عرفان در ارتباط چهارگانه انسان
آرشیو
چکیده
متن
عرفان در ارتباط چهارگانه انسان
انسان با خویشتن
انسان با خدا
انسان با جهان هستی
انسان با همنوعان
1- تعریف عرفان مثبت
عرفان مثبت گسترش و اشراف نورانی: «من انسانی» بر جهان هستی است بجهت قرار گرفتن من در جاذبه کمال مطلق که به لقاءالله منتهی میگردد.
منظور ما از عرفان مثبت در این مبحث، همان عرفان حقیقی است که آغاز حرکتش بیداری انسان از خواب و رؤیای حیات طبیعی محض است و آگاهی از اینکه وجود او در حال تکاپو در مسیر خیر و کمال در متن هدف خلقت عالم هستی قرار میگیرد. این عرفان که مسیرش: «حیات معقول» و مقصدش قرار گرفتن در جاذبه کمال مطلق است، به لقاءالله منتهی میگردد. این عرفان مثبت است که هیچ حقیقتی را از عالم هستی اعم از آنکه مربوط به انسان باشد یا غیر انسان، حذف نمیکند، بلکه همه عالم را با یک عامل ربانی درونی صیقلی مینماید و شفافش میسازد و انعکاس نور الهی را در تمامی ذرات و روابط اجزاء این عالم نشان میدهد[1].
این عرفان است که خط نورانی آن به وسیله انبیای عظام الهی در جاده تکامل کشیده شده است، نه آن تخیلات رویائی در مهتاب فضای درونی که سایههایی از مفاهیم بسیار وسیع، مانند وجود، واقعیت، کمال، حقیقت، تجلی و غیرذلک را بجای اصل آنها گرفته و با مقداری بارقههای زودگذر مغزی آنها را روشن ساخته و از آنها حالی و مقامی برای خود تلقین مینماید و دل به آنها خوش میدارد، در صورتی که ممکن است مدعی چنین عرفانی برای چند لحظه هم از روزنههای قفس مادی، نظارهای به بیرون از خود مجازی خویشتن نکرده باشد. این همان عرفان منفی است که انبوهی از کاروان جویندگان معرفت را از لب دریای درون خود به سرابهای آبنما رهنمون گشته است[2].
آدمی در راهیابی به عرفان مثبت همان اندازه که بر همه عوامل لذت محسوس و به همه امتیازات دنیا در صورت قانونی بودن آنها با نظر وسیله مینگرد نه هدف، همچنان لذایذ معقول و اطلاع از درون مردم و پیشگویی حوادث اینده و حتی تصرف در عالم ماده را وسائلی برای بیدار ساختن مردم و تصعید ارواح آنان به قلههای کمال، تلقی مینماید نه هدف از ریاضیت و تخلق به اخلاقالله و تأدب به آدابالله.
این تقسیم که عرفان را بع دو قسمت جداگانه معرفی مینماید. عرفان منفی و عرفان مثبت، میتوان گفت: مورد قبول هر سالک راستین است که در هر دو حوزه نظری و علمی عرفانی آگاهانه و با کمال خلوص حرکت نموده است. در کتاب «پرواز در ملکوت» حضرت امام خمینی قدسسره در ص65 این عبارات را میبینیم:
«چنانچه در بعض اهل عرفان اصطلاحی دیدیم: اشخاصی را که این اصطلاحات و غور در آن، آنها را به ضلالت... منتهی نموده و قلوب آنها را منکوس و باطن آنها را ظلماتی نموده و ممارست در معارف موجب قوتانانیت و انیت آنها شده و دعاوی ناشایسته و شطحیات ناهنجار از آنها صادر گردیده است. و نیز در ارباب ریاضیات و سلوک اشخاصی هستند که ریاضت و اشتغال آنها به تصفیه نفس، قلوب آنها را منکدرتر و باطن آنها را ظلماتیتر نموده و اینها از آن است که به سلوک معنوی الهی و مهاجرت الیالله محافظت ننموده و سلوک علمی و ارتیاضی آنها با تصرف شیطان و نفس، بسوی شیطان و نفس بوده».
سالکان راه عرفان مثبت در حرکت تکاملی خود، تلاشی بس صمیمانه دارند که تا بتوانند گمشده حقیقی همه تلاشگران را حقیقت حتی آنان را که در وادی عرفان منفی دور خود طواف میکنند، ارائه نمایند.
با اطمینان باید گفت که هر انسانی آگاه و دارای مغز و وجدان فعال درمییابد که گمشدهای ماورای آن چیزها که برای حیات طبیعی محض خود یافته است، دارد. در این دنیا تنها کسانی گمشدهای ندارند که با انواعی از تخدیر و ناهشیاریها خود را گم کردهاند. حقیقت اینست که درک این که من گمشدهای در این زندگانی دارم، درکی است بس والا که بر مغز بردگان شهوات و اسیران ثروت و مقام و شهرتطلبی راه ندارد. کاروان عرفان منفی راهها میپیماید، جستجوها میکند و تلاشها راه میاندازد، ولی آخر کار به لذایذی از حال درونی و مقام روانی قناعت میورزد و همانگونه که اشاره شد به پاداشهایی از اطلاعات غیرمعمولی، تصرفاتی
عرفان در ارتباط چهارگانه انسان
غیرمادی در طبیعت و جملات حیرتانگیز کفایت میکند و از حرکت بازمیایستد. افسوس که این تلاشگران نمیدانند که گمشده حقیقی روح آدمی، این گونه موضوعات جزئی که از عللی معین سرچشمه میگیرد، نیست.
چنین احساس میشود که نخست آگاهان بشری در تکاپوی عرفان مثبت به رهبری انبیای عظام و تحریک و تشویق آنان به بیداری از خواب و رویای طبیعت توفیق یافتند و با گام گذاشتن به این درجه سازنده، اولین حقیقتی که برای آنان مطرح شد، این بود که گمشدهای دارند. در تعقیب و جستجوی این گمشده از لذائذ و خودمحوریه و مامجوئیها دست برداشتند و کشتی وجود خود را با قطبنمای وجدان الهی و کشتیبانی عقل سلیم در اقیانوس هستی به حرکت درآوردند. عرفان مثبت در این کوشش و تلاش به امتیازات مزبور در بالا در سر راه خود دست یافت که هرگز به آنها بعنوان هدف ننگریست و راه خود را بسوی مقصد و هدف نهائی که لقاءالله بود ادامه داد. در این میان جمعی بگمان اینکه آن امتیازات مقصد اصلی سالکان عرفان مثبت است، بدنبال آنها رفتند.
که بلی من هم شتر گم کردهام
هر که یابد اجرتش آوردهام
ولی گمشده آن کاروان، آنها نبود که گمان میکردند، زیرا آن امتیازات همانند کاههایی بود که به پیروی از خرمن گندم نصیب کشاورزان میگردد. آری، تلاش بزرگی وجود داشت، ولی هدف ناچیز بود، لذا سالکان راه عرفان مثبت تلاشی بس صمیمانه براه انداختند که بلکه بتوانند گمشده حقیقی آن کاروان را برای آنان بشناسانند. این هدف اصلی حرکت در جاذبه کمال رو به لقاءالله بود که بیداری و گسترش و اشراف «من» بر جهان هستی مقدمه آن بود.
2- عرفان مثبت و من
در عرفان مثبت نفی من به هیچ وجهی معنایی ندارد، بلکه آنچه واقعیت دارد اینست که من آدمی بجهت تخلق به اخلاقالله و تأدب به آدبالله میتواند به مرحلهای از کمال برسد که مانند شعاعی از اشعه نور روحالهی گردد، همانگونه که در روایتی در کتاب اصول کافی ج2 صفحه 164 از ابوبصیر نقل شده است که میگوید: از امام صادق علیهالسلام شنیدم که فرمود: المومن اخوالمومن کالجسد الواحد اذا اشتکی شیئاً منه وجدالم ذلک فی سائر جسده و ارواحهما من روح واحد و ان روحالمومن لا شد اتصالاً بروحالله من اتصال شعاعالشمس بها (مؤمن برادر مؤمن است. مانند اعضای یک پیکر که اگر از یک عضو نالهای داشته باشد، درد آن را در دیگر اعضای جسد درمییابد و ارواح آنان از یک روح است. و قطعی است که روح مؤمن به روح الهی متصلتر است از شعاع خورشید به خورشید) اینست معنای انااللهاناالیهراجعون (البقره ایه 156) (ما از خداییم و به سوی او برمیگردیم) من انسان به وسیله تکامل عقلی و قلبی از خود طبیعی میگذرد و به من ملکوتی راه مییابد. این ملکوتی است که شایستگی اشراف واقعی به جهان هستی را نصیب او میسازد. همانگونه که غوره پس از عبور از مراحل غوره بودن انگور میگردد و شیره همین انگور موجب تقویت استعدادها و نیروهای مغزی آدمی میگردد و انسان به وسیله آنها بر جهان هستی اشراف علمی و حکمی و عرفانی پیدا میکند. تفاوتی که مابین جریان غوره به انگور و انگور به شیره و شیره به تقویت استعدادها و نیروهای مغزی آدمی، با حرکت خود طبیعی آدمی به من انسانی و من انسانی به من ملکوتی وجود دارد، آگاهی انسان از مبدأ و مقصد حرکت و قدرت او بر تشخیص و تشدید خود حرکت است که در جریان غوره وجود ندارد. این حرکت را مولوی چنین مطرح میکند:
از جمادی مردم و نامی شدم
وزنما مردم ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
از ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شی هالک اله وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه آن در وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم اناالیه راجعون
بدیهی است که منظور مولودی از عدم، نیستی مطلق نیست، بلکه غروب از جهان طبیعت است و طلوع در جهان ابدیت.
او میگوید:
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندران بیحرف میروید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصه دور پنهای عدم
عرصهای بس باگشاد و بافضا
کاین خیال و هست زو یابد نوا
ملاحظه میشود که منظور از عدم عالم فوق طبیعت است. وانگهی در خود بیت، عدم ارغنونی را مطرح نموده است که با دقت لازم معلوم میشود که نمایش عدم در نهایت کمال ممکن مانند عدم نمائی آهنگی است که از وسیله موسیقی برمیاید، اگر چه در عرصه فیزیکی با چشم دیده نمیشود و مانند معدوم است، ولی این آهنگ حقیقتی است که در مرحله کمال وسیله موسیقی و نوازنده آن بوجود آمده و در ورای محسوس به وجود خود ادامه میدهد. اما آن وحدتی که در عرفان منفی مابین من، خدا و جهان هستی مطرح میگردد، بدین ترتیب که خدا حقیقت اجمالی من و جهان هستی و آن دو صورت تفصیلی خدا هستند، نه تنها بجهت داشتن نتائج غیر قابل قبول صحیح نیست، بلکه فی نفسه هم قابل اثبات و دریافت شهودی نیز نمیباشد.
عرفان و جهان هستی
جهان هستی از دو طریق انسان عارف را به ملکوت خود رهنمون میگردد و در پرتو اشعه ملکوتی که بر جهان هستی میتابد، به بارگاه ربوبی رهسپار مینماید. این دو طریق عبارتند از:
1. شکوه جمال هستی. 2- جلال قانونمندی هستی.
برای آشنایی با هردو طریق، گسترش و اشرافی از «من آدمی» لازم است که هرگونه ابهام را از دیدگاه وی برطرف بسازد. دریافت شکوه جمال و عظمت
جلال هستی چنان انبساطی در روح انسانی ایجاد میکند که آشنائی با خویشتن پس از گم کردن آن. این انبساط بدان جهت است که ناشی از برقرار گشتن ارتباط صحیح با خدا و خویشتن است، لذا سرور و انبساط آن، هرگز آلوده به انقباض و اندوه فقدان نمیگردد.
بجهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سعدی
با همین اشراف و گسترش درونی است که نمایش قفس گونهای عالم هستی از دیدگاه عارف محو میشود و فروغ الهی که از پشت پرده بر آن میتابد او را در ابتهاج فوق شادیها و اندوههای معمولی قرار میدهد.
روز و شب با دیدن صیاد مستم در قفس
بس که مستم نیست معلومم که هستم در قفس
این گسترش و اشراف من مختص دیگری دارد که بدون آن، حتی آن دو راه (شکوه جمال هستی و جلال قانونمندی هستی) نیز به مقصد نمیرساند. این مختص عبارتست از یقین انسان به اینکه این دنیا میدانی است برای تکاپو و مسابقه در خیرات. و فقط با این دید عرفانی است که میتوان گفت: ما نه جهان هستی را از حد خود بالاتر میبریم و نه العیاذباالله خدا را از مقام شامخ خود تنزل میدهیم که آن دو را در فضائی از ذهن متحد بسازیم!
طریق دیگر احساس حیات در عالم طبیعت است
با یک دقت نظر و شهود عرفانی اعلا، چهرهای دیگر از جهان طبیعت که عبارتست از حیات لطیف آن، برای انسان عارف نمودار میگردد. بعید شمردن زنده بودن طبیعت و اجزای آن، با توجه به جریانات زیر، کاملاً بیاساس است:
1. ماده جامد ناآگاه و ناآزاد
2. موجود زنده
3. درک و شعور
4. عقل و وجدان اخلاقی و اختیار که آدمی بوسیله آن در علیت علل و انگیزگی انگیزهها تصرف مینماید.
5. شهود والای روحی
6. اکتشافات و الهامات
7. نفس انسانی که از کانال ماده جامد عبور میکند در مسیر تکامل قرار میگیرد و بر هستی مشرف میشود و در جاذبه شعاع ربوبی قرار میگیرد و به آرامش نهایی میرسد. قرآن مجید در مواردی متعدد تسبیح و سجده موجودات عالم طبیعت را گوشزد فرموده است. مانند یسبحلله ما فی السماوات و ما فی الارض (الجمعه ایه 1) (به خداوند تسبیح میکند آنچه که در آسمانها و زمین است) و التغابن1 و الانبیاء79 و ص18 و 5 مورد دیگر. ولله یسجد ما فی السماوات و ما فیالارض (النحل ایه49) و الرعده 15 والحج18 و الرحمن 6 (و برای خدا سجده میکند هر چه که در آسمانها و زمین است).
جلال الدین محمد مولوی این حقیقت را چنین بیان نموده است:
جمله ذرات عالم در نهان
با تو میگویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
خامشیم و نعره تکرارمان
میرود تا پای تخت یارمان
چون شما سوی جمادی میروید
اگه از جان جمادی کی شوید
از جمادی در جهان جان روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات ایدت
وسوسه تأویلها بزدایدت
4- عرفان و زندگی و مرگ
زندگی که زمینه بروز جان (روان و روح) انسانی در عرصه هستی است حقیقتی است شفافتر از جمادات و نباتات برای نشان دادن کمال خداوند هستیبخش که با بروز جان انسانی در آن، بر شفافیتش افزوده میگردد، مگر اینکه این حقیقت شفاف به دست خود انسان چنان تیره و تار شود که به ضد حیات و جان مبدل گردد. در این صورت حتی مبارزه با چنین جان ضد جان لازم میگردد. با نیل به عرفان مثبت که از تهذیب و تخلق به اخلاقالله و تأدب به آدابالله حاصل میگردد. جان آدمی برای پذیرش فروغ الهی آمادهتر میشود. مرگ از همین دیدگاه نیست مگر پاشیده شدن اجزایی از آب (که حباب کالبد مادی آدمی را تشکیل میدهد) و برگشت وی به دریای عظمت خداوندی.
حبابوار برای زیارت رخ یار
سری کشیم و نگاهی کنیم و آب شویم
زندگی و مرگ آن کسی که شخصیت انسانی خود را در میدان مسابقه در خیرات به ثمر رسانیده است از آن خدا میگردد.
قل ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین (الانعام ایه162)
(بگو به آنان قطعاً، نماز من و عبادات من و زندگی و مرگ من از آن خداوند ربالعالمین است) و با همین دید عرفانی مثبت است که دین اسلام از جانگرایی در برابر کسانی که زندگی را یک پدیده طبیعی محض میدانند دفاع میکند. اگر فلاسفه و حکماء و دیگر صاحبنظران اهمیتی را که اسلام به پدیده حیات و جان ابراز مینماید. قائل بودند، تاریخ انسانها مسیر معقولتری میپیمود. ولی چه باید کرد که تکرار مشاهده جان و جاندار از یکطرف و بروز صفات رذل و پست از انسانها از طرف دیگر، حقیقت و ارزش واقعی زندگی را از انسان مخفی داشته است.
5- عرفان و کار
اساسیترین مختص زندگانی عرفانی (که مطابق ایه شریفه فوق از آن خدا است) کار و تلاش پیگیر در این دنیاست که میدانی برای مسابقه در خیرات است. و لکل وجهه هومولیها فاستبقوا الخیرات (البقره ایه148) (و برای هر کسی طریقی با هدفی است که روی او بسوی آن است و شما برای خیرات مسابقه کنید).
از دیدگاه عرفان مثبت، رکود و جمود انسانی در این دنیا از نظر ارزش بدتر از نیستی است بیرون از منطقه ارزشها است و اینکه بعضی از شعراء میگویند.
موجیم که آرامش ما در عدم ما است
ما زنده، آنیم که آرام نگیریم
اگر منظورشان اینست که حیات ما و جان ما در زمینه تلاش و تکاپو است، لذا اگر از تلاش
و تکاپو بازبمانیم زمینه حیات ما و جان ما نابود گشته است. مطلبی بسیار متین زیرا
گرچه رخنه نیست در عالم پدید
خیره یوسفوار میباید دوید
خداوند عزوجل فرموده است: «یسئله من فی السماوات و الارض کل یوم هو فی شأن (الرحمن ایه39) هرچه که در آسمانها و زمین است فیض هستی خود را از او مسئلت مینماید. او هر روز در کاری است».
یا ایهالانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملا قیه (الانشقاق ایه6) (ای انسان، تو در نهایت تلاش و تکاپو به دیدار خدایت نائل خواهی آمد). و ان لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری (النجمایه39و40) (و قطعی است که برای انسان هیچ چیزی وجود ندارد مگر کوششی که انجام داده. و قطعاً کوشش او بزودی دیده خواهد شد).
پس عرفان مثبت هم دنبال گنج گرانمایه میرود، و این گنج را فقط در کار و کوشش در راه تنظیم امور مادی و معنوی انسانها درمییابد – انسانهایی که اشعهای از خورشید با عظمت خداوندی در عرصه طبیعت میباشند. این عرفان پرداختن به مرهم گذاشتن به زخم یک انسان را همانند ذکر یحیویا حتی در تاریکیهای شب تلقی مینماید.
آری قرار دادن یک پیچ و یا مهره در جایگاه مناسب خود در ماشین مفید بر حیات بشری را عبادتی مقبول درگاه ایزدی میداند.
ولی اگر مقصود این باشد که آرامش و رکود در زندگی از همه جهات مساوی عدم میباشد، پذیرش آن بسیار دشوار است، زیرا همانگونه که در بالا اشاره کردیم نیستی بیرون از منطقه ارزشها است، در صورتی که موجودی که از مسیر قانونی خود منحرف گردد، در منطقه زشتیها قرار خواهد گرفت. انسانی که میداند وجودش وابسته خدایی است که او خود در هر لحظه در کاریست، چنین انسانی نمیتواند حتی یک لحظه هم از تأثیر و تأثر با جهان هستی، که نتیجهاش همان گسترش و اشراف من عارف بر جهان است، آرامش بگیرد. با نظر به اصل وابستگی آدمی به خداوند فعال و فیاض مطلق و قرار دهنده نظم هستی بر کار معلوم میشود که کار و حرکت در متن اصلی قانون هستی است، بنابراین، کسی که بخواهد من او از مسیر عرفان مثبت، بر جهان هستی گسترش و اشراف پیدا کند و در جاذبه کمال مطلق که فعال و فیاض مطلق است قرار بگیرد که به لقاءالله منتهی میگردد، حتماً باید یک لحظه هم از تلاش و کوشش نماند حتی اگر چه مقصدهای جزئی زندگی مطلوب در عین حال ناپدید باشد.
کل یوم هو فی شأن بخوان
مرو را بیکار و بیفعلی مدان
کمترین کارش بهر روز آن بود
کاوسه لشکر را روانه میکند
لشگری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم رویدنبات
لشگری ز ارحام سوی خاکدان
تا زنر و ماده پر گردد جهان
لشگری از خاکدان سوی اجل
تا ببیند هر کسی عکسالعمل
باز بیشک بیش از آنها میرسد
آنچه از حق سوی جانها میرسد
آنچه از جانها به دلها میرسد
آنچه از دلها به گلها میرسد
اینت لشگریهای بیحد و مر
بهر این فرمود ذکری للبشر
6- عرفان و وسیله و هدف
از هنگامی که فروغ عرفان مثبت در دل آدمی درخشیدن میگیرد، همانگونه که هدفهای مربوط به حیات معقول وی مطلوب، و توجه و اشتیاق و حرکت آدمی را به خود جلب میکنند، وسیلهها نیز به اضافه اینکه دارای مطلوبیت وابسته به هدفها میباشند، از همان موقع که اشتیاق انسانی برای وصول به هدف در میدان مسابقه در خیرات در درونش موج زد، ارزش ذاتی هدف فروغی بر وسیله میتاباند و در نتیجه باضافه مطلوبیت جنبه وسیلهای آن، مطلوبیت خاصی هم از فروغ اشتیاق به هدف در مییابد. بطوریکه حتی اگر انسان پس از تلاش در مرحله وسائل به هدف نائل گردد، باز در مسابقه عرفانی برنده محسوب خواهد گشت. از همین جا روشن میشود که هیچ مکتب سیاسی و اجتماعی و اخلاقی و عرفانی منفی نمیتوان. مانند عرفان مثبت که در اسلام مطرح شده است یأس و نومیدی را که همواره مانند آفتی مهلک جانهای آدمیان را از پای درمیآورد، ریشهکن بسازد. این به آن معنی نیست که کار و هر وسیلهای که برای وصول به یک نتیجه مورد توجه و عمل قرار میگیرد، ذاتاً دارای آن ارزشی است که انسان را از تکاپو برای وصول به هدفی بینیاز بسازد، بلکه مقصود اینست که اصل اساسی ورود وسیله در منطقه ارزشها از موقعی شروع میشود که انسان با نیت وصول به هدف صحیح که آنرا در مسیر حیات معقول مورد بهرهبرداری قرار خواهد داد، اقدام به فعالیت در تنظیم وسیله برای آن هدف نماید، اقدام با نیت مزبور و تکاپویی که مستند بر آن، انجام میگیرد، وارد منطقه ارزشها است، خواه به هدف منظور برسد یا نه، که البته اگر به هدف منظور نیز نائل گردد، انبساط نیل به هدف، خود به وجود آورنده یک حالت روحی بسیار عالی است. برای مثال داستانی مختصر از جلالالدینمحمدمولوی را در اینجا میآوریم:
آن یکی الله میگفتی شبی
تا که شیرین گردد از ذکرش لب
گفت شیطانش خمش ای سخت رو
چند گوئی آخر ای بسیار گو
اینهمه الله گفتی از عتو
خود یکی الله را لبیک گو؟
مینیاید یک جواب از بیش تخت
چند الله میزنی از روی سخت!
او شکسته شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت: هین از ذکر چون واماندهای
چه پشیمانی از آن کش خواندهای
گفت: لبیکم نمیاید جواب
زان همی ترسم که باشم ردباب
هجر روی دوست
غزلی منتشر نشده از امام عارفان
ساقی بروی من در میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا بینیاز کن
تاری ز زلف خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب از رخ زیبا و زلف یار
بیگانهام ز کعبه و ملک حجاز کن
لبریز کن از آن میصافی سبوی من
دل از صفا بسوی بت تـُرکتاز کن
بیچاره گشتهام زغم هجر روی دوست
دعوت مرا بجام می چاره ساز کن
28/11/67
عرفان در ارتباط چهارگانه
گفت خضرش که خدا این گفت به من
که برو با او بگوی ای ممتحن
بلکه آنالله تو لبیک ماست
آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
نیترا در کار من آوردهام
نه که من مشغول ذکرت کردهام
حیلهها و چارهجوئیهای تو
جذب ما بوده گشاده پای تو
درد عشق تو کند لطف ماست
پیش هر یارب تو لبیکهاست
میگویند در آن هنگام که حضرت یوسف علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام در اطاقی که به وسیله زلیخا زن عزیز مصر محبوس شد تا بتواند از ان حضرت به خواسته خود برسد، با اینکه درهای اطاق بسته بود، آن حضرت باقصد خلاص شدن و گریز از معصیت شروع به دویدن کرد. بدیهی بود که در آن اطاق راهی برای گریز وجود نداشت تا حضرت یوسف با هدفگیری راه مشخص و عینی و قابل مشاهده، خود را از دام و مکر آن زن نجات بدهد. با این حال شروع به گریز از این طرف به آن طرف نمود و با یک حالت روحانی بسیار والا (که برای ناهشیاران و مستان شراب محسوسات و لذایذ طبیع قابل درک و فهم نیست) قفل یکی از درها را گرفت و کشید و با نیروی آن حالت روحانی قفل باز شد و آنحضرت نجات پیدا کرد[187] با نظر بهمین جهت است که مولوی میگوید:
گرچه رخنه نیست در عالم پدید
خیره یوسفوار میباید دوید
7ـ عرفان و قدرت
اگر انسانها بآن حد از بلوغ و رشد نرسند که از دیدگاه عرفان مثبت به قدرت بنگرند، هرگز نخواهند توانست قدرت و کاربرد آن را در مسیر «حیات معقول» انسانها بکار بیندازند. قدرت و مقتدر از صفات ذاتی خدواندیست، بنابراین شناخت صحیح قدرت و قوه شناخت صفتی از صفات ذات ربوبی است و کاربرد صحیح آن در پیشبرد کمال انسانی در مسیر «حیات معقول»، برخورداری ضروری از تجلیات آن صفت مقدس الهی است. قدرت عامل اساسی گسترش و اشراف من انسانی بر جهان هستی است و مقدسترین تجلی قدرت، در مهار کردن و تعدیل و تنظیم قدرت است در مسیر جاذبه کمال. بهمین جهت است که میگوئیم: ناتوانترین انسانها آن قدرتمند است که از مهار کردن و تعدیل و تنظیم قدرت در تحصیل آرمانهای اعلای انسانی، عاجز بماند، اگر چه تمامی نیروهای کیهان بزرگ را در اختیار داشته باشد. قدرت از دیدگاه عرفان مثبت هرگز خود را در مقابل حق قرار نمیدهد، زیرا خود ذات قدرت، حق است و نمیتواند دارای هویتی باطل باشد. آنچه هست اینست که همواره حمایتگران باطل هستند که قدرت را بدست گرفته و آن را در از بین بردن حمایتگران حق و حقیقت بکار میبرند. قدرت که از مقدسترین تجلیات صفت «قوی» و «مقتدر» خداوندی میباشد، اگر در موردی برای ضربه و از پای درآوردن استخدام شود، فقط برای از پای در آوردن درندگان انسان نما تجویز شده است که مختل کننده حیات و جانهای آدمیان میباشد ـ و اعدوالهم ما استطعتم من قوة ـ (انفال ایه 60) و برای آنان هر چه بتوانید قوت و «قدرت» آماده کنید) این تجلی مقدس قدرت الهی در دست امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهالسلام بود که هرگز جز در راه احیای حق و محو کردن باطل بکار نیفتاد.
آری، در آن هنگام که قدرت نمونهای از تجلی صفت قادر و قوی بودن خداوندی باشد، علی مرتضی حیدر کرار است و حیدر کرار اسدالله است و اسدالله ممسوس فی ذات الله. در همان حال که امیرالمؤمنین علیهالسلام شجاعترین و سلحشورترین انسان بود، شیر خدا نه عکس شیری که بر پردهای منقوش شود که با کمترین هوائی بحرکت در اید (این شیر خدا همان ممسوس فی ذاتالله است که پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم درباره امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «لا تسبوا علیاً فانه ممسوس فی ذات الله[188]» (به علی ناسزا نگویید، زیرا او شیفته و بیقرار درباره ذات خداوندی است) ایه واعدوالهم مااستطعتم من قوة (و برای آنان هر چه بتوانید قوت و «قدرت» آماده کنید). برای عارف حقیقی همان آهنگ حیات بخش را دارد که ایه یا ایتهاالنفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیة (فجر ایه 27 و 28) (ای نفس به مقام والای آرامش رسیدهای، برگرد بسوی پروردگارت در حالیکه تو از او خشنود و او از تو راضی است) این است همان معنای بسیار شگفتانگیز هماهنگی عرفان با قدرت یا فرو رفتن عارف در قدرت الهی که در شرح اشارات ابن سینا میگوید: ان العارف اذا انقطع عن نفسه و اتصل بالحق رای کل قدرة مستغرقة فی قدرته المتعلقة بجمیع المقدورات[189] (در آن هنگام که عارف از خودش بریده شد و به حق پیوست، هر قدرتی را در قدرت خداوند میبیند که متعلق است بر همه مقدورات) امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمودند: انی والله لولقیتهم و احدا و هم... طلاع الارض کلها ما بالیت ولا استوحشت (سوگند بخدا، اگر من به تنهائی با همه دشمنانم که از کثرت روی زمین را پر کرده باشند، رویاروی شوم، هرگز از آنها روی گردان نمیشوم (نهجالبلاغه نامه شماره 62).
یک شخص دانشمند بسیار موثقی باینجانب نقل کرد که با عدهای از فضلا در حضور امام نشسته بودیم، سخن از هر دری درباره قدرتهای بزرگ دنیا میرفت که ایشان فرمودند: من تاکنون بیاد ندارم از چیزی یا کسی ترسیده باشم جز خداوند متعال.
در سال 43 بعد از آنکه امام آزاد شدند در مسجد اعظم قم سخنرانی نموده و گفتند «والله من به عمرم نترسیدم، آن شبی هم که آنها مرا میبردند من آنها را دلداری میدادم[190]» قدرت علمی و معرفتی گاهی به درجهای میرسد که شخص عالم بزرگترین موضوعات و قوانین حاکم در هستی را بسیار ناچیز میبیند. در این مورد نه اینکه موضوعات و قوانین حاکم بر هستی اموری ناچیز هستند، بلکه این «من» است که بوسیله گسترش و اشراف بر هستی با اینکه جزئی از هستی است، گام فراسوی آنها نهاده و از بالا به آنها مینگرد. اگر برای کسی درک اینگونه اشراف بر هستی از انبیای عظام و امیرالمؤمنین و ائمه معصومین علیهمالسلام مشکل بوده باشد میتواند مراجعه کند به طرز گسترش و اشراف قدرت معرفتی جلالالدین مولوی بر حقائقی از عالم هستی، با اینکه این شخصیت یکی از پیروان و عاشقان رسول خدا و امیرالمؤمنین علیهماالسلام است و به خوشهچینی خود از خرمن بیکران معرفت آنان افتخار مینماید، در آثار خود مخصوصاً در دیوان مثنوی چنان با قدرت و گسترش و اشراف سخن میگوید که گوئی همه آن حقائق در یک محلی پائین قرار گرفته و مولوی از بالا به آنها مینگرد.
خلاصه هیچ نیروی روانی مانند عرفان مثبت که دارنده آن متکی به قدرت مطلقه الهی است. نمیتواند قدرت فوق تصور عرفان را بانسان بدهد.
گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند
عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش
8ـ عرفان و تمدن
اگر تمدن را باین نحو تعریف کنیم که: «تمدن عبارتست از زندگی دستهجمعی انسانها، هر فردی و گروه و سازمانی در موقعیت عادلانه خود بدون تباه شدن اندیشهها و احساسات و عواطف هویت فردی آنان که با تکاپوی هدفدار در مسیر «حیات معقول» رو به کمال بحرکت میافتند»، مسلم است که چنین تمدنی ارتباطات چهارگانه افراد جامعه خود را به بهترین وجه حل مینماید و انسانها را از تزاحم و تضاد با یکدیگر رها مینماید و همه آنان را در دست مانند اعضا و قوای یک پیکر قرار میدهد تمدن باین معنی تجلی گاه حیات فردی و اجتماعی خلیفةالله در روی زمین است و تردیدی نیست در اینکه تلاش فکری و عضلانی برای تحقق بخشیدن به مقدمات و عوامل بوجود آمدن چنین تجلیگاه، یکی از اساسیترین مختصات عرفان مثبت میباشد. آنچه که گردانندگان جوامع صنعتی امروز تمدن مینامند (و خود نیز از شناخت واقعی معنای تمدن محرومند) نه تنها از دیدگاه عرفان مثبت، تمدن تلقی نمیگردد، بلکه عرفان مثبت چنین زندگی را که ماشین ناآگاه و سلطهجویان ناآگاهتر از ماشین آن را تمدن مینامند، مبارزه و تضاد با حیات انسانها بحساب میآورد. و اگر روزی بتواند بهر وسیلهای که ممکن است در توجیه صحیح چنین تمدن تباهکننده احساسات عالی انسانی و عقل و خرد ناب و یا در تعدیل آن، قدمهای جدی خواهد برداشت.
همچنین انسان را که از استعدادهای فوقالعاده با ارزش و من قابل گسترش و اشراف بر هستی و قرار گرفتن با عرفان مثبت در جاذبه کمال مطلق میداند، نمیتواند تمدنی را بپذیرد که نخست هویت شخصیتی انسان را بهمراه اندیشه، اخلاق، فرهنگ، احساسات عالی انسانی و مخصوصاً هشیاری او را بوسیله وسائل تحذیر مختل میسازد و سپس ماشین و سودپرستی و لذتگرائی را بر او مسلط مینماید. این تمدن چگونه میتواند با عرفان حیاتبخش سازگار باشد، در صورتیکه این تمدن نخست خویشتن او را از او سلب میکند و سپس از ارتباط با خدا محرومش میسازد و در نتیجه ارتباطش با جهان هستی نیز مبهم میگردد. میگوید:
ما ز آغاز و ز انجام جهان بیخبریم
اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است
9ـ عرفان و مکتب انسانی جدید (اومانیسم)
ادعای مکتب انسانی جدید بطور اجمال عبارتست از لزوم پرورش استعدادهای انسانی برای برخورداری هر چه بهتر از دو ارتباط (ارتباط انسان با طبیعت و ارتباط انسان با همنوعان خود) در زندگی طبیعی محض، و لزوم پذیرش یک عده اصول اخلاقی که فقط تضاد و تزاحم انسانها را با یکدیگر منتفی بسازد. بنابراین تعریف، اخلاق بعنوان یدکی حقوق تلقی میگردد!! در صورتیکه اخلاق از دیدگاه ادیان الهی و عرفان مثبت شکوفائی حقیقت است در درون آدمی، نه یک وسیله و کمک برای اجرای حقوقی. و اما آزادیهای انسان در این مکتب که باید از آنها برخوردار گردد، عبارتند از: آزادی عقیده، آزادی بیان، آزادی قلم و آزادی سیاسی) که همه افراد و گروههای انسانی باید از آنها بهرهور شوند و انسانها باید بتوانند در زمینه تعاون و تفاهم همه جانبه با همدیگر زندگی نمایند. عرفان مثبت میگوید: اگربه فرض چنین وضعی را بشر بتواند برای خود ایجاد نماید و اگر سودپرستی و لذتگرایی و قدرتپرستی اجازه فرمایند! ولو یاتانهای[191] انساننما دیگر انسانها را هم به رسمیت بشناسند، و همه انسانهای روی زمین بتوانند واقعاً بدون تضاد و تزاحم با همدیگر زندگی کنند، تازه نوبت سئوال اصلی میرسد که ایا بشر با آنهمه تکاپو و تحمل دردها و زحمتها فقط برای این زندگی میکند که مقداری مواد پاکیزه را بدون تزاحم و تضاد با بنی نوع خود از طبیعت ببلعد و آنها را به مدفوعات تبدیل کند و مقداری هم روی کره خاکی؟ و در صورت پیشرفت دست یکدیگر را گرفته در میان منظومه شمسی و دیگر کرات فضائی به جستوخیز بپردازد و با مقداری تخیلات تجریدی خود را قانع سازد که آری، حیات همین است و بس، و آنگاه راهی زیر خاک تیره گردد. بدیهی است که چنین دعاوی پر زرق و برق مکتب انسانی جدید (اومانیسم) با دو ضربه سخت که از خود حامیان همین مکتب بر آن وارد میشود، عدم کفایت یا بطلان آنرا اثبات مینماید: 1ـ تبدیل آشیانه زیبای روی زمین به زرادخانههای اسلحه، 2ـ تولید مواد مخدر در بالاترین سطحی که میتوان تصور نمود، متلاشی میشود و از بین میرود.
اما عرفان مثبت، خلقت انسان را در حکمت ربوبی از مقامی بسیار با اهمیت برخوردار میداند و انسان را در صورت تعلیم و تربیت صحیح، تجلیگاه علم و قدرت خداوندی تلقی نموده و زندگی جمعی او را حیات معقول جلو گاه رحمت و قدرت عالیه خداوندی میداند[192] اگر شعار بسیار قدیمی جوامع بشری (همه انسانها را دوست بدار، لذا به خود بپسند آنچه را که بر دیگران میپسندی و بر دیگران مپسند آنچه را که بر خود نمیپسندی) تحقق بپذیرد، فقط بوسیله پرتوی از فروغ عرفان مثبت است که نخست «من» انسانی را بخود
او بشناساند و او با این شناخت بفهمد که «من» او که شعاعی از اشعه خورشید عظمت الهی است چقدر خوب و زیبا و دوست داشتنی است.[193]
و چون دیگر انسانها هم از همین «من» برخوردارند، پس محبت بر همه انسانها ضرورت دارد، مگر اینکه یک انسان خود را با کمال علم و اختیار، از خط انسانی و صفات عالی آن خارج کند و وارد خط چنگیز و نرون و امثال اینان نماید.
10ـ عرفان و علم و عقل
ایا میتوانید عاملی برای رکود و رجوع بشریت به قهقرا، بالاتر از این تلقین نابکارانه پیدا کنید که عرفان با علم و عقل نمیسازد؟ جدا کردن علم و عقل از عرفان مسدود کردن دو وزنه بسیار مهم است که فروغی از خورشید حق و حقیقت را بر مسیر انسان سالک میتاباند.
بیائید ببینیم علم چیست؟ علم روشنکننده واقعیات است در آن حدود که وسائل و ابزار و ساختمان مغزی شخص عالم و محدودیت هدفگیریها و موضعگیریهایش مشخص مینماید. عقل چیست؟ عقل تنظیم کننده هدفها و وسائل در پدیدهای حسی و فعالیتهای مغزی، و تجرید کننده کلیات و اعداد و علامات و اجرا کننده عملیات ریاضی و غیر ذلک است. ایا این فعالیت که عامل دیگری برای ارتباط با واقعیات است میتواند از عرفان مثبت تفکیک گردد! بطور کلی حقیقت اینست که اگر علم و عقل ازعرفان مثبت تفکیک شود چگونه «من» انسانی میتواند بر جهان هستی گسترش یافته و بر آن اشراف پیدا کند؟ در حالیکه کمیت بسیار فراوان و قابل توجه از شناخت جهان هستی از این دو راه بدست میاید؟!
یک اصل بسیار کلی و با اهمیت وجود دارد که بدون توجه بآن نه تنها مسئله علم و عقل حل نمیشود، مسئله عرفان هم حل نمیگردد. و آن این است که هر موقعی که علم و عقل بعنوان دو امتیاز و عامل آرایش و غرور «من» انسانی قرار بگیرند، تبدیل به یک حجاب و حجابساز میگردند[194] همچنین عرفان حتی در بالاترین درجات سلوک نیز اگر بعنوان امتیاز و وسیله آرایش ذات تلقی گشت، حجابی ضخیم میگردد که دیده دل را از شهود وجهالله اعظم میپوشاند. آری، بلکه میتوان گفت: اگر عرفان بشکل حجاب در اید، ضخیمتر از حجاب علم و عقل میگردد. نخست عبارت زیر را از کتاب اشارات مورد دقت قرار بدهیم و سپس ضخیمتر بودن حجاب عرفان را از حجاب علم و عقل متذکر شویم: «الالتفات الی ماتنزة عنه شغل، والاعتداد بما هو طوع من النفس عجز و التبجح بزینة الذات و ان کان بالحق تیه، والاقبال بالکلیة علی الحق خلاص[195]» (التفات به آن امور دنیوی که عارف باید از آنها منزه باشد، موجب اشتغال روح به علائق دنیوی است، و اعتنا به اطاعت نفس ناتوانی است و سرور و ابتهاج به آرایش ذات (بجهت عرفان) اگر چه آن آرایش بجهت تخیل ارتباط با حق جل و علا (باشد، گمراهی است، و فقط روی نمودن باتمام ذات به بارگاه حق، رهاشدن از ماسوای حق است. ) باز در همین کتاب آمده است: «من أثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانی و من وجد العرفان کانه لایجده بل یجد المعروف به فقد خاض لجة الوصول[196] (هر کس که عرفان را برای خود عرفان بخواهد، او زینتی برای ذات خود خواسته است، و اگر کسی عرفان را دریابد بطوری که توجهی بخود آن حالت عرفانی نداشته باشد بلکه خود معروف «خداوند سبحان» را دریافت نماید، در دریای وصول غوطهور شده است) اما اینکه حجاب بودن عرفان استخدام شده برای تورم خود طبیعی، ضخیمتر از حجاب علم و عقل است، بدینجهت است که هر انسان عاقلی که از ارزش و هویت علم و عقل و کاربرد آن دو اطلاعی داشته باشد بخوبی میداند که حقائقی را که آن دو میتوانند در اختیار انسانها بگذارند، نسبی و محدود و وابسته میباشند، لذا توجه باین مسئله که علم و عقل کمتر از آنند که بتوانند روح مشتاق و سالک یک انسان را اشباع کنند و در نیمه راه عرفان متوقفش بسازند، چندان دشوار نیست، در صورتیکه عرفان با آن عظمت و درخشش خیره کنندهای که دارا است، مانع از توجه باین است که در استخدام خود طبیعی قرار گرفته است، لذا بیداری از خوابی که علم و عقل میآورند، آسانتر است از بیداری از مستی عرفان استخدام شده برای آرایش ذات. بنابراین، اگر علم و عقل با کنار زدن خود از دیدگاه عارف، و در ارتباط قرار دادن انسان عارف بطور مستقیم با خود حقائق، در استخدام خود طبیعی قرار نگیرند، دو روزنه بسیار روشنگر برای عارف محسوب میشوند. همچنین است عرفان، یعنی عرفان با کنار زدن خود از دیدگاه عارف و قرار دادن وی در ارتباط مستقیم با کامل مطلق که خدا است عالیترین وسیله دریافت حق سبحانه و تعالی میباشد. در این باره امام جملهای بسیار صریح دارند که بقرار زیر است و ما آنرا در آغاز این مقاله آوردهایم[197].
چنانچه در بعضی اهل عرفان اصطلاحی دیدیم اشخاصی را که این اصطلاحات (عرفانی و غور در آن، آنها را به ضلالت منتهی نموده و قلوب آنها را منکوس و باطن آنها را ظلماتی نموده و ممارست در معارف موجب قوت انانیت و انیت آنها شده و دعاوی ناشایسته و شطحیات ناهنجار از آنها صادر گردیده، و نیز در ارباب ریاضات و سلوک اشخاصی هستند که ریاضت و اشتغال آنها به تصفیه نفس قلوب آنها را منکدرتر و باطن آنها را ظلمانیتر نموده و اینها از آن است که بر سلوک معنوی الهی و مهاجرت الیالله محافظت ننموده و سلوک علمی و ریاضی آنان با تصرف شیطان و نفس بسوی شیطان و نفس بوده»[198].
11ـ عرفان و حکمت
حال که ثابت شد علم و عقل (با نظر به اصل هویت آنها نه در حال استخدام به خود طبیعی) نه تنها سد راه عرفان نیستند، بلکه هر دو آنها از بهترین وسائل تقویت و همه جانبه ساختن عرفان میباشند. حکمت که تعلیم آن یکی از اساسیترین اهداف رسالت رسولان الهی است، با اولویت بسیار عالی از اساسیترین عوامل تقویت و درخشندگی عرفان مثبت میباشد. این مقام والا برای حکمت با نظر به تعریفی است که درباره این خیر کثیر و نعمت عظمای الهی مطرح شده است:
حکمت عبارتست از معرفتی لازم برای شناخت و دریافت اصول و قواعد کمال در عرصه دنیا و سرای ابدیت و بکار بستن آنها در مسیر حیات معقول. بنابراین، حکمت چه در قلمرو نظری و چه در قلمرو عملی، خود جلوهای از عرفان مثبت است که حیات آدمی را در امتداد سلوک منور میسازد. ایات قرآنی حیات با حکمت را (که تبلیغ آن هدف از بعثت پیامبران بوده است) از آن خدا و «حیات طیبه» تعبیر نموده، بلکه آنرا حیات حقیقی نامیده است. ایهای که حیات مستند به حکمت را از آن خدا معرفی میفرماید: ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتیلله رب العالمین (انعام ایه62) (قطعاً نماز و عبادات و زندگی و مرگ من از آن خداوند پرورنده عالمیان است. )
ایهای که زندگی با حکمت را «حیات طیبه» معرفی میفرماید، این ایه است: من عمل
صالحاً من ذکر او انثی و هو مومن فلنحیینه حیاة طبیة (النحل ایه97) (هر کس از مرد و زن عمل صالح انجام بدهد در حالیکه دارای ایمان است، ما او را زندگی با حیات پاکیزه عنایت مینمائیم) و آن ایهای که زندگی با حکمت را حیات حقیقی تذکر میدهد، چنین است: یا ایها الذین امنوا استجیبوالله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم (الانفال ایه 24) (ای مردم که ایمان آوردهاید، خدا و رسول او را اجابت کنید هنگامی که شما را بچیزی دعوت میکند که شما را حیات میبخشد) بدیهی است که مردم آن زمان که مخاطب این ایه بودند زنده بودند. باضافه اینکه گرایش به دین، مرده طبیعی را زنده نمیکند، پس مقصود از ایه مبارکه، حیات حقیقی (در برابر زندگی طبیعی حیوانی) است که حیات طیبه نامیده شده و از آن خداوند پرورنده عالمیان است. با این مطالب که تاکنون مطرح کردیم، اثبات شد که آنچه بعضی از شعرا و عرفاء حکمت را در برابر عرفان طرد مینمایند، مانند حافظ در بیت زیر: حدیث از مطرب و میگو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را، منظور فلسفههای حرفهایست که با مقداری اصطلاحات خوشایند مانند مهرههائی مغزهائی را برای بازی شطرنج وادار میکند، نه حکمت. به معنائی که رابطه آنرا با عرفان مورد توجه قرار دادیم.
12ـ عرفان و شهود و استدلال
اکثریت قریب باتفاق صاحبنظران عرفان معمولی و حتی آن عده از عرفائی که راه عرفان مثبت را میروند، ولی گاهی هم در تخیلات عرفانی منفی غوطهور میگردند، بر این عقیدهاند که حقیقتیابی در عرفان و ارتباط مستقیم با واقعیات عرفانی یا بینیاز از دلیل است و یا غیر قابل استدلال. این مدعا در آثار قلمی عرفا چه در نظم و چه در نثر، بطور فراوان گوشزد شده است. و از این جهت بوده است که تکیه بر علم و عقل نظری در عرفان منفی با اشکالی مختلف کنار گذاشته شده است. از مشهورترین ابیاتی که مورد استدلال عموم حامیان این نظریه است، بیتی است از جلالالدین محمد مولوی که میگوید:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود
این مدعا را میتوان بترتیب زیر تحلیل نمود:
اگر منظور از بینیازی از دلیل، این است که همه حقائق مربوط به من انسانی، خدا، جهان هستی و نوع انسانی از دیدگاه عرفان، با علم حضوری برای انسان قابل دریافت است، مانند علم انسان به ذات خویشتن (خودیابی و خود آگاهی) که هیچ نیازی به استدلال ندارد.
یعنی همه انسانها حقائق مربوط به امور چهار گانه فوق را از دیدگاه عرفانی مانند علم حضوری به ذات خود در مییابند. این مطلب چنانکه توضیح خواهیم داد، کاملاً صحیح است، ولی اثبات نمیکند که چنین دریافت حضوری بقدری بدیهی است که همه کس بدون علت و بدون دلیل، آن را میتواند در خود احساس نماید و نیازی به استدلال ندارد، زیرا قابل شهود و دریافت بودن یک حقیقت غیر از بدیهی بودن آن است. بعنوان مثال: همان علم حضوری (خودیابی و خودآگاهی) که انسان ذات خود را در آن مییابد و شهود مینماید، برای همه کس و در یک درجه معین امکانپذیر نیست. انسانهایی هستند که در جریانات و فعالیتهای درونبینی عالیترین ذات تجرد یافته و گسترده به هستی را درمییابند، و کسانی هم هستند که اگر شما از آنان بپرسید: ایا شما من یا ذات خود را در مییابید؟ اگر این سئوال شما را بفهمند، در پاسخ شما خواهند گفت: آری، من دست دارم و آن را میبینم، من پا دارم، سر دارم، مو دارم، گوشت و استخوان دارم... و اگر مقداری از درک بیشتر برخوردار باشد، میگوید: من مجموعهای از اجزاء درونی (مانند خون و اعصاب و ریه و قلب و مغز) و اعضای برونی مانند دست و پا و گردن و سر هستم و به ذهن اینگونه اشخاص معمولی خطور نمیکند که هر روز چند بار صفات و اعمال خود را به من نسبت میدهد مانند رنگ من، قد و قامت من، دانش من... من آن کتاب را دیدم، من امروز تدریس نمودم، من برای استراحت در خانه ماندم...
با این حال هیچ فکر ی درباره من که هزاران بار تکرارش میکند و آن را «من را» به رخ مردم میکشد و از آن «من» دفاع میکند، ولی هیچ اطلاعی از آن ندارد. اگر هم فراغتی دست بدهد و مقداری در فکر فرو برود، یک حقیقتی مبهم درباره «من» تصور مینماید.
حیران شدهام که میل جان با من چیست
و اندر گل تیره این دل روشن چیست
عمریست هزار بار «من» گویم و «من»
«من» گویم و لیک میندانم «من» چیست
اگر بخواهیم برای این اشخاص «من» یا «ذات» را قابل درک با علم حضوری بسازیم قطعی است که باید اطلاعات و معلومات فراوانی چه درباره توصیف حقایقی که برای دریافت و شهود «من» با علم حضوری لازم است، و چه درباره بیان شرایط و مقتضیات و موانع و علل و مختصات و نتایج آن قسمت از حقایق که برای دریافت ذات ضرورت دارد، در اختیار این خاص معمولی و ابتدائی قرار بدهیم تا بتوانند «من» یا «ذات» خود را با علم حضوری دریابند.
حال که دریافت «من» با این نزدیکی که به انسان دارد، نیاز به آن همه توصیف و استدلال دارد حقایق عرفانی بیشتر نیازمند توصیف و استدلال خواهد بود. آن نظریهای که میگوید: حقایق عرفانی قابل اثبات با دلیل نیست، نظریه ایست که مانند همان نظریه اول (بینیاز بودن اثبات) مردود است، و استدلال ما برای رد این نظریه همان است که در این مبحث متذکر شدیم.
و بطور کلی اگر ما توجهی به ضرورت قانون فوقالعاده اساسی تعلیم و تربیت در همه صنایع و علوم و معارف بشری حتی برای دریافتها و گردیدنهای عرفانی داشته باشیم، باین نتیجه قطعی میرسیم که هیچ انتقالی از یک مرحله پائین به مرحله بالا در امور مزبور برای بشر امکانپذیر نیست، مگر به وسیله تعلیم و تربیت و راهنمائی و ارشاد و یا جوشیدن عوامل صعود از مرحله پائین به مرحله بالا از درون خود انسان، اما نیاز به تعلیم و تربیت در امور مزبور (صنعت و علوم و معارف) حقیقتی است غیر قابل انکار و نیازی به اثبات ندارد، و اما حقایق عرفانی نه تنها نیازمند راهنمائی و ارشاد معمولی که در صنعت و علوم و معارف ضرورت دارد، میباشد، بلکه بجهت حساسیت فوقالعاده میسر و مقصد در عرفان (حتی در اخلاق) نیاز به راهنما و ارشاد و توجیه شدیدتر است. عرفا تقریبا در مضمون ابیات ذیل اتفاق نظر دارند یعنی حال که حقیقت این است
که حرکت پس از بیداری چنین است:
در این شب سیاهم گمگشته راه مقصود
از گوشهای برون ای ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود
زینهار از این بیابان وین راه بینهایت
پس
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
دانهای در صیدگاه عشق بی رخصت مچین
کز بهشت آدم بیک تقصیر بیرون میکنند
قانون فوقالعاده ضروری تعلیم و تربیت و توجیه و راهنمائی بخوبی اثبات میکند که هم توصیف و تعریف و هم استدلال بعنوان مقدمات حصول شهود عرفانی ضرورت دارد.
اگر اندک توجهی به معنای دلیل و توجیه داشته باشیم که مفهومی است عام، و شامل تعلیم و تربیت و عموم راهنمائیها میباشد، به این نتیجه بدیهی خواهیم رسید که فعلیت رسیدن استعدادهای انسانی چه در صنایع و علوم و چه در معارف عالیه اخلاقی و شهود دریافتهای عرفانی، (به استثنای جهشها و انقلابات بسیار سریع روحی که موجب انتقال از یک موقعیت پائین علمی و معرفتی و شهودی به مرحله عالی میگردد) بطور تدریجی صورت میگیرد و هیچ یک از انتقلات (انتقالات از موقعیت پائین به مرحله عالی) بدون علت و عامل امکانپذیر نیست: این علت و عامل بر دو قسم اساسی تقسیم میگردد:
1ـ علت و عامل درونی مانند تفکر عقلانی و مراقبت شهودی و ریاضتهای شرعی که موجب به وجود آوردن مقتضیات و شرایط شهود حقایق عرفانی و برطرف کردن موانع حصول آنها میباشد.
2ـ علل و عوامل برونی که عبارتند از انبیاء عظام سلامالله علیهم و حکمای راستین و عرفائی که در خط نورانی انبیاء حرکت میکنند (که ما عرفان تعلیم شده بوسیله آنان را عرفان مثبت مینامیم) بعنوان مثال اگر بخواهیم این حقیقت عرفانی را توصیف و اثبات کنیم که عقل نظری در صورتیکه در استخدام من تکاملی ارزشی قرار بگیرد، یکی از عالیترین عوامل تحریک انسان بسوی شهودهای والا درباره حقیقت انسان و جهان «من» خویشتن و خدا میباشد. بدون تردید نخست باید ما درباره این مفردات: (عقل نظری، تکامل ارزشی من، شهود، انسان، جهان، من و خدا) سپس در حالات ترکیبی آنها توصیف صحیحی داشته باشیم، زیرا قطعی است که اگر توصیف صحیحی درباره حقایق فوق نداشته باشیم، در جنگلی ناموزون از مفاهیم و تخیلات و تداعیها و تجسمها گم خواهیم گشت.
در مرحله بعدی برای آموزش هر یک از حقایق عرفانی و شناخت علل و عوامل بوجود آورنده آن، نیاز به اثبات خواهیم داشت. این نیاز چنانکه گفتیم ناشی از این است که گردیدن و حرکت عرفانی (به استثنای جهشها و انقلابات روانی غیر عادی) از موقعیتی پائین به مرحله عالیتر بدون علت و عامل درونی یا برونی امکانپذیر نیست. طرح یک قضیه به عنوان یک مسئله عرفانی با بیان مقتضیات و شرایط و دفع موانع و بطور کلی با بیان همه اجزاء علت تامه همان استدلال است که با درک و فهم صحیح آن، به مرحله شهود آن مسئله عرفانی نائل میگردیم. اکنون همان مثال را که برای توصیف در نظر گرفته بودیم، مطرح مینمائیم: مثال اینست «عقل نظری در صورتیکه در استخدام من تکاملی ارزشی قرار بگیرد، یکی از عالیترین عوامل تحریک انسان به شهودهای والا درباره حقیقت انسان، جهان، من خویشتن و خدا میباشد. نخست باید در این مسئله بیاندیشیم: کسی که در موقعیتی پائینتر از آن قرار گرفته باشد که به مجرد طرح قضیه فوق، آنرا بپذیرد و یا کسی که حتی مراحل عالیتری از اثبات کنیم، پس از اثبات به وسیله استدلال، شهود عینی خود این حقیقت که عقل نظری هم در استخدام من تکاملی ارزشی قرار میگیرد، یک شهود عینی عرفانی است که مانند چشیدن طعم عینی عسل پس از توصیف درباره آن و اثبات شایستگی و یا بایستگی آن برای مزاج، حاصل میگردد. یک مثال دیگر برای توضیح ضرورت توصیف و استدلال به عنوان مقدمات حصول شهود عرفانی در اینجا میآوریم: میگوییم: آزادی والای روحی از اساسیترین مختصات عرفان مثبت است. همانگونه که در مثال قبلی گفتیم: این مدعا میتواند به دو صنف از مردم طرح شود:
صنف یکم ـ کسانی هستند که اصلا اطلاع و درکی درباره مدعای فوق ندارند که لازمهاش قرار گرفتن در یک موقعیت پائین است. نیاز این صنف اشخاص به توصیف واحدهای انفرادی مدعای فوق و حالات ترکیبی آنها اقتضاء میکند که توصیف صحیحی درباره آن امور داشته باشیم که آن اشخاص بفهمند آن مفردات و حالات ترکیبی آنها چیست. سپس برای تحریک آن اشخاص به تصدیق واقعیت داشتن مدعای مزبور (آزادی والای روحی از اساسیترین مختصات عرفان مثبت است) حتماً باید استدلال کنیم زیرا مجرد درک مفاهیم واحدهای انفرادی و معنای ترکیبی آن مدعا، بدون اثبات ضرورت آزادی والای روحی برای انسان طالب کمال، امکانپذیر نیست. پس از آنکه واقعیت مدعای مزبور اثبات شد و تحریک به طرف شهود عینی آزادی والای روحی صحیح و جدی انجام گرفت و شهود حاصل گشت، دیگر نه نیازی به توصیف میماند و نه به استدلال بلکه چنانکه گفتیم از یک جهت استدلال پس از شهود، برای اثبات شهود برای خود آن کسی که در حال شهود است، امکانپذیر نیست.
صنف دوم ـ مدعای مزبور برای کسی که اصلا منکر آن است که انسان با غوطهور شدنش در ماده و مادیات نمیتواند به آزادی والای روحی برسد، یا اصلا حالتی بعنوان مزبور در درون آدمی سراغ ندارد، یا این حالت را از مختصات اخلاق میداند نه عرفان، در این صورت نیاز به توصیف و استدلال بدیهیتر و شدیدتر از صورت اول است که ما با کسانی روبرو بودیم که اطلاع و درکی درباره مدعای مزبور ندارد.
صنف سوم ـ خود انسان است که میخواهد به یک حقیقت والای عرفانی نائل گردد و ما بین او و آن حقیقت والا فاصلهای وجود دارد، یعنی ماهیت و خواص و مقدمات آن حقیقت والا را نمیشناسد یا شناخت او درباره آنها اندک است.
اینک میپردازیم به توضیح این بیت مولوی که مستند همه حامیان عرفان معمولی و بعضی از عرفای حقیقی میباشد:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
اولاً مولوی برای اثبات تزلزل و بی تمکین بودن پای استدلالیان با روشنترین اشکال منطقی که شکل اول است اثبات نموده است، بدین ترتیب:
«پای استدلالیان چوبین بود= صغری»
«چوبین بود= حد وسط» «پای چوبین سخت بی تمکین بود= کبری» «پای استدلالیان سخت بی تمکین بود= نتیجه»[199]
برای توضیح اینکه منظور عرفاء از این بیت و امثال آن، نفی لزوم استدلال یا غیر قابل استدلال بودن حقایق عرفانی نیست، بلکه مقصود آنان استدلالهای مخصوص در مواردی مخصوص است، ابیات مربوط را در اینجا میآوریم و سپس با یک توجه عام به این گونه ابیات، واقعیت امر را در حقایق عرفانی با نظر به شهود و استدلال توضیح میدهیم. ابیات در دفتر اول تحت عنوان نالیدن ستون حنانه از فراق پیغمبر علیهالسلام که جماعت انبوه شدند که ما روی مبارک تو را چون بر آن نشستهای نمیبینیم....
صد هزاران ز اهل تقلید و گمان
افکندشان نیم وهمی در کمان
که به ظن تقلید و استدلالشان
قائم است و بسته پر و بالشان
گوید آری نی ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق
گر نی اندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن
شبهه مینگیزد آن شیطان دون
درفتند این جمله کوران سرنگون
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
غیر آن قطب زمان دیده ور
کز ثباتش کوه گردد خیره سر
پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
آن سواری کاو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشن دیدهاند
گرنه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران خود بمردندی عیان
نی زکوران کشت ایدنی درود
نی عمارت نی تجارتها و سود
گر نکردی رحمت و افضالشان
در شکستی چوب استدلالشان
این عصا چه بود قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان؟ بینا جلیل
او عصاتان داد تا پیش آمدید
آن عصا از خشم هم بروی زدید
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر
حاصل مضامین ابیات، فوق بسیار روشن است و ابهامی در آنها نیست. و منظور مولوی از این ابیات تشویق و تحریک سالکان مسیر رشد و کمال است به انصراف از تقلید و استدلالهای مبتنی بر ظن و روی آوردن به آنچه که عامل یقین است. وقتی که دلیل و برهان بر مبنای یقین و موجب یقین گردد، کسی که به آن تکیه کند کور نیست، بلکه کاملاً بینا و بصیر است. حتی در این ابیات قیاسات و استدلالهای مقلدانه را هم صد در صد مردود نمیشمارد، بلکه میگوید: همین استدلالها هم که برای حرکات در مراحل اولیه سلوک بکار میرود لازم است، همانگونه که عصا برای نابینایان لازم است. و این عصا را خدا بدست آنان داده است که تا بازشدن بینائی حقیقی به وسیله آن به راه خود ادامه بدهند.
یکی از دلایل روشن برای اثبات اینکه منظور مولوی طرد هر گونه استدلال نیست، بلکه آن نوع استدلال است که برای خود نمائی و جلب شگفتی مردم بکار میرود مانند اغلب آثار هنری که «بقصد هنر برای هنر» بوجود میاید که شگفتی انسانها را بخود جلب نماید نه «نه هنر برای حیات معقول انسانها» او میگوید:
دم بجنابانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران ماند از مازید و بکر!
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم!
در کتاب مثنوی در حدود 35 مورد، کلمه دلیل مطرح شده است که 10 مورد آن به معنای راهنما و 25 مورد آن به معنای استدلال است که مولوی در جریان اثبات حقایق عرفانی آورده است.
و اگر درست دقت کنیم و با نظر تحلیلی و ترکیبی در آثار عرفاء بررسی و تحقیق نمائیم، خواهیم دید: در هیچ یک از مطالبی که تاکنون در آن آثار آمده است، هیچ مطلبی از آنها بدون دلیل برای افکار بشری عرضه نشده است.
ابن سینا که نویسنده نمط نهم و نمط دهم الاشارات و التنبیهات است و بقول بعضی از صاحبنظران در آن دو نمط عرفان را به بهترین وجه درک و بیان کرده است، میگوید: من قال او سمع بغیر دلیل فلیخرج عن ریقة الانسانیة (هر کسی چیزی بگوید یا بشنود بدون دلیل از زمره انسانیت خارج شود) در تمام آثار عرفای حقیقی یک مورد آری، حتی یک مورد هم نمیتوان پیدا کرد که یک قضیه در معارف و عرفان مطرح شود و به طرح ادعای بدون دلیل قناعت نماید.
البته بدیهی است که وقتی یک قضیه بعنوان واقعیت عرفانی مطرح میشود که با شهود دریافت گشته است و برای خود آن شهود دلیل آورده نمیشود، چنانکه وقتی که انسان نمودی را با چشم میبیند، برای دیدن خود استدلال نمیکند، ولی این دیدن با دو راه اثبات و قابل استدلال میباشد:
راه یکم: بیان علل و مقتضیات و شرایط و منتفی شدن موانع است که عرفان نظری آن را به عهده دارد
راه دوم: نتایج و آثاری که از شهود بوجود میاید، مانند وصول به آزادی روحی از تعلقات دنیوی و تهذیب عالی و نورانیت درونی و صبر و تحمل در برابر شدائد و ناملایمات زندگی و غیر ذلک. ولی خود شهود عرفانی چون مانند دیدن با حس طبیعی چشم، فقط درک و دریافت شده، و قضیهای ساخته نمیشود که قابل استدلال باشد، لذا باید گفت خود شهود عرفانی، فوق استدلالهای رسمی است بلکه فوق صدق و کذب است که از خواص همه قضایای خبری است.
13ـ عرفان و هنر
هویت واقعی احساس و فعالیت مغزی یک هنرمند اگر چه مانند خیلی از نیروها و احساسها و فعالیتهای مغزی از نظر علمی روشن نشده است، ولی این مقدار میدانیم که این هویت هر چه باشد، میتواند زیبائی و عظمتهای انسان و جهان را در دو قلمرو: «آنچنانکه هستند» و انسان «آنچنانکه باید و شاید» و «جهان آنچنان که میتواند بهترین آشیانه و بزرگترین رصدگاه برای نظارت و انجذاب به ملکوت اعلا بوده باشد» بیان نماید. بدیهی است که بیان هنری حقائق و بایستگیها و شایستگیها میتواند یکی از عالیترین وسیلهها هم برای ارشاد به عرفان نظری باشد و هم برای عرفان عملی. از دیدگاه عرفان مثبت با بروز هر اثر هنری اصیل در عرصه زندگی انسانها، جلوههائی خاص از دو صفت بزرگ خدواندی (جمال و جلال) نمودار میگردد. اگر نمود یک اثر هنری ارائه زیبائی
از طبیعت یا انسان باشد، قطعی است که چنین اثری نمایشگر جمال الهی میباشد. و اگر نمود اثر هنری ارائه چهره قانونی و نظمی از طبیعت و یا انسان باشد، قطعی است که نمایشگر جلال الهی خواهد بود. پس فعالیت هنری از دیدگاه عرفان مثبت اگر از اصالت و محتوای حقیقت برخوردار باشد، یک فعالیت ضروری برای برقرار کردن ارتباط انسان با خدا از طریق ارتباط با جمال و جلال هستی میباشد.
14ـ عرفان و زیبایی و قانون نظم:
شاید تاکنون در این مقاله روشن شده باشد که در این عرصه هستی دو حقیقت وجود دارد که میتوانند بطور شگفتانگیز انسان را آماده سلوک به بارگاه جمال و جلال مطلق نمایند: حقیقت یکم عبارتست از نظم دقیق که بر اجزاء و پدیدهها و در روابط کائنات با یکدیگر حاکم است. این حقیقت پرتوی بر مسیر رهروان بارگاه جلال مطلق خداوندی میاندازد. حقیقت دوم ـ زیبائی خیره کنندهایست در این کیهان بزرگ و در مجموعههائی جزئی از طبیعت که پیرامون ما را گرفته و در چشمانداز ما مشاهده میشود. چیزی که اختصاص به پرواز بوسیله زیبائی محسوس یا معقول دارد، انبساط روانی و ابتهاج روحی است که پرواز با زیبائی بسیور جمال مطلق دارا است، در صورتیکه درک نظم قانون هستی چون باید با تمرکز قوای دماغی باشد تا بتواند سالک راه حق را بمقصد جلال مطلق خداوند رهنمون گردد، لذا همواره مستلزم انبساط و ابتهاج روانی نیست یا لااقل این انبساط و ابتهاج شبیه با آنچه که در احساس زیبائی قابل شهود است وجود ندارد، و بهر حال، هر دو عامل زیبائی و نظم و قانون، از عالیترین وسائل پرواز به ملکوت جمال و جلال الهی میباشد. یک اشتراک مابین زیبائی و نظم و قانون وجود دارد که بسیار با اهمیت است، و آن این است که ما حقیقتی را در درون خود بعنوان مطلق داریم (بدون اینکه آن را از افراد عینی انتزاع کنیم) بهریک از افراد و مصادیق زیبائیها تطبیق میکنیم، مانند گل، چشمه سار، مهتاب، آبشار، دریا، شکوه کوهها، صورت زیبائی انسانها، آسمان لاجوردین پرستاره، آهنگهای موزون، خط زیبا. بدیهی است که این زیبائیها بسیار متنوعند و جامع مشترک حقیقی در ماهیت خود ندارند یعنی ماهیت گل با چشمه سار مفهوم مشترک ندارد، مهتاب با آبشار، دریا با کوه، صورت زیبائی یک انسان با آسمان یا آهنگ موزون و یک خط زیبا، هیچ مفهوم مشترکی در ماهیت ندارند. و با این همه حقیقتی بعنوان زیبائی در درون ما وجود دارد که بر یکایک همه زیبائیها قابل تطبیق است. همچنین یک حقیقت بعنوان نظم هستی و قانونمندی کلی کائنات در درون ما قابل دریافت است که قابل تطبیق بر یکایک موارد نظم و قانون حکمفرما در عالم هستی میباشد.
یک تفاوت مهمی که مابین زیبائی و نظم و قانون وجود دارد، این است که در مافوق زیبائیهای محسوس، زیبائیهای معقولی که قابل درکند نیز وجود دارند، مانند عدالت، احساس تلکیف برین، اصول اخلاق والای انسانی، حرکت در جاذبه کمال، در صورتیکه ما از نظم و قانون فقط دو هویت را میتوانیم دریابیم: یکی آنچه در جهان عینی دیده میشود (نظم حاکم بر هستی که قانون از آن انتزاع میگردد) دوم حقیقتی ثابت و کلی در درون ما که قابل تطبیق بر هر یک از نظمها و قوانین هستی است در صورتیکه حقائق متنوعی از نظم معقول (مانند زیبائیهای معقول که برای ما قابل درکند) برای ما قابل دریافت نمیباشد.
بنابراین، زیبائی دارای چهار هویت است:
1ـ هویت محسوس (زیبائیهای محسوس) که نمودهائی است نگارین و شفاف که بر روی کمال کشیده شده است.
2ـ هویت جامع حقیقی همه زیبائیها که در درون ما وجود دارد و قابل تطبیق بر همه زیبائیهای محسوس است.
3ـ زیبائیهای معقول
4ـ هویت جامع حقیقی همه زیبائیهای معقول.
انسان نخست با زیبائیهای محسوس ارتباط برقرار میکند، و از آن زیبائیها به حقیقتی که جامع مشترک همه زیبائیها است، پرواز میکند. و اگر درصدد ادامه پرواز باشد مستقیماً راهی کوی جمال مطلق میگردد.
قسم دیگر این است که آدمی از زیبائیهای معقول پرواز را شروع کند و در مرحله بعدی حقیقت جامع مشترک زیبائیهای معقول را دریابد و از آن نقطه راهی کوی جمال مطلق شود. ولی در عامل نظم و قانون پس از آنکه انسان با نظمهای جاریه در جهان عینی ارتباط برقرار نمود، میتواند به حقیقت کلی نظم و قانون صعود کند و از آنجا مستقیماً ببارگاه جلال مطلق رهسپار گردد.
15ـ عرفان و جهاد
حکمت و مشیت بالغه خداوندی چنین است که نفوس پاک انسانی در همین عرصه طبیعت سر بر کشیده و راه خود را پیش بگیرد. این نفوس پاک در تکاپوی تأثیر و تأثر از طبیعت با خارها و آلودگیهائی رویاروی میشود که نه تنها آن نفس پاک را در خطر سقوط قرار میدهد، بلکه دیگر نفوس جامعه و حتی جوامع را در معرض اختلال در میآورد. عرفان مثبت همانگونه که به آبیاری و تربیت و تعلیم و تقویت آن نفوس پاک میپردازد، به کندن خارها از ساقههای نفوس و تطهیر آنها از آلودگیها نیز اهمیت حیاتی میدهد. این تکاپوی عرفانی درباره انسانها از آن جهت است که عرفان مثبت نمیتواند با اشتغال روحی در قلههای بسیار مرتفع معرفتی و عملی برای خویشتن از همراهان و همزادان و هم قافلهها که اصل وجود آنان در عرصه خلقت رو به هدف والا بجریان افتاده است، چشم بپوشد، ایا چشمپوشی از هدف الهی، روی گرداندن از عرفان او نیست؟ بدین ترتیب عرفان مثبت مانند آن باغبان ماهر و تکاپوگر است که در یکدست عوامل رویاندن گلها و تقویت آنها و در دست دیگر وسائل قطع عوامل مزاحم گلها و نهالهای باغ وجود در تلاش است. میدانیم که تاریخ بشر پس از وجود پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم عارفی به عظمت امیرالمومنین علی بنابیطالب علیهالسلام ندیده است. آن فخر سالکان و پیشتاز عارفان همانگونه که بوسیله سخنان نورانی و اندیشههای تابناک و کردارهای ربانیاش انسانهائی بزرگ همچون سلمانها و ابوذرها و مالک اشترها و عمارها و اویس قرنیها را تربیت نموده و آنان را تا مرتفعترین قلههای معرفت و عمل بمقصد رشد و کمال بالا برد همچنان شمشیری حیاتبخش بر دست، عوامل مزاحم و اخلالگر جانهای آدمیان را نیز از سر راه سالکان راه حق و حقیقت و دیگر انسانهائی که میهمانان چند روزه خوان گسترده زمین و آسمان بودند، برمیداشت.
حکمتی بس والا در این رفتار عرفان حقیقی وجود دارد که خداوند سبحان میخواهد عظمت فوق طبیعی هدف اعلای حیات معقول انسانها را بدین وسیله برای بشر قابل درک بسازد که خارهای کشندهای که با صورت و شکل انسانی از مسیر حیات معقول منحرف شده و راهزن کاروانیان این مسیر معنیدار گشته است، به
دست خود سالکان راه حق و حقیت بر کنده شود. برداشتن عوامل مزاحم حرکت پر معنای کاروانیان کوی حقیقت از سر راه، «جهاد» نامیده میشود.
16ـ عرفان و حقیقت
با یک تشبیه ساده میتوان گفت: عرفان یعنی راه و حقیقت و مقصد. آن حقیقت عظمی که میتوان آن را جاذبه حق سبحانه و تعالی معرفی نمود، بدون عرفان مثبت قابل وصول نیست، چنانکه اگر عرفان نتواند انسان سالک را به آن حقیقت نائل سازد، عرفان نمیباشد. ایا این حقیقت همان است که برخی از متفکران میگویند «احکام و وظایف اخلاقیات و شریعت مقدمه ایست که سالک باید به انجام آنها مقید باشد و آنها را برای خود طریقی اتخاذ کند تا به حقیقت برسد و وقتی که به حقیقت رسید، دیگر نیازی به شریعت و طریقت نخواهد ماند؟!» بنظر میرسد حقیقت برای این صاحبنظران درست روشن نشده است، زیرا اگر حقیقت برای آنان آشکار شده بود، کمترین عمل به حکم شرع را موجی از آن حقیقت میدانستند که سالک آنرا در درون خود دریافته است. وقتی که بیداری از خواب و رؤیای طبیعت برای یک سالک بوجود میاید، او وارد دریای حقیقت شده است، اگر چه این دریا کرانهای ندارد. التبه گسترش بیکران حقیقت و عظمت آن که تکاپوی نامحدودی را ایجاب میکند غیر از آن است که سالک سالیان عمر خود را در خشکیهای عمل به احکام شریعت سپری میکند تا آنگاه که با اجازه یک دریانورد (مراد) وارد دریای حقیقت گردد! در صورتیکه بدیهی است که خدا از رگ گردن به انسان نزدیکتر است.[200] پس اگر سالک قصد قرار گرفتن در جاذبه ربوبی داشته باشد، بدون نیاز به طی مسافتی به مقصد خود رسیده است، همانگونه که وقتی حضرت موسی علی نبینا و آله و علیهالسلام از خدا پرسید: خداوندا چگونه برسم بتو؟ خداوند فرمود: قصدک لی وصلک لی (قصد کردن تو همان و به من رسیدن همان). بهمین جهت است که عرفان مثبت میکوشد در درون سالکان خود تصفیهای ایجاد کند که بتوانند به قصد مزبور توفیق یابند. شرط اساسی این قصد همان یقظه (بیداری) از خواب و رویای طبیعت است که خداوند استعداد آنرا در همگان قرار داده است. وقتی که قصد تشرف به حضور خداوندی تحقق یافت، اقامت در آن حضور و بارگاه شروع شده است، نهایت امر اینست که مراتب تشرف و اقامت تا بینهایت امتداد مییابد.
ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی
رهروان کوی عشقت هر دمی در عالمی
هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظر
بار دگر نکوترش بینم از آن که دیدهام
بلکه مراتب حضور و تشرف به بارگاه الهی بقدری متنوع و مستمر است که گوئی انسان هر لحظه در حضور و بارگاهی جداگانه از قبلی قرار میگیرد.
بیزارم از آن کهنه خدائی که تو داری
هر لحظه مرا تازه خدای دگرستی
در نتیجه هر لحظهای را که سالک در انجام اعمال عبادی و حرکات اخلاقی و انجام تکالیف فردی و اجتماعی سپری میکند در دریای حقیقت حرکت مینماید. گفتن اللهاکبر برای نماز موجی از حقیقت است که در دل سالک سرکشیده است و گذشتن از جای در راه حفظ کرامت و حیثیت انسانی موجی دیگر از حقیقت است. هر سخنی از روی صدق، و هر عملی با نیت عمل به تعهد برین و برداشتن هر گونه خاری از سر راه انسانها و لبیک گفتن برای ورود به اعمال شریف حج و پرستاری از یک بیمار و هر سخن و عمل و تفکر کوچک یا بزرگ پس از آن بیداری و قصد والا امواجی از حقیقت است، نه اینکه شریعتی و طریقتی هستند که سالک را به حقیقتی خواهند رسانید که فعلاً از آن محروم است.
این است داستان شریعت و طریقت و حقیقت که متأسفانه جدا کردن آنها از یکدیگر نتایج ناشایستی را نصیب انسانها نموده است، از آن جمله:
1ـ محروم ساختن انسانهای عاشق حقیقت، از وصول به خود حقیقت، باین ترتیب که شریعت چیزی مطلوب بالذات نیست، بلکه عمل به آن وسیله و طریقتی است برای وصول به حقیقت، این تلقین مزایا و عظمتهای شریعت و اخلاق عالیه انسانی را از دست مردم حقیقتجو گرفته و با نشان دادن دور نمائی از سراب حقیقتنما، آنان را از برخورداری از حقیقت محروم نموده است.
2ـ یک پیکار تصنعی مابین علم و عقل که از بهترین وسائل حقیقت یابی میباشند از یکطرف و عشق و عرفان از طرف دیگر که به اختلال هر دو منتهی گشته است.
3ـ پیکار تصنعی دیگر ما بین ماده و معنی، غافل از اینکه ما بین این دو موضوع هیچ نزاعی وجود ندارد بلکه این ناتوانی شخصیت سالک است که نمیتواند مدیریت این دو موضوع را در عرصه طبیعت که جلوهای از حقیقت است بطور کامل انجام بدهد. نجات یافتن از این نتایج ناشایست جز بوسیله فهم عالی حقیقت و روح انسانی که در هر لحظه میتواند خود را با آن حقیقت در ارتباط قرار بدهد، امکانپذیر نیست.
17ـ عرفان و آزادی ارزشی
رهائی از تعلقات خود طبیعی و وصول به آزادی و بکار انداختن این قدرت بسیار گرانبها در انتخاب خیر و کمال، آزادی ارزشی یا اختیار نامیده میشود.[201] با این تعریف که به اختیار گفتیم، عرفان مثبت بدون دست یافتن بآن، امکانپذیر نیست و با جملهای اصطلاحی میگوییم: اختیار یا آزادی ارزشی شرط لازم عرفان است. عدهای قدم فراتر نهاده میگویند: الحریة جوهرة کنهها العبودیة، و یا العبودیة جوهرة کنهها الحریة (آزادی والا جوهریست که حقیقت باطنی آن بندگی است و یا بندگی معبود اعلا جوهری است که حقیقت باطنی آن آزادی والا است) برای توضیح این جمله میتوان گفت: بندگی معبود اعلا و آزادی والا که ناشی از رهائی از همه تعلقات خود طبیعی و قرار گرفتن در جاذبه خیر و کمال است، از یکدیگر تفکیکناپذیر میباشند از دیدگاه عرفان مثبت، منطق «تو آزادی» یعنی هر کاری که بخواهی، انجام بده نه تنها آزادی نیست بلکه نابود ساختن آزادی روح است با وقیحترین شکل آن زیرا همانگونه که بهرهبرداری از طبیعت قانونمند برای مقاصد گوناگون در زندگی قانون دارد ساختن شخصیت آدمی و وارد نمودن آن در جذبه کمال اعلا، قانونی دارد که شخصیت باید در مجرای آن قرار بگیرد. و بدیهی است که ضرورت قرار گرفتن شخصیت در مجرای قانون جذبه کمال با بیبند و باری هیچ گونه سازگاری ندارد.
18ـ عرفان و خدا
همانگونه که در مبحث عرفان و علم و عقل گفتیم، عرفان مثبت (عرفان حقیقی) نمیتواند حجابی بین عارف و خدا باشد، زیبائیهای محسوس و معقول و غیرذالک نیز نباید حجابهائی بین سالک حقیقی و مقصد نهائی باشد که بارگاه کامل مطلق است، و دیدیم که صاحبنظران بزرگ عرفان چگونه طرد کردهاند آن عرفان را که حق را وسیله آرایش «من» تلقی مینمایند، ما با این جمله امیرالمؤمنین سیدالعارفین علیهالسلام در نهجالبلاغه مأنوسیم که در پاسخ ذعلب یمانی فرموده است: لم اعبدرباَلَم اره (نپرستیدهام خدایی را که ندیدهام) و نیز با این جمله در دعای کمیل آشنائی داریم که عرض میکند: بار پروردگارا:
واجعل لسانی بذکرک لهجاً و قلبی لحبک متیماً (خداوندا، زبانم را به ذکرت گویا و قلبم را در محبت بیقرار بفرما). قطعی است که اگر بیقراری و شیفتگی که اساسیترین مختص
عرفان است، موضوعیتی برای امیرالمؤمنین علیهالسلام داشت، یعنی اگر آن حضرت عرفان را برای خود عرفان میخواست، نه برای شهود جمال و جلال خداوندی موفق میگشت و نه فروغ ربانی در دل او تجلی میافت. آنان که اناالحق (منم حق) یالیس فی جبتی الا الله (نیست اندر جبهام الا خدا) یا سبحانی اعظم شانی (پاک است وجودم، چه با عظمت است مقام من[202]) سردادند، بدون تردید «من» آنان از به فعلیت رسیدن نوعی گسترش ذهنی بر هستی برخوردار گشته، و در آن حالت غیر معمولی بجای ادامه صعود بر قلههای مرتفع در مسیر جاذبه کمال، با تعین دادن به هویت «من» خود که ضمناً محدودیت حق تعالی را هم نتیجه میداد، از حرکت باز ایستادند و ایینهای پیش رو نهاده آن «من» گسترده را که در اینه دیدند حق و کمال مطلق انگاشتند. اینان، یعنی این در نیمه راه ماندگان (اگر راهی رفته بودند) نتوانستند مابین آتش محض و آهن تفتیده (آهنی که در مجاورت آتش سرخ شده است) فرق بگذارند[203] اگر گویندگان جملات فوق «من» خود را درست بجای درمیآوردند، اولی بجای اناالحق، انا من الحق و للحق و بالحق و الی الحق میگفت. دومی بجای لیس فی جبتی الاالله[204] ان ما فی جبتی منالله و لله و بالله و الیالله میگفت و بجای سبحانی ما اعظم شانی، سبحانک ما اعظم شانک و قد اکرمتنی و شرفتنی و جعلتنی منک و لک و بک و الیک. [205]
19ـ عرفان و عشق
یک نزاع صوری وجود دارد در اینکه ایا عرفان مقدمه عشق است، یا عشق مقدمه عرفان؟ نخست ما بطور مختصر بیجا بودن این نزاع را متذکر میشویم و سپس میپردازیم به اصل مطلب. همانگونه که کلمه عرفان در دو مورد مختلف (عرفان منفی و عرفان مثبت) بکار میرود و موجب اشتباهاتی میگردد، همچنان عشق نیز در دو مورد مختلف استعمال میشود: عشق مجازی و عشق حقیقی. با توجه به حقیقت عرفان مثبت و عشق حقیقی باید گفت: که چونی عشق حقیقی عبارتست از قرار گرفتن در جذبه کمال از طریق جمال و عرفان مثبت عبارتست از حرکت معرفتی و عملی در مسیر همین جذبه، لذا این هر دو آرمان اعلی یک حقیقت را در بردارند که عبارتست از گردیدن تکاملی در حرکت به بارگاه ربوبی. بنابراین، این دو عامل تکاپو مکمل یکدیگر میباشند. و با توجه دقیق بمعنای عرفان منفی و عشق مجازی، روشن میشود که انسان بوسیله عرفان منفی در تخیلات رویائی در مهتاب فضای درونی فرو میرود و سایههائی را از مفاهیم تجرید شده بسیار وسیع، مانند وجود، واقعیت حقیقت، تجلی، کمال و غیر ذلک در آن فضای درونی بجای اصل حقیقی آنها گرفته و با مقداری بارقههای زودگذر مغزی آنها را روشن میسازد و از مجموع آنها حالی و مقامی برای خود تلقین مینماید و دل با آنها خوش میدارد. دومی که عشق مجازی است عبارتست از جمعآوری آن تخیلات رویائی برای مطلق ساختن نمودی از زیبائی مانند صورت و اندام یک انسان، غافل از اینکه
عشقهائی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
عاشقان از دردزان نالیدهاند
که نظر ناجایگه مالیدهاند
اما عشق حقیقی که عبارتست از قرار گرفتن موجودی کمال جو (از راه جمال) در جاذبه کمال مطلق، عین عرفانی حقیقی است که: «من عارف» بوسیله آن در جاذبه کمال رو به لقاءالله قرار گرفته است. بنابراین، تفاوت عشق حقیقی با عرفان حقیقی (عرفان مثبت) تفاوت دو بعد برای یک حقیقت است: بعد یکم شیفتگی و بیقراری (عشق) به کمال مطلق (جمال و جلال مطلق). بعد دوم قرار گفتن در جاذبه همان کمال مطلق که عرفان حقیقی است.
20ـ عرفان و مذهب
اگر بخواهیم مذهب را در یک جمله مختصر بیان کنیم، باید بگوئیم: مذهب یعنی عرفان در ارتباطات شانزده گانه گذشته که بطور مختصر مطرح نمودیم، با نظریه جامع تعریفی که درباره مذهب داریم.
چیست دین؟ برخاستن از روی خاک تا که آگه گردد از خود جان پاک
گر شود اگه از خود این جان پاک میدود تا کوی حق او سینه چاک.
بدیهی است که فقط مذهب است که تفسیر ارتباطات چهارگانه اساسی را که در ذیل میآوریم بعهده میگیرد.
1ـ ارتباط انسان با خویشتن، 2ـ ارتباط انسان با خدا، 3ـ ارتباط انسان با جهان هستی 4ـ ارتباط انسان با همنوع خود.
و طرق بایستگی و شایستگیهای انسان را در ارتباطات مزبور بیان مینماید. عرفانی که این ارتباطات را تفسیر نکند و یا نتواند آنها را تفسیر نماید و تکلیف سالکان راه حق را درباره آنها توضیح بدهد، همان عرفان مجازی است که نام دیگرش عرفان منفی است.
انسان با خویشتن
انسان با خدا
انسان با جهان هستی
انسان با همنوعان
1- تعریف عرفان مثبت
عرفان مثبت گسترش و اشراف نورانی: «من انسانی» بر جهان هستی است بجهت قرار گرفتن من در جاذبه کمال مطلق که به لقاءالله منتهی میگردد.
منظور ما از عرفان مثبت در این مبحث، همان عرفان حقیقی است که آغاز حرکتش بیداری انسان از خواب و رؤیای حیات طبیعی محض است و آگاهی از اینکه وجود او در حال تکاپو در مسیر خیر و کمال در متن هدف خلقت عالم هستی قرار میگیرد. این عرفان که مسیرش: «حیات معقول» و مقصدش قرار گرفتن در جاذبه کمال مطلق است، به لقاءالله منتهی میگردد. این عرفان مثبت است که هیچ حقیقتی را از عالم هستی اعم از آنکه مربوط به انسان باشد یا غیر انسان، حذف نمیکند، بلکه همه عالم را با یک عامل ربانی درونی صیقلی مینماید و شفافش میسازد و انعکاس نور الهی را در تمامی ذرات و روابط اجزاء این عالم نشان میدهد[1].
این عرفان است که خط نورانی آن به وسیله انبیای عظام الهی در جاده تکامل کشیده شده است، نه آن تخیلات رویائی در مهتاب فضای درونی که سایههایی از مفاهیم بسیار وسیع، مانند وجود، واقعیت، کمال، حقیقت، تجلی و غیرذلک را بجای اصل آنها گرفته و با مقداری بارقههای زودگذر مغزی آنها را روشن ساخته و از آنها حالی و مقامی برای خود تلقین مینماید و دل به آنها خوش میدارد، در صورتی که ممکن است مدعی چنین عرفانی برای چند لحظه هم از روزنههای قفس مادی، نظارهای به بیرون از خود مجازی خویشتن نکرده باشد. این همان عرفان منفی است که انبوهی از کاروان جویندگان معرفت را از لب دریای درون خود به سرابهای آبنما رهنمون گشته است[2].
آدمی در راهیابی به عرفان مثبت همان اندازه که بر همه عوامل لذت محسوس و به همه امتیازات دنیا در صورت قانونی بودن آنها با نظر وسیله مینگرد نه هدف، همچنان لذایذ معقول و اطلاع از درون مردم و پیشگویی حوادث اینده و حتی تصرف در عالم ماده را وسائلی برای بیدار ساختن مردم و تصعید ارواح آنان به قلههای کمال، تلقی مینماید نه هدف از ریاضیت و تخلق به اخلاقالله و تأدب به آدابالله.
این تقسیم که عرفان را بع دو قسمت جداگانه معرفی مینماید. عرفان منفی و عرفان مثبت، میتوان گفت: مورد قبول هر سالک راستین است که در هر دو حوزه نظری و علمی عرفانی آگاهانه و با کمال خلوص حرکت نموده است. در کتاب «پرواز در ملکوت» حضرت امام خمینی قدسسره در ص65 این عبارات را میبینیم:
«چنانچه در بعض اهل عرفان اصطلاحی دیدیم: اشخاصی را که این اصطلاحات و غور در آن، آنها را به ضلالت... منتهی نموده و قلوب آنها را منکوس و باطن آنها را ظلماتی نموده و ممارست در معارف موجب قوتانانیت و انیت آنها شده و دعاوی ناشایسته و شطحیات ناهنجار از آنها صادر گردیده است. و نیز در ارباب ریاضیات و سلوک اشخاصی هستند که ریاضت و اشتغال آنها به تصفیه نفس، قلوب آنها را منکدرتر و باطن آنها را ظلماتیتر نموده و اینها از آن است که به سلوک معنوی الهی و مهاجرت الیالله محافظت ننموده و سلوک علمی و ارتیاضی آنها با تصرف شیطان و نفس، بسوی شیطان و نفس بوده».
سالکان راه عرفان مثبت در حرکت تکاملی خود، تلاشی بس صمیمانه دارند که تا بتوانند گمشده حقیقی همه تلاشگران را حقیقت حتی آنان را که در وادی عرفان منفی دور خود طواف میکنند، ارائه نمایند.
با اطمینان باید گفت که هر انسانی آگاه و دارای مغز و وجدان فعال درمییابد که گمشدهای ماورای آن چیزها که برای حیات طبیعی محض خود یافته است، دارد. در این دنیا تنها کسانی گمشدهای ندارند که با انواعی از تخدیر و ناهشیاریها خود را گم کردهاند. حقیقت اینست که درک این که من گمشدهای در این زندگانی دارم، درکی است بس والا که بر مغز بردگان شهوات و اسیران ثروت و مقام و شهرتطلبی راه ندارد. کاروان عرفان منفی راهها میپیماید، جستجوها میکند و تلاشها راه میاندازد، ولی آخر کار به لذایذی از حال درونی و مقام روانی قناعت میورزد و همانگونه که اشاره شد به پاداشهایی از اطلاعات غیرمعمولی، تصرفاتی
عرفان در ارتباط چهارگانه انسان
غیرمادی در طبیعت و جملات حیرتانگیز کفایت میکند و از حرکت بازمیایستد. افسوس که این تلاشگران نمیدانند که گمشده حقیقی روح آدمی، این گونه موضوعات جزئی که از عللی معین سرچشمه میگیرد، نیست.
چنین احساس میشود که نخست آگاهان بشری در تکاپوی عرفان مثبت به رهبری انبیای عظام و تحریک و تشویق آنان به بیداری از خواب و رویای طبیعت توفیق یافتند و با گام گذاشتن به این درجه سازنده، اولین حقیقتی که برای آنان مطرح شد، این بود که گمشدهای دارند. در تعقیب و جستجوی این گمشده از لذائذ و خودمحوریه و مامجوئیها دست برداشتند و کشتی وجود خود را با قطبنمای وجدان الهی و کشتیبانی عقل سلیم در اقیانوس هستی به حرکت درآوردند. عرفان مثبت در این کوشش و تلاش به امتیازات مزبور در بالا در سر راه خود دست یافت که هرگز به آنها بعنوان هدف ننگریست و راه خود را بسوی مقصد و هدف نهائی که لقاءالله بود ادامه داد. در این میان جمعی بگمان اینکه آن امتیازات مقصد اصلی سالکان عرفان مثبت است، بدنبال آنها رفتند.
که بلی من هم شتر گم کردهام
هر که یابد اجرتش آوردهام
ولی گمشده آن کاروان، آنها نبود که گمان میکردند، زیرا آن امتیازات همانند کاههایی بود که به پیروی از خرمن گندم نصیب کشاورزان میگردد. آری، تلاش بزرگی وجود داشت، ولی هدف ناچیز بود، لذا سالکان راه عرفان مثبت تلاشی بس صمیمانه براه انداختند که بلکه بتوانند گمشده حقیقی آن کاروان را برای آنان بشناسانند. این هدف اصلی حرکت در جاذبه کمال رو به لقاءالله بود که بیداری و گسترش و اشراف «من» بر جهان هستی مقدمه آن بود.
2- عرفان مثبت و من
در عرفان مثبت نفی من به هیچ وجهی معنایی ندارد، بلکه آنچه واقعیت دارد اینست که من آدمی بجهت تخلق به اخلاقالله و تأدب به آدبالله میتواند به مرحلهای از کمال برسد که مانند شعاعی از اشعه نور روحالهی گردد، همانگونه که در روایتی در کتاب اصول کافی ج2 صفحه 164 از ابوبصیر نقل شده است که میگوید: از امام صادق علیهالسلام شنیدم که فرمود: المومن اخوالمومن کالجسد الواحد اذا اشتکی شیئاً منه وجدالم ذلک فی سائر جسده و ارواحهما من روح واحد و ان روحالمومن لا شد اتصالاً بروحالله من اتصال شعاعالشمس بها (مؤمن برادر مؤمن است. مانند اعضای یک پیکر که اگر از یک عضو نالهای داشته باشد، درد آن را در دیگر اعضای جسد درمییابد و ارواح آنان از یک روح است. و قطعی است که روح مؤمن به روح الهی متصلتر است از شعاع خورشید به خورشید) اینست معنای انااللهاناالیهراجعون (البقره ایه 156) (ما از خداییم و به سوی او برمیگردیم) من انسان به وسیله تکامل عقلی و قلبی از خود طبیعی میگذرد و به من ملکوتی راه مییابد. این ملکوتی است که شایستگی اشراف واقعی به جهان هستی را نصیب او میسازد. همانگونه که غوره پس از عبور از مراحل غوره بودن انگور میگردد و شیره همین انگور موجب تقویت استعدادها و نیروهای مغزی آدمی میگردد و انسان به وسیله آنها بر جهان هستی اشراف علمی و حکمی و عرفانی پیدا میکند. تفاوتی که مابین جریان غوره به انگور و انگور به شیره و شیره به تقویت استعدادها و نیروهای مغزی آدمی، با حرکت خود طبیعی آدمی به من انسانی و من انسانی به من ملکوتی وجود دارد، آگاهی انسان از مبدأ و مقصد حرکت و قدرت او بر تشخیص و تشدید خود حرکت است که در جریان غوره وجود ندارد. این حرکت را مولوی چنین مطرح میکند:
از جمادی مردم و نامی شدم
وزنما مردم ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
از ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شی هالک اله وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه آن در وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم اناالیه راجعون
بدیهی است که منظور مولودی از عدم، نیستی مطلق نیست، بلکه غروب از جهان طبیعت است و طلوع در جهان ابدیت.
او میگوید:
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندران بیحرف میروید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصه دور پنهای عدم
عرصهای بس باگشاد و بافضا
کاین خیال و هست زو یابد نوا
ملاحظه میشود که منظور از عدم عالم فوق طبیعت است. وانگهی در خود بیت، عدم ارغنونی را مطرح نموده است که با دقت لازم معلوم میشود که نمایش عدم در نهایت کمال ممکن مانند عدم نمائی آهنگی است که از وسیله موسیقی برمیاید، اگر چه در عرصه فیزیکی با چشم دیده نمیشود و مانند معدوم است، ولی این آهنگ حقیقتی است که در مرحله کمال وسیله موسیقی و نوازنده آن بوجود آمده و در ورای محسوس به وجود خود ادامه میدهد. اما آن وحدتی که در عرفان منفی مابین من، خدا و جهان هستی مطرح میگردد، بدین ترتیب که خدا حقیقت اجمالی من و جهان هستی و آن دو صورت تفصیلی خدا هستند، نه تنها بجهت داشتن نتائج غیر قابل قبول صحیح نیست، بلکه فی نفسه هم قابل اثبات و دریافت شهودی نیز نمیباشد.
عرفان و جهان هستی
جهان هستی از دو طریق انسان عارف را به ملکوت خود رهنمون میگردد و در پرتو اشعه ملکوتی که بر جهان هستی میتابد، به بارگاه ربوبی رهسپار مینماید. این دو طریق عبارتند از:
1. شکوه جمال هستی. 2- جلال قانونمندی هستی.
برای آشنایی با هردو طریق، گسترش و اشرافی از «من آدمی» لازم است که هرگونه ابهام را از دیدگاه وی برطرف بسازد. دریافت شکوه جمال و عظمت
جلال هستی چنان انبساطی در روح انسانی ایجاد میکند که آشنائی با خویشتن پس از گم کردن آن. این انبساط بدان جهت است که ناشی از برقرار گشتن ارتباط صحیح با خدا و خویشتن است، لذا سرور و انبساط آن، هرگز آلوده به انقباض و اندوه فقدان نمیگردد.
بجهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سعدی
با همین اشراف و گسترش درونی است که نمایش قفس گونهای عالم هستی از دیدگاه عارف محو میشود و فروغ الهی که از پشت پرده بر آن میتابد او را در ابتهاج فوق شادیها و اندوههای معمولی قرار میدهد.
روز و شب با دیدن صیاد مستم در قفس
بس که مستم نیست معلومم که هستم در قفس
این گسترش و اشراف من مختص دیگری دارد که بدون آن، حتی آن دو راه (شکوه جمال هستی و جلال قانونمندی هستی) نیز به مقصد نمیرساند. این مختص عبارتست از یقین انسان به اینکه این دنیا میدانی است برای تکاپو و مسابقه در خیرات. و فقط با این دید عرفانی است که میتوان گفت: ما نه جهان هستی را از حد خود بالاتر میبریم و نه العیاذباالله خدا را از مقام شامخ خود تنزل میدهیم که آن دو را در فضائی از ذهن متحد بسازیم!
طریق دیگر احساس حیات در عالم طبیعت است
با یک دقت نظر و شهود عرفانی اعلا، چهرهای دیگر از جهان طبیعت که عبارتست از حیات لطیف آن، برای انسان عارف نمودار میگردد. بعید شمردن زنده بودن طبیعت و اجزای آن، با توجه به جریانات زیر، کاملاً بیاساس است:
1. ماده جامد ناآگاه و ناآزاد
2. موجود زنده
3. درک و شعور
4. عقل و وجدان اخلاقی و اختیار که آدمی بوسیله آن در علیت علل و انگیزگی انگیزهها تصرف مینماید.
5. شهود والای روحی
6. اکتشافات و الهامات
7. نفس انسانی که از کانال ماده جامد عبور میکند در مسیر تکامل قرار میگیرد و بر هستی مشرف میشود و در جاذبه شعاع ربوبی قرار میگیرد و به آرامش نهایی میرسد. قرآن مجید در مواردی متعدد تسبیح و سجده موجودات عالم طبیعت را گوشزد فرموده است. مانند یسبحلله ما فی السماوات و ما فی الارض (الجمعه ایه 1) (به خداوند تسبیح میکند آنچه که در آسمانها و زمین است) و التغابن1 و الانبیاء79 و ص18 و 5 مورد دیگر. ولله یسجد ما فی السماوات و ما فیالارض (النحل ایه49) و الرعده 15 والحج18 و الرحمن 6 (و برای خدا سجده میکند هر چه که در آسمانها و زمین است).
جلال الدین محمد مولوی این حقیقت را چنین بیان نموده است:
جمله ذرات عالم در نهان
با تو میگویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
خامشیم و نعره تکرارمان
میرود تا پای تخت یارمان
چون شما سوی جمادی میروید
اگه از جان جمادی کی شوید
از جمادی در جهان جان روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات ایدت
وسوسه تأویلها بزدایدت
4- عرفان و زندگی و مرگ
زندگی که زمینه بروز جان (روان و روح) انسانی در عرصه هستی است حقیقتی است شفافتر از جمادات و نباتات برای نشان دادن کمال خداوند هستیبخش که با بروز جان انسانی در آن، بر شفافیتش افزوده میگردد، مگر اینکه این حقیقت شفاف به دست خود انسان چنان تیره و تار شود که به ضد حیات و جان مبدل گردد. در این صورت حتی مبارزه با چنین جان ضد جان لازم میگردد. با نیل به عرفان مثبت که از تهذیب و تخلق به اخلاقالله و تأدب به آدابالله حاصل میگردد. جان آدمی برای پذیرش فروغ الهی آمادهتر میشود. مرگ از همین دیدگاه نیست مگر پاشیده شدن اجزایی از آب (که حباب کالبد مادی آدمی را تشکیل میدهد) و برگشت وی به دریای عظمت خداوندی.
حبابوار برای زیارت رخ یار
سری کشیم و نگاهی کنیم و آب شویم
زندگی و مرگ آن کسی که شخصیت انسانی خود را در میدان مسابقه در خیرات به ثمر رسانیده است از آن خدا میگردد.
قل ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین (الانعام ایه162)
(بگو به آنان قطعاً، نماز من و عبادات من و زندگی و مرگ من از آن خداوند ربالعالمین است) و با همین دید عرفانی مثبت است که دین اسلام از جانگرایی در برابر کسانی که زندگی را یک پدیده طبیعی محض میدانند دفاع میکند. اگر فلاسفه و حکماء و دیگر صاحبنظران اهمیتی را که اسلام به پدیده حیات و جان ابراز مینماید. قائل بودند، تاریخ انسانها مسیر معقولتری میپیمود. ولی چه باید کرد که تکرار مشاهده جان و جاندار از یکطرف و بروز صفات رذل و پست از انسانها از طرف دیگر، حقیقت و ارزش واقعی زندگی را از انسان مخفی داشته است.
5- عرفان و کار
اساسیترین مختص زندگانی عرفانی (که مطابق ایه شریفه فوق از آن خدا است) کار و تلاش پیگیر در این دنیاست که میدانی برای مسابقه در خیرات است. و لکل وجهه هومولیها فاستبقوا الخیرات (البقره ایه148) (و برای هر کسی طریقی با هدفی است که روی او بسوی آن است و شما برای خیرات مسابقه کنید).
از دیدگاه عرفان مثبت، رکود و جمود انسانی در این دنیا از نظر ارزش بدتر از نیستی است بیرون از منطقه ارزشها است و اینکه بعضی از شعراء میگویند.
موجیم که آرامش ما در عدم ما است
ما زنده، آنیم که آرام نگیریم
اگر منظورشان اینست که حیات ما و جان ما در زمینه تلاش و تکاپو است، لذا اگر از تلاش
و تکاپو بازبمانیم زمینه حیات ما و جان ما نابود گشته است. مطلبی بسیار متین زیرا
گرچه رخنه نیست در عالم پدید
خیره یوسفوار میباید دوید
خداوند عزوجل فرموده است: «یسئله من فی السماوات و الارض کل یوم هو فی شأن (الرحمن ایه39) هرچه که در آسمانها و زمین است فیض هستی خود را از او مسئلت مینماید. او هر روز در کاری است».
یا ایهالانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملا قیه (الانشقاق ایه6) (ای انسان، تو در نهایت تلاش و تکاپو به دیدار خدایت نائل خواهی آمد). و ان لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری (النجمایه39و40) (و قطعی است که برای انسان هیچ چیزی وجود ندارد مگر کوششی که انجام داده. و قطعاً کوشش او بزودی دیده خواهد شد).
پس عرفان مثبت هم دنبال گنج گرانمایه میرود، و این گنج را فقط در کار و کوشش در راه تنظیم امور مادی و معنوی انسانها درمییابد – انسانهایی که اشعهای از خورشید با عظمت خداوندی در عرصه طبیعت میباشند. این عرفان پرداختن به مرهم گذاشتن به زخم یک انسان را همانند ذکر یحیویا حتی در تاریکیهای شب تلقی مینماید.
آری قرار دادن یک پیچ و یا مهره در جایگاه مناسب خود در ماشین مفید بر حیات بشری را عبادتی مقبول درگاه ایزدی میداند.
ولی اگر مقصود این باشد که آرامش و رکود در زندگی از همه جهات مساوی عدم میباشد، پذیرش آن بسیار دشوار است، زیرا همانگونه که در بالا اشاره کردیم نیستی بیرون از منطقه ارزشها است، در صورتی که موجودی که از مسیر قانونی خود منحرف گردد، در منطقه زشتیها قرار خواهد گرفت. انسانی که میداند وجودش وابسته خدایی است که او خود در هر لحظه در کاریست، چنین انسانی نمیتواند حتی یک لحظه هم از تأثیر و تأثر با جهان هستی، که نتیجهاش همان گسترش و اشراف من عارف بر جهان است، آرامش بگیرد. با نظر به اصل وابستگی آدمی به خداوند فعال و فیاض مطلق و قرار دهنده نظم هستی بر کار معلوم میشود که کار و حرکت در متن اصلی قانون هستی است، بنابراین، کسی که بخواهد من او از مسیر عرفان مثبت، بر جهان هستی گسترش و اشراف پیدا کند و در جاذبه کمال مطلق که فعال و فیاض مطلق است قرار بگیرد که به لقاءالله منتهی میگردد، حتماً باید یک لحظه هم از تلاش و کوشش نماند حتی اگر چه مقصدهای جزئی زندگی مطلوب در عین حال ناپدید باشد.
کل یوم هو فی شأن بخوان
مرو را بیکار و بیفعلی مدان
کمترین کارش بهر روز آن بود
کاوسه لشکر را روانه میکند
لشگری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم رویدنبات
لشگری ز ارحام سوی خاکدان
تا زنر و ماده پر گردد جهان
لشگری از خاکدان سوی اجل
تا ببیند هر کسی عکسالعمل
باز بیشک بیش از آنها میرسد
آنچه از حق سوی جانها میرسد
آنچه از جانها به دلها میرسد
آنچه از دلها به گلها میرسد
اینت لشگریهای بیحد و مر
بهر این فرمود ذکری للبشر
6- عرفان و وسیله و هدف
از هنگامی که فروغ عرفان مثبت در دل آدمی درخشیدن میگیرد، همانگونه که هدفهای مربوط به حیات معقول وی مطلوب، و توجه و اشتیاق و حرکت آدمی را به خود جلب میکنند، وسیلهها نیز به اضافه اینکه دارای مطلوبیت وابسته به هدفها میباشند، از همان موقع که اشتیاق انسانی برای وصول به هدف در میدان مسابقه در خیرات در درونش موج زد، ارزش ذاتی هدف فروغی بر وسیله میتاباند و در نتیجه باضافه مطلوبیت جنبه وسیلهای آن، مطلوبیت خاصی هم از فروغ اشتیاق به هدف در مییابد. بطوریکه حتی اگر انسان پس از تلاش در مرحله وسائل به هدف نائل گردد، باز در مسابقه عرفانی برنده محسوب خواهد گشت. از همین جا روشن میشود که هیچ مکتب سیاسی و اجتماعی و اخلاقی و عرفانی منفی نمیتوان. مانند عرفان مثبت که در اسلام مطرح شده است یأس و نومیدی را که همواره مانند آفتی مهلک جانهای آدمیان را از پای درمیآورد، ریشهکن بسازد. این به آن معنی نیست که کار و هر وسیلهای که برای وصول به یک نتیجه مورد توجه و عمل قرار میگیرد، ذاتاً دارای آن ارزشی است که انسان را از تکاپو برای وصول به هدفی بینیاز بسازد، بلکه مقصود اینست که اصل اساسی ورود وسیله در منطقه ارزشها از موقعی شروع میشود که انسان با نیت وصول به هدف صحیح که آنرا در مسیر حیات معقول مورد بهرهبرداری قرار خواهد داد، اقدام به فعالیت در تنظیم وسیله برای آن هدف نماید، اقدام با نیت مزبور و تکاپویی که مستند بر آن، انجام میگیرد، وارد منطقه ارزشها است، خواه به هدف منظور برسد یا نه، که البته اگر به هدف منظور نیز نائل گردد، انبساط نیل به هدف، خود به وجود آورنده یک حالت روحی بسیار عالی است. برای مثال داستانی مختصر از جلالالدینمحمدمولوی را در اینجا میآوریم:
آن یکی الله میگفتی شبی
تا که شیرین گردد از ذکرش لب
گفت شیطانش خمش ای سخت رو
چند گوئی آخر ای بسیار گو
اینهمه الله گفتی از عتو
خود یکی الله را لبیک گو؟
مینیاید یک جواب از بیش تخت
چند الله میزنی از روی سخت!
او شکسته شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت: هین از ذکر چون واماندهای
چه پشیمانی از آن کش خواندهای
گفت: لبیکم نمیاید جواب
زان همی ترسم که باشم ردباب
هجر روی دوست
غزلی منتشر نشده از امام عارفان
ساقی بروی من در میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا بینیاز کن
تاری ز زلف خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب از رخ زیبا و زلف یار
بیگانهام ز کعبه و ملک حجاز کن
لبریز کن از آن میصافی سبوی من
دل از صفا بسوی بت تـُرکتاز کن
بیچاره گشتهام زغم هجر روی دوست
دعوت مرا بجام می چاره ساز کن
28/11/67
عرفان در ارتباط چهارگانه
گفت خضرش که خدا این گفت به من
که برو با او بگوی ای ممتحن
بلکه آنالله تو لبیک ماست
آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
نیترا در کار من آوردهام
نه که من مشغول ذکرت کردهام
حیلهها و چارهجوئیهای تو
جذب ما بوده گشاده پای تو
درد عشق تو کند لطف ماست
پیش هر یارب تو لبیکهاست
میگویند در آن هنگام که حضرت یوسف علی نبینا و آله و علیه الصلوة و السلام در اطاقی که به وسیله زلیخا زن عزیز مصر محبوس شد تا بتواند از ان حضرت به خواسته خود برسد، با اینکه درهای اطاق بسته بود، آن حضرت باقصد خلاص شدن و گریز از معصیت شروع به دویدن کرد. بدیهی بود که در آن اطاق راهی برای گریز وجود نداشت تا حضرت یوسف با هدفگیری راه مشخص و عینی و قابل مشاهده، خود را از دام و مکر آن زن نجات بدهد. با این حال شروع به گریز از این طرف به آن طرف نمود و با یک حالت روحانی بسیار والا (که برای ناهشیاران و مستان شراب محسوسات و لذایذ طبیع قابل درک و فهم نیست) قفل یکی از درها را گرفت و کشید و با نیروی آن حالت روحانی قفل باز شد و آنحضرت نجات پیدا کرد[187] با نظر بهمین جهت است که مولوی میگوید:
گرچه رخنه نیست در عالم پدید
خیره یوسفوار میباید دوید
7ـ عرفان و قدرت
اگر انسانها بآن حد از بلوغ و رشد نرسند که از دیدگاه عرفان مثبت به قدرت بنگرند، هرگز نخواهند توانست قدرت و کاربرد آن را در مسیر «حیات معقول» انسانها بکار بیندازند. قدرت و مقتدر از صفات ذاتی خدواندیست، بنابراین شناخت صحیح قدرت و قوه شناخت صفتی از صفات ذات ربوبی است و کاربرد صحیح آن در پیشبرد کمال انسانی در مسیر «حیات معقول»، برخورداری ضروری از تجلیات آن صفت مقدس الهی است. قدرت عامل اساسی گسترش و اشراف من انسانی بر جهان هستی است و مقدسترین تجلی قدرت، در مهار کردن و تعدیل و تنظیم قدرت است در مسیر جاذبه کمال. بهمین جهت است که میگوئیم: ناتوانترین انسانها آن قدرتمند است که از مهار کردن و تعدیل و تنظیم قدرت در تحصیل آرمانهای اعلای انسانی، عاجز بماند، اگر چه تمامی نیروهای کیهان بزرگ را در اختیار داشته باشد. قدرت از دیدگاه عرفان مثبت هرگز خود را در مقابل حق قرار نمیدهد، زیرا خود ذات قدرت، حق است و نمیتواند دارای هویتی باطل باشد. آنچه هست اینست که همواره حمایتگران باطل هستند که قدرت را بدست گرفته و آن را در از بین بردن حمایتگران حق و حقیقت بکار میبرند. قدرت که از مقدسترین تجلیات صفت «قوی» و «مقتدر» خداوندی میباشد، اگر در موردی برای ضربه و از پای درآوردن استخدام شود، فقط برای از پای در آوردن درندگان انسان نما تجویز شده است که مختل کننده حیات و جانهای آدمیان میباشد ـ و اعدوالهم ما استطعتم من قوة ـ (انفال ایه 60) و برای آنان هر چه بتوانید قوت و «قدرت» آماده کنید) این تجلی مقدس قدرت الهی در دست امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهالسلام بود که هرگز جز در راه احیای حق و محو کردن باطل بکار نیفتاد.
آری، در آن هنگام که قدرت نمونهای از تجلی صفت قادر و قوی بودن خداوندی باشد، علی مرتضی حیدر کرار است و حیدر کرار اسدالله است و اسدالله ممسوس فی ذات الله. در همان حال که امیرالمؤمنین علیهالسلام شجاعترین و سلحشورترین انسان بود، شیر خدا نه عکس شیری که بر پردهای منقوش شود که با کمترین هوائی بحرکت در اید (این شیر خدا همان ممسوس فی ذاتالله است که پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم درباره امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «لا تسبوا علیاً فانه ممسوس فی ذات الله[188]» (به علی ناسزا نگویید، زیرا او شیفته و بیقرار درباره ذات خداوندی است) ایه واعدوالهم مااستطعتم من قوة (و برای آنان هر چه بتوانید قوت و «قدرت» آماده کنید). برای عارف حقیقی همان آهنگ حیات بخش را دارد که ایه یا ایتهاالنفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیة (فجر ایه 27 و 28) (ای نفس به مقام والای آرامش رسیدهای، برگرد بسوی پروردگارت در حالیکه تو از او خشنود و او از تو راضی است) این است همان معنای بسیار شگفتانگیز هماهنگی عرفان با قدرت یا فرو رفتن عارف در قدرت الهی که در شرح اشارات ابن سینا میگوید: ان العارف اذا انقطع عن نفسه و اتصل بالحق رای کل قدرة مستغرقة فی قدرته المتعلقة بجمیع المقدورات[189] (در آن هنگام که عارف از خودش بریده شد و به حق پیوست، هر قدرتی را در قدرت خداوند میبیند که متعلق است بر همه مقدورات) امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمودند: انی والله لولقیتهم و احدا و هم... طلاع الارض کلها ما بالیت ولا استوحشت (سوگند بخدا، اگر من به تنهائی با همه دشمنانم که از کثرت روی زمین را پر کرده باشند، رویاروی شوم، هرگز از آنها روی گردان نمیشوم (نهجالبلاغه نامه شماره 62).
یک شخص دانشمند بسیار موثقی باینجانب نقل کرد که با عدهای از فضلا در حضور امام نشسته بودیم، سخن از هر دری درباره قدرتهای بزرگ دنیا میرفت که ایشان فرمودند: من تاکنون بیاد ندارم از چیزی یا کسی ترسیده باشم جز خداوند متعال.
در سال 43 بعد از آنکه امام آزاد شدند در مسجد اعظم قم سخنرانی نموده و گفتند «والله من به عمرم نترسیدم، آن شبی هم که آنها مرا میبردند من آنها را دلداری میدادم[190]» قدرت علمی و معرفتی گاهی به درجهای میرسد که شخص عالم بزرگترین موضوعات و قوانین حاکم در هستی را بسیار ناچیز میبیند. در این مورد نه اینکه موضوعات و قوانین حاکم بر هستی اموری ناچیز هستند، بلکه این «من» است که بوسیله گسترش و اشراف بر هستی با اینکه جزئی از هستی است، گام فراسوی آنها نهاده و از بالا به آنها مینگرد. اگر برای کسی درک اینگونه اشراف بر هستی از انبیای عظام و امیرالمؤمنین و ائمه معصومین علیهمالسلام مشکل بوده باشد میتواند مراجعه کند به طرز گسترش و اشراف قدرت معرفتی جلالالدین مولوی بر حقائقی از عالم هستی، با اینکه این شخصیت یکی از پیروان و عاشقان رسول خدا و امیرالمؤمنین علیهماالسلام است و به خوشهچینی خود از خرمن بیکران معرفت آنان افتخار مینماید، در آثار خود مخصوصاً در دیوان مثنوی چنان با قدرت و گسترش و اشراف سخن میگوید که گوئی همه آن حقائق در یک محلی پائین قرار گرفته و مولوی از بالا به آنها مینگرد.
خلاصه هیچ نیروی روانی مانند عرفان مثبت که دارنده آن متکی به قدرت مطلقه الهی است. نمیتواند قدرت فوق تصور عرفان را بانسان بدهد.
گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند
عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش
8ـ عرفان و تمدن
اگر تمدن را باین نحو تعریف کنیم که: «تمدن عبارتست از زندگی دستهجمعی انسانها، هر فردی و گروه و سازمانی در موقعیت عادلانه خود بدون تباه شدن اندیشهها و احساسات و عواطف هویت فردی آنان که با تکاپوی هدفدار در مسیر «حیات معقول» رو به کمال بحرکت میافتند»، مسلم است که چنین تمدنی ارتباطات چهارگانه افراد جامعه خود را به بهترین وجه حل مینماید و انسانها را از تزاحم و تضاد با یکدیگر رها مینماید و همه آنان را در دست مانند اعضا و قوای یک پیکر قرار میدهد تمدن باین معنی تجلی گاه حیات فردی و اجتماعی خلیفةالله در روی زمین است و تردیدی نیست در اینکه تلاش فکری و عضلانی برای تحقق بخشیدن به مقدمات و عوامل بوجود آمدن چنین تجلیگاه، یکی از اساسیترین مختصات عرفان مثبت میباشد. آنچه که گردانندگان جوامع صنعتی امروز تمدن مینامند (و خود نیز از شناخت واقعی معنای تمدن محرومند) نه تنها از دیدگاه عرفان مثبت، تمدن تلقی نمیگردد، بلکه عرفان مثبت چنین زندگی را که ماشین ناآگاه و سلطهجویان ناآگاهتر از ماشین آن را تمدن مینامند، مبارزه و تضاد با حیات انسانها بحساب میآورد. و اگر روزی بتواند بهر وسیلهای که ممکن است در توجیه صحیح چنین تمدن تباهکننده احساسات عالی انسانی و عقل و خرد ناب و یا در تعدیل آن، قدمهای جدی خواهد برداشت.
همچنین انسان را که از استعدادهای فوقالعاده با ارزش و من قابل گسترش و اشراف بر هستی و قرار گرفتن با عرفان مثبت در جاذبه کمال مطلق میداند، نمیتواند تمدنی را بپذیرد که نخست هویت شخصیتی انسان را بهمراه اندیشه، اخلاق، فرهنگ، احساسات عالی انسانی و مخصوصاً هشیاری او را بوسیله وسائل تحذیر مختل میسازد و سپس ماشین و سودپرستی و لذتگرائی را بر او مسلط مینماید. این تمدن چگونه میتواند با عرفان حیاتبخش سازگار باشد، در صورتیکه این تمدن نخست خویشتن او را از او سلب میکند و سپس از ارتباط با خدا محرومش میسازد و در نتیجه ارتباطش با جهان هستی نیز مبهم میگردد. میگوید:
ما ز آغاز و ز انجام جهان بیخبریم
اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است
9ـ عرفان و مکتب انسانی جدید (اومانیسم)
ادعای مکتب انسانی جدید بطور اجمال عبارتست از لزوم پرورش استعدادهای انسانی برای برخورداری هر چه بهتر از دو ارتباط (ارتباط انسان با طبیعت و ارتباط انسان با همنوعان خود) در زندگی طبیعی محض، و لزوم پذیرش یک عده اصول اخلاقی که فقط تضاد و تزاحم انسانها را با یکدیگر منتفی بسازد. بنابراین تعریف، اخلاق بعنوان یدکی حقوق تلقی میگردد!! در صورتیکه اخلاق از دیدگاه ادیان الهی و عرفان مثبت شکوفائی حقیقت است در درون آدمی، نه یک وسیله و کمک برای اجرای حقوقی. و اما آزادیهای انسان در این مکتب که باید از آنها برخوردار گردد، عبارتند از: آزادی عقیده، آزادی بیان، آزادی قلم و آزادی سیاسی) که همه افراد و گروههای انسانی باید از آنها بهرهور شوند و انسانها باید بتوانند در زمینه تعاون و تفاهم همه جانبه با همدیگر زندگی نمایند. عرفان مثبت میگوید: اگربه فرض چنین وضعی را بشر بتواند برای خود ایجاد نماید و اگر سودپرستی و لذتگرایی و قدرتپرستی اجازه فرمایند! ولو یاتانهای[191] انساننما دیگر انسانها را هم به رسمیت بشناسند، و همه انسانهای روی زمین بتوانند واقعاً بدون تضاد و تزاحم با همدیگر زندگی کنند، تازه نوبت سئوال اصلی میرسد که ایا بشر با آنهمه تکاپو و تحمل دردها و زحمتها فقط برای این زندگی میکند که مقداری مواد پاکیزه را بدون تزاحم و تضاد با بنی نوع خود از طبیعت ببلعد و آنها را به مدفوعات تبدیل کند و مقداری هم روی کره خاکی؟ و در صورت پیشرفت دست یکدیگر را گرفته در میان منظومه شمسی و دیگر کرات فضائی به جستوخیز بپردازد و با مقداری تخیلات تجریدی خود را قانع سازد که آری، حیات همین است و بس، و آنگاه راهی زیر خاک تیره گردد. بدیهی است که چنین دعاوی پر زرق و برق مکتب انسانی جدید (اومانیسم) با دو ضربه سخت که از خود حامیان همین مکتب بر آن وارد میشود، عدم کفایت یا بطلان آنرا اثبات مینماید: 1ـ تبدیل آشیانه زیبای روی زمین به زرادخانههای اسلحه، 2ـ تولید مواد مخدر در بالاترین سطحی که میتوان تصور نمود، متلاشی میشود و از بین میرود.
اما عرفان مثبت، خلقت انسان را در حکمت ربوبی از مقامی بسیار با اهمیت برخوردار میداند و انسان را در صورت تعلیم و تربیت صحیح، تجلیگاه علم و قدرت خداوندی تلقی نموده و زندگی جمعی او را حیات معقول جلو گاه رحمت و قدرت عالیه خداوندی میداند[192] اگر شعار بسیار قدیمی جوامع بشری (همه انسانها را دوست بدار، لذا به خود بپسند آنچه را که بر دیگران میپسندی و بر دیگران مپسند آنچه را که بر خود نمیپسندی) تحقق بپذیرد، فقط بوسیله پرتوی از فروغ عرفان مثبت است که نخست «من» انسانی را بخود
او بشناساند و او با این شناخت بفهمد که «من» او که شعاعی از اشعه خورشید عظمت الهی است چقدر خوب و زیبا و دوست داشتنی است.[193]
و چون دیگر انسانها هم از همین «من» برخوردارند، پس محبت بر همه انسانها ضرورت دارد، مگر اینکه یک انسان خود را با کمال علم و اختیار، از خط انسانی و صفات عالی آن خارج کند و وارد خط چنگیز و نرون و امثال اینان نماید.
10ـ عرفان و علم و عقل
ایا میتوانید عاملی برای رکود و رجوع بشریت به قهقرا، بالاتر از این تلقین نابکارانه پیدا کنید که عرفان با علم و عقل نمیسازد؟ جدا کردن علم و عقل از عرفان مسدود کردن دو وزنه بسیار مهم است که فروغی از خورشید حق و حقیقت را بر مسیر انسان سالک میتاباند.
بیائید ببینیم علم چیست؟ علم روشنکننده واقعیات است در آن حدود که وسائل و ابزار و ساختمان مغزی شخص عالم و محدودیت هدفگیریها و موضعگیریهایش مشخص مینماید. عقل چیست؟ عقل تنظیم کننده هدفها و وسائل در پدیدهای حسی و فعالیتهای مغزی، و تجرید کننده کلیات و اعداد و علامات و اجرا کننده عملیات ریاضی و غیر ذلک است. ایا این فعالیت که عامل دیگری برای ارتباط با واقعیات است میتواند از عرفان مثبت تفکیک گردد! بطور کلی حقیقت اینست که اگر علم و عقل ازعرفان مثبت تفکیک شود چگونه «من» انسانی میتواند بر جهان هستی گسترش یافته و بر آن اشراف پیدا کند؟ در حالیکه کمیت بسیار فراوان و قابل توجه از شناخت جهان هستی از این دو راه بدست میاید؟!
یک اصل بسیار کلی و با اهمیت وجود دارد که بدون توجه بآن نه تنها مسئله علم و عقل حل نمیشود، مسئله عرفان هم حل نمیگردد. و آن این است که هر موقعی که علم و عقل بعنوان دو امتیاز و عامل آرایش و غرور «من» انسانی قرار بگیرند، تبدیل به یک حجاب و حجابساز میگردند[194] همچنین عرفان حتی در بالاترین درجات سلوک نیز اگر بعنوان امتیاز و وسیله آرایش ذات تلقی گشت، حجابی ضخیم میگردد که دیده دل را از شهود وجهالله اعظم میپوشاند. آری، بلکه میتوان گفت: اگر عرفان بشکل حجاب در اید، ضخیمتر از حجاب علم و عقل میگردد. نخست عبارت زیر را از کتاب اشارات مورد دقت قرار بدهیم و سپس ضخیمتر بودن حجاب عرفان را از حجاب علم و عقل متذکر شویم: «الالتفات الی ماتنزة عنه شغل، والاعتداد بما هو طوع من النفس عجز و التبجح بزینة الذات و ان کان بالحق تیه، والاقبال بالکلیة علی الحق خلاص[195]» (التفات به آن امور دنیوی که عارف باید از آنها منزه باشد، موجب اشتغال روح به علائق دنیوی است، و اعتنا به اطاعت نفس ناتوانی است و سرور و ابتهاج به آرایش ذات (بجهت عرفان) اگر چه آن آرایش بجهت تخیل ارتباط با حق جل و علا (باشد، گمراهی است، و فقط روی نمودن باتمام ذات به بارگاه حق، رهاشدن از ماسوای حق است. ) باز در همین کتاب آمده است: «من أثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانی و من وجد العرفان کانه لایجده بل یجد المعروف به فقد خاض لجة الوصول[196] (هر کس که عرفان را برای خود عرفان بخواهد، او زینتی برای ذات خود خواسته است، و اگر کسی عرفان را دریابد بطوری که توجهی بخود آن حالت عرفانی نداشته باشد بلکه خود معروف «خداوند سبحان» را دریافت نماید، در دریای وصول غوطهور شده است) اما اینکه حجاب بودن عرفان استخدام شده برای تورم خود طبیعی، ضخیمتر از حجاب علم و عقل است، بدینجهت است که هر انسان عاقلی که از ارزش و هویت علم و عقل و کاربرد آن دو اطلاعی داشته باشد بخوبی میداند که حقائقی را که آن دو میتوانند در اختیار انسانها بگذارند، نسبی و محدود و وابسته میباشند، لذا توجه باین مسئله که علم و عقل کمتر از آنند که بتوانند روح مشتاق و سالک یک انسان را اشباع کنند و در نیمه راه عرفان متوقفش بسازند، چندان دشوار نیست، در صورتیکه عرفان با آن عظمت و درخشش خیره کنندهای که دارا است، مانع از توجه باین است که در استخدام خود طبیعی قرار گرفته است، لذا بیداری از خوابی که علم و عقل میآورند، آسانتر است از بیداری از مستی عرفان استخدام شده برای آرایش ذات. بنابراین، اگر علم و عقل با کنار زدن خود از دیدگاه عارف، و در ارتباط قرار دادن انسان عارف بطور مستقیم با خود حقائق، در استخدام خود طبیعی قرار نگیرند، دو روزنه بسیار روشنگر برای عارف محسوب میشوند. همچنین است عرفان، یعنی عرفان با کنار زدن خود از دیدگاه عارف و قرار دادن وی در ارتباط مستقیم با کامل مطلق که خدا است عالیترین وسیله دریافت حق سبحانه و تعالی میباشد. در این باره امام جملهای بسیار صریح دارند که بقرار زیر است و ما آنرا در آغاز این مقاله آوردهایم[197].
چنانچه در بعضی اهل عرفان اصطلاحی دیدیم اشخاصی را که این اصطلاحات (عرفانی و غور در آن، آنها را به ضلالت منتهی نموده و قلوب آنها را منکوس و باطن آنها را ظلماتی نموده و ممارست در معارف موجب قوت انانیت و انیت آنها شده و دعاوی ناشایسته و شطحیات ناهنجار از آنها صادر گردیده، و نیز در ارباب ریاضات و سلوک اشخاصی هستند که ریاضت و اشتغال آنها به تصفیه نفس قلوب آنها را منکدرتر و باطن آنها را ظلمانیتر نموده و اینها از آن است که بر سلوک معنوی الهی و مهاجرت الیالله محافظت ننموده و سلوک علمی و ریاضی آنان با تصرف شیطان و نفس بسوی شیطان و نفس بوده»[198].
11ـ عرفان و حکمت
حال که ثابت شد علم و عقل (با نظر به اصل هویت آنها نه در حال استخدام به خود طبیعی) نه تنها سد راه عرفان نیستند، بلکه هر دو آنها از بهترین وسائل تقویت و همه جانبه ساختن عرفان میباشند. حکمت که تعلیم آن یکی از اساسیترین اهداف رسالت رسولان الهی است، با اولویت بسیار عالی از اساسیترین عوامل تقویت و درخشندگی عرفان مثبت میباشد. این مقام والا برای حکمت با نظر به تعریفی است که درباره این خیر کثیر و نعمت عظمای الهی مطرح شده است:
حکمت عبارتست از معرفتی لازم برای شناخت و دریافت اصول و قواعد کمال در عرصه دنیا و سرای ابدیت و بکار بستن آنها در مسیر حیات معقول. بنابراین، حکمت چه در قلمرو نظری و چه در قلمرو عملی، خود جلوهای از عرفان مثبت است که حیات آدمی را در امتداد سلوک منور میسازد. ایات قرآنی حیات با حکمت را (که تبلیغ آن هدف از بعثت پیامبران بوده است) از آن خدا و «حیات طیبه» تعبیر نموده، بلکه آنرا حیات حقیقی نامیده است. ایهای که حیات مستند به حکمت را از آن خدا معرفی میفرماید: ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتیلله رب العالمین (انعام ایه62) (قطعاً نماز و عبادات و زندگی و مرگ من از آن خداوند پرورنده عالمیان است. )
ایهای که زندگی با حکمت را «حیات طیبه» معرفی میفرماید، این ایه است: من عمل
صالحاً من ذکر او انثی و هو مومن فلنحیینه حیاة طبیة (النحل ایه97) (هر کس از مرد و زن عمل صالح انجام بدهد در حالیکه دارای ایمان است، ما او را زندگی با حیات پاکیزه عنایت مینمائیم) و آن ایهای که زندگی با حکمت را حیات حقیقی تذکر میدهد، چنین است: یا ایها الذین امنوا استجیبوالله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم (الانفال ایه 24) (ای مردم که ایمان آوردهاید، خدا و رسول او را اجابت کنید هنگامی که شما را بچیزی دعوت میکند که شما را حیات میبخشد) بدیهی است که مردم آن زمان که مخاطب این ایه بودند زنده بودند. باضافه اینکه گرایش به دین، مرده طبیعی را زنده نمیکند، پس مقصود از ایه مبارکه، حیات حقیقی (در برابر زندگی طبیعی حیوانی) است که حیات طیبه نامیده شده و از آن خداوند پرورنده عالمیان است. با این مطالب که تاکنون مطرح کردیم، اثبات شد که آنچه بعضی از شعرا و عرفاء حکمت را در برابر عرفان طرد مینمایند، مانند حافظ در بیت زیر: حدیث از مطرب و میگو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را، منظور فلسفههای حرفهایست که با مقداری اصطلاحات خوشایند مانند مهرههائی مغزهائی را برای بازی شطرنج وادار میکند، نه حکمت. به معنائی که رابطه آنرا با عرفان مورد توجه قرار دادیم.
12ـ عرفان و شهود و استدلال
اکثریت قریب باتفاق صاحبنظران عرفان معمولی و حتی آن عده از عرفائی که راه عرفان مثبت را میروند، ولی گاهی هم در تخیلات عرفانی منفی غوطهور میگردند، بر این عقیدهاند که حقیقتیابی در عرفان و ارتباط مستقیم با واقعیات عرفانی یا بینیاز از دلیل است و یا غیر قابل استدلال. این مدعا در آثار قلمی عرفا چه در نظم و چه در نثر، بطور فراوان گوشزد شده است. و از این جهت بوده است که تکیه بر علم و عقل نظری در عرفان منفی با اشکالی مختلف کنار گذاشته شده است. از مشهورترین ابیاتی که مورد استدلال عموم حامیان این نظریه است، بیتی است از جلالالدین محمد مولوی که میگوید:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود
این مدعا را میتوان بترتیب زیر تحلیل نمود:
اگر منظور از بینیازی از دلیل، این است که همه حقائق مربوط به من انسانی، خدا، جهان هستی و نوع انسانی از دیدگاه عرفان، با علم حضوری برای انسان قابل دریافت است، مانند علم انسان به ذات خویشتن (خودیابی و خود آگاهی) که هیچ نیازی به استدلال ندارد.
یعنی همه انسانها حقائق مربوط به امور چهار گانه فوق را از دیدگاه عرفانی مانند علم حضوری به ذات خود در مییابند. این مطلب چنانکه توضیح خواهیم داد، کاملاً صحیح است، ولی اثبات نمیکند که چنین دریافت حضوری بقدری بدیهی است که همه کس بدون علت و بدون دلیل، آن را میتواند در خود احساس نماید و نیازی به استدلال ندارد، زیرا قابل شهود و دریافت بودن یک حقیقت غیر از بدیهی بودن آن است. بعنوان مثال: همان علم حضوری (خودیابی و خودآگاهی) که انسان ذات خود را در آن مییابد و شهود مینماید، برای همه کس و در یک درجه معین امکانپذیر نیست. انسانهایی هستند که در جریانات و فعالیتهای درونبینی عالیترین ذات تجرد یافته و گسترده به هستی را درمییابند، و کسانی هم هستند که اگر شما از آنان بپرسید: ایا شما من یا ذات خود را در مییابید؟ اگر این سئوال شما را بفهمند، در پاسخ شما خواهند گفت: آری، من دست دارم و آن را میبینم، من پا دارم، سر دارم، مو دارم، گوشت و استخوان دارم... و اگر مقداری از درک بیشتر برخوردار باشد، میگوید: من مجموعهای از اجزاء درونی (مانند خون و اعصاب و ریه و قلب و مغز) و اعضای برونی مانند دست و پا و گردن و سر هستم و به ذهن اینگونه اشخاص معمولی خطور نمیکند که هر روز چند بار صفات و اعمال خود را به من نسبت میدهد مانند رنگ من، قد و قامت من، دانش من... من آن کتاب را دیدم، من امروز تدریس نمودم، من برای استراحت در خانه ماندم...
با این حال هیچ فکر ی درباره من که هزاران بار تکرارش میکند و آن را «من را» به رخ مردم میکشد و از آن «من» دفاع میکند، ولی هیچ اطلاعی از آن ندارد. اگر هم فراغتی دست بدهد و مقداری در فکر فرو برود، یک حقیقتی مبهم درباره «من» تصور مینماید.
حیران شدهام که میل جان با من چیست
و اندر گل تیره این دل روشن چیست
عمریست هزار بار «من» گویم و «من»
«من» گویم و لیک میندانم «من» چیست
اگر بخواهیم برای این اشخاص «من» یا «ذات» را قابل درک با علم حضوری بسازیم قطعی است که باید اطلاعات و معلومات فراوانی چه درباره توصیف حقایقی که برای دریافت و شهود «من» با علم حضوری لازم است، و چه درباره بیان شرایط و مقتضیات و موانع و علل و مختصات و نتایج آن قسمت از حقایق که برای دریافت ذات ضرورت دارد، در اختیار این خاص معمولی و ابتدائی قرار بدهیم تا بتوانند «من» یا «ذات» خود را با علم حضوری دریابند.
حال که دریافت «من» با این نزدیکی که به انسان دارد، نیاز به آن همه توصیف و استدلال دارد حقایق عرفانی بیشتر نیازمند توصیف و استدلال خواهد بود. آن نظریهای که میگوید: حقایق عرفانی قابل اثبات با دلیل نیست، نظریه ایست که مانند همان نظریه اول (بینیاز بودن اثبات) مردود است، و استدلال ما برای رد این نظریه همان است که در این مبحث متذکر شدیم.
و بطور کلی اگر ما توجهی به ضرورت قانون فوقالعاده اساسی تعلیم و تربیت در همه صنایع و علوم و معارف بشری حتی برای دریافتها و گردیدنهای عرفانی داشته باشیم، باین نتیجه قطعی میرسیم که هیچ انتقالی از یک مرحله پائین به مرحله بالا در امور مزبور برای بشر امکانپذیر نیست، مگر به وسیله تعلیم و تربیت و راهنمائی و ارشاد و یا جوشیدن عوامل صعود از مرحله پائین به مرحله بالا از درون خود انسان، اما نیاز به تعلیم و تربیت در امور مزبور (صنعت و علوم و معارف) حقیقتی است غیر قابل انکار و نیازی به اثبات ندارد، و اما حقایق عرفانی نه تنها نیازمند راهنمائی و ارشاد معمولی که در صنعت و علوم و معارف ضرورت دارد، میباشد، بلکه بجهت حساسیت فوقالعاده میسر و مقصد در عرفان (حتی در اخلاق) نیاز به راهنما و ارشاد و توجیه شدیدتر است. عرفا تقریبا در مضمون ابیات ذیل اتفاق نظر دارند یعنی حال که حقیقت این است
که حرکت پس از بیداری چنین است:
در این شب سیاهم گمگشته راه مقصود
از گوشهای برون ای ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود
زینهار از این بیابان وین راه بینهایت
پس
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
دانهای در صیدگاه عشق بی رخصت مچین
کز بهشت آدم بیک تقصیر بیرون میکنند
قانون فوقالعاده ضروری تعلیم و تربیت و توجیه و راهنمائی بخوبی اثبات میکند که هم توصیف و تعریف و هم استدلال بعنوان مقدمات حصول شهود عرفانی ضرورت دارد.
اگر اندک توجهی به معنای دلیل و توجیه داشته باشیم که مفهومی است عام، و شامل تعلیم و تربیت و عموم راهنمائیها میباشد، به این نتیجه بدیهی خواهیم رسید که فعلیت رسیدن استعدادهای انسانی چه در صنایع و علوم و چه در معارف عالیه اخلاقی و شهود دریافتهای عرفانی، (به استثنای جهشها و انقلابات بسیار سریع روحی که موجب انتقال از یک موقعیت پائین علمی و معرفتی و شهودی به مرحله عالی میگردد) بطور تدریجی صورت میگیرد و هیچ یک از انتقلات (انتقالات از موقعیت پائین به مرحله عالی) بدون علت و عامل امکانپذیر نیست: این علت و عامل بر دو قسم اساسی تقسیم میگردد:
1ـ علت و عامل درونی مانند تفکر عقلانی و مراقبت شهودی و ریاضتهای شرعی که موجب به وجود آوردن مقتضیات و شرایط شهود حقایق عرفانی و برطرف کردن موانع حصول آنها میباشد.
2ـ علل و عوامل برونی که عبارتند از انبیاء عظام سلامالله علیهم و حکمای راستین و عرفائی که در خط نورانی انبیاء حرکت میکنند (که ما عرفان تعلیم شده بوسیله آنان را عرفان مثبت مینامیم) بعنوان مثال اگر بخواهیم این حقیقت عرفانی را توصیف و اثبات کنیم که عقل نظری در صورتیکه در استخدام من تکاملی ارزشی قرار بگیرد، یکی از عالیترین عوامل تحریک انسان بسوی شهودهای والا درباره حقیقت انسان و جهان «من» خویشتن و خدا میباشد. بدون تردید نخست باید ما درباره این مفردات: (عقل نظری، تکامل ارزشی من، شهود، انسان، جهان، من و خدا) سپس در حالات ترکیبی آنها توصیف صحیحی داشته باشیم، زیرا قطعی است که اگر توصیف صحیحی درباره حقایق فوق نداشته باشیم، در جنگلی ناموزون از مفاهیم و تخیلات و تداعیها و تجسمها گم خواهیم گشت.
در مرحله بعدی برای آموزش هر یک از حقایق عرفانی و شناخت علل و عوامل بوجود آورنده آن، نیاز به اثبات خواهیم داشت. این نیاز چنانکه گفتیم ناشی از این است که گردیدن و حرکت عرفانی (به استثنای جهشها و انقلابات روانی غیر عادی) از موقعیتی پائین به مرحله عالیتر بدون علت و عامل درونی یا برونی امکانپذیر نیست. طرح یک قضیه به عنوان یک مسئله عرفانی با بیان مقتضیات و شرایط و دفع موانع و بطور کلی با بیان همه اجزاء علت تامه همان استدلال است که با درک و فهم صحیح آن، به مرحله شهود آن مسئله عرفانی نائل میگردیم. اکنون همان مثال را که برای توصیف در نظر گرفته بودیم، مطرح مینمائیم: مثال اینست «عقل نظری در صورتیکه در استخدام من تکاملی ارزشی قرار بگیرد، یکی از عالیترین عوامل تحریک انسان به شهودهای والا درباره حقیقت انسان، جهان، من خویشتن و خدا میباشد. نخست باید در این مسئله بیاندیشیم: کسی که در موقعیتی پائینتر از آن قرار گرفته باشد که به مجرد طرح قضیه فوق، آنرا بپذیرد و یا کسی که حتی مراحل عالیتری از اثبات کنیم، پس از اثبات به وسیله استدلال، شهود عینی خود این حقیقت که عقل نظری هم در استخدام من تکاملی ارزشی قرار میگیرد، یک شهود عینی عرفانی است که مانند چشیدن طعم عینی عسل پس از توصیف درباره آن و اثبات شایستگی و یا بایستگی آن برای مزاج، حاصل میگردد. یک مثال دیگر برای توضیح ضرورت توصیف و استدلال به عنوان مقدمات حصول شهود عرفانی در اینجا میآوریم: میگوییم: آزادی والای روحی از اساسیترین مختصات عرفان مثبت است. همانگونه که در مثال قبلی گفتیم: این مدعا میتواند به دو صنف از مردم طرح شود:
صنف یکم ـ کسانی هستند که اصلا اطلاع و درکی درباره مدعای فوق ندارند که لازمهاش قرار گرفتن در یک موقعیت پائین است. نیاز این صنف اشخاص به توصیف واحدهای انفرادی مدعای فوق و حالات ترکیبی آنها اقتضاء میکند که توصیف صحیحی درباره آن امور داشته باشیم که آن اشخاص بفهمند آن مفردات و حالات ترکیبی آنها چیست. سپس برای تحریک آن اشخاص به تصدیق واقعیت داشتن مدعای مزبور (آزادی والای روحی از اساسیترین مختصات عرفان مثبت است) حتماً باید استدلال کنیم زیرا مجرد درک مفاهیم واحدهای انفرادی و معنای ترکیبی آن مدعا، بدون اثبات ضرورت آزادی والای روحی برای انسان طالب کمال، امکانپذیر نیست. پس از آنکه واقعیت مدعای مزبور اثبات شد و تحریک به طرف شهود عینی آزادی والای روحی صحیح و جدی انجام گرفت و شهود حاصل گشت، دیگر نه نیازی به توصیف میماند و نه به استدلال بلکه چنانکه گفتیم از یک جهت استدلال پس از شهود، برای اثبات شهود برای خود آن کسی که در حال شهود است، امکانپذیر نیست.
صنف دوم ـ مدعای مزبور برای کسی که اصلا منکر آن است که انسان با غوطهور شدنش در ماده و مادیات نمیتواند به آزادی والای روحی برسد، یا اصلا حالتی بعنوان مزبور در درون آدمی سراغ ندارد، یا این حالت را از مختصات اخلاق میداند نه عرفان، در این صورت نیاز به توصیف و استدلال بدیهیتر و شدیدتر از صورت اول است که ما با کسانی روبرو بودیم که اطلاع و درکی درباره مدعای مزبور ندارد.
صنف سوم ـ خود انسان است که میخواهد به یک حقیقت والای عرفانی نائل گردد و ما بین او و آن حقیقت والا فاصلهای وجود دارد، یعنی ماهیت و خواص و مقدمات آن حقیقت والا را نمیشناسد یا شناخت او درباره آنها اندک است.
اینک میپردازیم به توضیح این بیت مولوی که مستند همه حامیان عرفان معمولی و بعضی از عرفای حقیقی میباشد:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
اولاً مولوی برای اثبات تزلزل و بی تمکین بودن پای استدلالیان با روشنترین اشکال منطقی که شکل اول است اثبات نموده است، بدین ترتیب:
«پای استدلالیان چوبین بود= صغری»
«چوبین بود= حد وسط» «پای چوبین سخت بی تمکین بود= کبری» «پای استدلالیان سخت بی تمکین بود= نتیجه»[199]
برای توضیح اینکه منظور عرفاء از این بیت و امثال آن، نفی لزوم استدلال یا غیر قابل استدلال بودن حقایق عرفانی نیست، بلکه مقصود آنان استدلالهای مخصوص در مواردی مخصوص است، ابیات مربوط را در اینجا میآوریم و سپس با یک توجه عام به این گونه ابیات، واقعیت امر را در حقایق عرفانی با نظر به شهود و استدلال توضیح میدهیم. ابیات در دفتر اول تحت عنوان نالیدن ستون حنانه از فراق پیغمبر علیهالسلام که جماعت انبوه شدند که ما روی مبارک تو را چون بر آن نشستهای نمیبینیم....
صد هزاران ز اهل تقلید و گمان
افکندشان نیم وهمی در کمان
که به ظن تقلید و استدلالشان
قائم است و بسته پر و بالشان
گوید آری نی ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق
گر نی اندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن
شبهه مینگیزد آن شیطان دون
درفتند این جمله کوران سرنگون
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
غیر آن قطب زمان دیده ور
کز ثباتش کوه گردد خیره سر
پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
آن سواری کاو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشن دیدهاند
گرنه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران خود بمردندی عیان
نی زکوران کشت ایدنی درود
نی عمارت نی تجارتها و سود
گر نکردی رحمت و افضالشان
در شکستی چوب استدلالشان
این عصا چه بود قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان؟ بینا جلیل
او عصاتان داد تا پیش آمدید
آن عصا از خشم هم بروی زدید
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر
حاصل مضامین ابیات، فوق بسیار روشن است و ابهامی در آنها نیست. و منظور مولوی از این ابیات تشویق و تحریک سالکان مسیر رشد و کمال است به انصراف از تقلید و استدلالهای مبتنی بر ظن و روی آوردن به آنچه که عامل یقین است. وقتی که دلیل و برهان بر مبنای یقین و موجب یقین گردد، کسی که به آن تکیه کند کور نیست، بلکه کاملاً بینا و بصیر است. حتی در این ابیات قیاسات و استدلالهای مقلدانه را هم صد در صد مردود نمیشمارد، بلکه میگوید: همین استدلالها هم که برای حرکات در مراحل اولیه سلوک بکار میرود لازم است، همانگونه که عصا برای نابینایان لازم است. و این عصا را خدا بدست آنان داده است که تا بازشدن بینائی حقیقی به وسیله آن به راه خود ادامه بدهند.
یکی از دلایل روشن برای اثبات اینکه منظور مولوی طرد هر گونه استدلال نیست، بلکه آن نوع استدلال است که برای خود نمائی و جلب شگفتی مردم بکار میرود مانند اغلب آثار هنری که «بقصد هنر برای هنر» بوجود میاید که شگفتی انسانها را بخود جلب نماید نه «نه هنر برای حیات معقول انسانها» او میگوید:
دم بجنابانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران ماند از مازید و بکر!
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم!
در کتاب مثنوی در حدود 35 مورد، کلمه دلیل مطرح شده است که 10 مورد آن به معنای راهنما و 25 مورد آن به معنای استدلال است که مولوی در جریان اثبات حقایق عرفانی آورده است.
و اگر درست دقت کنیم و با نظر تحلیلی و ترکیبی در آثار عرفاء بررسی و تحقیق نمائیم، خواهیم دید: در هیچ یک از مطالبی که تاکنون در آن آثار آمده است، هیچ مطلبی از آنها بدون دلیل برای افکار بشری عرضه نشده است.
ابن سینا که نویسنده نمط نهم و نمط دهم الاشارات و التنبیهات است و بقول بعضی از صاحبنظران در آن دو نمط عرفان را به بهترین وجه درک و بیان کرده است، میگوید: من قال او سمع بغیر دلیل فلیخرج عن ریقة الانسانیة (هر کسی چیزی بگوید یا بشنود بدون دلیل از زمره انسانیت خارج شود) در تمام آثار عرفای حقیقی یک مورد آری، حتی یک مورد هم نمیتوان پیدا کرد که یک قضیه در معارف و عرفان مطرح شود و به طرح ادعای بدون دلیل قناعت نماید.
البته بدیهی است که وقتی یک قضیه بعنوان واقعیت عرفانی مطرح میشود که با شهود دریافت گشته است و برای خود آن شهود دلیل آورده نمیشود، چنانکه وقتی که انسان نمودی را با چشم میبیند، برای دیدن خود استدلال نمیکند، ولی این دیدن با دو راه اثبات و قابل استدلال میباشد:
راه یکم: بیان علل و مقتضیات و شرایط و منتفی شدن موانع است که عرفان نظری آن را به عهده دارد
راه دوم: نتایج و آثاری که از شهود بوجود میاید، مانند وصول به آزادی روحی از تعلقات دنیوی و تهذیب عالی و نورانیت درونی و صبر و تحمل در برابر شدائد و ناملایمات زندگی و غیر ذلک. ولی خود شهود عرفانی چون مانند دیدن با حس طبیعی چشم، فقط درک و دریافت شده، و قضیهای ساخته نمیشود که قابل استدلال باشد، لذا باید گفت خود شهود عرفانی، فوق استدلالهای رسمی است بلکه فوق صدق و کذب است که از خواص همه قضایای خبری است.
13ـ عرفان و هنر
هویت واقعی احساس و فعالیت مغزی یک هنرمند اگر چه مانند خیلی از نیروها و احساسها و فعالیتهای مغزی از نظر علمی روشن نشده است، ولی این مقدار میدانیم که این هویت هر چه باشد، میتواند زیبائی و عظمتهای انسان و جهان را در دو قلمرو: «آنچنانکه هستند» و انسان «آنچنانکه باید و شاید» و «جهان آنچنان که میتواند بهترین آشیانه و بزرگترین رصدگاه برای نظارت و انجذاب به ملکوت اعلا بوده باشد» بیان نماید. بدیهی است که بیان هنری حقائق و بایستگیها و شایستگیها میتواند یکی از عالیترین وسیلهها هم برای ارشاد به عرفان نظری باشد و هم برای عرفان عملی. از دیدگاه عرفان مثبت با بروز هر اثر هنری اصیل در عرصه زندگی انسانها، جلوههائی خاص از دو صفت بزرگ خدواندی (جمال و جلال) نمودار میگردد. اگر نمود یک اثر هنری ارائه زیبائی
از طبیعت یا انسان باشد، قطعی است که چنین اثری نمایشگر جمال الهی میباشد. و اگر نمود اثر هنری ارائه چهره قانونی و نظمی از طبیعت و یا انسان باشد، قطعی است که نمایشگر جلال الهی خواهد بود. پس فعالیت هنری از دیدگاه عرفان مثبت اگر از اصالت و محتوای حقیقت برخوردار باشد، یک فعالیت ضروری برای برقرار کردن ارتباط انسان با خدا از طریق ارتباط با جمال و جلال هستی میباشد.
14ـ عرفان و زیبایی و قانون نظم:
شاید تاکنون در این مقاله روشن شده باشد که در این عرصه هستی دو حقیقت وجود دارد که میتوانند بطور شگفتانگیز انسان را آماده سلوک به بارگاه جمال و جلال مطلق نمایند: حقیقت یکم عبارتست از نظم دقیق که بر اجزاء و پدیدهها و در روابط کائنات با یکدیگر حاکم است. این حقیقت پرتوی بر مسیر رهروان بارگاه جلال مطلق خداوندی میاندازد. حقیقت دوم ـ زیبائی خیره کنندهایست در این کیهان بزرگ و در مجموعههائی جزئی از طبیعت که پیرامون ما را گرفته و در چشمانداز ما مشاهده میشود. چیزی که اختصاص به پرواز بوسیله زیبائی محسوس یا معقول دارد، انبساط روانی و ابتهاج روحی است که پرواز با زیبائی بسیور جمال مطلق دارا است، در صورتیکه درک نظم قانون هستی چون باید با تمرکز قوای دماغی باشد تا بتواند سالک راه حق را بمقصد جلال مطلق خداوند رهنمون گردد، لذا همواره مستلزم انبساط و ابتهاج روانی نیست یا لااقل این انبساط و ابتهاج شبیه با آنچه که در احساس زیبائی قابل شهود است وجود ندارد، و بهر حال، هر دو عامل زیبائی و نظم و قانون، از عالیترین وسائل پرواز به ملکوت جمال و جلال الهی میباشد. یک اشتراک مابین زیبائی و نظم و قانون وجود دارد که بسیار با اهمیت است، و آن این است که ما حقیقتی را در درون خود بعنوان مطلق داریم (بدون اینکه آن را از افراد عینی انتزاع کنیم) بهریک از افراد و مصادیق زیبائیها تطبیق میکنیم، مانند گل، چشمه سار، مهتاب، آبشار، دریا، شکوه کوهها، صورت زیبائی انسانها، آسمان لاجوردین پرستاره، آهنگهای موزون، خط زیبا. بدیهی است که این زیبائیها بسیار متنوعند و جامع مشترک حقیقی در ماهیت خود ندارند یعنی ماهیت گل با چشمه سار مفهوم مشترک ندارد، مهتاب با آبشار، دریا با کوه، صورت زیبائی یک انسان با آسمان یا آهنگ موزون و یک خط زیبا، هیچ مفهوم مشترکی در ماهیت ندارند. و با این همه حقیقتی بعنوان زیبائی در درون ما وجود دارد که بر یکایک همه زیبائیها قابل تطبیق است. همچنین یک حقیقت بعنوان نظم هستی و قانونمندی کلی کائنات در درون ما قابل دریافت است که قابل تطبیق بر یکایک موارد نظم و قانون حکمفرما در عالم هستی میباشد.
یک تفاوت مهمی که مابین زیبائی و نظم و قانون وجود دارد، این است که در مافوق زیبائیهای محسوس، زیبائیهای معقولی که قابل درکند نیز وجود دارند، مانند عدالت، احساس تلکیف برین، اصول اخلاق والای انسانی، حرکت در جاذبه کمال، در صورتیکه ما از نظم و قانون فقط دو هویت را میتوانیم دریابیم: یکی آنچه در جهان عینی دیده میشود (نظم حاکم بر هستی که قانون از آن انتزاع میگردد) دوم حقیقتی ثابت و کلی در درون ما که قابل تطبیق بر هر یک از نظمها و قوانین هستی است در صورتیکه حقائق متنوعی از نظم معقول (مانند زیبائیهای معقول که برای ما قابل درکند) برای ما قابل دریافت نمیباشد.
بنابراین، زیبائی دارای چهار هویت است:
1ـ هویت محسوس (زیبائیهای محسوس) که نمودهائی است نگارین و شفاف که بر روی کمال کشیده شده است.
2ـ هویت جامع حقیقی همه زیبائیها که در درون ما وجود دارد و قابل تطبیق بر همه زیبائیهای محسوس است.
3ـ زیبائیهای معقول
4ـ هویت جامع حقیقی همه زیبائیهای معقول.
انسان نخست با زیبائیهای محسوس ارتباط برقرار میکند، و از آن زیبائیها به حقیقتی که جامع مشترک همه زیبائیها است، پرواز میکند. و اگر درصدد ادامه پرواز باشد مستقیماً راهی کوی جمال مطلق میگردد.
قسم دیگر این است که آدمی از زیبائیهای معقول پرواز را شروع کند و در مرحله بعدی حقیقت جامع مشترک زیبائیهای معقول را دریابد و از آن نقطه راهی کوی جمال مطلق شود. ولی در عامل نظم و قانون پس از آنکه انسان با نظمهای جاریه در جهان عینی ارتباط برقرار نمود، میتواند به حقیقت کلی نظم و قانون صعود کند و از آنجا مستقیماً ببارگاه جلال مطلق رهسپار گردد.
15ـ عرفان و جهاد
حکمت و مشیت بالغه خداوندی چنین است که نفوس پاک انسانی در همین عرصه طبیعت سر بر کشیده و راه خود را پیش بگیرد. این نفوس پاک در تکاپوی تأثیر و تأثر از طبیعت با خارها و آلودگیهائی رویاروی میشود که نه تنها آن نفس پاک را در خطر سقوط قرار میدهد، بلکه دیگر نفوس جامعه و حتی جوامع را در معرض اختلال در میآورد. عرفان مثبت همانگونه که به آبیاری و تربیت و تعلیم و تقویت آن نفوس پاک میپردازد، به کندن خارها از ساقههای نفوس و تطهیر آنها از آلودگیها نیز اهمیت حیاتی میدهد. این تکاپوی عرفانی درباره انسانها از آن جهت است که عرفان مثبت نمیتواند با اشتغال روحی در قلههای بسیار مرتفع معرفتی و عملی برای خویشتن از همراهان و همزادان و هم قافلهها که اصل وجود آنان در عرصه خلقت رو به هدف والا بجریان افتاده است، چشم بپوشد، ایا چشمپوشی از هدف الهی، روی گرداندن از عرفان او نیست؟ بدین ترتیب عرفان مثبت مانند آن باغبان ماهر و تکاپوگر است که در یکدست عوامل رویاندن گلها و تقویت آنها و در دست دیگر وسائل قطع عوامل مزاحم گلها و نهالهای باغ وجود در تلاش است. میدانیم که تاریخ بشر پس از وجود پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم عارفی به عظمت امیرالمومنین علی بنابیطالب علیهالسلام ندیده است. آن فخر سالکان و پیشتاز عارفان همانگونه که بوسیله سخنان نورانی و اندیشههای تابناک و کردارهای ربانیاش انسانهائی بزرگ همچون سلمانها و ابوذرها و مالک اشترها و عمارها و اویس قرنیها را تربیت نموده و آنان را تا مرتفعترین قلههای معرفت و عمل بمقصد رشد و کمال بالا برد همچنان شمشیری حیاتبخش بر دست، عوامل مزاحم و اخلالگر جانهای آدمیان را نیز از سر راه سالکان راه حق و حقیقت و دیگر انسانهائی که میهمانان چند روزه خوان گسترده زمین و آسمان بودند، برمیداشت.
حکمتی بس والا در این رفتار عرفان حقیقی وجود دارد که خداوند سبحان میخواهد عظمت فوق طبیعی هدف اعلای حیات معقول انسانها را بدین وسیله برای بشر قابل درک بسازد که خارهای کشندهای که با صورت و شکل انسانی از مسیر حیات معقول منحرف شده و راهزن کاروانیان این مسیر معنیدار گشته است، به
دست خود سالکان راه حق و حقیت بر کنده شود. برداشتن عوامل مزاحم حرکت پر معنای کاروانیان کوی حقیقت از سر راه، «جهاد» نامیده میشود.
16ـ عرفان و حقیقت
با یک تشبیه ساده میتوان گفت: عرفان یعنی راه و حقیقت و مقصد. آن حقیقت عظمی که میتوان آن را جاذبه حق سبحانه و تعالی معرفی نمود، بدون عرفان مثبت قابل وصول نیست، چنانکه اگر عرفان نتواند انسان سالک را به آن حقیقت نائل سازد، عرفان نمیباشد. ایا این حقیقت همان است که برخی از متفکران میگویند «احکام و وظایف اخلاقیات و شریعت مقدمه ایست که سالک باید به انجام آنها مقید باشد و آنها را برای خود طریقی اتخاذ کند تا به حقیقت برسد و وقتی که به حقیقت رسید، دیگر نیازی به شریعت و طریقت نخواهد ماند؟!» بنظر میرسد حقیقت برای این صاحبنظران درست روشن نشده است، زیرا اگر حقیقت برای آنان آشکار شده بود، کمترین عمل به حکم شرع را موجی از آن حقیقت میدانستند که سالک آنرا در درون خود دریافته است. وقتی که بیداری از خواب و رؤیای طبیعت برای یک سالک بوجود میاید، او وارد دریای حقیقت شده است، اگر چه این دریا کرانهای ندارد. التبه گسترش بیکران حقیقت و عظمت آن که تکاپوی نامحدودی را ایجاب میکند غیر از آن است که سالک سالیان عمر خود را در خشکیهای عمل به احکام شریعت سپری میکند تا آنگاه که با اجازه یک دریانورد (مراد) وارد دریای حقیقت گردد! در صورتیکه بدیهی است که خدا از رگ گردن به انسان نزدیکتر است.[200] پس اگر سالک قصد قرار گرفتن در جاذبه ربوبی داشته باشد، بدون نیاز به طی مسافتی به مقصد خود رسیده است، همانگونه که وقتی حضرت موسی علی نبینا و آله و علیهالسلام از خدا پرسید: خداوندا چگونه برسم بتو؟ خداوند فرمود: قصدک لی وصلک لی (قصد کردن تو همان و به من رسیدن همان). بهمین جهت است که عرفان مثبت میکوشد در درون سالکان خود تصفیهای ایجاد کند که بتوانند به قصد مزبور توفیق یابند. شرط اساسی این قصد همان یقظه (بیداری) از خواب و رویای طبیعت است که خداوند استعداد آنرا در همگان قرار داده است. وقتی که قصد تشرف به حضور خداوندی تحقق یافت، اقامت در آن حضور و بارگاه شروع شده است، نهایت امر اینست که مراتب تشرف و اقامت تا بینهایت امتداد مییابد.
ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی
رهروان کوی عشقت هر دمی در عالمی
هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظر
بار دگر نکوترش بینم از آن که دیدهام
بلکه مراتب حضور و تشرف به بارگاه الهی بقدری متنوع و مستمر است که گوئی انسان هر لحظه در حضور و بارگاهی جداگانه از قبلی قرار میگیرد.
بیزارم از آن کهنه خدائی که تو داری
هر لحظه مرا تازه خدای دگرستی
در نتیجه هر لحظهای را که سالک در انجام اعمال عبادی و حرکات اخلاقی و انجام تکالیف فردی و اجتماعی سپری میکند در دریای حقیقت حرکت مینماید. گفتن اللهاکبر برای نماز موجی از حقیقت است که در دل سالک سرکشیده است و گذشتن از جای در راه حفظ کرامت و حیثیت انسانی موجی دیگر از حقیقت است. هر سخنی از روی صدق، و هر عملی با نیت عمل به تعهد برین و برداشتن هر گونه خاری از سر راه انسانها و لبیک گفتن برای ورود به اعمال شریف حج و پرستاری از یک بیمار و هر سخن و عمل و تفکر کوچک یا بزرگ پس از آن بیداری و قصد والا امواجی از حقیقت است، نه اینکه شریعتی و طریقتی هستند که سالک را به حقیقتی خواهند رسانید که فعلاً از آن محروم است.
این است داستان شریعت و طریقت و حقیقت که متأسفانه جدا کردن آنها از یکدیگر نتایج ناشایستی را نصیب انسانها نموده است، از آن جمله:
1ـ محروم ساختن انسانهای عاشق حقیقت، از وصول به خود حقیقت، باین ترتیب که شریعت چیزی مطلوب بالذات نیست، بلکه عمل به آن وسیله و طریقتی است برای وصول به حقیقت، این تلقین مزایا و عظمتهای شریعت و اخلاق عالیه انسانی را از دست مردم حقیقتجو گرفته و با نشان دادن دور نمائی از سراب حقیقتنما، آنان را از برخورداری از حقیقت محروم نموده است.
2ـ یک پیکار تصنعی مابین علم و عقل که از بهترین وسائل حقیقت یابی میباشند از یکطرف و عشق و عرفان از طرف دیگر که به اختلال هر دو منتهی گشته است.
3ـ پیکار تصنعی دیگر ما بین ماده و معنی، غافل از اینکه ما بین این دو موضوع هیچ نزاعی وجود ندارد بلکه این ناتوانی شخصیت سالک است که نمیتواند مدیریت این دو موضوع را در عرصه طبیعت که جلوهای از حقیقت است بطور کامل انجام بدهد. نجات یافتن از این نتایج ناشایست جز بوسیله فهم عالی حقیقت و روح انسانی که در هر لحظه میتواند خود را با آن حقیقت در ارتباط قرار بدهد، امکانپذیر نیست.
17ـ عرفان و آزادی ارزشی
رهائی از تعلقات خود طبیعی و وصول به آزادی و بکار انداختن این قدرت بسیار گرانبها در انتخاب خیر و کمال، آزادی ارزشی یا اختیار نامیده میشود.[201] با این تعریف که به اختیار گفتیم، عرفان مثبت بدون دست یافتن بآن، امکانپذیر نیست و با جملهای اصطلاحی میگوییم: اختیار یا آزادی ارزشی شرط لازم عرفان است. عدهای قدم فراتر نهاده میگویند: الحریة جوهرة کنهها العبودیة، و یا العبودیة جوهرة کنهها الحریة (آزادی والا جوهریست که حقیقت باطنی آن بندگی است و یا بندگی معبود اعلا جوهری است که حقیقت باطنی آن آزادی والا است) برای توضیح این جمله میتوان گفت: بندگی معبود اعلا و آزادی والا که ناشی از رهائی از همه تعلقات خود طبیعی و قرار گرفتن در جاذبه خیر و کمال است، از یکدیگر تفکیکناپذیر میباشند از دیدگاه عرفان مثبت، منطق «تو آزادی» یعنی هر کاری که بخواهی، انجام بده نه تنها آزادی نیست بلکه نابود ساختن آزادی روح است با وقیحترین شکل آن زیرا همانگونه که بهرهبرداری از طبیعت قانونمند برای مقاصد گوناگون در زندگی قانون دارد ساختن شخصیت آدمی و وارد نمودن آن در جذبه کمال اعلا، قانونی دارد که شخصیت باید در مجرای آن قرار بگیرد. و بدیهی است که ضرورت قرار گرفتن شخصیت در مجرای قانون جذبه کمال با بیبند و باری هیچ گونه سازگاری ندارد.
18ـ عرفان و خدا
همانگونه که در مبحث عرفان و علم و عقل گفتیم، عرفان مثبت (عرفان حقیقی) نمیتواند حجابی بین عارف و خدا باشد، زیبائیهای محسوس و معقول و غیرذالک نیز نباید حجابهائی بین سالک حقیقی و مقصد نهائی باشد که بارگاه کامل مطلق است، و دیدیم که صاحبنظران بزرگ عرفان چگونه طرد کردهاند آن عرفان را که حق را وسیله آرایش «من» تلقی مینمایند، ما با این جمله امیرالمؤمنین سیدالعارفین علیهالسلام در نهجالبلاغه مأنوسیم که در پاسخ ذعلب یمانی فرموده است: لم اعبدرباَلَم اره (نپرستیدهام خدایی را که ندیدهام) و نیز با این جمله در دعای کمیل آشنائی داریم که عرض میکند: بار پروردگارا:
واجعل لسانی بذکرک لهجاً و قلبی لحبک متیماً (خداوندا، زبانم را به ذکرت گویا و قلبم را در محبت بیقرار بفرما). قطعی است که اگر بیقراری و شیفتگی که اساسیترین مختص
عرفان است، موضوعیتی برای امیرالمؤمنین علیهالسلام داشت، یعنی اگر آن حضرت عرفان را برای خود عرفان میخواست، نه برای شهود جمال و جلال خداوندی موفق میگشت و نه فروغ ربانی در دل او تجلی میافت. آنان که اناالحق (منم حق) یالیس فی جبتی الا الله (نیست اندر جبهام الا خدا) یا سبحانی اعظم شانی (پاک است وجودم، چه با عظمت است مقام من[202]) سردادند، بدون تردید «من» آنان از به فعلیت رسیدن نوعی گسترش ذهنی بر هستی برخوردار گشته، و در آن حالت غیر معمولی بجای ادامه صعود بر قلههای مرتفع در مسیر جاذبه کمال، با تعین دادن به هویت «من» خود که ضمناً محدودیت حق تعالی را هم نتیجه میداد، از حرکت باز ایستادند و ایینهای پیش رو نهاده آن «من» گسترده را که در اینه دیدند حق و کمال مطلق انگاشتند. اینان، یعنی این در نیمه راه ماندگان (اگر راهی رفته بودند) نتوانستند مابین آتش محض و آهن تفتیده (آهنی که در مجاورت آتش سرخ شده است) فرق بگذارند[203] اگر گویندگان جملات فوق «من» خود را درست بجای درمیآوردند، اولی بجای اناالحق، انا من الحق و للحق و بالحق و الی الحق میگفت. دومی بجای لیس فی جبتی الاالله[204] ان ما فی جبتی منالله و لله و بالله و الیالله میگفت و بجای سبحانی ما اعظم شانی، سبحانک ما اعظم شانک و قد اکرمتنی و شرفتنی و جعلتنی منک و لک و بک و الیک. [205]
19ـ عرفان و عشق
یک نزاع صوری وجود دارد در اینکه ایا عرفان مقدمه عشق است، یا عشق مقدمه عرفان؟ نخست ما بطور مختصر بیجا بودن این نزاع را متذکر میشویم و سپس میپردازیم به اصل مطلب. همانگونه که کلمه عرفان در دو مورد مختلف (عرفان منفی و عرفان مثبت) بکار میرود و موجب اشتباهاتی میگردد، همچنان عشق نیز در دو مورد مختلف استعمال میشود: عشق مجازی و عشق حقیقی. با توجه به حقیقت عرفان مثبت و عشق حقیقی باید گفت: که چونی عشق حقیقی عبارتست از قرار گرفتن در جذبه کمال از طریق جمال و عرفان مثبت عبارتست از حرکت معرفتی و عملی در مسیر همین جذبه، لذا این هر دو آرمان اعلی یک حقیقت را در بردارند که عبارتست از گردیدن تکاملی در حرکت به بارگاه ربوبی. بنابراین، این دو عامل تکاپو مکمل یکدیگر میباشند. و با توجه دقیق بمعنای عرفان منفی و عشق مجازی، روشن میشود که انسان بوسیله عرفان منفی در تخیلات رویائی در مهتاب فضای درونی فرو میرود و سایههائی را از مفاهیم تجرید شده بسیار وسیع، مانند وجود، واقعیت حقیقت، تجلی، کمال و غیر ذلک در آن فضای درونی بجای اصل حقیقی آنها گرفته و با مقداری بارقههای زودگذر مغزی آنها را روشن میسازد و از مجموع آنها حالی و مقامی برای خود تلقین مینماید و دل با آنها خوش میدارد. دومی که عشق مجازی است عبارتست از جمعآوری آن تخیلات رویائی برای مطلق ساختن نمودی از زیبائی مانند صورت و اندام یک انسان، غافل از اینکه
عشقهائی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
عاشقان از دردزان نالیدهاند
که نظر ناجایگه مالیدهاند
اما عشق حقیقی که عبارتست از قرار گرفتن موجودی کمال جو (از راه جمال) در جاذبه کمال مطلق، عین عرفانی حقیقی است که: «من عارف» بوسیله آن در جاذبه کمال رو به لقاءالله قرار گرفته است. بنابراین، تفاوت عشق حقیقی با عرفان حقیقی (عرفان مثبت) تفاوت دو بعد برای یک حقیقت است: بعد یکم شیفتگی و بیقراری (عشق) به کمال مطلق (جمال و جلال مطلق). بعد دوم قرار گفتن در جاذبه همان کمال مطلق که عرفان حقیقی است.
20ـ عرفان و مذهب
اگر بخواهیم مذهب را در یک جمله مختصر بیان کنیم، باید بگوئیم: مذهب یعنی عرفان در ارتباطات شانزده گانه گذشته که بطور مختصر مطرح نمودیم، با نظریه جامع تعریفی که درباره مذهب داریم.
چیست دین؟ برخاستن از روی خاک تا که آگه گردد از خود جان پاک
گر شود اگه از خود این جان پاک میدود تا کوی حق او سینه چاک.
بدیهی است که فقط مذهب است که تفسیر ارتباطات چهارگانه اساسی را که در ذیل میآوریم بعهده میگیرد.
1ـ ارتباط انسان با خویشتن، 2ـ ارتباط انسان با خدا، 3ـ ارتباط انسان با جهان هستی 4ـ ارتباط انسان با همنوع خود.
و طرق بایستگی و شایستگیهای انسان را در ارتباطات مزبور بیان مینماید. عرفانی که این ارتباطات را تفسیر نکند و یا نتواند آنها را تفسیر نماید و تکلیف سالکان راه حق را درباره آنها توضیح بدهد، همان عرفان مجازی است که نام دیگرش عرفان منفی است.