تحلیل موت ارادی در مثنویهای عطار
آرشیو
چکیده
متن
آنچه در پی میآید.جستجویی است در باب مرگ و انواع موت اختیاری در مثنویهای عطّار، که در تلقی عرفا نه تنها به برداشتی دهشتناک -همان گونه که دیگران از آن دارند-منتهی نمیشود، بلکه عبارت از طلیعه وصال و رسیدن به تمام آن چیزی است که عارف در طی زندگانی خود در دار دنیا برای آن ریاضتها کشیده است و در حقیقت مرگ را برای خود نوعی ولادت ثانی میداند؛تا حدی که زندگی را مرگ و مرگ را راه ورود به زندگی واقعی میانگارد.مرگ در نظر او یک انتقال است؛نقل از گلخن دنیا به گلشن عقبا.و این مرگ زمانی برای او این مفهوم را دارد که قبول آن اختیاری باشد.در واقع، وقتی ظرف جسم او مظروف روح وی را برنتابد، به اختیار مرگ را پذیرا میشود.اما رسیدن به این مرحله، مسبوق به طی منازلی بسیار مشکل است که بیمدد تسلط بر نفس البته میسور نمیشود. به همین دلیل است که صوفیه به مرگ قبل از مرگ یا موت احمر قایلند؛و آن عبارت از تسلط یافتن سالک بر نفس و رام کردن توسنی به نام خود است.و این زمینه ورود به موت اختیاری در مفهوم خلع جسد به اراده وی است.
بنا بر این، در زبان عرفا دو نوع مرگ بیش از تمام مرگهای دیگر * حائز اهمیت است:اول، موت (*)موت ابیض(گرسنگی)، موت اسود(تحمل اذیت و آزار)، موت اخضر(قناعت و مرقع پوشی). احمر یا تسلّط بر نفس و دوم، خلع جسد یا پرواز روح به اختیار عارف.
امّا نوع دیگری از مرگ وجود دارد که ما نام آن را مرگ خود آگاهانه نهادهایم و بر آنیم که از دو نوع مرگ یاد شده اگر چه نازلتر است، اما در انواع موتهای اختیاری از جایگاه ویژهای برخوردار است.ذیلا در خصوص این نوع مرگ و انواع مرگهای دیگر، به اختصار توضیحاتی میآوریم (1) تا زمینه ورود به مبحث اصلی مقاله بیشتر فراهم شود.
1-موت ارادی(مرگ خود آگاهانه):این مرگ که بیشتر در عشقهای آتشین مجال ظهور مییابد، عبارت از نوعی انتحار است که در آن عاشق سالک یا در مجموع عشاق، به یک خودکشی مقدس دست مییازند که نه تنها معصیتی در آن متصور نیست، بلکه با شهادت نیز قابل تبیین نیست.در حقیقت، مرز بین معصیت خودکشی و تقدس شهادت است؛چرا که عشق نوعی جنون است و در جنون نیز هر گونه عملی از آنجا که با معیارهای عقلانی قابل سنجش نیست، بنا بر این، چنین مرگی نیز نمیتواند نوعی گناه و مخالفتی بالاراده با شرع تلقی شود.به تعبیر ابو الحسن دیلمی:
«محبّت محبّان طبیعی به بیعقلی منتهی میشود و این امر، آنان را هلاک و موت سوق میدهد. (2)
البته نمود این گونه مرگها را نمیتوان تنها در عشق جست بلکه وقوع آن گهگاه در مواردی دیگر نیز دیده میشود.
2-موت ارادی(مرگ قبل از مرگ):این مرگ چنانکه اشاره شد، به تسلط بر نفس و گذشتن از سدّی به نام«خود»منطبق است.صوفیه این تعبیرات را در تفسیر کریمه«فتوبوا الی بارئکم فاقتلوا انفسکم»(بقره/54)یا حدیث معروف«موتوا قبل ان تموتوا» (3) یا این اقوال که«من مات من هواه، فقد حیی بهداه»و«مت بالارادة تحیی بالطبیعه» (4) میآورند و بر آنند که بزرگترین سدّ رسیدن سالک به مقام وصال، همانا چیزی جز نفس و خود نیست و باید که او از آن بگذرد.اما این گذشتن، نه به معنای کشتن و قمع کلی نفس است، بلکه باید به طریق درست مهار شود، و در عین این که او به زندگی متعارف روزمره مشغول است، از احوال نفس نیز غافل نباشد.
3-موت ارادی(خلع و لبس بدن):این مرگ که آخرین مرحله از مراحل سه گانه مرگ را شامل میشود، عبارت از قدرتی معنوی است که در طی آن، عارف میتواند روح را به اختیار از بدن جدا کند و باز به جسد بازگرداند و یا این که به اذن خداوند هر گاه که بخواهد به کلی از عالم تعیّن منفک شود و در واقع به اختیار خود بمیرد.
به هر حال، در این وجیزه کوشیدهایم که ردپای این مرگها را در مثنویهای عطّار یعنی (الهینامه-مصیبتنامه-منطق الطیر-اسرارنامه -خسرونامه)بیابیم و با بررسی تطبیقی در آنها به نقد و تحلیل این موضوع بپردازیم.
موت ارادی«موت خود آگاهانه»
این بخش به دنبال مبحث پیشین و در جهت بررسی مرگهای عمدی و انعکاس آن در منظومههای شیخ عطار است.در بیان این شیوه مردن که غالبا به زبان رمز و در قالب قصههای عاشقانه یا غیر آن به تحریر درآمدهاند، شاعر، خواننده را به قبول واقعیتی میخواند، و آن این که ظاهر قصه نیز همان روحانیتی را داراست که تأویل عرفانی آن در بر دارد.با این حال، فضای کلی کتابها، تاویل را مقبولتر از ظاهر داستانها یا نکتههای آنها نشان میدهد.علی الخصوص که مقدمه مثنویها و نتایجی که معمولا در پایان هر داستان بیان شده، ذهن خواننده را بعد از خواندن هر یک از آنها به همان سویی سوق میدهد که یک مجموعه عرفانی صرف، خواننده را به آن سمت میکشاند و شاید این شیوه عطار بر خلاف مولانا-که هدف اصلی سرایش، گاه در ابتدای قصه و گاه در اواسط آن بیان میشود-تأکیدی باشد بر این نکته که او نه ناظم صرف است و نه قصه پردازی حرفهای، بلکه جان جان کلام، همان نتیجهای است که او در پایان هر حکایت به تبیین آن میپردازد.
موضوع مرگهای آگاهانه که در این قسمت به آنها خواهیم پرداخت، صرفا به عشقهای جسمانی یا عرفانی مربوط نمیشود بلکه کاوشی است در تحلیل و بررسی این گونه مرگها که بالطبع تنوع موضوعات و انگیزهها در آنها محسوس خواهد بود.
الهینامه
در این مثنوی حکایت زن و شاهزاده (5) که داستان عشق زنی را نسبت به شاهزادهای بیان میکند، فاتحه حکایت مرگهای آگاهانه است.
زنی دلداده شاهزادهای جوان میگردد و شور این عشق او را چنان از خود بیخود میکند که در برابر چشم نظارگیان به شاهزاده اظهار علاقه میکند و تکرار این عمل، کار را به مزاحمتهای پی در پی میکشد.تا جایی که، شاهزاده به پدر شکایت میبرد و پادشاه نیز فرمان میدهد که موی زن عاشق را به پای اسبی ببندند و اسب را به تازیدن وا دارند تا کشته شود.اما زن تقاضایی میکند:
مرا آن است حاجت ای خداوند
که موی من به پای اسب او بند
که چون من کُشته آن ماه گردم
همیشه زنده این راه گردم
بلی گر کُشته معشوق باشم
ز نور عشق بر عیّوق باشم
همچنین است حکایت علوی و عالم و مخنث (6) ، که با هم به روم میروند و در آنجا اسیر کفار میشوند و آنان شرط آزادی هر سه را در سجده بر بت میگذارند.علوی سید بودن خود را بهانه قرار میدهد و به امید شفاعت میگوید:
که از جدم تمام است استطاعت
کند در حق من فردا شفاعت
و توجیه عالم نیز چنین است:
که گر بت را نهم سر بر زمین من
برانگیزم شفیع از علم دین، من
اما مخنث از سجده بر بت سرباز میزند و خود را بیعون و شفیع میخواند و یاران را به این دلیل که هر کدام به نوعی بهانهای دارند، خطاب قرار میدهد که:
شما را چون شفیعست و مرا نیست
ز من این سجده کردن پس روا نیست
چو شعی گر بُرندم سر، چه باک است
نیارم سجده بُت، کان هلاک است
این حکایت با اختلاف کمی در حدیقه نیز آمده است، اما بین استنتاج حکیم و شیخ تقابلی وجود ندارد.
کشته بهتر مرا به نام نکو
که بوم زنده با هزار آهو
جان بداد و یکی سجود نکرد
بر دَرِ عار و شک قعود نکرد
(7)
در هر دو حکایت-که غرض نشان دادن برتری ایمان مخنث بر عالم و علوی است-نه تنها رجحان حال بر قال مد نظر است بلکه تعریضا این حدیث معروف را فرا یاد میآورد که«اکثر اهل الجنة البله»به قول مولانا:
خویش ابله کن، تبع میرو سپس
رَستگی زین ابلهی یابی و بس
زیرکی چون کبر و باد انگیز تُست
ابلهی شو تا بماند دل دُرست
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
(8) اما این که در روایت شیخ و حکیم، مخنث از عالم و علوی برتر نشان داده میشود شاید به دلیل بدنامی زیاده از حدی بوده باشد که دامنگیر این افراد بوده و پایداری او بر ایمان خود نیز نه تنها اعتراضی بر عالمان بیعمل و واعظان جلوهگر در محراب و منبر، و توجیهات شرعی آن است بلکه تلویحا عقل و شریعت بیطریقت نیز به زیر تازیانه انتقاد کشیده میشود.در عین حال، عشق را که این بار در وجود مخنثی مجال بروز یافته، منحصر به پاک دینان صوفی مقام نمیکند، بنا بر این، مخنث که در بدنامی * شهره آفاق است، در این جا لایق مقامی میشود که عالم عاقل و سید واعظ را به آن راهی نیست؛مانند منزلتی که فضیل عیاض بدان نایل شد و در کلام صوفیه، به توفیق تعبیر شده است.
به این ترتیب، شخصی با چنین سوابق که در تلقی عوام و اهل علم جزو منفورترین افراد اجتماع محسوب میشود، اگر به بارقهای هر چند ضعیف، از اهل مدرسه و خانقاه برتر میشود، البته دیگران باید این گونه حوادث را به دیده عبرت بنگرند و اگر دل به عشق نسپارند، خود را کمتر از مخنثی بدانند و این دقیقه، جان جان تعلیمی است که شیخ درصدد القاء آن است.
این حکایت، یادآور داستان پادشاه جهودان و آتشی است که در مقابل بتی بر پا داشت. (9) و متمردان از سجده بر بت را به کام آتش میکشاند. در این میان، کودک مادری که از سجده بر بت امتناع کرده بود، به زبانههای آتش سپرده شد، و گفتگوی او با مادر، حاکی از راهیابی او به عالمی است که مادر با وجود بلوغ عقلی و سنی، به آن حقیقت راه نیافته است.
در روایت شیخ نیز با این که مخنث بلوع فکری و دینی عالم و علوی را ندارد، اما عدم سجده او بر بت حکایت از منور شدن جان او به انواری است که مدعیان در طلب آن بیخبرانند.بنا بر این، انتخاب مرگ از جانب وی، با تمام خوفی که یاران او از آن دارند، گویای هدفداری وی از انتخاب خویش است.چرا که مرگ نه تنها به نوعی به زندگی ننگین او پایان میدهد، بلکه زمینهساز حیات جاودانی او نیز هست.آن گونه که زنی روسپی به دلیل ممانعت از زنای برصیصا با وی، با بهشتیان محشور شد. (10)
در حکایت گبری که پل ساخت، (11) محور اساسی قصه باز بر آنچه گذشت استوار است.گبری پیر نام، پلی برای استفاده مردم میسازد و محمود غزنوی به اجبار و تطمیع سعی در خریدن پل میکند اما پیر راضی به این کار نمیشود.سرانجام، با شکنجه فراوان تن به فروش پل میدهد، به (*)بدنامی مخنثان که در ضمن حکایت لوطی و مخنث در مثنوی انعکاس یافته، شرح تباهکاری یک لوطی با مخنثی است که خنجری به کمر بسته است و هنگامی که لوطی سرّ خنجر را میپرسد جواب میشنود که:
گفت آن که با من اَر یک بدمنش
بد بیندیشد بدرم اشکمش
گفت لوطی حمد لله را که من
بد نیندیشیدهام با تو به فن
چونکه مردی نیست خنجرها چه سود؟
چون نباشد دل ندارد سود خود
(مثنوی، دفتر پنجم، ص 16)
شهوت و حرص نران بیشی بود
وانِ حیزان ننگ و بد کیشی بود
حرص مردان از ره پیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود
(مثنوی، دفتر سوم، ص 112) شرطی که خود سلطان در کنار حاضر باشد. روزی مقرر میشود و خلقی انبوه نیز به نظاره میآیند.اما گبر در برابر چشم خلایق خود را در آب میافکند و قبل از مرگ، وعده دیدار را بر سر پل صراط میگذارد:
در آب افکند خویش آتش پرستی
که تا در دین وی ناید شکستی
این حکایت نیز مانند داستان پیشین به نوعی روایتگر علوّ ایمان است که دین دینداران ریایی را در مرتبهای بسیار نازلتر از بیدینان با ایمان نشان میدهد.شاعر در مصیبتنامه و تذکرة الاولیاء نیز در ضمن حکایتی از گبری سخن میگوید که به قصد دانه دادن به مرغان هوا، دانه بر برف میپاشد و وقتی ذو النون از وی علت را جویا میشود میگوید:
مرغکان را چینه پاشم این قدر
تا خدا رحمت کند بر من مگر
گفت ذو النونش که چون بیگانهای
کی پذیرد تو، مگر دیوانهای؟
گفت اگر نپذیرد این، بیند خدا؟
گفت بیند، گفت بس باشد مرا
(12) و سال بعد وقتی به حج میرود و گبر را در طواف میبیند که مسلمان شده، با خود میگوید:
«خداوندا به مشتی ارزن، گبری چهل ساله را ارزان میفروشی.هاتفی آواز داد که:حق تعالی هر که را خواند، نه به علت خواند و چون راند نه به علت راند.تو این ذو النون فارغ باش که کار فعال لما یرید با قیاس عقل تو راست نیاید.» (13)
نظیر همین حکایت را لاهیجی نیز در مثنوی خود بیان میدارد و از زبان هاتف خطاب به ذو النون میآورد:
رو مکن با خود قیاس کار او
فعل او بیعلت است، علت مجو
لا ابالی دان جناب کبریا
نیست علت لایق فعل خدا
(14) این گونه ظرایف در طریقت عشق، نمایانگر لطایفی است که عقل بشری با تمام پختگی نمیتواند به غور در آن بپردازد.در روایت سعدی هم وقتی ابراهیم(ع)گبری را به دلیل نگفتن نام خدا به وقت غذا از خانه راند، آنچه را که هاتف به ابراهیم(ع)تقریر کرد، نه تنها شامل فراخی سفره رب جلیل است بلکه یادآور این نکته نیز هست که پیامبران نیز گاهی به خطاهای بشری دچار میشوند.
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل:
منش داده صد سال روزی و جان
ترا نفرت آمد از او یک زمان؟
گر او میبرد پیش آتش سجود
تو وا پس چرا میبری دست جود؟
(15) بنا بر این، در حکایت الهینامه نیز آنچه که خواننده را به قبول حقیقتی میخواند، حسن نیتی است که در وجود گبری متبلور میشود.تا جایی که جان بر سر آن میگذارد و رندانه سلطان غدار را به تمسخر میگیرد و در عین حال، آزادگی را هم منحصر به اهل شریعت و طریقت نمیکند.
در داستان پسر و درویش دلباخته (16) شیخ از پسری زیبا رو حکایت میکند که درویشی به او دل باخت.پسرک برای آزمودن عاشق، او را به صحرا برد و به دنبال اسب خود کشید، تا حدی که خارهای صحرا به پای درویش میخلید و دم برنمیآورد.بعد از این که معشوق عاشق را در عشق صادق دید، به دست خویش خارها را از پای وی بیرون میکشید و درویش آرزو میکرد که ایکاش خارها بیشتر میبود تا معشوق بیشتر در کنارش میماند:
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
بسی بر نام او تا کشته گردی
همه اعضاء به خون آغشته گردی
در واقع، درویش خواستار مرگی بود که در کنار پسر و پای او باشد وگرنه راضی به کشیده شدن به دنبال اسب معشوق نمیشد.این نکته در نظر شاعر همان ریاضتها و عذابهایی است که آدمیان در دنیا و برای وصال حق تحمل میکنند.چه، با تزاید این عذابها، لطف محبوب نیز نسبت به محب بیشتر خواهد بود.چنانکه غزالی خطاب به یکی از شاگردان خود مینویسد:
«بنده به فضل و کرم و رحمت حق تعالی به بهشت رسد اما تا او طاعت و عبادت خود را مستعد و شایسته رحمت حق تعالی نگرداند، رحمت به وی نرسد.بس عقبهها در پیش است تا آن که برسد.ای فرزند!یقین دان که تا نکنی مزد نیابی. (17)
این داستان اگر مصلحت را نیز لازمه عشقبازی نمیداند اما زخم زدن و مرهم نهادن معشوق را مصلحتی میداند که رضای عاشق و نپرسیدن او از سرّ کار، مستلزم بیاختیاری از خود و دل سپردن به خواسته محبوب است.
اگر معشوق درد میدهد، شایستگی عاشق را بر درمان میسنجد.هر قدر درد بیشتر، درمان افزونتر.این که حافظ نیز به«دردم از یار است و درمان نیز هم»اشاره دارد، ورای جبر انگاری، او در این تلقی به دردپذیری عاشق نیز هم تاکید دارد. همین گفتار را شیخ در منطق الطیر به خواننده القاء میکند:
درد حاصل کن که درمان دردِ توست
در دو عالم داروی جان دردِ تست
(18) مانند این داستان حکایت پسر زیبا و عاشق (19) است، که برای تبرئه شیطان از عصیانی که در حق حق کرده است، به میان میآید.
شخصی به پسری خوبرو دل در بست و وصال او را میطلبید.قضا را در صحرا بارانی سخت در گرفت و همه به خیمهها پناه بردند و عاشق و معشوق هم به زیر خیمهای رفتند.با زیادتر شدن باران هر کس به زیر جامهای در شد و آن دو نیز، (درون جامهای رفتند.)در این بین، همگان از خدا طلب قطع باران میکردند اما عاشق دعایی دیگر داشت:
ولی میگفت عاشق یا الهی
زیادت کن، نه کم، چندانکه خواهی
این حکایت نیز مانند داستان پیشین، به درد و عذاب بر خلاف تلقی عوام که مایه رنج است تأکید دارد و از آن به عنوان وسیلهای یاد میکند که التزام رسیدن به اهداف را به دنبال خواهد داشت و این منظور وقتی میسور میشود که سالک به اختیار طالب آن باشد، همان گونه که حکایت قبلی به آن ناظر بود.ابلیس نیز طالب چیزی بود که دیگران آن را ناخوش میداشتند و آن عبارت از لعنت و دوری بود؛و سرّ این مخالفت را این گونه گفتهاند:
«موسی از ابلیس پرسید از امر سر پیچیدی؟ گفت آن«ابتلاء»و امتحان بود، امر نبود» (20) و عین القضات این لعنت را عین لطف و رحمت میداند و آن را در حق ابلیس این گونه بیان میکند:
«چون بر منش رحمت آمد، مرا لعنت کرد.» (21) حکمتی که در آن نهفته است، به این دلیل بود که ابلیس غیر خدا را لایق سجده ندید، حتی اگر فرمان او باشد.همین طور تسلط ابلیس را به مردمان، نتیجه همان لعنت میداند.چه، اگر او مطرود و لعین واقع نمیشد، راهزنی بر مرد و زن را هم نمییافت:
بدان لعنت حریف مرد و زن شد
بسی خلق جهان را راهزن شد
(22)
اگر چه لعنتی از پی در آرم
به پیش غیر او کی سر در آرم؟
به غیری گر مرا بودی نگاهی
نبودی حکمم از مه تا به ماهی
(23) به تعبیر عین القضات:«از این روی لعنت قوت و غذای جان اوست، به لعنت زنده است، و لذت او از لعن و نفرین بیش از مدح و آفرین است.» (24)
این گونه توجیهات، مختص به عرفای اسلامی نیست بلکه خار خار اندیشههایی این چنین حتی در انجیلهای چهار گانه نیز به نام شبهات هفتگانه ابلیس یافت میشود که با دیگر اسرائیلیات در سدههای نخستین هجری وارد جهان اسلام شد و مورد توجه متکلمان مسلمان واقع گردید.از جمله، شهرستانی در مقدمه«الملل و النحل»به طرح این شبههها پرداخته و قاضی نور الله شوشتری به آنها جواب داده است. (25) که در این وجیزه مجال پرداختن به آنها نیست.
باری حکایت نابینا و شیخ نوری (26) ناظر بر الله گفتن نابینایی است که شیخ نوری در اثر استماع نام الله و به دعوی صداقت در عشق خود را به نیستان زد تا حدی که خود را به کشتن داد:
چنان بر نیستان زد خویشتن را
که پاره پاره کرد از زخم تن را
به آخر از تنش از بس که خون شد
به زاری جان او با خون برون شد
ز خون سینه آن کشته راه
نوشته بر سر هر نی که الله
این حکایت در تذکرة الاولیاء نیز مجال ظهور یافته است و از قول نوری آورده است که:«تو او را چه دانی و اگر بدانی زنده نمانی.» (27)
حکایت دیوانه و آرزوی کرباس، (28) داستان مجنونی است که از خدا طلب تن پوشی میکند. اما:
خطابی آمد آن بیخویشتن را
که کرباست دهم اما کفن را
و دیوانه در مقام اعتراض میگوید:
بباید مرد اول مفلس و عور
که تا کرباس یابد از تو در گور
ز خون و خاک آنگه پاک گردی
که خون دل خوری تا خاک گردی
این داستان با آن که از زبان شوریدهای مجال بیان یافته، اما ناظر بر حقیقتی عمیق است که لحن طنز گونه دیوانه و ساده دلی مستور در آن به زیبایی این مقال بیش از جنبه جدی آن دامن میزند.این که کرباس، در حکم پاداشی است که حق تعالی به آدمیان ارزانی میدارد و تخلیه از خودیها و تعلقات که در قالب افلاس و عور بودن تصویر شده، شرط لازم استحقاق بنده است برای رسیدن به کرباس.با این حال، نکته اساسی، تلقی شیخ از نقش دیوانگان و بیان لطیفترین نکات عرفانی و اجتماعی است از قول آنان.تا جایی که هیچ گویندهای شاید تا این حد به عقلاء المجانین یا مجانین العقلا نپرداخته است.آن گونه که خود در منطق الطیر، جمله دیوان خود را دیوانگی میداند.
دیوانگان در مثنویهای عطار از آنجا که با عقل سر و کار ندارند و عرفان نیز عقل را چون عقال بر پای روح میداند، میتوانند نمونههای روشنی از مصلحت نبینی و آزادگی باشند.همچنین گفتار و کردار آنان نیز موجه و قابل گذشت است و به این بهانه میتوان بسیاری را به زیر تازیانه انتقاد گرفت و یا حتی به تماخره، مسخره عام و خاص کرد.در عین حال، حقایقی را که نمیتوان به صراحت بیان کرد، در لفافه طنز و شوخی جواز تبیین داد. بعلاوه، اگر دیوانهای که از دغدغههای عقل آسوده است، بسیاری از بیعدالتیها را میبیند و زبان به اعتراض میگشاید، چرا عاقلان به ظاهر متفکر، ساکت نشستهاند؟همچنین دیوانه ملزم نیست که به تمام قراردادهای اجتماعی و قیودات دست و پا گیر آن پایبند باشد.بنا بر این، عارف حق بین نیز که چیزی جز خدا نمیداند و نمیبیند، باید که گاه به تاسی از دیوانگان، مصلحت بین نباشد.به تعبیری «درس آزادگی» (29) نیز در مکتب دیوانگی داده میشود.
حکایت عمر خطاب و جوان عاشق (30) قصه عاشق شوریدهای است که هر چه بر او شهادت را عرضه کردند، فقط به عشق اقرار کرد و اسلام نیاورد، تا این که فرمان عمر کشته شد و بعد از این که پیامبر ماجرا را شنید فرمود:
دلت داد ای عمر آخر چنین کار
که کشتی عاشقی را این چنین زار
چو غم کشتست عاشق وین خطا نیست
دگر ره کشته را کشتن روا نیست
آنچه که بیش از هر چیز در این داستان قابل توجه است، تقابل ظاهری عشق جسمانی و شریعت است.و این که عشق مجازی-که خود یکی از شیوههای عشقورزی در عرفان است-در حقیقت با تشرّع صرف منافاتی ندارد.چرا که آن جوان به تعبیر شاعر، همان راهی را میپیمود که شریعت به آن میخواند و اگر در راه عشق کشته شد و اسلام نیاورد، باز شهید عشق است به تعبیر سعدی:
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
(31) حکایت بعدی، به فرق خودکشی و انتحار با این گونه مرگ ناظر است.چنانکه درویشی آرزوی طوفان میکند (32) ، تا حدی که:
نماند از وجود خلق آثار
شود فانی دیار و دیر و دَیّار
اما به او گفته میشود که تو خود نیز فانی میشوی و اگر اشتیاق مرگ داری، خود را به دریا بیفکن تا از هستی خود رسته شوی و جواب درویش این است:
هلاک خود به خود کردن نه نیکوست
مگر عزم هلاک من کند دوست
ز معشوق آنچه آید لایق آید
که تاوانی است هرچ از عاشق آید
اگر معشوق بفروشد وگرنه
از او زیباست وز هر کس دگر نه
این نکته ظریف مبین عدم خطا بر قلم صنع است و این که سالک، شر را در جهان هستی نمیبیند و معتقد است که هر آنچه از قلم صنع میتراود، نیکوست به این که:
«در عالم عالم آفریدن
به زین نتوان رقم کشیدن
یا:
بدان خالق تعالی خالق اوست
ز نیکو هر چه صادر گشت، نیکوست»
(33) که البته چنین نتیجهای منبعث از دل سالک است، اما در حکم عقل در این باره باید گفت، اگر در جهان نقص نباشد، پس جهان کامل است و خدا نیز که کامل کاملان است، در جهان از خدایی خود ساقط میشود و چون«وجود دو کامل هر یک مقتضی یا مستلزم نفی وجود آن دیگر است. (34)
بنا بر این، نقص جهان و وجود شر در آن، امری اجتنابناپذیر خواهد بود.
اما درویش از این جهت جویای شر است که عاملی خواهد بود تا او را به معشوق رساند؛به این معنی که مرگ در نظر ظاهربینان بزرگترین شری است که دامنگیر آدم خاکی میشود و درویش با خواستن آن، هم رستگاری خود را خواهان است و هم نابودی بیپروایان از حق را.در عین حال، خودکشی را هم نفی میکند و توجیه او چنین است:
چنین گفت او که بس روشن بود آن
که هرچ از من بود چون من بود آن
با چنین بینشی، اگر نوع بشر را نیز لایق مکافات میبیند به دلیل نافرمانیهای آنهاست وگرنه آنچه از خدا صادر شود جز نیکی نیست.به تعبیر حافظ:
هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
باری در حکایت جرجیس (35) نیز مرگ با عذاب را از آنجا که مطلوب محبوب است، پسندیده میداند.تا جایی که وی را سه بار میکشند و دوباره زنده میشود و وقتی آخرین آرزوی او را میپرسند، میگوید:
کنندم پاره پاره در عذابی
که تا آید دگر بارم خطابی
که چندین رنج بر جانم رقم زد
که تا در دوستی ما قدم زد
انعکاس همین داستان و تلقی مولانا نیز از جرجیس، به حلاوت مرگ و بیمقداری آن در نظر سالک ختم میشود.
آن که چون جرجیس اندر امتحان عشق ما
گشت او صد بار زنده، کشته شد صد ره شهید
(36)
کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیسوار
سر بنهادن ز من، وز تو زدن تیغ تیز
(37) عطار در جای دیگر نیز به التزام جانفشانی و در خون رفتن اشاره دارد:
اگر در عشق میباید کمالت
بباید گشت دائم در سه حالت:
یکی اشک و دوم آتش سوم خون
اگر آیی از این سه بحر بیرون
درون پرده معشوقت دهد بار
وگرنه بس که معشوقت نهد خار
(38) داستان رابعه دختر کعب (39) -که بلندترین داستان الهینامه است-به عشق رابعه و بکتاش غلام حارث برادر دختر دلالت دارد که پایان آن به مرگ رابعه و زندانی شدن بکتاش میانجامد.اما نحوه کشتن رابعه در گرمابه و نوشتن اشعارش بر دیوار به خون خویش، خود نوعی مرگ عاشقانه حزنانگیز است که قلم ساحر شیخ نیز سوز و گداز آن را دو چندان میکند. گویی شیخ عطار بر مرگ شاعری عاشق پیشه -ورای ابعاد زمان و مکان به قصد همدردی و غمخواری-خون میگرید و مرگ او را طریق عاشقان مرد میانگارد:
بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقانِ مرد بینی
و مرگ وی را این گونه به تصویر میکشد:
میان خون و عشق و آتش و اشک
برآمد جان شیرینش به صد رشک
بکتاش نیز بعد از رهایی از زندان، حارث را کشت و بر سر قبر رابعه با خنجری به زندگی خود پایان داد:
نبودش صبر بییار یگانه
به او پیوست و کوته شد فسانه
این بیت بیآن که اختصاصا بر این حکایت فرض شود، نمایانگر نظر عطار است در وصال عاشق و معشوق ناکام در دنیا.و این طرز تلقی میرساند که شیخ، مرگ بکتاش را تنها یک انتحار نمیداند بلکه موجب رسیدن عاشق و معشوق به هم و از میان بردارنده حائلی به نام تن معرفی میکند.این مرگ آن گونه که مرگ فرهاد نیز بر آن ناظر است، البته اجتنابناپذیر مینماید.
در حکایت مرگ شیخ اقطع (40) با آن که وی را مشتاق مرگ نشان میدهد، اما ترس او را نیز از این که نمیداند دوزخی است یا بهشتی، به بیان میآورد و از زبان او میگوید:
کسی بر خشک کشتی رانده صد سال
کنون گر غرقه گردد چون بود حال
منظور از شیخ اقطع-که داستان وی در تذکرة الاولیاء و مثنوی نیز مجال بروز یافته است-باید ابو الخیر تیناتی(وفات 349)باشد (41) که کرامات و خوارق عادات او در نفحات الانس نیز حکایت از شیخی صاحبدل و بلند مرتبه در مراتب عرفان میکند که با چنین مقاماتی، عمر خود را بیحاصل و بر خشک رانده میانگارد.از سخنان اوست:
«هر که عمل خود ظاهر کند، مرایی است، و هر که حال خود ظاهر کند مدعی.» (42) داستان زندگانی او نیز-آن گونه که در مثنوی آمده-به عزلت شیخ در کوه ناظر است (43) که با خدای خود عهد میکند که از امرود بنهای کوه هیچ نخورد تا وقتی که بر زمین نیفتد.اما چند روز گذشت و میوهای بر زمین نیفتاد.بالاخره شیخ میوهای چید و خورد و خدا نیز به کیفر این عهد شکنی، طی ماجرایی، موجبات قطع دستش را، فراهم میآورد تا این که شحنه شهر او را میشناسد و آزاد میشود.اما شیخ همچنان به کنج عزلت میرود تا این که روزی او را مردمان سرگرم زنبیلبافی میبینند در حالی که دستانش سالمند و او به خدا مینالد که چرا موجب افشای راز او شده و خدا نیز به او الهام میکند که افشای رازش به این جهت بوده تا خلایق گمان بد نسبت به او نبرند و این کرامت در رفع شبهه آنان است و در جهت هدایت ایشان.
به هر حال، عطار نیز اگر شیخ اقطع را در دم واپسین عمر گریان و سرفکنده نشان میدهد و او را شرمگین از حاصل خویش مینمایاند، در حقیقت به مخاطب خود نه تنها طریقه زندگی را میآموزد بلکه به این نکته اشاره دارد که وقتی مردان خدا این گونه خود را باد در دست میدانند، طبقه عوام البته باید تدارک کار خویش کنند تا آنچه را جناب آسمان(به تعبیر مولانا)از آنان میخواهد به بهترین وجهی به انجام رسانده باشند.چه، ترس اولیاء به هنگام مرگ، ترس از عذاب و دهشت آن نیست بلکه خوف آنان از قصور در طاعت و تقصیر در عبادت ناشی میشود.
منطق الطیر:
در این مثنوی نیز التزام استقبال از مرگ و تصریح شیخ بر دردمندی عاشق و تلقی مرگ به عنوان اصل زندگی، نشان از ارزش مرگ و حلاوت آن در نظر او میکند:
مردهییام میروم بر روی خاک
زنده گردان جانم ای جانبخش پاک
(44)
ذرهای در دم دهای درمانِ من
زانکه بیدردت بمیرد جان من
(45)
دست باید شست از جان، مردوار
تا توان گفتن که هستی مردکار
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار
(46)
هر که عنقا راست از جان خواستار
چنگ از جان بازدارد مردوار
(47) حکایت پادشاه صاحب جمال (48) که خیل خلایق با دیدار او جان میباختند و علی رغم این که هر روز عدهای بسیار به این طریق میمردند، باز بر مشتاقان دیدار او افزوده میشد، بیاعتباری و بیارزشی زندگی ظاهری و شیرینی مرگ در راه محبوب را در نظر آنان نشان میدهد:
مردن از عشق رخ آن دلنواز
بهتر از صد زندگانیِ دراز
به واقع، مرگ این عاشقان نه به اجبار بلکه به اختیار بود.چه، اگر او را نمیدیدند، زنده میماندند اما با این که دیگران پیشتر از ایشان با دیدن پادشاه مرده بودند، باز خلایق به دیدن شاه راغب بودند.
حکایت با تمام استبعادی که دارد به مرگ در معنی مصطلح خود نمینگرد؛بلکه در این تصویر، پذیرش مرگ امری مستحسن و دلنشین است، تا حدی که مردمان آن را در ازای دیدار شاه به جان خریده بودند.
در حکایت شیخ صنعان (49) مرگ دختر ترسا نقش میانجی و واسطهای را دارد که بین یک تحول عظیم روحی-در اثر دیدن خوابی-و حضرت حق واقع میشود.چرا که راه رسیدن به حق که شیخ صنعان نمادی از آن است عبارت میشود از مرگ.پس دخترک به دنبال شیخ روان میشود تا بمیرد و برسد.مرگ دختر آغاز یک جاودانگی است که با تمام جفاهای خود لایق آن شد.
قطرهای بود او در این بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم میرویم
رفت او و ما همه هم میرویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
(50) در حکایت پادشاه مصر و عاشق مفلس (51) ، بر خلاف مدعیان صادق عشق-که مرگ را بیواهمه میپذیرفتند-این بار عشق، بین ترک سر و ترک شهر مخیر میشود و مدعی دروغین به ترک شهر رضا میدهد اما پادشاه دستور میدهد تا سر از بدنش جدا کنند و هنگامی که جویای علت این جفا شدند:
شاه گفتا زانکه او عاشق نبود
در طریق عشق من صادق نبود
گر چنان بودی که بودی مردِ کار
سر بریدن کردی این جا اختیار
نظیر این حکایت را لاهیجی نیز نقل میکند (52) این گونه که جوانی خوبرو عاشق پیر خود را به تپانچههای پی در پی میآزارد و وقتی جویای علت میشوند، میگوید که سه روز است مرا ندیده.اگر او عاشق صادق بود، ساعتی از دیدار من غافل نمیشد.بزرگترین جرم او این است که آنچه میگوید در ضمیر ندارد.
داستان بر دار رفتن حلاج (53) و این که او صورت خود را به خون میآلاید تا زردی چهرهاش دلیلی بر ترس وی از مرگ نباشد، نه تنها به حلاوت مردن به پیش عاشقان دلالت دارد، بلکه سرخی روی او همانند سرخی روی محبی است که بعد از فراق بسیار به محبوب خود میرسد.
این حکایت در تذکرة الاولیاء و الهینامه تکرار شده و ردپای آن در سیاستنامه نیز در باب مرگ بابک خرم دین آمده است.هنگامی که او خون خود را به صورت خود مالید:
«معتصم گفت ای سگ، این چه عمل است؟ گفت:...من روی خویش از خون خود سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که رویش از بیم زرد شد.» (54)
درباره صحت این گفتار از بابک به این علت که از جانب دشمنان نقل شده، شک چندانی جایز ندانستهاند و آن را درخور وقوع یافتهاند. (55)
نتیجهای که شیخ از این حکایت ارائه میدهد
همان ظرافتی را داراست که بابک به تقریر آن میپردازد:
تا نباشم زرد در چشم کسی
سرخ رویی باشدم این جا بسی
هر که را من زرد آیم در نظر
ظن برد کاینجا بترسیدم مگر
مرد خونی چون نهد سر سوی دار
شیر مردیش آن زمان آید به کار
(56) در حکایتی دیگر که قصه عشق صاحب کمالی بر پسری است، (57) شاعر نکته لطیف و بسیار ظریفی را بیان میکند، که حاکی از التزام مرگ عاشقانه در عشق محبوب است.و آن این که عالی همتی دل به صاحب جمالی میدهد.قضا را پسرک بیمار شد و به حال مرگ افتاد.عاشق را خبر دادند و او با کاردی بر سر معشوق آمد تا وی را بکشد.وقتی خلایق مانع شدند، گفت:اگر من معشوق را بکشم، مرا به قصاص خون او میکشند و در قیامت نیز به جرم این خون، به آتشم میسپارند.پس هم در دنیا به پای او کشته میشوم و هم در آخرت به عشقش سوزانده میشوم:
عاشقان جانباز این راه آمدند
وز دو عالم دست کوتاه آمدند
آنچه بیش از همه این حکایت را دلنشین میکند، مرگ و نقش آن در رساندن محب به محبوب است.واقعیتی که جاودانگی سالک موقوف بدان است.با این حال، تقریر شیخ از داستان و تمام حکایاتی که به طریقی به عشق ظاهری و علی الخصوص عشق شیرین پسران منتهی میشود، ناظر به قبول شیوه نظر بازی است.یعنی طریقهای که در وجود عراقی و روزبهان و سعدی و حافظ هر کدام به صورتی مجال ظهور یافت.
اما این که خود شیخ نیز چنانکه افتد و دانی به این شیوه نرد عشق میباخته، حکایتی است که ظاهرا دلیلی بر اثبات آن وجود ندارد و او تنها نقش یک راوی را-که این گونه عشقها را صرفا درخور روایت میدانسته-ایفا میکند و از فحوای کلام او چنین پیداست که در مقام نفی نیز برنمیآمده است.
از قرار معلوم، نه نفس این گونه خواستنها و عشقهای مجازی ذهن شاعر را به خود معطوف میکرده است، و نه جنبههای حسن و قبح آن؛ بلکه تنها به این دلیل که با توسل به آنها بسیار راحتتر از تاویلات مشکل عرفانی یا معیارهای شریعت صرف، مقاصد خود را به خواننده القاء کند، این گونه حکایت را برمیگزیده است.آن گونه که حکایت به آب افتادن معشوق و هلاکت عاشق (58) به تیغ او شاهد این مدعاست.و وقتی معشوق میپرسد:
گر من افتادم در آن آب روان
از چه افکندی تو خود را در میان؟
چنین جواب میدهد:
گفت من خود را در آب انداختم
زانکه خود را از تو مینشناختم
روزگاری شد که شد بیشکی
با توییّ تو یکیّ من یکی
چون تو من باشی و من تو بر دوام
هر دو تن باشیم یک تن و السلام
باری در حکایت بسیار دلکش پروانگان و شمع (59) شیخ جان جان مساله مرگ ارادی را به تصویر میکشد.در طی این داستان، در مجمع پروانگان، سخن از شمع میشود.سه پروانه برای یافتن آن و تقریر کیفیت شمع برای پروانهها، یک یک به سراغ شمع میروند.پروانه اول، آنچه را که از شمع درک میکند، بر سر جمع باز میگوید. ناقدی که در میان پروانگان بود، اظهار میدارد که او از شمع آگهی ندارد.خبری هم که پروانه دوم از شمع میدهد، تنها بیان سوزندگی آن است و باز ناقد، کلام او را کاشف ماهیت شمع نمیداند.اما:
دیگری برخاست میشد مستِ مست
پای کوبان بر سر آتش نشست
چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او
گفت این پروانه در کار است و بس
کس چه داند این خبردارست و بس
سوختن پروانه بر سر شمع-آن گونه که در تعبیر عرفا قابل تبیین است-با اتحاد عرفا با اتحاد مورد نظر متکلمان که چیزی بعینه چیز دیگری شود، البته متفاوت است.به این معنی که:
«اتحاد آن را گویند که شهود و وجود واحد مطلق است از حیثیتی که مجموع اشیاء موجودند به حق و به خود معدوم، نه از حیث آن که سوی الله را وجودی است خاص که متحد شود به حق.» (60)
پس ما سوی الله از خود وجودی ندارد که در وجود حق یکی شود و اگر چنین باشد، اثنینیت لازم میشود که به تعبیر لاهیجی:«معتقد صوفیه آن است که در دار وجود، غیر حق دیّار نیست و در وحدت حقیقی، دویی محض ضلال و گمراهی و محال است.» (61)
چون نظر کردم به چشم بیشکی
عاشق و معشوق را دیدم یکی
کی دویی را هست در وحدت مجال
اندر این منزل بود کثرت محال
اوست عین جمله اشیاء ای پسر
با تو گفتم راز پنهان سر به سر
(62) به این ترتیب، اتحاد تصور دو چیز مجزا از هم که یکی در دیگری حل شود و شبهه حلول را به وجود آورد نیست، بلکه به زبان سادهتر، از آنجا که کالبد جسمانی از بین رونده و نابود شونده است، با حضرت قدس که مجرد مطلق است، تجانسی ندارد.اما روح که خود از مجردات است و منبعث شده از حضرت الهی است، با رفع کالبد جسمانی به منشأ خود عود میکند و این که حلاج نیز در ضمن شطحیات خود سخنانی از قبیل«انا الحق» یا«لیس فی جبتی الا الله»میگوید، ناظر بر«نفی انیت از خود و اثبات وجود حقیقی از برای حق است.» (63)
به این ترتیب در اتحاد دویی وجود ندارد و هر چه هست یکی است و این گفته عراقی نیز در واقع، بیان همین مطلب است که:«نور را نور نسوزد، بلکه نور در نور مندرج شود.» (64) یعین هر چه هست همان نور است و تصور دو نور مجزا از هم باطل است.پروانه هم خود نوری منبعث از شمع بود که با رفع جسم سوختنی، به منشأ خود رجوع کرد.بعلاوه، مساله مهم فطرت را نیز در این عودت نمیتوان مد نظر نداشت.چه، این همان لطیفهای نهانی است که سالک را با پروانه مشترک میکند.در حقیقت وجدان حالی (65) که تعبیری دیگر از سرشت و فطرت است، میل به بازگشت به اصل را در سالک تشدید میکند و این در اصطلاح عرفا به مواجید اطلاق میشود.
همچنین انقطاع کلی پروانه از همه چیز و خود را به آتش زدن-که در دو پروانه قبلی موجود نبود-همان تبتّل است که در تعریف عبارت است از:«انقطاع و ترک تعلق از خلق و عالم.انقطاع کلی.» (66) و تبتل برگرفته از کریمه:
«و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا.»(المزمل/8)و یاد کن پروردگار خویش را و به سویش گرای، گراییدنی»است. بنا بر این، ابتدای اتحاد، انقطاع کلی از عالم است و بعد انقطاع کلی از انیت خود.
نکته ظریف دیگری که در تطبیق حال پروانه با سالک میتوان گفت، سوختن جسد پروانه و خاکستر شدن آن است که به مقداری قالب تن و بیارزشی آن، دلالت دارد و این سوختن با پوسیدگی جسم در گور نیز قابل تطابق است به تعبیری حریری:
و ان مثواک غدا
فی قعر لحد بلقع
اها له بیت البلی
و المنزل القفر الخلا (67)
در مجموع، تمثیل پروانه و شمع از زیباترین نمونههای مرگ ارادی است که در تاویل، با حالات سالک بسیار مطابقت دارد.به تعبیر شیخ سعدی:
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بیخبرانند
آن را که خبر شد خبری باز نیامد
(68) حکایت درویش شاهزاده ماهوش (69) نیز به منزله تصویر دیگری از تلقی عاشق از مرگ به پای معشوق دارد.داستان، از درویش مفلسی میگوید که دل در گرو شاهزادهای میبندد تا روزی که این عشق فاش میشود و شاه به قتل درویش فرمان میدهد.و هنگامی که او را به پای دار میآورند حاجتی از خدا میخواهد و آن دیدار دوباره معشوق است.وزیر این درخواست را میشنود و به گوش شاه میرساند.پادشاه نیز فرزند را وادار میکند که به دیدار عاشق برود.شاهزاده با دیدن درویش او را به نام میخواند:
آن گدا آواز او نشنیده بود
لیک بسیاری ز دورش دیده بود
نعرهای زد جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی باز خندید و بمرد
چون وصال دلبرش معلوم گشت
فانی مطلق شد و معدوم گشت
اختیار این مرگ توسط درویش و درخواست دیدار او از خدا، نمایانگر ارتباط این عشق با آن سوی عالم ماده است که:«المجاز قنطرة الحقیقه.»
همچنین تمایل دیدار معشوق از عاشق نباید تنها به امر پدر باشد بلکه او نیز به هر حال خواهان جویایی از احوال عاشق خویش است:
هر که او در عشق صادق آمدست
بر سرش معشوق عاشق آمدست
چنانکه در حکایتی از مثنوی«اسرار الشهود» این خواستاری معشوق از عاشق در قالب عشق گلخن نشینی به پادشاه مطرح میشود و هنگامی که شاه از عشق وی مطلع میشود، فرمان قتل او را میدهد اما وزیر او را از کشتن عاشق منصرف میکند.قضا را رهگذار پادشاه از مقابل گلخن عاشق بود و گهگاه که از مقابل او میگذشت، به عشوه و دلال آتش عشق او را شعلهورتر میکرده است.اما روزی به هنگام عبور او از مقابل گلخن، عاشق شوریده را نمیبیند و از اطرافیان جویای حال وی میشود و لاهیجی نتیجه میگیرد:
آن که معشوقست از رویی دگر
عاشقش میخوان اگر یابی خبر
عاشق از رویی دگر معشوق دان
هر دو را با هم چو جسم و روح خوان (70) این همان نکتهای است که عراقی نیز به آن اشاره دارد:
«گاه لباس عاشق در معشوق پوشد تا از مقام کبریا واستغنا نزول فرماید و با عاشق لابهگری کند.انّی و حقی لک محب، فبحقی علیک کن لی محبا.» (71) این نکته در جای جای کتب عرفانی در ضمن حدیث:«کنت کنزا مخفیا...»آورده شده و صوفیه بسیار به آن استناد میکنند.باری فضای کلی حکایت و درخواست درویش دیدار معشوق را یادآور این بیت از حافظ است:
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
آنچه که بعد از این داستان در منظومه منطق الطیر مجال بحث مییابد، مرگ مرغان مشتاق دیدار سیمرغ است که لبّ کلام شیخ نیز در تمام مثنوی-علاوه بر دیدار سی مرغ از سیمرغ- همین قسمت است.
آن گونه که از فحوای این بخش برمیآید مرگ مرغان در طی حرکت به سوی سیمرغ در مراحل مختلف و در فواصل مکانی متفاوت روی میدهد که هم نشانگر ظرفیتهای گونهگون افراد در قبول مهلکات طریقت است و هم بیانگر اشتیاق راهیانی است که با دیدن مرگ یاران همچنان به سوی مطلوب در پروازند.و این واقعیتی است که در عالم واقع نیز برای سالکان روی میدهد.اگر عارف آنچه را که از عالم هستی درک کرده، چیزی جز این نیست که مرکب مردان مرد را در سنگلاخ بادیه پیها میبرند و مردان ره در میان خون به حقیقت میرسند، چرا باید، از پای فتاده و سرنگون در راه نرود؟و آنچه را در عالم کام و ناز نمیتواند به آن برسد، در ما ورای آن یعنی درد، غم سبز و خون نجوید؟
بیدردان خرابات و زاهدان خشک زهد زده و داعیان خام بیغم و طالبان امن و آسایش و راعیان آنکاره که خلوتهای آنچنانی تنها مجال قیل و قال و وعظ صرف به آنان داده است، در کوی رندی راه ندارند.
مرگ مرغان و ماندن سی مرغ از آنان حکایت مرگی ارادی است و هم سخنی هدهد با آنان نه تنها التزام پیر را در طریقت تبیین میکند، بلکه همراهی او ار نیز تا آخرین منزل تاکید میکند، و این عمل عالم به علمی است که خود همان را تقریر میکند.به تعبیر خواجه شیراز:
نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است
(72) این عبارت، خطاب به آنانی است که رطب میخورند و به ترک آن میفرمایند.باری، قصه عنقا به بریدن از خلق نیز دلالت دارد.چرا که سالک با زندگی با خلق، خلق آنان میگیرد و از تخلق، به اوصاف پارسایان باز میماند.این تعبیر به معنی در زاویه نشستن نیست، بلکه به معنای عدم اتصاف به تمام آن چیزهایی است که در وجود خلق آنان را از رسیدن به خالق بازمیدارد.گرچه چنانکه افتد و دانی، گوشه نشینی نیز چندانکه سالک بخواهد خود را از آن به دور دارد، باز به گوشه دل او مینشیند.اما با خلق بودن و بیخلق آنان زیستن، خود هنری است که شیوه پیامبران و امامان معصوم را فرایاد میآورد و اگر باز حافظ میفرماید:
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است (73) به همین نکته تأکید دارد.
مصیبتنامه
در این کتاب شریف، با آن که شیخ-به تعبیر خود- بر سر هر بیت ماتمی میداشته باز در تقریر لذت مرگ آنچه را که ملالت مردن در باور عوام تلقی میشود، به حلاوت ماندن جاوید بدل میکند.در عین حال، مرگ را از دیدگاه یک امّی، واقعهای عبرت انگیز میداند که یاد آن، بیتردید مانند بانگ جرسی، وقت رحیل را گوشزد میکند:
هر که او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
(74) همچنین مرگ در نظر یک شیر فروش، (75) عامل بیداری است و از دید یک پادشاه، ساختن مشهدی (76) ابدی و از نظر خود او که طبیبی عارف و در عین حال شاعری غیر حرفهای نیز هست، تصویری از آزادی معرفی میشود.یعنی همان چیزی که به سهولت نصیب هر کس نمیشود.و این نصیبه ازلی نه تنها-آن گونه که کوتهنظران مینگرند-مایه خواری و ذلت نیست، بلکه میتواند یادآور زندگانی یک فرهاد یا یک حلاج یا یک«برونو»یا یک سقراط باشد، تصویری از یک قدیس:
گر ترا روزی در این میدان کشند
آن رقم بینی که بر مردان کشند
به هر حال، حکایت عاشقی که در وقت مردن میخندید (77) نه تنها بر شوق او برای دیدار دلالت دارد بلکه حاکی از نوعی تمسخر و تعریض است بر تمام کسانی که با مرگ میمیرند و بیمرگ زندهاند.
حکایت پسر کفشگر و امیرزاده (78) -که نظیر آن در مثنویهای شیخ کم نیست-به عشق پسر کفشگری پرداخته که در دبیرستان شهر با امیرزاده همدرس است.این بزرگزاده-که حسن او فهرست دیوان جمال نیز هست-دل از پسر کفشگر میرباید و انس و الفتی بین آنان حاصل میشود. معلم که از علاقه کفشگرزاده مطلع میشود، او را بیرون میکند، و عاشق بیدل از فراق یار به بستر بیماری میافتد.امیرزاده پیغام میدهد که ترا چه میشود؟در جواب میشنود که اگر دل در کار من کردهای، آن را نزد من فرست.پسرک جواب میدهد:
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
نافرستادن نباشد راه من
پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر
گفت گیر این پیش او پوشیده بر
چون دل خود بر طبق حالی نهاد
بودش از جان یک رمق حالی بداد
این حکایت هر چند خلاف واقع مینماید، اما نمایانگر دو نکته اساسی است:یکی طالب مطلوب محبوب بودن و خواستار آنچه که جانان میپسندد؛و دوم، اشارتی که در خواسته معشوق نهفته است و آن این که، او طالب عزیزترین چیزی است که عاشق را به خود مشغول میدارد و این گویای توجه معشوق-که رمزی از حضرت عزت را القاء میکند-به دل مومن است که:
«لا یسعنی ارضی و لا سمائی و یسعنی قلب عبدی المومن» (79) و:«انا عند المنکسرة قلوبهم» (بردند شکستگان از این میدان گوی). (80)
این حکایت، قصه«هاینریش فون آوه»شوالیه صاحب مکنت نجیبزادهای را فرایاد میآورد (81)
که بسیار ثروتمند و در عین حال محبوب رعایا نیز هست و به ناگاه به جذام مبتلا میشود و دوای او را در خون قلب دوشیزهای آماده ازدواج که خود به آن مرگ تن در دهد، مییابند.ولی هاینریش به این امر راضی نمیشود و در گوشهای عزلت میگزیند.اما دختر جوانی وقتی از موضوع مطلع میشود، به طیب خاطر به این امر رضا میدهد و در روزی که شوالیه نیز حضور دارد، سینه زیبای خود را به زیر چاقوی جراحی میبرد.با این حال، هاینریش متاثر و مانع از این فداکاری میشود.تا این که سرانجام لطف حق شوالیه را از بیماری میرهاند و دختر نیز با او ازدواج میکند.
باری، نکته اساسی در قبول چنین مرگی از قبل دختر است که اگر شوالیه مانع آن نمیشد، به وقوع میپیوست.اما قصه تقدیم قلب عاشق به معشوق که شیخ الحق به زیبایی آن را تصویر کرده است، با تمام خشونتی که دارد، بر حکایت هاینریش برتری مسلم دارد.چرا که در روایت شیخ، عاشق میمیرد.یعنی هدفمند بودن عشق خود را با ایمانی که دارد، دریافته است، اما در قصه«فون آوه»دخترک زنده میماند و فضای کلی حکایت نیز بر ترحمی دلالت دارد که دختر نسبت به شوالیه ابراز میکند و انگیزه اصلی او با این که از جان مایه میگذارد، بر مبنای عشق نیست، بلکه ایثار و از جان گذشتگی است.
در حکایت گریستن شوریده بر مرگ دل (82) که از بیدردی آدمیان شکوه میکند، تلویحا دلمردگی برخی از اولاد آدم را که منجر به فجایعی دردآور در طول تاریخ بشری شده است، به نقد میکشد و بیدردی مردهدلان را نیز چون درد اعضاء بدن محسوس میداند که تنها دیوانگان عاری از عقل به اظهار آن میپردازند ولی عاقلان انساننما همواره به نوعی آن را توجیه کردهاند و نه تنها به مرگ دلهای خود نگریستهاند، بلکه به شکرانه مرگ دل، چه خندهها که سر ندادهاند و چه دلها که به کام مرگ نکشاندهاند!
هر کرا این درد عالم سوز نیست
در شب است و هرگز او را روز نیست
حکایت میرزاده خورشیدچهر و عاشق دلسوخته (83) هم تصویری دیگر از عشقهای خونین است و در ضمن آن به امیرزادهای زیبا اشاره شده که در تیراندازی هم مانند کمانداری ابروانش، دستی داشت.شوریدهای دل به او داده بود ولی امکان اظهار عشق میسر نمیشد.تا این که روزی به عمد خود را هدف تیر وی قرار داد و خطاب به معشوق که از این کار او پرسید، گفت:
گفت از آن این کار کردم بر یقین
تا توام گویی:چرا کردی چنین؟
هر چه از دست تو آید خوش بود
گر همه دریای پر آتش بود
زندگانی این چنین کن گر کنی
جانفشانی این چنین کن گر کنی
در حکایت بعدی که شخصی به پسر نوح بن منصور دل میبازد، (84) محور اساسی قصه-که چیزی جز مرگ نیست-همچنان ثابت است.این بار از لشکریان نوح، شخصی به پسر او دل میبازد و وقتی پدر را آگاه میکنند، پسر را ملزم میکند که در روز عرض خود را به عاشق نشان دهد و تنگ او را به آغوش کشد.پسر نیز چنین میکند و عاشق راستین در آغوش جوان میمیرد.
این حکایت گرچه شباهتی به قصه درویش و شاهزاده ماهوش (85) دارد، اما تفاوت اصلی دو روایت در عکس العملی است که پدران نسبت به این دو عشق از خود نشان میدهند.
در حکایت منطق الطیر، با این که فرمان قتل عاشق داده میشود اما به درخواست پدر، پسر به پای دار و به دیدار عاشق میرود.این درخواست، نوعی ترحم و شفقت نسبت به خواسته عاشق است؛اما در این حکایت، آنچه که پدر از پسر میخواهد، نه تنها نمایانگر آزمون عاشق است، بلکه به دیدگاه وی نیز که عشق واقعی را از عشق مجازی منفک میکند نظر دارد.
تا جایی که برای لشکری کشته از عشق، فرمان به خاک سپاری او را در مشهد خانوادگی میدهد و در جواب سایلی که علت اکرام او را نسبت به عاشق مرده میپرسد، میگوید:
خواستم تا با خبر گردم ز راز
کان حقیقت بود اصلا یا مجاز؟
خود حقیقت بود و مرد کار بود
لا جرم از عشق برخوردار بود.
همچنین در مناظره بین محمود و درویش (86) که به واقع بیان مکنونات قلبی خود شیخ است عشق واقعی و عاشق حقیقی به تعریف درمیآیند. و نیز ذکر این نکته که عشق و سلطنت با هم مغایرند و آن که لاف عشق میزند، با شهریاری کاری ندارد.
گفت تو هیچ عاشق بودهای
شاد بنشسته، نمیآسودهای
عشق در درویشی و خواری دهند
نه به کار و بار درباری دهند
عشق در معشوق فانی گشتن است
مردن او را زندگانی گشتن است
زندگانی گر ترا از مرگ نیست
عاشقی ورزیدنت پر برگ نیست
اسرارنامه
در این کوتاهترین منظومه عطار، به موت ارادی در مفاهیمی که پیشتر گذشت، کمتر پرداخته شده و ابیات پراکندهای هم که به این مبحث مرتبط میشود با متن حکایات هماهنگی کلی ندارد، و از مرگ ارادی بیشتر به معنای کشتن نفس-که شق دیگری از موت اختیاری است-سخن به میان آمده و از مرگهای آگاهانه که در بخشهای پیشین نمونههایی از آن به تحریر درآمد، چندان نشانی نمیبینیم.
در تصویری که از سبب مرگ پروانه و خود سوزی او سخن به میان میآید، لذتی پایدار و جاودانی را-آن گونه که در لذتهای صوفیانه مجال ظهور مییابد-به خواننده میشناساند و سوختن پروانه بر شمع که هر دو رمزی از محب و محبوب هستند، نمیتواند به آمیزش صرف(اتحاد کلامی) تعبیر شود بلکه آویزشی است که در طیّ آن، قدیم از حادث جداست و حلول یکی در دیگری غیر ممکن است.
قدم را با حدوث آویزشی نیست
وگر آویزشی است آمیزشی نیست
چو برخیزد حجاب هستیِ او
دگر ره قوت آرد مستیِ او
(87) در حکایت حکیم هند و طوطی (88) که در مثنوی مولانا نیز دستمایه قصه بازرگان و طوطی شده است. (89) شیخ عطار با این که در ابیات بعدی این حکایت به کشتن نفس تأکید دارد، باز مرگ را -که فضای کلی داستان نیز بر مبنای آن است- تنها عامل رهایی سالک میداند.در این تعبیر، قفس که رمزی از دنیاست تمام آن چیزهایی است که رونده طریقت با آن تختهبند عالم حس میشود و باز شدن قفس که بدون مرگ حاصل نمیشد و مردن تنها مفتاح آن بود، رمزی است از مرز بین جهان فانی و باقی؛و به دور افکندن طوطی بعد از مرگ در گلخن نیز که تعبیری از تحقیر جسم مادی است، کنایه از به خاک سپاری آدمیان است؛و بالاخره پرواز طوطی عبارت از عروج واقعی روح و پیوستن به حضرت الوهیّت است.
مرا تعلیم دادند آن عزیزان
که همچون برگ شو بر خاک ریزان
چو مردی زنده جاوید گشتی
خدا را بنده جاوید گشتی
این داستان در بخش مرگ ارادی(کشتن نفس)نیز تحلیل شده است.
یادداشتها
(1)-در باب تلقی عرفا از مرگ و انواع موتهای اختیاری رجوع شود به مقاله:(تلقی عرفا از مرگ)در مجله کیهان اندیشه، شماره 65 از نگارنده.
(2)-عشق در ادب فارسی، علی محمد سجادی، پژوهشگاه، ص 72.
(3)-عدهای از اصحاب حدیث آن را جزو احادیث نمیدانند.سرّ نی، دکتر عبد الحسین زرینکوب، ص 402، نقل از اللؤلؤ المرصوص.
(4)-سرّ نی، ص 198 نقل از کتاب افلاطون فی الاسلام، عبد الرحمان بدوی، ص 26-325.
(5)-الهینامه، به تصحیح فؤاد روحانی، ص 40.
(6)-همان، ص 42.
(7)-حدیقه سنایی، تصحیح مدرس رضوی، ص 461، انتشارات دانشگاه تهران.
(8)-مثنوی، دفتر چهارم، ص 360.
(9)-همان، دفتر اول، ص 9.
(10)-منهاج السرور، تالیف شیخ علی قرنی گلپایگانی، ص 239.
(11)-الهینامه، ص 77.
(12)-مصیبتنامه، ص 118.
(13)-تذکرة الاولیاء، دکتر استعلامی، ص 147، انتشارات زوّار.
(14)-مثنوی اسرار الشهود، اسیری لاهیجی، تصحیح دکتر برات زنجانی، ص 342.
(15)-بوستان سعدی، کلیات به تصحیح محمد علی فروغی، ص 270.
(16)-الهینامه، ص 87.
(17)-مکاتیب فارسی غزالی، تصحیح عباس اقبال، ص 81، انتشارات امیر کبیر.
(18)-منطق الطیر، دکتر گوهرین، ص 24، انتشارات علمی و فرهنگی.
(19)-الهینامه، ص 106.
(20)-دائرة المعارف بزرگ اسلام، جلد 2، ص 603.
(21)-تمهیدات، عین القضات، تصحیح عفیف عسیران، ص 225.
(22)-الهینامه، ص 106.
(23)-همان، ص 107.
(24)-تمهیدات، صفحات 224، 226 و 227.
(25)-برای اطلاع بیشتر رجوع شود به مجله معارف، دوره هفتم، شماره 3، آذر-اسفند 69.
(26)-الهینامه، ص 89.
(27)-تذکرة الاولیاء، ص 474.
(28)-الهینامه، ص 117.
(29)-رجوع شود به مقاله حکمت دیوانگان در مثنویهای عطار، دکتر پورجوادی، نشر دانش سال سیزدهم، شماره اول، آذر و دی 71 همچنین جستجو در تصوف، ص 257.
(30)-الهینامه، ص 179.
(31)-کلیات سعدی، ص 708.
(32)-الهینامه، ص 179.
(33)-نقش بر آب، دکتر زرینکوب، ص 111، نقل از نظامی و شیخ شبستری.
(34)-همان، ص 114.
(35)-الهینامه، ص 253.
(36 و 37)-داستان پیامبران در کلیات شمس، دکتر تقی پورنامداریان، ص 265.
(38)-الهینامه، ص 259.
(39)-همان، ص 259.
(40)-همان، ص 299.
(41)-بحر در کوزه، دکتر زرینکوب، ص 157.
(42)-نفحات الانس، طبع دکتر عابدی، ص 214، انتشارات اطلاعات.
(43)-مثنوی، دفتر سوم، ص 92.
(44)-منطق الطیر، ص 4.
(45)-همان، ص 14.
(46)-همان، ص 40.
(47)-همان، ص 60.
(48)-همان، ص 62.
(49)-همان، ص 67.برای ماخذ این حکایت، شرح احوال... عطار فروزانفر، ص 320 و نه شرقی نه غربی انسانی، دکتر زرینکوب، ص 268.
(50)-منطق الطیر، ص 88.
(51)-همان، ص 108.
(52)-مثنوی اسرار الشهود، ص 318.
(53)-منطق الطیر، ص 127.
(54)-سیاستنامه، خواجه نظام الملک، به تصحیح عباس اقبال، ص 286.
(55)-تاریخ مردم ایران، از پایان ساسانیان تا پایان آل بویه، تالیف دکتر زرینکوب، ص 68.
(56)-منطق الطیر، ص 144.
(57)-همان، ص 193.
(58)-همان، ص 209.
(59)-همان، ص 222.
(60)-شرح اصطلاحات تصوف، دکتر سید صادق گوهرین، ص 56.
(61)-شرح گلشن راز، ص 319 تصحیح محمد رضا برزگر خالقی و عفت کرباسی.
(62)-اسرار الشهود، لاهیجی، ص 287.
(63)-شرح مقدمه قیصری بر فصوص الحکم، سید جلال الدین آشتیانی، ص 394.همچنین برای اطلاع بیشتر:سرّ نی، ص 453 به بعد.
(64)-لمعات، فخر الدین عراقی، تصحیح محمد خواجوی، ص 79.
(65)-شرح گلشن راز، ص 472.
(66)-سر نی، ص 190.
(67)-مقامات حریری، پژوهش دکتر علی رواقی، ص 422.
(68)-گلستان، کلیات سعدی، ص 73.
(69)-منطق الطیر، ص 224.
(70)-اسرار الشهود، ص 229.
(71)-لمعات، ص 67.
(72)-دیوان، ص 221.
(73)-همان، ص 76.
(74)-همان، ص 71.
(75)-مصیبتنامه، دکتر نورانی وصال، ص 92، انتشارات زوّار.
(76)-همان، ص 291.
(77)-همان، ص 56.
(78)-همان، ص 133.مقایسه شود با این ابیات از حدیقه سنایی، صفحه 327:
عاشقی را یکی فسرده بدید
که همی مرد و خوش همی خندید
گفت کاخر به وقت جان دادن
چیست این خنده و خوش استادان؟
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پرده در اوست
(79)-مصیبتنامه، ص 202.
(80)-احادیث مثنوی، ص 26.
(81)-اشعة اللمعات، ص 129، به تصحیح و مقابله حامد ربانی.
(82)-نقش بر آب، ص 299.
(83)-مصیبتنامه، ص 218.
(84)-همان، ص 286.
(85)-همان، ص 288.
(86)-منطق الطیر، ص 224.
(87)-مصیبتنامه، ص 332.
(88)-اسرارنامه، به اهتمام دکتر گوهرین، ص 33.
(89)-همان، ص 89.
(90)-ماخذ قصص و تمثیلات مثنوی، فروزانفر، ص 18.