در این مقاله می کوشم پس از توصیفِ مسئله «عینیت»، راه حل های دو فیلسوفِ برجسته، کانت و ویتگنشتاین، را درباره آن بازسازی کنم، و سپس در بخشِ دوّم به پیامدهای متفاوت این دو نگرش دربابِ برخی از مهمترین مقولاتِ معرفتی-معناشناختی مان بپردازم. مسئله عینیت ناظر به این است که چه عامل یا منبعی باورها یا بازنمودهای ذهنی یا زبانی مان را از حالتِ «دلبخواهی» و «پدیدارِ صرف» بودن خارج می کند و بدان ها نوعی «اعتبار عینی» یا «واقعیت عینی» می بخشد. پاسخِ کانت به این پرسش، ارجاع و اتّکاء به ساختارِ استعلاییِ ذهن بویژه «مقولاتِ محضِ فاهمه»، به منزله شرایطِ امکانِ تجربه سوژه، است، و پاسخِ ویتگنشتاین به این مسئله، ارجاع و اتّکاء به «ساختار هنجاریِ» یک نهادِ اجتماعی؛ به عبارت دیگر، رجوع به «سوبژکتیویته» و «اینترسوبژکتیویته» برای توضیحِ «عینیتِ» بازنمودها و باورها. در ادامه، و در بخش سوّم، می کوشم نشان دهم که این دو پاسخِ متفاوت، تصویرهای کاملاً متفاوتی از مقولاتِ «صدق»، «کاربست مفاهیم»، «شاکله مفهومی»، «عقلانیت» و درنهایت، شکلِ مقتضیِ «فلسفه علم»، به بار می نشانند.