لطایف قرآنی
آرشیو
چکیده
متن
دزد باکلاس و قاضی بیلباس
گویند: دزدی راه بر قاضی بست و گفت: برهنه شو و آنچه از البسه و نقود داری به من بده.
قاضی گفت: تو کیستی؟
ــ سارق هستم.
قاضی گفت:از خدا نمیترسی؟
ــ اگر از خدا نمیترسیدم اول تو را میکشتم بعد مال تو را میبردم.
قاضی گفت:تو حیا نمیکنی! حال آنکه پیامبر(ص) فرموده:«الحیاء من الایمان».
ــ پیغمبر(ص) این را هم فرموده که:«الحیاءُ مانع الرزق» من اگر حیا کنم باید گرسنه بمانم.
قاضی گفت:«استغفرالله» چه گناهی کردهام که به دست این دزد گرفتار شدم.
ــ «لا حول ولا قوّة الاّ باللّه» چه تقصیری از من سرزده که امروز به دست این روده دراز افتادم.
قاضی گفت:چرا دزدی می کنی و حال آنکه خداوند فرموده:«و فی السماء رزقکم و ما توعدون»؟
ــ خداوند این را نیز فرموده که:«نحن قسمنا بینهم معیشتهم» قسمت من این طور است که باید دزدی کنم.
قاضی گفت:مرا عفو کن که بیوقت از خانه بیرون آمدم.
ــ مگر از نجوم چیزی نمیدانی؟
قاضی گفت:پیامبر(ص) فرموده است:«کسی که اعتقاد به منجّم پیدا کند هر اینه به خدا کافر شده است».
ــ خود باری تعالی فرموده است:«و بالنّجم هم یهتدون»
قاضی گفت:برو در خانه خود قرار گیر، روزی تو میرسد. مردم آزاری مکن.
ــ من دیشب برای دزدی استخاره کردم و این ایه آمد:«لیس للانسان الا ماسعی» لذا تو را به عنوان روزی خود یافتم.
قاضی گفت:بس است مرا آزار نده، مگر نمیدانی پیامبر فرمودهاند:«العلماء وَرَثَةُ الانبیاء»
ــ من هم از پیغمبر ارث دارم. آن حضرت فرموده است:«اهل القرآن هم اهل اللّه» من قاری قرآن هستم و هفت قرائت را حفظ دارم. دزد این سخنان را میگفت و لباس و نقود قاضی را یک به یک می گرفت. در نهایت دزد به قاضی گفت: راه امن است برو، فی امان اللّه.
ریگهای قلابی
در روزگار مأمون، مردی ادعای پیامبری کرد. او را به حضور مأمون آوردند. خلیفه پرسید: معجزه تو چیست؟ آن مرد گفت: ریگهایی که در دست دارم، در آب سرد بریزید ذوب میشود. به دستور مأمون آب آوردند و ریگها را در آب ریختند. چنان چه گفته بود ذوب شدند.
حضار گفتند: شاید حیلهای به کار بردهای. اگر راست میگویی، ما ریگهایی به تو میدهیم، در آب بریز.
مرد مدعی گفت: نه شوکت شما از فرعون بیشتر است و نه عظمت من از موسی افزون تر. آنگاه که موسی عصای خود را اژدها کرد، فرعونیان نگفتند که در این عصا حیله کردهای؛ بلکه گفتند: «فلنأتینک بسحر مثله».(سوره طه، ایه 58)
مأمون خندید و او را توبه داده و رها نمود.
گویند: دزدی راه بر قاضی بست و گفت: برهنه شو و آنچه از البسه و نقود داری به من بده.
قاضی گفت: تو کیستی؟
ــ سارق هستم.
قاضی گفت:از خدا نمیترسی؟
ــ اگر از خدا نمیترسیدم اول تو را میکشتم بعد مال تو را میبردم.
قاضی گفت:تو حیا نمیکنی! حال آنکه پیامبر(ص) فرموده:«الحیاء من الایمان».
ــ پیغمبر(ص) این را هم فرموده که:«الحیاءُ مانع الرزق» من اگر حیا کنم باید گرسنه بمانم.
قاضی گفت:«استغفرالله» چه گناهی کردهام که به دست این دزد گرفتار شدم.
ــ «لا حول ولا قوّة الاّ باللّه» چه تقصیری از من سرزده که امروز به دست این روده دراز افتادم.
قاضی گفت:چرا دزدی می کنی و حال آنکه خداوند فرموده:«و فی السماء رزقکم و ما توعدون»؟
ــ خداوند این را نیز فرموده که:«نحن قسمنا بینهم معیشتهم» قسمت من این طور است که باید دزدی کنم.
قاضی گفت:مرا عفو کن که بیوقت از خانه بیرون آمدم.
ــ مگر از نجوم چیزی نمیدانی؟
قاضی گفت:پیامبر(ص) فرموده است:«کسی که اعتقاد به منجّم پیدا کند هر اینه به خدا کافر شده است».
ــ خود باری تعالی فرموده است:«و بالنّجم هم یهتدون»
قاضی گفت:برو در خانه خود قرار گیر، روزی تو میرسد. مردم آزاری مکن.
ــ من دیشب برای دزدی استخاره کردم و این ایه آمد:«لیس للانسان الا ماسعی» لذا تو را به عنوان روزی خود یافتم.
قاضی گفت:بس است مرا آزار نده، مگر نمیدانی پیامبر فرمودهاند:«العلماء وَرَثَةُ الانبیاء»
ــ من هم از پیغمبر ارث دارم. آن حضرت فرموده است:«اهل القرآن هم اهل اللّه» من قاری قرآن هستم و هفت قرائت را حفظ دارم. دزد این سخنان را میگفت و لباس و نقود قاضی را یک به یک می گرفت. در نهایت دزد به قاضی گفت: راه امن است برو، فی امان اللّه.
ریگهای قلابی
در روزگار مأمون، مردی ادعای پیامبری کرد. او را به حضور مأمون آوردند. خلیفه پرسید: معجزه تو چیست؟ آن مرد گفت: ریگهایی که در دست دارم، در آب سرد بریزید ذوب میشود. به دستور مأمون آب آوردند و ریگها را در آب ریختند. چنان چه گفته بود ذوب شدند.
حضار گفتند: شاید حیلهای به کار بردهای. اگر راست میگویی، ما ریگهایی به تو میدهیم، در آب بریز.
مرد مدعی گفت: نه شوکت شما از فرعون بیشتر است و نه عظمت من از موسی افزون تر. آنگاه که موسی عصای خود را اژدها کرد، فرعونیان نگفتند که در این عصا حیله کردهای؛ بلکه گفتند: «فلنأتینک بسحر مثله».(سوره طه، ایه 58)
مأمون خندید و او را توبه داده و رها نمود.