مشترکات اندیشه مولانا و ملا صدرا
آرشیو
چکیده
متن
اشاره
یکى از راههاى شناخت و نقد اندیشهها مقایسه نظرات گوناگون بزرگان فکر و اندیشه با همدیگر و به داورى پرداختن میان آنهاست. تشخیص صحت و سقم صعود سقوط، قوى و ضعیف، اصیل و غیراصیل هر نظرى تنها در محک و ترازوى مقابله با آراء دیگران و نقد و بررسى صحیح آن میسر است.همانگونه که تأثیر و تأثر، استقلال یا وامدارى هر متفکرى از متفکر دیگر، در گرو این روش بوده و تنها از این طریق مىتوان به مشترکات اندیشهها و[کلمه سواء]در فرهنگهاى مختلف پىبرد که:«قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا اللّه و لا نشرک به شیئا ولا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه»(آل عمران/64)
تأثیر عظیمى که جناب صدر المتألهین شیرازى(ره)در فلسفه اسلامى، خصوصا فلسفه شیعى نهاده و انقلابى که به وجود آورده است بر کسى پوشیده نیست.همانگونه که تأثیر جناب جلال الدین محمد مولوى در عرفان اسلامى بر احدى مستور نبوده است.نکته مهم این است که جناب ملاصدرا شدیدا متأثر از حضرت مولانا بوده و در جاى جاى آثار خود مستقیم یا غیرمستقیم از اشعار و نظرات مولوى به عنوان شاهد مثال استفاده مىکند.
ما در این مقاله به بررسى مشترکات مهم اندیشه این دو بزرگوار پرداخته، در حدّ توان به نمونههایى از آن اشاره خواهیم کرد.
1-وجود زابط و رابطى
یکى از مسائل ظریف توحیدى در فلسفه صدرایى، نسبت وجودى بین مخلوق و خالق است.
صدرا براى مخلوقات عالم، وجود مستقلى قائل نیست.وى همه اجزاى هستى را شأنى از شئون حضرت بارى تعالى مىداند.برهان صدرالمتألهین، اثبات کننده مفهوم این بیت خواجه شیراز است که:
این همه رنگ مى و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقى است که در جام افتاد
اصطلاح وجود رابط در حکمت صدر الدین شیرازى، براى بیان این حقیقت است که هیچ موجودى به خودى خود و به دور از حضرت حق وجود ندارد.تشخیص موجودات، در ارتباط آنان به حضرت واجبالوجود است.به عبارت دیگر، رابطه هر موجودى با حضرت واجبالوجود، بیانگر نحوه وجودى او بوده این رابطه، وجود امکان نخواهد داشت.یعنى هویت وجودى هر چیزى، عینالربط آن به خداوند است، نه شىء له الربط؛ همانطور که ادوات و حروف به خودى خود مفهوم و محتوایى نداشته و تشخّص هر حرفى در ارتباط آن به جمله است، موجودات نیز به خودى خود وجودى ندارند.
از نظر صدرا، اکابر فلسفه قبل از وى برا موجودات وجود مستقل قائل بوده، ولى آن را محتاج به خداوند مىدانستند که از این نوع ارتباط به وجود رابطى تعبیر مىکند.
او مىگوید توحید فلاسفه قبل تا به این درجه بود که موجودات را محتاج به خدا بدانند.ولى در فلسفه ما، هویّت وجودى هر موجودى عین الاحتیاج است نه شىء له الاحتیاج؛یعنى احتیاج موجودات به حضرت واجب در فلسفه قدما، به یک اسناد زائد بر ذات آن ثابت مىشد که در فلسفه متعالیه، این احتیاج جزء ذات هر شىء است نه زائد بر ذات.*
وى در مبحث دیگر کتاب اسفار، آنجا که رابطه وجودات امکانیه و ماهیات امکانیه را بیان مىکند، از این مسأله به تعلقى بودن وجودات امکانیه تعبیر کرده و مىگوید:
«وجودات امکانیه هویتشان عین التعلق و عین الارتباط به وجود حضرت واجب تعالى است.»
ملاى رومى به جاى اصطلاح رابط با عینالربط، اصطلاح عدم، فنا، نیستى و امثال آن را به کار برده است.او مىگوید:ما سوى اللّه در پیش حضرت بارى تعالى عدم محضاند. موجودات عالم چیزى از خود نداشته و هر چه دارند از او بوده و بدون او هیچاند.ارزش موجودات ذى شعور، در درک این حقیقت است که به نیستى خود پىبرند.
تعالى و برخوردارى از مراتب بالاى وجود در معدوم دانستن خود است و به قول حضرت امام خمینى(ره):
نیستم نیست که هستى همه در نیستى است
هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایى
مولوى از این معنى با عبارات گوناگون یاد کرده است که به ذکر چند نمونه اکتفا مىکنیم:
در لطف اگر چون جان شوم، از جان کجا پنهان شوم
گر در عدم غلطان شوم، اندر عدمدارى نظر
ما را که پیدا کردهاى، نى از عدم آوردهاى
اى هر عدم صندوق تو، اى در عدم بگشاده در
هستى خوش و سرمست تو، گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو، بر حکم تو بنهاده سر
(1) *ان وجودات جمیع الممکنات فى فلسفتنا من قبیل الروابط لوجود الحق تعالى فوق ما وقع فى کلام بعض ائمة الحکمة الدینیه و اکابر الفلسفة الالهیة.ان وجود الطبائع المادیة فى نفسها هو بعینه وجودها لموادها و ان الوجود المعلول بما هو معلول مطلقا هو وجوده لعلته... فقالوا ان الممکنات طرا مادیاتها و مفارقاتها موجودات لالذواتها بل لغیرها الذى فوق الجمیع و هو الواجب تعالى.و لا یسع لاولئک الاکابر و لم یتیسر لهم الا هذا القدر من الحق، لکن على وجه یکون مرتبطا الى الحق و منسوبا الیه بحیث لا یمکن ان ینسلخ منه الانتساب الى المعبود.و اما نحن بفضل اللّه تعالى و برحمته، اقمنا البرهان ان الممکن لا یمکن تحلیل وجوده الى وجود و نسبته الى البارى، بل هو منتسب بنفسه لا بنسبة زائدة، مرتبطة بذاته لا بریط زائد.فیکون وجود الممکن رابطیا عندهم و رابطا عندنا.(اسفار، چاپ بیروت، ج 1، ص 330).
و الوجودات الامکانیة، هویاتها عین التعلقات و الارتباط بالوجود الواجبى.(اسفار، ج 1، ص 65). معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا
فضل خداى بخشد معدوم را وجود
معدوم را بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود (2)
چون شنیدى شرح بحر نیستى
گوش دایم تا بر این بحر ایستى
چونکه اصل کارگاه آن نیستى است
که خلا و بىنشان است و تهى است
جمله استادان پى اظهار کار
نیستى جویند و جاى انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستى و لا بود
هر کجا این نیستى افزونتر است
کار حق و کارگاهش آن سر است (3)
سر برآوردند باز از نیستى
که ببین ما راگر آگه نیستى
تا بدانى در عدم خورشیدهاست
و آنچه اینجا آفتاب، آنجا سهاست (4)
مولوى مىگوید:همه هستى همه چیزش از خداست، ولى ضعف ادراک ما باعث مىشود که ما آن را مستقل از خدا بدانیم.ما حرکت موجودات را معرّف نحوه وجود آنها مىدانیم و حال آنکه این حرکت مخلوق خدا و در اصل به خدا مربوط بوده و بالعرض به غیر او نسبت داده مىشود.بىخدا همه چیز هیچ است و با خدا هیچ، همه چیز است.
ما که باشیم اى تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو در میان؟
ما عدمهاییم هستىهاى ما
تو وجود مطلقى فانى نما
ما همه شیران ولى شیر علم
حملهمان از باد باشد دم به دم
حملهمان پیدا و ناپیداست باد
جان فداى آنچه ناپیداست باد
باد ما و بود ما از داد توست
هستى ما جمله از ایجاد توست
لذت هستى نمودى نیست را
عاشق خود کرده بودى نیست را (5)
مسأله عینالربط بودن موجودات و وجود تعلقى داشتن آنان بیش از هر چیز در نیایشهاى مولوى بیان شده است.او گاهى از زبان خود و گاهى از زبان انسان و گاهى از زبان همه مخلوقات با خدا به راز و نیاز مىپردازد:
این همه گفتیم لیک اندر بسیج
بىعنایات خدا هیچیم هیچ
بى عنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهتش ورق... (6)
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
حز زبون و جز که قانع نیستیم
ما همه نفسى و نفسى مىزنیم
گر نخواهى ما همه اهریمنیم
غیر تو هر چه خوشست و ناخوش است
آدمى سوز است و عین آتش است
کل شئ ما خلا اللّه باطل
ان فضل اللّه غیم هاطل (7)
در کلیات شمس تبریزى نیز مىخوانیم:
اى رستخیز ناگهان و اى رحمت بىمنتها
اى آتشى افروخته در بیشه اندیشهها
خورشید را حاجت تویى اومید را واجب تویى
مطلب تویى طالب تویى هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
اى روح بخش بىبدل وى لذت علم و عمل
باقى بهانهست و دغل، کین علت آمد و آن دوا
مىمال پنهان گوش جان مى نه بهانه بر کسان
جان ربّ خلصنى زنان واللّه که لاغست اى کیا (8)
اى درون من میل و تمنا همه تو
و اندر سر من مایه سودا همه تو
هر چند به روى کار در مىنگرم
امروز همه تویى و فردا همه تو
درها همه بستهاند الا در تو
تا ره نبرد غریب الا بر تو
اى در کرم و عزت و نورافشانى
خورشید و مه و ستارهها چاکر تو
2-شعور هستى و هستى شاعر
یکى از مسائل مهم در حکمت متعالیه، مسأله شعور و درک جماد و نبات و حیوان است.این مسأله در حکمت مشاء مقبول نبود در فلسفه قدیم ادراک فقط مربوط به انس و جن و ملک مىشد که در واقع فصل ممیز اصلى بین انسان و حیوان نیز به حساب مىآمد.ولى عرفان همه موجودات عالم را ناطق و عابد معرفى کرده است.
عرفا این نظر خود را از قرآن کریم گرفته و مکاشفات خود را نیز دلیل دیگرى بر صحت نظر خود یافتهاند.
قرآن کریم در این خصوص مىفرماید:
«سبّح للّه ما فى السّموات و الارض و هو العزیز الحکیم»(حدید/1)
(هر آنچه در آسمانها و زمین است خداى عزیز و حکیم را تسبیح مىکنند.)
«و ان من شىء الاّ یسبّح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم.»(اسراء/44)
(و هیچ چیزى نیست مگر اینکه حمد و سپاس خدا را به جا مىآورند ولى شما تسبیح آنان را نمىفهمید.)
«و سخّرنا مع داود الجبال یستبحن و الطّیر و کنّا فاعلین»(انبیاء/79)
(و کوهها و پرندگان را مسخر کردیم تا با داود به تسبیح خدا بپردازند و ما انجام دهنده آن هستیم.)
«الم تر انّ اللّه یسجد له من فى السّموات و من فى الارض و الشّمس و القمر و النّجوم و الجبال و الشّجر و الدّواب و کثیر من النّاس»(حج/18)
(آیا نمىبینى هر آنچه که در آسمانها و زمین است خدا را تسبیح مىکنند؟خورشید و ماه و ستارگان و کوهها و درخت و جنبدگان و بسیارى از مردم...)
مرحوم صدر المتألهین این مطلب را از راه برهان«بسیط الحقیقة کل الاشیاء»و بساطت و کمال وجود و سریان آن در همه موجودات اثبات مىکند.او مىگوید: «واجب تعالى بسیط الحقیقة من جمیع الجهات و تمام الوجود است، و وجود حقیقت واحدى است که در جمیع موجودات به ترتیب درجات و تشکیک مراتب سارى و جارى است، و از آنجا که صفات کمالیه حضرت بارى تعالى عین ذات وى است، پس صفات قدرت و علم و اراده و حیات و...نیز در همه موجودات جارى بوده و تمام موجودات حتى جمادات زنده و عالم و گویا و مسبّح حضرت حقند.»*
مولوى نیز مىگوید:
جمله ذرات عالم در نهان
با تو گویانند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوى جمادى مىروید
محرم جان جمادان کى شوید
از جمادى در جهان جان روید
غلغل اجزاى عالم بشنوید (9)
ملاى رومى مىگوید عالم جماد ظاهرا افسرده و بىدرک است ولى باطنا زنده و مدرکاند.از آنجا که ما با ظاهر عالم کار داشته و به ظاهر آن مشغولیم لذا از باطن آن بىخبریم.
دلیل صحت این مدعى مواردى است که در طول تاریخ مشاهده شده و قرآن کریم نیز آن را تأیید فرموده است.مانند:اژدها شدن عصاى موسى(ع)باز شدن رود نیل براى موسى و یاران وى و غرق کردن فرعون و لشگریانش، همچنین بلعیدن زمین قارون را با همه زندگى و ثروت او، نرم شدم آهن به دست حضرت داود و هماهنگ شدن کوهها و پرندگان با وى و اطاعت حیوانات و باد و آب و سایر موجودات از حضرت سلیمان(ع):
عالم افسرده است و نام او جماد
جامد افسرده بود اى اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینى جنبش جسم و جهان
پاره خاک تو را چون زنده ساخت
خاکها را جملگى باشد شناخت
مرده زین سویند و زآنسو زندهاند
خامش اینجا و آنطرف گویندهاند
چون از آنسوشان فرستد سوى ما
آن عصا گردد سوى ما اژدها
کوهها هم لحن داودى شود
جوهر آهن به کف مومى بود
ماه با احمد اشارت بین شود
نار ابراهیم را نسرین شود
خاک قارون را چو مارى در کشد
استن حنایه آید در رشد
سنگ احمد را سلامى مىکند
کوه یحیى را پیامى مىکند (10)
از نظر مولوى همه موجودات عالم مطیع فرمان خداوند سبحان بوده و به آنچه از سوى حضرت حق به آنها امر مىشود به طور کامل عمل مىکنند.یعنى نه تنها خدا شناسند، بلکه وظیفه شناس نیز هستند، نه تنها وظیفه شناسند، بلکه دوست و دشمن را نیز به خوبى از هم تشخیص مىدهند.از اینرو باد همه اقوام را از هم تشخیص داده، فقط قوم عاد را هلاک مىکند.آتش نیز حضرت ابراهیم(ع)را شناخته، بر او گلشن *«ان کل بسیط الحقیقة کل الاشیاء الوجودیة، و الواجب تعالى بسیط الحقیقة واحد من جمیع الوجوه فهو کل الوجود.و کما انّ الوجود حقیقة واحدة ساریة فى جمیع الموجودات على التفاوت و التشکیک بالکمال و النقص، فکذا صفاته الحقیقة التى هى العلم و القدرة و الارادة و الحیوة ساریة فى الکل سریان الوجود على وجه یعلمه الراسخون فجمیع الموجودات حتى الجمادات حیة عالمة ناطقة بالتسبیح شاهدة لوجود ربها عارفة بخالقها و مبدعها.»(اسفار، ج 6، صص 117 و 112 و 111) مىگردد.چوب حنّانه هم حضرت رسول اکرم(ص) را از دیگران تشخیص داده و از فراق او مىنالد.
باد را بىچشم اگر بینش نداد
فرق چون مىکرد اندر قوم عاد؟
چون همى دانست مؤمن از عدو
چون همى دانست قى را از کدو
آتش نمرود را گر چشم نیست
با خلیلش چون تجسم کرد نیست
گر نبودى نیل را آن نور و دید
از چه قبطى را زسبطى مىگزید
گر نه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داود را او یار شد
این زمین را گر نبودى چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آن چنان
گر نبودى چشم دل حنانه را
چون بدیدى هجر آن فرزانه را
سنگ ریزه گر نبودى دیدهور
چون گواهى دادى اندر هشت در
اى خرد برکش تو پرّ و بالها
سوره بر خوان زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد
کى زنا دیده گواهیها دهد
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها (11)
با توجه به این حقایق است که مولانا همه موجودات عالم را روزى خوار و روزى خواه بارگاه حضرت حق مىداند.او مىگوید هر موجودى روزى خاص خود را دارد و از خداى خویش با دهان مخصوص خود همان روزى را طلب مىکند. مولوى ضمن اقامه دلیل بر گفتار خویش از تاریخ و قرآن کریم به کشف و شهود خود نیز اشاره مىنماید.او مىگوید من اندکى از بسیار مىتوانم بگویم.زیرا مردم توان دریافت همه آنچه را که من مىدانم ندارند:
ذرهها دیدم دهنشان جمله باز
گر بگویم خردشان گردد دراز
با همه احتیاطکارى مولانا و اندک گویى ولى باز حقایق فراوانى را بیان فرموده است:
از دریغا عرصه افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق
کوه طور اندر تجلى حلق یافت
تا که مىنوشید و مى را بر نتافت
صار دکا منه وانشق الجبل
هل رایتم من جبل رقص الجمل؟
لقمه بخشى آید از هر کس به کس
حلق بخشى کار یزدان است و بس
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوى جدا (12)
حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و بروید صد گیا
باز خاکى را ببخشد حلق و لب
تا گیاهش را خورد اندر طلب
چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت
گشت حیوان لقمه انسان و رفت
باز خاک آمد شد اکّال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذرّها دیدم دهانشان جمله باز
گر بگویم خردشان گردد دراز
نیست شرح این سخن را منتهى
پارهاى گفتم بدان زان پارها
پس زماهى تا به ماه از خلق نیست
که به جذب مایه او را حلق نیست
3-خیر و شر
خیر و شر یکى از مباحث پر قیل و قال و دامنهدار فلسفه است.شاید یکى از علل دامنهدار بودن آن، آمیخته بودن این دو مسأله با زندگى انسانى است.آدمى در هر زمان و مکانى با امورى که آن را خیر نامیدهاند روبرو بوده است.همچنین امورى که شر نامیده مىشود، به میزان خیرات و گاهى بیشتر از آنها گریبانگیر انسان بوده و هست.
این بحث نه تنها در فلسفه اسلامى، بلکه در فلسفههاى غیر اسلامى نیز مطرح بوده و هر فرقه و نحلهاى سعى کرده است تا توجیه درست و قابل قبولى براى آن پیدا کند.بعضى از صاحبنظران خیرات را امور واقعى و شرور را امور عدمى و غیر واقعى نامیدهاند.بعضى دیگر هر دو را از امور واقعى و عینى معرفى کردهاند.حتى در بعضى از مکاتب غیراسلامى، براى خیرات یک منبع و براى شرور منبع دیگر قائل شدهاند.
معقولترین نظریه، در آثار حکما و عرفاى اسلامى یافت مىشود که منطقىترین و محکمترین آن، در میان فلاسفه به ملاصدرا و در جمع عرفا به مولوى تعلق دارد.
فرق اساسى بین نظریه ملاصدرا و سایر حکما در تعریفى است که وى براى خیر کرده است. صدرا، خیر را با وجود یکى گرفته و کلمه وجود را در تعریف آن آورده است.از نظر وى، وجود، خیر محض است.از اینرو هر موجودى وجود را دوست داشته و طالب آن بوده و سعى دارد که به مراتب بالاى آن صعود کند.پس آنچه هست خیر بوده و شر وجود ندارد.از این جهت هیچ چیز طالب نیستى نیست.
بنابراین، خیر مطلق متعلق به وجود مطلق بوده و وجود مطلق مطلقا متعلق به حضرت بارى تعالى است.خلاصه کلام وى چنین است.
«خیر آن چیزى است که همه چیز بدان اشتیاق داشته و طالب آن است.پس خیر مطلق چیزى است که همه اشیاء مشتاق او بوده و از فیض او مستفیض مىشوند و آن جز حضرت واجبالوجود جلّ ذکره نیست، زیرا خدا وجود مطلقى است که هیچ نقصى در او را ندارد.همه ما سوى اللّه به نحوى از انحاء ناقص بوده و از این جهت هیچ یک از معلولات خیر محض نبوده و به مقدار نقصانى که دارد شر نامیده مىشود.»*
بنابر تعریف ملاصدرا، هیچ چیز جز حضرت بارى تعالى خیر مطلق نیست، پس هیچ چیز شرّ مطلق نیز نخواهد بود.زیرا شر محض، یعنى عدم محض و عدم محض نمىتواند موجود باشد تا متصف به صفتى گردد، از اینرو خیریت و شریت موجودات نسبى مىشود.و به قول مولوى:
پس بدمطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
با توجه به این مطالب، نسبیّت شر یا خیر به نسبت بهرهمندى هر چیزى از مراتب وجود منوط مىشود.یعنى با توجه به تشکیک وجود، آنچه که از مراتب بالاى وجود برخوردار است، خیریتش نسبت به آنچه که از مراتب پایینتر وجود برخوردار است، بیشتر است.از اینرو وجود محض که خیر محض نیز هست، مربوط به عالم لاهوت مىباشد که صرف الوجود و کمال مطلق است. هر چه از آن مرتبه پایینتر بیابیم، از درجه صرفالوجود بودن کاسته شده و ناقص مىگردد، تا برسیم به عالم ناسوت که عالم ماده و آخرین مرتبه سیر نزولى مراتب وجود است.
*«ان الخیر ما یتشوقه کل شئ فالخیر المطلق الذى یتشوقه کل الاشیاء و یتم به او بما یفیض منه ذواتها و کمالات ذواتها هو القیوم الواجب بالذات جل ذکره، لانه وجود مطلق و لا نقص فیه.فکل ماسواه لایخلو من شوب نقص و فقر، فلم یکن شئ مع المعلولات خیرا محضا من کل جهة، بل فیه شوب شرّیة بقدر نقصان درجته عن درجة الخیر المطلق.»(اسفار، ج 7، ص 58) پس شر بودن هر موجودى به میزان فقدان مراتب بالاتر وجود سنجیده مىشود، ولى با صرفنظر از مراتب بالاتر وجود و با توجه به ذات هر چیز، هیچگاه موجودى متصف به شر مطلق نمىگردد؛زیرا هر موجودى از آن جهت که موجود است، خیر است.بنابراین، شر بودن چیزى با توجه به فقدان کمالى از کمالات وجودى معنى پیدا مىکند و فقدان کمال، یک امر عدمى است.یعنى شرور از آن جهت شرّاند که چیزهایى را ندارند و نداشتن همان عدم است.
جناب صدرا(ره)در این خصوص مىفرماید:
«براى شر معنى دیگر و مصطلحى هست که عبارت است از فقدان ذات چیزى یا فقدان کمالى از کمالات مخصوص به آن.شر در هر دو معنى یک امر عدمى است.»*
وى در جاى دیگر کتاب شریف اسفار، رابطه خیر و شر را به رابطه وجود و ماهیت منوط دانسته و مىگوید:«وجود اصل بوده و ماهیت اعتبار محض است.ماهیت با اینکه یک امر اعتبارى است، ولى در تحلیل عقل منشأ احکام زیادى مىگردد؛احکامى از قبیل:امکان، عیب، نقص و امثال ذلک که همه از لوازم ماهیت است.از اینرو آنچه مجعول است، وجود است نه ماهیت.پس آنچه خیر و کمال مىباشد، وجود است و آنچه شرّ و کاستى است، ماهیت مىباشد.لذا حضرت ابراهیم(ع)ضعف و مریضى را به خود نسبت داده ولى شفا و صحت را به خدا نسبت مىدهد.
شاید براى بعضیها این سؤال پیش بیاید که انسانها در این عالم واقعا با شرور روبرو بوده و آن را احساس مىکنند.انسانها درد و رنج، فقر و فلاکت، زهرمار و عقرب، گرسنگى و تشنگى و...را حس مىکنند.اگر شرور واقعا عدم باشند، نباید حس گردند و حال آنکه ما این امور را درک مىکنیم.بنابراین، همه شرور عدمى نبوده و شرور وجودى نیز باید باشند.
جواب این است که امورى که انسانها آن را شر مىنامند، شر واقعى نیستند؛زیرا اگر واقعا شر مىبودند، قابل درک نمىگشتند.بلکه اینها امور عینىاند که وجود دارند.چون موجودند، پس شرّ نبوده، بلکه خیراند.منتهى از آن جهت که با طبع انسان سازگار نیستند، آدمى آن را شرّ مىنامد، و روشن است که شر یا خیر نامیده شدن چیزى از طرف انسان موجب خیر و شر بودن آن نمىشود.زیرا معیار در خیر و شر بودن چیزى، طبع آدمى نیست تا هر چه که ملایم *«و للشّر معنى آخر هو المصطلح علیه، و هو فقد ذات الشىء او فقد کمال من الکمالات التى یخصه من حیث هو ذلک الشىء بعینه و الشّر على کلا المعنیین امر عدمى.»(اسفار، ج 7، ص 58).
«...ان الماهیات و الاعیان الثابتة و ان لم تکن موجودة برأسها بل مستهلکة فى عین الجمیع سابقا و فى تفصیل الوجودات لاحقا، لکنها بحسب اعتبار ذواتها من حیث هى هى، بحسب تمیزها عن الوجود عند تحلیل العقل، منشأ الاحکام الکثیرة و الامکان و سائر النقائص و الذمائم اللازمة لها من تلک الحیثیة و یرجع الیها الشرور و الآفات التى هى من لوازم الماهیات من غیر جعل...لکون المفاض المجعول انما یکون هو الوجود لا الماهیة...
و اذا ثبت کون کل ممکن ذا جهتین ماهیة و وجود. و حیثیتین امکان ذاتى و وجوب غیرى و صحة اثبات ما ینسب الیه له و سلبه عنه کل منهما بجهة.و عملت ایضا ان جهة الاتفاق و الخیریة فى الاشیاء هو الوجود وجهة التخالف و الشریة هى الماهیات.فقد دریت ان التنزیه و التشبیه فى کلام اللّه و کلام انبیائه یرجع الى هاتین الجهتین...فالایجاد و الافاضة و الفعلیة و التکمیل و التحصل و البقاء و اللطف و الرحمة من جنب اللّه و قدرته و القابلیة و القصور و الخلل و الفتور و الفنا و الدثور و التجدد و الزوال...من قبیل الخلق و استطاعتهم...کما فى قوله تعالى حکایة عن الخلیل(علیهالسلام)«و اذا مرضت فهو یشفین...»و کما فى قول سیدنا محمد(صلى اللّه علیه و آله و سلم)حیث ذکر فى دعائه«الخیر کله بیدک و الشر لیس الیک.»(اسفار، ج 2، صص 350 تا 356). با طبع بود خیر و آنچه نبود شر بوده باشد.گرما و سرما، سیل و زلزله و مرگ و...هیچکدام موافق طبع بشر نیست و حال آنکه همه اینها نتیجه قوانین موجود و خواص موجودات عالم است که نبودشان شر عظیم است.پس شر بودن این امور حقیقى نبوده، بلکه نسبى است؛یعنى زهر مار و عقرب واقعا شر نیست ولى چون به انسان ضرر دارد، لذا نسبت به انسان شر نامیده مىشود ولى نسبت به خود مار و عقرب نه تنها شر نبوده، بلکه خیر محض است.
ملاى رومى در این خصوص مىگوید:
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمى آمد ممات
بر همه زهر و بر او تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکى را پا دگر را بند نیست
مر یکى را پا دگر را پاى بند
مر یکى را زهر و دیگر را چوقند
خلق آبى را بود دریا چو باغ
خلق خاکى را بود آن درد و داغ
همچنین بر مىشمر اى مرد کار
نسبت این از یکى تا صد هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق آن دیگرى سلطان بود
این بگوید زید صدیق و سنى است
و آن بگوید زید گبر و کشتنى است
زید یک ذات است بر آن یک جنان
او بر این دیگر همه رنج و زیان
گر تو خواهى کوتو را باشد شکر
پس و را از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را (13)
ملاحظه مىشود که یک چیزى نسبت به چیزى خیر و نسبت به چیز دیگر شر محسوب مىشود.پس این شر بودن، شر به معنى عدم نیست، بلکه نحوه ارتباط و ناسازگارى دو شىء یکى را نسبت به دیگرى شرّ مىنماید:
نفع و خیر هر یکى از موضع است
علم از این رو واجب است و نافع است
اى بسا زجرى که بر مسکین رود
در ثواب از نان حلوا به بود
زانکه حلوا بىاوان صفرا کند
سیلىاش از خبث مستنقا بود
سیلئى در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنى فتد از خوى بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد (14)
حسن یوسف عالمى را فایده
گر چه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داودى چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدى زندگى
بر منافق مردن است و ژندگى
چیست در عالم بگو یک نعمتى
که نه محرومند از وى امتى (15)
قهر و لطفى جفت شد با همدیگر
زاد از این هر دو جهانى خیر و شر (16)
قرآن کریم که در خیر بودن او هیچ شکى نیست، نسبت به کفار و مشرکین و مرتدان شر مىگردد.زیرا کافر و مشرک و مرتد شدن بعضى از انسانها، به جهت وجود مقدس قرآن کریم است. چون اگر قرآن نبود، کافر و مشرکى نیز نبود.وقتى قرآن قوانین و احکام خاص خود را بیان مىکند، آنانکه این احکام را نمىپذیرند، به جهت نپذیرفتنشان به این صفات متصف گشته و به جهنم مىروند.از اینرو قرآنى که براى هدایت همگان آمده است، موجب گمراهى عدهاى مىگردد.قرآنى که نور است، علت به تاریکى افتادن گروهى از انسانها مىشود.همه نفع مىبرند و عدهاى ضرر.از اینرو خداوند سبحان در حق اینان مىفرماید:
«و ننزّل من القران ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین و لا یزید الظّالمین الاّ خسارا»(اسراء/82)
(و قرآن را شفا و رحمتى براى مؤمنان نازل کردیم و براى ظالمین جز زیان چیزى نمىافزاید.)
«فانّ اللّه یضلّ من یشاء و یهدى من یشاء» (فاطر/8)
(یقینا خدا هر که را بخواهد گمراه کرده و هر که را بخواهد هدایت مىکند.
«فمن یضلل اللّه فما له من هاد»(رعد/33)
(هر که را خدا گمراه سازد، هیچکس نمىتواند او را هدایت کند.)
مولوى در قصه دباغى که گذرش از بازار عطاران افتاده بود، این مطلب را خوب پرورش داده است.او مىگوید:بوى عطر و گلاب و عنبر و... براى عموم مردم از طیبات و خیرات شمرده مىشود، ولى براى دباغ که به بوهاى متعفن عادت کرده است، بوى گلاب موجب اذیت و بیهوشى شده و شر محسوب مىگردد. (17)
آن یکى دباغ در بازار شد
تا خرد آنچه ورا در کاربد
آن یکى افتاد بیهوش و خمید
چونکه در بازار عطاران رسید
بوى عطرش زد زعطاران راد
تا بگردیدش سرو بر جا فتاد
همچو مردار او فتاد او بىخبر
نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وى آن زمان
جملگى لاحول گو درمان کنان
آن یکى کف بر دل او مىبراند
وز گلاب آن دیگرى بر وى فشاند
او نمىدانست کاندر مرتعه
از گلاب آمد ورا این واقعه
آن یکى دستش همى مالید و سر
وان دگر که گل همى آورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وان دگر از پوششش مىکرد کم
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است اینجا خراب
کس نمىداند که چون مصروع گشت
یا چه شد کو را فتاد از بام طشت
یک برادر داشت آن دباغ رفت
گر بز و دانا بیامد زود تفت
اندکى سرگین سگ در آستین
خلق را شکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همى دانم زچیست
چون سبب دانى دوا کردن جلیست
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توى بر تو بوى آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغى است او روزى طلب
با حدث کرده است عادت سال و ماه
بوى عطرش لاجرم دارد تباه
مولوى در این تمثیل مىگوید:آدمى در اثر عادت کردن به پستیها و پلیدىها، از فیض درک طیبات و خیرات محروم مىگردد؛یعنى قابلیت درک آن را از دست مىدهد.محرومیت از طیبات به خود آن مربوط نیست، بلکه به جهتگیرى ناصحیح انسانهاى پلید است.همانگونه که کسى حق ندارد بوى خوش عطر و گلاب و عنبر را مذمت کند، همچنین کسى حق ندارد ارزشهاى الهى را به جنت ناسازگارى آن با طبع انسانهاى پلید، مذمت کند.
مولوى در تمثیل دیگر، هدایت الهى را به طنابى تشبیه کرده است که از قعر زمین تا دل آسمانها کشیده شده است، ولى عدهاى به جاى اینکه طناب را بگیرند و به آسمانها بروند، به قعر زمین رفته، سپس همه آسمانها را منکر مىشوند.مولوى در این تمثیل قرآن را به آن طناب تشبیه کرده که عدهاى به جاى استفاده از قرآن در مسیر تعالى و رشد، با آن به مخالفت پرداخته و گمراه مىشوند:
از خدا مى خواه تا زین نکتهها
در نلغزى و رسى در منتها
زانکه از قرآن بسى گمره شدند
زان رسن قومى درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمى اى عنود
چون تو را سوداى سر بالا نبود (18)
تو درون چاه رفتستى زکاخ
چه گنه دارد جهانهاى فراخ (19)
حکیم الهى صدر المتألهین شیرازى ضمن قبول نظر مولوى در خصوص نسبیت خیر و شر، به جواب سؤال یاد شده پرداخته و احتمالات مختلف در مسأله خیر و شر را تشریح مىکند.وى مىگوید:در مورد موجودات ممکنه، پنج احتمال بیشتر وجود ندارد که عبارتند از:
1-آنچه که تماما خیر بوده و هیچگونه شرى ندارد.
2-آنچه که خیر کثیر و شر قلیل دارد.
3-آنچه که شر کثیر و خیر قلیل دارد.
4-آنچه که خیر و شرش مساوى است.
5-آنچه که شر مطلق بوده و اصلا خیرى ندارد.
سپس مىفرماید:سه قسم اخیر امکان وجود ندارد و آنچه هست، قسم اول و دوم مىباشد. یعنى چیزى که خیر مطلق بوده و چیزى که خیر کثیر دارد، ولى لازمه آن به همراه داشتن شر قلیل است.خیر کثیرى که هیچگونه شرى در آن نباشد، ذات اقدس حضرت بارى تعالى جلّ ذکره است که وجود مطلق و کمال مطلق مىباشد.
وى، موجودات سماوى و عقول مقدسه و کلمات تامّه الهى را نیز مصداق این خیر مىداند.با اینکه این موجودات به معنى واقعى کلمه خیر مطلق نیستند، ولى اینها نفوس مستکفیه بوده و به کمال لایق خود نایل گشتهاند؛یعنى در عین انیکه نسبت به ذات بارى تعالى مخلوق بوده و تمام کمالات خود را از او گرفته و در مقایسه با حضرت ربوبى ناقص هستند، ولى در نوع خود کامل بود و به کمال نهایى خود رسیدهاند. همچنین است انسان کامل و نفوس کامله انسانى که آنها به مقام سابقین مقرب درگاه الهى رسیدهاند؛زیرا اینان خیر محضند و جز خیر کارى انجام نمىدهند.
اما قسم دوم که خیر کثیر به همراه شر قلیل است نیز واجب است که باشد.زیرا این مقدار شر لازمه لاینفک خیر کثیر است که اگر قرار بر نبودن اینها باشد باید از خیر کثیر نیز صرفنظر شود که ترک خیر کثیر به جهت شر قلیل خود شر کثیر بوده و هیچ عاقلى آن را نمىپسندد.*
مثلا انسانى که در این جهان زندگى کرده و از زیبائیها و نعمتهاى آن استفاده مىکند، گاهى این نعمتها بدل به نقمت مىشود.به عنوان مثال، آب که مایه حیات است و هزاران نوع استفاه مىرساند، گاهى موجب ممات مىگردد و آن زمانى است که انسان در آن غرق شود.ولى هیچ عاقلى نمىتواند به جهت چند مورد شرّ نادر، از همه خیرات آب چشم پوشى کند.همچنین است آتش، باد، باران و هزاران چیز دیگر.هزاران نفر در آب شنا کرده و هزاران استفاده دیگر مىکنند.چند نفرى هم در آن غرق مىشوند.ملیونها نفر نان مىخورند و جان مىگیرند، چند نفرى هم نانشان گلوگیر شده و جان مىدهند.رها کردن این همه خیرات بیشمار و توجه به چند مورد نادر، به دور از عقل و دانش است.
ملاى رومى چه نیکو گفته است که:
آنکه روزى نیستش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر در نادرات
کان فلان کس کشت کرد و برنداشت
و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت
بس کسا که نان خورد دلشاد او
مرگ او گردد بگیرد در گلو
پس تو اى ادبار رو نان هم مخور
تا نیفتى همچو او در شور و شر
صد هزاران خلق نانها مىخورند
زور مىیابند و جان مىپرورند
تو بدان نادر کجا افتادهاى
گرنه محرومى وابله زادهاى (20)
این جهان پر آفتاب و نور ماه
تو بهشته سر فرو برده به چاه
که اگر حق است پس کو روشنى
سر بر آر از چاه و بنگر اى دنى
*«قد جرت عادة الحکماء بان یقسموا الموجودات الممکنة بالقسمة العقلیه فى بادى الاحتمال الى خمسة اقسام:ما هو خیر کله لا شرّ فیه.و ما هو خیر کثیر مع شر قلیل.و ما فیه شر کثیر مع خیر قلیل.و ما یتساوى فیه الخیر و الشر و ما هو شر مطلق لاخیر فیه اصلا.و الاقسام الثلاثة الاخیرة غیر موجودة فى العالم اصلا.انما الموجود من الخمسة المذکورة هو قسمان:
فالقسم الاول الذى کله خیر مطلق لاشر فیه اصلا هى امور وقعت تامة الوجود لایفوتها شئ مما ینبغى له ان یکون لها بالامکان العالم الا و قد حصل لها فى فطرتها الاصلیة و هى کالعقول المقدسة و کلمات اللّه التامات التى لاتبید و لاتنقص و یتلوها من حزبها النفوس السماویة فانها و ان کان فیها ما بالقوة الا انها مستکفیة بذاتها و مقوم ذاتها فى خروجها من القوة الى الفعل غیر ممنوعة عن البلوغ من حد النقص الى الکمال الممکن و کذلک ضرب من النفوس الکاملة الانسانیة، اذا الحقت بالسابقین المقربین لاجل کونه خیرا محضا یفعل الخیر لا محالة. و القسم الثانى و هو الذى فیه خیر کثیر یلزمه شر قلیل، فیجب وجود هذا القسم ایضا منه؛لان ترکه لاجل شره القلیل، ترک الخیر الکثیر و ترک الخیر الکثیر، شر کثیر، فلم یجز ترکه.»(اسفار، ج 7، صص 69 و 68). جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهى نخواهد بر تو تافت
چه رها کن رو به ایوان و کروم
کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم
هین مکو کاینک فلانى کشت کرد
در فلان سال و ملخ کشتش بخورد
پس چرا کارم؟که اینجا خوف هست
من چرا افشانم این گندم زدست
مولوى این قبیل افراد را که فقط به موارد نادر نظر دارند مذمت کرده و مىگوید یک شىء صدها مورد و دهها نوع خاصیت مفید دارد و در موارد معدودى هم از جهاتى مضر مى گردد.آیا با تکیه به موارد نادر مىشود از خیرات آن صرفنظر کرد؟
خیر و شر در قضاى الهى
سؤال دیگرى که در اینجا مطرح مىشود این است که شرور چه عدمى باشند و چه وجودى آیا همانند خیرات داخل در فضاى الهى هستند.یا خیر؟اگر داخل نباشد، که در این صورت امرى بدون قضاى الهى واقع شده است، و این برخلاف اصول اعتقادى الهیون است؛زیرا چیزى بدون قضاى الهى امکان وقوع ندارد.اگر داخل در قضاى خداوندى باشد، در این صورت وقوع شر در نظام هستى چگونه توجیه مىشود؟آیا از خدایى که نام او الاسلام و البر است جز خیر چیزى انتظار مىرود؟!
این سؤال دو گونه جواب دارد:اول اینکه وجود خیرات با وجود شرور قابل درکند، همانطور که بسیارى از ادراکات دیگر در سایه وجود اضداد حاصل مىشود.درک خیر نیز که ضد شر است، با وجود شر قابل حصول است:
پس به ضد نور دانستى تو نور
ضد ضد را مىنماید در صدور
بنابراین، وجود شرور به عنوان ضد، یکى از ضروریات نظام هستى است.همانطور که روز بدون شب، سرما بدون گرما، سفیدى بدون سیاهى، حیات بدون ممات قابل شناخت نیست؛صحت و سقم درد و رنج مؤمن و کافر و...نیز بدون هم قابل شناخت نیستند.
در واقع این شرور فى حد نفسه خیراند ولى در مقایسه با سایر وجودات که از مرتبه کمالى بالاترى برخوردارند، شر نامیده مىشوند.پس همه درندگان و میکروبها و سختیها و بلاها فى نفسه خیرند، ولى در مقایسه با طبع آدمى یا موجودات دیگر، شر محسوب مىشوند.جناب صدرا(ره)نیز در چندین جاى کتاب شریف اسفار بدان اشاره فرموده است؛به نظر وى:
«شرورى که از قبیل اعدام هستند اصلا وجود ندارد، یعنى اصلا فاعلى نداشته و انجام نیافتهاند، و شرورى که با قیاس به چیزهاى دیگر شر نامید. مىشود، مانند:آتش، مار و درندگان و....اینها در ذات خود شر نبوده بلکه خیر نیز هستند...»*
مولانا در ضمن قصهاى این مطلب را چنین بیان مىکند که واعظى وقتى منبر مىرفت در حق ظالمین و منحرفین دعا مىکرد.عدهاى سرّ این دعا کردن را از وى پرسیدند؛او در جواب گفت: اینان با اعمال پست و پلید خود مرا از شر به سوى خیر راندند.اگر اینان نبودند، چه بسا من به این هدایت نائل نمىشدم.
*ان الشرور التى هى من باب الاعدام و النقصانات و القصورات فى الجبلة فلیس ثبوتها الان فاعلها یفعلها؛ بل لان الفاعل لم یفعلها، و هى التى لیست خیرا بالقیاس الى شىء آخر و اما الشرور التى تلحق باشیاء هى فى نفسها خیرات و بالقیاس الى بعض الاشیاء شرور- کوجود النار و الماء و السیف و السنان و السبع و الحیة و غیرها من الذوات و کوجود الغضب و الشهوة و الجربزة و الشیطنة و غیرها من الصفات، و کوجود الضرب و الطعن و القتل و غیر ذلک... البته مولوى نمىخواهد از ظلم و انحراف دفاع کند، بلکه مىخواهد جنبههاى سازنده نهفته در آن را گوشزد کند و بگوید که در هر شرى خیرى نهفته است و لذا هیچ شرّى مطلقا شر نبوده، بلکه شریتش نسبى است.
آن یکى واعظ چو بر تخت آمدى
قاطعان راه را داعى شدى
دست بر مىداشت یا ربّ رحم ران
بر بدان و مفسدان و طاغیان
بر همه تسخر کنان اهل خیر
بر همه کافر دلان و اهل دیر
مىنکردى او دعا بر اصفیا
مىنگفتى جز خبیثان را دعا
مرو را گفتند کاین مفهود نیست
دعوت اهل ضلالت جود نیست
گفت نیکوئى از اینها دیدهام
من دعاشان زین سبب بگزیدهام
خبث و جور و ظلم چندان ساختند
که مرا از شر به خیر انداختند
هر گهى که رو به دنیا کردمى
من از ایشان زخم و ضربت خوردمى
کردمى از زخم آن جانب پناه
باز آوردند مى گرگان به راه
چون سبب ساز صلاح من شدند
پس دعاشان بر من است اى هوشمند
بنده مىنالد به حق از درد و نیش
صد شکایت مىکند از رنج خویش
حق همى گوید که آخر رنج و درد
مر تو را لابه کنان و راست کرد
این گله زان نعمتى کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند
در حقیقت هر عدو داروى تست
کیمیاى نافع و دلجوى تست
که از او اندر گریزى در خلا
استعانت جوى از لطف خدا
در حقیقت دوستانت دشمنند
که زحضرت دور و مشغولت کنند
هست حیوانى که نامش اشغر است
او به زخم چوب زفت و لمتر است
تا که چوبش مىزنى به مىشود
او به زخم چوب فربه مىشود
نفس مؤمن اشغرى آمد یقین
کو به زخم رنج زفت است و سمین
زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خلق جهان افزونتر است
تا زجانها جانشان شد زفتتر
که ندیدند آن بلا قومى دگر
پوست از دارو بلاکش مىشود
چون ادیم طائفى خوش مىشود
ورنه تلخ و تیز مالیدى در او
گنده گشتى ناخوش و ناپاک بو
آدمى را نیز چون آن پوست دان
از رطوبتها شده زشت و گران
که بلاى دوست تطهیر شماست
علم او بالاى تدبیر شماست
چون صفا بیند بلا شیرین شود
خوش شود دارو چو صحت بین شود
جواب دوم اینکه، شرور مقضى بالذات نبوده، بلکه مقضى بالعرضاند.آنچه مقضى بالذات است، خراتند و تنها خیر در قضاى الهى راه دارد.وقتى خیرات براساس قضاى الهى تحقق خارجى پیدا کند، شرور نسبى و وجودى نیز به پیروى آن تحقق پیدا خواهد کرد و این مقدار از تحقق شرور ضرورى است، چون از لوازم خیراتند.بنابراین، آنچه در قضا بالذات راه دارد، خیرات است و شرور در قدر الهى بالعرض راه مىیابند. ملاصدرا(ره)مىفرماید:
«بدان که این قسم از شر وجودى در عالم قضاى الهى-که عبارت از وجود صور عقلى جمیع اشیاء است-راه ندارد.زیرا این عالم، از ماده و نقائص آن مبرا است.پس در صور عقلى آتش شرى نیست؛همچنین است صور عقلى آب و انسان و اسب و شیر و سایر اشیاء که هیچکدام شریّتى ندارند، بلکه همه خیر محضند.فقط شر در عالم قدر که همان تفصیل و تجسیم و تقدیر صور موجوده و در عالم قضا است، یافت مىشود.»*
وى در جاى دیگر مىفرماید:
«همه خیرات تماما و بالذات مراد بارى تعالى است.و شرور قلیلهاى که لازمه خیرات کثیرهاند -از آن جهت که لوازم آن خیراتند، نه از آن جهت که شراند-مورد اراده الهى است.پس شرور لطیف و ظریف نادر بالذات داخل در قضاى الهى نبوده، بلکه بالعرض داخل در قضا گشته و تحققشان مرضىّ خداوند مىگردد.»
خلاصه کلام این مىشود که آنچه به عنوان شر مطرح مىگردد، از دو حال خارج نیست:یا وجودىاند یا عدمى آنچه عدمى است که اصلا وجود ندارد و چیزى که وجود ندارد، قابل جعل نبوده و فعل خدا بر او تعلق نمىگیرد.و آنچه وجودى است، از دو حال خارج نیست:یا نسبى است و یا حقیقى.اگر نسبى باشد که در واقع شر نبوده، بلکه خیر است ولى در مقایسه با چیز دیگر شر قلمداد شده است.مانند بلاها، درندگان و...و اگر حقیقى باشد، مستقل نبوده و به خودى خود موضوعیت نداشته، بلکه از لوازم خیراتند که وجودشان طفیلى وجود خیرات است.این قبیل از شرور ذاتا داخل در قضاى الهى نبوده، بلکه بالعرض داخل مىگردند.
آنچه در قضاى الهى داخل مىباشد، خیر است نه شر، مانند کفر و جهل و امثال ذلک.ایمان و علم ذاتا داخل در فضاى الهى است و لازمه ایمان و علم وجود کفر و جهل است که در واقع وجود اینها به تبع وجود آنهاست، همانگونه که جناب صدرا بدان اشاره کردند.
مولانا جلال الدین در این خصوص مىگوید: کفر و جهل مقضى است نه قضا.یعنى قضاى الهى به آنها تعلق نیافته، بلکه به ضد آنها که ایمان و علم است، تعلق گرفته است:
دى سؤالى کرد سائل مر مرا
زانکه عاشق بود او بر ماجرا
گفت نکته الرضا بالکفر کفر
این پیمبر گفت و گفت اوست مهر
باز فرمود او که اندر هر قضا
مر مسلمان را رضا باید رضا
نى قضاى حق بود کفر و نفاق
گر بدین راضى شوم باشد شقاق
ور نیم راضى بود آن هم زیان
پس چه چاره باشدم اندر میان؟
گفتمش این کفر مقضى، نه قضاست
هست آثار قضا این کفر راست
*«و اعلم ان هذا القسم من الشر الوجودى لایوجد فى عالم القضاء الالهى الذى هو عبارة عن وجود جمیع الاشیاء بصورتها العقلیة لخلوصها عن المادة و نقائصها.فالنار العقلیة لا شرّ فیها و کذا الماء العقلى و الانسان العقلى و الفرس العقلى و الاسد العقلى و کذا سائر الصور العقلیة لسائر الاشیاء، لاشریّة لها، بل کلها خیر محض.و انما یوجد الشّر فى عالم القدر، الذى هو تفصیل الصور التى فى عالم القضاء و تجسیمها و تقدیرها بقدرها المعلوم.» (اسفار، ج 7، ص 74).
«فالخیرات کلها مرادة بالذات و الشرور القلیلة اللازمة للخیرات ایضا.انما یردها بما هى لوازم تلک الخیرات لابما هى شرور.فالشرور الطیفة النادرة داخلة فى قضاء اللّه بالعرض و هى مرضى بها کذلک.»(اسفار، ج 1، ص 344).
پس قضا را خواجه از مقضى بدان
تا شکالت دفع گردد در زمان
راضیم در کفر ز آن رو که قضاست
نه ازین رو که نزاع و خبث ماست
کفر از روى قضا هم کفر نیست
حق را کافر مخوان اینجا مهایست
کفر جهل است و قضاى کفر علم
هر دوکى یک باشد آخر حلم خلم؟
(21)
4-علم و ادراک
در فلسفه صدرایى علم به دو دسته بسیط و مرکب تقسیم مىشود.
علم بسیط عبارت است از ادراک چیزى بدون توجه به خود ادراک که نقطه مقابل آن جهل بسیط است.علم مرکب عبارت است از ادراک چیزى با توجه و آگاهى به چگونگى آن ادراک.
مرحوم صدر المتألهین مىگوید:«ادراک به حضرت حق از نوع بسیط آن براى هر کسى فطرتا حاصل است؛زیرا ادراک ذات هر چیزى، همان نحوه وجود آن چیز است.و چون هر کسى ذاتا به وجود حضرت بارى تعالى آگاه است، پس به همان مقدار وجود حضرت واجبالوجود را ادراک کرده است«اعم از اینکه ادراک خیالى، حسى، عقلى، حضورى یا حصولى باشد.»
ضمنا قبلا ثابت کرده است که هویت وجود هر چیزى به نحوه ارتباط آن به وجود حق منوط است.وى مىگوید:
«هویات وجودیه هر موجودى از مراتب تجلیات ذات الهى و لمعات جلال و جمال اوست. بنابراین، ادراک هر چیزى ملاحظه آن چیز و نحوه ارتباط وجود خود با وجود حضرت بارى تعالى است.از اینرو هر کس هر چیزى را به هر نحوى درک کند، در واقع خداوند سبحان را درک کرده است.البته لازمه این حرف ادراک کنه واجب تعالى نیست، زیرا امتناع چنین ادراکى به برهان ثابت شده است.»*
علم بسیط در هر کسى به اندازه سعه وجودى او است.آدمى هر قدر فطرت خود را شکوفا کند، نورانیت این نوع علم در ذات او بیشتر مىشود. آنچه از این راه به دست مىآید، از راه خواندن و نوشتن حاصل نمىشود.البته خواندن و نوشتن، تعلیم و تربیت و خودسازى، در شکوفا شدن فطرت آدمى بسیار مؤثر است، ولى همه این امور متعلق به عالم ترکیب است.علم بسیط باید با روح بسیط اخذ شود که نیازى به حرف و کلام و گفت و شنود ندارد.
مولوى علوم انبیاء و اولیا را از این نوع دانسته و از خدا مىخواهد که شمهاى از آن علوم را به وى عطا کند.او مىگوید:عظمت علوم انبیا فوق نظام آفرینش و استعدادهاى انسانهاست.اگر انبیا در این دنیا شمهاى از آن را ظاهر مىکنند، براى هدایت مردم است.حال اگر مردم لیاقت یا استعداد استفاده از آن را نداشته باشند، آنان علوم خود را به مجراى اصلى آن که عالم بسائط و *«ان العلم کالجهل قد یکون بسیطا و هو عبارة عن ادراک شىء مع الذهول عن ذلک الادراک و عن التصدیق بان المدرک ماذا؟و قد یکون مرکبا و هو عبارة عن ادراک شىء مع الشعور بهذا الادراک و بان المدرک ماذا؟ان ادراک الحق تعالى على الوجه البسیط حاصل لکل احد فى اصل فطرته، لان المدرک بالذات من کل شىء عند الحکما لیس الا نحو وجود ذلک الشىء سواء کان ذلک الادراک حسیا او خیالیا او عقلیا او حضوریا او حصولیا. و قد تحقق ان وجود کل شىء لیس الا حقیقیة هویته المرتبطة بالوجد الحق القیوم.على ان الهویات الوجودیة من مراتب تجلیات ذاته و لمعات جلاله و جماله.فاذن ادراک کل شىء لیس الا ملاحظة ذلک الشىء على الوجه الذى یرتبط الواجب من ذلک الوجه. فکل من ادرک شیئا من الاشیاء باىّ ادراک کان، فقد ادرک البارى.و لا یلزم من ذلک ادراکه تعالى بکنه ذاته لشىء، لامتناع ذلک بالبرهان کما مرّ.»(اسفار، ج 1، صص 117 و 116). ماوراى طبیعت است بر مىگردانند:
رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوى اصلى باز راند
ناطقه سوى دهن، تعلیم راست
ورنه خود آن آب را جویى جداست
مىرود بىبانگ بىتکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
اى خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندران بىحرف مىروید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوى عرصه دور پهناى عدم
عرصهاى بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست زو یابد نوا
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستى تنگتر بود از خیال
زآن شود دروى قمر همچون هلال
باز هستى جهان حس و رنگ
تنگتر آمد که زندانیست تنگ
علت تنگى است ترکیب و عدد
جانب ترکیب حسها مىکشد
زان سوى حس عالم توحید دان
گر یکى خواهى بدان جانب بران (22)
در کلیات شمس تبریزى مىگوید:
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود
علم همه انبیات معلوم شود
آن صورت غیبى که جهان طالب اوست
در آینه فهم تو مفهوم شود (23)
وى در یک تقسیمبندى، علم فقه و فلسفه و هر علمى را که در مدرسه حاصل شود، در ردیف علوم دنیایى و علم کشفى و ملکوتى را در ردیف علوم الهى دانسته، مىگوید:
علم فقها زشرع و سنت باشد
حکم حکما بیان حجت باشد
لیکن سخنان اولیاى ملکوت
از کشف و عیان نور حضرت باشد (24)
یادداشتها
(1)-کلیات شمس تبریزى، غزل 1019، ص 406.
(2)-همان، غزل 872، ص 353.
(3)-مثنوى، تصحیح نیکلسون، دفتر 6، ص 357.
(4)-همان، دفتر 5، ص 64.
(5)-مثنوى دفتر اول، بیت 604 به بعد.
(6)-مثنوى نیکلسون، دفتر اول، ابیات 1878 تا 1885.
(7)-همان، ابیات 6 و 3905-3917 تا 3920.
(8)-غزل 1، ص 49.
(9)و(10)-مثنوى کلاله خاور، دفتر 3، ص 153.
(11)-مثنوى نیکلسون، دفتر 4، ابیات 2422 تا 2412.
(12)-مثنوى کلاله خاور، دفتر 3، ص 138.
(13)-همان، دفتر 4، ص 217.
(14)-مثنوى نیکلسون، دفتر 6، ابیات 2601 تا 2597.
(15)-همان، دفتر 2، ابیات 1077 تا 1073.
(16)-همان، ابیات 2680.
(17)و(18)-مثنوى کلاله خاور، دفتر چهارم، ص 220.
(19)-همان، ص 180.
(20)-همان، دفتر 3، ص 214.
(21)-مثنوى نیکلسون، دفتر 3، ابیات 1370 تا 1361.
(22)-مثنوى کلاله خاور، دفتر 1، ص 62.
(23)-کلیات شمس، رباعى 86، ص 1390.
(24)-همان، رباعى 770، ص 1381.