آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۴۰

چکیده

متن

اگر بگوئیم: فلسفه فقه، بلکه فلسفه همه بعثتها و راز و رمز همه نهضتهاى الهى انبیاء، خودسازى و تکامل انسان و صعود او بر قله عظمت و رسیدن او به اوج عزت و کرامت و معنویت است، سخنى به گزاف نگفته‏ایم .
به همین جهت است که پیامبر گرامى اسلام، فلسفه بعثت‏خود را تتمیم و تکمیل مکارم اخلاق معرفى کرده و فرموده است:
«بعثت لاتمم مکارم الاخلاق‏» (1) (من براى تمام کردن کرامتهاى اخلاقى برگزیده شده‏ام) .
اصولا همه انبیاء الهى مظهر مکارم اخلاقى بوده‏اند . چنانکه فرموده‏اند:
«ان الله خص الانبیاء بمکارم الاخلاق‏» (2) . (خداوند، پیامبران را به کرامتهاى اخلاقى، مخصوص گردانیده است) .
انسان را صورتى ظاهرى و صورتى باطنى است . صورت ظاهرى او با بصر یا چشم ظاهرى و صورت باطنى او با بصیرت یا چشم باطنى، دیده و شناخته مى‏شود . صورت ظاهر به خلقت انسان و صورت باطن به خودسازى انسان مربوط است . صورت ظاهر به انتخاب واختیار انسان نیست، بلکه به آفریننده انسان مربوط است . ولى صورت باطن انسان را خود انسان مى‏سازد . هرچند استعداد ساخته شدن و کمال‏پذیرى راخداوند به او داده و در جریان خودسازى هم انسان بى‏نیاز از توفیقات مستمر الهى نیست . همه باید دراین مسیر، از توفیق الهى و امداد غیبى برخوردار باشند و گرنه به جائى نمى‏رسند . امیرالمؤمنین درباره پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله فرمود:
«لقد قرن‏الله به صلى الله علیه و آله من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم لیله و نهاره‏» (3) .
(هنگامى که از شیر گرفته شد، خداوند بزرگترین فرشته‏اى از فرشتگانش را شب و روز با او همراه کرد، تا به کمک او راههاى کرامت و نیکیهاى اخلاق جهان را بپیماید) .
وقتى که خاتم پیامبران براى رسیدن به قله کمال باید برخوردار از امداد غیبى باشد، دیگران به طریق اولى نیاز دارند . گرچه مقام رسالت و خاتمیت، از این توفیق گرانبها بیشترین بهره را برد . به گفته سعدى شیراز:
بلغ العلى بکماله
کشف الدجى بجماله
حسنت جمیع خصاله
صلوا علیه و آله
حقیقت این است که قلم و زبان در قلمرو شعر و نثر از وصف این یگانه گل سرسبد آفرینش عاجز و ناتوان است . معذلک دریغ است که قلم و زبان، از مدیحت او باز ایستد و آنچه در توان دارد، به شیوه ادب و اخلاص، تقدیم ساحت قدسش نکند . آرى:
کس ندیدم چو احمد مرسل
مصطفاى خداى عزوجل
اکمل جمله خلائق شد
حسن او را بجست و عاشق شد
برتر از خصلتش خصالى نیست
بهتر از خاندانش آلى نیست
پس درود خدا و خلق براو
انتظار شفاعت است از او
اى صبا از منش سلام ببر
زین دل خسته‏اش پیام ببر
خاک درگاه آن خجسته سیر
توتیائى براى درد بصر
در دلم آرزوى وصل مدام
خواب بر دیده‏ام همیشه حرام
چشم نرجس چو چشم من بیدار
گشته سرگشته همچومن پرکار
بدر از روى او گرفت الهام
سرو از قد او شنیده پیام
راز خلقت تجلى رویش
دل به دام کمان ابرویش
اسوه جمله کمالات است
مظهر جمله عنایات است
عارف از راه و رسم آن دلدار
جایگاهش بود صف اخیار
در این رابطه «بوصیرى‏» داد سخن داده و زمزمه‏اى عاشقانه از دل برآورده و چنین گفته است:
فاق النبیین فی خلق و فی خلق
ولم یدانوه فی علم و لا کرم
وکلهم من رسول‏الله ملتمس
غرفا من البحر او رشفا من الدیم
فهو الذی تم معناه و صورته
ثم اصطفاه حبیبا بارئ النسم
منزه عن شریک فی محاسنه
فجوهر الحسن فیه غیر منقسم
فمبلغ العلم فیه انه بشر
وانه خیر خلق الله کلهم (4)
او در صورت ظاهر و اخلاق بر پیامبران خدا برترى پیدا کرد و هیچکدام در علم و کرامت‏به مقام او نرسیدند .
همه آنها از پیامبر خاتم ملتمسند که کام جان آنها را سیراب گرداند .
اوست که صورت و معنایش تمامیت‏یافت . سپس آفریدگار هستى او را برگزید .
او در محاسن خود منزه از شریک است و جوهر حسن و زیبائى دراو قسمت‏پذیر نیست .
اندازه علم درباره او این است که او بشر و بهترین آفریده‏هاى خداوند است .
«حکیم نظامى‏» درباره مقام والاى او چنین سروده است:
شمه نه مسند و هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبران
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته فتراک اوست
امى گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح
همچو الف راست‏به عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا
بود دراین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجى ز سراى بهشت
رسم ترنج است دراین روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
بسیار از انصاف به دور است اگر کسى در داوریهاى خود قوانین خودسازى و وظائف انسان در برابر خود را از قلمرو فقه به معناى اخص و خودشناسى را از قلمرو فقه به معناى اعم خارج بداند .
به گفته «استاد مطهرى‏»:
«علم فقه از وسیعترین وگسترده‏ترین علوم اسلامى است . تاریخش از همه علوم دیگر اسلامى قدیمى‏تر است ... مسائل فراوانى که شامل همه شؤون زندگى بشر مى‏شود، در فقه طرح شده است‏» (5) .
او مى‏فرماید:
«در اصطلاح قرآن و سنت، فقه علم وسیع و عمیق به معارف و دستورهاى اسلامى است و اختصاص به قسمت‏خاص ندارد . ولى تدریجا در اصطلاح علما، این کلمه اختصاص یافت‏به «فقه الاحکام‏» (6) .
دائره فقه الاحکام هم بسیار وسیع است . چرا که هم احکامى را شامل مى‏شود که مربوط به وظائف ما در برابر خودمان و هم احکامى را که مربوط به وظائف ما در برابر خداوند و دیگران است .
استاد، در توضیح آنچه در بالا ذکر شد، مى‏نویسد:
علماء اسلامى تعالیم اسلامى رامنقسم کردند به سه قسمت:
الف - معارف و اعتقادات، یعنى امورى که هدف از آنها شناخت وایمان و اعتقاد است که به قلب و فکر و دل مربوط است . مانند مسائل مربوط به مبدا و معاد و نبوت و وحى و ملائکه و امامت .
ب - اخلاقیات و امور تربیتى، یعنى امورى که هدف از آنها این است که انسان از نظر خصلتهاى روحى چگونه باشد و چگونه نباشد مانند: تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و غیره .
ج - احکام و مسائل عملى، یعنى امورى که هدف از آنها این است که انسان در خارج، عمل خاصى انجام دهد و یا عملى که انجام مى‏دهد، چگونه باشد و چگونه نباشد .
وبه عبارت دیگر: قوانین و مقررات موضوعه (7) .
به نظر ایشان:
«فقهاء اسلام، کلمه فقه را در مورد قسم اخیر اصطلاح کردند . شاید از آن نظر که از صدر اسلام، آنچه بیشتر مورد توجه و پرسش مردم بود، مسائل عملى بود . از اینرو کسانى که تخصصشان در این رشته مسائل بود، به عنوان فقهاء شناخته شدند» (8) .
تمایز فقه و اخلاق
از مطالعه و ملاحظه مجموع این مطالب، معلوم مى‏شود که به گروهى از علماء «فقیه‏» و به گروهى دیگر «عالم اخلاق‏» گفته مى‏شود . آیا علم فقه و علم اخلاق، تداخل دارند یا اینکه براى هرکدام آنها قلمرو مستقلى است و هیچکدام نباید در قلمرو دیگرى دخالت کند؟
در صورتى که این دو علم تداخل داشته واز حیث مسائل مشترک باشند، تمایز میان آنها به چه لحاظ است؟
معلوم است که اخلاق به باید و نبایدهاى فردى و قبیله‏اى و ظائفه‏اى و ملى کارى ندارد . چرا که اینها مقطعى و محدودند . از اینها نمى‏شود اخلاق درست کرد . آنچه در قلمرو اخلاق قرار مى‏گیرد، آنگونه باید و نبایدهائى است که نوعى و همگانى است و بر گستره گیتى و تمام ادوار زندگى بشر، پرتوافکن است .
ممکن است که پایه و مبناى باید و نبایدهاى اخلاقى این باشد که انسان داراى دو منش است: یکى منش پست و دانى و دیگرى منش برتر و عالى . آنگونه باید و نبایدهائى که به منش برتر انسان مربوط است . در قلمرو اخلاق قرار مى‏گیرد .
آنچه از کلمات اندیشمندان بزرگ اسلامى استفاده مى‏شود، همین است و باید آن را به عنوان بهترین نظر، بپذیریم .
انسان چرا باید راستگو باشد؟ چراباید امانتدار باشد؟ چرا باید از همنشین بد بپرهیزد؟
پاسخ همه این چراها این است که انسان به جز منش خاکى و حیوانى، منشى آسمانى و ملکوتى دارد . همانطورى که مقتضاى منش خاکى و حیوانى او حرص و طمع و آز و شهوت است، مقتضاى منش آسمانى و ملکوتى او گریز از طمع و حرص و آز و شهوت و روى آوردن به عدل و انصاف و پاکدامنى و دیگر فضائل و مکارم اخلاقى است .
در مقابل نظریه فوق، نظریه کسانى است که براى انسان دو منش فردى واجتماعى قائلند . اخلاق عبارت از باید و نبایدهائى است که برخاسته از منش اجتماعى انسان است و البته منش اجتماعى انسان برتر از منش فردى او است و مى‏توان گفت: در حقیقت، هدف خود اوست و او یعنى جامعه و جامعه یعنى خود او . به هر حال منش اجتماعى انسان، الهى و ملکوتى نیست . همچنانکه طبیعى و زیستى هم نیست و به همین لحاظ است که این نظریه نمى‏تواند آن قداستى به اخلاق ببخشد که نظریه قبل مى‏بخشید .
از این نظریه، نازل‏تر و فروتر نظریه‏اى است که اصولا انسان را داراى دو شخصیت دانى و عالى - یعنى حیوانى وانسانى یا فردى و اجتماعى - نمى‏شناسد، بلکه مى‏گوید:
در فرد واحد دو انگیزه وجود دارد: یکى آنکه به نیازهاى خود او مربوط است و دیگرى آنکه به نیازهاى دیگران . طبعا انسان باید تمام انگیزه‏هاى خود را ارضا کند و آنجا که تعارض پیش مى‏آید، به حکم اخلاق باید ارضاء انگیزه‏هاى اجتماعى را بر ارضاء انگیزه‏هاى فردى مقدم داشت .
در دو نظریه قبل هرگاه تعارض پیش آید، میان منش دانى و منش عالى است . اعم از اینکه منش دانى، خاکى و منش عالى آسمانى باشد . یا هر دو خاکى، ولى یکى فردى و دیگرى اجتماعى . ولى مطابق نظریه اخیر، تعارض میان دو غریزه‏اى است که در عرض یکدیگرند . در این صورت، غریزه اجتماعى به همان اندازه باید ارضاء شود که غریزه فردى . واخلاق هم قداست‏خود را از دست مى‏دهد .
علم اخلاق - به معناى اول یعنى معناى مقبول - به حالات واعمال انسان از این دید مى‏نگرد که فضیلت و کرامت‏یا رذیلت و دنائت روح و روان اویند . آنچه انسان را از منش خاکى به اوج منش عالى و از ملک به ملکوت و از درنده‏خوئى به فرشته‏خوئى مى‏رساند، در قلمرو اخلاق و - به اصطلاح - اخلاقى است و آنچه انسان را در سیه‏چال زندگى خاکى اسیر و خوى حیوانى او را تقویت مى‏کند، غیر اخلاقى و رذیلت و دنائت و ضد ارزش است .
قطعا همان حالات و اعمالى که فضیلت و کرامت نفس انسانى محسوب مى‏شوند و همچنین اضداد آنهانیز در قلمرو فقه قرار دارند و «فقه‏الاحکام‏» در مورد آنها حکم دارد و آنها را به یکى از احکام خمسه محکوم مى‏سازد .
آیا تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و اضداد آنها یعنى بى‏بند وبارى، ظلم، بخل، جبن، جزع، عدم رضا و سستى، تنها محکوم به احکام اخلاقى هستند واحکام فقهى درمورد آنها جارى نیست؟ آیا اینها تنها مورد بحث و نظر عالم اخلاقند و فقیه به آنها کارى ندارد؟ آیا اعمال، فقط در قلمرو فقه و حالات فقط در قلمرو اخلاق است؟ یااینکه هم فقه به حالات و هم اخلاق به اعمال انسان و خلاصه به هردو ارتباط دارند؟ جهاد با نفس و جهاد با دشمن و خمس و زکات و نماز و روزه و کفاره و حج و عایت‏حقوق دیگران هم حکم فقهى دارد و هم حکم اخلاقى . در عین حال فقه و اخلاق نه تداخل دارند و نه عین یکدیگرند; بلکه فقه بدین لحاظ اعمال و حالات انسان را مورد توجه قرار مى‏دهد که کدامیک داراى امر وجوبى یا استحبابى و کدامیک داراى نهى تحریمى و یاتنزیهى و کدامیک فاقد امر و نهى و به اصطلاح مباح است . حال آنکه اخلاق آنها را بدین لحاظ مطالعه مى‏کند که در اوج‏گیرى انسان یا سقوط او نقش دارند و او را در منجلاب منش خاکى گرفتار یا در مسیر منش عالى قرار مى‏دهند و به اوج مى‏رسانند .
این را هم بدانیم که از نظر ما اوامر و نواهى تابع مصالح و مفاسد نفس الامرى مى‏باشند واگرمصلحت‏یامفسده‏اى درکار نباشد، نه امرى وجود دارد و نه نهیى . فقیه یا از کشف مصلحت و مفسده پى به وجود امر و نهى مى‏برد یا از راه وجود امر و نهى، کشف مصلحت و مفسده مى‏کند .
با توجه به بیان فوق معلوم مى‏شود که اگرچه مسائل فقه واخلاق - احیانا - با یکدیگر مشترکند، ولى هر کدام به اعتبار خاصى مساله را مورد بررسى قرار مى‏دهند . فقیه کوشش مى‏کند که از راه ادله معتبر، اوامر وجوبى و استحبابى یانواهى تحریمى و تنزیهى راکشف کند . آنهم امرها و نهى‏هائى که چون از حکیم صادر شده‏اند، تابع مصالح و مفاسدند; حال آنکه باید و نبایدهاى اخلاقى - به معناى مورد قبول - بر محور منش عالى و آسمانى و ملکوتى انسان مى‏چرخند .
پى‏نوشت:
1) سفینة‏البحار: خلق .
2) همان مدرک .
3) نهج البلاغه، خطبه 192 (خطبه قاصعه، یعنى خطبه‏اى که مستکبران را خوار شمرده یا تشنگى را از انسان دور مى‏کند) .
4) سفینة‏البحار: خلق .
5) آشنائى با علوم اسلامى، جلد سوم، اصول فقه، صفحه 67 .
6) همان ماخذ، ص 69 .
7) همان ماخذ، ص 69 و 70 .
8) همان ماخذ، ص 70 .

تبلیغات