جوهر در فلسفه ارسطو
آرشیو
چکیده
متن
ارسطو یکى از بزرگترین حکماى یونان است که طى قرنها، افکار فلسفى و طبیعاتش بر دنیا مسلط بوده است و هم اکنون نیز متأثرین بیشمارى دارد.او در ارائه تفکرات منظم و مدون، از حکماى پیش از خود کامیابتر بوده است.
جوهر یا اوسیا(ousia)یکى از مفاهیمى است که سراسر متافیزیک و بخش عظیمى از منطق وى را به خود اختصاص داده است.جوهر که در نزد استاد او، افلاطون، به جهان مثل و ایدهها تعلق داشت و جهان محسوس، سایه آنها به حساب مىآمد و نمىتوانست در جایگاه حقیقت ثابت و کلى، یعنى جوهر باشد، در تفکر ارسطو به عالم محسوس بازگردانده مىشود و جدایى میان عالم محسوس و معقول در هم فرو مىریزد.ارسطو مثال و جوهر را نه در عالمى دیگر، بلکه در دل اشیاء مادى جستجو مىکند و تفکر پیرامون شناسایى حقیقت و جوهر اشیاء را نیازمند به جدایى از محسوسات نمىداند، بلکه معتقد است با مراجعه به خود محسوسات، اندیشه قادر به استخراج حقایق خواهد بود.
ارسطو که سرآغاز یک عصر فلسفى است، در زمینههاى مختلف از جمله جوهر، با انتقاد از پیشینیان، طرحى نو درمىاندازد و حکمت را با جوهر ممزوج کرده و از فلسفه به عنوان علم به جوهر و علل و مبادى نخستین تعبیر مىکند.به نظر او، فلسفه ارجمندترین دانشهاست و ضدى ندارد، زیرا مبدأ و جوهر نخستین از ضدى برخوردار نیست.
حال به مفهوم و جایگاه جوهر در اندیشه این حکیم مىپردازیم:
مقولات و جوهر
مقوله در اندیشه ارسطو، براى بیان محمول به کار رفته است و گاه نیز از آن، جهتهایى چون امکان و ضرورت افاده گردیده است.رواقیون نیز از لفظ «کات گوریا»به عنوان محمول یاد کردهاند.
بحث مقولات یکى از پرمجادلهترین مباحث است؛چرا که اولا، عدهاى در اصل انتساب این مبحث به ارسطو، دچار تردید شده و گفتهاند که حکماى پس از وى آن را به منطق افزوده و آن را اثر جعلى ارسطو معرفى نمودهاند.ثانیا، اختلاف است که آیا این مقولات، جنبه منطقى و زبان شناسانه دارند(یعنى محمولهایى است که ذهن آنها را به اشیاء خاص نسبت مىدهد)یا اینکه در واقع اشکال و معانى مختلف هستى بوده و از جنبه متافیزیکى برخوردارند؟
با توجه به اینکه قسمت اعظمى از متافیزیک و منطق ارسطویى توسط مقولات او تحت پوشش قرار گرفته است، احتمال اینکه این مقولات از خود او نبوده و ثمره اندیشه فیلسوفان بعد از وى باشد، بسیار سست و بىبنیاد است.در مورد اختلاف دوم، باید گفت که بدون شک قضیه براى ارسطو اهمیت شایانى داشته و لذا مطالعه مفاهیمى که وسیعتر از موضوع بوده و محمول آنها واقع مىشود، جایگاه ویژهاى در اندیشه او داشته است و همین امر او را واداشته که به طبقهبندى محمولات بپردازد.اما از نظر او، این مفاهیم عالیه منطقى، در واقع انواع متعالى وجود محسوب مىشوند.
«مبحث مقولات در واقع بیشتر مربوط به متافیزیک است تا منطق؛زیرا در واقع بستگى به شکل منطقى مفاهیم ندارد، بلکه نشان دهنده پیوندها و مناسبات عینى و واقعى هستندههاست.
تحلیل شکلهاى اندیشه، در واقع تحلیل اندیشههایىست که ما درباره واقعیت و از آن داریم؛یعنى واقعیتى که در درون ما به شکل اندیشه درآمده است.از اینجاست که ارسطو در این همبستگى اندیشه با واقعیت، مسأله کاته گوریها یا مقولات را مطرح مىکند.کاته گوریها، براى ارسطو از یک سو شکلهایى را که ما در آنها به واقعیت بیرونى مىاندیشیم، نشان مىدهند، اما از سوى دیگر و پیش از آن، نشان دهنده شکلهایىاند که واقعیت بیرونى یا دقیقتر بگوییم، هستندهها به آن نحو در خود و براى خود وجود دارند.بدینسان مقولات براى ارسطو، یک مسأله متافیزیکى نیز به شمار مىرود، زیرا با هستى و هستندهها سر و کار دارد.» (1)
باید گفت که رابطه محکیم میان منطق و متافیزیک ارسطو وجود دارد و در واقع منطق او، تعبیر کننده و بیانگر روابط و قوانین وجودشناسى است و برخى را عقیده بر آن است که جدا کردن این دو از هم، فهم آنها را با مشکل مواجه مىکند و نمىتوان به درک صحیحى از آنها نائل شد.
بنابراین، مقولات ارسطویى در واقع مقوله وجودند و ده مقوله، نشانگر این است که وجود را به ده طریق مىتوان تصدیق نمود.
جوهر اولین وجود است که متمایز از وجود در مقولات دیگر است.جوهر وجودى است پذیراى حالات و عوارض و قائم به ذات، اما مقولات دیگر حالات قائم به جوهرند و به آن تحقق مىیابند.
تعریف و تقسیم
همانگونه که گفتیم، جوهر براى ارسطو اهمیت ویژهاى دارد و در واقع مهمترین و نخستین مقولهاى است که در متافیزیک مورد توجه قرار مىگیرد.چون همه اشیاء یا خود جوهرند و یا حالات آن محسوب مىشوند.از نظر ارسطو براى فهم معنى جوهر باید آن را دو گونه لحاظ کنیم:
«در جایى که جوهر مورد توجه قرار مىگیرد، ما باید دو جوهر اولى(primary substance)و ثانوى (secondary substance)را شناخته و از هم تمیز دهیم.» (2)
باید توجه کنیم که براى تعریف دو جوهر، باید آن را در دو محور مورد شناسایى قرار داد.
دیوید رس ارسطوشناس مشهور چنین مىنویسد:
«نخستین مقوله، جوهر است که به عنوان موضوع و مقوم، تمام مقولات دیگر را دربر گرفته است.ارسطو از درون براى جوهر تمایز ایجاد مىکند:1)جوهر نخستین که محمول یک موضوع اسبان خاص و معین.2)جواهر ثانوى یعنى انواع و اجناس که در جواهر فردى داخلند(جواهر فردى متضمن آنهاست).» (3)
بنابراین، جوهر و ذات اولى که به صورت منفى تعیف مىشود، چنین است که هیچگاه محمول واقع نمىشود و فقط موضوعى است که هر محمول بر آن حمل مىشود و جواهر ثانوى ممکن است موضوع و یا محمول واقع شوند.اما آنچه که به عنوان جوهر بیشتر مورد توجه ارسطوست، جوهر اولى است و جوهر ثانوى وى را مواجه با محدودیتهایى نموده که در آتى به آن اشاره خواهیم نمود.مک کینون در تشریح جوهر نخستین چنین توضیح مىدهد:
«در واقع مقدارى از مشکلات عمدهاى که ما در فهم نقطه نظراتش تجربه مىکنیم، از این امر بسیار مهم ناشى مىشود که او را براى ارائه جوهر ثانوى، احساس محدودیت کرده است.آنچه من از گذشته تا حال در این مقاله مورد تفکر قرار دادهام جوهر نخستین است؛مثال روشنى چون مردان و زنان به دقت آن ر انشان مىدهد.» (4)
خود ارسطو نیز به چهار گونه برداشت از جوهر اشاره مىکند.لکن آنچه مورد نظر اوست همین معنى اولى آن است.
«واژه جوهر اگر چه به گونههاى بیشتر، اما بیش از همه به چهار گونه گفته مىشود.زیرا تصور این است که چیستى و کلى و جنس جوهر، هر یک از اشیاءاند و چهارمى آنها موضوع است.موضوع آن است که چیزهاى دیگر بر حسب آن گفته مىشود، اما خود آن، محمول چیز دیگرى نمىشود.
بنابراین، نخست باید این را تعیین کنیم.زیرا تصور مىشود که جوهر در حقیقىترین معناى آن، موضوع(زیر نهاد)نخستین است.پس اکنون به صورتى طر گونه گفته شد که جوهر چیست؛ یعنى آن که بر موضوعى حمل نمىشود، بلکه چیزهاى دیگر بر آن حمل مىشوند.» (5)
لذا تمامى اجسام ساده و بسیط و اشیاء خاص، از آن جهت که محمول واقع نشده و فقط موضوع قضیه واقع مىشوند، جوهرند.
«جوهر(ousia)به گونهاى از اجسام ساده و بسیط گفته مىشود؛مانند:خاک، آتش، آب و مانند اینها، و به طور کلى اجسام و آنچه از آنها ترکیب یافته از جانوران یا چیزهاى خدایى و اعضاى آنها، همه اینها جوهر نامیده مىشوند.زیرا محمول هیچ موضوعى قرار نمىگیرند، بلکه چیزهاى دیگر محمول آنها واقع مىشوند.» (6)
چنانکه گفته شد، یکى از معانى جوهر چیستى است؛لذا ارسطو به تحلیل آن پرداخته و مىگوید:
«چیستى هر تک چیزى آن است که(به خودى خود)ان گفته مىشود.زیرا(تو بودن)، (موسیقىدان بودن)نیست؛بدینسان عبارتى که چیزى را تعریف مىکند، اما خود چیزى در آن گنجانده نشده است، تعریف چیستى هر یک از اشیاء است.» (7)
چیستى یا تعریف اشیاء که عامل تمایز و جدایى آنهاست، جوهر هر یک از آن چیزهاست.
ارسطو معتقد است که در وراى خصائص ظاهرى، اشیا یک خصوصیت ذاتى دارند که با وجود همه تغییرات، از ثبات و پایندگى برخوردار بوده و شئ را آن چیزى که هست، مىکند و در واقع همان شیئیت شئ است.
«جواهر نخستین براى طبقهبندى، ویژگى خاصى را ایجاب مىکند که یک شئ را از دیگرى متمایز سازد و آن را معین گرداند.چه چیزى است که میز را از صندلى و اسب را از گربه متمایز مىکند؟به مثال زیر توجه کنید، شش اسب یا گربهت را با اختلاف صحنهاى که از تولد تا بلوغ دارند، مورد نظر قرار دهید(ویژگى)و علامت مخصوصى در هر شش گربه و یا اسب وجود دارد که همه آنها را گربه یا اسب مىکند.» (8)
بنابراین، گربه یا اسب بودن از صفات ذاتى آنهاست و از همین جا تفاوت صفات منتصب به ذات با صفات دیگرى که عرضى است، روشن مىشود.چرا که با از میان رفتن صفات ذاتى، شیئیت شئ منهدم مىشود، ولى در مورد صفات عرضى چنین نیست.چنانکه یک چشم بودن یا ناشنوا بودن یک گربه، هر چند در موارد متعددى ملاحظه شود، متعلق به ذات یا جوهر گربه نیست.پس، آنچه گفته شد استنباط مىگردد که:
«جوهر به دو گونه بیان مىشود، 1-چونان واپسین موضوع(زیر نهاد)که فراتر از آن به چیز دیگرى گفته نمىشود.و 2-آنچه(این چیز در اینجا موجود)و جداگانه است.» (9)
چیستى اشیاء و موضوعاتى که محمول واقع نمىشوند، همگى جزئى و منفردند و از این رو حقیقىترین شکل جوهر در نظر ارسطو محسوب مىشود.چون آنچه از هستى واقعى برخوردار است و هرگز محمول واقع نمىشود، همانا اشیاء جزئى و افرادند، نه کلیات.
«ousia را مىتوان به معناى آنچه داراى هستى واقعى و عینى، یعنى همان هستنده یا باشنده[است]گرفت و ousia نیز به معناى هستنددگى یا باشندگى، چون حاصل مصدر دانست؛یعنى حالت یا ویژگى آنچه داراى هستى عینى و واقعى است.پس تنها افرادند که موضوع براى محمولات قرار مىگیرند، نه کلیات و خودشان محمول چیز دیگرى نیستند.بنابراین، ارسطو افراد هستندهها یا موجودها را جوهرهاى نخستین مىنامد.تنها افراد اشیاء، مثلا:این یک چیز در اینجا، این یک انسان در اینجا براى ارسطو واقعیت دارند و یک جوهر یا«اوسیا»به شمار مىروند.» (10)
هر چند به مقولات دیگر از قبیل: کیف و کم هم تعلق مىگیرد، اما تعلق چیستى به مقولات دیگر مطلق نبوده و به نحو ثانوى و مجازى است.
«تعریف به نحوى نخستین و به طور مطلق و نیز چیستى به جوهرها تعلق مىگیرند، البته به چیزهاى دیگر نیز تعلق مىگیرند، اما نه به نحو نخستین.» (11)
در توضیح مطلب چنین مىگوید:
«تعریف تنها براى جوهر است؛زیرا اگر براى مقولات دیگر هم باشد، به ناگزیر از راه افزودن است.مانند کمیت، و فرد بدون عدد ممکن نیست یا نرینه بودن جانور.مقصود من از(به وسیله افزودن)مواردى است که نتیجه در آنها این است که همان چیز دو بار گفته مىشود؛مانند مواردى که نام برده شد.» (12)
حال که منظور از جوهر به معانى«نه در موضوع بودن»و«چیستى»روشن گشت، اشارهاى اجمالى به معانى کلى و جنس و نوع بودن نیز ضرورى به نظر مىرسد.ارسطو مفاهیم کلى مجرد را به عنوان ذوات مستقل در جهان باور ندارد، بلکه آنها را بیانى از یک صفت معرفى مىکند که اشیاء منفرد بسیارى در آن مفاهیم اشتراک دارند.او معتقد است:مفاهیم کلى و مشترک در صورت جوهر بودن، موجب وحدت و یگانگى تمام اشیاء شده و تمایزها از بین خواهد رفت.
«از آن روى که هر تک چیزى(شئ منفردى)، جوهر ویژه هر تک چیزى است که به چیز دیگرى تعلق ندارد، اما کلى مشترک است، کلى بر آن چیزى اطلاق مىگردد که طبعا به بسیارى از چیزها تعلق دارد.پس این جوهر چه چیزى خواهد بود؟زیرا یا جوهر، همه چیز است یا هیچ چیز؛اما ممکن نیست جوهر، همه چیزها باشد.اگر جوهر یک چیز باشد دیگر چیزها نیز یک خواهند بود، زیرا چیزهایى که جوهرشان(یکى)است و چیستىشان(یکى)است خودشان هم(یکى هستند.» (13)
از طرف دیگر کلى، محمول واقع شده و موضوعى را وصف مىکند، در حالى که محمول واقع شدن کلى با تعریف جوهر ناسازگار است.
«همچنین جوهر آن است که به حسب موضوع گفته نمىشود، اما کلى همیشه به حسب یک موضوع گفته مىشود.گر چه به راستى ممکن نیست که کلى، به همان گونه چیستى، جوهر باشد، اما در آن حضور دارد؛مانند جانور که در انسان و اسب حضور دارد.» (14)
از همین جاست که مفاهیمى مانند، جنس و نوع را ارسطو به یک معناى ثانوى، جوهر معرفى مىکند و آنها را چونان ویژگىهایى که در جوهر منفرد حضور دارند.البته حکیم بزرگ یونانى گر چه کلى را از شخصى، جدا و منفک نمىنماید و عقیده دارد که کلى صرفا در درون اشیاء جزئى و شخصى است، اما آن را متعالىتر و کاملتر از شیاءشخصیه دانسته و مقدم مىداند.چرا که کلى بر خلاف اشیاء شخصیه، غیر قابل تغییر بوده و از جاودانگى برخودار است و همین اعتقاد به ننعى انفکاک میان کلى و اشیاء شخصیه است که او را وامىدارد که میان دو جوهر یا ذات جدایى انداخته و دو مفهوم را از آن استنباط نماید.
ویژگىهاى جوهر
همانگونه که بیان شد، وجود اول و به خود پاینده، همانا جوهر است و دیگر حالات وجود، به آن وابستهاند.بنابراین، جوهر از نوعى تقدم و اولیت نسبت به مقولات دیگر برخودار است.این تقدمها در سه قسم عنوان شده است که عبارتند از:
1-تقدم در وجود:دیوید رس مىنویسد:
«جوهر مىتواند مجزا وجود داشته باشد، در صورتى که مقولات دیگر نمىتوانند مجزاى از جوهر تحقق یابند(جوهر در واقع تنها خاستگاه وجود محسوب مىشود و هر شئ براى داشتن وجود مستقل باید جوهر باشد)این بدان معنا نیست که جوهر بدون آنها مىتواند وجود پیدا کند، در حالى که آنها نمىتوانند بدون جوهر وجود یابند.یک جوهر بدون کیفیت، همانقدر غیر ممکن است که کیفیتى جوهر را دربر نداشته باشد.جوهر کل چیزهاست که کیفیات و نسب و غیره را دربر مىگیرد که جوهر اصل آنها را تشکیل مىدهد و این مىتواند مجزا وجود یابد.جوهر کیفیات را شامل مىگردد، اما آنها چیزى خارج از جوهر نیستند که جوهر علاوه بر خودش مستلزم آنهاست.از طرف دیگر، یک کیفیت یک امر انتزاعى(abstraction)است که مىتواند فقط در یک جوهر وجود داشته باشد...جواهر ثانوى (یعنى اجناس و انواع)و وجودهاى عام، بر طبق نظر ارسطو نمىتوانند مجزا موجود باشند، بلکه باید با کیفیات خاصى از اعضاى فردیشان منضم شوند.» (15)
بنابراین، از میان ده مقوله، مقولهاى که نخستین مقوله وجود ارسطوست، جوهر است و در واقع جوهر اساس هستىهاى دیگر محسوب مىشود و«در لیست جوهر نخستین است.زیرا اگر جوهتر نباشد هیچ چیز دیگرى نیست...او به طور حتم مىاندیشد که آنها یک جزء غیر قابل تحویل از لوازم بنیادى جهان را تشکیل مىدهند.او یقین دارد که صفات وجود دارند.بنابراین، اگر ما مثالهاى زیر را مورد توجه قرار دهیم، یک لیوان شکننده یک فنجان چینى شکننده، یک چهار پایه شکننده، یک استخوان شکننده، ما مىتوانیم این چهار چیز را تمیز دهیم.ما از شکنندگى آنها نام بردیم که به عنوان ویژگى مشترک تلقى مىکنیم، در حالى که شکنندگى به طور حتم یک علامت مخصوصى از بسیارى اشیاء در جهان است.فقط به عنوان یک علامت مخصوص این اشیاء وجود دارد.چیزى که هست، وجودات جوهرى از خودشان است.هر آن چیزهاى دیگر که موجودند، هر گونه اساسى موجودات که هستى دارند، همگى منتسب به جوهرند.» (16)
2-تقدم در تعریف:اشاره شد که یکى از معانى جوهر، چیستى است و تعریف به طور مطلق و به نحو نخستین به جوهر تعلق مىگیرد.
«آشکارا است که نخستین گونه(موجود)، (چئى)است که بر جوهر دلالت دارد؛زیرا هر گاه بگوییم(این چیز)از چه کیفیتى است، مىگوییم: (نیک)یا(بد)است؛(یک متر و نیم دراز است)یا (یک انسان است)اما هر گاه بپرسند چیست، نمىگوییم، سفید یا گرم است، بلکه مىگوییم:یک انسان یا یک خداست.» (17)
دیوید رس در تبیین مطلب مىنویسد:
«جوهر در تعریف مقدم است؛در تعریف یک بخش از هر مقوله دیگر، شما باید تعریف جوهر بنیادین را بگنجانید.ارسطو اظهار مىکند که در تعریف جوهر نه تنها نیاز ندارید که تعریف هیچ یک از مقولات را در آن بگنجانید، بلکه صحیح نیست.چون هر تمایزى از یک جوهر، یک ویژگى است(و با ویژگى یا اعراض نمىتوان حقیقت جوهر را تبیین کرد.)» (18)
3-تقدم در شناخت:گفتیم که جوهر، وجود اول است.پس معرفت حقیقى زمانى حاصل مىشود که به جوهر تعلق گیرد.از نظر ارسطو، متافیزیک با مقوله جوهر سر و کار دارد.چرا که مقولات دیگر یا خود جوهرند و یا حالات آن محسوب مىشوند.بنابراین، ما بعد الطبیعه که عالىترین شناختهاست، در پى شناخت جوهر که نخستین است، مىباشد.از این رو در واقع سؤال وجود چیست؟در چهارچوب فکرى ارسطو، برمىگردد به این سؤال که جوهر چیست؟
«جوهر در شناخت مقدم است، ما یک چیز را وقتى چیستىا را مىشناسیم، آگاهى ما بهتر از آن موقعى است که چگونگى کیفیت و کمیت یا مکانى را که دارد مىشناسیم؛در حقیقت اگر ما بخواهیم چیزى را که متعلق به مقولات دیگر غیر از جوهر است، بشناسیم، نه تنها باید بپرسیم چه ویژگىها و خصوصیاتى دارد، بلکه باید بپرسیم چه چیست؟جوهر تقریبىاش کدام است؟این چیزى است که چیستى آن شئ را مىسازد.در این بحث، بدیهى است که جوهر نه به عنوان یک چیز انضمامى، بلکه به عنوان یک طبیعت اساسى پنداشته شده است.» (19)
وجود جوهر و تمایز بین آن و مقولات دیگر، نیازمند دلیل نبوده و در نزد ارسطو از مفاهیم خود بدیهى(self evident)محسوب مىشود.علاوه بر تقدم و اولویت جوهر و به خود پایندگى ویژگىهاى اصلى جوهر، چنانکه دیوید رس متذکر گشته، به قرار زیر است: (20)
1-حال در یک موضوع نیست.
2-محمول واقع مىشود(این فقط در مورد جوهر ثانوى درست است).
3-جزئى و فردى است(این فقط در مورد نخستین جوهر درست است).
راسل مىنویسد:
«چیزى که براى یک اسم خاص proper) (name قصد شده جوهر است، در حالى که چیزى که به وسیله یک صفت یا اسم عام(class name) از قبیل انسان یا آدم قصد شده است، کلى نامیده مىشود.یک جوهر(این)است، (21) اما یک کلى(چنین)است، (22) یعنى دلالت بر نوع یک چیز دارد نه بر یک چیز جزیى؛زیرا آن (این)نیست.ارسطو مىگوید:این به نظر غیر ممکن مىرسد که اصطلاح کلى نام یک جوهر باشد، زیرا جوهر هر چیزى مخصوص آن چیز است و چیزى است که متعلق به هیچ چیز دیگرى نمىتواند باشد.اما کلى مشترک است، زیرا چیزى کلى نامیده مىشود که چنان باشد که به بیش از یک چیز تعلق داشته باشد.تا اینجا لبّ مطلب این است که کلى نمىتواند به خود (by itself)موجود باشد، بلکه فقط در چیزهاى خاص وجود مىیابد.» (23)
4-از درجات و اضداد برخوردار نیست، چرا که جوهر مبدأو نخستین است و نخستین نمىتواند ضدى داشته باشد.
5-کیفیات مختلف(متضاد)را در داخل خود راه مىدهد و حامل و محل اعراض است.ارسطو درباره جوهر نخستین مىگوید که:این ذوات مىتوانند واجد امور متناقض باشند.مثلا انسان ممکن است گاه خوب باشد گاه بد؛گاه سفید باشد و یا سیاه؛و ذات نخستین تداومى در درون این دگرگونیهاست.
تقسیم جوهر
ارسطو جواهر را بر سه قسم تقسیم مىکند:
1-جوهرهایى که محسوس و فانىاند، «یکى محسوس است(قسمى از آن ابدى است و قسم دیگر فناپذیر.قسم اخیر به وسیله همه انسانها قابل شناخت است و شامل گیاهان و حیوانات است)از چیزهاى لازم براى شناسایى عناصرند، خواه یکى یا بیشتر باشند.» (24)
2-قسمى محسوس و غیر فانىاند.«دیگر اینکه نامتحرکند و برخى متفکران اظهار کردهاند قابل وجود مستقلاند.برخى نیز به هر دو ویژگى اشاره کردهاند.» (25) مصداق این قسم، اجرام سماوىاند.
3-قسم سوم نامحسوس و سرمدى است.«دیگران صور و موضوعات ریاضى را مشخص مىکنند و موضع عدهاى از این دو فقط موضوعات ریاضى است.» (26) این قسم شامل نفس ناطقه انسان و نیز خدا مىشود.
ارسطو معتقد است که از میان سه قسم، دو نوع اول، موضوع فیزیک یا طبیعیات است، اما نوع سوم متعلق به علم دیگرى است که متافیزیک نامیده مىشود.
«آن دو جوهر نخست مربوط به دانش طبیعىاند، اما این جوهر اخیر مربوط به دانش دیگرى است.» (27)
به تقسیم دیگرى نیز، او جوهر را بر سه قسم مىداند:
«1-ماده که به طور آشکار(این)است.چون همه چیزهایى که به وسیله مجاورت نه به وحدت ارگانیکى توصیف مىشوند ماده و موضوعاند.
از قبیل آتش، گوشت، ...؛چون همه اینها مادهاند و آخرین ماده، مادهاى است که معنى کامل جوهر است.
2-طبیعت که(این)است با وضعیت پایدار نسبت به حرکتى که رخ مىدهد.
3-جوهر خاص(particular substance)که از آن دو ترکیب شده است.مانند سقراط یا کالیاس.
حال در بیشتر موارد(این)، مجزاى از جوهر مرکب وجود پیدا نمىکند.از قبیل شکل خانه که وجود نمىیابد نگر اینکه هنر ساختمانسازى به طور مجزا وجود یابد.اما اگر(این)، مجزاى از چیز انضمامى وجود یابد، فقط در مورد موضوعات طبیعى است و افلاطون چندان به خطا نرفته وقتى که گفت:صورى که انواع جسم طبیعى است وجود دارند.اگر صورى متمایز از اشیاء این زمین موجود باشند)». (28)
در واقع در این تقسیم سه قسمى جوهر، به ماده، صورت و جوهر منفرد اشاره شده است که بحث مفصل آن را بیان مىداریم:
ماده و صورت
همانگونه که اشاره شد، جوهر اقسامى دارد که قسمى از آن ماده و قسم دیگر طبیعت یا صورت است، و جواهر جزئى، حقایقى مرکب از آن دو محسوب مىشوند.از نظر ارسطو، ماده چیزى است که شئ از آن ساخته مىشود.چیزى که کره مفرغى از آن ساخته مىشود، ماده نام دارد.ماده از حالت بالقوه برخوردار است و هیچ گونه تعینى ندارد و حتى تعریفشدنى هم نیست.
«یک نکته دیگر در متافیزیک ارسطو، تمایز صورت و ماده است....اگر شخصى کره برنزى بسازد، برنز ماده و کرویت صورت است.فضیلت صورت است که ماده را یک شئ تعریفشدنى مىکند.» (29)
باید دانست که جهان هستى براى ارسطو، از درجات و مراتب برخوردار است و در نتیجه موجودات و یا جواهر نیز از مراتب برخوردار خواهند بود.ماده پایینترین مرتبه جوهرى را در تفکر ارسطویى دارد.
«جهان، خودش را به عنوان سلسله مراتبى که عالىترین اعضاى آن جواهر مجردند، براى ارسطو عرض مىکند.در حالى که همه چیزهاى موجود بالفعل دیگر، ترکیباتى هستند در آن ترسیمى که قرار گرفتهاند....اگر ما با یک مصداق(object) جزئى دنیوى، مانند یک جسم زنده شروع کنیم، توانایى دگرگونى در چهار مورد را مىیابیم؛آن مىتواند در فضا حرکت کند، تغییر صفت دهد، مىتواند کوچک یا بزرگ شود و مىتواند معدوم شود(و دوره و تولید مثل داشته باشد)وجود مادى، براى ارسطو چیزى است که مىتواند در تمام چهار طریقى که در چهار لایه ماده محاط شده، تغییر کند.» (30)
از آنجا که ماده نه از لحاظ جوهر و نه از لحاظ عرض، به هیچ وجه متعین نیست، لذا نمىتوان تعریفى از آن ارائه داد و اگر تعریفى هم ارائه شود از راه نفى خواهد بود.ماده نه قابل شناخت است و نه به ادراک حسى درمىآید.فقط از راه قیاس و تشبیه است که مىتوان آن را دریافت.ماده با این وصف، بنفسه نمىتواند جوهر باشد و در واقع اصل و مبدأ جوهرى، همان صورت است و همین است که در محاورات هم اشیاء به صورتشان خوانده مىشوند نه به ماده.
مثلا گفته نمىشود«مجسمه سنگ است»بلکه مىگویند«سنگى»است.
صورت، تعین بخش ماده و عامل فعلیت و سازنده ماهیت ثابت اشیاء است و جوهر واقعى آنها محسوب مىشود.اشیاء منفرد و شخصیه، ترکیبى از ماده و صورتاند.صورت، ماهیت اشیاء شخصیه است.به طور مثال، یک مجسمه برنزى از مادهاى به نام(برنز)و صورت حیوانى یا انسانى که دارد، ترکیب یافته است.ارسطو معتقد است که علم به صورت تعلق مىگیرد که واجد ثبات و وحدت است و حال آنکه اشیاء محسوس، مادى بوده و در نتیجه از کثرت و تنوع برخوردار هستند.
به این جهت ارسطو نیز مانند افلاطون میان وجود معقول و محسوس تفاوت قائل مىشود و صورت را ابدى و ازلى مىداند.
«ما گفتیم صورت یک چیز، ذات و جوهر نخستین است.صورت جوهرى هستند، گر چه کلیات جوهر نیستند.وقتى که شخصى یک کره برنزى مىسازد، هم ماده و هم صورت قبلا موجودند و تمام چیزى که او انجام مىدهد این است که آنها را با هم ترکیب مىکند.» (31)
صورت به دلیل بالفعل بودن، بر ماده از جهات منطقى، زمانى و ذاتى مقدم است.
«تقدم منطقى آن، بدین سبب است که چنانکه دیدیم هر موجود بالقوهاى مستلزم وجود بالفعلى است و آن وجود بالقوه را نسبت به این وجود بالفعل، بالقوه مىخوانیم.تقدم زمانى آن، بدین سبب است که وجود بالفعل از وجود بالقوه پدید نمىآید.مگر اینکه تحت تأثیر وجودى که خود بالفعل است، قرار گیرد؛مثلا کسى که بالقوه موسیقىدان است، بالفعل چنین نمىشود، مگر اینکه به وسیله کسى که بالفعل چنین نمىشود، مگر اینکه به وسیله کسى که بالفعل موسیقىدان است، تربیت شود.یا مثلا انسان است که انسان را تولید م کند و قس على هذا.تقدم ذاتى آن، بدین سبب است که مثلا انسان بالقوه یا همان نطفه انسان، ذات خود را به تمامى از انسان بالغ بالفعل به دست مىآورد.» (32)
ارسطو با ویژگىهایى که براى صورت عنوان مىکند، بسیار شبیه و نزدیک به خصایص مثل افلاطونى است و آن جنبه واقعگرایى و گریز از اندیشههاى ایدهآلیستى افلاطون که مورد تأکید وى بود، در اینجا تا حدى فراموش مىشود.چرا که صورت نیز مانند مثل، جنبه معقول داشته و سرمدى است.همچنین صورت مانند مثال، از کمال برخوردار بوده و متعلق حقیقى علم مىباشد.
«این نظر که صورتها، جواهرند(چیزهایى که مستقل از مادهاى که در آن تجسّم یافتهاند، وجود دارند).
به نظر مىرسد که ارسطو را در معرض استدلال خودش در مقابل مثل افلاطونى قرار مىدهد.یک صورت در نر او، چیزى کاملا متفاوت از کلى است، اما ویژگىهاى بسیار مشابهى با آن دارد.ما گفتیم صورت، واقعىتر از ماده است.این انحصار واقعیت، نظریه مثل را به یاد مىاندازد.تغییراتى که ارسطو در متافیزیک افلاطونى به وجود آورد، به نظر مىرسد کمتر از آن چیزى باشد که او ادعا مىکند.» (33)
با همه شباهتهایى که صورت ارسطویى به ایدههاى افلاطونى دارد، تفاوتهاى اساى نیز میان آنها وجود دارد.از جمله:
الف)مثل و ایدههاى افلاطونى، حقایق مجزا و بیرون از اشیاء و موجودات عالم به حساب مىآیند.حال آنکه صورت که جوهر و حقیقت اصلى اشیاء جزئى است، در داخل خود، موجود بوده و سازنده شکل معین آنهاست.
ب)شمول و کلیت صورت، از مثل کمتر است.آنچه از مفاهیم انتزاعى اخلاقى و ریاضى که در اندیشه افلاطون واقعیت جوهرى داشت و تشکیل دهنده ماهیت اشیاء محسوب مىشد، در دیدگاه ارسطو، صورت و جوهر حقیقى به حساب نمىآید.
ج)مثل کلى بوده و در نتیجه مىتواند مشترک میان چندین موجود باشد.صورت، هر چند کلى و معقول است، اما ذاتى و درونى محسوس است و از تشخّص و تعیّن برخوردار مىباشد.
بدین طریق، ارسطو فلسفه افلاطون را از آسمان به زمین مىکشد و آن جدایى و تمایزى که میان محسوس و معقول در تفکر افلاطونى وجود داشت، به طریقى شایسته از میان مىبرد و بین آن دو سازگارى ایجاد مىکند.
در تفکر رسطویى، معقول و محسوس دو وجود که هر یک بدون دیگرى ناقص و ناکامل است و براى به وجود آوردن اشیاء جزئى و وجودات متعیّن به یکدیگر نیازمندند.ماده بدون صورت، قوه محض بوده و بدون تعیّن است و صورت نیز به ماده، به عنوان شالوده و اساس وجود واقعى محتاج است.بنابراین، ویژگى بارز جوهر ارسطو، در مقابل افلاطون همانا گرایش وى به واقعگرایى و جستجوى جوهر در جهان محسوسات است.
یادداشتها
(1)شرف، شرف الدین خراسانى، از سقراط تا ارسطو، صص 162-163 چاپ دانشگاه ملى 1356.
(2)-d.m.mackinnon,p:100.
(3)-aristotle,sir david ross,p:23.
(4)-d.m.mackinnon,newessays on plato and aristotle,p:100.
(5)-ارسطو، متافیزیک، کتاب هفتم(زتا)، ص 211.
(6)-همان مأخذ، کتاب پنجم(دلتا)، ص 147.
(7)-متافیزیک کتاب هفتم(زتا)، ص 215.
(8)-new essay on plato and arestotle,p.p:101,102.
(9)-متافیزیک، کتاب پنجم، ص 148.
(10)-از سقراط تا ارسطو، ص 189.
(11)-متافیزیک، کتاب هفتم، ص 281.
(12)-همان مأخذ، ص 220.
(13)-همان مأخذ، ص 247.
(14)-همان مأخذ.
(15)-arestotle,p:165.
(16)-new essays on plato and arestotle,p:100.
(17)-متافیزیک، کتاب هفتم، ص 207.
(18)-arestotle,p.p:165,166.
(19)-ibid,p:166.
(20)-arestotle,p:24.
(21)-a substance is a«this»
(22)-a univesal is a«such»
(23)-a history of western philosophy,p:176.
(24,25,26).in troduction to aristotle,p:274.
(27).متافیزیک، کتاب دوازده، فصل یکم، ص 386.
(28).introduction to aristotle,p:276.
(29).the history of western phelosophy,pp:177,178.
(30).arestotle,p 167.
(31).the hestory of western philosophty,p:178.
(32).امیل بریه، تاریخ فلسفه در دوره یونانى، ص 258.
(33).the history of western phelosophy,p:178.