تحلیل موت ارادی در مثنویهای عطار
آرشیو
چکیده
متن
در زبان عرفا دو نوع مرگ بیش از مرگهای دیگر حائز اهمیت است:اول، موت احمر یا تسلط بر نفس؛و دوم، خلع جسد یا پرواز روح به اختیار عارف.
نوع دیگری از مرگ وجود دارد که نویسنده نام آن مرگ خودآگاهانه نهاده، در شماره پیش انواع موت ارادی در مثنویهای عطار مورد تحلیل قرار گرفت در بخش حاضر به نوعی دیگر از موت ارادی پرداخته شده است.
این مرگ در منظومههای شیخ بیش از دیگر مرگهای ارادی، یعنی(مرگ خودآگاهانه و خلع و لبس بدن)به تصویر کشیده شده است و شاعر در این دیدگاه، گویی تمام چیزهایی را عنوان کرده است که حاصل سیر شخصی او در سلوک طریقت است و طرز بیان وی در این سفرها بیانگر تجارب مکرر پیری روشن ضمیر است که نتیجه ریاضتها و نفس ستیزی او همین حالات روحانی است.
اگر پیش از اجل یکدم بمیری
در آن یکدم همه عالم بگیری (1)
بمیر از خویش تا یابی رهایی
که با مرده نگیرند آشنایی (2)
زنده بیمرگ بسیاری بود
گربمیری زنده این کاری بود (3)
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون شوی نارفته در گور (4)
الهینامه
حکایت کیخسرو و جامجم (5) مبین دیدن کیخسرو نیک و بد و سرّ هفت کشور تا سیر هفت اختر در آن جام است، بدون این که جام دیده شود و هنگامی که کیخسرو علت را میجوید از جام میشنود که:
چو ما فانی شدیم از خویشتن پاک
که بیند نقش ما در عالم خاک؟
اگر از خویشتن جویی خبر تو
بمیر از خود مکن در خود نظر تو
از آن خواری خویش و عز نبینند
که خود را مردگان هرگز نبینند
اگر در مرگ خواهی زندگانی
کمال زندگی مرگ است دانی
و بعد شیخ نتیجه میگیرد که علت ترک تخت و تاج و سپردن آن به لهراسب، در واقع ندایی بود که کیخسرو از جام شنید.اما در شاهنامه علت این ترک، ندای سروشی بود که کیخسرو آن را در خواب به گوش جان شنید.با این حال، نکته اساسی از خود رستن و به دادار پیوستن است که در پیام جام و سروش نهفته است و فردوسی از زبان سروش همان چیزی را میگوید که شیخ از زبان جام روایت میکند.تعبیر پیرطوس (6) از پیام سروش این است:
چنان دید در خواب کورا به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
اگر زین جهان تیز بشتافتی
کنون آنچه جستی همه یافتی
به همسایگی داور پاک جای
بیابی بدین تیرگی در، مپای
و آنچه را که کیخسرو در جواب نصایح زال به او میگوید، نشانگر آزادگی و رهایی از جهان است که ردپای آن را در وجود ابراهیم ادهم نیز میتوان دید.
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت
سبک بازگشتیم و بستیم رخت
باری این از خود رهایی و دنیا و مافیها را به جهانیان بخشیدن و از دغدغههای پادشاهی رها شدن، در واقع تقریر دیگری است از مرگ نفس، که در ضمن آن، مستغنی و محتاج و شاه و گدا به آنچه که دست مییازند، در دنیای مادّه قابل تبین و تمثیل نیست.در واقع، ناپدید شدن کیخسرو که میتواند رمزی از فنای او در حق باشد، معلول از خودرهایی بود که در زبان صوفیه به مرگ ارادی تعبیر شده است.
همچنین جامجم که شیخ از طریق آن، حال دل عارف را بیان میکند، عبارت میشود از کسی که تعلقات دنیایی را رها کرده و مطلق حق شده و مانند جامجم بر همه چیز اشراف دارد، اما خود را نمیبیند.بعلاوه، تأکید شیخ بر مرگ خود و تشبیه نفس به شخص مرده به این دلیل است که با مردگان نه روح میماند.و نه احساس.اگر نفس در وجود مرید چنین حالی بیابد، حکم مردهای را پیدا میکند که غسّال هرچه بخواهد با وی میکند.آنگونه که غزالی در درجات توکل گوید:
«...درجه سوم آن که حال وی چون مرده باشد پیش مرده شوی، خویشتن را مردهای بیند متحرک به قدرت ازلی نه به خود، چنان که به حرکت غاسل باشد.» (7)
بنابراین، آنچه که حال مرده را نزد سالک مقبول مینماید، نمایاندن آثار تمام آن چیزهایی است که هر کدام به طریقی او را به خرابآباد دنیا مرتبط میکند.
حکایت سنگ و کلوخ (8) ماجرای به دریا افتادن سنگی و کلوخی است که در ضمن آن، سنگ به علت سنگینی خود-که در حکم تعلقات دنیایی و عدم ترک خودیهاست-به قعر دریا میرود و کلوخ سبکبار در دریا مستحیل میشود و میگوید:
که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سرسوزن نماندست
اگر همرنگ دریا گردی امروز
شوی در وی تو هم درّ شبافروز
به تعبیر خواجه شیراز:
زیربارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد (9)
همچنین حکایت مناجات دیوانه (10)P}نیز تقریر دیگری از همین ترک خودی است که دیوانهای با خود نجوا میکرد و میگفت«خدایا من و تو مدتی همخانه بودیم اکنون میبینم که من با تو در این خانه نمیگنجم، بدینسبب خانه از خود پرداختم تا تو تنها باشی.» (11)
کنون برحکم تو زین خانه رفتم
چو تو هستی، من دیوانه رفتم
انانیت و خودبینی، بالاترین حجابی است که انسان بدان گرفتار میشود و آن برخاسته از تمتعات و تنعماتی است که در دنیا به آنها میپردازد.
و این حجب ارضی که در پهنه کره خاک با دل آدمیان چنان که افتد و دانی بازی میکند، با تمام کثرت خود، دل عارف حقبین را نمیتواند به انقیاد خود درآورد.به تعبیر عین القضات«راه مردان آن است که چندان سلوک کنند تا حجب ارضی از پیش ایشان برخیزد، پس سلوک کند تا حجب سماوی از پیش برخیزد.» (12)
باری در حکایت شبلی و سگ (13) از قول شبلی ماجرای سگی به میان میآید که تصویر خود را در آب برکهای میبیند و به گمان این که سگ دیگری با او قرین است از آب خوردن حذر میکند.اما چون تشنگی غلبه میکند خود را به آب میافکند و درمییابد که سگ دیگر جز تصویری از خود او نبوده.
شیخ نتیجه میگیرد که:
چو او از پیش چشم خویش برخاست
خود او بود آن حجاب از پیش برخاست
چو برخاست این چنین روشن حجابم
یقینم شد که خود را من حجابم
تو هم از راه چشم خویش برخیز
حجاب خود تویی از پیش برخیز
به تعبیر حافظ:
میان عاشق و معشوق هیچ حاجب نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز (14)
نظیر این حکایت در کلیله و دمنه و داستانهای بیدپای به صورتی دیگر مجال بیان یافته است و آن ماجرای سگی است که استخوانی به دندان دارد، و بادیدن عکس خود، به شره گرفتن استخوان دهان میگشاید و استخوان به قعر آب میرود. (15)
باری استنتاج شیخ حاکی از شکست نفس است که علاوه بر مقایسه بین هدایت تکوینی و هدایت تشریعی حیوان و انسان به نقش تمثیلی و استفاده از عناصر طبیعی از جمله حیوانات به منظور القاء مقاصد خود نظر دارد.«نقل امثال حیوانات و قصههای تمثیلی در اقناع عامه و در تفهیم مدعا به آنها بسیار کارساز میافتد.اما تمثیل مدعا از طریق نقل حکایات واقعی یا محتمل الوقوع، بیشتر مایه اقناع است.» (16)
در این حکایت، سگ مظهر تن پلید آدمی است و تشنگی او عطش کشف حقیقت و آب نمایانگر حقیقت، و انعکاس تصویر او در درون آب، مبین وجود موهومی به نام نفس است که او نیز خلق شده حقیقت است.رسیدن به حقیقت در گرو گذاشتن از این وجود موهوم است که در عین حال از بین رفتنی است. این که سگ خود را به آب میافکند، رمزی از اشتیاق رسیدن به واقعیت است که باید از تمام وجود برای رسیدن به آن گذشت.به همین علت شاعر به آب خوردن سگ و دهان در آب گذاشتن اشارهای نکرده و تمام وجود او را غرق شده نشان میهد.چه، آن وجود موهوم جز به این شیوه از بین نمیرود.
انتخاب سگ به عنوان نماد انسانی تشنه حقیقت، نمیتواند توهینی در حق انسان تلقی شود؛ چرا که در این حکایت، وجود سگ-که عبارت از کالبد بیارزش آدمیان است-در آب غرق میشود.بعلاوه، انتخاب سگ به اصل حکایت نیز دلالت دارد و شیخ بنا به اصل قصه به سگ تمثیل جسته است.ضمنا در لفظ سگ غلو عبرتآمیزی نهفته است؛زیرا به اعتقاد مسلمانان سگ به هیچ آبی مطهر نمیشود و شاعر در ضمن حکایت، علیرغم این تلقی در صدد بوده تا او را لا یق تطهیر نشان دهد نه به این معنی که با انداختن خود در آب پاک شود بلکه به این معنی که با برداشتن نقش موهوم خود، به حقیقت راه مییابد و از نجاست مبرّا میشود و این هیچ تناقضی در مقایسه بین انسان و سگ از نظر ارزشی به وجود نمیآورد بلکه بین این برابرانگاری، سگ را که مظهر نجاست است برتریهایی میبخشد که اگر آدمی به آن پایبند نباشد کمتر از آن است.به قول مولانا«آخر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمیشود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد، لابه میکند و دم میجنباند تو نیز دم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن.که پیش چنین معطی گدایی کردن عظیم مطلوب است.» (17) به هر حال، این تمثیل بسیار زیبا که در تشبیه زیباتر خود نفس را به انعکاس سگی در آب مینمایاند.عالیترین طریقه مرگ ارادی را مجال حیات میدهد.
حکایت ابراهیم ادهم (18) شرح معامله دو نفر است که یکی از دیگری متاعی به یک جو زر خواست و آن دیگر در جواب گفت که:بندهم.در این حال، ابراهیم ادهم به دهشتی عظیم افتاد.یکی از او پرسید این چه حالیست:
چنین گفتا که چون گفت این بندهم
بدل گفتم مگر گفت ابن ادهم
به یک جو این بندهم کرد آغاز
به یک جو ابن ادهم آمد آواز
اگر خواهی کمال حال مردان
فناشو در بقای حال مردان
ولی گر جام خواهی تا بدانی
بمیر از خویشتن در زندگانی
مانند این حکایت از احوالات مولانا نقل شده که «وقتی در بازار قونیه از زبان یک روستایی ترک که پوست روباه میفروخت، بانگ دلگو، دلگو میشنود.
در آن سوی ظاهر عبارت مفهوم دلکو، دلکو را فهم میکند.» (19)
حکایت زندگانی ابراهیم ادهم، خود نمونه اعلای موت ارادی است و زندگی عارفانه او که در طی یک انقلاب روحی به وجود آمد در اثر غلبهای بود که بر نفس سرکش داشت و خود شیخ نیز در جایی دیگر این تحول روحی را در برخورد ابراهیم باخضر نشان میدهد (20) تا حدی که به دنبال او روان شد و تخت و تاج را به دنیا داران گذاشت.
بگفت این وزقفای او روان شد
که تا مردی زمردان جهان شد
رباط کهنه دنیا را برانداخت
جهانداری به درویشی بدل ساخت
اما مشهور این است که وی به دنبال ندایی غیبی ترک تعلقات گفت و به سلک مردان خدا درآمد.این ندای غیبی و کیفیت توبه او مایه افسانههای زیادی شده است که دو صورت آن از همه مشهورتر است.
یکی شنیدن پیام سروش از زبان آهویی که در پی شکارش بود که گفت:«ابراهیم ترا نه برای این آفریدند»و حتی همین صدا را از کوهه زین اسب خود و گریبان خویش نیز شنید.دیگر، دیدار او با خضر است که در لباس شتربانی قصد ورود به کاخ را داشت، اما نگهبانان مانع از ورود وی شدند و پرسیدند:کجا میروی؟گفت:به این رباط.گفتند:اینجا رباط نیست سرای ابراهیم ادهم است.پرسید:این سرای از که یافت؟گفتند:از پدرش.گفت:پدرش از که یافت؟ گفتند:او نیز از پدر خود.گفت:آیا رباط جز این است که یکی بیاید و یکی برود. (21)
ابراهیم که این سخنان را میشنید به دنبال گوینده رفت و ترک تعلقات کرد. (22) نظیر این توبه را در احو الات بودا گفتهاند و با این که در اصل توبه، تشابهی وجود دارد اما در محرک آت تجانسی دیده نمیشود.
در علت توبه بودا نقل است که حکیمی به پدر او گفت اگر او در دوران زندگانی خود به پیر یا مریض یا مردهای برخورد کند، (23) از زندگی شاهانه دست میکشد و در زمره زهّاد در میآید.این بود که پدر مانع از برخورد او با مردم میشد.اما روزی این اتفاق افتاد و به هر سه عامل برخورد کرد و به طریقه عابدان درآمد.برخی از محققان برآنند که داستان ابراهیم برگرفته از حکایت بوداست، و برخی این نظر را قبول ندارند.از جمله در کتاب تاریخ تصوف هند در مقایسه این دو حکایت میگوید:
«محرک ابراهیم در ترک دنیا چیزی بود که آن را ندای حق میپنداشت، در حالی که علت جستجوی بودا، برای نور(حکمت)مشاهده پیری و بیماری و مرگ بود.» (24)
با این حال، دیدن راهب را نیز در بعضی متون به این سه عامل افزودهاند. (25) اما آنچه که بیشتر مایه افتراق بین این دو میشود، زمینهای است که هر دو را از سریر سلطنت به زیر میکشد و بر فراز مسند خورشید جای میدهد و آن عدمتشابهی است که در ندای درون و عامل بیرونی وجود دارد.
به عبارت دیگر، بودا تحت چهار عامل بیرونی که ذکر شد در سلک زهاد درآمد، در حالی که ابراهیم بر طبق روایتی حتی این ندای غیبی را از گریبان خود شنید.در تطبیق این دو، البته نقش ابراهیم بسیار قویتر است.چرا که اگر بودا تحت آن شرایط خاص قرار نمیگفت، هرگز در زمره نیکان در نمیآمد.به همین منظور، عمدا از چهار عامل فوق به دور نگه داشته میشد.اما ابراهیم در اوج قدرت بود و پیش از این که عامل خارجی بر او اثر بگذارد، خود وی بایستگی پذیرش چنین تحولی را در خویش به وجود آورد.
اما آنچه که باعث خلط تأثیر زندگانی بودا بر حکایت ابراهیم ادهم شده است، باید به دلیل رواج آیین بودا در نواحی بلخ-که ساختگاه ابراهیم نیز بوده باشد.حتی زائری به نام«هیون تسانگ»اهل چین در اواخر عهد ساسانیان از کثرت راهبان و تعدد معابد در این ناحیه خبر داده بود و این، نشانگر آشنایی ایرانیان با مبادی بودا خاصه در خراسان است که انعکاس آن با قصّه ابراهیم ادهم البته غرابت ندارد. (26) اینگونه توبهها که نمونههای آن در عرفانت اسلامی نایاب نیست در وجود بزرگزادگانی مانند شبلی، بشر حافی، علاء الدوله سمنانی نیز یافت میشود.«شبلی پدرش از خاصان خلیفه بود و خودش نیز یک چند حکومت دماوند داشت.» (27)
حکایت اسکندر و حکیم (28) به گفتگوی اسکندر و حکیمی که مدعی شده بود اسکندر بنده بنده اوست اختصاص دارد و در طی آن حکیم خطاب به اسکندر او را بنده امل و حرص خویش میداند در حالی که این دو بنده حکیم هستند پس اسکندر بنده بنده حکیم است.و از زبان حکیم در دنباله حکایت شیخ وجود و تن آدمی را همان مانعی میداند که با سد یأجوج و مأجوج میتواند برابر باشد:
وجود تو ترا سدی است در پیش
تو پیوسته در آن سد مانده با خویش
چه پرسی قصه سدّ سکندر
تویی هم سد خویش، از خویش بگذر
این حکایت را مأخوذ از دیو جانس میدانند که ابو الحسن عامری در کتاب«السعادة و الاسعاد»آورده است و از ابن فاتک در کتاب«مختار الحکم»و«محاسن -الحکم»نیز نقل شده. (29) با این حال، نظیر این حکایت را نظامی در اقبالنامه نیز آورده است که در طی آن، حکیم حکایت شیخ جای خود را به سقراط در داستان نظامی میدهد و هوی را که اسکندر بنده آن است، بنده خود میداند.
مرا بندهای هست نامش هوی
دل من بدان بنده فرمانروا (30)
باری این گفتگو چنان تأثیری بر اسکندر داشت که لب از جام مهر کرد و«هرگونه شک و تردید را در باب ضرورت روی آوردن به حق و پرهیز از دلبستن به دنیا از خاطر زدود.» (31)
اما آنچه که تقریر شیخ را دلنشینتر جلوه میدهد، تفریق دو خصیصه امل و حرص از لفظ هوی است.چرا که هوی با آن که کلیت بیشتری را شامل میشود، نمایانگر علت اصلی جهانگشایی در وجود یک جبار مطلق نمیتواند باشد، اما امل و حرص با آن که جزئی از کلیت هوی هستند، از عواملی محسوب میشوند که یک مستبدّ مغرور میتواند با دست یازیدن به آنها حتی سودای حکومت بر عالم را در سر بپروراند.در عین حال از آنجا که زمینه رسیدن به آنها برای وی راحتتر از دیگران است، تمکن امل و حرص در وجود او بیشتر خواهد بود و این نکته در مقایسه با تمام خواستههای مردم عادی البته قابل سنجش نیست؛زیرا هر چند بنیاد عمر پادشاه و گدا -هر دو-بر باد است، اما قصر امل فقیر سست بنیادتر از پادشاه و غنی است.در حالی که حرص و امل جباران تاریخ مهمترین عاملی بوده است که در طول آن فجایع جاودانی را به وجود آورده و اسکندر، تنها نمونهای از آنان است.
با این حال، همواره انسانیت-با وجود تمام جباران تاریخ بشری-به حکمرانی مطلق خود نازیده است و نمیتوان به صرف وجود صاحبان امل و حرص آن را کنار گذاشته شده انگاشت.به تعبیری دیگر:«در کدام دوره حکمرانان مثل بایزید و جنید بودهاند و در کدام روزگار انسانیت در حرکت و تحول خویش گه گاه تا حد سقوط نرفته است؟اگر این تباهکاریها ملاک قضاوت باشد، باید انسانیت را از آغاز تاریخش دستخوش سقوط دانست.» (32)
حکایت مرغ کوهپایه (33) شرح حال مرغی است که چهل تخم میگذارد و بعد از آن ناپدید میشود و مرغ دیگری از این تخمها مراقبت میکند تا این که جوجهها سر از تخم بیرون میآورند و باز مرغ مادر برمیگردد و به سرکوهی مینشیند و آنها را به خود میخواند، جوجهها نیز به سوی مادر اصلی خود بال میگشایند.در پایان شیخ چنین نتیجه میگیرد:
اگر روزی دو سه ابلیس مغرور
گرفتت زیر پرهستی تو معذور
که چون گردد خطاب حق پدیدار
به سوی حق شوی زابلیس بیزار
چنان شو تو که گرآید اجل پیش
تنت مانده بود جان رفته از پیش
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
زمرگت جاودان برگیت باشد
این نتیجه با این که کمی غریب مینماید، نمایانگر دو نکته بسیار مهم است:یکی خطاب شیخ به پرندهای که تخمها را میپروراند و او را ابلیس میخواند و دیگری ناپایداری چنین پرورشی است.
چرا که هم نمایانگر عدم مهر مادری در وجود آن پرنده است و هم مبین زندگانی زودگذر دنیاست. در واقع، خود پرنده رمزی از دنیا و تعلقات آن است و ناپایداری پرورشی او نماد بیثباتی لذتهای دنیوی است.
نظیر همین حکایت را شمس در مقالا خود و ضمن داستان بط بچگان و مرغ خانگی آورده است، که در طی آن، تخمهای بط را مرغ خانگی نادانسته میپروراند و جوجهها بعد از بیرون آمدن به دریا میروند.در حالی که:«مادرشان مرغ خانگی است، لب جو میرود امکان درآمدن در آب نی...» (34)
اما حکایت شیخ با این که این نتیجه را القاء میکند و در عین حال یادآورنی نامه مولانا نیز هست، به مرگ پیش از اجل نیز تصریح دارد و این نکته، کلام او را از مثنوی در این مورد خاص جدا میکند.
در حکایت عیسی و جهودان (35) که ماجرای دشنام جهودان به عیسی و دعای او در حق ایشان است، شیخ علت دعای مسیح را این میداند که هرکس اندوخته خود را خرج میکند؛اندوخته جهودان، دشنام است و سرمایه عیسی دعا.بعد نتیجه میگیرد:
بباید هر دمت صدبار مردن
که نتوانی تو این وادی سپردن
این حکایت با آن که بیشتر به رضامندی در برابر حق و همچنین این آیه که میفرماید:«ولاتزر وازرة وزر اخری»(انعام/164)«برنمیدارد بردارندهای گناه دیگری را»و همچنین کریمه:«کل نفس بما کسبت رهینه»(مدثر/38)«هرکس در گرو عمل خویش است» *
و کلام علی(ع)که میفرماید:«من نظر فی عیب نفسه، اشتغل عن عیب غیره» (36) دلالت دارد، اما مبین نکته ظریف دیگری نیز هست و آن مقبول خلق نبودن و مطلوب خالق بودن است:چنان که در طریقه ملامتیه نیز عمل به این شیوه از اصول قرب به حق است.آنگونه که در کلمات ابو حفص نیشابوری هست که:«فتوت ادای انصاف و ترک مطالبه انتصافست.» (37)
اگر شخص در نزد خلایق دست به کاری زند که مدح او گویند نه تنها این ستایش او را از حق باز میدارد، بلکه به خود نیز معجب میشود.«صوفی ملامتی باید سلامت را ترک بگوید و تن به بلایا در دهد و از خواری و تحقیری که از خلق میبیند، نفس را ادب کند.» (38) این لطیفه ظریف گر چه با این حکایت-ظاهرا به دلیل تقدس پیامبرانه-چندان مشابهت ندارد، اما ورای این حقیقت آنچه را که یک نبی به عنوان عنصری تعلیمی به کار میبندد، یک شاعر صوفی از آن برداشتی عارفانه میکند تا حدی که به موت اختیاری منتهی میشود.
همچنین در یک خطاب«فرانچسکو قدیس»به مریدی از مریدان خود به نام برادر«لئونه»، سعادت کامله را اینگونه تعریف میکند، که اگر او از هول سرما به در صومعهای برود و خادم صومعه وی را با دشنام و جفا براند و حتی به چوب و سنگ بیازارد، او تنها باید با صبر و بردباری تحمل کند و هرچه را به وی میرسد، از جانب خداوند بداند و آنگاه است که او به (سعادت کامله)میرسد.یعنی به مرتبه قدس و طهارت واقعی. (39) و این که حافظ نیز میگوید:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
بیان همان مبادی اعتقادی است که در طریقت رنجش خاطر را بایسته نمیداند.بنابراین، اگر شاعر به صدبار مردن در هر دم تأکید دارد، گویای تکرار مرگ نفس و تکثر آن در نزد صوفی است که در طریقه ملامت و تحقیر او از جانب مردم این مسأله تحقق (*)همچنین آیه 63 از سوره فرقان که میفرماید (و عباد الرحمن الّذین یمشون علیالارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلما)ناظر بر این موضوع است. بیشتری خواهد یافت.
شیخ در حکایت یحییبن معاذ و با یزید (40) به نامهای میپردازد که یحیی خطاب به بایزید نوشت:
«چه گویی اندرکسی که به یک قطره از بحر محبت مست گردد؟با یزید نبشت که چه گویی در کسی که اگر جمله دریاهای عالم شراب محبت گردد، همه را در آشامد و هنوز از تشنگی میخروشد. (41) در پایان، شیخ نتیجه میگیرد:
اگر تو مست عشق دلفروزی
به یک فرمان بمیری و بسوزی
وگرنه مست خویشی همچو مستان
به ره رفتن چه برخیزد زمستان
با این که این حکایت در تذکرةالاولیاء (42) و کتب عرفانی دیگر نیز نقل شده اما داستان برخورد مولانا و شمس را نیز به یاد میآورد.وقتی شمس از مولانا پرسید:با یزید بزرگتر بود یا محمد(ص)؟مولانا جواب داد:البته محمد(ص).با یزید گفت:پس چگونه محمد(ص)ما عرفناک حق معرفتک گفت و با یزید سبحانی ما اعظم شأنی بر زبان راند؟گوینده مولانا گفت:با یزید تنگ ظرف بود، به یک قدح که در کشید عربده آغاز کرد و محمد دریانوش بود هرچه در میکشید تشنهتر بود. (43)
این حکایت با آن که بیشتر به ظرفیتهای عرفا در قبول تجلیات حق دلالت دارد، پذیرش تجلیات بیشتر را در گرو مخالفت زیادتر با نفس میداند.
همچنین حکایت رند بردکان (44) از رندی میگوید که از صاحب دکان قراضهای طلب میکند و او در جواب میگوید که باید بر تن خود زخمی بزنی تا چیزی بستانی.مرد تن را مینمایاند که سرتا پا زخم است.شیخ نتیجه میگیرد که من نیز چون همان رندم که زخمهای ریاضت مرا فرا گرفته، با این حال دل به امید کرم حق بستهام:
ترا دیدم خودی خود ستردم
به تو زنده شدم وزخویش مردم
خدایا دست این شوریده دلگیر
خلاصم ده از این زندان دلگیر
تنم را روشنایی ابدبخش
دلم را آشنایی ابد بخش
ظاهرا این حکایت دستمایه کسانی شده باشد که علت توبه شیخ و صوفی شدن او را در اثر برخورد با درویشی میدانند که به موت ارادی مرد و با این کار عطار را به حلقه عارفان درآورد. (45)
منطق الطیر
این منظومه که مبنای آن بر رمز نهاده شده به التزام درد در وجود عاشق بارها و بارها اشاره کرده است.
گویا تمام سعی پوپک در طول مناظرات طولانی خود با مرغان و تحریض آنان برای یافتن سیمرغ، رمزی باشد از تعالیم مشایخ دین و عرفان در جهت تشدید درد در وجود خلایق.در عین حال، بهانههای مرغان نیز رمزی است از توجیهات آدمیان در احتراز از عشق و درد و خود شیخ هم که درد را از حق طلب میکند، به این دلیل است که هدهد نیز اگر مانند او نمیبود، نمیتوانست مرغان را به دردمندی بخواند:
ذرهای در دم دهای درمان من
زانکه بیدردت بمیرد جان من (46)
درد در واقع، حکم نوعی مقدمه و شروع است که بیوجود آن، تسلط بر نفس و کشتن آن میسر نمیشود و از آنجا که مسأله درد پیش از آن که اکتسابی باشد، بر فطرت آغازین مبتنی است، سالک در طول سلوک خود و با ریاضتهای مختلف تنها به تربیت و افزایش آن میپردازد.به این ترتیب، هر قدر درد بیشتر باشد، قدرت او برای تسلط بر نفس بیشتر خواهد بود.شیخ در جای دیگر میگوید:
ساقیا خون جگر در جام کن
گرنداری درد از ما وام کن
ذرهای عشق از همه آفاق به
ذرهای درد از همه عشاق به
عشق مغز کاینات آمد مدام
لیک نبود عشق بیدردی تمام (47)
شاعر در این ابیات-که قطعا ورای طور ظاهر به تحریر درآمدهاند-عشق و درد را دو عنصر مکمل هم میداند که بیحضور هر کدام، موت ارادی در وجود عارف بیمعنی است.اما امتزاج این دو برای تحقق تسلط بر نفس، مستلزم تحمل عذابهای فراوانی است که عارف در این مسیر لابدّ از آن است.
در حکایت ذوالنون و چهل مرقعپوش (48) که به مرگ آنان و سؤال ذوالنون از حق درباره سرّ این مرگها اختصاص دارد، جواب هاتف به وی ناظر بر امتحان حق، در حق ایشان است.نتیجهای هم که شیخ از آن میگیرد، دلالت بر مرگ ارادی دارد:
هر که در وی محو شد از خودبرست
زانکه نتوان بود با او جز به دست *
می ندانم دوستی زین بیش من
مرد را گوگم شود از خویشتن
تلقی شیخ از مرگ چهل مرقعپوش آنگونه که از نتیجه وی برمیآید رستن از خود است که محو و فنا در حق و بقا در آن به دنبال آن حاصل میشود.
چنان که در دیوان نیز به آن اشاره دارد:
گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم
شبنمی بودم زدریا غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیداگشت ناپیدا شدم (49)
با این حال، اگر مرقعپوشان به جفای معشوق -آنگونه که ظاهر این حکایت نشان میدهد- اعتراضی نمیکنند، بهدلیل لذتی است که حتی در خطاب جفاگونه او نهفته است.
در حکایتی که از عیسی نقل شده، این خطاب خود مبیّن ظرافتی است و آن این که طرد عاشق از جانب معشوق برای عاشق لذتبخش است.
عیسی(ع)در روزی بارانی به لانه سیهگوشی پناهنده میشود، خطاب میآید که حضور تو فرزندان سیهگوش را میآزارد عیسی میپرسید:«یارب لابن آوی و لیس لابن مریم مأوی...فرمود اگر فرزند سیهگوش را خانه است اما چنین معشوقی او را از خانه نمیراند.ترا چنین رانندهای هست.اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنین رانندهای و لطف چنین خلعت که تو بدان مخصوص شدی که ترا میراند، صدهزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی میارزد و افزونست و در گذشته است.» (50)
حکایت محموداندر سومنات (51) شرح سوزاندن «لات»است که هندوان در قبال دریافت آن حاضر به دادن زر به مقدار وزن لات بودند.اما محمود به این عمل تن در نداد و بت را به آتش سپرد و بعد شاعر نتیجه میگیرد:
بشکن آن بتها که داری سربهسر
تا چو بت در پا نه افتی دربدر
نفس چون بت را بسوز از شوق دوست
تا بسی جوهر فرو ریزد زپوست
علیرغم این که حکایت، شرح غزوه سلطانی غازی علیه کفار هند است و خواننده خود را به قبول این واقعیت میخواند که بتشکنی را ابراهیم(ع)و محمد(ص)سنت حسنهای در میان مسلمین قرار دادند، اما این مرده ریگ مقدس که در این حکایت به بتسوزی مبدل شده است، بهگواه تاریخ چنین نیست، بلکه غزوه محمود با کفار هند به دو منظور صورت گرفت:یکی به کفاره قتال خویش با مسلمین و دیگری برای افزودن غنائم و اموال خزانه خود، جهت جمعآوری سپاه بیشتر. (52)
(*)بهدست به:به معنی انجام دادن و فراهم کردن-(...ایشان به درد دل علاج چنین آسان بهدست کردند...)(...دوستی بهدست کن تا مقصود حاصل آید...)رجوع به رسائل خواجه عبد الله، صص 16 و 223.
با این حال، آنچه در این داستان بیش از اصل آن اهمیت دارد نتیجهای است که شیخ از حکایت به خواننده ارائه میدهد.در جایی دیگر نیز بازگشت به خویشتن را گوشزد میکند، تا حدی که تصویر یک مصلح از او در لباس شاعری خودساخته در مخیله خواننده نقش میبندد:
تا تو هستی در وجود و در عدم
کیتوانی زد در این منزل قدم؟
تا نگردد جان تو مقبول شاه
کی شوی مقبول شاه آنجایگاه؟
نیست شو تا هستیت از پیرسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد
تا نگردد محو خواری فنا
کی رسد اثبات از عزّ بقا (53)
چنین تعلیمی در ادب و عرفان صوفیه اسلام و ادیان دیگر کم نیست.کریمه«و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین»(عنکبوت/69)از آیاتی است که در«مناقب الصوفیه»نیز به آن علاوه بر معنای ظاهری به عنوان شاهدی بر مجاهده با نفس به کار رفته است. (54)
حتی در بعضی ادیان مانند آیین کنفوسیوس از ذات الوهیت یا کلیسا و معبد و بالاخره کتاب مقدس سخنی در میان نیست. (55) اما به اصطلاح نفس و فضایل ستوده امر میکند:«انسان کامل چون به فضیلت نفسانی خود، یعنی جین واقف است از این جهت، بالطبع متمایل به عمل نیک«لی»میباشد.
وی بالفطره یک سائقه و محرک باطنی دارد که او را به سوی انجام وظیفه میراند.» (56)
همین تعلیم را نیز بودا به پیروان خویش القاء میکرد و میگفت تزکیه نفس بدون این که هیچ گونه نیازی به لوازم سنتی مذهب، نظیر اله، عبادت، مراسم و تشریفات دینی، روحانیت یا کشیشی داشته باشد، میسر است. (57) بنابراین، آنچه که شیخ نیز به عنوان عارفی مسلمان تبیین میکند، با آن که مبتنی بر اصول و تعالیم عالیه اسلام است، اما از زمینههای یک تجربه عرفانی شخصی نیز نمیتواند تهی باشد.
به هر تقدیر، منطق الطیر عطار با آن که در ظاهر مبتنی بر سیر آفاقی است، اما ساختار کلی آن شامل تلقین طریقه سیر در انفس است و بیان هفت وادی نیز القاء چگونگی رهسپردن در این طریق است.
کارنامه عرفان و ادب صوفیه، خود گویای نمونههای زیادی از اینگونه تقسیمات است که از حوصله این مباحث و این مقال خارج است.اما در تقسیمی که اقبال لاهوری از این موضوع دارد، طریقه تربیت خود انسانی را در سه مرحله اطاعت، ضبط نفس، و نیابت الهی (58) میداند که ذکر آن در این گفتار خالی از لطف نخواهد بود.
در تقسیمبندی اقبال، نفس به شتری تشبیه شده که با تمام سرکشیهای خود مطیع صاحب خود خواهد شد؛این مرحله اطاعت است.مرحله ضبط نفس در حکم سوار شدن و به اختیار کامل درآوردن شتر(نفس)است که در این وادی همانطور که این حیوان با خوردن خار و تحمل مشقات و بریدن بیابانها صاحب خود را به منزل میرساند، نفس نیز با تحمل ریاضتهای فراوان، زمینه نیابت الهی را برای شخصی فراهم میآورد و نیابت الهی هم عبارت از تصرف در جهان و نایب حق بودن است.
نایب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوش است
خیمه چون بروسعت عالم زند
این بساط کهنه را برهم زند
جلوهها خیزد زنقش پای او
صدکلیم آوازه سینای او (59)
در این تعلیم، نه تنها نفس منکوب نشده است، بلکه تنها وسیله مقبولی است که بیوجود آن، وصول به مطلوب غیرممکن میشود.شاعر با تمثیلی که ارائه میدهد، هم به امکان رام کردن نفس تأکید دارد و هم به التزام وجود آن.بنابراین، فلسفه وجودی نفس نیز با این استدلال قابل توجیه میشود.
چنان که نجم الدین رازی نیز نفس را به توسنی مانند میکند که راکب خود، روح را به عالم علوی رهنمون میشود:«روح را در مراجعت با عالم خویش براث نفس میبایست؛زیرا که او پیاده نتواند رفت...این ساعت که میرود بدان عالم به براق نفس حاجت دارد. (60)
مصیبتنامه
در این منظومه ردپای موت اختیاری بنا به اقتضای مطلب، در بعضی قسمتهای آن یافت میشود؛از جمله:
نیست آسان وصل یار بینظیر
گر امید وصل داری خود بمیر
کار از آتش بایدت آموختن
مذهبی دارد عجب در سوختن (61)
خالقا گر زاهل عادت بودهام
باری آخر در شهادت بودهام
پس مرا فرعون نفسی هست نیز
کو ندارد جز شهادت هیچ چیز
پیش از مرگ این شهادت گفته است
برشهادت خاستست و خفته است (62)
در این ابیات شاعر با تأسی از آتش و قدرت سوزندگی او، نه تنها به توانایی غلبه نفسلوامه بر نفساماره تأکید دارد، بلکه صریحا بین نیرویی که بازدارنده آدمی از معصیب و سببی که مانع از سجدهابلیس بر آدم شد، تناسبی زیبا برقرار کرده است.در این استدلال، آتش سوزنده بنا به خاصیت سوزندگی خود همه چیز را میسوزاند و در عین حال در برابر معبود، خاضع است و نفسلوامه نیز با غلبه بر نفساماره چنین خصیصهای خواهد یافت.چنان که در دنباله میگوید:
در طریق عشق بیآویز شو
خاک گرد و همچو آتش تیز شو
چون بسوزد هرچه میخواهد زپیش
جمله بگذارد شود با جای خویش
دیو، دل از سیموزر برداشتست
سیموزر جمله به تو بگذاشتست
زانکه دیو از آتش است و تو زخاک
تو بگیری او بسوزد جمله پاک
آن ندیدی تو که ابلیس لعین
زآتشی ننهاد، رویش بر زمین
گفت من از آتش افروزندهام
سجده نکنم زانکه من سوزندهام
حق چو آتش را سرافراز آفرید
سربه سجده چون تواند آفری؟ (63)
برداشتی که شیخ از ابلیس و عدمسجده او دارد، بیشتر بر دو محور فروزندگی و سوزندگی آتش استوار است اما برداشت لطیفتر از آن، کلام عین القضاة است که در قالب حکایتی چنین بیان میشود:ابو بکر، بلال را از جهودان باز میخرد و در راه پیامبر به او میرسد و میگوید(اشرکنی فی بلال)و ابو بکر جواب میدهد(لیس لله شریک)و عین القضات نتیجه میگیرد:«مصطفی(ص)میخواست تا ابو بکر را بر محک زند تا خود اعتقادش چون است در حق بلال.
ابو بکر را در نهاد هیچ شرکی نمانده بود، و دانست که مالک الملک یکی بیش نیست گفت(لیس لله شریک)یعنی بلال بنده خداست و کسی را در خدایی او هیچ شرکتی نباشد.ای دوست کسی که بر ارادت دوست و معشوق خود مطلع بود، خلاف فرمان او کند، در موافقت ارادت او.چه میشنوی؟ابلیس بر ارادت خدا مطلع بود که او نمیخواهد که ابلیس سجود کند چون گفت:«اسجدوا لآدم)آن محکی بود تا خود کیست که به فرمان او سجود غیری کند.همه سجود کردند الا معلم فرشتگان.لابد چنین بود، استاد از شاگرد پختهتر باید.» (64) اما قول احمد غزالی مبتنی بر تقدیر الهی است؛چرا که عصیان ابلیس خواست خدا بود و اگر خدا میخواست که ابلیس ملک مقرب بماند، هیچ نیرویی قادر به مخالفت نبود. (65) نکته دیگری که عطار در ضمن ابیات خود به آن اشاره دارد، اطلاق لفظ شهادت است که به دنبال حکایت شهادت گفتن فرعون و ناتمام ماندن کلام او در این اقرار است.این که شیخ، نفس خود را به فرعون تشبیه میکند، نشانگر سرکشی و عصیانی است که فرعون و نفس در آن مشترکند و در عینحال به امکان هدایت هر دو نیز تلویحا اشاره دارد؛هرچند فرعون این حقیقت را بسیار دیر دریافته باشد ولی با پذیرش وحدانیت خدا هدایت او قابل توجیه میشود و تفاوتی که شیخ بین نفس خود و فرعون نیز قائل است، ناظر به شهادتی است که نفس او در عین فرعون بودن، بدان مقر است.با این دید، وجود نفس لوامه نیز به عنوان موسی، ایفاگر همان نقشی است که وی در جهت فلاح و رستگاری فرعون به عهده داشت.
حکایت سرگشتگی مجنون (66) به آوارگی وی در شهر و بیابان اشاره دارد و این که این حیرانی هنوز او را مقبول نظر لیلی نگردانیده بود تا بالاخره غلبه عشق در وجود مجنون چیزی جز لیلی باقی نگذاشت تا حدی که حتی در تشهد و رکوع و سجود نیز نام لیلی بر زبانش جاری بود.نتیجهای که شیخ میگیرد، دلالت بر التزام محو صفات عاشق دارد.آنگونه که در وجود مجنون از فرق تا قدم، جز لیلی نماند و بعد اضافه میکند:
تا بود یک ذره از هستی به جای
کفر باشد که نهی در عشق پای
عشق در خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوی عشق دست
تا بود یک ذره هستی در میان
برکناری از صفای صوفیان
در این حکایت آنچه محور اساسی محسوب میشود، شرط فنای عاشق در معشوق است و این که تحقق این شرط، بدون زایل شدن صفات انسانی از وجود عاشق غیرممکن است و انسلاخ از این صفات و قیود و عوارض طبیعی و زندان ماده، رسیدن به مدارج عالیه را درپی خواهد داشت که در عرف صوفیه بدان فنا گویند. (67) چنان که کلام لیلی نیز در قبول عشق مجنون، مبین همین افنای مجنون در اوست:
تا که در گنجید چیزی دیگرش
می نیامد عشق لیلی در خورش
چون کنون برخاست او کلی زدست
عشق من کلی به جای او نشست
این تعبیر یادآور جملهای از جبران خلیل جبران است که در توصیف عشق میگوید:«عشق را عشق کفایت است و نهایت.و چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که:(خدا در قلب من است) شایستهتر آن که گفته آید(من در قلب خداوندم)» (68)
در حکایت معشوق طوسی در بازار عطاران، (69) صحبت از غالیه گذاشتن معشوق به زیر دم خر خویش است.هنگامی که علت را پرسیدند، گفت مردمان همان اندازه از خدا اطلاع دارند، که این حیوان از غالیه.شاعر نتیجه میگیرد که خلایق، در زندگانی خود باید شاخهای از وجود روح خود را با اصل کل مرتبط کنند:
ور بدو پیوسته خواهی مرد تو
زندگی پیوسته خواهی برد تو
زنده بیمرگ بسیاری بود
گر بمیری زنده، این کاری بود
دنیا در نظر شاعر، حکم بازار عطاران را دارد و مردمانی که به عالم هستی میآیند و میروند، در حکم رهگذرانی هستند که هر روز از راسته عطاران میگذرند.اگر شمیم خوش عطر و غالیه را درک کنند، بالطبع از آن بهرهمند میشوند.اما اگر بیاعتنا از کنار این بوی خوش بگذرند، مانند خر معشوق خواهند بود که از درک آن عاجزند، نیروی درک چنین شمیمی باتوجه به ظرفیتهای اشخاص متفاوت خواهد بود اما با تربیت نفس و عادت آن به استشمام بوی خوش، میتوان از رایحه روحنواز آن همواره بهره جست.به علاوه، بوی خوش در راسته عطاران دلالت بر منشأ خود میکند.بنابراین، ذره ذره عالم نیز بیواسطه، از مبدأ مطلقی حکایتی دارد که بر وحدانیت او گواهند و سالک با دیدن جزء جزء عالم، همه را یگانه وجودی مییابد که موجودیتی منفک از وجود او ندارند.به بیانی دیگر، همانگونه که بوی خوش عطر، رهگذران را به منشأ آن رهنمون میشود، عارف حقبین نیز با غور در اجزاء متشکلههستی و توغل در آثار صنع، به چیزی جز صانع یکتا راه نمییابد.اما این تنها زایلکننده ابهاماتی در نظر سالک است، پس آنچه را که شیخ ما به عنوان رسیدن به مرتبه واقعی شناخت پیشنهاد میکند، مرگ ارادی یا موت اختیاری است که بدون تمسک بدان راهیابی به اصل کل ناممکن خواهد بود.چنان که در جای دیگری میگوید:
تا در این حضرت خودی میماندت
صدجهان پربدی میماندت
زانکه گر مویی بماند از خودیت
هفت دوزخ پر برآید از بدیت
آن زمان کز خود رهایی باشدم
بیخودی عین خدایی باشدم (70)
در حکایت برنا مه زیرک و کنیزک زیبا (71) ، به تقریر حال جوانی دانشجو میپردازد که دل در گرو کنیزک استاد داده و این عشق او را به کلی از درس و مدرسه بیزار میکند.تا جایی که استاد به فکر چارهای میافتد و با فصد دست دختر و دادن مسهلی که در تسریع خون حیض او مؤثر باشد، خون دست و این پلیدیها را در طشتی میریزد و شاگرد را برای دیدن کنیزک میخواند.ابتدا شاگرد او را نمیشناسد اما وقتی استاد به او گوشزد میکند که این دختر همان کنیزک زیبایی است که دل از وی ربوده بود، شاگرد در کمال اعجاب حقیقت را جویا میشود و استاد با نشان دادن خودن فصد و خون حیض دخترک به او نتیجه میگیرد که:
چون جدا شد از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک بادمی پیمودهای
در حقیقت عاشق این بودهای
تو، به ره در بیفراست آمدی
عاشق خون و نجاست آمدی
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
مأخذ این حکایت ظاهرا هنوز نایافته مانده است (72) و تنها روایت نظامی به نام افسانه ارشمیدس و کنیزک چینی در اسکندرنامه (73) به این حکایت نزدیک است.با آن که در کتاب مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی، حکایت پادشاه و کنیزک را مأخوذ از اسکندرنامه نظامی دانستهاند، (74) اما روایت مولانا با داستان منقول از عطار شباهت بیشتری دارد؛چرا که آشنایی گوینده مثنوی با آثار عطار بیشتر از استفاده او از آثار نظامی است. (75)
در این تعلیم، شیخ دنیا و ظواهر فریبنده آن را در حکم کنیزک مینمایاند و خون فصد و پلیدیهای دیگر را در حکم حقیقت دنیا-که از چشم طالبان آن مستور است-و ندامت جوان، بیانگر پشیمانی اهل دنیاست که بعد از پیبردن به ماهیت اصلی آن، پشیمان و نادم میشوند.
باری، آنچه شیخ در این حکایت به عنوان ماحصل کلام بیان میدارد، التزام سالک در نپرداختن به خواستههای نفس است؛زیرا اگر برنای دانشپژوه دل در گرو عشق دختر نمیبست، بیشک مورد تحقیر استاد واقع نمیشد.
به دنبال این حکایت دلکش، گفتگوی سالک حقجو و پیامبر (76) -که در طی آن طریقه اتصال و نیل به حقیقت از زبان رسول اکرم(ص)به وی ابلاغ میشود-ناظر بر گذشتن از تمام موانعی است که هر کدام به نحوی سالک را به عالم ماده و دنیای خود سوق میدهد و آنها عبارتند از(حس، خیال، عقل، دلوجان)و بعد نتیجه میگیرد:
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حقشناسی باختی
خویشتن بیخویشتن بینی مدام
عقل و جان بیعقل و جان بینی تمام
مراتبی که در ضمن این تعلیم به سالک حقجو تلقین شده، در واقع شالوده یک سلسله از تعالیم عرفانی است که متضمن سیر در انفس و سلوک او در این سفر است و بیآن که وی را در جزئیات هر کدام از این منازل حیران کند، خاطر وی را به حقیقتی سوق میدهد که در طی آن، سالک در مییابد که رسیدن به هر منزل، مستلزم پشتسر گذاشتن منزل پیشین است.در عین حال، تأکید میکند که پرورش نفس به یکبارگی ممکن نیست و از تبتل تا مقامات فنا، باید که پلهپله ره سپرد.همچنین تأکید شیخ به فقر که در دنباله سیر سالک به آن اشاره دارد، مقدمه ورود به فنا است:
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
نیست در هست خدا میبایدت
سایهای شو گم شده در آفتاب
هیچ شو، و الله اعلم بالصواب (77)
فقر که در حقیقت بیشتر به فقر ذاتی نظر دارد، بینیازی و استغنای سالک را از جان و جهان القاء میکند که در این صورت، غیرحق در نظر وی جلوهای ندارد.فقر عارف را به سوی فنای در حق میبرد که در زبان شیخ به هیچ شدن تعبیر شده است.
شیخ در التزام عبور از عقل-آنگونه که مشایخ طریقت به آن تصریح دارند-به ذکر ارتباط عقل و عشق میپردازد و عقل را به منزله علم صرف و عشق را در حکم علم نحو میپندارد.با این تعبیر، هم به ظاهر و آنچه که در حیطه حس قرار میگیرد نظر دارد، و هم به لب و جان.با این تناسب، به راهرو خاطرنشان میکند عقل اگر خود، جهانی را شامل میشود، اما ذرهای عشق نه تنها دلمشغولیهای او را به باد نسیان میسپارد، بلکه زمینهساز جمعیت خاطر مرید نیز خواهد بود:
گر جهانی عقل را برهم نهی
ذرهای عشقش کند دستی تهی
عشق را جان صرف کردی محوگیر
عقل را چون صرف خواندی نحوگیر
چون زعین عشق گردی دردناک
پاک گردی پاک از اوصاف پاک
اما این که نتیجه حاصل شده با مرگ ارادی منطبق میشود، منحصر به نظر شیخ در این مقال نیست، بلکه اضمحلال صفات آدمی که در نتیجه سلطه او بر آنان حاصل میشود، آنچه را به دنبال میآورد به تعبیر«فلوطین»عبارت میشود از «یگانگی با متعال و با او درآمیختن».و به قول «ویسبروک»(همان سکوت خاموش است که عاشقان در ساحت آن خود را گم میکنند.» (79) درک این سکوت، قطعا بستگی به احساس وجود و زنده بودن حقیقی دارد که تعبیر شیخ نیز در:«ذات معشوقت دهد بیتو حیات»تلقی دیگری از این بیان است.
اسرارنامه
اسرارنامه با آن که نامه اسرار صوفیان است، در عین حال، مبین طریقه پرداختن به زندگانی معیشتی نیز هست.اما نظر شاعر پرداختن به سیاست مدرن و تدبیر منزل یا تصویر یک مدینه فاضله نیست، بلکه در لابهلای حکایات عرفانی این منظومه، آنچه را قابل استفاده مرید نوپاست با معیشت یک مسلمان پاکدل غیرصوفی نیز منطبق میکند.
غلبه بر نفس نیز که لازمه عارف مسلمان و مسلمان غیرعارف است در این کتاب مجال بیات بیشتری مییابد.چنان که حلاج به خواب شخصی با جامی در دست و سربریده خویش میآید (80) و بعد توضیح میدهد که سلطان ازل به شرطی جام دردست کسی میدهد که او در راه عشقش سرداده باشد و بعد ادامه میدهد:
چنان در اسم او کن جسم پنهان
که میگردد الف در بسم پنهان
چو جسمت رفت جان را کن مصفا
برآی از جان و گمشو در مسما
جان را در تعریف، به روح اطلاق کردهاند و روح نیز -آنگونه که غزالی میگوید-شامل دو قسم است: یکی جسم لطیف جاری در بدن که منبع آن قلب است که مدنظر طبیبان نیز هست و معنی دوم، همان روحی است که خداوند در وجود انسان دمید. (81)
همین تعبیر در کلام دیگران نیز به صور مختلف بیان شده و مورد اول به نظر سهروردی روح حیوانی و در تلقی مولانا جان اول است.در تعریف سهروردی، همان تعبیر غزالی با کمی اختلاف به بیان درآمده است. (82) گفته مولانا نیز از این قرار است:
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان، خود مظهر الله شد
جان اول، کنایت است از صفات که حیات و علم و سمع و بصر و غیر آن همراه اوست، جانی که مدرک است ولی معرفت الله و شناخت حقیقت او را حاصل نمیشود.اما جان جان کنایه از ذات حقتعالی و روح اعظم است و گاهی نیز به معنی روح انسانی که در ولادت ثانیه ظهور نماید و آن را جان جان از آن جهت گویند که روح حیوانی زنده به آن است. (83)
با این مقدمات، روشن میشود که جان در تعبیر شیخ و حتی حکیم و سنایی نیز که تمکن در جسم و جان را در خور سالک نمیداند، عبارت میشود از همین روح حیوانی که وجود سالک و عمر او بدان بسته است.به این ترتیب، خود جان نیز در حیطه تعلقاتی قرار میگیرد که گذشتن از آن لازمه رهسپردگی در طریقت است ولی جان در معنی دوم-که عبارت از روح قدسی باشد-در کلام شیخ آمده است:
چو پشت آینه است آن تیرگی تن
ولی جان روی آیینهست روشن
چو بزدایند پشت آینه پاک
شود هر دو یکی چه پاک و چه خاک
ابن تقریر به دنبال حکایتی است که شاهی از شوریدهای میپرسد: (84) آیا میخواهد که به جای او شاه باشد؟جواب شوریده این است که(من آن خواهم که اصلا من نباشم)پاسخی این چنین، نه تنها به من گفتن شاه اعتراضی رندانه است بلکه متضمن غبار روبی، از آینه جان نیز هست.تکرار لفظ من، موجب این باور در وجود مرید میشود که خود را کمکم از مبدأ واحد منفک شمارد.به این ترتیب، نه تنها متکبر و مغرور میشود بلکه غلبه بر نفس-که مستلزم ترک انانیت است-در وجود او محقق نمیشود.این که شیخ در جایی دیگر انسان را به ترک خودپرستی میخواند، در واقع، القاء طریقه خودشناسی است که در گرو ترک خودپرستی است:
حقیقت چیست پیشاندیش بودن
زخود بگذشتن و با خویش بودن (85)
در حکایت کناس (86) بر در دکان عطار، همین نتیجه به گونهای دیگر مجال ظهور مییابد.داستان به این صورت است که گذار کناسی بر دکان عطاری میافتد و رایحه مشک او را از خود بیخود میکند و بیهوش بر زمین میافتد.مرد عطار با گلاب و عود سعی در به هوش آوردن کناس میکند.اما حال کناس نه تنها بهبود نمییابد، بلکه بدتر از پیش میشود.در این اثناء، کنّاس دیگری سر میرسد و با گرفتن کمی پلیدی به پیشبینی او، او را به هوش میآورد و شیخ نتیجه میگیرد:
کسی با گند بدعت آرمیده
نسیم مشک سنت ناشنیده
اگر روحی رسد سوی دماغش
درون دل فرو میرد چراغش
غلام آن دلم کزدل خبر یافت
دمی از نفس شوم خویش سرتافت
این حکایت هم در کیمیای سعادت غزالی (87) نقل شده و هم مولانا در مثنوی (88) به آن پرداخته است و طرز روایت هر دو با حکایت عطار شباهت زیادی دارد.اما ذکر نکتهای ضروری است و آن اشاره شاعر به قبول ظرفیتهای افراد است در سلوک طریقت، آنگونه که داستان خود تمثیلی روشن از این ظرفیتها ارائه میدهد.از آن جهت که کناس مانند نومریدی تازه کار که توانایی پذیرش نخفات الهی را ندارد، اما با برخورد ناگهانی با بعضی حقایق ماورای عالم هستی-از آنجا که هنوز مقید به قیودات خویش است-نه تنها قدرت قبول این احو الات را ندارد، بلکه به جهت تباین آن رموز با قلب زنگار گرفته خویش، عکس العمل نشان میدهد و به حیرتی دچار میشود که مایه ضلالت و تباهی او خواهد شد.
بنابراین، اگر صوفیه در وجود پیر و التزام همصحبتی او اصرار دارند، به دلیل احتراز از این مشکل است.
نکته دیگری که در ضمن حکایت به آن اشاره شده، بیقیدی آدمی در خویشتنشناسی است که در این حکایت در قالب کناس مجال یافته.چرا که اگر او پیشتر خود را به عطریات خو داده بود، مسلما به چنان حالی گرفتار نمیآمد.آدمی نیز اگر زمینه غلبه بر نفس را در خود مهیا نکند، نه تنها شایسته دریافت نفخات الهی نخواهد شد، بلکه با فرو رفتن در لذات دنیایی، از الطاف خداوندی محروم خواهد ماند.اما حرفه کناسی نیز که عبارت از تخلیه پلیدیها از خانهها است، به طریقی با این حکایت مرتبط میشود؛یعنی ورای ظاهر داستان که تقابل بین شغل کناس و پاکیهاست، آنچه که حکایت را صبغه دیگری میبخشد، نوع حرفه کناس است.زیرا او سالها پلیدیها را از خانههای خلایق سترد، اما در زدودن آنها از دل خویش ناتوان مانده است.این، یادآور حکایت همان گورکنی است که سالها برای مردم گور میکند اما هیچگاه خود به یاد مرگ نیفتاد و همیشه از آن غافل بود. (89)
همینطور داستان شخصی که شصتسال گوشت نخورده بود، (90) تقریر حال عارفی است که نفس خود را از طلب گوشت و خوردن آن منع کرده بود تا این که روزی بوی کباب بریان به مشامش رسید و تاب مقاومت در برابر خواسته نفس را نیاورد و به دنبال بو روان شد.به در زندانی رسید که بو از آنجا میآمد، و بعد از داخل شدن متوجه شد که پای یک زندانی را با آهن گداخته داغ میگذراند:
زبان بگشاد کای نفس زبونگیر
اگر بریانت میباید کنون گیر
بوی بریان، حکایت از ظاهر دارد و پای داغ شده زندانی، در معنی حقیقت آن است.آن که به ظواهر مشغول شود، بعد از انکشاف واقعیت، چیزی جز ندامت نخواهد برد.
حکایت خربنده (91) -که باز به توبیخ نفس منتهی میشود-شرح حال خربندهای است که کسی از حرفه وی میپرسد و او جواب میدهد که خربندهام و جواب میشنود که:«خدای خر تو را مرگ دهاد تا بنده خدای باشی نه بنده خری.» (92)
نتیجهای که شاعر از حکایت میگیرد، تشبیه نفس به خر است و از زبان خربنده مرگ او را آرزو میکند و خطاب به نفس خود میگوید:
مرا ای نفس عاصی چند از تو
دلم تا کی بود در بنداز تو
تو شوم از بس که کردی سخرهگیری
فروناید دو اشکم گربمیری
عزیز اگر بمیرد نفس فانی
دل باقیت یابد زندگانی
در تشبیهی که بین خر و نفس انجام یافته، آنچه وجه شبه را بیشتر قوت میبخشد، نه تنها منحصر به تلقی عوام و اهل قلم از خر نمیشود، بلکه به دلیل حماقتی است که در طول تاریخ ادب این حیوان بدان محکوم بوده.همچنین از آنجا که خر فطرتا در شهوترانی برخلاف بیشتر حیوانات ید طولایی دارد، در تشبیه نفس به او، این مایه تشابه مقبول به نظر میرسد.در عین حال، خر با تمام خصائص منفی خود، رام شدنی نیز هست؛چنان که نفس نیز قابل تسلط است.ضمنا خر با خدمتی که به انسان میکند نه تنها مفید واقع میشود بلکه بیوجود او بسیاری از کارها انجام نشده میماند.بنابر این، اگر نفساماره نبود، نفسلوامه نه تنها کاری انجام میداد بلکه وجود او نیز خالی از اشکال نبود.اینگونه خرکشیها در کلیلهودمنه (93) و مثنوی (94) مولانا نیز مجال بروز یافته است.آنگونه که خری بهدست شیرگری کشته میشود.در مرزباننامه نیز داستان شکال خرسوار (95) بیآن که، خر بمیرد، به هر حال، نمایانگر حماقت این حیوان به عنوان رمز غفلت در ادب و عرفان بوده است.
حکایت سیاهی که خود را در آب دید (96) ، ناظر بر پلیدیهای نفس است که در وجود آدمی پنهان گردیده تا حدی که اگر زمانی این حقایق آشکار گردد، حتی باور آن برای خود فرد نیز مشکل خواهد بود.
این سیاه با دیدن عکس خود در آب خطاب به او میگویند:
برآی از آب ای زشت سیهتاب
که در آتش همی پایی نه در آب
چو بر بیهوده بسیاری سخن گفت
ندانست و همه با خویشتن گفت
و بعد شیخ نتیجه میگیرد:
اگر با نفس میری وای برتو
بسی گرید زسر تا پای بر تو
وگر بینفس میری پاک باشی
چه اندر آتش و در خاک باشی
که هر گاهی که تو از پیش مردی
بساکس را که گوی از پیش بردی
نظیر این حکایت در حدیقه نیز آمده با این تفاوت که سیاه خود را در آیینه میبیند:
یافت آیینه زنگیی در راه
وندر او روی خویش کرد نگاه
چون بر او عیبش آیینه ننهفت
بر زمینش زد آن زمان و بگفت
کانکه این زشت را خداوند است
بهر زشتیش را بیفکندست (97)
نتیجهای که شیخ و حکیم از حکایت استنباط میکنند، البته با هم غرابت دارند؛چه حکیم، بر عیب نمایی آیینه نظر دارد و شیخ تلویحا لطافت قلب را به آب زلال تشبیه میکند که انعکاس خود واقعی، در آن نمودار میشود.اگر تن به تعلقات آلوده باشد، تصویر آنها در دل نمودار میشود و اگر غیر این باشد، آینه دل، زلال و مصفا از زنگار خواهد بود و این میسر نخواهد شد جز با غلبه بر تمایلات نفسانی که همان مرگ ارادی و کشتن نفس است.
در جایی دیگر، در ضمن حکایتی که دلالت بر جهل نفسپرستان-حتی تا لحظه مرگ-دارد موت اختیاری را تنها طریق رهایی از زندان خودپرستی میداند.داستان درباره کسی است که خرش را گم میکند (98) و تا سالهای آخر عمر سراغ خر را از همگان میگیرد تا این که در سن هفتادویک سالگی که عزرائیل به سراغ وی میآید، خر گمشده را از او طلب میکند و نتیجه شیخ چنین است:
عزیزا هر که دلال خری راست
خری زیست و خری مرد و خری خاست
چو عیسی زنده میر، ای زنده پاک
که تا چون خر نمیری در گوی خاک
چو در دنیا به مردن او فتادی
یقین میدان که در عقبی بزادی
چو اینجا مردی آنجا زادی ای دوست
سخن را باز کردم پیش تو پوست
شاعر، در این حکایت نه تنها به جهل مرکب که دامنگیر غافلان دنیاپرست میشود نظر دارد، بلکه به رمز، خر را عبارت از خواستههای پوچ آدمی میداند که عمری را برای دستیافتن به آن ضایع میکند تا حدی که وجود عزرائیل نیز مانع از پرداختن او به دنیا نمیشود.اما اگر او پیش از مردن به مرگ ارادی، عیسیوار و در عین زنده بودن میمیرد، شایسته عروج مسیحایی نیز میشد.
حکایت طوطی و حکیم هند (99) نیز از نمونههای زیبای تمثیلی در موت ارادی است.چرا که این مرگ را هم در نحوه مردن طوطیان هند نشان میدهد و هم نشانگر صراحتی است که شاعر در نتیجهگیری خود از آن ارائه میدهد.این حکایت در مثنوی هم آمده است.این نتیجه البته اساس طریقت عطار و مولاناست.در قصه عطار، حکیمی هندی به چین میرود و طوطی را در قفس میبیند اما در روایت مولانا خواجهای بازرگان قصد سفر هند میکند.ولی آنچه مسلم است نتیجهگیری شیخ و مولانا القاء مرگ ارادی و غلبه بر نفس سرکش است.نتیجه شاعر قونیه این است که:
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مردهشو چون من که تایابی خلاص (100)
و عطار میگوید:
بمیر از خویش تا یابی رهایی
که با مرده نگیرند آشنایی
قفس-که رمزی از خواستههای جسمانی و خود حیوانی است-حکم زندانی را دارد که خود الهی در آن تختهبند است و تنها راه رهایی او، پرواز از این قفس است.نیروی پرواز نیز که در قفس مجال ظهور نمییابد، رمزی است از استعداد بالقوه خود الهی که با شکست قفس به نیروی بالفعل بدل میشود.انتخاب طوطی از میان پرندگان در هر دو حکایت، شاید به دلیل توانایی او در تکلم باشد و از اینجهت با انسان مطابقت دارد.حکیم نیز عبارت از دنیا میشود که با تمام سعی او برای دربند کشیدن طوطی، خود عامل و پیامآور رهایی او از زندان است.بعلاوه، مرگ که هم نصیبه طوطیان آزاد و هم کشنده طوطی محبوس بود، نشان میدهد که حتی مرگ انسانها گر چه، به ظاهر رویدادنی است، اما بین مرگ طوطیان آزاد و طوطی محبوس تفاوتهایی وجود دارد.و پیامآور این تفاوت باز حکیم بود که او هم تمثیلی از دنیاست.
بنابراین، دنیا هم محل عبرت است و هم پیامرسان عبرت؛زیرا خبرآور مرگ مردمان به همدیگر است.
پس وجود حکیم(دنیا)برای تأدیب و تنبّه طوطی لازم و واجب است.نظیر این نتیجه، و ختم آن به موت ارادی، در اسرارنامه کم نیست از جمله:
فنا بودی فنایی شو زهستی
که چون از خود فناگشتی برستی (101)
*
زخود بگذر قدم در راه دین زن
بت است این نفس کافر، بر زمین زن (102)
همچنین حکایت گرگ و روباه (103) شرح داستان روباه در چاه افتادهای است که راه گریزی ندارد.در این حین، گرگی بر سر چاه میآید و او را به همدمی میخواند اما روباه به خدعه از او میخواهد که با طناب چاه به پایین بیاید و همدم او باشد و خود در درون دلوچاه مینشیند.به این ترتیب، با پایین آمدن گرگ، روباه به بالا میرود و نجات مییابد و شیخ نتیجه میگیرد:
تنت چاهیست جان در وی فتاده
زگرگ نفس از سروی فتاده
بگو تا جان به حبل الله زند دست
تواند بوک زین چاه بلا رست
سگ است این نفس در گلخن بمانده
زبهر استخوان در تن بمانده
در این حکایت، علو روح و عروج او منوط به تنزل و خفت نفس است و گرگ که مظهر نفس شده است، با تمام تفوقی که بر روباه دارد، در برابر خدعه او-که نیروی غلبه بر نفس تلقی میشود-بسیار زبون و ناتوان است.
در تشبیه نفس به سگ و تن به گلخن و خواستههای حیوانی به استخوان، نه تنها تمایل نفس بر پلیدیها مدنظر است بلکه تلویحا به یک سنت ادبی هم-که بیانگر طبع سخافت جوی سگ است- اشارت دارد.مولانا نیز در حکایت«نذر کردن سگان در هر زمستان که این تابستان چون بیاید خانه سازیم از بهر زمستان» (104) به بیهمتی و اختصارطلبی سگ تأکید دارد.همانطور که سگ به تکهای استخوان راضی میشود و برای صاحبش دم میجنباند، نفس نیز به تعلقات زودگذر تن میدهد.
با این حال، سگ به فرمان صاحب خویش نیز هست و این انقیاد او تا حدی است که حتی شکار مطلوب خود را خود نمیخورد و آن را به نزد صاحبش میآورد و این نکته البته مستلزم ریاضتهای سختی است که خوی حیوانی بودن او را از وی باز میگیرد و از او حیوانی مطیع و رام میسازد.نفس نیز در مقایسه با سگ به چنین خصوصیتی نائل میشود و کاملا در اختیار سالک در میآید.
بنابراین، تشبیه نفس به سگ با توجه به خصوصیات مشترک آنها مقبول و زیبا به نظر میآید و حتی تشبیه آن به خوک و اژدها-که در زبان عرفا به آن اشاره رفته است-کثرت خصائص مشترک بین حیوان و نفس را از دید عارفان نشان میدهد.
خسرونامه
این کتاب منظومهای عاشقانه است که در آن میدان پرداختن به مضامین عرفانی طبعا محدودتر است و موضوع مرگ ارادی نیز برخلاف مثنویهای دیگر شیخ، در این مثنوی به بخشهای آغازین و پایانی آن اختصاص یافته.از جمله:
اگر خواهی که یابی آن گهر باز
چو پروانه وجود خویش در باز
اگر قومی پی این راه بردند
چوگم گشتند پی آنگاه بردند
ترا بیخویش به با دوست بودن
که بیخود بودنت، با اوست بودن (105)
آنچه شاعر در این بخش تقریر میکند، ناظر به گسستن از بند خودی و پیوستن به معشوق است.
بعلاوه، چنان که شیخ نیز تصریح دارد، معشوق عاشق را بیخود از خود میخواهد و شاید به همین علت است که او را جفاکیش و بیرحم خواندهاند.چه، در نظر او همین خودی که طالب را محدود به عالم حس میکند، مانع از پرداختن او به محبوب میشود اما اگر این موانع از میان برخیزند، او در عاشق جای میگیرد؛آنگونه که وقتی مجنون را به قصد علاج فصد میکردند، نالهای برآورد و گفت:بیم آن میرود که نیش فصّاد به جان لیلی رود:
لیک از لیلی وجود من پر است
این صدف پر از صفات آن دُرست
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی (106)
همچنین وقتی معشوق از عاشق پرسید که خود را بیشتر میخواهد یا او را:
گفت من در تو چنان فانی شدم
که پرم از تو زساران تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم جز توای خوشکام نیست (107)
آنچه را هم که عارف حقبین میجوید چیزی جز این نیست و جفای معشوق نیز در حکم همان نیشتری است که فصاد به کودک میزند و مادر را هم از آن زخم غمی نیست؛چرا که میداند صحت فرزند در گرو این زخم است.
قسمت پایانی کتاب نیز که بیشتر به مذمت دنیا اختصاص یافته است، مرگی را بایسته عاشق میداند که مانند جعفرطیار از جمله هستی و حتی اعضای بدن نیز بگذرد:
اگر چون جعفرطیار از این دام
برون پری، شوی مرغی دلارام
چو جعفر این سفر گر هست رایت
بود بیدست و پایی دست و پایت
چو پروانه در این ره ترک جان کن
سفر بیپا و سر چون آسمان کن
چرا تو کشته نفس و هوایی
ذبیح الله شو گر مرد مایی
سه سدّ سخت دشوار است در راه
یکی نام و یکی مال و یکی جاه (108)
تأکید شیخ بر مرگ جعفروار، نه تنها ناظر بر شهادت او در طریق اسلام است بلکه نحوه شهادت او ذهن شاعر را به ترک تعلقات تا فدا کردن اعضای بدن نیز سوق داده است.این طرز مردن، پیش از آن که بر بیارزشی تن در نظر یک سردار اسلام دلالت کند، بر ایمانی گواهی میدهد که بدون ترک خودیها و غلبه بر نفس، ممکن نیست در وجود او متبلور شود.چنان که در همان غزوه، بعد از شهادت جعفر(عبد الله بن رواحه)رایت برگرفت و پیش تاخت اما در هنگامه نبرد، برای لحظاتی کوتاه تردید در جنگیدن او را به خود مشغول داشت.اما بعد جنگید و شهید شد و نقل است پیامبر او و جعفر را در خواب دید در حالی که بر تختهایی نشستهاند اما تخت عبد اللّه کوتاهتر از تخت جعفر است و این به دلیل تردیدی بود که برای دمی او را به خود و به دنیای حس مشغول کرده بود. (109)
این مایه از ظرافیت در کار عشق احتراز عرفا را از شبهه موجه نشان میدهد و اقو الی این چنین از زبان شیخ، بر ارتباط تنگاتنگ شریعت و طریقت نیز دلالت دارد.چه، طریقت با ذوق و شریعت با عمل، توأمان رسیدن به حقیقت را الزام میکند.
به تعبیر غزالی:
«اگر خرد خردمندان و حکمت حکیمان و دانش دانشمندان دینی را گرد آرند تا بتوانند با آن چیزی از سیرت و اخلاق صوفیان را عوض کنند و بهتر از آن را جایگزینش کنند، هرگز نتوانند.همه حرکات و سکنات ظاهر و باطنشان مقتبس از نور چراغدان نبوت است و بالاتر از نور نبوت، چه نوری بر روی زمین است.» (110) همچنین در نصیحتی که سری سقطی به خواهرزادهاش جنید-وقتی که عازم مجلس حارث محاسبی بود-میکند، لزوم تقدم شریعت بر طریقت را به وی گوشزد میکند و خاطرنشان میکند که کسی که از شریعت به طریقت برسد، عارفی کامل میشود ولی اگر از طریقت به شریعت برسد، به شطح و غلط میافتد. (111)
در بخشی که شیخ از وفات قیصر و پادشاهی جهانگیر سخن به میان میآورد، یاد مرگ و بیوفایی دهر و ذم تکبر و تأکید بر موت اختیاری را به خواننده القاء میکند:
تکبر میکنی و می ندانی
که هستی گلخنی اما روانی
اگر در میکشید این پوست از تو
چه ماند گلخنی ای دوست از تو
هرآن نعمت که در روی زمین است
نجاست میشود از تو یقین است
اگر پیش از اجل یکدم بمیری
در آن یکدم همه عالم بگیری
نشستن مرگ را کاری نه خردست
که هر که مرگ را بنشست مر دست
در این غم تا نمیری برنخیزی
زخود چون دیو از مردم گریزی (112)
از جمله تعالیمی که پیران صوفیه برای شکستن غرور و تکبر در وجود مرید اتخاذ میکردند، واداشتن او به کارهای پست و حقارتآمیز بود تا به این وسیله آنچه که مایه پرداختن او به خودیها بود از وی زایل کنند.چرا که القاء بیارزشی جسد و قالب تن و تمام چیزهایی که مایه مباهات مرید به آنها میشد، زمینهای را فراهم میآورد تا سالک این حقیقت را بر خود بقبولاند که هر اندازه بر دیگران از هر جهت رجحان داشته باشد، باز نمیتواند خود را از دیگران برتر بداند.بنابراین، با تماثیل و تعالیمی بدن فانی را درنظر مرید بیارزش جلوه میدادند؛از جمله، همین تشبیه شیخ که بدن را به گلخن و ترکیبی از نجاست تشبیه میکند یا غزالی که تمام مواردی را که موجب کبر آدمی میشود به طریقی نقد میکند و اولاد آدم را به هیچرو لا یق تکبر نمیداند:
«اما علاج به تفصیل است که نگاه کند تا تکبر به چه میکند، اگر به سبب نسب همی کند، باید که نسب خویش بداند که حقتعالی بیان کرده است و گفته:بدأ خلقالانسان من طین، ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهین.گفت اصل تو از خاک است و نسب از نطفه.پس نطفه پدرست و خاک جدّ و از این دو خوارتر نیست...اگر به جمال کبر کند، باید که هر که به جمال خویش فخر میکند، اندر باطن خویش نگرد تا فضایح بیند و نگاه کند که اندر شکم وی و اندر مثانه و اندر رگ وی و اندر بینی وی و گوش وی و اندر همه اعضاء وی چه رسوایی است که هر روز به دست خویش بشوید از خویشتن، که نه طاقت آن دارد که آن به چشم بیند و بوی آن بشنود و همیشه حمّال آن است و آنگاه نگاه کند که آفرینش وی از خون حیض و نطفه است و به راه گذر بول گذرد تا اندر وجود آید.» (113)
با این طرز تلقی سالک در مییابد که وجود ترکیبی او جز نجاسات نیست و از آنجا که کشش او به پلیدیها منبعث از همین تن است، با غلبه بر خواستههای تن به ماورای اقلیم خودیها راه مییابد و به این ترتیب، مرگ پیش از اجل به او امکان میدهد که بر عالم نیز دخل و تصرف کند.
به هر حال، نتیجهای که شیخ در پایان کتاب از حکایت گل و خسرو ارائه میدهد، نشانگر اقتباس شیخ از داستان و فضای عاشقانه آن است و با این که در متن هیچ اشارهای به تلقیهای عارفانه وجود ندارد، با این حال، شاعر عارف بیاستنتاج عرفانی به نوعی در کار خود نقصی میدیده است.پس خاطرنشان میکند که او تنها سراینده عشاق نامهای صرف نیست و این بیت که تمام هدف اعتقادی وی در آن مندرج است، به این ادعا صحه میگذارند:
در این غم تا نمیری برنخیزی
زخود چون دیو از مردم گریزی
یادآور جواب مولانا در سؤال قطب الدین شیرازی که پرسید:طریقه شما چیست؟و او گفت:طریقه ما مردن است تا نمیری نرسی.و به تعبیر جنید، تصوف آن است که از خود بمیری و در او حیات یابی. (114) و به تعبیر ابو الحسن خرقانی که گفت:«صوفی به مرقع و سجاده صوفی نبود، و صوفی به رسوم و عادات صوفی نبود، صوفی آن بود که نبود.» (115) موت ارادی
(خلع و لبس بدن)در مثنویهای عطار
این مرگ، بسیار کمتر از مرگ ارادی در معنی موت اختیاری به معنی کشتن نفس در منظومههای شیخ انعکاس دارد.از جمله، شرح مرگ صوفی دلدادهای است (116) که در گرما به معشوق خدمت میکند و او که خوبرو و جوانی است، خدمت صوفی را به دیده عنایت نمینگرد.تا این که عاشق خطاب به جوان مغرور میگوید:از من چه خواهی بگو تا آن کنم.و جوانک در جواب اظهار میدارد که:بمیر!تا نمیری نمیرهی:
چو بشنید این سخن صوفی از آن ماه
یکی آهی بکرد و مرد ناگاه
چنان مرد از کمال عشق زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
اگر تو اینچنین مردی برستی
وگرنه تا قیامت پای بستی
زپیش خویشتن بربایدت خاست
نیاید عاشقی با عافیت راست
این مرگ با آن که به ظاهر از جانب خوبرویی خواسته شده، نه تنها توجیهگر عشقهای مجازی و مقبولیت او در نظر شاعر است بلکه به نوعی مبین انگیزهای برای چنین مرگی نیز هست.بعلاوه، تمجید شیخ از چنین مردانی باید بیشتر به دلیل قداست آن و نتیجه ریاضتهایی باشد که به صوفی امکان چنین موتی را داده است.وگرنه در برابر گلچهرهای افتادن و به امر او جان دادن، بیشک منبعث از نهایت عشق یک انسان به انسانی دیگر نخواهد بود بلکه نیرویی مافوق جریانات بشری در کار است.تنها نقش این خوب رخسار، عبارت میشود از واسطه شدن میان آن نیرو و صوفی.طرفه آن است که چنین عشقهایی در نظر بعضی از صوفیه نه تنها گناه تلقی نمیشود بلکه عمل به بعضی از احادیث منقول و در عین حال راهی برای رسیدن به محبوب نیز به شمار میآید. (117)
اما بعضی با این طریقه مخالفند و نظر را هر چند به ظاهر شهوانی نباشد، باز برگرفته از شهوت میدانند:
«چون آن شهوت در نظر ایشان لطیف گشته است، صورت آن از لطافت در نیابند و هر گاه آن نظر مکرر گردد و قدرت تخیل و تفهم در آن تصرف نماید، ممکن است که کثیف شود و اثر آن در صورت بماند.» (118) اما اگر لذت دیدن خوبرو-آنگونه که غزالی خاطرنشان میکند-سالک را به همان التذاذی برساند که دیدن طبیعت به آن رهنمون میشود.چنین عشقورزی ایرادی ندارد.ولی غیر از این، اگر تمتع شهوانی مدنظر باشد، البته گناه محسوب میشود.این دیدن باید تنها تفرج در صنع باشد؛هرچند دیدن طبیعت نیز چیزی جز این نیست.
اما در طبیعت به دلیل هدایت تکوینی او، از نفخه الهی خبر نیست؛در حالی که نگریستن در چهره زیبا به خاطر اختفای این حقیقت در آن، سالک را به آن مستور حضرت حق میرساند و همین التذاذ معنوی است که تمتعات جسمانی را بیقدر نشان میدهد.
پس صوفی داستان عطار، اگر تیمار خوشرویی را میکند در حقیقت، او خدمت خدای وی را به جای میآورد.اگر پسرک مرگ او را میخواهد، خدای او راضی به مردن وی است و باید راضی به رضای حق بود.بعلاوه، تصور خدمت شخصی با زیبا پسری در حمام در حالی که نظارگیان علی الخصوص-شیخ علی رودباری که راوی داستان است-شاهد آنند، نمایانگر فضای کلی اجتماع آن روز است که چنین حوادثی نه به عنوان سنت، بلکه امری نه چندان غیرعادی تلقی میشده است.خاصه آن که دلدادگانی اینچنین در نظر مردم شناخته شده نیز باشند.با تمام این تفاصیل، اگر عشق این صوفی به پسرک بر هوس مبتنی بود، مسلما چنین قدرتی نیز از جانب حق به او داده نمیشد که مرگ خود را به خویشتن واگذارد و از آن مطلع باشد، بلکه هوسبازی هر جایی محسوب میشد که تنها نام یک صوفی را به دنبال خود میکشید.
نظیر همین حکایت داستان عاشق شدن مفلسی بر ایاز است (119) که شرح عشق درویشی بر ایاز و مجاوبه او با محمود است که در خلال آن، وقتی سلطان خطاب به درویش مدعی در باب بیارتباطی افلاس و عشق میگوید، پاسخ درویش شنیدنی است:
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعیام اهل این مجلس نیم
در تو ای محمود کومعنی عشق؟
جانفشان، ورنه ممکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
این حکایت با آن که در رساله لوایح عین القضات نیز آمده است (120) چنین به نظر میرسد که اختلاط چند مناظره از جانب افراد گونگونه با محمود باشد.از جمله نظیر همین گفتگو در مصیبتنامه (121) نیز روایت شده و ناظر بر گفتگوی محمود و زنی عاشق بر ایاز است که مجاوبه آنان، ابیاتی بسیار دلانگیز است.در پایان نیز مرگ ارادی زن القاء ثابت او در عشق ایاز و تأکیدی بر بیثباتی عشق محمود است:
گفت من آنم ایازت را که شاه
هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه
گفت من او را به زر بخریدهام
گفت من او را به جان بگزیدهام
گفت اگر او را خریدی تو به جان
پس تو بیجان زنده چونی در جهان؟
گفت جز از عشق پاینده نیم
زنده عشقم، به جان زنده نیم
این بگفت و سر به روزن درکشید
جان بداد و روی در چادر کشید
در زمان فرمود شاه حقشناس
تا بدست خویش دفنش کرد ایاس.
نظیر همین گفتگو باز در مصیبتنامه (122) بین محمود و درویشی عاشق بر ایاز صورت میگیرد؛با این تفاوت که حکایت با نصایح درویش پایان میپذیرد.همچنین در الهینامه نیز این گفتگو با ابیات مفصلتری بین محمود و جوانی نمکفروش (123) -که او هم دلداده ایاز است-صورت میگیرد و مانند حکایت قبلی، بدون مرگ کسی پایان میپذیرد.اما مأخذ این حکایت، سوانح احمد غزالی دانسته شده است. (124)
در مجموع، تمام این روایات برپایداری در عشق و جانفشانی عاشق در برابر معشوق تأکید دارند و روایت منطق الطیر و مصیبتنامه، این جانبازی را عملا نشان میدهند.
روایاتی اینچنین را که در آنها کسانی جرأت عاشق شدن به معشوق خاص سلطان را به خود دادهاند، نمیتوان چندان محقق دانست، با این حال، مرگهای ارادی مطرح شده در آنها که ظاهرا ذوق شاعرانه در بهوجود آمدنشان دخیل بوده است، نمایانگر برخورد محمود با پاکدلی است که به هر حال، نصیحتی نیز در خلال سخنان خود به محمود میکند.اما نکته اساسی که باز حکایات را به طریقی غیرقابل اعتماد نشان میدهد، تناقض روایت منطق الطیر و حکایت مصیبتنامه است که در یکی مردی عاشق ایاز میشود و در دیگری زنی به پای عشق او میمیرد و این اختلاف نمیتواند از دو منبع مختلف منبعث شده باشد.شاید ذوق شاعر عامل اصلی این اختلاف بوده است اما شیوه مردن زن یا مرد در عشق ایاز، جرح و تعدیل شیخ را بر داستان موجه نشان میدهد و مبین این است که عالم خاکی با تمام فراخنای خود، گنجایی ارواح و الامرتبه را ندارد و این بهدلیل تربیت نفس و غلبه بر آن است که هر چند حقارت آن بیشتر شود، عظمت روح نیز در مقابل افزونی مییابد تا جایی که جهان و هرچه در او هست با روح خدایی سالک-که جز با دیدار دوست- آرام نمیگیرد، غریب میشود و به ناکجاآبادی پر میکشد که از آنجا آمده است:
بعد از این اکنون اساس بندگی است
هر نفس صد زندگی در زندگیست
سالک سرگشته را زیروزبر
تا به حق بودست چندینی سفر
بعد از این در حق سفر پیش آیدش
هرچه گویم بیش از پیش آیدش
زان سفر گر با تو اینجا دم زنم
هر دو عالم بیشکی برهم زنم
گر بهدست آید مرا عمری دگر
باز گویم با تو شرح آن سفر
شرح دادم این سفر باری تمام
تا دگر فرمان چه آید و السلام
یادداشتها
(1)-الهینامه، ص 167 و خسرونامه ص 391 با تصحیح احمد سهیل خوانساری.
(2)-اسرارنامه، ص 90.
(3)-مصیتنامه، ص 121.
(4)-الهینامه، ص 3.
(5)-الهینامه، ص 149.
(6)-فرهنگ نامهای شاهنامه، دکتر رستگار فسایی، جلد دوم -نقل از شاهنامه، ص 823.
(7)-کیمیای سعادت، ص 809.
(8)-الهینامه، ص 150.
(9)-دیوان، ص 131.
(10)-الهینامه، ص 153.
(11)-شرح احوال و نقد آثار عطار، فروزانفر، ص 213.
(12)-نامههای عین القضات همدانی، به اهتمام علینقی منزوی -عفیف عسیران، ج 1، ص 90.
(13)-الهینامه، ص 155.
(14)-دیوان حافظ، طبع خلخالی، ص 181.
(15)-کلیلهودمنه، تصحیح مجتبی مینوی، ص 53 و همچنین داستانهای بیدپای به تصحیح خانلری-محمد روشن، ص 66.
(16)-بحر در کوزه، ص 167.
(17)-فیهمافیه، مولانا، با تصحیحات و حواشی، بدیع الزمان فروزانفر، ص 172.
(18)-الهینامه، ص 159.
(19)-سرّنی، ص 508.
(20)-الهینامه، ص 201.
(21)-شرح التعرف لمذهب التصوف-اسماعیلبن محمد مستملی بخاری به تصحیح محمد روشن، ج 1، ص 2-91.
(22)-برای اطلاع بیشتر از زندگانی ابراهیم، متن ذوقی این داستان در کتاب نقش بر آب تحت عنوان هجرت و همچنین جستجو در تصوف، ص 31 به بعد.
(23)-بلوهر و بوذاسف به روایت شیخ صدوق و علامه مجلسی، تحقیق و بررسی از ابو طالب میرعابدینی، ص 12.
(24)-Rizvi,sayyed Athar,Abbas,A History of Sufism inIndia,Munshiram,1986، v.I,p55.
(25)-ادیان و مکتبهای فلسفی هند-داریوش شایگان، ص 134.
(26)-در قلمرو وجدان، دکتر زرینکوب، ص 134.
(27)-ارزش میراث صوفیه، دکتر زرینکوب، ص 175.
(28)-الهینامه، ص 160.
(29)-مأخذ قصص و تمثیلات مثنویهای عطار، ص 64، دکتر فاطمه صنعتینیا.
(30)-کلیات خمسه نظامی، از روی نسخه معروف به حسن تاجر، علیاکبر علمی، ص 594.
(31)-پیرگنجه در جستجوی ناکجاآباد، دکتر زرینکوب، ص 195.
(32)-از کوچه رندان، دکتر زرینکوب، ص 39.
(33)-الهینامه، ص 166.
(34)-مقالات شمس تبریزی، شمس الدین محمد تبریزی، تصحیح و تعلیق محمدعلی موحد، جلد اول؛ص 77.
(35)-الهینامه، ص 188.
(36)-بانگ جرس، پرتو علوی، ص 43.
(37)-سرچشمه تصوف در ایران، سعید نفیسی، ص 167.
(38)-تاریخ تصوف در اسلام، دکتر غنی، ص 440.
(39)-سرّنی، ص 719.
(40)-الهینامه، ص 232.
(41)-کشف المحجوب، ص 233، تصنیف هجویری، تصحیح ژوکوفسکی(از آنجا که این داستان در کشف المحجوب نیز تکرار شده است، عینا در متن آورده شد.)
(42)-تذکرةالاولیاء، ص 169.
(43)-سرّنی، ص 100.
(44)-الهینامه، ص 297.
(45)-نفحات الانس، توحیدیپور، ص 599(مقایسه شود با نظر مرحوم فروزانفر در رد قول جامی شرح احوال و نقد آثار...)
(46)-منطق الطیر، ص 14.
(47)-همان، ص 66.
(48)-همان ص 144.
(49)-دیوان عطار، به تصحیح سعید نفیسی، ص 366.
(50)-فیهمافیه، ص 42.
(51)-منطق الطیر، ص 174.
(52)-تاریخ مردم ایران از پایان ساسانیان تا پایان آلبویه، دکتر عبد الحسین زرینکوب، ص 235.
(53)-منطق الطیر، صص 8-237.
(54)-مناقب الصوفیه، قطب الدین ابو المظفر منصور به کوشش محمدتقی دانشپژوه و ایرج افشار، ص 66.
(55)-تاریخ ادیان، تألیف علیاصغر حکمت، ص 110.
(56)-تاریخ جامع ادیان، جان ناس، ترجمه:علیاصغر حکمت.
(57)-ادیان زنده جهان، رابرت ا.هیوم، ترجمه دکتر گواهی، ص 97.
(58)-اسرار خودی و رموز بیخودی، اقبال لاهوری، با مقدمه دکتر مشایخ فریدنی، ص 41.
(59)-همان، ص 44 و 45.
(60)-مرصاد العباد، تألیف نجمرازی، به اهتمام دکتر ریاحی، انتشارات علمی و فرهنگی، ص 183.
(61)-مصیبتنامه، ص 10.
(62)-همان، ص 16.
(63)-همان، ص 10 و 11.
(64)-نامههای عین القضات همدانی به اهتمام علینقی منزوی -عفیف عسیران، ص 96.
(65)-مجموعه آثار فارسی احمد غزالی، مقدمه ص 74، درباره ابلیس، رجوع شود به دائرة المعارف بزرگ اسلام، به خصوص مقاله دکتر مجتبایی.
(66)-مصیبتنامه، ص 69.
(67)-فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، دکتر سیدجعفر سجادی، ص 55.
(68)-پیامبر، جبران خلیل جبران، ترجمه دکترمهدی مقصودی، ص 21.
(69)-مصیبتنامه، ص 120.
(70)-همان، ص 205.
(71)-همان، ص 237.
(72)-مآخذ قصص و تمثیلات مثنویهای عطار، ص 213.
(73)-اقبالنامه، ص 582.
(74)-مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی، ص 4.
(75)-مجله نامه فرهنگ، سال دوم شماره 4، تابستان 71، مقاله دکتر زرینکوب در این موضوع.همچنین کتابهای بحر در کوزه، صفحات 421 و 499 و حکایت همچنان باقی، ص 160.
(76)-مصیبتنامه، ص 308.
(77)-همان، ص 325.
(78)-همان، ص 344.
(79)-عرفان و فلسفه، و.ت.استیس، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، انتشارات سروش، ص 112.
(80)-اسرارنامه، ص 44.
(81)-سرّنی، ص 876، نقل از احیاء.
(82)-رمز و داستانهای رمزی، دکتر تقیپور نامداریان، ص 284.
(83)-شرح اصطلاحات تصوف، جلد چهارم، دکتر سید صادق گوهرین، ص 9.
(84)-اسرارنامه، ص 45.
(85)-همان، ص 54.
(86)-همان، ص 61.
(87)-کیمیای سعادت، تصحیح احمد آرام، ص 582.
(88)-مثنوی، دفتر چهارم، ص 293.
(89)-منطق الطیر، ص 110.
(90)-اسرارنامه، ص 62.
(91)-اسرارنامه، ص 64.
(92)-ترجمه رساله قشیریه، با تصحیحات و استدراکات بدیع الزمان فروزانفر، ص 305، انتشارات علمی و فرهنگی.به دلیل تکرار حکایت در ترجمه رساله قشیریه، عبارت متن عینا از این کتاب نقل شد.
(93)-کلیلهودمنه، ص 253.
(94)-مثنوی دفتر پنجم، ص 148.
(95)-مرزباننامه، ص 81 به تصحیح دکتر خطیب رهبر.
(96)-اسرارنامه، ص 68.
(97)-حدیقه، به تصحیح محمدتقی مدرس رضوی، انتشارات دانشگاه تهران، ص 291.
(98)-اسرارنامه، ص 73.
(99)-همان، ص 89.
(100)-مثنوی، دفتر اول، ص 111.
(101)-اسرارنامه، ص 122.
(102)-همان، ص 152.
(103)-همان، ص 165.
(104)-مثنوی دفتر سوم، ص 163.
(105)-خسرونامه، ص 8.
(106)-مثنوی، دفتر پنجم، ص 128.
(107)-همان، دفتر پنجم، ص 129.
(108)-خسرونامه، ص 385.
(109)-تاریخ پیامبر اسلام، تألیف دکتر آیتی، تجدیدنظر و اضافات دکتر گرجی، صص 6-535.
(110)-المنقذ من الضلال، غزالی، ترجمه صادق آینه وند، ص 29.
(111)-قوت القلوب فی معاملة المحبوب، ابو طالب مکی، چاپ مصر، چاپ اول، ج 1، ص 322.
(112)-خسرونامه، ص 390.
(113)-کیمیای سعادت، ص 616.
(114)-Rizvi,IBID.p.55.
(115)-نفحاتالانس، دکتر عابدی، ص 304.
(116)-الهینامه، ص 233.مقایسه شود با نفحات الانس در باب ابو علی الرودباری، ص 206.
(117)-برای اطلاع بیشتر، رجوع شود به کتابهای:از کوچه رندان، دکتر زرینکوب، بخش(عشق، کدام عشق)و عشق صوفیانه، جلال ستاری.
(118)-مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، عز الدین کاشانی، تصحیح علامه همایی، ص 263.
(119)-منطق الطیر، ص 189.
(120)-مآخذ قصص و تمثیلات مثنویهای عطار، ص 168.
(121)-مصیبتنامه، ص 273.
(122)-مصیبتنامه، ص 332.
(123)-الهینامه، ص 192.
(124)-مآخذ قصص و تمثیلات مثنویهای عطار، ص 73.