تحلیل تغییر: ماده و صورت
آرشیو
چکیده
متن
فصل سوم:
در این فصل و فصل بعد مىخواهم با کمک اقوال و تفاسیر مختلف، بخش عمده از متونى را که مفاهیم اساسى فلسفه ارسطو را روشن مىکند، توضیح دهم و مبادى (starting-point) مناسبى را براى بحث در مورد مشکلات متعدّد فراهم نمایم. بخش عمده کتاب 1 و 2 فیزیک (physics) پیرامون مفاهیم بنیادى چیزى موسوم به علم طبیعى (natural science) است.(واژه فیزیک در اینجا به معناى«طبیعت»است)ما مىتوانیم آن را فلسفه (philosophy ofscience) علم نیز بنامیم.این مفاهیم(مفاهیم علم طبیعى)آنقدر براى نحوه نگرش ما نسبت به عالم اساسىاند که این دو کتاب را به راحتى مىتوان به عنوان کتابهاى مابعد الطبیعه (mtaphysics) لحاظ کرد(در واقع آنها نمونههایى از مابعد الطبیعه توصیفى (dscriptive metaphysics) هستند).
ارسطو بخش نخست فیزیک 1 را با بیان این مطلب آغاز مىکند که تحصیل علم و ادراک در مورد طبیعت(یا هر چیز دیگرى)وابسته به اصول(*)مقاله حاضر ترجمه The analysis of change:matter and form (تحلیل تغییر:ماده و صورت)از کتاب ارزشمند Aristotle the philosopher (ارسطوى فیلسوف)اثر j.L.Ackrill استاد فلسفه باستان دانشگاه اکسفورد است.
مؤلف از بزرگترین و شناخته شدهترین ارسطوشناسان معاصر مىباشد که هنوز در قید حیات است.لازم به یادآورى است که پانوشتها از آن مترجم است. (principles) علل (causes) یا عناصرى (elements) است که لازم است آنها را به دست آوریم.این مفاهیم در زبان یونانى (Greek) نیز همانند زبان انگلیسى (English) متفاوتند.ما با تحقیق و بررسى به چند نوع از مفاهیم تبیینى (ewplanatory) پى خواهیم برد.(فهم کامل طبیعت مستلزم دانستن پاسخ پرسشهاى گوناگونى است از قبیل:یک برگ از چه چیزى ساخته مىشود، چگونه رشد مىکند؟و چه مقصد و غایتى را تعقیب مىکند؟)
اما ارسطو نخست مىخواهد بداند که این اصول چند تاست؟و براى ردّ ادعاى پارمنیدس که (parmenides) و حوزه او (الئائیان) (Eleatics) معتقد بودند«موجود یکى و لایتغیر است»اندکى تأمل کند این وحدت انگارى (monism) واقعا مربوط به پژوهشگر طبیعت نیست؛زیرا آنها از پیش فرض مىکنند که اشیاء طبیعى وجود دارند و موضوع تغییر هستند.«اما چون این افراد (الئائیان)با این که در مورد طبیعت سخن نمىگویند * و در عین حال موجب بروز مشکلاتى مىشوند که مربوط به طبیعت است، لذا مناسب است مطالبى را در مورد آنها مطرح کنیم.این بررسى تا اندازهاى به لحاظ فلسفى مفید و جالب است.»
ارسطو در اینجا به مخالفت با عقیده کسانى مىپردازد که معتقدند کثرت (plurality) و تغییر غیرممکن و غیرواقعى است.این عقیده، داراى سابقه طولانى و مؤثر است؛اما به نظر وى (همین طور از نظر ما) عقیدهاى پوچ و مبتنى بر کج فهمىهاى زیادى است.وى بعضى از این کج فهمىها را در کتابهاى دیگر فیزیک مورد بررسى قرار مىهد.در کتاب 1 فیزیک براى ردّ این فرض که:آنچه هست واحد است، دو نکته ساده لیکن محورى را در مورد فعل«بودن» (to be) مطرح مىکند:
نکته نخست این است که به انحاء مختلف گفته مىشود که اشیاء«هستند».این حکم ساده از نکات کلیدى مابعد الطبیعه ارسطو محسوب مىشود، و از آن تعدادى از آراء خاص و مفید وى بسط مىیابد.به نظر ما ارسطو این قول را براى اثبات این نکته به کار مىبرد که اشیاء(یعنى جواهر، اوسیا) (ousiai) کیفیّات (qualities) کمیّات (quantities) نمىتوانند همگى به یک معنا بوده یا وجود داشته باشند.مثلا کیفیّات فقط به عنوان لازم (ingering) اشیاء هستند و این قول که کیفیّت وجود دارد، به مثابه آن است که بگوییم شئ مکیّف (qualified thing) وجود دارد.سگها، رنگها، اندازهها، زمانها و مکانها به طور یکسان به یک طبقه وجود شناسانه (ontological) متعلق نیستند، و اگر مطلبى را که در مورد یکى از آنهاست، به دیگرى نسبت دهید، در ورطه پوچى و ابهام خواهیم افتاد.(مثل این که سؤال کنیم:وزن زرد چقدر است؟ساعت ده کجاست؟)
(*)آنچنانکه از فحواى کلام نگارنده کتاب(اکریل) بر مىآید، وى پارمنیدس را بر خلاف فلاسفه ایونى دیگر که از«متقدّمین ماتریالیسم»بشمار مىآیند، یک ماتریالیست نمىداند.البته بنا بر قول کاپلستون(در جلد اوّل، قسمت اوّل تاریخ فلسفه، ص 74-73، ترجمه دکتر مجتبوى)بعضى از اهل فلسفه از جمله«استیس»نیز چنین اعتقادى دارند اما خود کاپلستون بر این باور است که پارمنیدس«یک ماتریالیست یگانه انگار»است. چنانکه مىگوید:«بنابراین به عنوان یک حقیقت تاریخى به نظر مىرسد که پارمنیدس مادى مذهب بود نه چیزى دیگر.مع ذلک، چنانکه استیس گفته است، این امر مانع از آن نمىشود که در فلسفه پارمنیدس تناقض غیر قابل رفعى وجود داشته باشد، به طورى که، اگر چه وى یک ماتریالیست است، فکرش شامل نطفههاى ایدهآلیسم نیز هست، یا به هر حال نقطه عزیمتى براى آیدهآلیسم است». پس مقصود واقعى الئائیان از این قول که «آنچه هست، واحد است»چیست؟آیا دقیقا منظور آنها این است که جز جوهرى که بدون کیفیّت و صفت ممیّزه دیگرى است، چیزى وجود ندارد؟یا این که جز کیفیّت-کیفیّتى که بدون هیچ جوهرى معلق و سرگردان است-چیزى وجود ندارد؟یا این که فقط یک جوهر منفرد، بدون هیچ کیفیّت یا صفت اختصاصى دیگرى، موجود است؟ این آراء و نظریات کاملا نامعقول به نظر مىرسد.
بعلاوه، وى بر خلاف وحدت انگارها معتقد است آنچه که وجود دارد، به انواع کاملا متفاوت تقسیم مىشود:(«نظریه مقولات») doctrine) (the categories که ارسطو در تعدادى از آثار تحقیقى خود آنها را مطرح مىکند.وى نحوه تشخیص دقیق این مقولات را به قطع و جزم به ما نگفته است و نیز ادعا نمىکند که قواعد دقیقى براى تعیین مسائل مرزى ارائه کرده است؛یعنى براى تعیین مواردى که روش نیست یک چیز به کدامیک از دو مقوله متعلق است.آنچه وى قاطعانه مورد نظر دارد، تقسیمبندى کلى چیزها:به جواهر، کیفیّات، کمیّات و نسبتها است.بدون شک، وى بر این اعتقاد است که این تقسیمبندى، نسبت به جهانى که ما مىبینیم و تجربه مىکنیم، اساسى است و در نحوه سخن گفتن ما در مورد عالم منعکس مىشود.
دومین نکته اساسى که توسط ارسطو در مقابل وحدت انگارها در مورد«بودن»مطرح شده، این است که:یکى از براهین کلیدى آنها بر این فرض مبتنى است که اگر«الف»و«ب»دو چیز هستند «الف»نمىتواند«ب»باشد.به استناد همین مطلب، آنها ، تمام قضایایى را که صفاتى به اشیاء نسبت مىدهند ردّ کرده، تغییر اشیاء را نیز انکار مىکنند.زیرا استدلال مىکنند:هر قضیهاى مثل«احمد خشمناک است»چنانچه«احمد»و«خشمناک»دو چیز متفاوت باشند، پس این قضیه باید قضیهاى کاذب باشد.در حالى که اگر آنها یک چیز واحد باشند(مثل احمد، احمد است)قضیه بىمعنایى خواهد بود.به علاوه، اگر قضیه«احمد خشمناک است»بدین جهت صادق باشد که«احمد»و «خشمناک»یک چیز واحد نامیده شده است، پس این قضیه نیز که«احمد خشمناک نیست» نمىتواند صادق باشد.قضیه«احمد خشمناک نبود، اما خشمناک است»به همان اندازه پوچ است که قضیه«احمد احمد نبود اما احمد است». بدین ترتیب، تمام قضایایى که قصد توصیف تغییر را دارند، کنار گذاشته مىشوند.ارسطو برخلاف همه اینها متذکر مىشود که«است» (is) همواره این همانى (Identity) * را اثبات نمىکند.در واقع «است»براى اسناد صفتى به چیزى به کار مىرود. سخاوت و احمد در واقع دو چیزند(از دو نوع یا دو مقوله مختلف).
امّا قضیه«احمد سخى است»نمىگوید که این دو چیز مختلف یکى هستند.این قضیه مىگوید که احمد«واحد» (possesses) سخاوت است، نه این که خود او سخاوت است(یعنى احمد و سخى یک چیز و عین هم نیستند).این دقیقا تفاوتى است که در نحوه بیان تعابیرى مانند:«سخاوتمند است»با«سخاوتمندى است»وجود دارد.
بدین ترتیب، ارسطو مطابق معمول خویش، مستلزمات کاربرد زبان معمول و متداول را مطرح مىکند و آنها را توصیف و متمایز مىنماید.وى همانند بعضى از افراد، معتقد به بازسازى و محدودیت کاربرد«است»نیست و کاربرد آن را غیر از اینهمانى در سایر موارد غلط نمىداند و کنار نمىگذارد.اظهارات او علیه وحدت انگارها بسیارى از نظریات سفسطهآمیز را روشن مىکند از جمله در زمینه انواع حمل، اینهمانى(هوهویّه)، در مورد صورتهاى گوناگون بیان که براى نامیدن یا اشاره کردن و یا توصیف صفات اختصاصى بکار مىروند.آنچه وى در بحث مختصر خود در کتاب فیزیک 1 و 2 و 3 مطرح مىکند، اشاره و تأکید بر اشتباهات بسیار اساسى فلسفه الئائى و تبیین خطاهاى آنها با صراحت تمام است.
دو نکته دیگر هست(که کاربرد زیادى در آینده دارد)و در بحثهاى مختلف فیزیک 1 مورد بررسى قرار گرفته است.نکته نخست این که:در طبقبندى قضایاى اینهمانى، تمیز این دو قضیه «احمد، احمد است»و«احمد کاپیتان تیم است» بسیار مهم است.اگر چه«کاپیتان تیم»اشاره به احمد است با این حال داراى معانى خاص خودش مىباشد.این قول که احمد و کاپیتان تیم فوتبال یکى هستند، اگر ملتفت نباشیم که هویّت دالّ (مصداق)و هویّت مدلول(معنا و مفهوم)متفاوت هستند، به آسانى مىتواند منجر به سوء تفاهم شود.(تمایز ذاتى دیگرى میان این دو قضیه «احمد، کاپیتان تیم است»و«احمد یک انسان است»وجود دارد؛زیرا واضح است که احمد «ممکن است کاپیتان نباشد»اما به هیچ وجه ممکن نیست که انسان نباشد.قضیه«احمد انسان است»به نوعى ضرورى است)
نکته دوم این است که بین فعلیّت (actually) و قوّه (potentially) تمایز وجود دارد.یک چیز روى هم رفته مىتواند هم یکى و هم بسیار باشد.بدین صورت که نه تنها احمد یک انسان است، بلکه داراى صفات و ویژگیهاى بسیارى نیز هست:یکى شئ هم مىتواند بالفعل، یکى و بالقوه بسیار باشد.(مثل کیلى که بریده نشده است)و هم مىتواند بالقوه یکى و بالفعل بسیار باشد(*) Identity این همانى، هوهو، هو هویّت:
«این همانى، یکى از تصورات بنیادى فکر است.این مفهوم یا به مطابقت تام و تمام شیئى یا شئ دیگر، در عین تمایز آن دو از یکدیگر، اطلاق مىشود؛و یا به شیئى اطلاق مىشود که با وجود عروض تغیر در آن، به حال وحدت باقى مىماند، ابن سینا گوید:«این همانى اتحاد در وضع دو شئ است.به نحوى که این وضع یکى از اقسام اتحاد را بین دو شئ برقرار مىکند.»(نجات)این اتحاد شامل اتحاد در کیف(مشابهت)، اتحاد در کم (مساوات)، اتحاد در جنس(مجانست)، اتحاد در نوع (مشاکلت)، اتحاد در وضع اجزاء(موازات)و اتحاد در اطراف(مطابفت)است»...(فرهنگ فلسفى تألیف دکتر جمیل صلیبا، ترجمه منوچهر صانعى دره بیدى)
()زیرا احمد در این قضیه، موضوع است و از افراد محمول(انسان)به شمار مىآید.فلاسفه مسلمان، چنین قضیه یا به عبارت بهتر، چنین حملى را حمل شایع صناعى مىنامند که در آن، موضوع از افراد محمول بوده و موضوع و محمول اتحاد وجودى با هم دارند. (مانند مدل و قالب یک فنجان) *
ارسطو در فصل 6-4 براى توجیه این نظر که تغییر مستلزم اضداد، و چیزى است که زیر نهاد اضداد است، به طرح آراء و نظرات اسلاف خود مىپردازد.عناصر اساسى در تغییر سه چیز است:
الف)موضوع تغییر.(آن چیزى که تغییر مىکند).
ب)صفات خاص موضوع، پیش از تغییر.
ج)صفات خاص موضوع، پس از تغییر.
توجه کنید که این قول در مورد«عناصر»اولیّه، با قول امپدوکلس (Empedocles) در نیمه قرن پنجم قبل از میلاد که قائل بود عناصر اولیه چهار تاست:خاک، هوا، آتش و باد، تا چه اندازه متفاوت است.امپدوکلس در پى تشخیص مصالح مادى اوّلیه است، در حالى که ارسطو در پى ساختار کلى خود مفهوم تغییر است.وى عمدهترین نظریاتى را که درباره تغییر اظهار شده است، اقتباس مىکند.
در فصل هفتم، ارسطو این موضوع را از دیدگاه خودش مورد بررسى قرار مىدهد.قطعهاى که در زیر ترجمه آن را نقل مىکنیم، به دلیل وجوه خاص زبان یونانى، صورت عجیبى خواهد یافت.مثلا فعل gignesthai هم مىتواند به معناى«[فلان چیز]شدن»باشد و هم«به وجود آمدن»؛و کلماتى که به«موسیقایى» (the musical) ترجمه مىشوند، هم مىتواند براى کسى که داراى ذوق موسیقى است به کار رود، و هم براى کیفیّت یا حالت موسیقایى بودن.
وقتى ما مىگوییم یک چیز از چیز دیگر یا چیزهاى مختلف متکون مىشود، این سخن مىتواند هم شامل چیزهاى بسیط و هم شامل چیزهاى مرکب باشد.اجازه دهید بیشتر توضیح دهم:انسان مىتواند موسیقیدان شود، بلکه غیر موسیقیدان نیز مىتواند موسیقیدان شود یا یک انسان غیر موسیقیدان مىتواند انسانى موسیقیدان شود.من در اینجا انسان و غیر موسیقیدان (آن که متکوّن مىشود)و موسیقیدان (چیزى که به آن متکوّن مىشود)را بسیط (simple) مىنامم.و وقتى که مىگویم انسان غیر موسیقیدان یک انسان موسیقیدان مىشود، هم متکون شدن آن چیز[یعنى انسان غیر موسیقیدان]را، و هم آنچه را که به آن متکوّن مىشود[یعنى انسان موسیقیدان]را مرکب (compound) مىنامم.
اینک در میان این امور، در مورد بعضى نه تنها مىگوییم این متکوّن شد، بلکه مىگوییم از آن چیز متکوّن شد مثلا: از غیر موسیقیدان بودن، موسیقیدان شد. ولى در تمام موارد چنین نمىگوییم؛ چنانکه نمىگوییم:از انسان بودن، موسیقیدان شد، بلکه مىگوییم آن انسان، موسیقیدان شد.
در میان اشیاء بسیطى که کائن شدهاند، یکى همواره وقتى که متکوّن مىشود، باقى مىماند و دیگرى باقى(*)در تکمیل این نظر، لازم دیدیم قول ذیل از«کاپلستون»را نیز ذکر کنیم:
«ارسطو مشکل پارمنیدس را با تأکید بر مفهوم قابلیت (قوه)حل مىکند.وى خاطر نشان مىکند که تناقضى نیست که گفته شود یک شئ، بالفعل الف و بالقوّه ب است.این شئ«الف»است، امّا در آینده بر حسب یک قابلیت، که هیچ صرف نیست، با آن که وجود بالفعل هم نیست، «ب»مىشود.بنابراین، وجود نه از لا وجود و نه از وجود دقیقا به عنوان وجود بالفعل به وجود مىآید، بلکه از وجودى که به عنوان بالقوّه ملاحظه شده پدید مىآید.
(تاریخ فلسفه کاپلستون، ج اول، قسمت اول، ص 76. ترجمه دکتر سید جلال الدین مجتبوى) نمىماند.انسانى که انسان موسیقیدان مىشود، انسان مىماند، اما غیر موسیقیدان نمىماند، نه فى نفسه(به طور بسیط)و نه به عنوان امر مرکب.
(فیزیک 32 b 189-7- I ) این عبارت به دو نحو، مشخصه ارسطو است:
نخست این که بیانگر نحوه سخن گفتن معمول و عامیانه ما است.ارسطو تصدیق مىکند که نحوه سخن گفتن ما راهنماى خوبى براى نحوه وجود اشیاء است، و در توجه به کاربردهایى که مسلما ثابت شده داراى نفع فلسفى جاودانهاى هستند، فوق العاده تیز است.در ثانى، این قطعه نمونهاى مناسب از روشى است که در آن ارسطو به یارى یکى دو مثال استاندارد به ارائه قواعد به غایت کلى و انتزاعى مىپردازد.در اینجا دو شکل اصلى سخن و گفتار را متمایز مىکند:
1)الف، ب مىشود(الف به ب تکوّن مىیابد).
2)ب از الف تکوّن یافته است.
و نیز اقسام مختلف مواردى را که الف و ب مىتوانند باشند، از هم جدا مىکند.
الف)یک مورد بسیط، مثل یک انسان، موسیقیدان، غیر موسیقیدان.
ب) یک مورد مرکب:مثل یک انسان موسیقیدان، یک انسان غیر موسیقیدان.
وى معتقد است براى بعضى از ترکیبها، صورت(دوم)به کار نمىرود.مثلا مىگوییم یک انسان، موسیقیدان مىشود.امّا نمىگوییم که موسیقیدان از یک انسان متکوّن مىشود. مهمتر این که وى در میان موارد بسیط، بین آنهایى که در چنین و چنان شدن(در جریان تکوّن)باقى مىمانند و آنهایى که باقى نمىمانند، فرق قائل است.وى بین موضوع تغییر و آن صفتى که در تغییر موضوع از بین مىرود، فرق مىگذارد. وقتى انسان موسیقیدان مىشود، انسان باقى مىماند-این همان مردى است که قبلا فاقد دانش موسیقى بود، امّا اکنون واجد آن است. اما فقدان معرفت دیگر وجود ندارد.سپس ارسطو ادامه مىدهد:
بنابراین، در تمام موارد تکوّن(اگر آن گونه که ما مطرح کردیم ملاحظه شوند) همواره باید«چیزى زیر نهاد یا اساسى» (something underlying) (یعنى موضوع) وجود داشته باشد که به چیزى تکوّن یابد و این موضوع و لو این که در شماره واحد باشد از لحاظ صورت واحد نیست(منظور از صورت همان صورت ذهنى یا تعریف است)زیرا انسان بودن، همان غیر موسیقیدان بودن نیست.یکى باقى مىماند و دیگرى نمىماند.آن که ضد نیست، باقى مىماند(انسان باقى مىماند) اما غیر موسیقیدان باقى نمىماند و ترکیب آن دو، یعنى انسان غیر موسیقیدان نیز باقى نمىماند.
(فیزیک 13 a 190-7- I ) حال ارسطو ضمن تکرار مطلب قبلى به نکته مهم و ناگفته دیگرى نیز اشاره مىکند.
این قول که چیزى از چیزى متکوّن مىشود...به ویژه در مورد چیزهایى به کار مىرود که(بعد از تکوّن)باقى نمىمانند. مثلا مىگوییم موسیقیدان متکوّن مىشود [وقتى انسان غیر موسیقیدان، موسیقیدان مىشود، غیر موسیقیدان باقى نمىماند، بلکه موسیقیدان جاى آن را مىگیرد]اما نمىگوییم که آن(موسیقیدان)از یک انسان متکون مىشود[انسان باقى مىماند].مع ذلک این تعبیر گاهى در مورد اشیایى که باقى مىماند، به کار برده مىشود.مثلا مىگوییم از مفرغ مجسمه ساخته شده است، نه این که مفرغ یک مجسمه شده است.
(فیزیک 21 a 190-7- I ) مطلب مورد نظر ارسطو در جایى است که از شئ مادى، یک چیز جدید ساخته شود.چنانکه از یک قطعه مرمر، یا یک جام مفرغ مىتوان مجسمهاى ساخت.ملاحظه چنین مثالهایى، وى را واداشت تا یک تمایز جدیدى براى یکى از قواعد قبلا ذکر شده قائل شود:
1)الف به ب متکوّن شد[یعنى الف، ب شد]و 2)متکوّن شد[ب به وجود آمد]
این قول اخیر، اختصاص به جایى دارد که حرکت و تغییر، به وجود یک شئ جدیدى بینجامد(مثلا یک مجسمه)، نه این که صرفا یک حالت جدیدى براى همان شئ از پیش موجود، ایجاد شود.
گفته شد که اشیاء به انحاء مختلف متکوّن مىشوند و در مورد بعضى از اشیاء گفته مىشود که متکون نمىشوند بلکه به «چیزى»متکوّن مىشوند، و تکوّن مطلق (یعنى بوجود آمدن)هم منحصرا به جواهر تعلق دارد.پس، در بقیه موارد، لزوم موضوع، یعنى آن که چیزى مىشود، آشکار است.زیرا با فرض وجود موضوع است که کمیّت، کیفیّت، نسبت یا مکان، موجود مىشوند و تنها جوهر است که به هیچ موضوعى حمل نمىشود امّا مابقى همه به جوهر اسناد مىشوند.
(فیزیک 31 a 190-7- I ) پس به معناى دقیق، جواهرند که به وجود مىآیند(متکوّن مىشوند) * آنها از موضوع یا(*)تغییر دو گونه است.الف)تغییر تدریجى و زمانى، ب)تغییر دفعى و آنى.
تغییرات تدریجى در فلسفه ارسطو«حرکت»نامیده مىشود و تغییرات دفعى به نام کون و فساد.کون و فساد، دو حالتى هستند که بر جهان طبیعت و ماده یکى پس از دیگرى عارض مىشوند.چه، موجودات جهان ماده پیوسته در عرض خلع صورت و لبس صورتى دیگرند؛ خلع صورت را«فساد»و لبس صورت را«کون»گویند.
کون و فساد، دفعى و در«آن»تحقق مىیابد؛چنانکه تحقق حرکت، تدریجى و در زمان واقع است.به نظر ارسطو و پیروان او، در بین مقولات عشر«جواهر» تغییرشان دفعى است؛یعنى یا متکوّن مىشوند و یا فساد مىپذیرند؛به همین دلیل، این جهان را جهان کون و فساد مىخواندند.از بین مقولات عرضى فقط در چهار مقوله (کم، کیف، أین، وضع)قائل به تغییر تدریجى و زمانى، یعنى قائل به حرکت بودند.پس مىتوان نتیجه گرفت که در نزد ارسطو و پیروانش غیر از چهار مقوله عرضى که در بالا ذکر شد، در بقیه مقولات از جمله جواهر، حرکت وجود ندارد اما کون و فساد وجود دارد.
(با استفاده از بخش فلسفه از کتاب آشنایى با علوم اسلامى شهید مطهرى و ترجمه اشارات و تنبیهات دکتر حسن ملکشاهى) مادّهاى متکون مىشوند.وقتى که ماده به صورت یک چیز در مىآید، آن متکون مىشود، امّا وقتى که یک چیز صرفا تغییر کیفیت مىدهد، چنین نیست.
امّا این که جواهر فى نفسه یعنى چیزهایى که مطلقا هستند، از چیز زیرنهادى پدید مىآیند، خود مسألهاى است که پس از دقت و بررسى، واضح مىشود؛زیرا همواره چیزى به عنوان زیرنهاد(موضوع)هست که شئ از آن متکوّن مىشود؛چنانکه نباتات و حیوانات از بذرهایى به وجود مىآیند، اشیاء نیز به گونههاى مختلف متکوّن مىشوند یا به واسطه تغییر شکل ایجاد مىشوند؛ مانند:مجسمه از مفرغ.یا به واسطه افزایش؛مانند:چیزهایى که نمو مىکنند و یا به واسطه کاهش(کنده کارى)مانند: شکل هرمس (Hermes) که از سنگ به دست آمده.یا به واسطه ترکیب؛مانند: خانه.و یا به واسطه فساد؛مانند:چیزهایى که در ماده آنها تغییر شکل رخ مىدهد.و واضح است که اینها همگى تکوّناتى است که از موضوعهایى حاصل مىشوند.
(فیزیک 1 b 190-7- I ) بنابراین، به عقیده ارسطو اصل وجود دارد که در تحلیل هر تغییرى مورد نظر است:
1-موضوع بنیادین تغییر.
2-فقدان یک صفت(موضوع پیش از تغییر)
3-دریافت آن صفت(موضوع پس از تغییر).
دو قسم عمده تغییر وجود دارد:
1-جایى که موضوع بنیادین، یک شئ معین است، آن شئ ابتدا فاقد و سپس واحد صفت خاصى مىشود.مثل یک انسان غیر موسیقیدان که انسان موسیقیدان مىشود.
2-جایى که موضوع تغییر امر مادى (material) باشد، آن امر، نخست فاقد صورت است.سپس به واسطه وضع صورت، به شئ معینى متکوّن مىشود.مثل قطعه مرمرى که یک مجسمه مىشود.
پیش از نقد مسائل زیادى که ارسطو مطرح نموده است، اشاره مختصرى به بخش بعد(فیزیک -8-1)مىکنیم.در این بخش، وى به نتایجى دست مىیابد که براى حلّ یک مشکل قدیمى مفید است.
نخستین کسانى که براى جستجوى طبیعت و حقیقت اشیاء به تفکّر و اندیشه پرداختند، به واسطه بىتجربگى، منحرف و گمراه شدند.بر حسب عقیده آنان، هیچ موجودى نه تکوّن یافته است و نه فساد مىپذیرد؛زیرا آنچه که تکون یافته است، ضرورتا بایستى یا از شئ موجود متکون شده باشد و یا از عدم، و این هر دو غیر ممکن است.زیرا آنچه که هست نمىتواند تکوّن یابد، چون قبلا وجود دارد، و از آنچه که نیست(عدم)هیچ چیز نمىتواندن موجود شود؛زیرا وجود چیزى به عنوان موضوع[در تمام مراحل تغییر و تکوین]لازم است.
(فیزیک 24 a 191-8- I ) توضیح ارسطو در این مورد-که چگونه تحلیلش از تغییر، این طرز فکر را ویران مىکند- خالى از اشکال نیست.با این حال دو نکته را آشکارا مطرح مىکند:
1)نکته اول در مورد معنى«از»است.ما وقتى که مىگوییم یک مجسمه از سنگ ساخته (متکوّن)شده است، این شئ نمىتواند از آنچه که نیست، متکون موادى که از آنها اشیاء ساخته مىشوند، یا باعث رشد گیاهان و حیوانات مىشوند، باید قبلا وجود داشته باشند، امّا معناى «از»وقتى مىگوییم معرفت از جهل یا شکل از بىشکلى، متکوّن شده است، آن است که یک ناموجود، یک فاقد، به واسطه تغییر، جاى خود را به یک صفت مثبت وجودى مىدهد.تنها آنچه که چنین و چنان نیست(یعنى آنچه فاقد است) مىتواند چنین و چنان شود(یعنى واحد شود.)
2)نکته دوم این که وقتى مىگوییم یک انسان غیر موسیقیدان، انسان موسیقیدان مىشود، انسان غیر موسیقیدان چیزى است که هست(یعنى انسان است).اگر چه با عطف به چیزى که نیست، توصیف شده است(موسیقیدان بودن او).بنابراین، نقطه عزیمت تغییر و حرکت از جهتى، چیزى است که هست و از جهت دیگر چیزى است که نیست.و
چند دشوارى
بنابراین، ارسطو در کتاب اول فیزیک براى تبیین مفاهیم اساسى پیچیده و روابط درونى آنها، و براى ترسیم بعضى تمایزاتى که در حل معمّاهاى امکان تغییر و تکوین طرحشان ضرورى است، به شیوههاى متداول سخن گفتن ما در مورد تغییر و تکوین متوسل مىشود.اکنون قبل از پرداختن به بحث و بررسى بعدى وى در مورد مفاهیم و توضیحاتى که مورد استفاده دانشپژوهان طبیعت است، لازم است به بعضى از دشواریهایى که توسط این بحث در کتاب اول فیزیک مطرح مىشود، توجّه کنیم-دشواریهایى که بیش از یکبار در کتاب مابعد الطبیعه و جاهاى دیگر توسط ارسطو مورد بحث قرار گرفته است.
اشیاء، مواد و خواص(صفات ممیزه)
تحلیل ارسطو در مورد تغییر و حرکت، بر دو تمایز اساسى مبتنى است:
1-تمایز میان اصطلاحاتى چون«انسان»و «موسیقیدان»که اصطلاح«انسان»تأکید بر امور عینى است اما اصطلاحاتى چون موسیقیدان حمل صفتى خاص بر امور عینى است.
2-تمایز میان اصطلاحاتى چون«مجسمه»و «سنگ»اصطلاح«مجسمه»دالّ بر یک امر عینى است و اصطلاح«سنگ»نماینده ماده است.اما ارسطو دقیقا چگونه و با چه توجیهى چنین تمایزاتى را قائل شده است؟وقتى که انسانى موسیقیدان مىشود، چرا نباید بگوییم که شیئى جدید متکون شده است(یعنى موسیقیدان)، بلکه بگوییم همان شئ، یعنى همان انسان است که قبلا فاقد صفت یا ویژگى خاص بوده است و اکنون واجد آن است؟چرا باید میخکوب شدن چند چوب را به یکدیگر به عنوان ساختن یک چیز جدید(میز)محسوب کنم.امّا تختهاى را که رنگ سرخ زدهام، به عنوان ساختن چیز جدید بحساب نیاورم.سؤال کلىتر این است که آیا این تقسیمبندى معمولى ما درباره عالم که آن را به اشیاء و صفات ممیزه تقسیم مىکنیم یک تقسیمبندى گزافى و قراردارى است.یا این که براساس یک تمایز عینى واقعى و موجود است؟و از آنجا که در زبانهاى مختلف، اشیاء به طور مختلف طبقهبندى مىشوند، و صفات ممیزه را به طور مختلف تمیز مىدهند، آیا مىتوانیم به شیوه مخصوصى از واقعیت خاص زبان خود، به اشیاء(از اقسام گوناگون)برسیم، بنحوى که داراى اعتبار عینى باشد؟مسلما ارسطو معتقد است که صورتهاى اصلى زبان و اندیشه متداول، یک امر قراردادى و به اقتضاى امر نیست.در جایى وى بر یک حقیقت بسیار مهم تأکید مىکند، او مىگوید، «انسان، انسان را مىزاید[اما]یک موسیقیدان، موسیقیدان نمىزاید»گیاهان، حیوانات، و موجودات زنده، نوع خودشان را بوجود مىآورند، آنها افراد«انواع طبیعى» (natural kinds) هستند. بنابراین، در اینجا خود طبیعت است که خط فاصلى میان انسان و موسیقیدان ترسیم مىکند و نه قرارداد بشرى.موسیقیدان نوع خاصى از انسان نیست آن گونه که انسان نوع خاصى از حیوان است، بلکه وى فقط انسان یا یک صفت اختصاصى (دانش موسیقى)مىباشد.امّا، این نکته زیستشناسانه براى توجیه شیوههایى که در آنها اشیاء عموما متباین با خواص هستند، به کار نمىرود.به طور کلّى، همین قدر ارسطو مسلّم فرض کرده که سرشت زبان و اندیشه یونانى، دقیقا و کاملا بازتاب واقعیت عینى است.بنابراین، آنچه وى در صدد آن است، عبارت از تحلیل دقیقى از نحوه نگرش یک یونانى به عالم(حتى نحوه نگرش یک اروپایى به عالم)است.امّا وى متوجه این امر نیست که شناخت یک فرد از یک منظر، نسبت به شخص دیگر مىتواند کاملا متفاوت باشد.این امر، شاید به این دلیل باشد که وى ارسطو است نه کانت. *
پرسشى را پیرامون تمایز اشیاء و خواص آنها مطرح نمودم.همین پرسش را در مورد تمایز مواد و اشیاء نیز مىتوان مطرح نمود:چرا وقتى که قطعه طلایى قالب ریزى مىشود، مىگوییم شئ جدیدى مثل انگشتر ساخته شده است؟و نمىگوییم این خود همان شئ، یعنى همان قطعه طلا است که نخست فاقد شکل بود و اکنون یک قالب خاصى یافته است؟طبق نظر ارسطو(البته نظر ما نیز چنین است)اشیاء هم از چیزهایى که از آن ساخته مىشوند(یعنى ماده آنها)، و هم از صفاتى که دارا هستند، متمایز است.
امّا روى هم رفته، آیا یک شئ، چیزى جز ماده و خواص آن است؟به جاى بحث در مورد اشیاء به عنوان موجودات اولى یا اصلى، و ماده و خواص به عنوان لازم آنها یا متعلق به آنها، بهتر است بگوییم که واقعیت اولا و اساسا، مرکب از ماده و خواص است.سخن از اشیاء به عنوان نقطه مقابل ماده و صفات، بعدا مطرح مىشود؛شاید این امر چیزى جز یک اعتبار و قرارداد عملى بزرگ نباشد.
ذات (Essence) و هویت (identity) در گذر زمان
ارسطو تأکید مىکند که در هر تغییرى(خواه حرکت مکانى و خواه تغییر کیفى یا تغییر در اندازه)، عینا خود آن شئ مثلا انسان یا طلا، باقى مىماند.این امر، به عنوان یک حقیقت ضرورى فرض شده که«جزئى از خود مفهوم تغییر این است که چیزى هست که تغییر مىکند».(گربه راه راه خاکسترى رنگ در یک لحظه روى درخت بود و اکنون بر روى زمین است.حال، نباید قائل به حرکتى باشم، مگر این که مسلّم بدانم این همان گربه راه راه خاکسترى است که قبلا بر روى درخت بود و اکنون بر روى زمین است.اگر فرض کنم در سرزمین عجایب هستم و تصور کنم گربهاى که روى درخت بود، معدوم و نابود شد و پس از آن، بلافاصله گربه دیگرى به وجود آمد، این فکر و تصور را باید رها کنم که«خود همان چیز باقى مىماند»و در نتیجه این فکر را نیز باید رها کنم که(*)یکى از تفاوتهاى عمده ارسطو و کانت، همین مطلب است که نگارنده در این قسمت به آن پرداخته است. به طور خلاصه مىتوانیم بگوییم که در نزد کانت، عین باید با ذهن مطابقت کند، در حالى که ارسطو مفاهیم و تصورات ذهنى را انتزاع از عالم خارج(عین)مىداند.
(با استفاده از«کانت»اثر:کاپلستون، ترجمه منوچهر بزرگمهر، ص 100) چیزى حرکت کرده است)
اکنون دو سؤال عمده خودبخود مطرح مىشود:
سؤال اول:فرض کنیم که یک انسان به انحاء مختلف بتواند تغییر کند.آیا شیوه خاصى وجود دارد که وى نتواند بدون دست شستن از انسان بودن، تغییر کند؟چه چیزى دقیقا مستلزم انسان بودن است، انسان بودن یعنى چه؟، ماهیت و ذات انسان چیست؟
سؤال دوم:این که اگر من دیروز یا پارسال با یک انسان برخورد کرده بودم و امروز نیز همان مرد را ببینم، چگونه مىتوانم ادعا کنم که این همان مرد است، و چگونه مىتوانم به قوّت چنین ادعایى امیدوار باشم؟
از قرار معلوم، بخشى از ادعا چنین است که: اگر من با مرد دیروزى یا پارسالى از آن زمان تاکنون همراه باشم و از لحاظ مکان و زمان همواره و لاینقطع با هم باشیم، پس ثابت خواهد شد که این[همان]مرد است.زیرا ما معمولا این عقیده را نمىپذیریم که یک شخص بتواند در یک زمان ناپدید شود و سپس خود همان شخص در زمانى دیگر مجددا ظاهر شود، یا وى بتواند از یک مکان ناپدید شود و در همان زمان در مکان دیگرى پدیدار شود.بخش دیگر این ادعا نیز باید این گونه باشد که آن شخص در طول مدت مورد نظر، هیچ تغییرى نکند، آن چنان که نتوانیم وى را شخص دیگرى به حساب آوریم.این مسأله را با مراجعه به یک شئ مصنوع، که وصله و تعمیر شده(مثل جورابهاى ابریشمى معروف آقاى جان کاتلر (John Cutler) بوضوح توضیح مىدهم:
«این جورابها با نخ ابریشم، چنان رفو شده بودند که هیچ یک از نخهاى ابریشمى در آنها معلوم نبود و کسى نمىتوانست تشخیص دهد که آنها همان جورابهاى کهنهاند و یا جورابهاى تازهاى هستند.»
در هر دو مرحله(یعنى قبل و بعد از رفو)، آنها یکجفت جوراب بودند که نه از بین رفتند و نه مجددا ساخته شدند.امّا آیا با فرض تغییر کامل مواد(جورابها)مىتوانیم دقیقا لنگههاى اخیر را همان لنگههاى قبلى بدانیم؟این سؤال ممکن است در این مورد عوامانه و احمقانه به نظر برسد، امّا در جایى که اینهمانى و هویّت یک انسان مطرح است هر رأى و حکمى مىتواند پىآمدهاى جدى به دنبال داشته باشد.اکر دکتر«جک ایل» (Dr Jekyll) مىتوانست ما را متقاعد نماید که وى همان آقاى«هاید» (Mr Hyde) نیست، در این صورت، خواهد توانست از عقوبت اعمال ناشایست وى نجات یابد.
ماده و صورت
بنا بر نظر ارسطو، یک شئ متکوّن(طبیعى یا مصنوعى)، داراى مادهاى است که صورت بر آن قرار گرفته است این نظر در بعضى از موارد، بسیار ساده به نظر مىرسد، امّا دشوارىها وقتى بروز مىکند که آن را در سطح بالاترى پیش برده و به کار بریم.لذا انگشتر طلا، قطعه طلایى است که به نحو خاصى شکل یافته است.اما آن طلا نیز فى نفسه یک چیز مرکب متکوّن است:طلا عبارت از چنین و چنان عناصرى[ماده]است که به نحو معینى[به صورت خاصى]ترکیب یافته است.امّا خود عناصر چطور؟
به نظر ارسطو عناصر اولیه چهار تا هستند (خاک، آب، هوا، آتش)و هر یک از آنها با یک جفت صفت خاصى مشخص شده است(یا گرم یا سرد، یا تر و یا خشک هستند).بنظر وى با یک تغییرى که در یکى از خصوصیّات ایجاد مىشود، یکى از آن(عناصر)مىتواند به دیگرى تبدیل شود.مثلا اگر عنصرى، گرماى خود را از دست دهد و سرد شود، عنصر گرم و خشک به عنصر سرد و خشک تبدیل مىشود.حال اگر چنین تغییراتى امکان داشته باشد، پس هر عنصرى فى نفسه باید از«ماده اولیه»(هیولاى اولى) (prime matter) مرکب باشد، (یعنى مادهاى که داراى هیچ خصوصیتى نیست)و آن دو خصوصیت اولیه را نیز ندارند.آیا چنین تصورى در مورد«ماده اولیه» معقول است یا نه؟(اسقف برکلى (Berkele Y) در قرن هیجدهم، جان لاک (Locke) را به دلیل این که تسلیم یک چنین زیرنهاد غیر قابل شناختى (unknowable Substrate) شده بود، به ریشخند گرفت).
این مطالب، محل نزاع است که آیا تمایزى که در واقع ارسطو بین ماده و صورت قائل شده، موجب آن شد که وى به وجود واقعى ماده اولیه (هیولاى اولى)تسلیم شود، یا این تمایز صرفا یک طرح و تدبیر تحلیلى در نزد وى است که به هیچ معمّاى مابعد الطبیعه رهنمون نمىشود؟
یک دشوارى مشابهى در نقطه پایانى این بحث مطرح مىشود.یک ماده مفروض مىتواند صورت چیزى را قبول کند که در مرتبه بالاترى است و همان ماده دوباره مىتواند صورت و تکوّن دیگرى یابد.سنگ را به صورت قالبهایى در مىآوریم، سپس با سنگهاى قالبى، دیوار را مىسازیم و با دیوارها و بامها، خانهها را مىسازیم؛در هر مرحله، یک درجه بالاتر از صورت و ساختار قرار دارد.حال، آیا چیزى به عنوان صورت محض بدون ماده، مىتواند وجود داشته باشد، یا این که این نظر، نظر بسیار نامعقولى است؟آیا ارسطو بدون داشتن این ادعا که ماده بدون صورت و صورت بدون ماده مىتواند موجود باشد، مىتواند بگوید که ماده و صورت به عنوان وجوه مختلف هر چیز، متمایز از هم هستند.
تبیین نهایى غوامضى را که به تقابل ماده و صورت مربوط است.مىتوان براى مشکل نفس و بدن یا مسأله روح و جسم نیز به کار برد.این که ارسطو روح را صورت بدن مىخواند با مورد سادهاى که یک نجّار میزى را مىسازد، بسیار فرق دارد و به راحتى قابل درک نیست.
بدین ترتیب، مىبینیم که به روشهاى متداول سخن گفتن و اندیشیدن پیرامون اشیاء و تغییرات، سؤالات بسیار مشکلى ایجاد مىکند و در فهم تحلیل ارسطو، مشکلات و دشواریهاى فراوانى به وجود مىآورد.برخى از اینها را در فصول بعدى(به ویژه فصل 5 و 9)مورد بحث قرار مىدهیم.اما به دنبال این بخش، لازم است خطوط کلى کتاب دوم طبیعیات را ترسیم کنیم، که در آن ارسطو در پى پاسخ به این سؤال است که:موضوع فلسفه طبیعى چیست و در پى پاسخ به چه نوع سؤالاتى در مورد اشیاء است؟