتش پاشیدند چشم گشود و فرمود: اى فاطمه، تا زنده بودى من خود را در مصیبت پیامبر به تو تسلیت مى‏دادم. اکنون چگونه صبر کنم. کودکان خود را برداشت و سراسیمه به سوى خانه آمد.
اشک از چشمانش سرازیر بود. تنها زمانى خود را یافت که کنار فاطمه نشسته و پارچه از صورتش کنار زده بود.
رقعه‏اى در کنار فاطمه(س) بود وقتى به آن نظر افکند فهمید وصیت فاطمه زهرا(س) است.«بسم الله الرحمن الرحیم. هذا ما اوصت‏به فاطمة بنت رسول الله و اوصت و هى تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسول الله و ان الجنة حق و النار حق و ان الساعة آتیه لا ریب فیها و ان الله یبعث من فى القبور یا على انا فاطمه بنت محمد زوجنى الله منک لاکون لک فى الدنیا و فى الاخره انت اولى بى من غیرى حنطنى و غسلنى و کفنى و صل على وادفنى باللیل و لا یعلم احدا و استودعک الله و اقرئى ولدى السلام‏».
عایشه دختر ابوبکر مى‏خواست هر طور شده خود را به پیکر پاک فاطمه برساند و بر وفات او یقین کند اما اسماء دختر عمیس چون کوهى در مقابلش ایستاد. او دلى به گستردگى دریاها داشت و آن روز با تمام وسعتش از مظلومیتهاى فاطمه احساس تنگنا مى‏کرد. ظلمهایى که به وى شده بود به حدى بود که مقام دخترى خلیفه نیز نمى‏توانست در مقابل امواج آن تاب تحمل داشته باشد و نشکند. عایشه به نزد پدر آمد و گفت: این خثعمیه مانع مى‏شود و هودجى همانند هودج عروسى براى فاطمه درست کرده است. خلیفه خود را به در خانه رساند و از همسرش (اسماء) علت ممانعت را پرسید. اسماء گفت: فاطمه(س) وصیت کرد که شخصى بر او وارد نشود. پرسید: این هودج چیست؟ گفت: در حال حیات از من خواست چیزى بسازم که بدنش را بپوشاند تا حجم پیکر پاکش معلوم نباشد. من هم به وصیت او عمل کردم.
خلیفه گفت: به آنچه گفته عمل کن. و از آن محل دور شد.
بریز آب روان اسماء
پاسى از شب گذشت و چشمها در خوابى گران فرو رفت‏به این امید که; فردا در غسل و کفن و دفن فاطمه(س) یگانه یادگار رسول الله(ص) شرکت جویند. قدرت‏مداران نیز با اخطار و تاکید فراوان از امیرمؤمنان(ع) خواسته بودند بدون حضور آنان دست‏به اقدامى نزند. اما شهید ولایت فکر همه چیز را کرده بود. او حتى با پیکر بى‏جانش هم علیه هیچ جوابى التماسهاى او را پاسخ نمى‏داد.
ستمگران شکوه کرد و از هر نوع استفاده تبلیغاتى از جنازه‏اش به وسیله غاصبان جلوگیرى کرد. وصیتش به على(ع) چنین بود که او را شب دفن کند و بر جنازه‏اش آنان حضور نداشته باشند.
امیرمؤمنان، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار را خواست و جنازه را براى غسل آماده نمود و تنها على، اسماء بنت عمیس، فضه، زینب، ام‏کلثوم، حسن و حسین در لحظه غسل فاطمه(س) حضور یافتند. اسماء مى‏گفت: فاطمه(س) به من وصیت کرد موقع غسل، فقط من و على غسلش دهیم. به همین خاطر على غسلش داد و من هم کمکش کردم و على(ع) موقع غسل مى‏فرمود: «اللهم انها امتک و ابنة رسلک و صفیک و خیرتک من خلقک اللهم لقنها حجتها و اعظم برهانا و اعل درجتها و اجمع بینهما و بین ابیها محمد» خدایا، او کنیز تو و دختر رسول(ص) و برگزیده تو، از میان آفریدگان تو است.. خدایا حجت او را بر زبانش جارى ساز و دلیل او را استواردار و مقامش بلند گردان و با پدرش محشور فرما.»
و به این ترتیب فصلى دیگر از تاریخ سرخ بانوان قبیله نور خاتمه یافت و اسماء با کوله‏بارى از غم و اندوه چشم به افقهاى دور دوخت، تا شاهد زندگى دختران قبیله ابرار باشد.

تبلیغات