ارتداد و آزادى
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
یکى از شبهاتى که براى مخالفت اسلام با آزادى مطرح مىکنند حکم فقهى مرتدان است. آنها مىگویند: اگر اکراه در عقیده ممنوع است و پذیرش اسلام با آزادى و اختیار انجام مىشود، ترک عقیده نیز باید آزاد باشد پس چرا در مباحث فقهى مرتد و کسى که از دین بر مىگردد به احکام سختى چون قتل و زندان و مانند آن محکوم مىشود. حکم ارتداد در میان فقها مورد اتّفاق است، همه فقها مىگویند: مرتد اگر فطرى باشد مجازات او اعدام است و این حکم با آزادى بیان سازگارى ندارد علاوه بر آن، حکم ارتداد با حق حیات آدمى که از حقوق مسلّم آن هاست نیز ناسازگار است. بنابراین اگر دین دارى و دین، با تحقیق و رهبرى برهان در انسان شکل مىگیرد و در محدوده جزم علمى زمام تصدیق و تکذیب در اختیار دلیل است و از طرفى دین آزادى را امضاء کرده است، حکم فقهى قتل مرتد با آزادى بیان و حق حیات آدمیان ناهماهنگ است.
پاسخ این شبهه متوقف بر بررسى و تحلیل مبادى و مبانى اولیه دینشناسى است، یکى از مبادى دین شناسى، شناخت انسان است و بهترین راه شناخت انسان تحلیل سخن انسان آفرین در مورد اوست.
خداى سبحان انسان را موجودى شریف و کریم معرفى کرده است: «و لقد کرّمنا بنى آدم»(1) و رمز کرامت انسان را خلافت خود دانسته و فرمود: «انى جاعل فى الارض خلیفة»(2) پس کرامت انسان به مقام خلیفة اللهى اوباز مىگردد و در تحلیل معناى خلافت انسان بیان گردید که خلیفه باید حرف مستخلف عنه را بزند، نه حرف خودش را. زیرا کسى که همه امکانات، اعم از راههاى علمى و قدرتهاى عملى خود را از خدا مىگیرد، اگر به جنگ با خدا مبادرت کند. مثلاً هوش اقتصادى خود را در راه ربا خوارى به کار ببرد اعلام جنگ با خدا کرده است، «فأذنوا بحرب من اللّه و رسوله»(3)؛ یا اگر کسى در جهت براندازى نظام اسلامى تلاش کند در واقع، با خدا مىجنگد؛ «الذین یحاربون اللّه و رسوله»(4)؛ و کسى که با خدا بجنگد چنین کسى هرگز خلیفة اللّه نخواهد بود و اگر از این مقام بهرهاى نداشته باشد، کرامت ندارد و کسى که کرامت ندارد از شیاطین انس است و از حیوان نیز پستتر خواهد بود، «أولئک کالأنعام بل هم أضلّ»(5)؛ بنابراین معیار کرامت و خلافت و ارزش و ضد ارزش را خدا مشخص فرموده است. خداوند به حضرت داود (علیه السلام) چنین فرمود: «یا داود انا جعلناک خلیفة فى الأرض فاحکم بین الناس بالحقّ و لا تتّبع الهوى فیضلَّک عن سبیل اللّه انّ الذین یضلّون عن سبیل اللّه لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب»(6)؛ پس معرفتشناسى و انسانشناسى را باید از انسان آفرین فرا گرفت.
از سویى دین آزادى انسان را امضا کرده است، نه رهایى او را، بنابراین اگر انسان در فرهنگ دینى مکرّم و خلیفة اللّه است، باید این راه را تا پایان ادامه دهد و به لوازم خلافت اللهى ملتزم باشد، از این رو گرچه در محدوده جزم علمى زمام امر در اختیار دلیل است، اما اگر کسى پس از انتخاب راه به وسیله دلیل و ورود به حوزه دین از دین برگردد، این لعب و استهزاء به دین است. چنین کسى نزد شارع مقدس هیچ حرمتى ندارد.
مباحث فقهى و کلامى ارتداد
بحثهاى مربوط به مسئله ارتداد، معمولاً از دو جنبه بررسى مىشود:
1. فقهى 2. کلامى.
در مباحث فقهى بخشى از آن در کتاب طهارت و بخشى در کتاب ارث و بخشى نیز در کتاب حدود آمده است. و آنچه که از محدوده فقه خارج است، به مسایل کلامى باز مىگردد و بحث خاص خودش را دارد.
محور بحث کنونى در موضوع ارتداد از جهت مخالفت آن با آزادى و حق حیات است. در آغاز باید مبادى تصوریه بحث (معناى ارتداد) روشن شود. پس حکم کلامى، آنگاه حکم فقهى آن تبیین گردد.
- شایان ذکر است، در حکم فقهى، صرفاً آن بخشى که مربوط به کتاب حدود است (مهدور الدم بودن مرتد)، مطرح مىشود - .
معناى ارتداد
ارتداد، جحود بعد از اقرار و نکول بعد از قبول دین است. کسى که دین را از روى تحقیق بپذیرد، سپس از آن برگردد، مرتد نامیده مىشود.
اقسام ارتداد
ارتداد دو قسم است: ملى و فطرى، ارتداد فطرى یعنى انکار پس از اقرار محققانه دین بعد از بلوغ، در صورتى که والدین او یا یکى از آنها مسلمان باشند. و ارتداد ملى یعنى انکار پس از اقرار محققانه دین بعد از بلوغ در صورتى که هیچ یک از والدین او مسلمان نباشد.
در ارتداد فطرى وجود سه عنصر محورى لازم است: 1. هنگام انعقاد نطفه انسان پدر و مادر یا یکى از آن دو مسلمان باشند. 2. کودک در خانواده اسلامى رشد کرده باشد. یعنى در طول دوران قبل از بلوغ مسایل اسلامى را از نزدیک دیده و به مقدار تشخیص خود فهمیده و پس از بلوغ و تکلیف نیز از روى علم و عمد و تحقیق دین را پذیرفته و اظهار کرده است. 3. بعد از تشخیص و قبول حقانیت دین از روى تحقیق، پس از بلوغ آن را انکار کند.
و عناصر محورى در ارتداد ملى چهار چیز است. 1. هنگام انعقاد نطفه انسان هیچ یک از پدر و مادر او مسلمان نباشند. 2. کودک در خانواده غیر مسلمان رشد کرده و پس از بلوغ کفر را پذیرفته و مانند پدر و مادرش کافر شده است. 3. پس از کفر با تحقیق اسلام آورده است. 4. بعد از قبول اسلام، منکر شود و به کفر باز گردد.
انکار دین گاهى به انکار یکى از اصول سه گانه دین است و گاهى به انکار یکى از ضروریات دین است البته در صورتى که به انکار یکى از اصول سه گانه دین برگردد.
مراد از ضرورى دین
ضرورى دین به مسایلى گفته مىشود که حکم آن مثل 2*2 براى همگان روشن است. امورى که پیچیده نیست و نیازى به فکر و استدلال ندارد، مانند توحید و نبوت و معاد، حقانیت اصل دین و قرآن و رسالت پیامبر، حق بودن نماز و روزه و حج و جهاد و... و به طور خلاصه هر آنچه که از خطوط کلى دین محسوب مىشود، در مقابل احکام نظرى مانند حکمى از احکام شکیات یا سهویات، و یا چگونگى ذبح فلان حیوان یا حکم ذبیح اهل کتاب و...
مسایل ضرورى دین نه نیاز به استدلال دارد، نه نیاز به تقلید. مثلاً در این که حج بر مستطیع واجب است، حج طواف دارد، طواف دور کعبه واجب است و مانند آن، تقلید لازم نیست. تقلید مربوط به جایى است که حکم براى عمل روشن نیست. این که گفته مىشود: غیر مجتهد یا مقلّد است یا محتاط، براى آن است که حکم را نمىداند. از این رو باید به کارشناس رجوع کند. پس ضرورى یعنى چیزى که بیّن الرشد است و انسان میداند که از قرآن و عترت رسیده است.
گفتنى است: امر ضرورى متفرع بر اصول دین است. گاهى یک چیز براى یکى ضرورى است. اما براى دیگرى ضرورى نیست...
حکم انکار ضرورى دین
اگر کسى منکر ضرورى دین شود و نتیجه انکار آن را نیز بداند یعنى با این که مىداند لازمه انکار نماز، انکار سخن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) است، در عین حال به این لازم ملتزم شود، در چنین موردى ارتداد پیش مىآید. پس انکار اصلى از اصول دین بىتردید ارتداد آور است. اما انکار ضرورى دین، آن گونه که در کتابهاى فقهى آمده است، در صورتى که به انکار یکى از اصول سه گانه دین یعنى توحید، نبوت، معاد برگردد و منکر ضرورى نیز به این امر واقف باشد، موجب ارتداد است.
اما اگر انکار چیزى به انکار یکى از اصول برنگردد یا انکار کننده ملتزم و ملتفت نباشد، حکم انکار ضرورى دین درباره او جارى نیست. مثلاً اگر کسى معاذاللّه منکر نماز شد و نمىدانست که معناى انکار نماز، تکذیب پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) است یا متوجه این امر نبود و اگر او را متوجه کنى، هرگز ملتزم نمىشود، چنین انکارى کفرآور نیست. یعنى حکم ارتداد بر او جارى نمىشود. هرچند معصیت است و تعزیر و تنبیه دارد. بنابراین درباره انکار ضرورى دین که به انکار رسالت برگردد، دو قید تنبّه و التزام در همه کتابهاى فقهى لحاظ شده است. تا شخص متنبّه نباشد و به این لازم ملتزم نگردد، ارتداد صدق نمىکند.
حکم کلامى مرتد
مرتد خواه ملّى باشد یا فطرى در هر مقطعى توبه کند ؛ توبهاش از جهت بحث کلامى که مربوط به قیامت و بهشت و جهنم است، مورد قبول ذات اقدس الهى قرار مىگیرد. بسیارى از بزرگان مثل مرحوم شهید به این معنا تصریح کردهاند.(7) هر چند برخى متعرّض آن نشده یا نپذیرفتهاند، لکن قول حق آن است که توبه مرتد فطرى و ملى قبول است. به لحاظ بحثهاى کلامى همواره رابطه میان عبد و مولا، خلق و خالق محفوظ است و رحمت الهى شامل حال مرتدى که توبه حقیقى کند، نیز مىشود. اگر مشکلى هست در بحثهاى فقهى است که مرتد فطرى احکام چهارگانه خاص خود را دارد که باید درباره او اجرا شود.
تفاوت حکم فقهى مرتد ملى و فطرى
گاهى گفته مىشود، اگر فطرت در همه انسانها، اعم از مسلمان زاده و غیر آن در دوران قبل از بلوغ (زیر 15 سال در پسر) یکسان است، چرا حکم ارتداد آنها پس از بلوغ متفاوت است؟
پاسخاش این است: کسى که مسلمان زاده است، تقریباً 7 سال از 15 سالش دوران تمییز را در خانواده مسلمان تربیت شد. و رشد کرده و احکام دین برایش روشن شده است. زیرا صاحب شریعت به والدین دستور داده است که فرزندان را به مسایل اسلامى و دینى دین آشنا و آگاه کنند، نماز را در سنین هفت سالگى یادشان دهند؛«عن موسى بن جعفر (علیهما السلام) عن آبائه (علیهم السلام) قال رسول اللّه (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) مروا صبیانکم بالصلاة اذا کانوا أبناء سبع سنین، و اضربوهم اذا کانو أبناء تسع سنین»(8)؛ از این رو حکم کسى که شش یا هفت سال قبل از بلوغاش را با تمییز و تشخیص گذرانده از کسى که در محیط کفر تربیت شده، متفاوت است. مرتد فطرى فطرتش در دین شکوفا شده ولى مرتد ملى فطرتش مستور بوده است. گرچه هر دو داراى نفس ملهمه هستند؛ «فألهمها فجورها و تقواها» (9)؛ اما مسلمان زاده در خانه «قد أفلح من زکیها»(10) زندگى مىکرده، کافرزاده در خانه «وقد خاب من دسّیها»(11)؛ بسر مىبرده است.
بنابراین، هرچند فطرت در همگان یکسان است، لکن آن که در فضاى اسلامى رشد کرده است و پس از بلوغ، اسلام را با تحقیق و یقین منطقى پذیرفته است، اگر مرتد شود و از دین برگردد. عمل او لعب دین و لهو و استهزاء و تحقیر نسبت به دین محسوب مىشود، از این جهت حکمش نسبت به کافرزاده اشدّ است. با توجه به این مطلب، حکم فقهى مرتد فطرى از ملى متفاوت است.
یقین معتبر در ارتداد
در مسایل مربوط به اصول دین یقین معتبر است و مراد از یقین معتبر در اصول، یقین منطقى است. این یقین یا از برهان عقلى به دست مىآید، یا از دلیل نقلى معتبر متکى به عقل. از این رو شاید یقین روانشناختى معتبر نباشد یا محل بحث باشد. چون تقلید، در صورتى که از معصوم (علیه السلام) باشد، از آن جهت که قول معصوم (علیه السلام) حد وسط برهان قرار مىگیرد، حجت است یعنى اگر چیزى را از معصوم (علیه السلام) شنید یا از قول معصوم (علیه السلام) به چیزى پى برد، حرف معصوم (علیه السلام) براى او یقین منطقى مىآورد، نه یقین روانى.
مراد از قول معصومى که حد وسط برهان است، هر روایتى نیست. بلکه روایتى که از جهت مضمون نص و از جهت سند متواتر باشد یعنى باید نظیر متغیّر در قیاس «العالم متغیر و کل متغیر حادث فالعالم حادث» یقینى باشد. پس روایات غیر متواتر در مسایل مربوط به اصول دین یقین آور نیست.
بنابراین یقین منطقى با برهان عقلى حاصل مىشود یا با دلیل نقلى معتبر مثل قول معصوم (علیه السلام). اما یقینى که با قول پدر و مادر یا اشخاص عادى پدید مىآید، یقین روانى است. یقین روانى، یقین معرفتشناسى نیست. کفایت یا عدم کفایت یقین روان شناختى درباره امرى بحث خاص خود را دارد.
در بحث ارتداد، یقین منطقى شرط است نه یقین روان شناختى چون بازگشت یقین روانى به تقلید است.
حکم شاک متفحص در موضوع ارتداد
اگر کسى اسلام شناسنامهاى و روان شناختى داشته باشد، نه اسلام معرفت شناسانه و منطقى، چنین فردى هر چند در خانواده مسلمان تربیت شده و مسلمان زاده است، ولى چون اسلامش را از روى تحقیق به دست نیاورده است یعنى نه از معصوم شنید، نه برهانى از حکیم و متکلم دریافت کرد، بلکه اسلام موروثى دارد، یقین او نسبت به اسلام یقین روانى است نه منطقى. در چنین فضایى گرچه در بخش اثبات ممکن است خداوند منت نهد و این گونه دینها را بپذیرد، اما در بخش قهر و عذاب، اثبات حکم ارتداد درباره کسى که با شنیدن شبهاتى نسبت به اصل دین یا برخى از احکام ضرورى دین مثل نماز، روزه و...شک مىکند، آسان نیست. از این رو حکم مرتد فطرى در مورد چنین کسى که شاک متفحّص است، جارى نمىشود. بلکه اگر حاکم احتمال دهد که متهم گرفتار شبهه شده است. یعنى اگر اتهام براى محکمه قضایى ثابت نشود هر چند متهم قاطع به خلاف باشد، شایان توجّه است. قطع منطقى به خلاف، درباره مسایل ضرورى دین کار آسانى نیست. چون قطع و جزم ریاضى بسیار اندک است. قطع به خلاف یعنى من قطع دارم که مطلب این است و جز این نیست دیگران اشتباه مىکنند. بنابراین کسى که در اثر چند شبهه بدون برخورد با صاحب نظرى خود را قاطع بداند، یقیناً قطع او به خلاف، قطع روانى است، نه منطقى و قطع روانى سبب اثبات حکم ارتداد براى محکمه قضایى نمىشود، در این صورت نیز حکم ارتداد صدق نمىکند. در هر عصرى شبهاتى مانند شبهات فخر رازى در فضاى فکرى جامعه پراکنده شود، اگر افرادى نظیر خواجه نصیرالدین طوسى نباشند، فضاى فکرى و فرهنگى جامعه آلوده مىشود و کسى که در اثر این گونه شبهات قطع به خلاف پیدا کند، در حقیقت گرفتار شبهه شده است و حکم شاک متفحص را دارد.
وقتى به ذهن جوان ساده اندیشى این شبهه را القا کنند که چگونه ممکن است تیر شکسته از پاى على (علیه السلام) در حال نماز بیرون بکشند و او احساس نکند و همو در حال رکوع انگشترش را به سائل انفاق کند؟ اگر على (علیه السلام) در نماز غرق حضور خداست، چطور صداى سائل را در مسجد مىشنود؟ این شبهه و امثال آن براى فریب جوان ساده اندیش کافى است.
غافل از این که على (علیه السلام) خلیفه خداست و در قلب مطهر خلیفه جز خواسته مستخلف عنه چیزى حضور و ظهور ندارد، هر خاطرهاى که در این قلب بگذرد، خاطرهاى الهى است. از این رو، آنجا که نباید متوجه باشد، متوجه نمىشود و آنجا که باید متوجه باشد، متوجه مىشود. آنجا که مربوط به نفس و بدن و تن و دنیا و طبیعت است، هیچ توجهى ندارد. هر چند تیر شکسته را از پایش بیرون کشند و آنجا که سخن خدا و پیام و رسالت الهى مطرح است، سؤال مسکین را که رسول اللّه است مىشنود و پاسخ مىدهد: این تعبیر در کلام على (علیه السلام) آمده است که سائل آبرومند فرستاده خداست «إن المسکین رسول اللّه»(12)؛ خداوند که به شما امکاناتى داده است، او را مستقیماً به در خانه شما فرستاده است. پس باید از او دستگیرى کنید و گرنه خدا نعمتش را از شما مىگیرد. امامان معصوم (علیهم السلام) هرگاه به مستمندى کمک مىکردند، دست خود را مىبوئیدند، گاهى مىبوسیدند و گاهى بر سر مىگذاشتند و مىفرمودند: دست ما به دست خدا رسید. چون خداوند فرمود: «ان اللّه هو یقبل التوبة عن عباده و یأخذ الصدقات»(13)؛ گیرنده صدقات خداست، آرى، اگر انسان اختیار دل را به صاحب دل بسپارد، خودش در آن تصرّف نمىکند. از این رو، وقتى تیر از پایش درآورند احساس نمىکند. چون این مزاحم حضور قلب است. اما وقتى سائلى از او سؤال مىکند، پاسخ او جواب خواسته الهى است، پاسخ مىدهد تا با پیروزى در این آزمون، خلعت «إنما ولیکم اللّه و رسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یؤتون الزکاة و هم راکعون»(14)؛ بر قامت رعناى او پوشیده شود. یعنى اکنون هنگام نزول آیه و بهترین زمان براى توجه است.
پس این قلب که در اختیار آن مولاست، صداى سائل را مىشنود و به او اشاره مىکند. این مؤید و مکمّل و متمم حضور قلب و سبب نزول آیه «انما ولیکم اللّه» است و در واقع پاسخ على (علیه السلام) به کلام اللّه است.
مرحوم ابن شهر آشوب درباره حضور قلب على (علیه السلام) در نماز ماجرایى از ابن عباس نقل مىکند که جامع این دو قسمت است و تحلیل عقلى یاد شده را با کمک گرفتن از آن روایت مىتوان تثبیت کرد.
مضمون حدیث شریف این است: دو شتر بزرگ چاق براى رسول گرامى اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) هدیه آوردند. رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله سلّم) اصحاب را جمع کرد و فرمود: اگر کسى از میان شما دو رکعت نماز با حضور قلب کامل بخواند، یکى از دو شتر را به او خواهم بخشید. چندین بار این مسئله را به صورت جعاله اعلام فرمود. على (علیه السلام) عرض کرد: من این عمل را انجام مىدهم و چیزى از امر دنیا را در قلبم خطور نمىدهم. پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: بخوان که درود خدا بر تو باد.
وقتى على (علیه السلام) دو رکعت نماز را با اخلاص خواند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) که به اذن الهى از قلبها با خبر است. حضور قلب یا خطور خاطره در قلب را مىداند، «و قل اعملوا فسیرى اللّه عملکم و رسوله»؛(15) از عطاى شتر به على (علیهالسلام) منصرف شد. جبرئیل نازل شد و به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) عرض کرد: شتر را به على (علیه السلام) بده. رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: على (علیه السلام) به شرطش عمل نکرد. چون در تشهد نماز به این فکر بود که کدام یک از دو شتر را بگیرد. زیرا یکى از شتران چاق و دیگرى چاقتر بود. جبرئیل (علیه السلام) بار دیگر از خدا براى رسولش پیامآورد و عرض کرد: شتر را به على بده و بدان که خطور قلب او براى رضاى خدا بود چون على (علیه السلام) قصد کرده بود که شتر چاقتر را در راه خدا ذبح کند و به فقرا صدقه دهد. پس خاطره او خاطره شخصى و دنیوى نیست، خاطره الهى است. پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) گریست و هر دو شتر را به على (علیه السلام) عطا فرمود. آرى، اندیشه انتخاب یکى از دو شتر در خاطره على (علیه السلام) در اثناى نماز، سخن گفتن با خداست. او هرگز در نمازش به چیزى از امر دنیا نمىاندیشد، گفتنى است: این حدیث نشان مىدهد که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) عالم بالذات نیست. علم غیب او به تعلیم الهى است. خداوند مىفرماید: «علّم الإنسان ما لم یعلم»(16)؛ در این آیه به رسولش مىفرماید: چیزهایى را که انسان نمىدانست به او آموخت. این نگار مکتب نرفته به تعلیم الهى عالم شد و در آیه دیگر مطلب مهمترى را بیان فرمود: «علّمک ما لم تکن تعلم»(17)؛ ما چیزهایى به تو تعلیم دادیم که نه خودت مىدانستى، نه در زمین و غیر آن کسى هست که بتواند آن مسایل را به تو بفهماند. یعنى تو آن نیستى که بدانى، علوم غیبى لحظه به لحظه، با واسطه یا بى واسطه، از جانب خدا به آن حضرت افاضه مىشد. پس پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) به تعلیم الهى عالم است. «عن ابن عباس: اهدى إلى رسول اللّه (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) ناقتان عظیمتان سمینتان، فقال للصحابة: هل فیکم أحد یصلّى رکعتین بقیامهما و رکوعهما و سجودهما و وضوئهما و خشوعهما لا یهتمّ فیهما من أمر الدنیا بشىء و لا یحدّث قلبه بفکر الدنیا اهدى الیه احدى هاتین الناقتین؟ فقالها: مرّة و مرّتین و ثلاثة،
لم یجبه أحد من أصحابه.
فقام أمیرالمؤمنین فقال: أنا یا رسول اللّه أصلّى رکعتین اکبّر تکبیرة الاولى و الى أن اسلّم منها، لا احدث نفسى بشىء من أمر الدنیا، فقال: یا علىّ، صلّ صلّى اللّه علیک.
فکبّر امیرالمؤمنین و دخل فى الصلاة فلمّا سلّم من الرکعتین هبط جبرئیل على النبى (صلّى اللّه علیه و آله و سلم) فقال: یا محمّد ان اللّه یقرئک السلام و یقول لک: أعطه احدى الناقتین فقال رسول اللّه (صلّى اللّه علیه و آله و سلم) إنى شارطته أن یصلّى رکعتین لا یحدّث فیهما بشىء من الدنیا أعطیه إحدى الناقتین ان صلّاهما و انّه جلس فى التشهد فتفکر فى نفسه أیهما یأخذ؟ فقال جبرئیل: یا محمد، ان اللّه یقرئک السلام و یقول لک تفکّر أیّهما یأخذها أسمنهما و أعظمهما فینحرها و یتصدّق بها لوجه اللّه؟ فکان تفکّره للّه عزّ و جلّ لا لنفسه و لا للدنیا فبکى رسول اللّه و أعطاه کلیهما.
و أنزل اللّه فیه: «ان فى ذلک لذکرى» لعظة «لمن کان له قلب» عقل «أو ألقى السمع» یعنى یستمع أمیرالمؤمنین باذنیه الى من تلاه بلسانه من کلام اللّه «و هو شهید»؛یعنى و امیرالمؤمنین شاهد القلب للّه فى صلاته، لا یتفکّر فیها بشىء من أمر الدنیا؛(18)
غرض آن که گاهى با القاى شبهاتى ذهن شفاف جوان ساده اندیش را شبهه ناک مىکنند. در این گونه موارد اگر کسى یقین به خلاف هم پیدا کند، شبهه زده و جاهل مرکب است. شاهدش این است: اگر محقق اندیشمندى با او بنشیند و مشکلاش را حل کند، فوراً از گفته و اعتقاد خود بر مىگردد. از این رو چنین فرد شبهه زدهاى در آغاز باید مورد تعلیم و تربیت قرار بگیرد، پس اگر با تعلیم و تعلّم مشکل او حل نشد و همچنان نسبت به دین دهن کجى کرد، مرحله بعدى امر به معروف و نهى از منکر است. پس اگر هیچ شبههاى نباشد و کسى با علم و عمد در برابر دین بایستد، در مرحله پایانى باید در محکمه قضایى محکوم به حکم مرتد فطرى گردد. پس از آن این حکم درباره او جارى مىشود. چون اجراى حدود باید پس از اثبات جرم بر اساس ایمان و بیّنات و قسم و شاهدان یا علم قاضى در محکمه عدل توسط قاضى عادل باشد. تا زمانى که قاضى عادل حکم را انشا نکند و حَکَمتُ نگوید، حکم ارتداد و مهدورالدم بودن ثابت نمىشود. گفتنى است: قاضى بعد از انشاى حکم مهدورالدم بودن نیز ممکن است عفو کند، تخفیف دهد یا حکم را اجرا کند. بنابراین افراد عادى نسبت به او وظیفهاى ندارند. چون پس از اثبات ارتداد، امر به معروف و نهى از منکر صدق نمىکند. امر به معروف و نهى از منکر براى دفع این حادثه تلخ است. اما پس از وقوع، رفع آن بر عهده دستگاه قضایى است. بین حدود با قصاص تفاوت جوهرى و اساسى وجود دارد، زیرا قصاص،حق ولى دم است؛ «و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیه سلطاناً»(19)؛ ولىّ دم در مقام ثبوت حکم فقهى بالفعل حق اعدام قاتل را دارد. هرچند در مقام اثبات باید در محکمه ثابت کند.
به هر تقدیر، در مسئله ارتداد، حکم کسى که محققانه از روى یقین منطقى نه روانى، مسایل اسلام برایش حل شد، و با علم و عمد آن را انکار کند و از دین برگردد با کسى که اسلامش موروثى و یقینش روان شناختى بوده و اکنون واقعاً شاک متفحص است، یا به شبهه مبتلا شده، متفاوت است. شخص اول گرفتار احکام ارتداد است، اما نسبت به دومى، قانون «ادرأالحدود بالشبهات»(20)؛ انطباق پیدا مىکند. گرچه این حدیث مشکل سندى دارد، ولى این مشکل با شهرت عملى جبران شده است. افزون بر این که شواهد دیگرى نیز برابر مضمون این حدیث وجود دارد.چون اثبات حکم ارتداد درباره شاک متفحص با کسى که شبهه زده است، شبهه ناک است. از این رو؛ حکم شاک متفحص و محقق که در صدد تحقیق است از کسى که لاابالى و بىاعتنا به دین و دیانت است و از روى علم و عمد دین را به بازى گرفته، تفاوت دارد.
پىنوشتها: -
1. سوره اسراء، آیه 70.
2. سوره بقره، آیه 30.
3. سوره بقره، آیه 279.
4. سوره مائده، آیه 33.
5. سوره اعراف، آیه 179.
6. سوره ص،آیه 26.
7. رک: شرح اللمعة الدمشقیه، ج 9، ص 337.
8. بحار، ج 85، ص 132، ح4.
9. سوره شمس، آیه 8.
10. همان، آیه 9.
11. همان، آیه 10.
12. نهج البلاغه، ق 304.
13. سوره توبه، آیه 104.
14. سوره مائده، آیه 55.
15. سوره توبه، آیه 105.
16. سوره علق،آیه 5.
17. سوره نسا،آیه 113.
18. المناقب لابن شهرآشوب، ، موسوعة الامام على بن ابى طالب فى الکتاب و السنّة و التاریخ، ج9،ص 197 - 198، ح 4279.
19. سوره اسراء،آیه 33.
20. بحار، ج 74، ص 243،ح 1، باب 10.
پاسخ این شبهه متوقف بر بررسى و تحلیل مبادى و مبانى اولیه دینشناسى است، یکى از مبادى دین شناسى، شناخت انسان است و بهترین راه شناخت انسان تحلیل سخن انسان آفرین در مورد اوست.
خداى سبحان انسان را موجودى شریف و کریم معرفى کرده است: «و لقد کرّمنا بنى آدم»(1) و رمز کرامت انسان را خلافت خود دانسته و فرمود: «انى جاعل فى الارض خلیفة»(2) پس کرامت انسان به مقام خلیفة اللهى اوباز مىگردد و در تحلیل معناى خلافت انسان بیان گردید که خلیفه باید حرف مستخلف عنه را بزند، نه حرف خودش را. زیرا کسى که همه امکانات، اعم از راههاى علمى و قدرتهاى عملى خود را از خدا مىگیرد، اگر به جنگ با خدا مبادرت کند. مثلاً هوش اقتصادى خود را در راه ربا خوارى به کار ببرد اعلام جنگ با خدا کرده است، «فأذنوا بحرب من اللّه و رسوله»(3)؛ یا اگر کسى در جهت براندازى نظام اسلامى تلاش کند در واقع، با خدا مىجنگد؛ «الذین یحاربون اللّه و رسوله»(4)؛ و کسى که با خدا بجنگد چنین کسى هرگز خلیفة اللّه نخواهد بود و اگر از این مقام بهرهاى نداشته باشد، کرامت ندارد و کسى که کرامت ندارد از شیاطین انس است و از حیوان نیز پستتر خواهد بود، «أولئک کالأنعام بل هم أضلّ»(5)؛ بنابراین معیار کرامت و خلافت و ارزش و ضد ارزش را خدا مشخص فرموده است. خداوند به حضرت داود (علیه السلام) چنین فرمود: «یا داود انا جعلناک خلیفة فى الأرض فاحکم بین الناس بالحقّ و لا تتّبع الهوى فیضلَّک عن سبیل اللّه انّ الذین یضلّون عن سبیل اللّه لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب»(6)؛ پس معرفتشناسى و انسانشناسى را باید از انسان آفرین فرا گرفت.
از سویى دین آزادى انسان را امضا کرده است، نه رهایى او را، بنابراین اگر انسان در فرهنگ دینى مکرّم و خلیفة اللّه است، باید این راه را تا پایان ادامه دهد و به لوازم خلافت اللهى ملتزم باشد، از این رو گرچه در محدوده جزم علمى زمام امر در اختیار دلیل است، اما اگر کسى پس از انتخاب راه به وسیله دلیل و ورود به حوزه دین از دین برگردد، این لعب و استهزاء به دین است. چنین کسى نزد شارع مقدس هیچ حرمتى ندارد.
مباحث فقهى و کلامى ارتداد
بحثهاى مربوط به مسئله ارتداد، معمولاً از دو جنبه بررسى مىشود:
1. فقهى 2. کلامى.
در مباحث فقهى بخشى از آن در کتاب طهارت و بخشى در کتاب ارث و بخشى نیز در کتاب حدود آمده است. و آنچه که از محدوده فقه خارج است، به مسایل کلامى باز مىگردد و بحث خاص خودش را دارد.
محور بحث کنونى در موضوع ارتداد از جهت مخالفت آن با آزادى و حق حیات است. در آغاز باید مبادى تصوریه بحث (معناى ارتداد) روشن شود. پس حکم کلامى، آنگاه حکم فقهى آن تبیین گردد.
- شایان ذکر است، در حکم فقهى، صرفاً آن بخشى که مربوط به کتاب حدود است (مهدور الدم بودن مرتد)، مطرح مىشود - .
معناى ارتداد
ارتداد، جحود بعد از اقرار و نکول بعد از قبول دین است. کسى که دین را از روى تحقیق بپذیرد، سپس از آن برگردد، مرتد نامیده مىشود.
اقسام ارتداد
ارتداد دو قسم است: ملى و فطرى، ارتداد فطرى یعنى انکار پس از اقرار محققانه دین بعد از بلوغ، در صورتى که والدین او یا یکى از آنها مسلمان باشند. و ارتداد ملى یعنى انکار پس از اقرار محققانه دین بعد از بلوغ در صورتى که هیچ یک از والدین او مسلمان نباشد.
در ارتداد فطرى وجود سه عنصر محورى لازم است: 1. هنگام انعقاد نطفه انسان پدر و مادر یا یکى از آن دو مسلمان باشند. 2. کودک در خانواده اسلامى رشد کرده باشد. یعنى در طول دوران قبل از بلوغ مسایل اسلامى را از نزدیک دیده و به مقدار تشخیص خود فهمیده و پس از بلوغ و تکلیف نیز از روى علم و عمد و تحقیق دین را پذیرفته و اظهار کرده است. 3. بعد از تشخیص و قبول حقانیت دین از روى تحقیق، پس از بلوغ آن را انکار کند.
و عناصر محورى در ارتداد ملى چهار چیز است. 1. هنگام انعقاد نطفه انسان هیچ یک از پدر و مادر او مسلمان نباشند. 2. کودک در خانواده غیر مسلمان رشد کرده و پس از بلوغ کفر را پذیرفته و مانند پدر و مادرش کافر شده است. 3. پس از کفر با تحقیق اسلام آورده است. 4. بعد از قبول اسلام، منکر شود و به کفر باز گردد.
انکار دین گاهى به انکار یکى از اصول سه گانه دین است و گاهى به انکار یکى از ضروریات دین است البته در صورتى که به انکار یکى از اصول سه گانه دین برگردد.
مراد از ضرورى دین
ضرورى دین به مسایلى گفته مىشود که حکم آن مثل 2*2 براى همگان روشن است. امورى که پیچیده نیست و نیازى به فکر و استدلال ندارد، مانند توحید و نبوت و معاد، حقانیت اصل دین و قرآن و رسالت پیامبر، حق بودن نماز و روزه و حج و جهاد و... و به طور خلاصه هر آنچه که از خطوط کلى دین محسوب مىشود، در مقابل احکام نظرى مانند حکمى از احکام شکیات یا سهویات، و یا چگونگى ذبح فلان حیوان یا حکم ذبیح اهل کتاب و...
مسایل ضرورى دین نه نیاز به استدلال دارد، نه نیاز به تقلید. مثلاً در این که حج بر مستطیع واجب است، حج طواف دارد، طواف دور کعبه واجب است و مانند آن، تقلید لازم نیست. تقلید مربوط به جایى است که حکم براى عمل روشن نیست. این که گفته مىشود: غیر مجتهد یا مقلّد است یا محتاط، براى آن است که حکم را نمىداند. از این رو باید به کارشناس رجوع کند. پس ضرورى یعنى چیزى که بیّن الرشد است و انسان میداند که از قرآن و عترت رسیده است.
گفتنى است: امر ضرورى متفرع بر اصول دین است. گاهى یک چیز براى یکى ضرورى است. اما براى دیگرى ضرورى نیست...
حکم انکار ضرورى دین
اگر کسى منکر ضرورى دین شود و نتیجه انکار آن را نیز بداند یعنى با این که مىداند لازمه انکار نماز، انکار سخن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) است، در عین حال به این لازم ملتزم شود، در چنین موردى ارتداد پیش مىآید. پس انکار اصلى از اصول دین بىتردید ارتداد آور است. اما انکار ضرورى دین، آن گونه که در کتابهاى فقهى آمده است، در صورتى که به انکار یکى از اصول سه گانه دین یعنى توحید، نبوت، معاد برگردد و منکر ضرورى نیز به این امر واقف باشد، موجب ارتداد است.
اما اگر انکار چیزى به انکار یکى از اصول برنگردد یا انکار کننده ملتزم و ملتفت نباشد، حکم انکار ضرورى دین درباره او جارى نیست. مثلاً اگر کسى معاذاللّه منکر نماز شد و نمىدانست که معناى انکار نماز، تکذیب پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) است یا متوجه این امر نبود و اگر او را متوجه کنى، هرگز ملتزم نمىشود، چنین انکارى کفرآور نیست. یعنى حکم ارتداد بر او جارى نمىشود. هرچند معصیت است و تعزیر و تنبیه دارد. بنابراین درباره انکار ضرورى دین که به انکار رسالت برگردد، دو قید تنبّه و التزام در همه کتابهاى فقهى لحاظ شده است. تا شخص متنبّه نباشد و به این لازم ملتزم نگردد، ارتداد صدق نمىکند.
حکم کلامى مرتد
مرتد خواه ملّى باشد یا فطرى در هر مقطعى توبه کند ؛ توبهاش از جهت بحث کلامى که مربوط به قیامت و بهشت و جهنم است، مورد قبول ذات اقدس الهى قرار مىگیرد. بسیارى از بزرگان مثل مرحوم شهید به این معنا تصریح کردهاند.(7) هر چند برخى متعرّض آن نشده یا نپذیرفتهاند، لکن قول حق آن است که توبه مرتد فطرى و ملى قبول است. به لحاظ بحثهاى کلامى همواره رابطه میان عبد و مولا، خلق و خالق محفوظ است و رحمت الهى شامل حال مرتدى که توبه حقیقى کند، نیز مىشود. اگر مشکلى هست در بحثهاى فقهى است که مرتد فطرى احکام چهارگانه خاص خود را دارد که باید درباره او اجرا شود.
تفاوت حکم فقهى مرتد ملى و فطرى
گاهى گفته مىشود، اگر فطرت در همه انسانها، اعم از مسلمان زاده و غیر آن در دوران قبل از بلوغ (زیر 15 سال در پسر) یکسان است، چرا حکم ارتداد آنها پس از بلوغ متفاوت است؟
پاسخاش این است: کسى که مسلمان زاده است، تقریباً 7 سال از 15 سالش دوران تمییز را در خانواده مسلمان تربیت شد. و رشد کرده و احکام دین برایش روشن شده است. زیرا صاحب شریعت به والدین دستور داده است که فرزندان را به مسایل اسلامى و دینى دین آشنا و آگاه کنند، نماز را در سنین هفت سالگى یادشان دهند؛«عن موسى بن جعفر (علیهما السلام) عن آبائه (علیهم السلام) قال رسول اللّه (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) مروا صبیانکم بالصلاة اذا کانوا أبناء سبع سنین، و اضربوهم اذا کانو أبناء تسع سنین»(8)؛ از این رو حکم کسى که شش یا هفت سال قبل از بلوغاش را با تمییز و تشخیص گذرانده از کسى که در محیط کفر تربیت شده، متفاوت است. مرتد فطرى فطرتش در دین شکوفا شده ولى مرتد ملى فطرتش مستور بوده است. گرچه هر دو داراى نفس ملهمه هستند؛ «فألهمها فجورها و تقواها» (9)؛ اما مسلمان زاده در خانه «قد أفلح من زکیها»(10) زندگى مىکرده، کافرزاده در خانه «وقد خاب من دسّیها»(11)؛ بسر مىبرده است.
بنابراین، هرچند فطرت در همگان یکسان است، لکن آن که در فضاى اسلامى رشد کرده است و پس از بلوغ، اسلام را با تحقیق و یقین منطقى پذیرفته است، اگر مرتد شود و از دین برگردد. عمل او لعب دین و لهو و استهزاء و تحقیر نسبت به دین محسوب مىشود، از این جهت حکمش نسبت به کافرزاده اشدّ است. با توجه به این مطلب، حکم فقهى مرتد فطرى از ملى متفاوت است.
یقین معتبر در ارتداد
در مسایل مربوط به اصول دین یقین معتبر است و مراد از یقین معتبر در اصول، یقین منطقى است. این یقین یا از برهان عقلى به دست مىآید، یا از دلیل نقلى معتبر متکى به عقل. از این رو شاید یقین روانشناختى معتبر نباشد یا محل بحث باشد. چون تقلید، در صورتى که از معصوم (علیه السلام) باشد، از آن جهت که قول معصوم (علیه السلام) حد وسط برهان قرار مىگیرد، حجت است یعنى اگر چیزى را از معصوم (علیه السلام) شنید یا از قول معصوم (علیه السلام) به چیزى پى برد، حرف معصوم (علیه السلام) براى او یقین منطقى مىآورد، نه یقین روانى.
مراد از قول معصومى که حد وسط برهان است، هر روایتى نیست. بلکه روایتى که از جهت مضمون نص و از جهت سند متواتر باشد یعنى باید نظیر متغیّر در قیاس «العالم متغیر و کل متغیر حادث فالعالم حادث» یقینى باشد. پس روایات غیر متواتر در مسایل مربوط به اصول دین یقین آور نیست.
بنابراین یقین منطقى با برهان عقلى حاصل مىشود یا با دلیل نقلى معتبر مثل قول معصوم (علیه السلام). اما یقینى که با قول پدر و مادر یا اشخاص عادى پدید مىآید، یقین روانى است. یقین روانى، یقین معرفتشناسى نیست. کفایت یا عدم کفایت یقین روان شناختى درباره امرى بحث خاص خود را دارد.
در بحث ارتداد، یقین منطقى شرط است نه یقین روان شناختى چون بازگشت یقین روانى به تقلید است.
حکم شاک متفحص در موضوع ارتداد
اگر کسى اسلام شناسنامهاى و روان شناختى داشته باشد، نه اسلام معرفت شناسانه و منطقى، چنین فردى هر چند در خانواده مسلمان تربیت شده و مسلمان زاده است، ولى چون اسلامش را از روى تحقیق به دست نیاورده است یعنى نه از معصوم شنید، نه برهانى از حکیم و متکلم دریافت کرد، بلکه اسلام موروثى دارد، یقین او نسبت به اسلام یقین روانى است نه منطقى. در چنین فضایى گرچه در بخش اثبات ممکن است خداوند منت نهد و این گونه دینها را بپذیرد، اما در بخش قهر و عذاب، اثبات حکم ارتداد درباره کسى که با شنیدن شبهاتى نسبت به اصل دین یا برخى از احکام ضرورى دین مثل نماز، روزه و...شک مىکند، آسان نیست. از این رو حکم مرتد فطرى در مورد چنین کسى که شاک متفحّص است، جارى نمىشود. بلکه اگر حاکم احتمال دهد که متهم گرفتار شبهه شده است. یعنى اگر اتهام براى محکمه قضایى ثابت نشود هر چند متهم قاطع به خلاف باشد، شایان توجّه است. قطع منطقى به خلاف، درباره مسایل ضرورى دین کار آسانى نیست. چون قطع و جزم ریاضى بسیار اندک است. قطع به خلاف یعنى من قطع دارم که مطلب این است و جز این نیست دیگران اشتباه مىکنند. بنابراین کسى که در اثر چند شبهه بدون برخورد با صاحب نظرى خود را قاطع بداند، یقیناً قطع او به خلاف، قطع روانى است، نه منطقى و قطع روانى سبب اثبات حکم ارتداد براى محکمه قضایى نمىشود، در این صورت نیز حکم ارتداد صدق نمىکند. در هر عصرى شبهاتى مانند شبهات فخر رازى در فضاى فکرى جامعه پراکنده شود، اگر افرادى نظیر خواجه نصیرالدین طوسى نباشند، فضاى فکرى و فرهنگى جامعه آلوده مىشود و کسى که در اثر این گونه شبهات قطع به خلاف پیدا کند، در حقیقت گرفتار شبهه شده است و حکم شاک متفحص را دارد.
وقتى به ذهن جوان ساده اندیشى این شبهه را القا کنند که چگونه ممکن است تیر شکسته از پاى على (علیه السلام) در حال نماز بیرون بکشند و او احساس نکند و همو در حال رکوع انگشترش را به سائل انفاق کند؟ اگر على (علیه السلام) در نماز غرق حضور خداست، چطور صداى سائل را در مسجد مىشنود؟ این شبهه و امثال آن براى فریب جوان ساده اندیش کافى است.
غافل از این که على (علیه السلام) خلیفه خداست و در قلب مطهر خلیفه جز خواسته مستخلف عنه چیزى حضور و ظهور ندارد، هر خاطرهاى که در این قلب بگذرد، خاطرهاى الهى است. از این رو، آنجا که نباید متوجه باشد، متوجه نمىشود و آنجا که باید متوجه باشد، متوجه مىشود. آنجا که مربوط به نفس و بدن و تن و دنیا و طبیعت است، هیچ توجهى ندارد. هر چند تیر شکسته را از پایش بیرون کشند و آنجا که سخن خدا و پیام و رسالت الهى مطرح است، سؤال مسکین را که رسول اللّه است مىشنود و پاسخ مىدهد: این تعبیر در کلام على (علیه السلام) آمده است که سائل آبرومند فرستاده خداست «إن المسکین رسول اللّه»(12)؛ خداوند که به شما امکاناتى داده است، او را مستقیماً به در خانه شما فرستاده است. پس باید از او دستگیرى کنید و گرنه خدا نعمتش را از شما مىگیرد. امامان معصوم (علیهم السلام) هرگاه به مستمندى کمک مىکردند، دست خود را مىبوئیدند، گاهى مىبوسیدند و گاهى بر سر مىگذاشتند و مىفرمودند: دست ما به دست خدا رسید. چون خداوند فرمود: «ان اللّه هو یقبل التوبة عن عباده و یأخذ الصدقات»(13)؛ گیرنده صدقات خداست، آرى، اگر انسان اختیار دل را به صاحب دل بسپارد، خودش در آن تصرّف نمىکند. از این رو، وقتى تیر از پایش درآورند احساس نمىکند. چون این مزاحم حضور قلب است. اما وقتى سائلى از او سؤال مىکند، پاسخ او جواب خواسته الهى است، پاسخ مىدهد تا با پیروزى در این آزمون، خلعت «إنما ولیکم اللّه و رسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یؤتون الزکاة و هم راکعون»(14)؛ بر قامت رعناى او پوشیده شود. یعنى اکنون هنگام نزول آیه و بهترین زمان براى توجه است.
پس این قلب که در اختیار آن مولاست، صداى سائل را مىشنود و به او اشاره مىکند. این مؤید و مکمّل و متمم حضور قلب و سبب نزول آیه «انما ولیکم اللّه» است و در واقع پاسخ على (علیه السلام) به کلام اللّه است.
مرحوم ابن شهر آشوب درباره حضور قلب على (علیه السلام) در نماز ماجرایى از ابن عباس نقل مىکند که جامع این دو قسمت است و تحلیل عقلى یاد شده را با کمک گرفتن از آن روایت مىتوان تثبیت کرد.
مضمون حدیث شریف این است: دو شتر بزرگ چاق براى رسول گرامى اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) هدیه آوردند. رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله سلّم) اصحاب را جمع کرد و فرمود: اگر کسى از میان شما دو رکعت نماز با حضور قلب کامل بخواند، یکى از دو شتر را به او خواهم بخشید. چندین بار این مسئله را به صورت جعاله اعلام فرمود. على (علیه السلام) عرض کرد: من این عمل را انجام مىدهم و چیزى از امر دنیا را در قلبم خطور نمىدهم. پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: بخوان که درود خدا بر تو باد.
وقتى على (علیه السلام) دو رکعت نماز را با اخلاص خواند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) که به اذن الهى از قلبها با خبر است. حضور قلب یا خطور خاطره در قلب را مىداند، «و قل اعملوا فسیرى اللّه عملکم و رسوله»؛(15) از عطاى شتر به على (علیهالسلام) منصرف شد. جبرئیل نازل شد و به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) عرض کرد: شتر را به على (علیه السلام) بده. رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: على (علیه السلام) به شرطش عمل نکرد. چون در تشهد نماز به این فکر بود که کدام یک از دو شتر را بگیرد. زیرا یکى از شتران چاق و دیگرى چاقتر بود. جبرئیل (علیه السلام) بار دیگر از خدا براى رسولش پیامآورد و عرض کرد: شتر را به على بده و بدان که خطور قلب او براى رضاى خدا بود چون على (علیه السلام) قصد کرده بود که شتر چاقتر را در راه خدا ذبح کند و به فقرا صدقه دهد. پس خاطره او خاطره شخصى و دنیوى نیست، خاطره الهى است. پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) گریست و هر دو شتر را به على (علیه السلام) عطا فرمود. آرى، اندیشه انتخاب یکى از دو شتر در خاطره على (علیه السلام) در اثناى نماز، سخن گفتن با خداست. او هرگز در نمازش به چیزى از امر دنیا نمىاندیشد، گفتنى است: این حدیث نشان مىدهد که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) عالم بالذات نیست. علم غیب او به تعلیم الهى است. خداوند مىفرماید: «علّم الإنسان ما لم یعلم»(16)؛ در این آیه به رسولش مىفرماید: چیزهایى را که انسان نمىدانست به او آموخت. این نگار مکتب نرفته به تعلیم الهى عالم شد و در آیه دیگر مطلب مهمترى را بیان فرمود: «علّمک ما لم تکن تعلم»(17)؛ ما چیزهایى به تو تعلیم دادیم که نه خودت مىدانستى، نه در زمین و غیر آن کسى هست که بتواند آن مسایل را به تو بفهماند. یعنى تو آن نیستى که بدانى، علوم غیبى لحظه به لحظه، با واسطه یا بى واسطه، از جانب خدا به آن حضرت افاضه مىشد. پس پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) به تعلیم الهى عالم است. «عن ابن عباس: اهدى إلى رسول اللّه (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) ناقتان عظیمتان سمینتان، فقال للصحابة: هل فیکم أحد یصلّى رکعتین بقیامهما و رکوعهما و سجودهما و وضوئهما و خشوعهما لا یهتمّ فیهما من أمر الدنیا بشىء و لا یحدّث قلبه بفکر الدنیا اهدى الیه احدى هاتین الناقتین؟ فقالها: مرّة و مرّتین و ثلاثة،
لم یجبه أحد من أصحابه.
فقام أمیرالمؤمنین فقال: أنا یا رسول اللّه أصلّى رکعتین اکبّر تکبیرة الاولى و الى أن اسلّم منها، لا احدث نفسى بشىء من أمر الدنیا، فقال: یا علىّ، صلّ صلّى اللّه علیک.
فکبّر امیرالمؤمنین و دخل فى الصلاة فلمّا سلّم من الرکعتین هبط جبرئیل على النبى (صلّى اللّه علیه و آله و سلم) فقال: یا محمّد ان اللّه یقرئک السلام و یقول لک: أعطه احدى الناقتین فقال رسول اللّه (صلّى اللّه علیه و آله و سلم) إنى شارطته أن یصلّى رکعتین لا یحدّث فیهما بشىء من الدنیا أعطیه إحدى الناقتین ان صلّاهما و انّه جلس فى التشهد فتفکر فى نفسه أیهما یأخذ؟ فقال جبرئیل: یا محمد، ان اللّه یقرئک السلام و یقول لک تفکّر أیّهما یأخذها أسمنهما و أعظمهما فینحرها و یتصدّق بها لوجه اللّه؟ فکان تفکّره للّه عزّ و جلّ لا لنفسه و لا للدنیا فبکى رسول اللّه و أعطاه کلیهما.
و أنزل اللّه فیه: «ان فى ذلک لذکرى» لعظة «لمن کان له قلب» عقل «أو ألقى السمع» یعنى یستمع أمیرالمؤمنین باذنیه الى من تلاه بلسانه من کلام اللّه «و هو شهید»؛یعنى و امیرالمؤمنین شاهد القلب للّه فى صلاته، لا یتفکّر فیها بشىء من أمر الدنیا؛(18)
غرض آن که گاهى با القاى شبهاتى ذهن شفاف جوان ساده اندیش را شبهه ناک مىکنند. در این گونه موارد اگر کسى یقین به خلاف هم پیدا کند، شبهه زده و جاهل مرکب است. شاهدش این است: اگر محقق اندیشمندى با او بنشیند و مشکلاش را حل کند، فوراً از گفته و اعتقاد خود بر مىگردد. از این رو چنین فرد شبهه زدهاى در آغاز باید مورد تعلیم و تربیت قرار بگیرد، پس اگر با تعلیم و تعلّم مشکل او حل نشد و همچنان نسبت به دین دهن کجى کرد، مرحله بعدى امر به معروف و نهى از منکر است. پس اگر هیچ شبههاى نباشد و کسى با علم و عمد در برابر دین بایستد، در مرحله پایانى باید در محکمه قضایى محکوم به حکم مرتد فطرى گردد. پس از آن این حکم درباره او جارى مىشود. چون اجراى حدود باید پس از اثبات جرم بر اساس ایمان و بیّنات و قسم و شاهدان یا علم قاضى در محکمه عدل توسط قاضى عادل باشد. تا زمانى که قاضى عادل حکم را انشا نکند و حَکَمتُ نگوید، حکم ارتداد و مهدورالدم بودن ثابت نمىشود. گفتنى است: قاضى بعد از انشاى حکم مهدورالدم بودن نیز ممکن است عفو کند، تخفیف دهد یا حکم را اجرا کند. بنابراین افراد عادى نسبت به او وظیفهاى ندارند. چون پس از اثبات ارتداد، امر به معروف و نهى از منکر صدق نمىکند. امر به معروف و نهى از منکر براى دفع این حادثه تلخ است. اما پس از وقوع، رفع آن بر عهده دستگاه قضایى است. بین حدود با قصاص تفاوت جوهرى و اساسى وجود دارد، زیرا قصاص،حق ولى دم است؛ «و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیه سلطاناً»(19)؛ ولىّ دم در مقام ثبوت حکم فقهى بالفعل حق اعدام قاتل را دارد. هرچند در مقام اثبات باید در محکمه ثابت کند.
به هر تقدیر، در مسئله ارتداد، حکم کسى که محققانه از روى یقین منطقى نه روانى، مسایل اسلام برایش حل شد، و با علم و عمد آن را انکار کند و از دین برگردد با کسى که اسلامش موروثى و یقینش روان شناختى بوده و اکنون واقعاً شاک متفحص است، یا به شبهه مبتلا شده، متفاوت است. شخص اول گرفتار احکام ارتداد است، اما نسبت به دومى، قانون «ادرأالحدود بالشبهات»(20)؛ انطباق پیدا مىکند. گرچه این حدیث مشکل سندى دارد، ولى این مشکل با شهرت عملى جبران شده است. افزون بر این که شواهد دیگرى نیز برابر مضمون این حدیث وجود دارد.چون اثبات حکم ارتداد درباره شاک متفحص با کسى که شبهه زده است، شبهه ناک است. از این رو؛ حکم شاک متفحص و محقق که در صدد تحقیق است از کسى که لاابالى و بىاعتنا به دین و دیانت است و از روى علم و عمد دین را به بازى گرفته، تفاوت دارد.
پىنوشتها: -
1. سوره اسراء، آیه 70.
2. سوره بقره، آیه 30.
3. سوره بقره، آیه 279.
4. سوره مائده، آیه 33.
5. سوره اعراف، آیه 179.
6. سوره ص،آیه 26.
7. رک: شرح اللمعة الدمشقیه، ج 9، ص 337.
8. بحار، ج 85، ص 132، ح4.
9. سوره شمس، آیه 8.
10. همان، آیه 9.
11. همان، آیه 10.
12. نهج البلاغه، ق 304.
13. سوره توبه، آیه 104.
14. سوره مائده، آیه 55.
15. سوره توبه، آیه 105.
16. سوره علق،آیه 5.
17. سوره نسا،آیه 113.
18. المناقب لابن شهرآشوب، ، موسوعة الامام على بن ابى طالب فى الکتاب و السنّة و التاریخ، ج9،ص 197 - 198، ح 4279.
19. سوره اسراء،آیه 33.
20. بحار، ج 74، ص 243،ح 1، باب 10.