رویکردهای نو در معرفت دینی
آرشیو
چکیده
متن
یادداشت مترجم
بخشهاى وسیعى از این مصاحبه دراز آهنگ حذف گردید. دکتر ارغون در این بخشها، از تجربه سکولاریستى فرانسه، ترکیه و تونس دم زده و در عین تأیید آنها به آنچه سکولاریزم مثبت وصف کرده؛فراخوانده است که در واقع بسط و تعمیم تجربه سکولاریستى فرانسه است در سطح کشورهاى اسلامى.
وى با نقادى از سکولاریزم افراطى که مانع بازگشایى دانشکدهها و مراکز علمى تدریس دین شده، به بازآموزى علمى دین-نه تبلیغ و تبشیر آن-تأکید مىورزد.وى معتقد است که تبلیغ دین تنها باید به کلیساها و مساجد محدود شود تا وحدت جامعه محفوظ بماند.
استاد محمد ارغون با این گرایش، از تناقضى شگفت پرده برداشته است.بندناف وى از یک سو به پست مدرنیزم پیوند خورده-که به تکثرگرایى فرهنگى باور دارد-و از سوى دیگر به مدرنیزم که خواهان یکى شدن فرهنگهاى همه مردمان جهان و به بیانى دیگر بسط فرهنگ غربى به چهار گوشه جهان است.این گرایشهاى مختلف، مخلوط ناهمگون و ناجورى است که در ایران «التقاط»نام یافته است.بسط و توسعه فرهنگى غربى به تمامت نواحى جهان و انحلال فرهنگهاى بومى، کارى است ناشدنى، نابخردانه و زیانبار؛چنانکه پست مدرنیستها پى بردهاند.پیش از این، در ایران کسانى این نغمه را ساز کردند اما شنوندهاى نیافت و سرانجام داعیه داران آن در گذشته نزدیک از ساخته خویش«استغفار» کردند.
به هر روى، از آنجا که این سخنان تکرارى مىنمود و بیم آن بود که ملال خواننده نازک طبع ما را برانگیزد، آن بخشها را استثنا کردیم و اینک آخرین بخش مصاحبه؛ باشد که هر یک به طریقى از آن بهره جویند.و من اللّه التوفیق.
ارغون:وقتى کتاب پسین«هابرمان»(گفتمان فلسفى مدرنیته)را خواندم و در آن به ژرفکاوى پرداختم، در مطالعه آن جز احساس یأس و اندوه، کارى نتوانستم کرد.این مرد صاحب اندیشه قوى و عقل برتر به هیچ وجه در هیچ جاى کتاب خویش به این مسأله جدى که در برابر زمان و عصر ما مطرح است نپرداخته.
هاشم صالح:او در کتابش به مسأله دین نپرداخته؟
ارغون:به هیچ نوع و به هیچ عنوان اندیشه دینى را یاد نمىکند.هابرمان کتابى اندیشه ورانه فرازینى درباره چهار قرن مدرنیته فکرى و فلسفى مىنگارد بى آن که حتى با یک اشاره به اندیشه دینى مسیحى یا جز آن بپردازد.فوکو هم بدین گونه عمل مىکند.
هاشم صالح:شاید آنان پنداشتهاند که در مسأله فکر دینى یا بعد دینى سخنى براى گفتن نیست و به طور نهایى از آن گذار شده است.
ارغون:بالطبع قضیه را خاتمه یافته تلقى مىکردهاند.
هاشم صالح:سوالى دارم از گرایش انسانگرایى (Humanisme) که همراه عصر رنسانس پیدا آمد و در عصر روشنگرى و تا پس از آن پایدار شد؛یعنى تا [زمان]اعلام[منشور]حقوق انسان و شهروند توسط انقلاب کبیر فرانسه به سال 1789 م.شما کتاب بزرگ نخستین خودتان را به«انسانگرایى عربى در قرن چهارم هجرى/دهم میلادى»اختصاص دادید و مسکویه مورخ و فیلسوف را از جهت کاربردى، مثال آوردید.سپس پژوهش موضوع را در کتاب«مقالاتى در اندیشه اسلامى» فراختر کردید که تحلیل را به صورتى خاص به توحید منحصر ساختید.
ولى مىدانیم که فلسفه انسانگرایى در معرض نقد شدید پیشروان اندیشه فرانسه:فوکو، دریدا، لیوتار، دولوز و جز آنان قرار گرفت.نظر شما ردباره این جر و بحث که در درازناى ربع قرن گذشته بر اندیشه فرانسه مسلط بوده چیست؟و آیا خود شخص شما به انسانگرایى جدیدى فرا مىخوانید؟از چه نوع؟
ارغون:بدیهى است که من با اندیشمندان یاد شده(فوکو و جز او)در انتقادهایى که متوجه انسانگرایى صورى و سطحى، انسانگرایى انشائى و سخن پردازانه که در مدارس فرانسوى آموخته مىشود، هم نظر هستم.این مظهر شیرین گفتارى و انسانگرایى انتزاعى-نظرى است که هیچ پیوندى با واقع ندارد.این نوع انسانگرایى هیچ مقایسهاى بین آموزههاى شریف و والاى فلسفه انسانگرایى و کارورزیهاى سیاسى که در بستر واقع جریان دارد به عمل نمىآورد.این انسانگرایى در یک وادى است و واقع در وادى دیگرى است.کافى نیست بگوییم:ما انسانگرا هستیم، با گرایش انسانى؛ما انسان را در هستى ارزندهتر مىدانیم!سپس در بستر واقع چیز دیگرى را کاروزرى کنیم؛تبعیض و حذف را علیه بیگانگان یا کسانى با وضع یا زبان یا چهرهاى دیگر، به کار بریم.این انسانگرایى شکلانى و فوکو و جز او حق دارند آن را محکوم کنند.
خاصه پس از همه کشتارهاى دوران استعمارى و کشتارهایى که خلال دو جنگ عالمگیر اول و دوم حاصل آمد که نوباوه را پیر مىکند.این انسانگرایى شکلاتى و خوش نما کجا بود و چه کرد؟ به علاوه، این گونه فلسفههاى انسانگرا در صدد برنمىآید که زمینههاى ارتباط و گفتوگو بین انساگرایى فلسفى نظرى از یک طرف و کارورزى سیاسى و اخلاقى عملى از طرف دیگر را بازرسى کند.و تا وقتى به چنین کارى دست نیازد، انسانگرایى ناقص، نارسا یا غیر حقیقى خواهد ماند.در اینجا باز به توحیدى باز مىگردم.توحیدى چنین کرد.توحیدى به گفتارهاى شیرینى از اخلاق و مکرمتها که امیران، وزیران و فقیهان[با سردادن آنها]به خود مىبالیدند و سپس در کارورزیهاى واقعى خود برخلاف آن عمل مىکردند، بسنده نکرد...در اینجا توحیدى در پى محکوم ساختن رویکرد انسانگراى انتزاعى برآمد که با وضع جارى در تناقض بود.این در زمان توحیدى و از زمان توحیدى حاصل آمد و در این عصر حاضر ما حاصل گشت و فیلسوفان راستین فرانسه چون:فوکو و دولوز و دریدا و جز آنان، آن را تقبیح کردند.توحید گفت که رویکرد انسانگرایى چیز بسیار بدیعى است.هر آنچه شما فیلسوفان و اندیشمندان بزرگ مىگویید برجسته و برگزیده است و من بدان باور د ارم.ولى این کجا و تطبیق عملى آن کجا؟توحیدى مىخواست شعار:«علم به عمل است و عمل به علم است»را به کار آورد.قضیه در زمان ما چنان است که در روزگار توحیدى بود.به بیان دیگر:زمانه از مسأله انسانگرایى گذر نکرده است و همچنان امروز و فردا مطرح خواهد بود.توحیدى را جملهاى است شگفتآور، بدین بیان:
«انسان بر انسان مشتبه شده است».
این عبارت را که در شکل و مفاد تازه است، محمد ارغون در نیمه دوم قرن بیستم نگفته، بلکه گوینده آن توحیدى است در قرن چهارم هجرى /دهم میلادى.یعنى ده قرن پیش از این.من به نیرومندى این عبارت، به توانش پرسشگرى که در برگرفته اعتقاد دارم.پرسشگرى مطرح شده در آن چنین است:چگونه مىتوان انسان را با خود به طرزى عملى و ملموس آشتى دهیم.غرضم طرزى است که با آن تبلور سیاسى پیدا کند و در یک سیاق اخلاقى در بستر واقعى موجود مجسم گردد. چنانکه در نظامى اقتصادى که مایهاى از عدالت و مساوات در فرصتها و شانسها در آن باشد، شکل گیرد.این همان انسانگرایى است و رویکرد انسانگرایى حقیقى و فلسفهاى که تکیه دارد بر انسان و احترام انسان و برشمردن او به عنوان گرانسنگترین و ارجمندترین شئ در هستى.اما شیرین گفتارى...
هاشم صالح:بنابراین، اگر توحیدى در روزگار ما مىزیست، سر بر مىآورد، چنانکه در روزگار خود سربرآورد و شاید به کتابهاى خود آتش مىزد؛چنانکه در قرن چهارم هجرى، در لحظهاى یأس آلود و نیست انگارانه مطلق دست یازید؟
ارغون:بدیهى است.و چیزى جز آنچه خود توحیدى خاصه در این حوزه گفته ندارم که اضافه کنم.آثار توحید در این خصوص نوگرا به شمارند.نوگرایى در عصر او و در عصر ما نوگرایى هم عصرى زمانى یا هم دورهاى نیست.بلکه موضع عملى و تنش روحى معینى است؛ممکن است در دیرین ترین دورهها وجود یابد و ممکن است بین هم عصران تو که هر روز با آنان حشر و نشر دارى پیدا نیاید.نوگرایى که درباره آن گفتار مىکنم، عربى-اسلامى است، نه اروپایى غربى.بالطبع اندیشمندان اروپایى هستند که موضع خود توحیدى را اتخاذ کردند.پس نوگرایى نه در احتکار غرب است و نه شرق.موضع نوگرایى در هر عصرى و در میان هر مردمى ممکن است پیدا شود. رویکرد انسانگرایى-چنانکه استشراق القا مىکند- در احتکار اروپا و غرب نیست.زمانى که ابو حیان توحید مشکلات را بیان داشت، چون فوکو عبارت«مرگ انسان»را بر زبان نیاورد، بلکه تنها کتابى نگاشت با عنوان«الاشارات الألهیه»و دیگرى با عنوان:«المقابسات».
هاشم صالح:ولى از سوى فقیهان افراطى، در دین و اعتقاد خود متهم گردید.عبارت مشهورى است که مىگوید:زندیقان اسلام سه تن هستند:«معرى، ابو حیان توحیدى و ابن راوندى، و بد نهادتر از همه بر اسلام، توحیدى است؛ز آن که آن دو به زبان آوردند و او دم فرو بسته، چیزى بر زبان جارى نساخت»...نظر شما درباره این گفتاره نیشدار و گزنده چیست؟
ارغون:آرى او را در اعتقادش متهم کردند، ولى این به چه معنى است؟و چه کسى او را متهم ساخت و به چه حقى؟فقیهان چون من و شما بشرند و معصوم نیستند.و به هر حال این سمفونى معروفى است که همه تندروان و افراطگرایان مىنوازند.و هر اندیشمند آزادى که بخواهد چیز جدیدى بیفزاید و عظمت اندیشه اسلامى را فزونى بخشد، به او اتهام برمىبندند. این چیزى است که در گذشته حاصل گشته و در حال حاضر حاصل مىآید.به واقع، اندیشمندانى که انسان را در همه ابعاد خود بر محمل جد مىگیرند و در تمام ابعاد احترام مىکنند و در همه ساحتهاى او به کاوش مىپردازند، آماج معاصران خود قرا مىگیرند.علت در معاصران ایشان است آنان را نمىفهمند یا از آن روست که خود ابزارهایى فرا دست دارند که فرادست آنان نیست و یا این که حظ وجودى براى گذار از زندگى برهم انباشته شده پربار که حقیقت انسان را در همه ابعادش کشف کند، در چنگ ندارند.از بداقبالى، توحیدى این حظ را داشت و من چون او بدطالع بودم.چنانکه او رنج برد، من نیز رنج بردم و هر یکاز ما در معرض گونههایى از بدگویى و دشنام و هجوم سخت قرار گرفتیم.این است گرایش انسانگرایى که همراه با توحیدى آن را کشف کردم. این مفهوم را خود نساختم و از اروپا یا غرب -چنانکه برخى پندارند-به عاریه نگرفتهام، بلکه جنبشى است که در خطه ایران-عراق(در دو قرن سوم و چهارم-نهم و دهم میلادى)ولادت یافت. جاحظ فى المثل، انسان بزرگى بود و یکى از جلوداران جنبش انسانگرایى.
هاشم صالح:و توحیدى در بیان و شیوه، استاد او محسوب مىشد...
ارغون:بدیهى است.هر یک آنان از پیروان این مشرب بودند و هر یک نثر نویسى از طراز اول بود و دانا به همه فنون و علوم زمانش.تعریف خود انسانگرایى این است.
انسانگرایى در آمیختگى فرهنگها و تمدنها است و ذوب کردن آنها در یک بوته یا محیط. جاحظ عرب مسلمان بود و پذیراى بادهاى فرهنگها و اندیشههایى که از دور مىآمد.توحیدى هم عرب بود و هم اسلامى، یونانى، ایرانى و...همه چیز بود.همه زمانش در او گرد آمده بود.از سبک سرى طرفداران ایدئولوژیها یا قومیتگرایان تند است اگر درباره او رقابت کنند و بگویند او تنها ایرانى بود یا تنها عرب...هر دو بود و بیشتر داراى گرایش دراز دامن انسانى بود که به مرزهاى نژادى یا دینى یا مذهبى، بند نمىشد.
هاشم صالح:عبارت فوکو درباره«مرگ انسان»پس از نزدیک به یک قرن از اعلام پر آوازه نیچه در مرگ خداوند (البته به معنى مجازى کلمه)فرا آمد.نظر شما درباره سخنى رادیکال و فلسفى از این نوع چیست و آن را چگونه درمىیابید؟
ارغون:این مرا وامىدارد که بر آنچه درباره انسانگرایى گفتم، این سخن را بیفزایم:
همیشه تیپهایى مشخص از انسانها وجود دارند که مىمیرند.انسان سدههاى میانه درگذشت، پایان پذیرف و این بدیهى است...
هاشم صالح:منظور شما در اروپا و غرب است؟
ارغون:آرى در غرب به شکلى خاص که مىتوان گفت که سدههاى میانه د رعمل پایان یافت و مدرنیته استقرار پیدا کرد و مشروعیت خود را پایدار ساخت.مثال دیگر:مسلمان الجزایرى که در آغاز این قرن زیست تا سالهاى 1930-1940، درگذشت...و به عنوان یک نسل، یک حساسیت، یک جهانبینى در عمل فرجام پذیرفت.چرا؟ چون متغیرهاى جمعیت شناختى ژرف بر جامعه الجزایرى عارض شد، به همان گونه که براى همه جامعههاى عربى و اسلامى دیگر پیش آمد کرد. مثالى خاص از فرانسه:این روزها کتابى تازه درباره تاریخ این سرزمین پیدا شده که در آن کشف مىکنیم فرانسه نه یک بار بلکه چندین بار در مسیحیت درآمده!چرا؟چون هر بار لازم مىآمده که دگرگونیهاى فرهنگى و اجتماعى عارض شده بر جامعه فرانسوى دنبال شود تا سرانجام از نو در مسیحت درآید و فاکتورهاى پیش آمده و نوپدید ذوب شود.پس همواره تیپهاى معینى از انسانها مىمیرند، تیپهایى که به گونه معینى از فرهنگها و مرجعیتهاى فرهنگى وابستهاند.سپس تیپهاى دیگرى از فرهنگها، تیپهاى دیگرى از انسان و انسانگرایى جایگزین آن مىشود.
بنابراین، انسانى که از زهدان انقلاب فرانسه-به مثل-تولد یافته، فرانسوى خاص روزگار کهن نیست، بلکه انسان دیگرى است. پس بدین معنى مىتوان گفت که انسانهایى هستند که مىمیرند، تیپهاى معینى از انسان مىمیرد یا مطلق خداوند مىمیرد.این سخنى است یاوه؛پوچگرایى و نیست انگارى پوک است.نه مسلمانان را بدان نیازى است و نه عربان را. تیپهایى هستند که از تقدیس که ناپدید مىشوند و مىمیرند همراه با انسانهایى که آنها را وا مىگذارند چیره شوند و زندگى کنند.اما خداوند به عنوان مرجعیت مستمر و دلالت بر مطلق، زنده است و نمىمیرد.
هاشم صالح:هماغوشى با مطلق در هستى نیازى است حتمى و پایا براى انسان؟
ارغون:البته، تنش روحى درونى و اشتیاق به جاودانگى و ابدیت، بعدى اساسى از ابعاد انسان را شکل مىدهد.انسان تنها براى مادیات و مصرف مادى محض زندگى نمىکند و اگر نه به حیوان خواهند ماند.انسان گاه به گاه نیازمند گذشت از شرط مادى است تا چیز دیگرى به آغوش کشد که داراى دوام و ظرفیت بیشترى است، یعنى آنیت و گذران کمترى داشته باشد.امکان ندارد که این بعد اساسى ابعاد انسان را قطع کنیم و حق چنین کارى را نداریم.بدیهى است ما در دام آنچه «روحانیت شرقى»یا تصوف خوانند بر ضد «مادهگرایى غربى»که اشباع کننده نیست، فرو نمىافتیم.اینها کلیشهها و تقسیمبندیهاى سترونى است که دیگر به تفکر سودى نمىرساند. مادهگرایى و همچنین گرایش روحى همه جا هست و اشباع روحى بدون اشباع مادى نیز بىمعنى است.به سؤال شما درباره نیچه و عبارت معروف او«خدا مرد»(خواهش مىکنیم این عبارت را نه د رمیان دو پرانتز بین چندین پرانتز بگذارید تا بد فهمیده نشود).
این عبارت معروف که دنیا را به خود مشغول کرد، چنانکه عبارت فوکو به سال 1966 هم، چنین کرد و شاید هم بیشتر(براى این که عبارت فوکو چیزى جز انشعابى از عبارت نیچه نیست)...در نص مشهور با عنوان«دیوانه»(کتاب علم طربناک از نیچه، فراز 125)آمده است.مفاد عبارت نیچه آن نیست که خداوند به معنى دقیق کلمه مىمیرد، یا این که به طور مطلق جان مىسپارد!بلکه بدان معنى است که تیپ معینى از تقدیس(که همان تیپ قرون وسطایى است)به کام مرگ رفت و از هم گسیخت.تمدن صنعتى و پیشرفت علمى و تکنولوژیک که به اوج خود در روزگار نیچه(پایان قرن نوزدهم)رسید، آن را برانداخت و نابود کرد و تمام سیماى اروپا را روبید. آنگاه که نیچه سخن خود را گفت، چیزى را ابداع نکرد.تنها به مشاهده آنچه در اطرافش بود پرداخت، چونان هر دانشمند دیگرى که با عینیتگرایى و خونسردى تمام، پدیده بزرگى را نظاره مىکند.مشکل نیچه این است که پیش از دیگران از خواب برخاست.از این رو، نگاهش افتاد بر آنچه ندیده بودند.بدین سبب بیمناک شد و نعره معروف خود را سر داد.
پرسش نیچه چنین بود:
چگونه این تقدیس کهن که در درازناى قرنها و قرنها بر بشریت مسیحى اروپا استیلا داشت، فرو مىپاشد و بند از بندش مىگسلد تا تقدیس تازه دیگرى جایگزین آن بیابد؛همانند:تقدیس علم، الاهه علم، تسلط بر طبیعت، اشیاء و هستى؟ نیچه مرگ تیپ معینى از تیپهاى انسانگرایى کلاسیک مسیحى را اعلام کرد که-چنانکه در مثل فرانسوى است-«وقت خود را خورده بود»و مرگ مطلق تقدیس را اعلام نداشته است.و سرانجام مىباید نخبگان دانشوران در فهم عبارتهایى شوک دهنده و نیرومند از این دست به راه خطا نرویم. چه بسا بر چیزهاى دیگرى جز آنچه توده مردم باور دارند، دلالت کند.پیوسته تیپهایى مشخص از انسان و تقدیسها در مىگذرند ولى به طور دائم تیپهاى جدیدى جایگزین آن مىشود.انسان در نمىگذرد مگر براى آن که از سر نو برانگیخته شود. و این چیزى است که پژوهنده فرانسوى«جولیا کریستفا»در عبارتى بسیار موفق و کامیاب:زایندگى ویرانگر معنى (La genese destractric du sens) خوانده است معنى ساخته نمىشود و شکل نمىگیرد مگر برا یان که ویران شود و فرو پاشد.بنابراین، معنى از طریق ویرانى معنى یا بر ویرانههاى آن صورت مىبندد.مىباید معنى تنگ قدیمى که دیگر سازگار نمىنماید، ویران شود تا معنى جدیدى که گنجایش و ظرفیت بیشترى دارد، جاى آن را بگیرد و همین طور تا آخر.مىتوان در اینجا از جولیا کریستفا تقلید کرد و گفت:زایندگى ویرانگر انسان -یعنى آنچه را که انسان دیرین و تنزیه دیرین را از میان مىبرد تا انسانى جدید جاى آن را بگیرد.همیشه انسان نو پدید بر ویرانههاى انسان دیرین سر برمىآورد.عبارتى این چنین را مىپذیرم اما جز آن، نه!
هاشم صالح:نمىتوانم این مسائل بزرگ مرتبط به انسانگرایى کلاسیک اروپایى و تیپ معرفت کلاسیک و اعتراض اندیشمندان فرانسه علیه آن در درازناى فترت پیشین را مطرح کنم بىآن که اعتراض خود شما بر استشراق یا آنچه اسلام شناسى کلاسیک مىخوانید به یادها خطور کند که بخشى تفکیک ناپذیر از انسانگرایى دیرین اروپایى است.البته درگیرى شما با استشراق، به شیوه عربان-مسلمانان و کشمکش دیرپاى داغ بر ضد آن که امروزه ملال انگیز و تکرارى شده، فرمالیته و ایدئولوژیک نیست.بلک خطیرتر و ژرفناکتر از آن است یعنى مختص به ژرفناى نظام معرفتى و پرش ابستمولوژیک است که استشراق تا کنون از ملحوظ داشتن شیوهها و فراوردههاى آن سرباز زده است.آیا مىتوانید اندکى در این ناحیت قضیه را شرح کنیم؟
ارغون:گرفتارى من با استشراق از آنچه گمان مىبرید دیرتر است.قضایا از زمانى که در دانشگاه الجزایر دانشجوى دانشکده ادبیات بودم-در سال 1950-آغاز گرفت.استادان-که همه فرانسوى بودند-هرگز مشکلات الجزایر یا مشکلات جامعههاى عربى یا اسلام را به عهده نمىگرفتند. نظرم این است که از جهت معرفتى و ابستمولوژیک مطرح نمىساختند و چنان نبود که اگر در پى راه حل نبودند حداقل تشخیص دهند.از بیرون به آنها نگاه مىافکندند.گویى که به آنها ربطى ندارد.مهمتر آن که از منظر هومانیزم بورژوازى فرانسه به آن نظر مىکردند.همان هومانیزم شکلانى که بعدها بر ضد آن به شورش برخاستند.در آن زمان، فرهنگ غربى خود را جهانگرا مىدانست و براى متمدن کردن وحشیان الجزایرى به الجزایر آمده بود؛یعنى داخل ردن آنان در حضارت نه براى استعمار.و بدین گونه، ادبیات کالوبنیستى و محاجههاى پر آوازه الوبنیستى جریان یافت.بنابراین، فرهنگ فرانسه به برترى خود بر همه فرهنگهاى دیگر تفاخر مىکرد و از اعتراف به فرهنگهاى دیگر یا حتى به زبان ملى آنها سرباز مىزد.و اسلام برابر مسیحیت در حاشیه بود.مبشران(میسیونرها)به الجزایر آمده بودند تا الجزایریان را از دین خود بازگردانند و در مسیحیت درآیند همه اینها را نسل من و خود من شخصا تجربه کردیم.مىباید این همه را بدانیم تا پایههاى اندیشهگریها و دلمشغولىهاى فرهنگى مرا دریافت کنید.مردم باید این را بدانند تا اسباب عصیان فکرى و آنچه مىخواهم بنا کنم دریابند. من به سرباز زدن یا ویران کردن یا نقد-چنانکه برخى رواج مىدهند-بسنده نمىکنم.
در روزهاى[سلطه]استعمار در جوى از اختناق و ناامیدى گنگ و خاموش به سر بردیم. گفتم:«گنگ»و«خاموش»براى این که حتى نمىتوانستم سرّى را فاش کنم یا به اعتراض دم بگشایم.چون استعمار در واپسین روزهاى خود به سر مىآورد، بسیار وحشى و مغرور شده بود؛چرا که روزهاى فرجامین خود را مىدید.این استعمار گردنکش مقتدر در دانشگاهها حضور داشت و ما تنها پنج یا شش دانشجوى الجزایرى تبار بودیم که زبان و آداب عربیت را مىخواندیم، اما فرانسویانى که در دیگر دانشگاهها دانشآموزى مىکردند، شمارشان به هزاران سر مىزد.البته از تحصیل زبان عربیت ننگ داشتند و در پى منع آن بودند، و این که تا بیشترین حدّ ممکن آن را در تنگنا قرار دهند.مىتوانى پایه سختى چنین وضعى نسبت به جوانان الجزایرى را به نظر آورى. از همان زمان، آغازینههاى رد اسلام شناسى کلاسیک(استشراق)با همه شیوهها و راههاى آن جوانه زد.
آنگاه شورشم علیه جامعه و وضعیت جامعه بود و علیه ظلمى که بر جامعه الجزایرى روا داشته مىشد.نگاه مىانداختم و فاصله دورى را مىیافتم که بین پیشرفت فرانسه و پس ماندگى الجزایر در همه ابعاد جدایى مىافکند.جامعه الجزایرى در آن زمان به گرایش اسکولاستیک مدرسى سترون و تکرارى تن داده بود، در حالى که فرانسه و تمدن غربى به طور کلى به خود مىبالید و به اقتدار و نوگرایى خویش خودنمایى مىکرد.از این رو، یک چیز بر ذهن من چیرگى داشت که اراده فهم و معرفت بود.مىخواستم دریابم که چرا وضع بدین گونه است؟این پرسشگرى آغازین و ریشهاى است که همه بحثها و اندیشههایمه را از بیش از سى سال تا امروز سمت و سو مىبخشد.براى نمونه، پیشامدى رانقل مىکنم که وقتى بدان آگاهى یافتم، مرا تکان داد.پیشامد، خطبه پر آوازه امیر شکیب ارسلان بود با عنوان:«چرا مسلمانان پس افتادند و جز آنا ن به پیش رفتند؟»یسب
این پرسش همراه من شد و مرا بر مىانگیخت و از من جواب مىخواست.بدینگونه به راه کشف و فهم و آگاهى درآمدم.شاید بدین سبب وارد مبارزه سیاسى یا احزاب نشدم، زیرا شعارها و تحلیلهاى شتابزده عرضه مىکردند که آتش تشنگى را فرو نمىنشاند.
هاشم صالح:و از اینجاست که عزلت روند فکرى شما در قیاس با آن نسل از فرهیختگان و ایدئولوگها نشأت مىگیرد که به طور کلى درگیر سیاست و احزاب شدند، تا حدى که قضیه کشف معرفتى و پژوهش مجدانه علمى را نادیده انگاشتند.
ارغون:به هر حال، بیشتر جوانان الجزایرى به خاطر دستیابى به استقلال، به جرگه جنبشهاى میهنى درآمدند، این قضیهاى بسیار مهم بود و برخودار از اولویت.اما من براساس تصمیم و قصد قبلى راه آزادى اندیشه را برگزیدم.ولى خود عصیان فکرى من، عصیان مبارزان سیاسى بود. ممکن است ابزارها و روشها مختلف باشد، ولى نتیجه مورد انتظار یکى است که رهایى بخشى است.در حالت نخست، هدف، آزادى سیاسى براى میهن بود و در حالت دوم(وضعیت من) آزادى بخشى عقلى و اندیشمندانه براى الجزایریان و همه مسلمانان و عربان بود.ملاحظه مىکنید که معرکه دوم در شدت و سختى کمتر از معرکه نخست نمىباشد بلکه از جهت زمانى دیرپاتر و پیچیدهتر است.براى همه این اسباب، شیوه آموزش تاریخ دانشگاههاى الجزایر که برازنده علم و شیوههاى آن نبود، به نقد گرفتم.چیز خوفناکى بود.وضع ادب و زبان عربى و...از همین دست بود. از آن تاریخ تا کنون، خاطرات بدى با خود دارم.و با خود عهد بستم که بعدها آن را به طور کلى دگرگون سازم.
آنگاه که در آغاز دهه شصت مدرس سوربون شدم، بىدرنگ شیوههایى که از بنیاد با شیوه مستشرقان در اختلاف بود به کار بستم.فى المثل آنان که درسهایم را از ابتدا(یعنى دقیقا سال 1960)حاضر شدند پایه اختلاف بین روش من و شیوههایم در تحقیق و شیوه مستعربان- مستشرقان-را مىدانند.متنهایى از تاریخنگار نامور، روبرت ماندرو (Robert Manerou) درباره (بنیادهاى فرانسه جدید)بر آنان مىخواندم و شرح مىکردم و با آنان به مباحثه مىپرداختم تا تفاوت روشمندى تاریخ جدید با روشمندى استشراق را روشن سازم و این که چگونه مىتوان روشمندى نخستین را در تاریخ جامعههاى عربى اسلامى به کار آورد تا به نتایج بهتر و سودمندتر برسیم.و تو مىدانى که ماندرو از جماعت«تاریخ جدید»در فرانسه است؛یعنى جماعت مکتب آنال نه تاریخ قدیم، فللوژیک و توصیفى محض.
سپس در مراحل بعدى، طى روند علمییم در خصوص متن قرآن و بررسى و دریافت آن، مشکل جدید دیگرى پیش آمد.از این رو، پس از اتمام رسالهام درباره«انساگرایى عربى در قرن چهارم هجرى»و استکمال بررسى اندیشه کلاسیک اسلامى، بر من نمایان شد که باید به عقب برگشت تا لحظه تأسیسى قرآن؛براى این که قضایا را در صورت درستشان دریابم و بررسیم در تاریخ اسلامى، بر مبانى متین و استوارى پا بگیرد. این مسأله در درازناى چندین سال-چنانکه مىدانید-مرا به خود مشغول کرده و همچنان مىکند.نقطه آغازین از آنجا بود که اتفاقى، در خصوص انجیل بر چیزهاى مهمى دست یافتم. کنجکاوى معرفتى من، مرا به جاهاى دیگرى و ادیان دیگرى کشانید تا نمودار را در چارچوبى فراخ و از طریق مقایسه و نظرپردازى ببینم. مقایسه، زیرساخت دانش و دریافت است.روزى به کتاب«دانییل روس»درباره انجیل برخورد کردم. وى نویسندهاى است مسیحخى که در دهههاى چهل و پنجاه کتابهایى چند درباره انجیل نوشت. آثارش بسیار مردم پسند افتاد، چون به شیوهاى شفاف و گیرا به نگارش درآمده بود.وى در فرهنگستان فرانسه عضویت داشت.وقتى نخستین بار از کتابهایش اطلاع پیدا کردم، پرسیدم که:آیا مىشود کار مشابهى در خصوص قرآن به عمل آورد؟اگر ما بین انجیل و قرآن با این سبک به مقایسه بپردازیم، حاصل چه خواهد بود؟ این نقطه آغازین بود که کنجکاوى معرفتیم را تغذیه کرد.بدین طریق کار را در پهنه قرآن آغاز نهادم و کتابها و پژوهشهایى پدید آمد که مىشناسید.
هاشم صالح:این بدان معنى است که شما نسبت به قرآن همان کار را کردید که اندیشمندان اروپایى نقد تاریخى، نسبت به انجیل و عهد قدیم به انجام رساندند.به سخن دیگر، شما متن قرآنى را در ضمن دائره پژوهش علمى معاصر درآوردید و با آن نسبت به اسلام، تاریخ تطبیقى ادیان را واگشودید؟
ارغون:آرى، دقیقا.و این چیزى است که از سوى روشمندیهاى استشراقى که اسلام را در خصوصیتى تنگ جاى مىداد که با چیز دیگرى پیوند نداشت، پیوسته مردود بود.آنان درباره ارزشهاى یهودى-مسیحى گفتار مىکنند و اسلام را در ساحت ادیان تمدنى یا ادیان جامعههاى متمدن از قلم مىاندازند.و در بهترین فرضها اگر بین قرآن و دو عهد قدیم و جدید به سنجش بپردازند، تنها براى آن است که بگویند قرآن چیزى جز تقلید آن دو، تقلیدى صرف، نمىباشد...و در هر صورت، نبوغ و توان ذاتى آن را نفى مىکنند.بعد از این-و جان کلام در همینجاست-آن را از حیطه وحى توحیدى که در قرق یهودیت و مسیحیت مىماند، دور مىسازند.ولى مىدانیم که قرآن هم در ضمن چشمانداز خط توحیدى، به تمام، همانند عهدین قدیم و جدید لحاظ مىشود.و نمىتوان مشکلات از قرنها معلق بین ادیان سه گانه را فراگشود مگر آن که روشمندى کلاسیک و حساسیت تنگ نظرانه را سر تا پا دگرگون سازیم. بدین سبب، لحاظ مىکنید که دائم وقتى که درباره اسلام گفتار مىکنم، به یهودیت و مسیحیت هم اشاره مىبرم تا قضایا را در چارچوب دورنمایى مقایسهاى و درست، موضوع بندى کنیم.
هاشم صالح:پس از آن که سخن بسیار به درازا کشید، پرسشى مانده است، مطرح مىکنم که على الرسم در پایان هر مصاحبه مطرح مىشود:آخرین پروژههاى فکرى شما چیست؟کتابى که اینک در دست تألیف دارید چه هست؟ از آن که تصور دارم شما در حال تألیف کتابى دراز مدت هستى.
ارغون:آرى اکنون من در حال تألیف کتابى هستم با عنوان:«گفتمان قرآنى و اندیشه علمى».
هاشم صالح:این همان کتابى است که قبل از این بیش از یک بار از آن خبر داده بودید؟ولى در بیرون دادن آن بسیار درنگ کردید تا حد یکه مردمان پنداشتند که از آن منصرف شدید.
ارغون:نه، نه.از آن منصرف نشدم.چیزى که هست این است که کتابى است دشوار و به فرجام آوردن آن وقت زیادى مىطلبد.در آن جهد دارم که بین گفتمان دینى از یک سو و از سوى دیگر گفتمانهاى مختلف علمى چون گفتمان زبانشناختى، معنى شناختى، انسان شناسى، علم تاریخ جدید، جامعه شناسى دینى، روانشناسى و روانکاوى؛درگیرى بپا کنم.
هاشم صالح:بنابراین کتاب پر حجمى خواهد بود.آیا در آن پیشرفت داشتهاید؟
ارغون:آرى، تا حدى پیشرفت کردهام که بد نیست.و نمىدانم منتظر تکمیل آن خواهم ماند تا به یکباره منتشر کنم یا این که بخش بخش دست به انتشار آن در مجلههاى علمى و تخصصى خواهم یازید.به هر حال، کوشش خواهم کرد که مقایسه و رویارویى میان همه این گفتمانهاى علمى-علوم انسانى-و گفتمان دینى از طریق نمونه اسلامى و به طور مشخص قرآنى برانگیزم.و این همان رویارویى است هک فخرالدین رازى در تفسیر کبیر خود بدان دامن زده است، به طرزى که تمام گفتمانهاى علمى موجود روزگارش را تجهیز کرد و به قصد تفسیر قرآن و دریافت آن به کار گرفت.ولى تفاوت من و او در این است که دانشهاى عصر ما عین دانشهاى عصر رازى نیست و وى این دانشها را در دائره تئولوژى اسلامى به کار مىآورد.
هاشم صالح:اما شما؟
ارغون:اما من روشمندى دیگرى را در پیش مىگیرم.من گفتمان دینى را وامىگذارم که آزادانه سخن سر دهد و گفتمانهاى علمى دیگر را وامىنهم که رهیده تکلم کنند.سپس درگیرى و مقایسه بین برخى از آنها را برمىانگیزم و سرانجام به تمام دشواریها و مشکلات ناشى از این رویارویى فرصت مىدهم که بروز کنند و نمایان شوند.مقصودم تمامت دشواریها و مشکلاتى است که در گذار تاریخ پیدا آمد و اینک در برابر چشمان ما پیدا مىآید و تا کنون بیرون میدانهاى پژوهش باقى مانده و در دایره بیرون میدانهاى پژوهش باقى مانده و در دایره آنچه«نااندیشه شده»ها مىنامیم، محبوس مانده بود.کوتاه سخن این که قضیه مربوط به مقایسه فراگیر بین گفتمان دینى و گفتمان علمى است.و با تأسف تا کنون این موضوع از سوى پژوهندگان، جدى گرفته نشده است.
هاشم صالح:مىتوانید درین باره مثال آورید؟
ارغون:مثال مىآورم از موازنه-سنجش-بین گفتمانهاى اسطورهاى که از طریق مجاز و نماد کارورزى مىکند و گفتمانهاى عقلانى-مرکزى یا علمى-عقلانى که به واسطه مفاهیم و برهان ورزیهاى منطقى کار خود را به سامان مىآورند. (در اینجا براى پیشگیرى از هرگونه ابهام اشاره مىکنم که من واژه«اسطورهاى»را به معنى انتروبولوژیک آن به کار مىگیرم، نه به معنى عربى واژه خرافه و سرانجام هیچ بار منفى ندارد.) گفتمان دینى مربوط به گروه نخست است * و در (*)اسطوره شناسى-میتولوژى-در تاریخ فرهنگ غربى، ریشهاى عمیق و دیرینه دارد و از زمانهاى دور، مایه توجه و عنایت حکیمان و نکته سنجان و باریک بینانى همچون:سقراط و افلاطون بوده است.به نظر نیچه، سقراط عامل اصلى تزلزل اعتقاد به اساطیر بود.همو گفته:
«من نخستین بار، سقراط را عامل تباهى و فناى یونان معرفى کردم.»
واژه اسطوره و معناى آن در گذر زمان، صورتهاى گونهگونى به خود گرفته، چنانکه تعریف و تلقى از آن، از مراحل جوراجورى عبور کرده است.از دوران کهن، لوگوس و مىتوس یا میت(اسطوره)دو رکن اساسى داشته است و م توس یا میت به مطالب غیر عقلانى افکار بشر.بنابراین، آنچه دکتر ارغون«گفتمان دینى»و «گفتمان علمى»عنوان داده، اگر از جهت الفاظ تازه باشد، از جهت درونمایه تازگى ندارد.
ر.ک:«فرهنگ اساطیر یونان و رم:پیر گریمان/ ترجمه:دکتر احمد بهمنش.ج 1، چ سوم:1367، این باره وضع او به وضع گفتمان شعرى مىماند هرچند با آن انطباق ندارد.و اما گفتمان علمى -انسانى که در بالا برشمردم مربوط به گروه دوم است یعنى گفتمان عقلانى-منطقى و مرکزى است.این مشکل در این زمان، بیش از پیش پیچیده مىشود؛چون هرچه بیشتر(خاصه در فرانسه و اروپا)در گفتمان مفهومى، منطقى و برهانى مبتنى بر محاجه دقیق فرو مىغلتیم و پیوسته کوشش داریم گفتمان دینى را درون چارچوب گفتمان عقلانى مرکزى که بر محاسبهها و برهان ورزیها و تعقل استوار است، به بند بکشیم. این گرایش به معنى انکار تام خصوصیت گفتمان دینى است.تمام نزاعهایى که بین ما شعلهور مىشود و همه انواع بد فهمیها، خطاها و لغزشها از اینجا سرچشمه مىگیرد.
هاشم صالح:این گرایش همچنین موجب اختلال در درون شخصیت فرد و جامعه به طور یکسان مىشود.
ارغون:دقیقا.بایسته ابت به گفتمان دینى در خصوصیت آن اذعان کنیم و آن را با معیارهایى متفاوت با معیارهاى گفتمان علمى بسنجیم و همین طور نسبت به گفتمان علمى.به سخن دیگر، مىباید بین این دو، خلط نشود چنانکه بسیارى از نویسندگان ستایشگر مسلمان عمل مىکنند آنگاه که امکان مىیابند علم اتم را در قرآن پیدا کنند و وقتى که مىگویند قرآن از همه اکتشافات نو، پیشى گرفته است(نگا:مصطفى محمود و دیگران)من به مسلمانان مىگویم:قرآن کتاب علوم طبیعى نیست و کتاب علوم ریاضى، فیزیک و زیست شناسى نمىباشد.قرآن کتاب عظیم دینى است که عظمت و جایگاه خود را در ابتدا و انتها از این که یکى از کتابهاى اساسى دینى در تاریخ بشریت است کسب مىکند.پس از چه رو تلاش دارید تمام علوى روى زمین را در آن جمع آورید و آنچه که برنمىتابد و آنچه برنمىتابد، بر آن بار مىکنید؟هیچ نیازى به هم چون کارى نیست.شما به ارزش دینى و روحى و به انگاره تعالى مطلق که چه بسیار قرآن کریم بر آن تأکید ورزیده و مشخصه بنیادین آن را شکل داده، دهن کجى مىکنید!
هاشم صالح:کسانى در جامعههاى جدید اروپا مىگویند که هنر، موسیقى، تآتر، سینما، خنیاگرى، ورزش، عشق و همه فعالیتهاى زیباشناسانه مىتواند جایگزین گفتمان دینى شود یا نیاز موجود در نفس انسانى را جبران کند.
قانتشارات امیر کبیر.
اسطوره در نگاه دکتر ارغون معنایى ویژه دارد.دکتر هاشم صالح که کتاب استاد ارغون«نقد عقل اسلامى»را به زبان عربى با عنوان«تاریخیة الفکر العربى الاسلامى» برگردان کرده و بر آن پاورقى نگاشته، مىگوید:مراد دکتر ارغون از اسطوره، مدلول انتروبولوژیک آن است بدین معنى که حقیقتى در تاریخ پیدا آید، اما خیالپردازى مردم تا حد زیادى واقعیت آن را دگرگون و بزرگنمایى کند و بدان بال و پر دهد.به مثل محمد(ص)در تاریخ، یک حقیقت است که به سبب پندارهایى که بر او بربستهاند، مبدل به یک اسطوره گشته.
جاى آن است که پرسیده شود:مراد از این پندارها چه مىباشد؟آیا وحى، عصمت، علم غیب، معراج، امداد غیبى و ختم نبوت همه پندار است که قریحه مردم در طول زمان پرورش داده و به جاى واقعیت قالب کرده و بر شخصیت رسول بربستهاند؟شاید در معیارهاى علم غربى-که ظرفیت و گنجایش آن محدود است-پندار و خرافه به شمار آید، اما این معیارها براى همه الزامآور و متقاعد کننه نیست.شاید برخى جناحهاى کلیسایى در برابر تفسیر اسطورهاى دین تمکین کنند اما اسلام حساب خود را دارد.
ارغون:نه نمىتواند جایگزین آن شود.این فعالیتها براى گذراندن وقت و دل خوش کردن است، بىآن که بر آن وقت، تسلط داشته باشیم.به این معنى که اگر به فرض هدفدار هم باشد، هدفدارى این فعالیتها را درنمىیابیم.خصوصیت گفتمان دینى در همین جا مستتر است و با مشخص کردن هدفدارى و غایت نهائى متمایز مىشود.بنابراین، انسان مؤمن چنین سخن مىگوید:براى هرآنچه عمل مىکنم، هدفدارى و مقصد فرازین هست.من روزى از قبر برانگیخته و با خداى خود رو در رو مىشوم.این نگرش در درازناى سدههاى متوالى میانه بر بشریت اروپایى حاکم بود.سیماى جدید جامعه فرانسوى-که به گونهاى خود را مىنماید که پندارى هیچ روزى از روزها با آن وضعیت رابطه نداشته-شما را فریب ندهد.
این بینش، همچنان بر بسیارى از جامعههاى بشرى سیطره دارد؛هرچند جریان سکولاریزاسیون آن را تهدید به زوال مىکند. این بینش براى انسان نو، پندار گرایانه و سمبلیک به شمار است، ولى براى مؤمنان (به معنى سنتى و قاطع کلمه)یک حقیقت واقع به حساب مىآید و مجاز نیست و براى آنان از واقع مادى، حقیقىتر است.اما براى نوگرایان که از فرق سر تا ناخن پا غرق در نوگرایى هستند، نماینگر مجاز و سمبلى است که به گذشته مربوط است.بدیهى است که من در پى بازگرداندن این تصور از سر نو و متقاعد کردن نوگرایان اروپایى براى بازگشت به آن نیستم.این چیز محالى است و شوق به گذشته، که سودى در پى ندارد. آنچه گذشته، بازگرداندنى نیست.ترجیح مىدهم چشمان ما به اکنون و الهامات آینده دوخته شود.آنچه هم اکنون در پى آن هستیم و چیزى که مىخواهیم از خلال این کتاب کشف کنیم، شناخت آن چیزى است که مىتواند جایگزین هدفدارى ایمان سنتى در گرماگرم زندگى جدید مادى باشد.بدیلهاى کدام است؟
هاشم صالح:به شما گفتم که هنر در بالاترین حد خوش باشیها از زندگى...
ارغون:هنر با آفریدن خوشى در نفس، به هدف خود مىرسد.از این رو وقتى در یک تابلوى نقاشى تأمل مىکنم یا یک فیلم سینمایى را مىبینم، یا به یک قطعه موسیقى گوش فرا مىدهم، هر آینه از آن خوش مىشوم؛ولى در آن سوى خوشى، چیزى نمىبینم و خبر ندارم از این که هنر مرا به سویى راه مىنماید یا نه یا یک هدف براى من مشخص مىکند؟
هاشم صالح:بنابراین جانشین کدام است؟به کجا رسیدید؟
ارغون:تا کنون همچنان در مرحله جستجو هستم.جانشین آمادهاى ندارم که عرضه نمایم.و فکر مىکنم راز بحران انسان جدید، بحران انسان امروز در همین جاست.معضل بزرگ و قضیه حیرتآور در همین جا نهفته است.
هاشم صالح و این همان است که گاه سبب نیست گرایى مىشود؛یا بهتر بگویم این همان است که سبب نیستگرایى شده، که نیچه در قرن نوزدهم درباره آن سخن گفته است و شا ید این همان سبب باشد که وى را سوق داد به...
ارغون:نه براى من سبب هیچ گونه نیستگرایى نمىشود.هیچ نوع احساس نیستگرایانه چنانکه بین برخى اندیشمندان اروپاى شیوع دارد، در خود نمىیابم.من نیستگرایى را به عنوان یک راه کار رد مىکنم.برعکس، کارى که به آن دست مىیازم در جریان رویارویى و مقابله بین گفتمان دینى و گفتمان علم جدید، همیشه مرا در حالت آمادگى، انتظار و امید قرار مىدهد.این رویارویى، روح را همواره در حال جنب و جوش و چشم به راه یک چیز بودن مىگذارد.اگر چیزى باشد که بتواند جایگزین آخرتگرایى سنتى-که گوشزد کردم-بشود.آن همین تنش روحى و انتظار پیوسته دستیابى به معرفتى گستردهتر، درستتر و با واقع مطابقتر است. * این تنش روانى یا نشاط درونى شبیه به آن چیزى است که مسلمانان پیشین عشق مىخواندند.عشق، نشاط روح، کینونت، شیفتگى ابدى، شیفتگى به دوستى و یقین و جاودانگى است.
و سرانجام، من بسیار خوب بر ضد نیست گرایى مصون شدهام.برعکس بسیارى از فرهیختگان اروپایى در تمام زندگیم هیچ گونه نیستگرایى یا این که در معرض تهدید نیستگرایى و پوچگرایى باشم، احساس نکردهام.و سبب آن است که تجربه دینى-و این است سرّ مثبت بودن اساس آن-هیچ روزى از روزها از من جدا نشده است.همواره همراه من بوده و همچنان هست، پس این است هدفدارى که در این نشاط مىبینم؛در این تنش روحى که رو به سوى کشف دارد، به سوى شناخت هرچه بیشتر و کمال و تمامت هرچه فرایندهتر، و در تمام فعالیتم در کنفرانسها و پژوهشهاى جنجالى و پربارتر تا جایى که هرگز پوکى را احساس نمىکنم.این همان نشاط است.این همان زندگى تاست و سرانجام هیچ جایى براى نیستگرایى وجود ندارد.
(*)مگر نیست گرایان و پوچ اندیشان سخنى جز این مىگویند؟آلبرکامو در تعریف انسان پوچگرا مىگوید:
انسان پوچگرا«کسى است که بدون انکار آفریدگار، کارى هم به خاطر او انسجام نمىدهد.البته نه این که با دلتنگى دورى از اصل بیگانه باشد، بلکه او شهامت و قوه تعقل خویش را بر آن ترجیح مىدهد.شهامت به او مىآموزد که بدون توسل به این و آن، زندگى کند و به آنچه دارد قانع باشد.و تعقل، او را به حدود خویش آگاه مىسازد.»
دیوید گالووى که گفتهاند مطالعات روز افزونى در آثار کامو داشته مىگوید:
«قهرمان پوچى سه مرحله طى مىکند:مرحله نخست تشخیص جدایى نیت از واقعیت است.مرحله دوم، قهرمان پوچى یا دفاع از وضعیت پوچ خو متزلزل مىشود و بالاخره در مرحله آخر، قهرمان پوچى ممکن است از تجربه خود در دنیاى پوچى، نظام ارزشمندى براى خود پیدا کند».
پس انسان پوچگرا، هم عقلورزى مىکند، هم در حال تزلزل است و هم ممکن است نظامى ارزشمند را براى خود پیدا کند.این خصوصیات، بیگانه با خصوصیاتى که استاد محمد ارغون براى خود برشمرد نیست.
-ر.ک:بررسى تطبیقى قهرمان پوچى:گردآورى و ترجمه:على اکبر عقیلى آشتیانى، چ اول، 1355، انتشارات مروارید.