آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۸۱

چکیده

متن

در شماره گذشته پیرامون پاسخ به شبهات و سئوالات مربوط به دین و حکومت دینى مباحثى تقدیم خوانندگان همیشه همراه گردید و در پاسخ اجمالى به اینجا رسیدیم که آزادى بر دو قسم است: تشریعى و تکوینى و در این زمینه پاسخهایى تقدیم شد و اینک پاسخ تفصیلى:
پاسخ تفصیلى
پاسخ تفصیلى به آیات قرآن براى نفى حکومت دینى به دلیل نفى اکراه و اجبار در دین را باید در دو مقام پى‏گرفت.
مقام اول: نسبت به کسانى است که بیرون از دروازه دین قرار دارند (درون دینى)، یعنى هنوز دین را نپذیرفته‏اند.
مقام دوم: نسبت به کسانى است که درون حوزه دین بسر مى‏برند(درون دینى)، یعنى معتقد به حقانیت دین هستند و به آن باور دارند. آیات زیادى در قرآن وجود دارد که به مقام اول مربوط مى‏شود. ذات اقدس الهى نسبت به کسانى که بیرون دین قرار دارند، فرموده است: اینان در قبول دین و نکول از آن آزادند؛ «و قل الحق من ربّکم فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر»(1)؛ «انا هدیناه السبیل اما شاکراً و اما کفوراً»(2)؛ «وهدیناه النجدین»(3)؛ این دسته از آیات راه دین و کج راهه را به کسانى که بیرون از حوزه دین قرار دارند، نشان مى‏دهد و آنان نیز در قبول آن و نکول از هر یک آزادند، اجبار و اکراهى وجود ندارد. چون دین امر قلبى است و امر قلبى در اختیار خود انسان نیست چه رسد به این که در اختیار دیگرى باشد. اکراه در موردى صحیح است که انجام کارى مباشرةً به دست انسان باشد، تا دیگرى تسبیباً بتواند آن را تحمیل کند. مانند نشست و برخاست و گفت و شنود، از این رو مى‏توان گفت: حرف نزن، اما نمى‏شود گفت: نفهم. بنابراین زمام امر قلبى در بخش‏هاى جزمى به عهده برهان است. اگر دلیل و برهان اقامه شد عقیده پدید مى‏آید، و گرنه تا برهان اقامه نشود، یقین حاصل نمى‏شود. این معنا اختصاص به دین ندارد، بى‏دینى هم این گونه هست؛ حتى کسى که مى‏گوید: نمى‏دانم (لا أدرى، لست ادرى) نه کافر است و نه مؤمن و شک دارد این شک نیز دلیل مى‏خواهد. یعنى زمام شک هم به دست انسان نیست. اساساً نفى یا اثبات امور قلبى یا شک در آن بدون دلیل حاصل نمى‏شود. تکذیب امرى مانند تصدیق آن، نیاز به برهان دارد. همچنان که اگر دلیل طرفین متعارض نباشد، شک پیدا نمى‏شود بنابراین در محدوده اندیشه، رهبرى تصدیق و تکذیب و شک را برهان بر عهده دارد.
به دیگر سخن: قبول و نکول شک مبادى خاص خودش را دارد اگر آن مبادى حاصل شد یکى از امور سه گانه حاصل مى‏شود بعضى از امور است که زمینه قبول را فراهم مى‏کنند، برخى زمینه نکول را و بعضى هم زمینه شک را فراهم مى‏سازد.
آیه شریفه «الاّ من أُکرِه و قلبُه مطمئنّ بالایمان»(4)؛ که درباره عمار یاسر نازل شده است، مؤیّد این معناست. گرچه او در اثر شکنجه کلماتى را در نفى دین بر زبان آورد، ولى قلب او مطمئن به ایمان بود. پس دین که امر قلبى است، در اضلاع سه‏گانه (تصدیق و تکذیب و شک) خارج از اختیار انسان است. از این رو، اکراه‏پذیر نیست.
گفتنى است: مقسم امور سه گانه نفى و اثبات و شک، التفات است و لذا شخص غافل یعنى کسى که به چیزى التفات ندارد، نه نافى است، نه مثبت و نه شاک. اما اگر کسى ملتفت بود، زمام این امور سه گانه به دست ادله و براهین است. تعارض ادلّه سبب شک است و رجحان احد الطرفین اثبات یا نفى، سبب قبول یا نکول است.
گرچه این سخن که زمام تصدیق و تکذیب و شک در امور قلبى و جزم علمى به دست دلیل و برهان است مستلزم جبر علمى است ولى جبر علمى مانند جبر علّى حق است. چون جهان بر پایه جبر علمى و علّى تنظیم شده است.
آن جبرى ممنوع است که در مقابل تفویض قرار گیرد که به نفس و اختیار و عامل درونى باز مى‏گردد. اشاعره، خصوصاً امام فخر رازى آنجا که باید به جبر علّى فتوا دهد به اولویت تن در داده است و جایى که باید از اختیار و امر بین االأمرین سخن بگوید، به جبر معتقد شده است.
قاعده فلسفى «الشى‏ء ما لم یجب لم یوجد» ناظر به جبر علّى است، یعنى وجود هر شى‏اى وابسته به این است که علّت تامّه‏اش محقق شود از این رو، حکیم سبزوارى و دیگران گفته‏اند: شى‏ء با اولویت وجود نمى‏یابد؛ «لا یوجد الشى‏ء بالاولویه»
اشاعره گمان مى‏کردند: اعتقاد به جبر علّى مستلزم محدود کردن قدرت خداست، غافل از این که همه سلسله‏هاى ضرورى به قدرت قادر مطلق ختم مى‏شود.
جبر علمى یکى از مصادیق جبر علّى است. زیرا همواره دو مقدمه سبب قریب یا به حسب ظاهر علت تامه نتیجه‏اند هرچند علّیت مقدّمات براى نتیجه در مقام تحلیل به علت معدّه بر مى‏گردند چون معلّم حقیقى خداست. پس پیدایش نتیجه معلول تمامیت نصاب دو مقدمه است. یعنى علم در اختیار انسان نیست. هر صورت علمى که پدید مى‏آید و هر صورت علمى که رخت برمى‏بندد بر پایه دلیل است. پدید آمدن هر علمى مقدمات خاص خودش را مى‏طلبد، اگر دو مقدمه تام بود، نتیجه ضرورى است. هرچند ممکن است قبول نکند. چون قبول به اختیار نفس است که کار عزم عملى است و اگر دو مقدمه ناتمام بود، انسان دچار شک مى‏شود.
به هر تقدیر همان طورى که جبر علّى منافاتى با اختیار ندارد. چون یکى از علل و مبادى آن، اختیار شخص فاعل است. جبر علمى نیز با اختیار منافاتى ندارد، زیرا اندیشیدن، تحصیل مقدمات و پرهیز از مغالطات، مغالطه و شبهه‏شناسى و رهایى از مغالطات مادى و صورى و... از مبادى اختیارى است. از این رو، حکماى اشراق و مشاء تحصیل بخش برهان منطق را واجب دانسته‏اند و گفته‏اند: برهان جزو فرائض اندیشه است زیرا شناخت مقدمات حق و شرایط آن و شناخت صورت‏هاى حق و شرایط آن شناخت مغالطاتى که در ماده یا صورت راه پیدا مى‏کند براى دست یابى به یقین تحصیل آن ضرورى است.
کوتاه سخن: آن که آیات یاد شده در مورد کسانى که بیرون از دروازه دین قرار دارند. ناظر به این است که چون دین امر اعتقادى و قلبى است با اکراه و اجبار حاصل نمى‏شود، زیرا آزادى در امور اعتقادى و قلبى امرى تکوینى است و آزادى تکوینى انسان مانند زوجیت اربعه، لازمه هویت اوست. در محدوده قلب و اعتقاد، آزادى جزو بود و نبود است، یعنى انسان آزاد و مختار آفریده شده است. پس همان گونه که نمى‏تواند بگوید: دو * دو، سه یا پنج مى‏شود همچنین نمى‏تواند بگوید: من نمى‏خواهم این کار را آزادانه و از روى اختیار انجام دهم. این آزادى، تکوینى است.
یاد سپارى‏
آزادى غیر از تفویض است. مراد از آزادى همان امر بین الامرین است. خداى سبحان هم آزادى و حق انتخاب بین حق و باطل به انسان اعطاء کرده است و هم هرگز انسان را به حال خود رها نکرده است. چون موجود ممکن (ممکن الوجود) از جهت حدوث و بقا هر لحظه محتاج به خداست. عین ربط به خداست. پس ممکن نیست که خدا او را یک لحظه به حال خودش واگذارد، وگرنه واجب مى‏شود. بنابراین جبر و تفویض هر دو باطل است و اختیار حق.
چون (جمله لااکراه فى الدّین) ناظر به امر تکوینى است علامه طباطبایى (ره) مى‏فرماید: جمله «قد تبیّن الرشد من الغى» در مقام تعلیل است، اگر نهى در آیه حکم انشایى تشریعى باشد مراد این است که مردم را بر ایمان و اعتقاد مجبور نکنید، در این صورت نیز نهى آیه شریفه بر حقیقت تکوین متکى است چون اکراه در مورد اعتقادات قلبى اثر ندارد.(5) این معنا نشان مى‏دهد که آیه «لا اکراه فى الدین» هدایت و ارشاد به حکم عقل است و اگر تعلیل منحصر در آزادى تکوینى انسان و مختار بودن در اصل آفرینش باشد، مقصود آزادى تکوینى است که در این صورت دو جمله به صورت قیاس شکل اول این گونه بیان مى‏شود:«لا اکراه فى الدین»، لأنه «قد تبین الرشد من الغى»، و کل مورد فیه «قد تبین الرشد من الغى» لااکراه فیه، فلا اکراه فى الدین». راه و بى راه مشخص شده است و هیچ اجبارى نیز وجود ندارد. یعنى اگر، مانعى در برابر انسان براى پذیرش دین نباشد، فهم دین روشن است. هر انسانى با اندک تأمّلى در مى‏یابد که نظام هستى روى پاى خود نایستاده است. این مجموعه عظیم به جایى متکى است و بر پایه حساب و نظم خاصى اداره مى‏شود. آمد و شد شب و روز نمونه کوچکى از این نظم بى بدیل است؛«یولج اللیل فى النهار و یولج النهار فى اللیل»(6)؛ از این رو، امام حسین (علیه السلام) فرمود: «عمیت عین لا تراک»(7)؛ این جمله قضیه خبریه است، نفرین نیست. یعنى چشمى که تو را نبیند کور است، نه این که کورباد. زیرا ممکن نیست کسى این مجموعه عظیم را ببیند و به تکیه‏گاه اصلى آن باور نداشته باشد. اگر کسى نور آسمان‏ها و زمین را نبیند، کور است. آرى، نظم بى بدیلى که در عالم و آدم مشاهده مى‏شود و دایماً نیز در حال تغییر است، ناگزیر به جایى تکیه دارد و آن خداست.
نکته‏اى که از مجموعه مطالب استفاده مى‏شود این است، آیه شریفه «لا اکراه فى الدین» صبغه فلسفى محض ندارد، بلکه به قرینه جمله «قد تبیّن الرشد من الغى» در بردارنده امر ارشادى و هدایتى نیز هست. اساساً قرآن کریم هر گاه مطلبى را درباره "بود یا نبود" یا "باید و نباید " طرح مى‏کند، جنبه هدایتى آن را نیز بیان مى‏فرماید. تعبیر به تشریع در کلام علامه طباطبایى، «و ان کان حکما إنشائیاً تشریعیاً» ناظر به این جهت است. یعنى ممکن است ارشاد به حکم عقل باشد. یعنى کسى را در دین اکراه نکنید که نمى‏شود، نه این که اکراه حرام است.آیه در مقام تعلیم است، نه تکلیف. در واقع ارشاد به نفى تحقق اکراه است.
لزوم هماهنگى علم با عمل‏
عقل نظرى به منزله قوه مقننه است که فتواى علمى مى‏دهد، و عقل عملى به منزله قواى مجریه است که پایگاه عزم و اراده و تصمیم است. عزم و اراده یا به سمت قبول است یا به سمت نکول. امام صادق (علیه السلام) در معناى عقل عملى فرموده است:«ما عبد به الرحمان و اکتسب به الجنان»(8)؛ اما این که جهان خدا دارد، علم است، نه ایمان، عقل است، نه عقیده و این کار عقل نظرى است که حکیم و متکلم به آن فتوا مى‏دهد.
در عقیده دو گره لازم است. یکى گره میان موضوع و محمول که بر عهده عقل نظرى است. مانند اثبات وجود خدا با برهان، این علم است یا وقتى گفته مى‏شود: این شخص پیامبر است. یعنى این محمول مال این موضوع است این که در منطق به قضیه، عقد گفته مى‏شود. براى آن است که میان موضوع و محمول گره خورده است. موضوع یا محمول به تنهایى نتیجه نمى‏دهد، نتیجه مربوط به بعد از گره خوردن است، این عقد علم است نه ایمان دیگران که انسان میان عصاره این قضیه و جان خود گره دیگرى ببندد که با این گره عقیده و ایمان شکل مى‏گیرد تفاوت عالم باعمل و بدون عمل در این گره است. عالم با عمل کسى است که عقد و عقیده‏اش به هم گره خورده است. على (علیه السلام) درباره لزوم هماهنگى علم با عمل مى‏فرماید:«لا تجعلوا علمکم جهلا و یقینکم شکاً اذا علمتم فاعملوا و اذا تیقنتم فأقدموا»(9)؛ برخى از علما کشته جهلند. چون در بخش عقد که کار عقل نظرى است، عالم است. اما در بخش عزم و عقیده، باور ندارد. علم را به عمل گره نزده است. فرعون این گونه بود. از این رو وقتى موساى کلیم (علیه السلام) به او فرمود: تو که مى‏دانى این معجزات را خدا نازل «لقد علمت ما أنزل هؤلاء الا رب السموات و الأرض بصائر»(10)؛ و نبوت من از جهت علمى برایت روشن شده است پس، این نبوت را بپذیر، اما وى نپذیرفت، البته او «و جحدوابها و استیقنتها أنفسهم ظلما و علواً»(11)؛ از جهت علمى یقین داشت که سخن موسى، حق است اما نپذیرفت زیرا، اهل عزم و عمل و ایمان و اراده و اخلاص نبود. عقل نظرى را به عقل عملى گره نزد. از آیه «قد تبین الرشد من الغى» استفاده مى‏شود که به لحاظ عقل نظرى که دین رشد و کفر غىّ است ولى عقل عملى گاهى سخن عقل نظرى را مى‏پذیرد و گاهى نمى‏پذیرد.
پس از آیه شریفه فهمیده مى‏شود که انسان هر چند در محدوده عقل عملى آزاد است، اما در عقل نظرى آزاد نیست. هیچ کس نمى‏تواند بگوید: نمى‏خواهم بفهمم هر گاه دو مقدمه برهان براى کسى حاصل شد. مضطر به فهم است. یعنى در برابر امر ضرورى قرار گرفته است، اگر چه با زبان اقرار نکند، ولى دستگاه فهم او فهمیده است. این فهم (جزم قلبى) کار عقل نظرى است. اما به لحاظ دستگاه عزم (ایمان)، آزاد است، مى‏تواند بپذیرد و گردن نهد و مى‏تواند باور نکند و گردن ننهد انسان در درس خواندن یا نخواندن آزاد است، اما اگر درس خواندن را برگزید، فهمیدن لازمه آن است. پس در عقل نظرى گرچه تحصیل مقدمات اختیارى است، ولى پس از حصول آن و رسیدن به حد ضرورت، انسان مضطرّ به فهم است. اما در مقام ایمان آوردن و گردن نهادن (عقل عملى یعنى تصمیم‏گیرى (عزم و اراده)) به قدرى آزاد آفریده شده است که حتى نسبت به امر ضرورى نیز مى‏تواند گردن ننهد، عقل عملى در قبال ضرورت نیز آزاد است. در آیات فراوانى از معجزات پیامبران (علیهم السلام) به نام "آیات بیّنات" یاد شده است مثل آیات مربوط به حج، «فیه آیات بیّنات مقام ابراهیم»(12)؛ یا درباره معجزات حضرت موسى (علیه السلام) مى‏فرماید: «و لقد آتینا موسى تسع آیات بیّنات»(13)؛آنان که با چشم خود اژدها شدن عصا را دیدند، باز شدن جاده خشک از میان دریا را مشاهده کردند و به معجزه بودن آنها علم داشتند، با وجود این در مقام عمل ایمان نیاوردند، این نشانه آزادى انسان در حوزه عقل عملى (عزم و تصمیم و اراده) است. این از بهترین نعمت‏ها و آزمون‏هاى الهى است که با تبیّن راه رشد از غىّ در مقام عمل آزاد است. هرگز مجبور به انتخاب راه رشد و هدایت نیست.
گفتنى است: مراد از تعبیر «قد تبیّن الرشد من الغى»، «قد تبیّن الرشد من الغى فى نفسه» نیست، تا کسى بگوید: مطلب براى شما روشن است. ولى براى ما همچنان نظرى و مبهم است. بلکه منظور این است: تفاوت راه رشد از غىّ براى همگان حتى مشرکان حجاز نیز روشن شده است. هم حقانیت قرآن فى نفسه مسلّم است، هم بطلان غیر آن. در حد لزوم و ضرورى شدن امر، برهان اقامه شده است. چون این آیه شریفه در مدینه نازل شده است. رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) غیر از قرآن کریم در مکه معجزات فراوانى براى تثبیت راه حق و هدایت و اتمام حجت آورد. از اخبار غیب و آشکار کردن اسرار درونى گرفته تا معجزات حسى دیگر. یعنى راه رشد از غى مبرهن گردید و براى همگان علم حاصل شد.
با این توضیحات روشن شد که اولاً معناى «لا اکراه فى الدین» درباره آنان که بیرون از دروازه دینند (برون دینى) این است: کسى را مجبور به پذیرش چیزى نکنید. چون اجبار ممکن نیست. این از قبیل امر تکلیفى محض مثل نگاه به نامحرم نیست. این کار (اکراه و اجبار) شدنى نیست. خود را به زحمت نیندازید که نمى‏شود نه این که ممکن باشد، ولى حرام است و ثانیاً معناى تکوینى بودن آزادى و مراد از ارشادى بودن نیز روشن شد. و ثالثاً آیه شریفه هرگز به معناى تسویه و اباحه انتخاب یکى از دو طرف رشد و غىّ نیست. زیرا مراد از آزادى مطرح شده، آزادى تکوینى است، نه تشریعى و در صورت تشریعى بودن از تخییر و اباحه و تسویه مى‏توان سخن گفت. و رابعاً در فضاى تشریع انسان آزاد و مختار نیست که هرکارى را بخواهد، انجام دهد. و گرنه آیات وعید به عذاب، مانند «لا یعذّب عذابه أحد * و لا یوثق وثاقه أحد»(14)؛ و مانند آن که در قرآن فراوان است، معنا نخواهد داشت.
بر این اساس، آن که مى‏گوید: اکراه و اجبار، کار و کالاى شیطان است، نه دین خدا، نارواست. چون اگر اکراه به معناى وادار کردن به پذیرش باشد، این کار از اختیار انسان خارج است. اما اگر به معناى تهدید باشد. یعنى این کار را بکن، اگر نکنى، مؤاخذه و عذاب مى‏شوى، این معنا در آیات فراوانى آمده است ذات اقدس الهى راه حق و باطل را نشان انسان داد و او را در قبول و نکول هر یک آزاد گذاشت. پس اگر انسان به سوء اختیار خود راه باطل را برگزیند خداوند به شدت او را مؤاخذه و عذاب خواهد کرد. از این رو، فرمود: اگر بى راهه بروى، عذابم به گونه‏اى است که در دنیا مانند ندارد، «لا یعذب عذابه أحد * و لا یوثق وثاقه أحد»؛ این عذاب تو را تعقیب مى‏کند. به فرشتگان عذاب مى‏گویم او را بگیرید و در آتش بیفکنید؛ «خذوه فغلّوه * ثمّ الجحیم صلّوه * ثم فى سلسلة ذرعها سبعون زراعاً فاسلکوه»(15)؛زیرا همه این عذاب‏ها محصول کار خودت است، ما چیزى برآن نیفزودیم ما گفتیم: با این مار خوش خط و خال بازى نکن، عاقبت خوبى برایت ندارد، گوش نکردى و اکنون نتیجه آن را مى‏بینى «وجزاء سیّئة سیّئة مثلها»(16)؛ «و من جاء بالسیئة فلا یجزى الا مثلها»(17)؛ «انما تجزون ما کنتم تعملون»(18)؛ ما گفتیم: با آتش بازى نکنید، «ان الذین یأکلون أموال الیتامى ظلماً انما یأکلون فى بطونهم ناراً»(19)؛ «نار اللّه الموقدة * الّتى تطّلع على الأفئدة»(20)؛ قرآن مملو از تهدید است. تهدیدهاى قرآن در حقیقت تبلیغ و تعلیل و ارشاد است. مثل آن که پدرى به فرزند بازى گوش و خردسالش بگوید: با آتش بازى نکن و به آن نزدیک نشو. چون بازى با آتش خطر سوختن را به همراه دارد. گناه نیز این گونه است، هم اکنون آتش است، لکن شخص گناهکار چون احساس ندارد، درک نمى‏کند. مانند بیهوشى که در اطاق عمل جراحى مى‏شود، ولى احساس درد نمى‏کند. آن که سکر جوانى دارد، سُکر مقام دارد، سُکر دنیاطلبى او را از خود بى‏خود کرده است، مانند بى‏هوشى است که احساس درد نمى‏کند و چون به هوش آید، ناله‏اش بلند است. از این رو فرمود: «انّ الّذین یأکلون أموال الیتامى ظلماً انما یأکلون فى بطونهم ناراً»(21)؛ یعنى هم اکنون آتش مى‏خورند، کسى که مال یتیم را مى‏خورد، با آتش بازى مى‏کند، خداوند ارشادش فرمود که این راه نیست، بى راهه است.
بنابراین، در رابطه با کسانى که بیرون از دروازه دین قرار دارند، در آیه شریفه «لا اکراه فى الدین» سه معنا متصور است: ا. مراد از آیه شریفه این است که دین امر قلبى است و امر قلبى از جهت تصدیق و تکذیب و شک اکراه‏پذیر نیست.
2. معناى «لا اکراه فى الدین» این است که اساساً انسان در پذیرش دین مجبور نیست، آزاد است حکم تکوینى است یعنى «لااکراه» ناظر به نفى جبر است در مقابل نفى تفویض و اثبات امر بین الامرین - «لا اکراه» یعنى... «لا جبر فى الدین» جبرى در دین نیست.
3. معناى دیگر این است: دین نیازى به اکراه ندارد. چون «قد تبیّن الرشد من الغىّ»؛ این حکم، حکم ارشادى است. هیچ کس را مجبور نکنید. چون در فضاى روشن دین نیازى به جبر نیست. جمله «قد تبیّن الرشد من الغىّ» دلیل نفى اکراه است. این معنا شاید به ظاهر آیه شریفه هماهنگ باشد.
«لا اکراه فى الدین» از سنخ فتوا به نفى اکراه و آزاد گذاشتن مردم در مقام تشریع نیست. زیرا نخستین اکراه کننده خداست وجوب ایمان، وجوب فحص و تحقیق، احکام فقهى و حقوقى و اخلاقى، تهدید به عذاب در صورت مخالفت دلیل بر نفى آزادى در حوزه تشریع است.
بنابراین این کسى که بیرون دروازه دین قرار دارد، اگر بخواهد از باب جدال به آیه «لا اکراه فى الدین» استدلال کند و بگوید: من نمى‏خواهم وارد حوزه دین شوم. چون دین گفته است: تو آزادى و من هم اکنون در بیرون دین قرار دارم باید گفت: آیه شریفه ناظر به این معنا نیست. هرچند او در پذیرش و عدم پذیرش دین مختار و آزاد است.
حوزه درون دین
مقام دوم مربوط به حوزه درون دین است. مراد از آیه شریفه «لا اکراه فى الدین» در این مقام چیست؟ آیا کسى که دین را با برهان یا معجزه یا... پذیرفت و حقانیت دین و قرآن برایش ثابت گردید، مى‏تواند به این آیه شریفه استدلال کند و بگوید: دین دارى آزاد است و بر این اساس بدون حجاب در جامعه ظاهر شود و آزادانه میگسارى کند و هر خلاف شرع دیگرى را مرتکب شود؟ به یقین پاسخ منفى است. کسى که با برهان دین را پذیرفت و وارد حوزه دین شد، باید به حدود آن پاى بند باشد. اگر دین، حدود و شرایطى دارد که عمل بدان وظیفه هر متدینى است. پس نباید از این محدوده تجاوز کند. بلکه هر کارى که انجام مى‏دهد باید در محدوده آن باشد. از خوردن و آشامیدن گرفته تا ازدواج و... از حلال آن استفاده کند، از حرامش چشم بپوشد. این که در خوردنى‏ها حلال و حرام کدام است؟ از ماهى دریا گرفته تا پرنده هوا و روئیدنى هاى صحرا، همه را باید از راهنمایان دین فرا بگیرد. اگر بخواهد ازدواج کند، چگونگى آن را باید در شریعت جستجو کند، با محارم نباید ازدواج کند و... به هر تقدیر در حوزه درون دینى انسان باید به حرف راهنماى دین عمل کند زیرا شارع خوب و بد امور را تبیین مى‏کند و آدمى باید بر اساس آنها رفتار نماید. شارع به او مى‏گوید: دستگاه وجود تو با همه چیز سازگار نیست، آنگاه خوب و بد امور را برایش تفهیم مى‏کند و به او مى‏فرماید: چه بسا چیزى را که خوشایندتان نیست، ولى خیر شما در آن است و بسا چیزى را که دوست مى‏دارید، ولى آن براى شما بد است؛ «عسى‏ ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسى‏ أن تحبّوا شیئاً و هو شرّ لکم و اللّه یعلم و أنتم لا تعلمون»(22)؛ یا مثلاً تقسیم و تعیین سهام ورثه به یک دوم، یک سوم، یک چهارم، یک پنچم، یک ششم، یک هشتم از سوى شارع مقدس برابرمصالح ورثه هاست، از این رو فرمود: شما دست به این سهام نزنید؛ چون به حکمت آن آگاهى ندارید؛ «لا تدرون أیّهم أقرب لکم نفعاً»(23)همان گونه که دستور داده شد، تقسیم کنید.
دستورات شرع تمام ابعاد زندگى را فرا گرفته است. زیرا انسان از خوب و بد امور خود بى‏اطلاع است. از خوردن و پوشیدن و دیدن و شنیدن گرفته تا تقسیم سهام ورثه. علم انسان نسبت به جهلش ناچیز است. پس باید در هر امرى به حرف کسى که به سود او سخن مى‏گوید، گوش فرا دهد. پس کسى که در محدوده دین زندگى مى‏کند، محصور به بایدها و نبایدهاى دینى است بنابراین کسى‏که با میل خود به درون دروازه دین وارد شد و باید پاى بند به احکام دینى باشد که آن را پذیرفته است به «لا اکراه فى الدین» ارتباطى ندارداز این رو اگر نافرمانى کرد، مجازات مى‏شود و احکام آیاتى مانند «الزانیة و الزانى فاجلدوا کل واحد منهما مأئة جلدة»(24)؛ «السارق و السارقة فاقطعوا أیدیهما»(25)؛و... درباره او جارى مى‏شود. در درون حوزه دین انسان آزاد نیست که با هر کسى ازدواج کند. ازدواج حدود و شرایطى دارد که رعایت آن الزامى است. زن نباید جز براى محارم زینت خود را براى کس دیگرى آشکار سازد؛ «ولا یبدین زینتهنّ الا لبعولتهنّ...»(26)؛ همچنین مرد باید مراقب چشمان خود باشد و از نگاه به نامحرم چشم بپوشد؛ «قل للمؤمنین یغضّوا من أبصارهم...»(27)؛ چه این که زن نیز باید به این حکم عمل کند، «وقل للمؤمنات یغضضن من أبصارهنّ...»(28)؛ اساساً پذیرش هر مکتبى این گونه است. چون تمام مکتب‏ها اصول و قوانینى دارند و پیروان خود را به عمل به آن‏ها ملزم مى‏کنند. از بودیزم و هندوئیزم گرفته تا کمونیزم، هر یک براى خود مرامنامه دارد و پاى بندى به آن را براى پیروان خود لازم مى‏داند قبول دین، لزوم اجراى احکام آن را نیز در پى‏دارد. انسان نمى‏تواند با دین بازى کند، در ظاهر نام مسلمان داشته باشد، اما خواهان آزادى بى‏قید و شرط باشد. یک پا در درون دین نهد، پاى دیگر را بیرون نگه دارد؛ «مذبذبین بین ذلک لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء»(29)؛ البته شاک متفحّص تا زمانى که در حال تحقیق بسر مى‏برد، معذور است؛ حتى اگر در این تحقیق راه به جایى نبرد. اما کسى که مصداق آیه شریفه «إن الذین آمنوا ثم کفروا ثم آمنوا ثم کفروا ثم ازدادوا کفراً لم یکن اللّه لیغفر لهم...»(30)؛ باشد، که گاهى مرتد مى‏شود، گاهى ایمان مى‏آورد، بار دیگر بر مى‏گردد و.. این بازى با دین است. بنابراین لازمه پذیرش هر مکتبى التزام و پاى بندى به احکام و قوانین آن است. هرچند مورد کراهت انسان باشد؛ پس اگر در دین آمده است؛ «کتب علیکم القتال و هو کره لکم»(31)؛ «کتب علیکم الصیام»(32)؛ و...، به همه این احکام باید ملتزم بود. حدود و قصاص و تعزیرات در احکام دینى مربوط به این محدوده است. حتى کسى که مسلمان نیست، اما در کشور اسلامى، زندگى مى‏کند، گرچه مستأمن و خون و مالش در پناه دولت اسلامى است، ولى باید تابع قوانین حاکم بر کشور اسلامى باشد و نظم اجتماع را بهم نزند و هرج و مرج در جامعه ایجاد نکند. چون اگر کسى راه خاص خودش را طى کند، هرج،مرج در جامعه ایجاد مى‏شود.
تهدید کردن خدا با کرامت انسان نیز ناسازگار نیست. زیرا همان کسى که انسان راتکریم فرمود همو او را به عذاب سخت خود تهدید کرده «لا یعذّب عذابه أحد * و لا یوثق وثاقه أحد»(33)؛ هرچند این بندى است که انسان خود به پاى خویش بسته است. تهدید به عذاب جهنم مانند زندان دنیا نیست که یک امر قراردادى باشد. انتقام و عذاب الهى ، نه از سنخ تشفّى مظلوم است، نه از سنخ تعذیب قاضى محکمه است و نه از سنخ انتقام طبیب از بیمار ناپرهیزکار، بلکه از سنخ انتقام ولى از کودک بازى گوش است. چون خدا فرمود: من به شما گفتم که با آتش بازى نکنید. ظاهر زرق و برق دنیا نرم و شیرین و باطنش گزنده است؛«فإنما مثل الدنیا مثل الحیّة لیّن مسها قاتل سمّها»(34)؛ همان گونه که اگر کودک بازى گوش نصیحت مشفقانه پدر را درباره خطر بازى با مار نادیده بگیرد و فریب نرمى ظاهر پوست مار را بخورد، سرانجام به عاقبت تلخ آن گرفتار مى‏شود، انتقام الهى و عذاب جهنم نیز این گونه است. عذاب الهى همان باطن گناهانى است که انسان در دنیا انجام مى‏دهد. ظالمان خود هیزم جهنمند؛«و اما القاسطون فکانوا لجهنّم حطباً»(35)؛هم مواد اولیه، هم مواد انفجارى، هم سوخت و سوز جهنم انسان‏هاى تبه‏کارند؛«فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة»(36)؛ بعضى از ظالمان مواد آتش زا و برخى هیزم آنند این که برخى بزرگان اهل معرفت گفته‏اند: ما آتشى که از دهان برخى بیرون مى‏آید را دیدیم. این سخن ناظر به باطن گناه است. یعنى کسى که دروغ مى‏گوید، تهمت مى‏زند، از دهنش آتش زبانه مى‏کشد پس انسان عذاب را همراه خود مى‏برد وگرنه خدا کسى را عقاب نمى‏کند.
کوتاه سخن:
انسان در سه بخش علم و ایمان و عمل داراى سه حکم خاص است:
الف - در بخش‏هاى علمى (جزم علمى) رهبرى سه امر تصدیق و تکذیب و شک را دلیل یا تعارض ادله بر عهده دارد. هیچ یک از این امور سه‏گانه در اختیار انسان نیست، چه رسد به این که در اختیار دیگرى باشد. پس اکراه‏پذیر نیست. اگر دلیلى بر اثبات یا نفى مطلبى اقامه شد، نفس آن را تصدیق یا تکذیب مى‏کند و اگر ادله با هم در اثبات و نفى معارض شدند، نفس درباره آن شک مى‏کند. نه انسان خودش قادر است چیزى را بر خودش از جهت اثبات ونفى و شک تحمیل کند، نه دیگرى. البته مباحث علمى مبادى اختیاریه دارد. یعنى تحصیل علم، انتخاب معلم و کتاب، پرهیز از شبهات و مغالطات راه‏هاى اختیارى و علمى دارد. این راهى است که همه سالکان آن را پیمودند و بدان سفارش کرده‏اند. ربط ضرورى و نظرى و بدیهى مشخص است، اقسام مغالطات بیان شده است و انسان براى صحیح پیمودن این راه باید آنها را فرا بگیرد و پرهیز کند تا به دام شبهات نیفتد.
ب - در بخش‏هاى عملى (عزم عملى) مانند ایمان و اعتقاد و... هرچند زمام امر بر عهده نفس است، لکن اکراه خارجى را تحمل نمى‏کند. پس از آن که دلیل به نصاب لازم رسید و حق از باطل تمییز داده شد ؛ «قد تبیّن الرشد من الغىّ»(37)؛ انسان در قبول و نکول و تردید که از کارهاى عزم عملى است، کاملاً آزاد و مختار است. اعتقاد مجموع دو عقد و گره است: 1. گره میان موضوع و محمول که عقد و قضیه با آن ساخته مى‏شود. 2. گره عصاره قضیه با نفس که عقیده نام دارد. زمام این گره به اختیار نفس است. یعنى انسان در پذیرش و عدم پذیرش ایمان و کفر و نفاق آزاد است. امر به معروف و نهى از منکر که عقل و نقل آن را به رسمیت شناخته‏اند، پس از مقام استدلال و گفتگو و مناظره (تعلیم و تعلّم) از این جهت کار واجب و اتمام حجت بر بندگان شمرده مى‏شود. یعنى پس از آن که دلیل به نصاب لازم رسید باید جلوى آزادى کاذب را گرفت. همان گونه که رها کردن دست کودک در خیابان آزادى دادن به او نیست بلکه این آزادى، آزادى کاذب است چون خطر تصادف رادر پى دارد، آزادى به معناى رهایى انسان مکلّف نیز آزادى کاذب است. آیه شریفه «فأین تذهبون»(38)؛ ناظر به این معناست. هشدار دادن به آزادى کاذب است. پس کسى که از روى علم و عمد عقیده خلاف را مى‏پذیرد و ترویج مى‏کند، باید او را امر به معروف و نهى از منکر کرد.
ج - بخش سوم اعمالى است که هم در اختیار انسان است و هم در اختیار علل و عوامل بیرونى که کار خارجى است و اکراه‏پذیر است. مانند حجاب یا بى حجابى، میگسارى کردن یا نکردن و... کسى که در حوزه درون دینى به سر مى‏برد، مکلّف به همه تکالیف دینى است.
پى‏نوشت‏ها: -
1. سوره کهف، آیه 29.
2. سوره انسان، آیه 3.
3. سوره بلد، آیه 10.
4. سوره نحل، آیه 106.
5. تفسیر المیزان، ج 2، ص 361.
6. سوره فاطر، آیه 13.
7. مفاتیح الجنان، دعاى عرفه.
8. اصول کافى، ج 1، ص 111، ح 3.
9. نهج البلاغه، حکمت 274.
10. سوره اسراء، آیه 102.
11. سوره نمل، آیه 14.
12. سوره آل عمران، آیه 97.
13. سوره اسراء، آیه 101.
14. سوره فجر، آیات 26 - 27.
15. سوره الحاقه، آیات 30 - 32.
16. سوره شورى، آیه 40.
17. سوره انعام، آیه 160.
18. سوره تحریم، آیه 7.
19. سوره نساء، آیه 10.
20. سوره همزه، آیه 7.
21. سوره نساء، آیه 10.
22. سوره بقره، آیه 216.
23. سوره نساء، آیه 11.
24. سوره نور، آیه 2.
25. سوره مائده، آیه 38.
26. سوره نور، آیه 31.
27. همان، آیه 30.
28. همان، آیه 31.
29. سوره نساء، آیه 143.
30. همان، آیه 137.
31. سوره بقره، آیه 216.
32. همان، آیه 183.
33. سوره فجر، آیه 25 - 26.
34. بحارالانوار،ج 33، ص 486.
35. سوره جنّ، آیه 15.
36. سوره بقره، آیه 24.
37. همان، آیه 256.
38. سوره تکویر، آیه 26.
 

تبلیغات