در گلستان سعدی داستانهایی هست که همگی به شجرهء ممنوعهء باغ بهشت میمانند. وجود چنین داستانها در کتابی که در زمرهء برجستهترین نمونههای نثر فارسی به شمار است، برای بسیاری پرسشانگیز بوده است. تداوم تاریخی همراه با گسترهء فراگیر این قبیل آثار ادبی به پژوهشگر ادبی جرأت میدهد که آنها را نمودهای گوناگون یک شاخهء بخصوص از ادبیات فارسی در نظر آورد؛ شاخهای که میتوان آن را، ادبیات گلخنی نام نهاد. قصد من در اینجا تنها گشودن راهی برای یافتن پاسخهایی پذیرفتنی به سه سؤال در این باره است:
1. چرا در فرهنگ ما نسبت به ادبیات گلخنی از دیرباز با رواداری و تسامح برخورد کردهاند و تا آغاز جنبش تجددطلبی کسی متعرض آن نشده است؟
2. چرا هیچ نکوشیدهاند گلستان سعدی و دیگر کتابهایی را که از دیرباز تا آغاز جنبش تجددطلبی به عنوان متون درسی در اختیار نوآموزان میگذاشتهاند، از ادبیات گلخنی بپالایند؟
3. چرا فرهنگ ما با آن همه آسانگیری و رواداری که نسبت به ادبیات گلخنی از خود نشان داده است، وجود چنان چیزی را در هیچ نوع از ادبیات جدید و نووارد برنمیتابد؟