تجلی سوره توحید :در شعر اقبال لاهوری
آرشیو
چکیده
متن
بسم الله الرحمن الرحیم
قل هو الله احد؛بگو که او خدای یکت و یگانه است.الله الصمد؛ خدایی که کامل و از هر خلل و نیازی بیگانه است.لم یلد و لم یولد؛نزاییده و زاییده نشده است.و لم یکن له کفواً احد؛و نباشد با او همتا و همگونی.
اقبال لاهوری با الهام از آیه «قل هو الله احد»این چنین تفسیر میکند:
اینکه در صد سینه پیچـد یک نفس سرّی از اسـرار توحـید است و بس
رنـگ او بــرکــن مثـال او شــوی در جـهان عـکس جـمال او شـوی
آن که نام تـو مسلمـان کـرده است از دویـی سـوی یـکی آورده اسـت
خویشتن را ترک و افغان خواندهای وای بـر تـو آنــچـه بـودی مانـدهای
با یـکی سـاز از دویـی بردار رخـت وحدت خود را مگـردان لخت لخت
صـد مـلل از مـلّتـی انـگیــخـتـی بـر حصـار خـود شبیـخون ریـخـتی
یک شــو و توحیـد را مشهـود کـن غایبــش را از عمــل مــوجـود کـن
لـــذّت ایمـان فــزایـد در عـمــل مـرده آن ایـمان کـه نـایـد در عمــل
«الله الصمد».
گـر بـه «الله الصـمد» دل بــستهای از حد اسبــــاب بـیــرون جستهای
بنـــده حــق بـنـده اسبـاب نیـست زنـــدگـانی گـردش دولاب نیـسـت
مسلـم استـی بـینیـاز از غیــر شـو اهـــل عـالـم را سـراپــا خیــر شـو
پـیش منـعم شکـوه گــردون مکــن دست خویش از آستین بیرون مکن
چـون علــی در ســاز با نـان شعیـر گـردن مرحـب شـکن خیـبــر بگیـر
رزق خـود را از کـف دو نـان مــگیر یـوسف استـی خــویش را ارزان مگیـر
گر چه باشی مـورهــم بـیبـال و پر حــاجـتــی پیــش مـسلمانـی مبـر
راه دشـوار اسـت سـامـان کـم بگیر در جــهــــان آزاد زی، آزاد میــــر
پشــت پـا زن تخـت کیــکاووس ر سـر بـده از کــف مـده نـامــوس ر
«لم یلد و لم یولد».
فــارغ از بـاب ام و اعــمـام بـاش هـمـچو سلـمان زاده اســلام باش
نکـتهای ای هـمــدم فـرزانه بیــن شـهــد را در خـانـههـای لانه بین
قـطـرهای از لالـه حـمـــراســـتی قـطـرهای از نرگــس شهــلاسـتی
این نمیگـوید کـه مـن از عـبـهـرم آن نـمیگـویــد مــن از نیــلوفـرم
مـلّـت مـا شـأن ابـراهـیــمی است شهـد مـا ایـمان ابـراهیــمی است
گـر نـسب را جــزو ملّت کـردهای رخنـــه در کـار اخــوّت کــردهای
در زمـیـن ما نـگــیــرد ریـشـهات هسـت نامسلـم هنـوز اندیشـهات
نیسـت از روم و عـرب پـیونــد م نیســت پابنــد نســب پیــوند م
دل به محبـوب حجـازی بستـهایـم زیـن جهـت بایکـدیگر پیوستهایم
عشـق او سـرمایـه جمعیـت اسـت همچو خون اندر عروق ملّت است
عشق ورزی از نسب بایـد گذشـت هم ز ایـران و عرب بایـد گـذشـت
«و لم یکن له کفواً احد».
رشتـهای بـا «لم یـکن» بایـد قـوی تا تــو در اقـوام بـیهـمـتــاشـوی
آن که ذاتش واحد است ولا شریک بنـدهاش هـم در نسـازد با شـریک
مؤمـن بــالای هــر بـــالاتـــری غـیــرت او برنـتــابـد هـمـســری
فـرقـه «لاتحـزنــوا» انــدر بـــرش «انتـم الاعلـون» تاجـی بـر ســرش
مـیکـشـد بـار دو عـالـم دوش او بـحــر و بـــر پــرورده آغــوش او
زیـر گـردون مـینـیـاســایـد دلش بــر فـلک گیـرد قـرار آب و گلـش
طایــرش منقــار بــر اخــتر زنــد آن سـوی ایـن کهـنه چنبـر بـر زنـد
تــوبـه پــرواز پـری نـگشــودهای کرمک اسـتی زیر خـاک آسـودهای
خــوار از مهجــوری قـرآن شــدی شـکوه سنـج گـردش دوران شـدی
ای چـو شبـنـم بر زمیـن افتنـدهای در بــغـل داری کـتــاب زنــدهای
قل هو الله احد؛بگو که او خدای یکت و یگانه است.الله الصمد؛ خدایی که کامل و از هر خلل و نیازی بیگانه است.لم یلد و لم یولد؛نزاییده و زاییده نشده است.و لم یکن له کفواً احد؛و نباشد با او همتا و همگونی.
اقبال لاهوری با الهام از آیه «قل هو الله احد»این چنین تفسیر میکند:
اینکه در صد سینه پیچـد یک نفس سرّی از اسـرار توحـید است و بس
رنـگ او بــرکــن مثـال او شــوی در جـهان عـکس جـمال او شـوی
آن که نام تـو مسلمـان کـرده است از دویـی سـوی یـکی آورده اسـت
خویشتن را ترک و افغان خواندهای وای بـر تـو آنــچـه بـودی مانـدهای
با یـکی سـاز از دویـی بردار رخـت وحدت خود را مگـردان لخت لخت
صـد مـلل از مـلّتـی انـگیــخـتـی بـر حصـار خـود شبیـخون ریـخـتی
یک شــو و توحیـد را مشهـود کـن غایبــش را از عمــل مــوجـود کـن
لـــذّت ایمـان فــزایـد در عـمــل مـرده آن ایـمان کـه نـایـد در عمــل
«الله الصمد».
گـر بـه «الله الصـمد» دل بــستهای از حد اسبــــاب بـیــرون جستهای
بنـــده حــق بـنـده اسبـاب نیـست زنـــدگـانی گـردش دولاب نیـسـت
مسلـم استـی بـینیـاز از غیــر شـو اهـــل عـالـم را سـراپــا خیــر شـو
پـیش منـعم شکـوه گــردون مکــن دست خویش از آستین بیرون مکن
چـون علــی در ســاز با نـان شعیـر گـردن مرحـب شـکن خیـبــر بگیـر
رزق خـود را از کـف دو نـان مــگیر یـوسف استـی خــویش را ارزان مگیـر
گر چه باشی مـورهــم بـیبـال و پر حــاجـتــی پیــش مـسلمانـی مبـر
راه دشـوار اسـت سـامـان کـم بگیر در جــهــــان آزاد زی، آزاد میــــر
پشــت پـا زن تخـت کیــکاووس ر سـر بـده از کــف مـده نـامــوس ر
«لم یلد و لم یولد».
فــارغ از بـاب ام و اعــمـام بـاش هـمـچو سلـمان زاده اســلام باش
نکـتهای ای هـمــدم فـرزانه بیــن شـهــد را در خـانـههـای لانه بین
قـطـرهای از لالـه حـمـــراســـتی قـطـرهای از نرگــس شهــلاسـتی
این نمیگـوید کـه مـن از عـبـهـرم آن نـمیگـویــد مــن از نیــلوفـرم
مـلّـت مـا شـأن ابـراهـیــمی است شهـد مـا ایـمان ابـراهیــمی است
گـر نـسب را جــزو ملّت کـردهای رخنـــه در کـار اخــوّت کــردهای
در زمـیـن ما نـگــیــرد ریـشـهات هسـت نامسلـم هنـوز اندیشـهات
نیسـت از روم و عـرب پـیونــد م نیســت پابنــد نســب پیــوند م
دل به محبـوب حجـازی بستـهایـم زیـن جهـت بایکـدیگر پیوستهایم
عشـق او سـرمایـه جمعیـت اسـت همچو خون اندر عروق ملّت است
عشق ورزی از نسب بایـد گذشـت هم ز ایـران و عرب بایـد گـذشـت
«و لم یکن له کفواً احد».
رشتـهای بـا «لم یـکن» بایـد قـوی تا تــو در اقـوام بـیهـمـتــاشـوی
آن که ذاتش واحد است ولا شریک بنـدهاش هـم در نسـازد با شـریک
مؤمـن بــالای هــر بـــالاتـــری غـیــرت او برنـتــابـد هـمـســری
فـرقـه «لاتحـزنــوا» انــدر بـــرش «انتـم الاعلـون» تاجـی بـر ســرش
مـیکـشـد بـار دو عـالـم دوش او بـحــر و بـــر پــرورده آغــوش او
زیـر گـردون مـینـیـاســایـد دلش بــر فـلک گیـرد قـرار آب و گلـش
طایــرش منقــار بــر اخــتر زنــد آن سـوی ایـن کهـنه چنبـر بـر زنـد
تــوبـه پــرواز پـری نـگشــودهای کرمک اسـتی زیر خـاک آسـودهای
خــوار از مهجــوری قـرآن شــدی شـکوه سنـج گـردش دوران شـدی
ای چـو شبـنـم بر زمیـن افتنـدهای در بــغـل داری کـتــاب زنــدهای