فلسفه فقه
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
اگر بگوئیم: فلسفه فقه، بلکه فلسفه همه بعثتها و راز و رمز همه نهضتهاى الهى انبیاء، خودسازى و تکامل انسان و صعود او بر قله عظمت و رسیدن او به اوج عزت و کرامت و معنویت است، سخنى به گزاف نگفتهایم .
به همین جهت است که پیامبر گرامى اسلام، فلسفه بعثتخود را تتمیم و تکمیل مکارم اخلاق معرفى کرده و فرموده است:
«بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» (1) (من براى تمام کردن کرامتهاى اخلاقى برگزیده شدهام) .
اصولا همه انبیاء الهى مظهر مکارم اخلاقى بودهاند . چنانکه فرمودهاند:
«ان الله خص الانبیاء بمکارم الاخلاق» (2) . (خداوند، پیامبران را به کرامتهاى اخلاقى، مخصوص گردانیده است) .
انسان را صورتى ظاهرى و صورتى باطنى است . صورت ظاهرى او با بصر یا چشم ظاهرى و صورت باطنى او با بصیرت یا چشم باطنى، دیده و شناخته مىشود . صورت ظاهر به خلقت انسان و صورت باطن به خودسازى انسان مربوط است . صورت ظاهر به انتخاب واختیار انسان نیست، بلکه به آفریننده انسان مربوط است . ولى صورت باطن انسان را خود انسان مىسازد . هرچند استعداد ساخته شدن و کمالپذیرى راخداوند به او داده و در جریان خودسازى هم انسان بىنیاز از توفیقات مستمر الهى نیست . همه باید دراین مسیر، از توفیق الهى و امداد غیبى برخوردار باشند و گرنه به جائى نمىرسند . امیرالمؤمنین درباره پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله فرمود:
«لقد قرنالله به صلى الله علیه و آله من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم لیله و نهاره» (3) .
(هنگامى که از شیر گرفته شد، خداوند بزرگترین فرشتهاى از فرشتگانش را شب و روز با او همراه کرد، تا به کمک او راههاى کرامت و نیکیهاى اخلاق جهان را بپیماید) .
وقتى که خاتم پیامبران براى رسیدن به قله کمال باید برخوردار از امداد غیبى باشد، دیگران به طریق اولى نیاز دارند . گرچه مقام رسالت و خاتمیت، از این توفیق گرانبها بیشترین بهره را برد . به گفته سعدى شیراز:
بلغ العلى بکماله
کشف الدجى بجماله
حسنت جمیع خصاله
صلوا علیه و آله
حقیقت این است که قلم و زبان در قلمرو شعر و نثر از وصف این یگانه گل سرسبد آفرینش عاجز و ناتوان است . معذلک دریغ است که قلم و زبان، از مدیحت او باز ایستد و آنچه در توان دارد، به شیوه ادب و اخلاص، تقدیم ساحت قدسش نکند . آرى:
کس ندیدم چو احمد مرسل
مصطفاى خداى عزوجل
اکمل جمله خلائق شد
حسن او را بجست و عاشق شد
برتر از خصلتش خصالى نیست
بهتر از خاندانش آلى نیست
پس درود خدا و خلق براو
انتظار شفاعت است از او
اى صبا از منش سلام ببر
زین دل خستهاش پیام ببر
خاک درگاه آن خجسته سیر
توتیائى براى درد بصر
در دلم آرزوى وصل مدام
خواب بر دیدهام همیشه حرام
چشم نرجس چو چشم من بیدار
گشته سرگشته همچومن پرکار
بدر از روى او گرفت الهام
سرو از قد او شنیده پیام
راز خلقت تجلى رویش
دل به دام کمان ابرویش
اسوه جمله کمالات است
مظهر جمله عنایات است
عارف از راه و رسم آن دلدار
جایگاهش بود صف اخیار
در این رابطه «بوصیرى» داد سخن داده و زمزمهاى عاشقانه از دل برآورده و چنین گفته است:
فاق النبیین فی خلق و فی خلق
ولم یدانوه فی علم و لا کرم
وکلهم من رسولالله ملتمس
غرفا من البحر او رشفا من الدیم
فهو الذی تم معناه و صورته
ثم اصطفاه حبیبا بارئ النسم
منزه عن شریک فی محاسنه
فجوهر الحسن فیه غیر منقسم
فمبلغ العلم فیه انه بشر
وانه خیر خلق الله کلهم (4)
او در صورت ظاهر و اخلاق بر پیامبران خدا برترى پیدا کرد و هیچکدام در علم و کرامتبه مقام او نرسیدند .
همه آنها از پیامبر خاتم ملتمسند که کام جان آنها را سیراب گرداند .
اوست که صورت و معنایش تمامیتیافت . سپس آفریدگار هستى او را برگزید .
او در محاسن خود منزه از شریک است و جوهر حسن و زیبائى دراو قسمتپذیر نیست .
اندازه علم درباره او این است که او بشر و بهترین آفریدههاى خداوند است .
«حکیم نظامى» درباره مقام والاى او چنین سروده است:
شمه نه مسند و هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبران
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته فتراک اوست
امى گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح
همچو الف راستبه عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا
بود دراین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجى ز سراى بهشت
رسم ترنج است دراین روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
بسیار از انصاف به دور است اگر کسى در داوریهاى خود قوانین خودسازى و وظائف انسان در برابر خود را از قلمرو فقه به معناى اخص و خودشناسى را از قلمرو فقه به معناى اعم خارج بداند .
به گفته «استاد مطهرى»:
«علم فقه از وسیعترین وگستردهترین علوم اسلامى است . تاریخش از همه علوم دیگر اسلامى قدیمىتر است ... مسائل فراوانى که شامل همه شؤون زندگى بشر مىشود، در فقه طرح شده است» (5) .
او مىفرماید:
«در اصطلاح قرآن و سنت، فقه علم وسیع و عمیق به معارف و دستورهاى اسلامى است و اختصاص به قسمتخاص ندارد . ولى تدریجا در اصطلاح علما، این کلمه اختصاص یافتبه «فقه الاحکام» (6) .
دائره فقه الاحکام هم بسیار وسیع است . چرا که هم احکامى را شامل مىشود که مربوط به وظائف ما در برابر خودمان و هم احکامى را که مربوط به وظائف ما در برابر خداوند و دیگران است .
استاد، در توضیح آنچه در بالا ذکر شد، مىنویسد:
علماء اسلامى تعالیم اسلامى رامنقسم کردند به سه قسمت:
الف - معارف و اعتقادات، یعنى امورى که هدف از آنها شناخت وایمان و اعتقاد است که به قلب و فکر و دل مربوط است . مانند مسائل مربوط به مبدا و معاد و نبوت و وحى و ملائکه و امامت .
ب - اخلاقیات و امور تربیتى، یعنى امورى که هدف از آنها این است که انسان از نظر خصلتهاى روحى چگونه باشد و چگونه نباشد مانند: تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و غیره .
ج - احکام و مسائل عملى، یعنى امورى که هدف از آنها این است که انسان در خارج، عمل خاصى انجام دهد و یا عملى که انجام مىدهد، چگونه باشد و چگونه نباشد .
وبه عبارت دیگر: قوانین و مقررات موضوعه (7) .
به نظر ایشان:
«فقهاء اسلام، کلمه فقه را در مورد قسم اخیر اصطلاح کردند . شاید از آن نظر که از صدر اسلام، آنچه بیشتر مورد توجه و پرسش مردم بود، مسائل عملى بود . از اینرو کسانى که تخصصشان در این رشته مسائل بود، به عنوان فقهاء شناخته شدند» (8) .
تمایز فقه و اخلاق
از مطالعه و ملاحظه مجموع این مطالب، معلوم مىشود که به گروهى از علماء «فقیه» و به گروهى دیگر «عالم اخلاق» گفته مىشود . آیا علم فقه و علم اخلاق، تداخل دارند یا اینکه براى هرکدام آنها قلمرو مستقلى است و هیچکدام نباید در قلمرو دیگرى دخالت کند؟
در صورتى که این دو علم تداخل داشته واز حیث مسائل مشترک باشند، تمایز میان آنها به چه لحاظ است؟
معلوم است که اخلاق به باید و نبایدهاى فردى و قبیلهاى و ظائفهاى و ملى کارى ندارد . چرا که اینها مقطعى و محدودند . از اینها نمىشود اخلاق درست کرد . آنچه در قلمرو اخلاق قرار مىگیرد، آنگونه باید و نبایدهائى است که نوعى و همگانى است و بر گستره گیتى و تمام ادوار زندگى بشر، پرتوافکن است .
ممکن است که پایه و مبناى باید و نبایدهاى اخلاقى این باشد که انسان داراى دو منش است: یکى منش پست و دانى و دیگرى منش برتر و عالى . آنگونه باید و نبایدهائى که به منش برتر انسان مربوط است . در قلمرو اخلاق قرار مىگیرد .
آنچه از کلمات اندیشمندان بزرگ اسلامى استفاده مىشود، همین است و باید آن را به عنوان بهترین نظر، بپذیریم .
انسان چرا باید راستگو باشد؟ چراباید امانتدار باشد؟ چرا باید از همنشین بد بپرهیزد؟
پاسخ همه این چراها این است که انسان به جز منش خاکى و حیوانى، منشى آسمانى و ملکوتى دارد . همانطورى که مقتضاى منش خاکى و حیوانى او حرص و طمع و آز و شهوت است، مقتضاى منش آسمانى و ملکوتى او گریز از طمع و حرص و آز و شهوت و روى آوردن به عدل و انصاف و پاکدامنى و دیگر فضائل و مکارم اخلاقى است .
در مقابل نظریه فوق، نظریه کسانى است که براى انسان دو منش فردى واجتماعى قائلند . اخلاق عبارت از باید و نبایدهائى است که برخاسته از منش اجتماعى انسان است و البته منش اجتماعى انسان برتر از منش فردى او است و مىتوان گفت: در حقیقت، هدف خود اوست و او یعنى جامعه و جامعه یعنى خود او . به هر حال منش اجتماعى انسان، الهى و ملکوتى نیست . همچنانکه طبیعى و زیستى هم نیست و به همین لحاظ است که این نظریه نمىتواند آن قداستى به اخلاق ببخشد که نظریه قبل مىبخشید .
از این نظریه، نازلتر و فروتر نظریهاى است که اصولا انسان را داراى دو شخصیت دانى و عالى - یعنى حیوانى وانسانى یا فردى و اجتماعى - نمىشناسد، بلکه مىگوید:
در فرد واحد دو انگیزه وجود دارد: یکى آنکه به نیازهاى خود او مربوط است و دیگرى آنکه به نیازهاى دیگران . طبعا انسان باید تمام انگیزههاى خود را ارضا کند و آنجا که تعارض پیش مىآید، به حکم اخلاق باید ارضاء انگیزههاى اجتماعى را بر ارضاء انگیزههاى فردى مقدم داشت .
در دو نظریه قبل هرگاه تعارض پیش آید، میان منش دانى و منش عالى است . اعم از اینکه منش دانى، خاکى و منش عالى آسمانى باشد . یا هر دو خاکى، ولى یکى فردى و دیگرى اجتماعى . ولى مطابق نظریه اخیر، تعارض میان دو غریزهاى است که در عرض یکدیگرند . در این صورت، غریزه اجتماعى به همان اندازه باید ارضاء شود که غریزه فردى . واخلاق هم قداستخود را از دست مىدهد .
علم اخلاق - به معناى اول یعنى معناى مقبول - به حالات واعمال انسان از این دید مىنگرد که فضیلت و کرامتیا رذیلت و دنائت روح و روان اویند . آنچه انسان را از منش خاکى به اوج منش عالى و از ملک به ملکوت و از درندهخوئى به فرشتهخوئى مىرساند، در قلمرو اخلاق و - به اصطلاح - اخلاقى است و آنچه انسان را در سیهچال زندگى خاکى اسیر و خوى حیوانى او را تقویت مىکند، غیر اخلاقى و رذیلت و دنائت و ضد ارزش است .
قطعا همان حالات و اعمالى که فضیلت و کرامت نفس انسانى محسوب مىشوند و همچنین اضداد آنهانیز در قلمرو فقه قرار دارند و «فقهالاحکام» در مورد آنها حکم دارد و آنها را به یکى از احکام خمسه محکوم مىسازد .
آیا تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و اضداد آنها یعنى بىبند وبارى، ظلم، بخل، جبن، جزع، عدم رضا و سستى، تنها محکوم به احکام اخلاقى هستند واحکام فقهى درمورد آنها جارى نیست؟ آیا اینها تنها مورد بحث و نظر عالم اخلاقند و فقیه به آنها کارى ندارد؟ آیا اعمال، فقط در قلمرو فقه و حالات فقط در قلمرو اخلاق است؟ یااینکه هم فقه به حالات و هم اخلاق به اعمال انسان و خلاصه به هردو ارتباط دارند؟ جهاد با نفس و جهاد با دشمن و خمس و زکات و نماز و روزه و کفاره و حج و عایتحقوق دیگران هم حکم فقهى دارد و هم حکم اخلاقى . در عین حال فقه و اخلاق نه تداخل دارند و نه عین یکدیگرند; بلکه فقه بدین لحاظ اعمال و حالات انسان را مورد توجه قرار مىدهد که کدامیک داراى امر وجوبى یا استحبابى و کدامیک داراى نهى تحریمى و یاتنزیهى و کدامیک فاقد امر و نهى و به اصطلاح مباح است . حال آنکه اخلاق آنها را بدین لحاظ مطالعه مىکند که در اوجگیرى انسان یا سقوط او نقش دارند و او را در منجلاب منش خاکى گرفتار یا در مسیر منش عالى قرار مىدهند و به اوج مىرسانند .
این را هم بدانیم که از نظر ما اوامر و نواهى تابع مصالح و مفاسد نفس الامرى مىباشند واگرمصلحتیامفسدهاى درکار نباشد، نه امرى وجود دارد و نه نهیى . فقیه یا از کشف مصلحت و مفسده پى به وجود امر و نهى مىبرد یا از راه وجود امر و نهى، کشف مصلحت و مفسده مىکند .
با توجه به بیان فوق معلوم مىشود که اگرچه مسائل فقه واخلاق - احیانا - با یکدیگر مشترکند، ولى هر کدام به اعتبار خاصى مساله را مورد بررسى قرار مىدهند . فقیه کوشش مىکند که از راه ادله معتبر، اوامر وجوبى و استحبابى یانواهى تحریمى و تنزیهى راکشف کند . آنهم امرها و نهىهائى که چون از حکیم صادر شدهاند، تابع مصالح و مفاسدند; حال آنکه باید و نبایدهاى اخلاقى - به معناى مورد قبول - بر محور منش عالى و آسمانى و ملکوتى انسان مىچرخند .
پىنوشت:
1) سفینةالبحار: خلق .
2) همان مدرک .
3) نهج البلاغه، خطبه 192 (خطبه قاصعه، یعنى خطبهاى که مستکبران را خوار شمرده یا تشنگى را از انسان دور مىکند) .
4) سفینةالبحار: خلق .
5) آشنائى با علوم اسلامى، جلد سوم، اصول فقه، صفحه 67 .
6) همان ماخذ، ص 69 .
7) همان ماخذ، ص 69 و 70 .
8) همان ماخذ، ص 70 .
به همین جهت است که پیامبر گرامى اسلام، فلسفه بعثتخود را تتمیم و تکمیل مکارم اخلاق معرفى کرده و فرموده است:
«بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» (1) (من براى تمام کردن کرامتهاى اخلاقى برگزیده شدهام) .
اصولا همه انبیاء الهى مظهر مکارم اخلاقى بودهاند . چنانکه فرمودهاند:
«ان الله خص الانبیاء بمکارم الاخلاق» (2) . (خداوند، پیامبران را به کرامتهاى اخلاقى، مخصوص گردانیده است) .
انسان را صورتى ظاهرى و صورتى باطنى است . صورت ظاهرى او با بصر یا چشم ظاهرى و صورت باطنى او با بصیرت یا چشم باطنى، دیده و شناخته مىشود . صورت ظاهر به خلقت انسان و صورت باطن به خودسازى انسان مربوط است . صورت ظاهر به انتخاب واختیار انسان نیست، بلکه به آفریننده انسان مربوط است . ولى صورت باطن انسان را خود انسان مىسازد . هرچند استعداد ساخته شدن و کمالپذیرى راخداوند به او داده و در جریان خودسازى هم انسان بىنیاز از توفیقات مستمر الهى نیست . همه باید دراین مسیر، از توفیق الهى و امداد غیبى برخوردار باشند و گرنه به جائى نمىرسند . امیرالمؤمنین درباره پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله فرمود:
«لقد قرنالله به صلى الله علیه و آله من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم لیله و نهاره» (3) .
(هنگامى که از شیر گرفته شد، خداوند بزرگترین فرشتهاى از فرشتگانش را شب و روز با او همراه کرد، تا به کمک او راههاى کرامت و نیکیهاى اخلاق جهان را بپیماید) .
وقتى که خاتم پیامبران براى رسیدن به قله کمال باید برخوردار از امداد غیبى باشد، دیگران به طریق اولى نیاز دارند . گرچه مقام رسالت و خاتمیت، از این توفیق گرانبها بیشترین بهره را برد . به گفته سعدى شیراز:
بلغ العلى بکماله
کشف الدجى بجماله
حسنت جمیع خصاله
صلوا علیه و آله
حقیقت این است که قلم و زبان در قلمرو شعر و نثر از وصف این یگانه گل سرسبد آفرینش عاجز و ناتوان است . معذلک دریغ است که قلم و زبان، از مدیحت او باز ایستد و آنچه در توان دارد، به شیوه ادب و اخلاص، تقدیم ساحت قدسش نکند . آرى:
کس ندیدم چو احمد مرسل
مصطفاى خداى عزوجل
اکمل جمله خلائق شد
حسن او را بجست و عاشق شد
برتر از خصلتش خصالى نیست
بهتر از خاندانش آلى نیست
پس درود خدا و خلق براو
انتظار شفاعت است از او
اى صبا از منش سلام ببر
زین دل خستهاش پیام ببر
خاک درگاه آن خجسته سیر
توتیائى براى درد بصر
در دلم آرزوى وصل مدام
خواب بر دیدهام همیشه حرام
چشم نرجس چو چشم من بیدار
گشته سرگشته همچومن پرکار
بدر از روى او گرفت الهام
سرو از قد او شنیده پیام
راز خلقت تجلى رویش
دل به دام کمان ابرویش
اسوه جمله کمالات است
مظهر جمله عنایات است
عارف از راه و رسم آن دلدار
جایگاهش بود صف اخیار
در این رابطه «بوصیرى» داد سخن داده و زمزمهاى عاشقانه از دل برآورده و چنین گفته است:
فاق النبیین فی خلق و فی خلق
ولم یدانوه فی علم و لا کرم
وکلهم من رسولالله ملتمس
غرفا من البحر او رشفا من الدیم
فهو الذی تم معناه و صورته
ثم اصطفاه حبیبا بارئ النسم
منزه عن شریک فی محاسنه
فجوهر الحسن فیه غیر منقسم
فمبلغ العلم فیه انه بشر
وانه خیر خلق الله کلهم (4)
او در صورت ظاهر و اخلاق بر پیامبران خدا برترى پیدا کرد و هیچکدام در علم و کرامتبه مقام او نرسیدند .
همه آنها از پیامبر خاتم ملتمسند که کام جان آنها را سیراب گرداند .
اوست که صورت و معنایش تمامیتیافت . سپس آفریدگار هستى او را برگزید .
او در محاسن خود منزه از شریک است و جوهر حسن و زیبائى دراو قسمتپذیر نیست .
اندازه علم درباره او این است که او بشر و بهترین آفریدههاى خداوند است .
«حکیم نظامى» درباره مقام والاى او چنین سروده است:
شمه نه مسند و هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبران
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته فتراک اوست
امى گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح
همچو الف راستبه عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا
بود دراین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجى ز سراى بهشت
رسم ترنج است دراین روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
بسیار از انصاف به دور است اگر کسى در داوریهاى خود قوانین خودسازى و وظائف انسان در برابر خود را از قلمرو فقه به معناى اخص و خودشناسى را از قلمرو فقه به معناى اعم خارج بداند .
به گفته «استاد مطهرى»:
«علم فقه از وسیعترین وگستردهترین علوم اسلامى است . تاریخش از همه علوم دیگر اسلامى قدیمىتر است ... مسائل فراوانى که شامل همه شؤون زندگى بشر مىشود، در فقه طرح شده است» (5) .
او مىفرماید:
«در اصطلاح قرآن و سنت، فقه علم وسیع و عمیق به معارف و دستورهاى اسلامى است و اختصاص به قسمتخاص ندارد . ولى تدریجا در اصطلاح علما، این کلمه اختصاص یافتبه «فقه الاحکام» (6) .
دائره فقه الاحکام هم بسیار وسیع است . چرا که هم احکامى را شامل مىشود که مربوط به وظائف ما در برابر خودمان و هم احکامى را که مربوط به وظائف ما در برابر خداوند و دیگران است .
استاد، در توضیح آنچه در بالا ذکر شد، مىنویسد:
علماء اسلامى تعالیم اسلامى رامنقسم کردند به سه قسمت:
الف - معارف و اعتقادات، یعنى امورى که هدف از آنها شناخت وایمان و اعتقاد است که به قلب و فکر و دل مربوط است . مانند مسائل مربوط به مبدا و معاد و نبوت و وحى و ملائکه و امامت .
ب - اخلاقیات و امور تربیتى، یعنى امورى که هدف از آنها این است که انسان از نظر خصلتهاى روحى چگونه باشد و چگونه نباشد مانند: تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و غیره .
ج - احکام و مسائل عملى، یعنى امورى که هدف از آنها این است که انسان در خارج، عمل خاصى انجام دهد و یا عملى که انجام مىدهد، چگونه باشد و چگونه نباشد .
وبه عبارت دیگر: قوانین و مقررات موضوعه (7) .
به نظر ایشان:
«فقهاء اسلام، کلمه فقه را در مورد قسم اخیر اصطلاح کردند . شاید از آن نظر که از صدر اسلام، آنچه بیشتر مورد توجه و پرسش مردم بود، مسائل عملى بود . از اینرو کسانى که تخصصشان در این رشته مسائل بود، به عنوان فقهاء شناخته شدند» (8) .
تمایز فقه و اخلاق
از مطالعه و ملاحظه مجموع این مطالب، معلوم مىشود که به گروهى از علماء «فقیه» و به گروهى دیگر «عالم اخلاق» گفته مىشود . آیا علم فقه و علم اخلاق، تداخل دارند یا اینکه براى هرکدام آنها قلمرو مستقلى است و هیچکدام نباید در قلمرو دیگرى دخالت کند؟
در صورتى که این دو علم تداخل داشته واز حیث مسائل مشترک باشند، تمایز میان آنها به چه لحاظ است؟
معلوم است که اخلاق به باید و نبایدهاى فردى و قبیلهاى و ظائفهاى و ملى کارى ندارد . چرا که اینها مقطعى و محدودند . از اینها نمىشود اخلاق درست کرد . آنچه در قلمرو اخلاق قرار مىگیرد، آنگونه باید و نبایدهائى است که نوعى و همگانى است و بر گستره گیتى و تمام ادوار زندگى بشر، پرتوافکن است .
ممکن است که پایه و مبناى باید و نبایدهاى اخلاقى این باشد که انسان داراى دو منش است: یکى منش پست و دانى و دیگرى منش برتر و عالى . آنگونه باید و نبایدهائى که به منش برتر انسان مربوط است . در قلمرو اخلاق قرار مىگیرد .
آنچه از کلمات اندیشمندان بزرگ اسلامى استفاده مىشود، همین است و باید آن را به عنوان بهترین نظر، بپذیریم .
انسان چرا باید راستگو باشد؟ چراباید امانتدار باشد؟ چرا باید از همنشین بد بپرهیزد؟
پاسخ همه این چراها این است که انسان به جز منش خاکى و حیوانى، منشى آسمانى و ملکوتى دارد . همانطورى که مقتضاى منش خاکى و حیوانى او حرص و طمع و آز و شهوت است، مقتضاى منش آسمانى و ملکوتى او گریز از طمع و حرص و آز و شهوت و روى آوردن به عدل و انصاف و پاکدامنى و دیگر فضائل و مکارم اخلاقى است .
در مقابل نظریه فوق، نظریه کسانى است که براى انسان دو منش فردى واجتماعى قائلند . اخلاق عبارت از باید و نبایدهائى است که برخاسته از منش اجتماعى انسان است و البته منش اجتماعى انسان برتر از منش فردى او است و مىتوان گفت: در حقیقت، هدف خود اوست و او یعنى جامعه و جامعه یعنى خود او . به هر حال منش اجتماعى انسان، الهى و ملکوتى نیست . همچنانکه طبیعى و زیستى هم نیست و به همین لحاظ است که این نظریه نمىتواند آن قداستى به اخلاق ببخشد که نظریه قبل مىبخشید .
از این نظریه، نازلتر و فروتر نظریهاى است که اصولا انسان را داراى دو شخصیت دانى و عالى - یعنى حیوانى وانسانى یا فردى و اجتماعى - نمىشناسد، بلکه مىگوید:
در فرد واحد دو انگیزه وجود دارد: یکى آنکه به نیازهاى خود او مربوط است و دیگرى آنکه به نیازهاى دیگران . طبعا انسان باید تمام انگیزههاى خود را ارضا کند و آنجا که تعارض پیش مىآید، به حکم اخلاق باید ارضاء انگیزههاى اجتماعى را بر ارضاء انگیزههاى فردى مقدم داشت .
در دو نظریه قبل هرگاه تعارض پیش آید، میان منش دانى و منش عالى است . اعم از اینکه منش دانى، خاکى و منش عالى آسمانى باشد . یا هر دو خاکى، ولى یکى فردى و دیگرى اجتماعى . ولى مطابق نظریه اخیر، تعارض میان دو غریزهاى است که در عرض یکدیگرند . در این صورت، غریزه اجتماعى به همان اندازه باید ارضاء شود که غریزه فردى . واخلاق هم قداستخود را از دست مىدهد .
علم اخلاق - به معناى اول یعنى معناى مقبول - به حالات واعمال انسان از این دید مىنگرد که فضیلت و کرامتیا رذیلت و دنائت روح و روان اویند . آنچه انسان را از منش خاکى به اوج منش عالى و از ملک به ملکوت و از درندهخوئى به فرشتهخوئى مىرساند، در قلمرو اخلاق و - به اصطلاح - اخلاقى است و آنچه انسان را در سیهچال زندگى خاکى اسیر و خوى حیوانى او را تقویت مىکند، غیر اخلاقى و رذیلت و دنائت و ضد ارزش است .
قطعا همان حالات و اعمالى که فضیلت و کرامت نفس انسانى محسوب مىشوند و همچنین اضداد آنهانیز در قلمرو فقه قرار دارند و «فقهالاحکام» در مورد آنها حکم دارد و آنها را به یکى از احکام خمسه محکوم مىسازد .
آیا تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و اضداد آنها یعنى بىبند وبارى، ظلم، بخل، جبن، جزع، عدم رضا و سستى، تنها محکوم به احکام اخلاقى هستند واحکام فقهى درمورد آنها جارى نیست؟ آیا اینها تنها مورد بحث و نظر عالم اخلاقند و فقیه به آنها کارى ندارد؟ آیا اعمال، فقط در قلمرو فقه و حالات فقط در قلمرو اخلاق است؟ یااینکه هم فقه به حالات و هم اخلاق به اعمال انسان و خلاصه به هردو ارتباط دارند؟ جهاد با نفس و جهاد با دشمن و خمس و زکات و نماز و روزه و کفاره و حج و عایتحقوق دیگران هم حکم فقهى دارد و هم حکم اخلاقى . در عین حال فقه و اخلاق نه تداخل دارند و نه عین یکدیگرند; بلکه فقه بدین لحاظ اعمال و حالات انسان را مورد توجه قرار مىدهد که کدامیک داراى امر وجوبى یا استحبابى و کدامیک داراى نهى تحریمى و یاتنزیهى و کدامیک فاقد امر و نهى و به اصطلاح مباح است . حال آنکه اخلاق آنها را بدین لحاظ مطالعه مىکند که در اوجگیرى انسان یا سقوط او نقش دارند و او را در منجلاب منش خاکى گرفتار یا در مسیر منش عالى قرار مىدهند و به اوج مىرسانند .
این را هم بدانیم که از نظر ما اوامر و نواهى تابع مصالح و مفاسد نفس الامرى مىباشند واگرمصلحتیامفسدهاى درکار نباشد، نه امرى وجود دارد و نه نهیى . فقیه یا از کشف مصلحت و مفسده پى به وجود امر و نهى مىبرد یا از راه وجود امر و نهى، کشف مصلحت و مفسده مىکند .
با توجه به بیان فوق معلوم مىشود که اگرچه مسائل فقه واخلاق - احیانا - با یکدیگر مشترکند، ولى هر کدام به اعتبار خاصى مساله را مورد بررسى قرار مىدهند . فقیه کوشش مىکند که از راه ادله معتبر، اوامر وجوبى و استحبابى یانواهى تحریمى و تنزیهى راکشف کند . آنهم امرها و نهىهائى که چون از حکیم صادر شدهاند، تابع مصالح و مفاسدند; حال آنکه باید و نبایدهاى اخلاقى - به معناى مورد قبول - بر محور منش عالى و آسمانى و ملکوتى انسان مىچرخند .
پىنوشت:
1) سفینةالبحار: خلق .
2) همان مدرک .
3) نهج البلاغه، خطبه 192 (خطبه قاصعه، یعنى خطبهاى که مستکبران را خوار شمرده یا تشنگى را از انسان دور مىکند) .
4) سفینةالبحار: خلق .
5) آشنائى با علوم اسلامى، جلد سوم، اصول فقه، صفحه 67 .
6) همان ماخذ، ص 69 .
7) همان ماخذ، ص 69 و 70 .
8) همان ماخذ، ص 70 .