غرب و خیزش اسلامى
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
رابطهى میان جهان اسلام و غرب، با تولد اسلام، آغاز گردید. نگاهى به نخستین آیات سورهى روم، نشان مىدهد که مسلمانان ـ به رغم ارتباطات کند در آن عصر ـ با نگرانى کامل، حوادث و جریانهاى جهان را دنبال مىکردند. از آن سو، مشرکان نیز همه چیز را زیر نظر داشتند و به نظر مىرسد پیروزى ایرانیان بر روم، مسئلهاى نبود که به سادگى و با شادى این، و یا با اندوه آن بتوان از آن گذشت؛ پیروزى هر طرف به معنى چیرگى کفهى ایمان یا شرک بود و خبر از گستردگى کارزارى فراتر از عرصهى جغرافیا داشت و هم در اینجاست که بنابر برخى روایات، چالش اصلى و درگیرى سرنوشتساز، مطرح مىگردد.(2) همچنین درستى وحى الهى تجلى مىیابد که گفته است رومیان ـ که در اردوگاه ایمان قرار داشتند، زیرا در شمار اهل کتاب بودند ـ پس از مغلوب شدن از سوى ایرانیان مشرک، در اندک سالهاى بعد، پیروز خواهند شد که به ارادهى خداوند نیز چنین شد.
اما نه رومیان و نه ایرانیان، هیچ یک نمىدانستند که چه موجودى از رحم صحرا (عربستان) سر برمىآورد و رشد مىیابد و جهان و جهانیان را از گمراهى و تباهى، نجات مىبخشد؛ اى بسا چیزهایى در این باره شنیده بودند، اما چندان توجهى بدان نداشتند تا این که سرانجام، خبرهایى از رشد و بلوغ این مولود تازهى صحرا، به گوششان رسید و نامههاى پیامبر اکرم (ص) که آنان را به اسلام و تسلیم در برابر خدا فرامىخواند، به دستشان رسید.
در نامهى آن حضرت (ص) به خسرو انوشیروان پادشاه ایران آمده است: «ترا به خداى یگانه مىخوانم، من فرستادهى او براى همگان هستم تا به زندگان هشدار دهم و حجت بر کافران تمام نمایم. اسلام بیاور تا در امان باشى و اگر خوددارى کنى نفرین آتشپرستان نثارت باد». متون دیگرى از این نامه نیز وجود دارد.(3)
نامههاى دیگرى نیز خطاب به کارگزاران انوشیروان، فرستاده شد.(4)
در نامهاى خطاب به قیصر بزرگ روم آمده است: «ترا به اسلام فرا مىخوانم؛ اسلامآور تا در امان بمانى و خداوند ترا دوباره پاداش خواهد داد و چنانچه از این کار سرباز زنى گناه «اریسىها»، متوجه تو خواهد شد و اى اهل کتاب بیایید بر سر سخنى که میان ما و شما یکسان است بایستیم که جز خدا را نپرستید و چیزى را شریک او نگردانید و بعضى از ما بعضى دیگر را به جاى خدا به خدایى نگیرد پس اگر از این پیشنهاد اجتناب ورزیدید بگویید که ما مسلمانیم.»(5)
امپراتورى در برابر این قدرت نوپا، به شکست انجامید. گسترش اولیهى اسلام آن چنان پرشتاب و همه جانبه بود که هر دوى آن امپراتورىها را بهتزده کرد. یعنى امپراتورى ایران فروپاشید و امپراتورى روم، به عمق اروپایى خویش، عقب نشست و شام و مصر و مغرب را پس از نزدیک به هزار سال حکمفرایى و از زمان تصرف آنها به وسیلهى اسکندر مقدونى، واگذار کرد.
این پیشرفت، موجب شگفتى تاریخنگاران بزرگى چون: «ثوراستروب»، «گوستاولوبون»، «توین بى»، «توماس آرنولد» و دیگران گردید.
مقاومت ایرانیان و رومیان، خشونتآمیز بود(6)، اما اسلام، آن چنان انقلابى در میان اعراب مسلمان، برانگیخته بود که مقاومتپذیر نبود. برترى اسلام همچنان ادامه پیدا کرد و تأثیر خود را در غرب برجاى گذاشت؛ هر چند اروپایىها تلاش ورزیدهاند منکر این تأثیر شوند و تصرّف مرزهاى روم از سوى ملل ژرمن را نقطهى تحولى در تاریخ اروپا و نه اسلام، قلمداد کنند.
استاد انورالجندى مىگوید:
«دولت روم پس از یورش ژرمنها به مرزها و استقرار در نواحى مختلف آن، پابرجا و تمدنش باقى بود. آنچه اتفاق افتاد انتقال مرکزیت آن از رم به بیزانس و نیز رویارویى با نوعى رکود و فساد در اوضاع مادى و عقلى آن بود. ولى با وزش توفان اسلام و حرکت گردانها و پیشقراولان آن در سرزمین روم، همهى آثار و نشانههاى آن، فروپاشید تو گویى خاکسترى بود که با وزش باد، به هر سو پراکنده شد؛ دولت جدیدى تأسیس گردید و تمدن تازهاى پیدایش یافت که از شرق و جنوب، اروپا را محاصره کرد؛ اگر اسلام ظهور نمىکرد، امپراتورى روم، همچنان پابرجا بود و انقلابهاى ملى که به اروپاى جدید شکل بخشیدند، بهوجود نمىآمد.»(7)
به رغم این که برخى تاریخنگاران اروپایى، از نبرد «پواتیه» ـ که به فرماندهى شارل مارتل صورت گرفت و پیشروى مسلمانان را در سال 732 میلادى (114 هجرى) متوقف ساخت ـ با افتخار یاد مىکنند و آن را یک پیروزى براى اروپا قلمداد مىکنند، برخى دیگر همین نبرد را ـ به گفتهى کلودفایر ـ در شمار بدترین فجایع قرون وسطى تلقى مىکنند که اروپا را به مدت هشت قرن، به قهقرا بازگرداند.(8)
در این میان، جنگهاى صلیبى به مدت دو قرن (1295 ـ 1099 میلادى)، برافروخته شد و تر و خشک را با هم سوزاند؛ حال آن که اروپا از این روند، بهرهى فراوانى برد و به نظر مىرسد راز آغاز رنسانس آن در قرن پانزدهم (سه قرن بعد) به شمار مىرود.
جالب این که در میان نویسندگان معاصر اروپایى نیز کسانى را مىیابیم که اعتراف دارند اسلام، عامل خارجى رنسانس اروپا در قرن پانزدهم میلادى را تشکیل مىدهد و بدان فرا مىخوانند که امروز نیز غرب باید عامل خارجى خیزش جهان اسلام در قرن پانزدهم هجرى باشد!(9)
در همان زمان که اروپا دورهى تاریک قرون وسطى (از قرن پنجم تا قرن پانزدهم) را مىگذراند، سرزمین دیگر با نور اسلام مىدرخشید و در شرق و حتى در بخشى از اروپا یعنى اندلس، نور اسلام، تابش چشمگیرى داشت.
در سال 1099 میلادى، جنگهاى صلیبى، با تحریک کلیسا، آغاز گردید و فجایعى به وقوع پیوست که عرق شرم بر پیشانى بشریت مىنشانند که خود اگرچه بیانگر عمق کینه و نفرت و تعصب آنها (اروپایىها) است، نشانهى هراس و بیم زایدالوصف غرب از تمدن گسترش یابندهى اسلام، نیز هست. و این سخن خانم شیرین هانتر که گفته است غرب از هنگام سقوط «گالیپولى» به دست ترکان در سال 1359 میلادى، چنین احساسى پیدا کرد، هرگز صحیح نیست و حقیقت آن است ک این ترس پیش از جنگهاى صلیبى نیز وجود داشته است.
ورود اسلام به اندلس در سالهاى 95ـ92 هجرى (714ـ711 میلادى)، سرآغاز تابش خورشید اسلام نه تنها در اندلس که در تمام اروپا بود که به مدت هشت قرن (تا سقوط گرانادا در سال 1492 میلادى) و آغاز رنسانس اروپا، ادامه پیدا کرد و به رغم این که اسلام، اندلس را از دست داد، در آفریقا، امپراتورى مالى و امپراتورى کادا را در همان قرن، به پا داشت.
و بدین گونه بود که قدرت و چیرگى میان غرب و اسلام، دست به دست شد؛ استاد سمیر سلیمان(10) بر آن است که یورش دوم غرب در سال 1792 میلادى و در زمان ورود ناپلئون به اسکندریه، آغاز گردید؛ یورشهاى بعدى نیز پیاپى صورت گرفت که مهمترین آنها عبارتاند از:
ـ سال 1800 چیرگى هلندیان بر اندونزى.
ـ سال 1830 چیرگى فرانسه بر الجزایر.
ـ اواخر قرن نوزدهم میلادى سقوط قفقاز و ترکستان به دست روسیه.
ـ سال 1875 چیرگى بریتانیا بر هند.
ـ سال 1869 گشایش کانال سوئز.
ـ سال 1882 اشغال مصر از سوى انگلستان.
ـ سال 1892 اشغال سودان به وسیلهى انگلستان.
ـ سال 1917 ورود همپیمانان به بیتالمقدس و آغاز سقوط عثمانى.
ـ سال 1918 تحقق چیرگى تقریباً کامل انگلستان و فرانسه بر جهان اسلام.
ـ سال 1924 سقوط دولت عثمانى.
ـ سال 1948 تأسیس کشور اسرائیل.
این یورش همه جانبه و فراگیر، جهان اسلام را دچار نوعى بهت و سرخوردگى کرد، اما اندکى بعد واکنشهاى نیرومندى مطرح گردید که به این موارد مىتوان اشاره کرد:
در سال 1930 انقلاب الجزایر آغاز شد.
در سالهاى 1897 ـ 1839 حرکت اصلاحى به رهبرى سیدجمالالدین اسدآبادى، محمد عبده و الکواکبى، صورت گرفت.
در سال 1831 حرکت سنوسىها در لیبى مطرح شد.
در سال 1857 مسلمانان در هند، دست به انقلاب زدند.
در سال 1882 انقلاب عُرابى در مصر، پدید آمد.
در سال 1895 میلادى انقلاب مشروطه در ایران صورت گرفت.
ـ سال 1889 انقلاب سودان.
ـ سال 1919 انقلاب مصر.
ـ سال 1920 انقلاب «العشرین» در عراق.
ـ سال 1924 انقلابهاى سوریه و سودان.
ـ سال 1924 انقلاب الخطابیه و انقلاب روستا.
ـ سال 1930 انقلاب عمر مختار در لیبى.
ـ وقوع انقلاب اسلامى در هند شرقى، ترکستان و قفقاز (انقلاب شیخ شامل) و عمانىها و سواحیلىها.
ـ قیامهاى ایرانیان علیه اشغالگران و مزدوران آنان در آغاز قرن بیستم میلادى از جمله: قیام تنگستانى در جنوب و قیام جنگل در شمال ایران.
ـ در سال 1935 نیز انقلاب فلسطین آغاز گردید.
در کنار این واکنشها ـ که از نظر اهداف و شیوه متفاوت بودند ـ غرب توانست طى روندى که آن را فاجعهى بزرگ در سال 1924 مىنامیم، با فروپاشى امپراتورى عثمانى، وجود سیاسى اسلام را از میان بردارد و در همین احوال یورش فرهنگى غربى نیز فزونى گرفت و ادعاهاى صلیبى جدیدى علیه اسلام مطرح گردید که هرچند ممکن است اکنون علنى نباشند هنوز این ادعاها و اظهارات خصمانه، متوقف نشدهاند. کتاب لرد کرومر که در سال 1908 میلادى منتشر گردید چهرهى عریان و آشکار این حمله بهشمار مىرود، زیرا در آن ادعا شده که اسلام مرده یا در آستانهى مرگ قرار دارد و نمىتوان با اصلاحات، آن را احیا کرد، زیرا مرگ در ذات و جوهر آن که مبتنى بر عقبماندگى زن و تحجّر شریعت اسلامى است، نهفته است و بنابراین جهان اسلام باید براى همراهى و همگامى با پیشرفت جوامع، مدرنیسم بدون اسلام را پذیرا گردد.(11) این دیدگاه، به گفتهى خانم شیرین هانتر، دیدگاه خاورشناسان جدیدى است که معتقدند، طبیعت اسلام به گونهاى است که با مدرنیسم و در نتیجه با گرایش به غرب، هماوایى ندارد. وى آنانرا جبرگرایان فرهنگىاى توصیف مىکند که معتقدند مسلمانان طبق شیوهها و روشهاى معینى مىاندیشند و عمل مىکنند، تنها روشى که غرب مىتواند با پدیدهى اسلامى برخورد کند، مقاومت، «قلع و قمع و فروپاشى از درون است؛ آنها به غرب توصیه مىکنند که رژیمهایى را که با اسلامگرایان خود درگیرند مورد حمایت قرار دهد تا آنان را از میان برداشته یا کاملاً تسلیم کنند...»(12)
عقبنشینى فکرى اسلامى با اظهارات مسالمت جویانهى محمد عبده در پاسخ به لرد کروم، آغاز گردید.(13) بخش لائیسم اطرافیان وى از جمله لطفى السید و سعد زغلول و طه حسین و اسماعیل مظهر نیز از این مسالمت جویى استقبال کردند و نتیجه آن شد که به دیدگاه کروم، نزدیک شدند. در سرتاسر جهان اسلام نیز کسانى با این طرز فکر وجود داشتند که همین اندیشهها و دیدگاه را پذیرا شده و آنها را مطرح مىساختند. بعدها نیز مکتبهاى ناسیونالیسم و مارکسیسم نیز که در میانههاى قرن بیستم در منطقهى اسلامى فعال شده بودند، به یارى آنان شتافت.
در کنار این دیدگاه خصمانه و کینه توزانهى غرب نسبت به خیزش اسلامى دیدگاه خاورشناختى دیگرى وجود داشت که خانم شیرین هانتر آن را «جهان سومىهاى نو» مىنامد. وى معتقد است که آنچه در جهان اسلام حکومت دارد، ارزشها و منافع هر دو با یکدیگر است و در نتیجه مىتوان مصالحهاى میان دو جهان اسلام و غرب را در نظر گرفت و خود وى نیز این دیدگاه را تأیید مىکند.
حقیقت آن است که ارزشهاى اسلامى، جنبهى ضدانسانى (فرهنگ) غرب از جمله بىبندوبارى جنسى، استثمار ملتها، نفى زندگى اخلاقى و کوشش در راستاى نفى فرهنگهاى دیگر و انواع گوناگون استعمار و یک بام و دو هوایى و امثال آنها را نفى مىکند. اگر این جنبهها را به یک سو بنهیم، نمونههایى مشترک فراوانى وجود دارد که مىتوان دربارهى آنها به گفت و گو نشست.
افزون بر آن، منافع، گسترهاى نیست که ارزش آنها را نفى کنند، بلکه ارزشها خود در راستاى تحقق منافع والاى انسانى است که مفهوم خود را پیدا مىکنند. به هر حال:
غرب همواره و به وسایل گوناگون سعى داشته از طریق یورش نظامى، فرهنگى، و نفوذ به وسیلهى مزدوران یا شیفتگان زرق و برق تمدن خود، امت اسلامى را مقهور و مرعوب سازد. استعمار غرب پس از ضربهى کارى بر امپراتورى عثمانى همواره بر آن بوده با قدرت اسلام مقابله کند و به آن ضربه بزند. زمانى که غرب از استعمار مستقیم تمامى منطقهى اسلامى طرفى نبست درپى اعطاى استقلال صورى به هر یک از کشورهاى اسلامى ـ با حفظ زمام قدرت به دست خود ـ برآمد. درپى این هدف، کشورها و مجموعههاى محدودى با پذیرش اندیشههاى ناسیونالیستى یا جغرافیایى پاره شده از اندام امت اسلام و در واقع با تحقق بخشیدن به هدف استعمار، متولد شدند، اما دیرى نپایید که ثابت شد این حالت، اهداف غرب را برآورده نمىسازد و مدت زمان کوتاهى پس از پایان جنگ جهانى دوم، رشد جهانشمولى اسلامى و تشکیل نهادهاى اسلامى فراگیر فزونى گرفت؛ به ویژه نقاط عطف حساسى چون به آتش کشیدن مسجدالاقصى که منجر به شعلهور شدن خشم مسلمانان و جهان اسلام گردید و نیز پیروزى انقلاب اسلامى در ایران و سرنگونى رژیم وابسته و مزدور غرب و پیروزى مجاهدین افغانى علیه ابرقدرت روسیه و سرانجام فروپاشى بزرگترین قدرت الحادى جهان (اتحاد شوروى سابق) و رهایى ملل اسلامى دربند. این حوادث همه و همه بزنگاههایى بود که اندیشهى فراگیر و جهانشمول اسلامى را مطرح و غرب را وادار ساخت تا راهکارهاى خود را مورد تجدید نظر اساسى قرار دهد.
پدیدهى فراگیر خیزش اسلامى، غرب را غافلگیر کرد؛ از این رو، با ابزارها و دیدگاههاى خود، به تجزیه و تحلیل آن اقدام نمود تا نقاط ضعف و قوت آن را کشف کند و بتواند با چنین تحلیلى، به رویارویى با آن بپردازد: «بنابراین مهم آن است که دلایل و موجبات اصلى این پدیدهى اسلامى و ابعاد خصمانهى آن نسبت به غرب، مشخص گردد و به درستى، مورد ارزیابى قرار گیرد و سیاستهاى مناسبى براى برخورد با آن، در نظر گرفته شود».(14) سعى خواهیم کرد بر نمونهاى از دیدگاههاى غربى نسبت به این پدیده، انگشت گذاریم:
بررسى کتاب آیندهى اسلام و غرب
نوشتهى شیرین هانتر
براى آشنایى هرچند گذرا با این کتاب به محتوا و روند مباحث آن نگاهى مىافکنیم:
1ـ نویسنده، کتاب خود را با سخن از رُمان یک افسر انگلیسى نوشتهى سال 1916 براساس فرضیهى شکلگیرى یک انقلاب اسلامى که مىتواند در صورت شعلهور شدن، سرنوشت جنگ جهانى اول را دگرگون سازد، آغاز مىکند. نویسندهى این رمان اعلام مىکند که «شرق در انتظار یک اشارهى الهى است.»
سپس خانم شیرین هانتر یادآور مىشود که افسر یاد شده ـ کراوثمر ـ هفتاد و پنج سال بعد نگرانى خود را از رویارویى آمریکا با خطر بنیادگرایى اسلامى، بازگو کرد.
2ـ شیرین هانتر خاطرنشان مىکند که اروپا نیز از سال 1359 میلادى و با سقوط گالیپولى به دست ترکان عثمانى با خطر اسلام مواجه شده و این نگرانى با پیدایش پدیدهى امام خمینى(ره) نیز همچنان مورد تهدید واقع شده است.
3ـ نویسنده از کارزار موجود در غرب میان دین و سکولاریسم سخن مىگوید و اعلام مىکند جدایى میان فرهنگ و ایدئولوژى، جدایى بىمعنایى است.
4ـ او یادآور مىشود که ویژگىهاى اسلام، سبب شده دشمن مستمر شدن غرب باشد.
5ـ نویسنده بر نقش نفت در تشدید این کارزار انگشت مىگذارد، اما در مورد بنیادگرایان مثلاً هندى، به زعم او چنین عاملى وجود ندارد و از این رو، غرب از آن بنیادگرایى چندان نگران نیست.
6ـ وى تأکید مىکند که امکان ندارد اسلام همچون نازیسم و سوسیالیسم، دچار شکست گردد.
7ـ او میان اسلام شخصى که خوب است و اسلام تمدنى که بد است، تفاوت قایل مىشود و عقیدهداردکه همهى خطرها، از سوى اسلام جنگنده مطرح است.(15)
8ـ به گمان او همهى تلاش و کوششها باید معطوف عرفى کردن جامعهى اسلامى (جدایى دین از سیاست) گردد تا امکان پیشرفت فراهم آید.
9ـ وى تأکید مىکند که راه حل میانه در آن است که غرب، نقش دین در زندگى و جهان اسلام عرفى شدن را بپذیرد.
10ـ سپس مىگوید: علت حقیقى کارزار، موازنهى قدرت است؛ مسلمانان منکر سلطهى غرب بر سرنوشت خویش و غرب منکر برترى دیگران بر خویش است.
11ـ شیرین هانتر از نقش ایدئولوژى در جامعه به مثابهى عاملى که در خدمت قدرت قرار دارد، سخن مىگوید و این که فداکارىهاى بزرگ نیاز به توجیهى ایدئولوژیک دارد و بر آن است که چنانچه ارزشهاى غربى در خدمت منافع آن قرار نگیرند، چندان توجهى به آنها نمىشود.
12ـ نویسنده تأکید مىکند که نظام سیاسى اسلامى در قرآن و سنت، چندان روشن نیست؛ او بر وحدت دین و سیاست و مفهوم امت در مسیحیت و یهودیت انگشت مىگذارد و بدینگونه تلاش دارد تا با فرض پذیرش عرفى شدن از سوى جامعهى اسلامى، به نوعى نزدیکى میان آنها دست یازد. هرچند مىپذیرد که نظام الهى و عرفى شدن ـ سکولاریسم ـ چندان قابل اجتماع نیستند. در این صورت نتیجه مىگیرد که نبرد اسلام و غرب، ناگزیر نیست.
13ـ او تأکید مىکند که در اسلام نظریهى جامع و فراگیرى نسبت به روابط بینالمللى وجود ندارد، اما در عین حال، کسانى که مواضع اسلام را سطحى قلمداد مىکنند مورد انتقاد قرار مىدهد و یادآور مىشود که چون اسلام در پى حکمفروایى بر جهان است، توسعهطلب و دشمن دیگران است و براساس آن، دیدگاه ساموئل هانتینگتون را که معتقد است مسلمانان با منطق برابرى، آشنایى ندارند، مورد تمسخر قرار مىدهد.
14ـ نویسنده همچنین بر حکم جهاد انگشت مىگذارد و براین باور است که این حکم با اصل «لا إکراه فی الدّین» منافات دارد؛ با این همه، مىپذیرد که این حکم یک اصل دفاعى است و به مسلمانان پیشنهاد مىکند که عجالتاً از هدف جهانى اسلام، دست بردارند.
15ـ او از دیدگاههاى غرب نسبت به اسلام و جهانبینى آن انتقاد مىکند و بهنظر او مادام که مسلمانان در قالب یک مجموعه برخورد مىکنند غرب نیز باید به همانگونه با آنها، برخورد و تعامل نماید.
16ـ وى پس از سخن گفتن از مهارت پیامبر اکرم (ص) در برخورد با دشمنان، مسلمانان صدر اسلام را متهم بدان مىسازد که انگیزههاى آنان ـ همچنان که در جنگهاى صلیبى شاهدش بودیم ـ تنها عقیدتى نبوده است.
17ـ او تأکید مىکند که پراکندگى و تفرقهاى که مسلمانان درگیر آنند مفهوم دارالسلام را از یک مفهوم سیاسى به یک مفهوم صرفاً دینى، تبدیل کرده و فراخوانهاى وحدت اسلام، امروزه هیچ گوش شنوایى نمىیابند.
18ـ او یادآور مىشود که اقدامات مسلمانان علیه حقوق بشر، هیچ ربطى به اسلام ندارد.
19ـ شیرین هانتر حرکت احیاى اسلامى را علت برخورد تمدنها مىداند و عقیده دارد که این حرکت نیز به نوبهى خود معلول ویژگىهاى اسلام است.
20ـ او به دو ایدهى پیوند دین و سیاست و کیان امت اسلامى مىپردازد و آنها را دو افسانه برمىشمارد و معتقد است که امت اسلام از زمان وفات پیامبر اکرم (ص)، وجود خارجى پیدا نکرده است، اما در عین حال تأکید مىکند که این دو ایده در پیدایش خیزش اسلامى، (به مثابهى نقش عنصر ارزش) و در کنار عوامل دیگرى از جمله تقسیم جوامع و به حاشیه راندن عناصر اسلامى و کوشش سنتگرایان براى تغییر معادلات قدرت (به مثابهى نقش عنصر مصلحت)، سهم داشتهاند.
21ـ نویسنده براساس فرضیههاى خویش نتیجه مىگیرد که کارزار با غرب، گریزناپذیر نیست، زیرا به گفتهى او ـ آن چنان که خاورشناسان جدید مدعىاند ـ این امر تنها متکى به عنصر ارزشى نیست. آنها در پى این ادعا، خواهان قلع و قمع جهان اسلام هستند. اینان کسانى چون کرامر هستند که پرزیدنت کارتر را شدیداً مورد انتقاد قرار مىدهد که چرا روحانیان در ایران را اجازهى ظهور داد. برلمونز نیز یکى دیگر از این افراد است، در برابر این تفسیر کسانى قرار دارند که او آنها را «جهان سومىهاى نو» مىنامد و کسانى چون بورگات را شامل مىشوند که دو عنصر ارزش و مصلحت را در عرصهى تنظیم روابط، مىپذیرند و در نتیجه به نوعى سازش فرا مىخوانند و خانم شیرین هانتر نیز آن را مورد تأیید قرار مىدهد.
22ـ به عقیدهى شیرین هانتر عوامل خیزش اسلامى عبارت است از:
گسیختگى بافت اجتماعى موجود در قرن هجدهم و از آن جا تبدیل رابطهى متعادل و برابر به رابطهى سلطه که باعث ایجاد جریان مخالف گردید. (جریان بازگشت به اسلام چه به صورت خشک و جزمى همچون جریان سلفى، یا به صورت انعطافپذیر همچون مکتب اقبال و سر سیداحمدخان، مرجانى و دیگران.)
23ـ نویسنده در ارزیابى خود از سیدجمالالدین اسدآبادى و محمد عبده و این که آیا آنها اصلاح گر یا منافق هستند بیشتر و با استناد به پاسخ شدیداللحن اسدآبادى به یورش «رینان» علیه اسلام و به عنوان این که هر دو تمدن سابق را تخریب کرده، جنبههاى منفى آنان را برجسته مىسازد و البته خود معتقد است که اسدآبادى در این امر، از «تقیه» بهره گرفته است.
24ـ شیرین هانتر یادآور مىشود که از منظر سیاسى، رهبران از نیمهى قرن نوزدهم بدین سو، شروع به نوآورى و مدرنسازى کردند که از آن جملهاند: امیرکبیر در ایران، عثمانىها در ترکیه، محمدعلى پاشا در مصر، نیز انقلاب مشروطیت در ایران در سال 1905 میلادى و سپس انقلاب نوین ترکیه. وى خاطرنشان مىسازد که اصلاحگران مسلمان در آن واحد، هم با لائیکها و هم با سنتگرایان، رویارو شدند.
25 ـ در میان سالهاى 1920 ـ 1970 میلادى، لائیکها پیروزى قاطعى بهدست آورند و لائیسم بر مسلمانان تحمیل شد و به پراکندگى فرهنگى و کارزار همپیمانان منجر گردید. او مىگوید که گاهى ملىگرایان با اسلامگرایان علیه چپگرایان متحد و همپیمان مىشدند و گاه نیز چپگرایان با اسلامگرایان علیه سنتگرایان اتحاد برقرار مىساختند و گاه نیز، درگیرى میان فارغالتحصیلان دانشگاههاى غربى و دانش آموختگان زبان عربى بالا مىگرفت. با اینهمه این مدرنیسم، در کوششهاى خود با شکست مواجه شد و پاىبندى به اسلام به مثابهى راه حل، اعتبار خود را بازیافت.
26ـ او معتقد است که انقلاب اسلامى از ویژگىهاى دین براى تحریک تودههاى مردم بهره گرفت، اما آرزوهاى تودهها را برآورده نساخت و از این رو با حقیقت مهمى که عبارت از جدایى دین از سیاست است روبهرو گردید.
نویسنده پس از طرح دیدگاههاى دکتر سروش در نسبیّت و تشبیه آنها به نظریات سرسید احمد، مىگوید که این به معناى اصلاحپذیرى اسلام است.
27ـ وى آنگاه از عوامل بیرونى خیزش اسلامى از جمله: تأسیس کشور اسرائیل، شکست اعراب از اسرائیل در سال 1967، ثروتهاى نفتى، شکست شوروى در افغانستان، و پیروزى انقلاب اسلامى در ایران یاد مىکند و دربارهى آخرین عامل یعنى پیروزى انقلاب اسلامى ایران خاطرنشان مىسازد که پذیرش توقف جنگ در سال 1988، همهى امیدها را نقش برآب ساخت.
28ـ او آن گاه اظهار مىدارد که غرب با آنچه ذکر شد، با خیزش اسلامى خصومت مىورزد، چون بر اثر سیاستهاى خود غرب ـ و نه به دلیل این که اسلام داراى ویژگى ضدغربى است ـ این خیزش با غرب دشمنى دارد.
وى براین اساس، یادآور مىشود که کسانى چون «برنارد لویس» و «دانیال بایبس» از خاورشناسان نو، دشمنى خیزش اسلامى با غرب را به ترس و حسادت ارجاع مىدهند که البته خود، با این نظر، انتقاد مىکند. این دیدگاه از نظر او البته متضمن بخشى از واقعیت است؛ درست همانگونه که غرب نسبت به ژاپن و چین، حسادت به خرج مىدهد؛ حال آنکه دیگران معتقدند که کینهى اسلامى نسبت به غرب، ناشى از سیاستهاى خود غرب است و از این رو لائیکها نیز در این مورد با مسلمانان، هم عقیده هستند.
29ـ نویسنده در صفحهى 149 کتاب مىگوید: «این بحثها، آشکارا این نکته را روشن ساخت که پیدایش پدیدهى اسلامى، تا حد بسیارى بخش جدایىناپذیر تکامل تجربهى اسلامى درگسترهى متنوع زمانى و مکانى آن است. این پدیده نیز همچون جنبههاى دیگر تجربهى اسلامى، در پیوند با پیشرفت و تکامل به تحولات اجتماعى و اقتصادى و سیاسى و فرهنگى جوامع اسلامى و پویایى رویارویىهاى آن با جهان غیراسلامى و با قدرتها و اندیشههاى برخاسته از آن است؛ مرحلهى بعدى، عرفى شدن هرچه بیشتر جوامع اسلامى و حرکت در جهت تلفیق آموزههاى اسلامى با مفاهیم غربى خواهد بود.»
30ـ او سرانجام، به سیاست خارجى برخى کشورهاى اسلامى مىپردازد تا هم ثابت کند این تنها اسلام نیست که در نظم و نظام این کشورها، دخیل است، بلکه او چنین نتیجهگیرى مىکند:
الف ـ تأثیر اسلام در رفتار کشورهاى اسلامى همچنان اندک خواهد بود و شکلگیرى یک موجودیت واحد براى مسلمانان، عملاً بعید است.
ب ـ روابط این کشورها با غرب از متشنّج تا دوستانه، متغیر خواهد بود.
ج ـ مادام که منابع و سرچشمههاى دیگرى براى اختلاف میان کشورهاى اسلامى از جمله تلاش آنها براى ایجاد موازنهى منفى قدرت در رویارویى با غرب وجود دارد، عرفى شدن جهان اسلام، همهى مشکلات آن را حل نمىکند؛ هرچند داراى تأثیر به سزایى است.
د ـ روابط با غرب همسو و همگام با میزان همنوایى غرب با مسائل اسلامى، بهتعادل مثبتى خواهد رسید، گو اینکه مصالح و منافع مادى هر کشور نیز بر این روابط، تأثیر خود را برجاى خواهد گذاشت.
ه ـ رقابت براى بسط نفوذ در جهان اسلام، همچنان میان خود کشورهاى غربى، پابرجا خواهدبود.
وـ احتمال شکلگیرى رقیب قدرتمندى براى غرب، چالش مسلمانان را افزایش خواهد داد، حالآنکه نبود چنین احتمالى، اى بسا، مواضع انعطافپذیرتر و برخوردار از تساهل بیشترى را درپى خواهد داشت.
دیدگاه انتقادى:
اینک، پس از بررسى گذراى محتواى مباحث یاد شده، شایسته است این نکات را مطرح سازیم:
نکتهى نخست:
پیش از هرچیز، برخود لازم مىبینیم از شجاعت و شهامت نویسندهى این کتاب در اعتراف به برخى حقایق تلخ از نظر غربىها یاد کنیم، حقایقى چون:
الف) پذیرش این حقیقت که اسلام را نمىتوان از طریق پیروزىهاى نظامى و از این قبیل، آن گونه که نازیسم و سوسیالیسم و امثال آنها به زانو درآمدند، به شکست کشانید.
ب) این که نمىتوان ایدئولوژى را از زندگى اجتماعى جدا ساخت، چرا که مسئله اجتماعى ـ هرچند به صورت ناخودآگاه ـ باید بر پایههاى فلسفى استوار گردد و در غیر این صورت بى هدف و بدون توجیه خواهد ماند.
ج) غرب به ارزشهاى ادعایى خود از جمله دموکراسى و حقوق بشر در صورتى که به منافع آن خدمت نکنند، چندان توجهى نمىکند.
د) لائیسم حتى اگر از مسیحیت یا یهودیت الهام گرفته باشد، با نظام دینى، سازگارى ندارد.
ه) کسانى که به دیدگاههاى اسلام، نگاهى سطحى دارند خود سطحىنگر هستند.
و) به مسخره گرفتن عقیدهى هانتینگتون آن جا که اظهار مىکند اسلام با برابرى میانهاى ندارد.
ز) جداسازى ایمان اسلام به حقوق بشر از عمل مسلمانان در این زمینه.
ح) اعتراف به این که لائیسم بر جهان اسلام تحمیل شده است.
ط) این که غرب با انگیزههاى اخلاقى منحطى چون حسادت و کینهتوزى برخورد کرده و مىکند.
نکتهى دوم:
این نویسنده، بر این گمان است که مسئله یا داراى مواضع مبتنى بر ارزشهاى اسلامى است که در این صورت امکان سازشى وجود ندارد و یا مبتنى بر مواضع مصلحتآمیزى است که براین اساس مىتوان به راه حلهاى میانه، دست یافت. اما باید خاطرنشان کرد که در حقیقت:
1ـ اسلام، مصلحت هماهنگ با اهداف خود را نیز ارزش تلقى مىکند و اى بسا این ارزش را بر بسیارى از احکام خود مقدّم شمرده است.
2ـ اسلام داراى عناصر انعطافپذیر فراوانى است که براى امت امکان و توانایى همسویى و همگامى با تغییرات زمانى و مکانى و نیز خروج از بنبستها را فراهم مىسازد؛ از جمله مىتوان به مراتب متفاوت احکام اولیه، احکام ثانویه (اضطرارى) و احکام حکومتى اشاره کرد که هر یک ویژگىها و گسترههاى معیّن از جمله منطقهى آزادى دارند که به حاکم اسلامى اجازه مىدهد آن را آن گونه که وضعیت ایجاب مىکند، پرسازد.
با این حال ما نمىتوانیم رفتار وحشیانهى غرب را (که فوکویاما آن را نهایت تکامل تاریخى قلمداد مىکند)، اصل قرار دهیم و از اسلام بخواهیم براى تحقق همزیستى، همواره خود را با آن هماهنگ سازد و مثلاً از فلسطینىها خواسته شود که از سرزمین و کرامت خود و حتى از حق مقاومت در برابر اشغالگران براى تحقق صلح و همزیستى، در گذرند.
این شیوه را ما در میان نویسندگان غربى و پیروان آنها شاهد هستیم؛ آنها غرب را معیار و ملاک پیشرفت و مدرنیسم قرار مىدهند و برآنند که چنانچه جهان اسلام خواهان پیشرفت باشد باید خود را با غرب هماهنگ سازد.
راه روشن و درست آن است که ابتدا خیرخواهان آیندهى بشریت، رفتارهاى برتر را مورد ارزیابى قرار دهند و سپس از کسانى که به آنها تمکین ندارند بخواهند تا حق را پذیرا شوند؛ این روشى انسانى است که منطق هم آن را اقتضا مىکند و قرآن نیز در عرصههاى اصلاح، مورد تأیید قرار مىدهد.
نکتهى سوم:
چنانچه تحلیلها، راهحلها و اظهارات سردمداران غرب را طى زمان و در سطوح مختلف پىگیرى کنیم متوجه مىشویم که فکر و ذکر و نگرانى عمدهى غرب، ارائهى اسلام به منزلهى جایگزین تمدنى ویژه با جنبههاى ارزشى است که درعین حال، ناهمسو با ارزشهاى غربى به شمار مىآید و داراى عنصر بقا و رشد مداوم و حفظ خود و منع دیگران از استثمار نیز هست، که نتیجهى آن هم سقوط الگوى غربى و فروپاشى برترى تمدنى انسان مسیحى اروپایى سفیدپوست است. این اندیشه و نگرانى، همواره در سخنان سیاستمدارانى چون چرچیل، دوگل، برلسکونى (نخستوزیر ایتالیا)، جرج بوش و امثال آنها و در سخنان تاریخنگارانى چون توینبى، و فیلسوفانى چون ویلیام جیمز و نویسندگانى همچون هانتینگتون و فوکویاما و برایان و دیگران انعکاس یافته است.
در این گستره، به موارد بسیارى مىتوان برخورد کرد، از جمله:
ـ اظهارات «ریچارد نیکسون» رئیس جمهور اسبق آمریکا در توصیف ایران با عنوان «جزیرهى ثبات».
ـ سخنان «برلسکونى» نخست وزیر ایتالیا که تمدن مسیحیت را بر تمدن اسلام، ترجیح داده بود.
ـ اظهارات دادستان کل آمریکا در زمان جورج دبلیو بوش که در کمال وقاحت، به مقایسهى میان خداى مسیحیت مىپردازد؛ بدین سان که خداى مسیحیت خود را قربانى و فداى بشریت مىکند، و خداى اسلام، که از بشریت مىخواهد فرزندان خود را به عنوان قربانى، به بارگاهش تقدیم کنند.
ـ هراس برخى کشورهاى غربى همچون فرانسه از بازگشت به حجاب به مثابهى سمبل خیزش اسلامى.
ـ اظهارات جورج بوش که خود به ابتذال آنها پىبرد و دیگر تکرارش نکرد مبنى بر این که جنگ علیه تروریسم را جنگ صلیبى تلقى مىکند.
ـ اظهارات پیاپى در این خصوص که اسلام غول خوابیدهاى در خاور میانه است و باید مراقب بیدار شدنش بود. (از جمله در مطالبى که در وصیتنامه ژنرال دوگل آمده، یا در یادداشتهاى روزنامههاى اروپایى از جمله تایمز لندن در شمارهى مورخ 29/4/1987، چاپ شده است.)
ـ آنچه ریچارد پرل مشاور پنتاگون ـ که روزنامه دیلى تلگراف او را اندیشمند دینى توصیف کرده است ـ و دیوید فرام نویسندهى سخنرانىهاى جورج بوش در کتاب مشترک خود: «دلایل پیروزى در جنگ علیه تروریسم» نوشتهاند، حاکى از این که بنیادگرایى اسلامى، بزرگترین پشتیبان تروریسم است و باید آن را هدف قرار داد.
ـ از مطالعات و بررسىهاى غربى چنین برمىآید که عدهاى به تشویق جدّى کسانى که آن را پیشگامان مدرنیسم و طرفداران غرب مىنامند، مىپردازند؛ از جمله این بررسىها، مطالعات «بنیاد پژوهشهاى نظرى راند» در آمریکاست که در پى حذف بنیادگران و سنتگرایان مخالف ارزشهاى غربى است. (به نقل از شمارهى 971 روزنامه اماراتى الخلیج).
هم از این اندیشه بود که با قدرتیابى و تشدید در دههى هشتاد و اوایل دههى نود قرن گذشته، ایدهى استراتژى جدید آمریکا در سال 1997، شکل گرفت و حتى مىتوان گفت براساس همین اندیشه و نگرانىها بود که اقدامات بزرگ و عمدهى غرب طى قرنهاى اخیر ـ اگر نگوییم از مدتهاى مدید بدین سو ـ رقم خورد و هم از پرتو همین اندیشهها و نگرانىها بود که جهانى شدن که در واقع به مفهوم غربى شدن یا آمریکایى شدن روابط سیاسى، فرهنگى، اقتصادى و اجتماعى، و متکى بر جریان طبیعى جهانى از کثرت به سوى وحدت در عرصههاى مختلف است مطرح گردید.
همین اندیشه و نگرانى ـ که نویسندهى مورد نظر، شیرین هانتر، از آنها به حسادت یاد مىکند ـ غرب را بر آن داشت انواع گوناگون عقبماندگى، تفرقه و پراکندگى و لائیسم را بر جهان اسلام تحمیل کند.
عقبماندگى، رهاورد غرب براى این جهان (جهان اسلام) است و تفاوتى هم نمىکند که در عرصههاى علمى، اقتصادى، نظامى، فرهنگى یا اجتماعى باشد. روشن است که غرب براى اثبات ادعاهاى متمدن سازى انسانى، تنها اجازهى پیشرفت اندکى به دیگران مىدهد.
البته در این جا در پى توجیه کوتاهى مسلمانان در این عرصه نیستیم، اما آنچه مسلّم است غرب، براى عقب نگاه داشتن جهان اسلام و تعمیق فاصلهى میان غرب و جهان اسلام به شیوههاى گوناگون سعى و تلاش وافر داشته است.
دربارهى تفرقه و پراکندگى نیز باید گفت غرب مهمترین نقش را در ایجاد آن، به طور مستقیم یا از راه کسانى که تحت تأثیر اندیشههاى غربى قرار داشته و دارند، ایفا کرده است. از نوشتههاى نویسندهى مورد نظر میزان نگرانى از وحدت جهان اسلام هویداست؛ به طورى که در پایان کتاب خود مقرر مىدارد که وحدت اسلامى و وجود اتحاد اسلامى، امرى دور از دسترس در آینده و صرفاً پیدایش احساس اسلام جهان شمول است، اما پیدایى فراخوانهاى اولیهى سازمانهاى سراسرى جهان اسلام در نیمهى دوم قرن گذشته، همهى محاسبات غرب را به هم ریخت؛ به گونهاى که نقشههاى بسیارى طرح نمودند. از جمله در پى تهى کردن آن از محتواى اصلى و بسنده کردن به شکل ظاهرى و عاطفى براى اشباع نیاز شدید مسلمانان و گرایش نیرومند و مقاومتناپذیر آنان به وحدت اسلامى، برآمدند. این تفرقهاندازى، اشکال متنوعى به خود مىگیرد: گاه براساس قومى و گاه بر پایهى جغرافیایى و گاهى دیگر بر مبناى زبانى و برخى اوقات براساس گرایشها و گاه نیز بر پایهى سطح زندگى و مانند آن. شیرین هانتر بى آن که سخنى از نقشى که غرب در از میان برداشتن امپراتورى عثمانى و نیز گسترش اندیشههاى تنگنظرانهى ناسیونالیستى و ایجاد اختلاف میان رژیمهاى دست ساخته و امثال آن به میان آورد، معتقد است گسیختن بافت اجتماعى جهان اسلام خود یکى از عوامل خیزش اسلامى و فراخوان بازگشت به اسلام به شمار مىرود.
در بارهى لائیسم نیز باید گفت درد بىدرمانى است که جهان اسلامى ما گرفتار آن گشته و طى مدت مدیدى، بر بخش اعظم این جهان، چیره گردیده است؛ غرب به اشکال مختلف، اندیشه لائیسم (جدایى دین از سیاست) را تشویق و ترغیب کرده است؛ به طورى که نویسنده خود اذعان دارد که طى سالهاى 1970ـ1920 این اندیشه، در واقع بر جهان اسلام تحمیل شد، هرچند نتوانست به اهداف خود دست یابد. همین عدم توانایى در تحقق اهداف نیز طبیعى بوده زیرا جهان اسلام هرچند از اسلام و احکام آن فاصله گرفته باشد همچنان در عمق وجود، عواطف و احساسات خود، اسلامى باقى مانده است. به این حقیقت، یک حقیقت دیگر باید افزود؛ یعنى این که اسلام دین زندگى است و نمىتوان آن را از جنبههاى فرهنگى، اجتماعى و سیاسى، جدا ساخت. (حقیقتى که نویسندگان غربى و حتى سیاستمداران، همواره سعى در انکار آن داشته و در سخنان "کالین پاول" وزیر خارجه آمریکا به تاریخ 14 نوامبر 2003 میلادى نیز دیده مىشود. ضمن آن که طرفداران جدایى دین از سیاست در جهان اسلامى ما نیز بر آن تأکید مىکنند و حتى جنبهى فلسفى هم بدان مىبخشند و نویسنده کتاب مورد نظر یعنى شیرین هانتر نیز سعى دارد آن را راهحل سحرآمیز کارزار غرب و جهان اسلام قرار دهد و بر آن است که همهى کوششها و تلاشها باید به منظور سکولاریزاسیون جامعه اسلامى باشد. به گمان او در کتاب و سنت، نظام سیاسى اسلامى، چندان شکل مشخصى ندارد و جامعهى اسلامى، لائیسم را مىپذیرد و در این صورت کارزار با غرب، جنبهى گریزناپذیرى نخواهد داشت و این که نظریهى جامع و همه جانبهاى در مورد روابط بینالمللى در اسلام وجود ندارد و اصل جهاد نیز با اصل نفى اجبار و اکراه در دین منافات دارد و مسلمانان باید از جهانگرایى اسلام، دست بردارند و حرکت احیاى اسلامى که لائیسم را نفى مىکند باید از سوى مسلمانان نفى شود، زیرا خود باعث کارزار میان تمدن هاست و بر جهان اسلام است که ارزشهاى خود را با مصالح خود، هماهنگ و همسو سازد و دیگر این که مسئلهى جدایى دین از سیاست حقیقتى است که انقلاب اسلامى در ایران نیز با آن مواجه گشته و نتوانسته بر آن فایق آید. از طرفى اندیشهى اصلاحگرایانهى نسبى مربوط به برخى از نواندیشان به معناى آن است که اسلام اصلاح و البته لائیسمپذیر است. آنان همسویى و همنوایى اسلام و غرب را از طریق تحقق لائیسم در بزرگترین جامعهى اسلامى تلقى کردهاند). چنانچه این دو حقیقت پیشگفته، یعنى اسلامى بودن عمق وجود جهان اسلام از یک سو، و عدم جدایى اسلام از زندگى از سوى دیگر را به یکدیگر پیوند دهیم آشکارا بطلان همهى تلاشهاى مربوط به جدایى دین از سیاست در جهان اسلام را نتیجه خواهیم گرفت.
اى کاش اینگونه نواندیشان سخن خود را مبنى بر این که نظام دینى به هر حال با لائیسم کنار نخواهد آمد جدىتر گرفته و از آن جا سخنان ما را درک مىکردند؛ مگر این که ویژگى و صفت نظام را از اسلام سلب کنیم و آن را صرفاً آموزههاى اخلاقى سطحى تلقى کنیم که این امر نیز امکانپذیر نیست.
اسلام در مورد هریک از رفتارهاى انسانى، دیدگاه ویژهاى دارد و کسانى که با اسلام آشنایى دارند مىدانند که بنا به فرمودهى امام جعفر صادق(ع)، در مورد هر اتفاق و واقعهاى، حکم خداوندى در کتاب خدا و سنت او وارد شده است.(16) و تا زمانى که انسان پاىبند احکام اسلام نباشد نمىتواند او را مسلمان قلمداد کرد: «فلا وربّک لایؤمنون حتّى یحکّموک فیما شجر بینهم ثمّ لا یجدوا فی أنفسهم حرجاً ممّا قضیتَ ویُسلّموا تسلیما» (نساء: 65) «اما چنین نیست، به پروردگارت قسم که ایمان نمىآورند مگر آن که تو را در مورد آنچه میان آنان مایهى اختلاف است داور گردانند سپس از حکمى که کردهاى در دلهایشان احساس ناراحتى و تردید نکنند و کاملاً سر تسلیم فرود آورند.»
نکتهى چهارم:
خیزش اسلامى، اساساً واکنشى بر عناصر سه گانهى پیش گفته یعنى: عقبماندگى، تفرقه و لائیسم و براى تحقق بازگشت به اسلام با تمام اقتضاآت آن، مطرح گشته است. اسلام دین پیشرفت است و به همهى انواع دانش فرا مىخواند و از امت اسلام مىخواهد که همهى عناصر قدرت را در خود تحقق بخشد و همه تلاش و کوشش خود را براى بهترین امت بودن، به کار گیرد و پیشگام مردمان جهان باشد. عقبماندگى، حالتى مطلقاً غیرطبیعى تلقى مىگردد.
اسلام دین وحدت است و برنامهریزى اسلامى براى وحدت نیز کاملاً روشن است، قانون یکى است، رهبر یکى است، عواطف و احساسات و شعارها و عبادتها، یکى است ثروتهاى امت نیز در مالکیت تمامى امت قرار دارد؛ حقوق مسلمانان نیز جملگى برابر و حتى همهى آنان در برخى انواع مالکیت، اشتراک دارند و از نظر معیشتى نیز برابرى و تأمین اجتماعى، شامل همهى مسلمانان مىگردد و مسلمانان همگى در برابر مجموعهى امت و حد و مرزهاى آن داراى مسئولیت مشترکى هستند.
ولى اوضاع کنونى و توجیهاتى که براى آن مىگردد همگى استثناهایى است که همگان باید به منظور حذفنهایى آنها، و بازگشت به واقعیت اسلام، بکوشند؛ حتى یک عالم یا شخص صرفاً مطلع از حقیقت اسلام را سراغ نداریم که دربارهى این حقیقت کاملاً روشن، تردید روا دارد.
اسلام ـ همچنانکه گفتیم ـ دین زندگى است و امکان ندارد که با لائیسم ـ با هر تعریفى از آن یا هر صفت مثبت یا منفى که بدان متصف شود ـ همسویى داشته باشد؛ اما این که به تجربههاى موجود، استناد گردد، تنها فریبى بیش نیست، زیرا این تجربهها به جهان اسلام تحمیل شده و با حقیقت اسلام، منافات دارند.
اى بسا بتوان با شیرین هانتر در برخى جملهها و عبارتها، هم عقیده بود و بر عنصر «برترى» انگشت گذارد و آن را رمز درگیرى و کارزار آن دانست، اما در عین حال آنچه باید بر آن تأکید شود این است که گرایش به برترى، عاملى طبیعى است که چنانچه روند رقابتى و سازنده به خود گیرد، در راستاى پیشرفت و تکامل زندگى بشریت در همهى عرصهها قرار خواهد گرفت. البته در صورتى که جنبهى منفى به خود گیرد و از عامل حذف سلطهگرانه و زورمندانه و محو دیگران بهره گیرد، همچون سایر عوامل طبیعى، منجر به ویرانى و ستمگرى مىگردد. چیزى که امروزه در جهانى شدن و برخورد غرب با مسلمانان، شاهد آن هستیم.
بنابراین، خیزش اسلامى به برترى تمدن اسلامى فرامىخواند و این فراخوانى نباید حساسیت دیگران را ـ در صورتى که خود را داراى روحیهى رقابتپذیر مىدانند و همین روحیه نیز باید همهجا گسترش یابد ـ برانگیزاند.
در بارهى عوامل این خیزش نیز ما انتظار نداریم که نویسنده، پرده از عوامل حقیقى بردارد؛ او چون نمىتواند چنین کند از عوامل جانبى و فرعى یاد مىکند و در برخوردى سطحىنگرانه، اندیشهى حسادت و دگرگونى روابط و امثال آن را مطرح مىسازد. این عوامل ـ در پرتو بررسىهاى میدانى ـ از این قرارند:
یکم: انرژى و امکانات پایانناپذیر و درونى اسلام، به مسلمانان انگیزههاى دگرگونى مىبخشد و بر حفظ هویت تمدنى خویش انگشت مىگذارد و از آن مهمتر، آنان را همواره به حفظ برترى یا بازیابى این برترى، رهنمون مىسازد. پیش از این اشاره کردیم که همهى شیوههاى ذوب و استحاله، داراى پیامدهاى موقتى و گذرا خواهند بود، زیرا اسلام طبیعتاً به وحدت فرا مىخواند و لائیسم را نفى مىکند. نویسنده (شیرین هانتر) در اشاره به این عامل، دچار تردید است، گاه آن را مطرح مىسازد و بدان اعتراف مىکند و گاهى نیز سعى دارد از اهمیت آن بکاهد.
دوم: تشدید یورش اروپا به جهان اسلام به طورى که غرب بر ثروتهاى جهان اسلام انگشت گذارد و بخش اعظم کشورهاى اسلامى را به استعمار کشاند و هویت فرهنگى مسلمانان را مورد تجاوز قرار داد و حتى بر بنیادهاى عقیدتى و اخلاقى اسلام و مسلمانان یورش برد و به گسترش رذایل اخلاقى همت گماشت و بافت اجتماعى جامعهى مسلمانان را از طریق مزدوران حقیقى یا فرهنگى خود، دچار از هم گسیختگى کرد و رژیم غاصب صهیونیستى را در قلب جهان اسلام، قرارداد، تردیدى نیست که حملاتى از این دست، با واکنشها و عکسالعملهاى نیرومندى از سوى امتى که اسلام ـ به رغم همهى کوششهاى سرکوب و قلع و قمع ـ همچنان در آن زنده و پویاست، رو به رو گردد.
ما به دلیل روشنى ابعاد این عامل، و روشنى این حقیقت که اشغال سرزمین، انواع مقاومتها را در پى خواهد داشت، در پى به درازا کشاندن سخن در این باره نیستیم؛ خود غرب نیز حتماً با درک این نکته و وقوف به این حقیقت، سعى کرد امتیازهایى دهد و با اعطاى استقلال صورى به برخى مناطق اسلامى، این اقدام خود را جبران سازد، اما این کار نیز فرصتى براى رشد وسیع و گستردهى خیزش اسلامى فراهم آورد و باعث شد در دههى شصت، اندیشهى اسلام جهانشمول مطرح گردد و در دههى هفتاد و هشتاد نیز به شکل نگران کنندهاى از نظر غرب، گستردگى بىسابقهاى پیدا کند.
سوم: ناکامى همهى راه حلها و پروژههاى جایگزین مقاومت و تغییر، زیرا در خود عناصر شکست خویش را همراه داشتند. پروژهى ملىگرایى تنگنظرانه به رغم هیاهوى بسیار و به رغم این که خیلى زود وارد صحنه شد و بسیارى از اهداف غرب را تحقق بخشید و نشانههاى زیادى از اسلام در ترکیه و جاهاى دیگر را از میان برداشت، با شکست مواجه شد، زیرا با طبیعت اسلامى که از مرز قومیتها و ملیتها فراتر مىرود، همخوانى و هماوایى نداشت.
سوسیالیسم نیز ناکام گردید، زیرا هرچند از شعارهایى هماهنگ با برخى آموزههاى اسلامى ازجمله عدالت اجتماعى و دفاع از محرومان و دشمنى با استعمار برخودار بود، براساس بنیادهاى الحادى شکل گرفته بود؛ شکل ترکیبى آن یعنى سوسیالیسم ملى نیز با ناکامى روبهرو گردید، زیرا چنین ترکیبى نیز غیرواقعى و ناهماهنگ با حس اسلامى بود و بیانگر هیچگونه افزودهى معرفتى نبود.
در این جا مایلم به تحلیل بسیار متین استادمان شهید امام محمد باقر صدر(ره) دربارهى این موضوع اشاره کنم که فرمود: «امت اسلامى در همان حال که به کارزار خود علیه عقبماندگى و گسیختگى خود مىپردازد و سعى در تحرک سیاسى و اجتماعى در جهت وضعیت برتر، وجود استوارتر و اقتصاد غنىتر و مرفهترى براى خود دارد، درپى یک سلسله آزمون و خطا، هیچ راهى جز راه اسلام و پىگیرى خط اسلام در پیشرو نمىیابد... زمانى که جهان اسلام چشم به زندگى انسان اروپایى دوخت و به جاى ایمان به رسالت اصیل خود و قیمومت آن بر زندگى بشریت، پیشوایى فکرى و رهبرى کاروان تمدن از سوى او را پذیرا شد، نقش خود را در زندگى در همان چارچوب و تقسیم کار سنتىاى قرار داد که انسان اروپایى جهان را براساس سطح اقتصادى هر کشور و توان تولید آن، به کشورهاى غنى یا پیشرفته اقتصادى و کشورهاى فقیر یا عقبماندهى اقتصادى تقسیم کرد و کشورهاى جهان اسلام را همگى در نوع دوم یعنى کشورهاى عقبمانده قرار داد». ایشان پس از یادآورى این نکته که جهان اسلام گمان برده بود راه نجات و برون رفت او از این چرخهى معیوب، در دنبالهروى از غرب نهفته است؛ از این رو، آن را در دنبالهروى سیاسى و اقتصادى دو نظامى جست و جو کرد که به صورت اقتصاد سوسیالیستى یا اقتصادى سرمایهدارى، درآمد که هر یک از دلایل و توجیههاى خاص خود برخوردار بودند. وى آن گاه، به انتقاد از کسانى مىپردازد که در پیاده کردن هر طرح و برنامهاى، عامل روانى امت را نادیده مىگیرند: «امت اسلامى به حکم شرایط روانى ساخته و پرداخته عصر استعمار و فاصلهگیرى از هر آنچه به آن (یعنى استعمار) مربوط مىشود، ناگزیر باید نهضت نوین خود را بر پایه نظام اجتماعى و شواهد تمدنى مستقل از کشورهاى استعمارگر، پىریزى نماید» راه حل پیشنهادى نیز، گزینش ناسیونالیسم به منزلهى فلسفه و پایگاه تمدن خود بود؛ حال آن که ناسیونالیسم «نه یک فلسفه داراى اصول و نه یک منظومهى اعتقادى بلکه در حد یک پیوند تاریخى و زبانى است؛ از این رو، در برخى کشورهاى جهان اسلام شعار «سوسیالیسم عربى» سر داده شد تا واقعیت بیگانهى آن یعنى سوسیالیسم تاریخى و فکرى را لاپوشانى کند که البته هرگز هم موفق نگشت و نتوانست از بروز حساسیت امت جلوگیرى کند؛ چرا که چارچوب در نظر گرفته شده، ناتوانتر و سستتر از آن بود که بتواند این محتواى بیگانه را پنهان سازد... مدعیان سوسیالیسم عربى نمىتوانند تفاوتهاى اصلى میان سوسیالیسم عربى و سوسیالیسم ایرانى و سوسیالیسم ترکى را از یکدیگر تمیز دهند» وى همچنین اظهار مىدارد «به رغم این که مدعیان سوسیالیسم عربى در ارائه مضمون حقیقى نوینى براى سوسیالیسم خود از طریق در نظر گرفتن چارچوبى عربى براى آن، ناکام ماندند». شهید صدر با این موضع خود بر همان حقیقتى که از آن سخن گفتیم، انگشت گذاردند و آن این که امت اسلامى به حکم حساسیتهاى ناشى از دورهى استعمار، نمىتواند بناى نهضت نوین خود را جز بر پایه و بنیاد اصیلى که هیچ پیوندى با کشورهاى استعمارى نداشته باشد، بنا نهد. او دربارهى اسلامى که با این پروژهها رو به رو مىگردد مىگوید: «این قدرت به رغم هرگونه گسیختگى و ضعف و فتورى که بر اثر فعالیتهاى استعمارى علیه آن در جهان اسلام، بدان گرفتار آمده همچنان داراى تأثیر شگرف در سمت و سودهى به رفتار و ایجاد احساسات و تعیین دیدگاههاست».(17)
مجدداً به سراغ نویسنده (شیرین هانتر) مىرویم. او گاهى به این عامل نیز اشاره مىکند. آن جا که تأکید دارد لائیسم طى پنجاه سال، پیروزى درخشان و قاطعى را تحقق بخشید، اما نتوانست همه آرزوهاى را برآورده سازد و پاىبندى به اسلام نزد مسلمانان همچنان به مثابهى راه حل، مطرح است.
چهارم: پیدایش شخصیتهاى روشنگر بزرگى که داراى تأثیرهاى متفاوتى در ایجاد این خیزش یا فراهم آوردن مقدمات و زمینههاى آن و جهتدهى به آن و اعطاى توان حماسى و فکرى و یا ایجاد اعتماد به نفس و دمیدن روح امید به آیندهى درخشان و مطمئن آن، بودند؛ البته در کنار وعدههاى حتمى الهى در پیروزى موءمنان و مستضعفان بر روى زمین و تحقق عدل و داد سراسرى و ظهور مصلح موعود (عج).
در میان این شخصیتها مىتوان از بزرگان بسیارى نام برد؛ از جمله مرحوم سیدجمالالدین اسدآبادى (افغانى) ـ که نویسنده سعى کرده در اخلاق وى تردیدهایى روا دارد ـ و مرحوم محمد عبده ـ که دربارهى او نیز تردید روا داشته و او را عامل گرایشهاى سکولار برخى شاگردانش دانسته است ـ و مرحوم میرزاى نایینى، مرحوم کاشف الغطاء، امام خمینى (ره)، مرحوم سید قطب، شهید محمدباقر صدر، شهید استاد مطهرى، مرحوم غزالى، شهید دکتر بهشتى و بسیارى دیگر.
پنجم: در این راستا نباید از نقش حوادث بزرگ و جریانهاى شاخص در شعلهور ساختن لهیب خیزش اسلامى غفلت ورزیدند؛ حوادث و جریانهایى چون:
1ـ رشد و توسعهى وسایل ارتباطى و انقلاب اطلاعات و رسانههاى گروهى دیدارى و شنیدارى.
2ـ افزایش سطح آموزش اسلامى.
3ـ تکامل شیوههاى تبلیغ اسلام.
4ـ فراهم آمدن برخى فضاهاى آزاد در جهان اسلام.
5ـ تشدید حرکتهاى ضد استعمارى.
6ـ تشکیل نهادهاى بینالمللى انسانى مدافع حقوق بشر و فراخوان به تنظیم روابط بینالملل بر پایههاى انسانى.
7ـ وقوع برخى حوادث دردآورى چون: به آتش کشیدن مسجدالاقصى یا شکست سال 1967 اعراب از اسراییل.
8ـ پیروزى انقلاب بزرگ اسلامى در ایران و پیروزى مجاهدان افغانى بر اتحاد شوروى در افغانستان.
9ـ فروپاشى اتحاد شوروى و رهایى کشورهاى اسلامى (آسیاى میانه).
همچنین دیگر حوادث و جریانهایى که در گسترش خیزش اسلامى و انتشار مفاهیم و فراخوانهاى آن در نفى عقبماندگى، پراکندگى و سکولاریسم و نیز بازگشت به اسلامى که جایگزینى ندارد، نقش بسزایى داشتند.
در اینجا شایسته است یادآور شویم:
غرب هرگز از هیچ کوششى براى ناکام گذاردن خیزش اسلامى، مقابلهى با آن، سرگرم ساختن آن و وارد آوردن انواع تهمتها از قبیل: عقبماندگى و ارتجاع، افراط گرایى و بنیادگرایى، خشونت و تروریسم، فعالیت علیه دموکراسى و آزادى و ضربه زدن به حقوق بشر و... فرو گذار نکرد؛ البته در میان مسلمانان نیز کسانى بودهاند که در همین راستا، اندیشههاى ارتجاعى را مطرح ساخته و خوراک براى غرب تهیه کرده یا به شیوههاى افرطى عمل کرده و اىبسا اقدامات تروریستى نیز انجام دادهاند و یا در برابر دموکراسى و آزادى، مقاومتهایى به خرج داده و علیه حقوق بشر، اقداماتى به عمل آوردهاند، اما کاملاً روشن است که چنین کسانى هرگز نه تنها نمایندهى جریان کلى اسلام لائیکى نیستند، بلکه رفتار و کردارشان نیز نمایندهى خیزش اسلام و بیانگر روح اسلام و تعالیم آن نیست و خود نویسنده نیز کاملاً به این امر، اذعان دارد.
نکتهى پنجم: تشریح آیندهى خیزش اسلام
تصویرى که خانم شیرین هانتر ارائه مىکند، تصویرى تیره و همسو با گرایشهاى معمولاً همجهت با آرزوهاى خود غرب است؛ تصویرى است که به منظور دور ساختن تأثیر اسلام از زندگى و ایجاد تشتّت در مواضع دولتهاى اسلامى به اعتبار اختلاف منافع تنگنظرانه و تداوم روند سکولاریسم ـ به رغم این که هیچ مشکلى از مشکلات جهان اسلام را حل نکرده و جهان اسلام شدیداً خواستار توازن منفى در رویارویى با غرب است ـ قراردارد. ظاهراً به نظر خانم نویسنده بهتر است جهان اسلام، تسلیم این قدرت گردد و به جایگاه خود در «جهان عقب مانده» (جهان سوم) بسنده کند؛ گویا در عین حال به خود غرب نیز هشدار مىدهد که مبادا به جهان اسلام اجازهى پیشرفت و قدرت رقابت دهد، زیرا این امر، چالشگرىهاى آن یعنى جهان اسلام با غرب و امید و آرزوهایش را افزایش مىدهد؛ حال آنکه اگر همچنان عقب بماند، امکان کوتاه آمدن آن بیشتر مىگردد!!).
این نتیجهاى است که نویسنده در پایان کتاب خود، بدان دست مىیابد؛ حقیقت آن است که این دیدگاهها، نظر و باور نویسندگان به نسبت معتدل، در غرب است. افراطىهاى آنان همچنان اندیشهها و نظرگاههاى کسانى چون: ویلیام جیمز و هانتینگتون در ضرورت برخورد با جهان اسلام براساس قانون جنگل و وارد آوردن ضربات هرچه خشونت آمیزتر و عدم همکارى با آن را، تکرار مىکنند.
با این حال ما با گرایشهاى نویسنده، اختلاف نظر کامل داریم.
ما این ویژگىها را در چشم انداز خیزش اسلام، مىبینیم:
یکم: گسترش حرکت خیزش اسلامى و ریشهگیرى هرچه عمیقتر آن، به گونهاى که دیگر حذف و یا تحریف آن کارساز نباشد.
براى استدلال در این باره، صرفنظر از مسائل اعتقادى که بىهیچ تردیدى بدان باور داریم، باید به نمودهاى خیزشى که سرتاسر جهان اسلام را در نوردیده و فرا گرفته و به ازدیاد سطح امید تودههاى اسلامى به آن و گسترش فزایندهى سنتهاى اسلامى اشاره مىکنیم که از آن جمله است: حجاب، انواع همکارىهاى اسلامى و خواست فراگیر اجراى احکام اسلام در همهى امور زندگى و تشکیل سازمانهاى اسلامى و ورود قدرتمندانهى آنها به عرصههاى سیاسى و اجتماعى و ورشکستگى مرحله به مرحلهى اندیشههاى سکولاریستى و نومیدى کامل نسبت به جز اسلام در صحنهى فلسطین و در میان فلسطینىها و دیگر صحنههاى مقاومت و نیز گرایش نخبگان و تودههاى مسلمان به فرهنگ وحدت و تقریب مذاهب و کوشش مجدانه و پیگیر در همهى سطوح براى رهایى از عقب ماندگى و... اشاره داشته باشیم.
دوم: گرایش کشورهاى اسلامى به منظور همکارىهاى جدىتر و تلاش براى ایجاد ساز و کارهاى تازهاى براى فعال سازى نهادهاى فراگیر و احساس خطر مشترک از سوى همگان.
باید خاطر نشان کنم که نمىخواهیم بیش از حد خوشبین باشیم، اما به این گرایش و تمایل نزد بخش اعظم مسلمانان، واقفیم و امیدواریم این امر تحقق پذیرد، به ویژه که اینک دیگر همه چیز در اختیار دولتها و حکومتها نیست و در این میان تودهها نقش به سزایى برعهده دارند.
سوم: ارتقاى میزان اهمیت جهان اسلام در عرصههاى مختلف. هرچند، گاه این اهمیت، درک نمىشود، با این همه، حقیقتى است انکارناپذیر که نمىتوان از آن چشم پوشید، این امت از نیروى عظیم انسانى، امکانات استراتژیک منحصر به فرد، موقعیت جغرافیایى سرنوشت ساز و مغزهاى علمى بسیار پیشرفته، و فراتر از همهى اینها انرژى لایزال و همیشگى تمدن اسلامى برخوردار است.
سخن آخر این که:
اینجانب احساس مىکنم جهان اسلام، به رغم امکانات فراوان و توان بالاى ساخت آینده، به برنامهریزىهاى راهبردى براساس عبرتآموزى از گذشته و آیندهنگرى علمى با توجه به امکانات موجود نیازمند است. در این برنامه، دو نکته باید در نظر گرفته شود:
الف: مسألهى پیوند امت با مفاهیم قرآنى و سوق آن در راستاى تجسم بخشیدن به آنها در زندگى اجتماعى و در نتیجه ایجاد هماهنگى مطلوب میان میراث گرانقدرى که از آن برخوردار است؛ متناسب با جایگاه والایى که خداوند براى این امت در نظر گرفته و آن را پیشوا و پیشگام و راهبر بشریت قرار داده و نیز با میزان مشارکت این امت در روند تمدن بشرى و برنامههاى وحدتبخش اسلام و میزان اجراى آنها در عمل و سرانجام همسو با جنبههاى پیشتازانهى علمى که باید از آن برخوردار باشد از یک سو، و کوششهاى به کار رفته در این راستا از سوى دیگر.
ب: همسویى تنگاتنگ آموزش وپرورش با حرکتهاى فرهنگى و تبلیغى؛ به طورى که پیشرفت در هر یک از این سه عرصه بدون پیشرفت در عرصههاى دیگر، متصور نیست؛ پیشرفت در این عرصهها نیز به مفهوم تحقق تربیت اصیل و متناسب با زمان و با در نظر گرفتن عناصر متغیّر و با پشتوانهى یک فرهنگ روشن و اصیلى که زندگى مردمان را به نام خداوند متعال رقم مىزند و با بهرهگیرى از یک برنامهى تبلیغى جامع و همه سونگر است. با امید به توفیقات الهى و رهنمونهاى خداوند یگانه.
________________________________________
1 . دبیرکل مجمع جهانى تقریب مذاهب اسلامى.
2 . براى مثال نگاه کنید به «الدرالمنثور» به نقل از احمد، ترمذى، نسایى، ابن ابى حاتم، طبرانى، الحاکم، بیهقى و دیگران.
3 . مکاتیب الرسول، ج 2، ص 316.
4 . همان، ص 388.
5 . همان، ص 390.
6 . بنگرید به: «حرکة الفتح الاسلامی» شکرى فیصل.
7 . الاسلام و العالم المعاصر، ص 130.
8 . همان، ص 132.
9 . «بیدهام برایان» در: اکونومیست لندن در سال 1994.
10 . الاسلام و الغرب، ص 34، کتاب التوحید.
11 . شیخ الغلابینى، کتاب خود: الاسلام روح المدنیة را در پاسخ به وى تألیف کرد که در همان سال نیز منتشر گردید.
12 . مستقبل الاسلام و الغرب (آینده اسلام و غرب) ص 95. در بقیهى مطالب این مقاله نیز بر همین کتاب، تکیه خواهیم کرد.
13 . محمدجابر الانصارى در مقالهاى که در «ثقافتنا» صفحهى 153، شمارهى اول منتشر ساخت. بهنقل از محمد محمدحسین.
14 . مستقبل الاسلام و الغرب، ص 99.
15 . همین تعبیر در متن استراتژى آمریکا که در سال 1979 منتشر شد، وارد شده و بر ضرورت نبرد با اسلام جنگنده ـ که منظور وى اسلام سیاسى است ـ انگشت گذارده شده است.
16 . اصول کافى، ج 1، باب الرد الى الکتاب و السنة، حدیث 4، ص 59.
17 . شهید محمدباقر صدر، «اقتصادنا» ـ مقدمه.
11 . شیخ الغلابینى، کتاب خود: الاسلام روح المدنیة را در پاسخ به وى تألیف کرد که در همان سال نیز منتشر گردید.
12 . مستقبل الاسلام و الغرب (آینده اسلام و غرب) ص 95. در بقیهى مطالب این مقاله نیز بر همین کتاب، تکیه خواهیم کرد.
13 . محمدجابر الانصارى در مقالهاى که در «ثقافتنا» صفحهى 153، شمارهى اول منتشر ساخت. بهنقل از محمد محمدحسین.
14 . مستقبل الاسلام و الغرب، ص 99.
15 . همین تعبیر در متن استراتژى آمریکا که در سال 1979 منتشر شد، وارد شده و بر ضرورت نبرد با اسلام جنگنده ـ که منظور وى اسلام سیاسى است ـ انگشت گذارده شده است.
16 . اصول کافى، ج 1، باب الرد الى الکتاب و السنة، حدیث 4، ص 59.
17 . شهید محمدباقر صدر، «اقتصادنا» ـ مقدمه.