شمس الحق عشق پرور
آرشیو
چکیده
متن
شمس الحق تبریزى آتشفشان عشق آفرین در جان و دل مولوى، ابر شخصیت ابهام ناک و رمزآلود و رازخیزى است که به مولوى تولدى دیگر بخشید و در کرانه پرگسترده حیات معقول او درخشید و در اشعه افشانى جمال شمس، مولوى چون اقیانوس بجوشید و توفان دم آمد و دریا دریا امواج سخن برانگیخت و تا واپسین لحظه حیات، در دنیاى عشق، خروشید و نخوشید.تندر گونه غزید و آذرش وَش شعله درافکند و سیّاله گدازه گردید و پیوسته با شمس چرخید.دلش با رشته ابریشمین عشق به دل شمس پیوست و دو دل با یک ضربان زد و مستغرق شمس آمد و فضاى سینهاش از بوى شمس آکنده گشت:
زهى عشق زهى عشق که ماراست خدایا
چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کفّ و نه از ناى نه دفهاست خدایا
یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست
که اسبات شکر ریز مهیّاست خدایا
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سود است خدایا
(مولوى) مولوى در چکات عزّت و قلّه عظمت و در هاله وقار، در دنیاى علوم رسمى و فقاهت چهره مىنمود و اندیشه به گل و شکوفه نشسته داشت و در حلقههاى درس طالب ربا به تدریس علوم مختلف مىپرداخت و در ژرفاى قیل و قال مدرسه به سر مىبرد.شمس، عشوهاى در کارش کرد که سر و دستار برافشاند؛شوریده و تپنده و افروخته و سر از پا نشناخته شعلهور و زبانهزن در گردبادهاى عشق، ترک مسجد و مدرسه گفت و به جهان شورانگیز رندى و عاشقى و سرمستى روآورد و یک رگش هشیار نماند:
مدّعى گم کند از بىخبرى دستارش
گر بت گرم عشوه کند در کارش
مولوى از نفوس مستعده بود و درون آذرخش زائى داشت؛گاهى متلاطم مىگردید و امواج شور و التهاب سر کشانه از دل و جانش برمىخاست و سر به صخرههاى قیل و قال مدرسه مىکوبید و خاموش مىشد.
به دنبال ولى مىگشت که دستش را بگیرد و از اعتباریات برهاند و از میان تشویق پندارها بیرون کشد.چون به شمس رسید، با دم آتشین و نفس شراره آفرین او مشتعل گردید:
زاهد بودم ترانه گویم کردى
سر حلقه بزم و باده چوبم کردى
سجّادهنشین با وقارى بودم
بازیچه کودکان کویم کردى
(مولوى) سپیده دم حیات شمس و جوانه فصل نوجوانیش هنگامى شکفتن گرفت که تبریز به هفتاد عارف روشن روان و تابان درون آراسته بود که در دنیاى جذبه و مستى و عشق و شوریدگى به سر مىبردند؛آیینه دل را مصفّا ساخته به کشف و شهود پیوسته بودند.
در شعشعه علم حضورى اشراقى نورى، جان و دلشان با حقایق هستى آغشته بود، چون در خطّه نورانى عرفان در شکوفهافشانى عشق، با ریاضتهاى شرعى، نفس انسان از رذایل نفسانى تزکیه گردد و دورن آدمى از تعلقات دنیوى و علایق مادّى تطهیر شود و دل از هواجس شیطانى به تصفیه درآید، توجه تام و تمام به درگاه حق و انجذاب سرشار به حضرت ربوبیت پیدا مىکند.در این مقام، حقایق و اعیان اشیاء چنانکه در نفس الامرند و به گونهاى که در واقع جلوهگرند، در نظر اهل عرفان چهره مىگشایند.پیامبر اکرم، خاتم نبوّت(ص)، چنین لب به دعا مىشکافاند: «اللهم ارنى الاشیاء کما هى»خدایا حقایق اشیاء را چنانکه واقعند، به من بنماى.
خواجه عبد الله انصارى چه زیبا سخن سر مىدهد:«علم که از قلم آید، از آن چه خیزد؟علم آنست که حق بر دل ریزد.»
عرفا گویند:«من لا کشف له، لا علم له».
تا در دل من عشق تو آمیخته شد
جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد
شعر و غزل و دو بیتى آموخته شد
(مولوى) سالک هنگامى که به چکاد عشق صعود مىکند و در شعله بارى آتش عشق سوخته و گداخته مىآید، پاک و صافى و بىنقش مىگردد؛او را با جبروتنشینان سنخیت و تجانس پدید مىآید. چه اهل جبروت، بىاندازه ساده و بىنقشاند، چون آیینه دل سالک جبروت نما مىگردند.هر چیز که از جهان جبروت به این عالم روانه مىشود، پیش از آن که به این عالم برسد، او بر آن اطلاع پیدا مىکند.آرى سالک چون به مقام عشق رسید، آیینه دل وى چنان پاک و صافى و شفاف و بىنقش مىگردد که همچون جام جهان نما و آیینه گیتى نما جلوه مىکند.هر چیز که در دریاى جبروت چهره مىنماید تا به ساحل هستى پر ساید، پیش از آن که به ساحل وجود برسد، عکس آن بر دل سالک پدیدار مىآید.آیینه دل و جان و نفس ناطقه قدسى انسان، محاذى با آیینه لوح محفوظ و جهان جبروت است.
در دنیاى عشق و عرفان، آیینه دل انسان که صیقل و زدودگى مىیابد، زنگارها و غبارها از آن سترده مىگردد، به قدر شفافیتش، حقایق از آیینه لوح محفوظ در آیینه دل انعکاس مىیابد:
ره آسمان درونست، پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوى شد غم نردبان نماند
(مولوى)
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهى و پر کرد ز دوست
اجزاى وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقى همه اوست
(مولوى) در چنین جوّ عطرآگین پرتو بار عشق و عرفان، که شیفتگى و شوریدگى و انجذاب و عاشقى در گستره تبریز دامن گسترده بود، شمس به عشق پیوست و از همه گسست و روى دل به سوى حضرت معشوق آورد.
عشق را از عشقه گرفتهاند و آن پیچک است که در باغ در بن درخت پدیدار آید و نخست ریشه در زمین استوار دارد و سپس سر برآورد و خود را در درخت مىپیچید و همچنان بالا مىرود و همه اندام درخت را در بر مىگیرد و چنان او را شکنجه مىکند که نم در درخت نماند و هر غذایى را که با دست آب و هوا به درخت مىرسد، به یغما مىبرد، تا درخت خشک مىگردد.
در عالم انسانیت، درختى است کشیده قد و راست قامت که بحبّه القلب و سویداى دل پیوسته است؛دانه دل و جبّة القلب در دشت ملکوت روید که آنجا بهارافشان است و سراسر جان، باغبان ازل و ابد، حضرت حق، دامنه دل را از خطّه ارواح (الارواح جنود مجنّده)در باغ ملکوت در چمنجان(قل الروح من امر ربّى)نشانده است؛به خودى خود آن را تربیت فرماید که:«قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن ان شاء لاثبته و ان شاء لازاغه)و با علم آن را آبیارى مىکند:(و من الماء کل شئ حىّ)نسیم عنایت و نفس رحمانى بر آن مىوزد:«انّ لربّکم فى ایام دهرکم نفحات، الا فتعرضوا لها.»
هزاران شاخ و برگ و بال روحانى از آن سر بر مىزند، دانه دل و حبّة القلب را کلمه طیّبه خوانند که شجره طیّبه گردد.از آن شجره، عکسى در این عالم ناسوت رخ مىنماید که آن را ظلّ و بدن نامند که درخت کشیده قامت است.چون این درخت بالیدن آغاز کند و به کمال نزدیک گردد، عشق از گوشهاى سر برآرد و خود را در او پیچد و چنان او را در بر گیرد که هیچ نم بشریت در وى نگذارد و آن درخت زرد و نزار گردد؛در نتیجه، علاقه انقطاع یابد.آن شجره، روان مطلق گردد و روح مجرّد شود و شایستگى یابد که در باغ الهى جلوه کند.این شایستگى را عشق مىبخشد که بدین مرتبه مىرسد:(فادخلى فى عبادى)پس عشق عمل صالح است که رفعت مىدهد:«الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه.»
آرى عشق است که طالب را به مطلوب مىرساند.شکوفان کن دل اولیاء و بهارافشان جان آنها، عشق شعلهور است.در بهشت عشق، انسان از بشریت اوج گرفته و صعود کرده به فرشتگى و ملکى و آینگى نایل آمده است:
گذر کن از بشریت فرشته باش دلا
فرشتگى چون نباشد بشر چه سود کند
(مولوى) آن روزگاران، موسم بارش عشق، در تبریز هنگامه مىکرد؛عشق و نور و عرفان، آن خطّه را در بر داشت.عارفان عاشق درد زده از اقصى نقاط و کرانههاى دور دست به تبریز آمده، در آنجا رخت اقامت افکنده بودند و نور مىخوردند و عشق مىنوشیدند، شور و حالى داشتند.در این مجمع درد زدگان سوخته و عاشقان افروخته و عارفان شوریده، ذوق و عشق و احساس موج مىزد، اشعه الهامات غیبى بر آن مىتابید و مطاف ارواح قدسى بود.مولوى، چشمانداز تبریز آن روزگاران را که با عشق در آغشته و تپش و ضربان دلها و تاب و تب عرفان و نور الهام آن را آکنده؛با شمّ عارفانه و ذوق شاعرانه به تصویر مىکشد:
ساربانا!بار، بگشا ز اشتران
شهر تبریز است و کوى دلستان
فر فردوس است، این پالیز را
شعشعه عرش است، این تبریز را
هر زمانى، فوج روحانگیز جان
از فراز عرش بر تبریزیان
همچنین مولانا خوش سراید:
دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را
بىبصیرت کى توان دیدن چنین تبریز را
هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف
مىنهد بر خاک، پنهانى جنین تبریز را
همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر
چشم در، ناید دو صد در ثمین تبریز را
چون همه روحانیان روح قدسى عاجزند
چون بدانى تو بدین راى رزین تبریز را
بو على سینا، در نمط نهم کتاب اشاراتش مقامات عارفان را مىنگارد و سیماى آنان را خوش نقشبندى مىکند، در دیباچه این فصل چنین لب به سخن مىشکافد:
«همانا عارفان، داراى مقامات و مراتباند، که در همین جهان، به حیات آنان اختصاص دارد و دیگران از آن مقامات، نصیب و بهرهاى ندارند، آنان در عین این که پرده پیکر و تن، حجاب چهرهشان است و تن و جان را توأمان دارند، گویى جامه تن را کنده و از آن بیرون آمده(روح مجرّد) گشته و به سوى عالم قدس و ملکوت شتابانند. آنان، رازناک و اسرار دارند که تنها خودشان از آن آگاهند.»
آرى قصه دردمندان را درد زده مىدارند و از سوز و درد عاشقان، عاشق خبر دارد، سوخته، سوز حسرتیان را تا مغز استخوان احساس مىکند:
خویش من آنست که از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست
(مولوى) مولا على(علیه السلام)چه ژرف و شگرف مىفرماید:
«هجم بهم العلم على حقیقة البصیرة و با شروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون، صحبوا الدّنیا با بدان ارواحها معلقة بالمحل الا على.»(نهج البلاغه) دانش سرشار با عمق اشراق و روشنایى، به آنان هجوم آورده است؛جانشان با یقین در آغشته است، چیزهایى را که اهل کام و ناز و نعمتزدگان، آنها را دشوار و درشتناک مىشمارند، در نظر آنان نرم و آسان و پسندیده است، و به آن چیزى که نادانان و بىخبران از آن هراس دارند، آنان به آن مأنوس و خوشند، آنان با تنهایى با مردم معاشرت مىکنند که جانهاى این تنها، به ستیغ قلّه هستى آویخته است.شمس الدین، عشقزاد و پرورده عشق و عشقپرور است.عشق بال پرواز بلندى است که خدا به انسان داده تا با آن به نزد او بپرد.
شمس الدین ملک داد تبریزى از تبار عشق
نهادم پاى در عشقى که بر عشّاق سر باشم
منم فرزند عشق جان، ولى پیش از پدر باشم
(مولوى) در فصل نوجوانى، عشق در برگهاى دل و جان شمس دوید و با رشته خونش در آمیخت او را دگرگون ساخت و به سیر و سلوک برانگیخت؛او را بیقرار و شب زندهدار و خویشتن گداز و مشتعل کرد، پیرو استادش ابو بکر سلّه باف تبریزى بود؛از او اسرار عشق و مستى آموخت و سفر گزیده هفت وادى عشق گردید.اى عشقآموز!لبهاى شراره افشان تو که که به سخن عشق مىشکفد، نفسها را شعلهناک مىسازد؛دلها و جانها را گلافشان مىکند و غنچههاى روح را مىشکفاند؛تردى و طراوت و نداوت مىبخشد و حیات انسان را به شکوفه و جوانه مىنشاند.شکر خنده مهربارت هواى منجمد را کانون آتشین مىکند و حیات و حرکت و جهش بر مىانگیزد:
کسى که عاشق روى پرى رخى باشد
نه زاده است ز آدم، نه مادرش حوّاست
عمر که بىعشق رفت و هیچ حسابش مگیر
آب حیات است عشق در دل و جانشپذیر
(مولوى) دیو سپید هفت خوان عرفان، نفس امارّه انسان است؛تا انسان بر او چیره نگردد، نمىتواند راهى وادىهاى عشق باشد.بر وفق نگاشته ابو الفضل میبدى در«کشف الاسرار و عدّة الابرار»نفس را چهار مرتبه است؛نخست نفس امارّه، دوّم نفس مکارم، سوم سحّاره، چهارم مطمئنه.نفس امارّه مرکز فسقها و منشا شرّهاست؛جز خوردن و خفتن و کام راندن چیزى دیگر ندارند و صفت سبعیت دارد و با خلق خدا به دشمنى برمىخیزد و پیوسته د پوستین خلق خدا افتد و همه چیز را براى خود خواهد و همیشه به سوى مراد خود تازد.به صورت رنگ آدمى دارد و امّا به صفت شیطان است و میان بنده و خدا حجاب عظیم؛ وقاطع دین به شمار مىرود.خداوند، درباره پیروان نفس اماره و دارندگانش مىفرماید:بگذار ایشان را بخورند و تمتّع برند و بازیچه آرزوها باشند؛پس از آن نتیجه آن را خواهند دانست.اگر کسى توانا باشد، به مخالفت نفس امارّه کمر بر مىبندد و از آن رهایى مىیابد.
خداوند در قرآن مجید مىفرماید:«هر کس از مقام عظمت و قهر خداوند ترسد و نفس را از هوى و هوس باز دارد جایگاهش بهشت است.مخالفت با نفس امارّه جهاد اکبر به شمار مىرود که پیامبر(ص)فرمود:ما از جهاد کوچکتر(مقصود جنگ بدر است)برگشتیم به سوى جهاد بزرگتر یعنى جهاد با نفس امّاره.
امّا نفس مکاره فروتر از نفس امّاره است، در برابر اراده مرد توان مقاومت ندارد و پیوسته در کمین است که کى دست یابد و از سر مکر و تلبیس، مرید را از مقام جمعیت دراندازد و او را پراکنده خاطر و سرگردان سازد.تا مرد صاحب تمکین نشود، از نفس مکاره ایمن نگردد.
امّا نفس سحّاره، گرد اهل حقیقت گردد که او را از طاعات و یاضات باز دارد و به وى القا مىکند: به نفس خود رحم کن که نفس تو بر تو حقى دارد. نفس سحّاره نقشى که ایفا مىکند این است که انسان را خود پسند مىسازد و از طاعات وى رنگى برآرد و گوید:تو بهترى از آن مرد شراب خوار فاسق!انسان در خور این باور را پیدا مىکند و خود پسند مىآید و به دیگران به چشم حقارت مىنگرد و سرانجام دستش به دامن حقایق نمىرسد.
نفس مطمئنه، نفس تکامل یافته است که پس از مجاهدت و طاعت و ریاضت و تهذیب و پاکى، مخاطب حق قرار گرفته که:اى نفس مطمئنه به سوى خداى خود بازگرد که هم خدا از تو خشنود و هم تو از خدا خشنودى.این تکامل نفسانى و نیل به نفس مطمئنه در پختگى عشق در دنیاى عرفان دست مىدهد.
شمس الدین ملک داد تبریزى در عاشقى و عرفان به مقاماتى نایل آمد که از ابوبکر سلّه باف بىنیاز گردید.چنانکه سفر درونى داشت، به سفر برونى هم پرداخت.بىقرارانه از این شهر به آن شهر مىرفت و پیوسته سفرى بود؛به طورى که به وى شمس پرنده مىگفتند.
سفر صورى بیرونى و سفر معنوى درونى
چنانکه سفر صورى بیرونى را مبدئى و منتهائى و مسافتى و مسیرى و زاد راه و راحلهاى و رفیقى و راهنمایى هست، سفر معنوى درونى را نیز که سفر جان و دل و روح به سوى حق تعالى است، این همه هست.مبدا سفر معنوى درونى، جهل و نقصان طبیعى است که انسان آن را از رحم مادر باخود مىآورد:
«واللّه اخرجکم من بطون امهّاتکم لاتعلمون شیئا»(نحل/78)
خدا شما را از اندرون مادرانتا بیرون آورد در حالى که چیزى نمىدانستید.منتهاى آن، کمال واقعى است که چکاد همه کمالات است و آن، دیدار معشوق حقیقى، حضرت حق تعالى است:
«و انّ الى ربّک المنتهى»(نجم/42).
و این که بازگشت هر کس و هر کار و هر چیز به سوى پروردگار تو است:«یا ایها الانسان انّک کادح الى ربّک کدحا فملاقیه»(انشقاق/6).
اى انسان، تو با یک زندگانى پر رنج و تلاش، به سوى پروردگار خویش رفته و او را ملاقات خواهى کرد.مسافت راه در سفر معنوى درونى، مراتب کمالات علمى و عملى است که جان و روح، گام به گام آنها را طى مىکند، و مسیر، صراط مستقیم شرع است که معبر اولیا و اصفیا است: «و ان هذا صراطى مستقیما فاتبّعوه و لا تتّبعوا السبل فتفّرق بک عن سبیله»(انعام/153).
و این راه مستقیم من است.پس از آن پیروى کنید و به دیگر راهها نروید که شما را از راه او جدا ساخته و مىپراکند.
«و من یخرج من بیته المهاجرا الى اللّه و رسوله ثم یدر کم الوات فقد وقع اجره على اللّه»»(نساء/100).
یکى از احتمالات تفسیرى این آیه کریمه این است که هجرت، هجرت دورنى و معنوى از خود به سوى خداست.بیت، نفس خود انسان است؛ مهاجران شوریدهاى هستند که از بیت ظلمت زده نفس، بیرون مىآیند و سالک راه حق مىگردند و به سوى خدا هجرت مىکنند و به موت ارادى و اختیارى میرسند و انانیت را در هم مىشکنند و بنیاد خودى را بر مىاندازند و دیگر از خود چیزى باقى نمىگذارند.
آرى هجرت عارفان براى خدا در نهاد ایشان است که در پردههاى نفس هجرت کنند تا به دل رسند؛آنگاه در پردههاى دل هجرت کنند تا به جان نایل آیند؛سپس در پردههاى جان هجرت کنند، تا به دیدار جانان رسند.
عاشق شو ار نه روزى کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستى
(حافظ) موت ارادى و اختیارى، در دنیاى کرانه ناپیداى نورانى عشق و عرفان است و ستیغ قلّه تکامل عرفانى به شمار مىرود و فنا و بقا را در بر دارد.موت ارادى، قلع و قمع هواهاى نفس است که در آن هواها و هوسها، نفس، نشو و نما مىکند. و به لذّات و شهوات و مقتضیات طبیعت بدنى متمایل مىگردد، چون با قمع هواها، نفس مىمیرد، دل به ذات خود با عشق به جهان قدس و نور رو مىآورد و حیات ذاتى مىیابد که مرگناپذیر است.این موت ارادى و اختیارى را افلاطون در آیینه سخنش منعکس مىسازد و مىگوید:
«مت بالارادة تحیى بالطیبعة»
قال الامام المعصوم جعفر بن محمّد الصادق (علیهما السلام):«الموت هو التوبة».
قال اللّه تعالى:«فتوبوا الى بارئکم فاقتلوا انفسکم»(بقرة/54).
هر کس که از در توبه درآمده و روى دل به سوى خدا آورده نفس خود را کشته است.
باطن این آیه کریمه، خطاب به اهل طریقت است که با شمشیر مجاهده، سر نفس را دراندازند مخالفت و جهاد با نفس را که جهاد اکبر است (موت احمر)گویند(مرگ سرخ).
رقص آنجا کن که خود را بشکنى
پنبه را از ریش شهوت برکنى
(مثنوى، دفتر سوم)
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید، سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرّید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکى تیشه بگیرید پى حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید، بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
(غزلیات شمس)
شمس، اشعّه صاعقهافشان عشق
چون جان به عشق درآغشت و دل در آتش عشق گداخت، از خطرات نفسانى و شیطانى تهذیب یافت، نفس اماره در آتشافروزى عشق، مطمئنه گشت و جان به جانان پیوست.سوختگان شعلههاى عشق، شهیداند و مردان میدان جهاد اکبرند، شاهراه عشق، مقتل شهدا و مشاهد انبیاست.
صدف دل، مرواریدستان عشق است و جان با جانان است و عاشق در جهان نگنجد و جهان بروى تنگ است.شمس، از این شهر به آن شهر مىرفت و مرشدان را شعلهور مىساخت و بر جانشان صاعقه عشق مىافشاند تا به قونیه آمد و شهر را از گلبانگ عشق پر غلغله ساخت و هنگامه برانگیخت و با مولوى دیدار کرد و به او فهمانید که:
فسرده چند نشینى میان هستى خویش
تنور آتش عشق و زبانه را چه شدهست
(مولوى) مولوى را به غرقابه عشق و مستى کشانید و نیستان هستى او را شعله بار ساخت:
ما نیستانیم و عشقش آتشى است
منتظر کآن آتش اندر نى رسد
این نیستان آب ز آتش مىخورد
تازه گردد ز آتشى بر وى رسد
(مولوى) شمس را با عوام کارى نبود؛دنبال مولوىها مىگشت.چون به مولوى رسید، او را تبدیل به کوه آتشفشان عشق نمود، بعد از ماجراها خود ناپدید گردید.سیاله گدازههاى دل و جان مولوى، به صورت غزل و مثنوى آبشار آسا از لبانش سرازیر گردید.دنیاى مثنوى و جهان غزلش لبالب از احتراق عشق است تا واپسین دم حیات، سوخت و گداخت و سرود:
از مقامات تبتل تا فنا
پله پله تا ملاقات خدا
و خود در میان غزلها چشم از جهان بست و به ابدیت پیوست.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
(مولوى)
منابع و مآخذ
تفسیر ادبى و عرفانى قرآن مجید:خواجه عبد اللّه انصارى.
انوار جلیه:ملا عبد اللّه زنوزى با مقدمه سید جلال الدین آشتیانى.
اسرار الشریعة و اطوار الطریقة و انوار الحقیقة:سید حیدر آملى با مقدمه و تصحیح محمد خواجوى.
هزار و یک نکته، دو مجلد:حسن حسن زاده آملى.
زاد السالک:فیض کاشانى:با مقدمه میر جلال الدین محدث ارموى.
عبهر العاشقین:روز بهان بقلى شیرازى:به اهتمام هنرى کربین، محمد معین.
الانسان الکامل:عزیز الدین نسفى.
مثنوى مولوى.
گزیده فیه ما فیه:تلخیص و مقدمه و شرح دکتر حسین الهى قمشهاى.
مقالات شمس تبریزى:با مقدمه و تنقیح و تعلیق محمد على موحّد، مؤسسه انتشارات علمى دانشگاه صنعتى شریف.
فى حقیقة العشق:شیخ شهاب الدین سهروردى، انتشارات مولى.
کلیات شمس یا دیوان کبیر:مولوى، با تصحیح و حواشى بدیع الزمان فروزانفر.