آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

ارسطو یکى از بزرگترین حکماى یونان است که طى قرنها، افکار فلسفى و طبیعاتش بر دنیا مسلط بوده است و هم اکنون نیز متأثرین بیشمارى دارد.او در ارائه تفکرات منظم و مدون، از حکماى پیش از خود کامیاب‏تر بوده است.
جوهر یا اوسیا(ousia)یکى از مفاهیمى است که سراسر متافیزیک و بخش عظیمى از منطق وى را به خود اختصاص داده است.جوهر که در نزد استاد او، افلاطون، به جهان مثل و ایده‏ها تعلق داشت و جهان محسوس، سایه آنها به حساب مى‏آمد و نمى‏توانست در جایگاه حقیقت ثابت و کلى، یعنى جوهر باشد، در تفکر ارسطو به عالم محسوس بازگردانده مى‏شود و جدایى میان عالم محسوس و معقول در هم فرو مى‏ریزد.ارسطو مثال و جوهر را نه در عالمى دیگر، بلکه در دل اشیاء مادى جستجو مى‏کند و تفکر پیرامون شناسایى حقیقت و جوهر اشیاء را نیازمند به جدایى از محسوسات نمى‏داند، بلکه معتقد است با مراجعه به خود محسوسات، اندیشه قادر به استخراج حقایق خواهد بود.
ارسطو که سرآغاز یک عصر فلسفى است، در زمینه‏هاى مختلف از جمله جوهر، با انتقاد از پیشینیان، طرحى نو درمى‏اندازد و حکمت را با جوهر ممزوج کرده و از فلسفه به عنوان علم به جوهر و علل و مبادى نخستین تعبیر مى‏کند.به‏ نظر او، فلسفه ارجمندترین دانشهاست و ضدى ندارد، زیرا مبدأ و جوهر نخستین از ضدى برخوردار نیست.
حال به مفهوم و جایگاه جوهر در اندیشه این حکیم مى‏پردازیم:
مقولات و جوهر
مقوله در اندیشه ارسطو، براى بیان محمول به کار رفته است و گاه نیز از آن، جهت‏هایى چون امکان و ضرورت افاده گردیده است.رواقیون نیز از لفظ «کات گوریا»به عنوان محمول یاد کرده‏اند.
بحث مقولات یکى از پرمجادله‏ترین مباحث است؛چرا که اولا، عده‏اى در اصل انتساب این مبحث به ارسطو، دچار تردید شده و گفته‏اند که حکماى پس از وى آن را به منطق افزوده و آن را اثر جعلى ارسطو معرفى نموده‏اند.ثانیا، اختلاف است که آیا این مقولات، جنبه منطقى و زبان شناسانه دارند(یعنى محمولهایى است که ذهن آنها را به اشیاء خاص نسبت مى‏دهد)یا اینکه در واقع اشکال و معانى مختلف هستى بوده و از جنبه متافیزیکى برخوردارند؟
با توجه به اینکه قسمت اعظمى از متافیزیک و منطق ارسطویى توسط مقولات او تحت پوشش قرار گرفته است، احتمال اینکه این مقولات از خود او نبوده و ثمره اندیشه فیلسوفان بعد از وى باشد، بسیار سست و بى‏بنیاد است.در مورد اختلاف دوم، باید گفت که بدون شک قضیه براى ارسطو اهمیت شایانى داشته و لذا مطالعه مفاهیمى که وسیع‏تر از موضوع بوده و محمول آنها واقع مى‏شود، جایگاه ویژه‏اى در اندیشه او داشته است و همین امر او را واداشته که به طبقه‏بندى محمولات بپردازد.اما از نظر او، این مفاهیم عالیه منطقى، در واقع انواع متعالى وجود محسوب مى‏شوند.
«مبحث مقولات در واقع بیشتر مربوط به متافیزیک است تا منطق؛زیرا در واقع بستگى به شکل منطقى مفاهیم ندارد، بلکه نشان دهنده پیوندها و مناسبات عینى و واقعى هستنده‏هاست.
تحلیل شکلهاى اندیشه، در واقع تحلیل اندیشه‏هایى‏ست که ما درباره واقعیت و از آن داریم؛یعنى واقعیتى که در درون ما به شکل اندیشه درآمده است.از اینجاست که ارسطو در این همبستگى اندیشه با واقعیت، مسأله کاته گوریها یا مقولات را مطرح مى‏کند.کاته گوریها، براى ارسطو از یک سو شکل‏هایى را که ما در آنها به واقعیت بیرونى مى‏اندیشیم، نشان مى‏دهند، اما از سوى دیگر و پیش از آن، نشان دهنده شکل‏هایى‏اند که واقعیت بیرونى یا دقیق‏تر بگوییم، هستنده‏ها به آن نحو در خود و براى خود وجود دارند.بدینسان مقولات براى ارسطو، یک مسأله متافیزیکى نیز به شمار مى‏رود، زیرا با هستى و هستنده‏ها سر و کار دارد.» (1)
باید گفت که رابطه محکیم میان منطق و متافیزیک ارسطو وجود دارد و در واقع منطق او، تعبیر کننده و بیانگر روابط و قوانین وجودشناسى است و برخى را عقیده بر آن است که جدا کردن این دو از هم، فهم آنها را با مشکل مواجه مى‏کند و نمى‏توان به درک صحیحى از آنها نائل شد.
بنابراین، مقولات ارسطویى در واقع مقوله وجودند و ده مقوله، نشانگر این است که وجود را به ده طریق مى‏توان تصدیق نمود.
جوهر اولین وجود است که متمایز از وجود در مقولات دیگر است.جوهر وجودى است پذیراى حالات و عوارض و قائم به ذات، اما مقولات دیگر حالات قائم به جوهرند و به آن تحقق مى‏یابند.
تعریف و تقسیم
همانگونه که گفتیم، جوهر براى ارسطو اهمیت ویژه‏اى دارد و در واقع مهمترین و نخستین مقوله‏اى است که در متافیزیک مورد توجه قرار مى‏گیرد.چون همه اشیاء یا خود جوهرند و یا حالات آن محسوب مى‏شوند.از نظر ارسطو براى فهم معنى جوهر باید آن را دو گونه لحاظ کنیم:
«در جایى که جوهر مورد توجه قرار مى‏گیرد، ما باید دو جوهر اولى(primary substance)و ثانوى (secondary substance)را شناخته و از هم تمیز دهیم.» (2)
باید توجه کنیم که براى تعریف دو جوهر، باید آن را در دو محور مورد شناسایى قرار داد.
دیوید رس ارسطوشناس مشهور چنین مى‏نویسد:
«نخستین مقوله، جوهر است که به عنوان موضوع و مقوم، تمام مقولات دیگر را دربر گرفته است.ارسطو از درون براى جوهر تمایز ایجاد مى‏کند:1)جوهر نخستین که محمول یک موضوع اسبان خاص و معین.2)جواهر ثانوى یعنى انواع و اجناس که در جواهر فردى داخلند(جواهر فردى متضمن آنهاست).» (3)
بنابراین، جوهر و ذات اولى که به صورت منفى تعیف مى‏شود، چنین است که هیچگاه محمول واقع نمى‏شود و فقط موضوعى است که هر محمول بر آن حمل مى‏شود و جواهر ثانوى ممکن است موضوع و یا محمول واقع شوند.اما آنچه که به عنوان جوهر بیشتر مورد توجه ارسطوست، جوهر اولى است و جوهر ثانوى وى را مواجه با محدودیت‏هایى نموده که در آتى به آن اشاره خواهیم نمود.مک کینون در تشریح جوهر نخستین چنین توضیح مى‏دهد:
«در واقع مقدارى از مشکلات عمده‏اى که ما در فهم نقطه نظراتش تجربه مى‏کنیم، از این امر بسیار مهم ناشى مى‏شود که او را براى ارائه جوهر ثانوى، احساس محدودیت کرده است.آنچه من از گذشته تا حال در این مقاله مورد تفکر قرار داده‏ام جوهر نخستین است؛مثال روشنى چون مردان و زنان به دقت آن ر انشان مى‏دهد.» (4)
خود ارسطو نیز به چهار گونه برداشت از جوهر اشاره مى‏کند.لکن آنچه مورد نظر اوست همین معنى اولى آن است.
«واژه جوهر اگر چه به گونه‏هاى بیشتر، اما بیش از همه به چهار گونه گفته مى‏شود.زیرا تصور این است که چیستى و کلى و جنس جوهر، هر یک از اشیاءاند و چهارمى آنها موضوع است.موضوع آن است که چیزهاى دیگر بر حسب آن گفته مى‏شود، اما خود آن، محمول چیز دیگرى نمى‏شود.
بنابراین، نخست باید این را تعیین کنیم.زیرا تصور مى‏شود که جوهر در حقیقى‏ترین معناى آن، موضوع(زیر نهاد)نخستین است.پس اکنون به صورتى طر گونه گفته شد که جوهر چیست؛ یعنى آن که بر موضوعى حمل نمى‏شود، بلکه چیزهاى دیگر بر آن حمل مى‏شوند.» (5)
لذا تمامى اجسام ساده و بسیط و اشیاء خاص، از آن جهت که محمول واقع نشده و فقط موضوع قضیه واقع مى‏شوند، جوهرند.
«جوهر(ousia)به گونه‏اى از اجسام ساده و بسیط گفته مى‏شود؛مانند:خاک، آتش، آب و مانند اینها، و به طور کلى اجسام و آنچه از آنها ترکیب یافته از جانوران یا چیزهاى خدایى و اعضاى آنها، همه اینها جوهر نامیده مى‏شوند.زیرا محمول هیچ موضوعى قرار نمى‏گیرند، بلکه چیزهاى دیگر محمول آنها واقع مى‏شوند.» (6)
چنانکه گفته شد، یکى از معانى جوهر چیستى است؛لذا ارسطو به تحلیل آن پرداخته و مى‏گوید:
«چیستى هر تک چیزى آن است که(به خودى خود)ان گفته مى‏شود.زیرا(تو بودن)، (موسیقى‏دان بودن)نیست؛بدینسان عبارتى که چیزى را تعریف مى‏کند، اما خود چیزى در آن گنجانده نشده است، تعریف چیستى هر یک از اشیاء است.» (7)
چیستى یا تعریف اشیاء که عامل تمایز و جدایى آنهاست، جوهر هر یک از آن چیزهاست.
ارسطو معتقد است که در وراى خصائص ظاهرى، اشیا یک خصوصیت ذاتى دارند که با وجود همه تغییرات، از ثبات و پایندگى برخوردار بوده و شئ را آن چیزى که هست، مى‏کند و در واقع همان شیئیت شئ است.
«جواهر نخستین براى طبقه‏بندى، ویژگى خاصى را ایجاب مى‏کند که یک شئ را از دیگرى متمایز سازد و آن را معین گرداند.چه چیزى است که میز را از صندلى و اسب را از گربه متمایز مى‏کند؟به مثال زیر توجه کنید، شش اسب یا گربهت را با اختلاف صحنه‏اى که از تولد تا بلوغ دارند، مورد نظر قرار دهید(ویژگى)و علامت مخصوصى در هر شش گربه و یا اسب وجود دارد که همه آنها را گربه یا اسب مى‏کند.» (8)
بنابراین، گربه یا اسب بودن از صفات ذاتى آنهاست و از همین جا تفاوت صفات منتصب به ذات با صفات دیگرى که عرضى است، روشن مى‏شود.چرا که با از میان رفتن صفات ذاتى، شیئیت شئ منهدم مى‏شود، ولى در مورد صفات عرضى چنین نیست.چنانکه یک چشم بودن یا ناشنوا بودن یک گربه، هر چند در موارد متعددى ملاحظه شود، متعلق به ذات یا جوهر گربه نیست.پس، آنچه گفته شد استنباط مى‏گردد که:
«جوهر به دو گونه بیان مى‏شود، 1-چونان واپسین موضوع(زیر نهاد)که فراتر از آن به چیز دیگرى گفته نمى‏شود.و 2-آنچه(این چیز در اینجا موجود)و جداگانه است.» (9)
چیستى اشیاء و موضوعاتى که محمول واقع نمى‏شوند، همگى جزئى و منفردند و از این رو حقیقى‏ترین شکل جوهر در نظر ارسطو محسوب مى‏شود.چون آنچه از هستى واقعى برخوردار است و هرگز محمول واقع نمى‏شود، همانا اشیاء جزئى و افرادند، نه کلیات.
«ousia را مى‏توان به معناى آنچه داراى هستى واقعى و عینى، یعنى همان هستنده یا باشنده‏[است‏]گرفت و ousia نیز به معناى هستنددگى یا باشندگى، چون حاصل مصدر دانست؛یعنى حالت یا ویژگى آنچه داراى هستى عینى و واقعى است.پس تنها افرادند که موضوع براى محمولات قرار مى‏گیرند، نه کلیات و خودشان محمول چیز دیگرى نیستند.بنابراین، ارسطو افراد هستنده‏ها یا موجودها را جوهرهاى نخستین مى‏نامد.تنها افراد اشیاء، مثلا:این یک چیز در اینجا، این یک انسان در اینجا براى ارسطو واقعیت دارند و یک جوهر یا«اوسیا»به شمار مى‏روند.» (10)
هر چند به مقولات دیگر از قبیل: کیف و کم هم تعلق مى‏گیرد، اما تعلق چیستى به مقولات دیگر مطلق نبوده و به نحو ثانوى و مجازى است.
«تعریف به نحوى نخستین و به طور مطلق و نیز چیستى به جوهرها تعلق مى‏گیرند، البته به چیزهاى دیگر نیز تعلق مى‏گیرند، اما نه به نحو نخستین.» (11)
در توضیح مطلب چنین مى‏گوید:
«تعریف تنها براى جوهر است؛زیرا اگر براى مقولات دیگر هم باشد، به ناگزیر از راه افزودن است.مانند کمیت، و فرد بدون عدد ممکن نیست یا نرینه بودن جانور.مقصود من از(به وسیله افزودن)مواردى است که نتیجه در آنها این است که همان چیز دو بار گفته مى‏شود؛مانند مواردى که نام برده شد.» (12)
حال که منظور از جوهر به معانى«نه در موضوع بودن»و«چیستى»روشن گشت، اشاره‏اى اجمالى به معانى کلى و جنس و نوع بودن نیز ضرورى به نظر مى‏رسد.ارسطو مفاهیم کلى مجرد را به عنوان ذوات مستقل در جهان باور ندارد، بلکه آنها را بیانى از یک صفت معرفى مى‏کند که اشیاء منفرد بسیارى در آن مفاهیم اشتراک دارند.او معتقد است:مفاهیم کلى و مشترک در صورت جوهر بودن، موجب وحدت و یگانگى تمام اشیاء شده و تمایزها از بین خواهد رفت.
«از آن روى که هر تک چیزى(شئ منفردى)، جوهر ویژه هر تک چیزى است که به چیز دیگرى تعلق ندارد، اما کلى مشترک است، کلى بر آن چیزى اطلاق مى‏گردد که طبعا به بسیارى از چیزها تعلق دارد.پس این جوهر چه چیزى خواهد بود؟زیرا یا جوهر، همه چیز است یا هیچ چیز؛اما ممکن نیست جوهر، همه چیزها باشد.اگر جوهر یک چیز باشد دیگر چیزها نیز یک خواهند بود، زیرا چیزهایى که جوهرشان(یکى)است و چیستى‏شان(یکى)است خودشان هم(یکى هستند.» (13)
از طرف دیگر کلى، محمول واقع شده و موضوعى را وصف مى‏کند، در حالى که محمول واقع شدن کلى با تعریف جوهر ناسازگار است.
«همچنین جوهر آن است که به حسب موضوع گفته نمى‏شود، اما کلى همیشه به حسب یک موضوع گفته مى‏شود.گر چه به راستى ممکن نیست که کلى، به همان گونه چیستى، جوهر باشد، اما در آن حضور دارد؛مانند جانور که در انسان و اسب حضور دارد.» (14)
از همین جاست که مفاهیمى مانند، جنس و نوع را ارسطو به یک معناى ثانوى، جوهر معرفى مى‏کند و آنها را چونان ویژگى‏هایى که در جوهر منفرد حضور دارند.البته حکیم بزرگ یونانى گر چه کلى را از شخصى، جدا و منفک نمى‏نماید و عقیده دارد که کلى صرفا در درون اشیاء جزئى و شخصى است، اما آن را متعالى‏تر و کامل‏تر از شیاءشخصیه دانسته و مقدم مى‏داند.چرا که کلى بر خلاف اشیاء شخصیه، غیر قابل تغییر بوده و از جاودانگى برخودار است و همین اعتقاد به ننعى انفکاک میان کلى و اشیاء شخصیه است که او را وامى‏دارد که میان دو جوهر یا ذات جدایى انداخته و دو مفهوم را از آن استنباط نماید.
ویژگى‏هاى جوهر
همانگونه که بیان شد، وجود اول و به خود پاینده، همانا جوهر است و دیگر حالات وجود، به آن وابسته‏اند.بنابراین، جوهر از نوعى تقدم و اولیت نسبت به مقولات دیگر برخودار است.این تقدم‏ها در سه قسم عنوان شده است که عبارتند از:
1-تقدم در وجود:دیوید رس مى‏نویسد:
«جوهر مى‏تواند مجزا وجود داشته باشد، در صورتى که مقولات دیگر نمى‏توانند مجزاى از جوهر تحقق یابند(جوهر در واقع تنها خاستگاه وجود محسوب مى‏شود و هر شئ براى داشتن وجود مستقل باید جوهر باشد)این بدان معنا نیست که جوهر بدون آنها مى‏تواند وجود پیدا کند، در حالى که آنها نمى‏توانند بدون جوهر وجود یابند.یک جوهر بدون کیفیت، همانقدر غیر ممکن است که کیفیتى جوهر را دربر نداشته باشد.جوهر کل چیزهاست که کیفیات و نسب و غیره را دربر مى‏گیرد که جوهر اصل آنها را تشکیل مى‏دهد و این مى‏تواند مجزا وجود یابد.جوهر کیفیات را شامل مى‏گردد، اما آنها چیزى خارج از جوهر نیستند که جوهر علاوه بر خودش مستلزم آنهاست.از طرف دیگر، یک کیفیت یک امر انتزاعى(abstraction)است که مى‏تواند فقط در یک جوهر وجود داشته باشد...جواهر ثانوى (یعنى اجناس و انواع)و وجودهاى عام، بر طبق نظر ارسطو نمى‏توانند مجزا موجود باشند، بلکه باید با کیفیات خاصى از اعضاى فردیشان منضم شوند.» (15)
بنابراین، از میان ده مقوله، مقوله‏اى که نخستین مقوله وجود ارسطوست، جوهر است و در واقع جوهر اساس هستى‏هاى دیگر محسوب مى‏شود و«در لیست جوهر نخستین است.زیرا اگر جوهتر نباشد هیچ چیز دیگرى نیست...او به طور حتم مى‏اندیشد که آنها یک جزء غیر قابل تحویل از لوازم بنیادى جهان را تشکیل مى‏دهند.او یقین دارد که صفات وجود دارند.بنابراین، اگر ما مثالهاى زیر را مورد توجه قرار دهیم، یک لیوان شکننده یک فنجان چینى شکننده، یک چهار پایه شکننده، یک استخوان شکننده، ما مى‏توانیم این چهار چیز را تمیز دهیم.ما از شکنندگى آنها نام بردیم که به عنوان ویژگى مشترک تلقى مى‏کنیم، در حالى که شکنندگى به طور حتم یک علامت مخصوصى از بسیارى اشیاء در جهان است.فقط به عنوان یک علامت مخصوص این اشیاء وجود دارد.چیزى که هست، وجودات جوهرى از خودشان است.هر آن چیزهاى دیگر که موجودند، هر گونه اساسى موجودات که هستى دارند، همگى منتسب به جوهرند.» (16)
2-تقدم در تعریف:اشاره شد که یکى از معانى جوهر، چیستى است و تعریف به طور مطلق و به نحو نخستین به جوهر تعلق مى‏گیرد.
«آشکارا است که نخستین گونه(موجود)، (چئى)است که بر جوهر دلالت دارد؛زیرا هر گاه بگوییم(این چیز)از چه کیفیتى است، مى‏گوییم: (نیک)یا(بد)است؛(یک متر و نیم دراز است)یا (یک انسان است)اما هر گاه بپرسند چیست، نمى‏گوییم، سفید یا گرم است، بلکه مى‏گوییم:یک انسان یا یک خداست.» (17)
دیوید رس در تبیین مطلب مى‏نویسد:
«جوهر در تعریف مقدم است؛در تعریف یک بخش از هر مقوله دیگر، شما باید تعریف جوهر بنیادین را بگنجانید.ارسطو اظهار مى‏کند که در تعریف جوهر نه تنها نیاز ندارید که تعریف هیچ یک از مقولات را در آن بگنجانید، بلکه صحیح نیست.چون هر تمایزى از یک جوهر، یک ویژگى است(و با ویژگى یا اعراض نمى‏توان حقیقت‏ جوهر را تبیین کرد.)» (18)
3-تقدم در شناخت:گفتیم که جوهر، وجود اول است.پس معرفت حقیقى زمانى حاصل مى‏شود که به جوهر تعلق گیرد.از نظر ارسطو، متافیزیک با مقوله جوهر سر و کار دارد.چرا که مقولات دیگر یا خود جوهرند و یا حالات آن محسوب مى‏شوند.بنابراین، ما بعد الطبیعه که عالى‏ترین شناخت‏هاست، در پى شناخت جوهر که نخستین است، مى‏باشد.از این رو در واقع سؤال وجود چیست؟در چهارچوب فکرى ارسطو، برمى‏گردد به این سؤال که جوهر چیست؟
«جوهر در شناخت مقدم است، ما یک چیز را وقتى چیستى‏ا را مى‏شناسیم، آگاهى ما بهتر از آن موقعى است که چگونگى کیفیت و کمیت یا مکانى را که دارد مى‏شناسیم؛در حقیقت اگر ما بخواهیم چیزى را که متعلق به مقولات دیگر غیر از جوهر است، بشناسیم، نه تنها باید بپرسیم چه ویژگى‏ها و خصوصیاتى دارد، بلکه باید بپرسیم چه چیست؟جوهر تقریبى‏اش کدام است؟این چیزى است که چیستى آن شئ را مى‏سازد.در این بحث، بدیهى است که جوهر نه به عنوان یک چیز انضمامى، بلکه به عنوان یک طبیعت اساسى پنداشته شده است.» (19)
وجود جوهر و تمایز بین آن و مقولات دیگر، نیازمند دلیل نبوده و در نزد ارسطو از مفاهیم خود بدیهى(self evident)محسوب مى‏شود.علاوه بر تقدم و اولویت جوهر و به خود پایندگى ویژگى‏هاى اصلى جوهر، چنانکه دیوید رس متذکر گشته، به قرار زیر است: (20)
1-حال در یک موضوع نیست.
2-محمول واقع مى‏شود(این فقط در مورد جوهر ثانوى درست است).
3-جزئى و فردى است(این فقط در مورد نخستین جوهر درست است).
راسل مى‏نویسد:
«چیزى که براى یک اسم خاص proper) (name قصد شده جوهر است، در حالى که چیزى که به وسیله یک صفت یا اسم عام(class name) از قبیل انسان یا آدم قصد شده است، کلى نامیده مى‏شود.یک جوهر(این)است، (21) اما یک کلى(چنین)است، (22) یعنى دلالت بر نوع یک چیز دارد نه بر یک چیز جزیى؛زیرا آن (این)نیست.ارسطو مى‏گوید:این به نظر غیر ممکن مى‏رسد که اصطلاح کلى نام یک جوهر باشد، زیرا جوهر هر چیزى مخصوص آن چیز است و چیزى است که متعلق به هیچ چیز دیگرى نمى‏تواند باشد.اما کلى مشترک است، زیرا چیزى کلى نامیده مى‏شود که چنان باشد که به بیش از یک چیز تعلق داشته باشد.تا اینجا لبّ مطلب این است که کلى نمى‏تواند به خود (by itself)موجود باشد، بلکه فقط در چیزهاى خاص وجود مى‏یابد.» (23)
4-از درجات و اضداد برخوردار نیست، چرا که جوهر مبدأو نخستین است و نخستین نمى‏تواند ضدى داشته باشد.
5-کیفیات مختلف(متضاد)را در داخل خود راه مى‏دهد و حامل و محل اعراض است.ارسطو درباره جوهر نخستین مى‏گوید که:این ذوات مى‏توانند واجد امور متناقض باشند.مثلا انسان ممکن است گاه خوب باشد گاه بد؛گاه سفید باشد و یا سیاه؛و ذات نخستین تداومى در درون این دگرگونیهاست.
تقسیم جوهر
ارسطو جواهر را بر سه قسم تقسیم مى‏کند:
1-جوهرهایى که محسوس و فانى‏اند، «یکى محسوس است(قسمى از آن ابدى است و قسم دیگر فناپذیر.قسم اخیر به وسیله همه انسانها قابل شناخت است و شامل گیاهان و حیوانات است)از چیزهاى لازم براى شناسایى عناصرند، خواه یکى یا بیشتر باشند.» (24)
2-قسمى محسوس و غیر فانى‏اند.«دیگر اینکه نامتحرکند و برخى متفکران اظهار کرده‏اند قابل وجود مستقل‏اند.برخى نیز به هر دو ویژگى اشاره کرده‏اند.» (25) مصداق این قسم، اجرام سماوى‏اند.
3-قسم سوم نامحسوس و سرمدى است.«دیگران صور و موضوعات ریاضى را مشخص مى‏کنند و موضع عده‏اى از این دو فقط موضوعات ریاضى است.» (26) این قسم شامل نفس ناطقه انسان و نیز خدا مى‏شود.
ارسطو معتقد است که از میان سه قسم، دو نوع اول، موضوع فیزیک یا طبیعیات است، اما نوع سوم متعلق به علم دیگرى است که متافیزیک نامیده مى‏شود.
«آن دو جوهر نخست مربوط به دانش طبیعى‏اند، اما این جوهر اخیر مربوط به دانش دیگرى است.» (27)
به تقسیم دیگرى نیز، او جوهر را بر سه قسم مى‏داند:
«1-ماده که به طور آشکار(این)است.چون همه چیزهایى که به وسیله مجاورت نه به وحدت ارگانیکى توصیف مى‏شوند ماده و موضوع‏اند.
از قبیل آتش، گوشت، ...؛چون همه اینها ماده‏اند و آخرین ماده، ماده‏اى است که معنى کامل جوهر است.
2-طبیعت که(این)است با وضعیت پایدار نسبت به حرکتى که رخ مى‏دهد.
3-جوهر خاص(particular substance)که از آن دو ترکیب شده است.مانند سقراط یا کالیاس.
حال در بیشتر موارد(این)، مجزاى از جوهر مرکب وجود پیدا نمى‏کند.از قبیل شکل خانه که وجود نمى‏یابد نگر اینکه هنر ساختمان‏سازى به طور مجزا وجود یابد.اما اگر(این)، مجزاى از چیز انضمامى وجود یابد، فقط در مورد موضوعات طبیعى است و افلاطون چندان به خطا نرفته وقتى که گفت:صورى که انواع جسم طبیعى است وجود دارند.اگر صورى متمایز از اشیاء این زمین موجود باشند)». (28)
در واقع در این تقسیم سه قسمى جوهر، به ماده، صورت و جوهر منفرد اشاره شده است که بحث مفصل آن را بیان مى‏داریم:
ماده و صورت
همانگونه که اشاره شد، جوهر اقسامى دارد که قسمى از آن ماده و قسم دیگر طبیعت یا صورت است، و جواهر جزئى، حقایقى مرکب از آن دو محسوب مى‏شوند.از نظر ارسطو، ماده چیزى است که شئ از آن ساخته مى‏شود.چیزى که کره مفرغى از آن ساخته مى‏شود، ماده نام دارد.ماده از حالت بالقوه برخوردار است و هیچ گونه تعینى ندارد و حتى تعریف‏شدنى هم نیست.
«یک نکته دیگر در متافیزیک ارسطو، تمایز صورت و ماده است....اگر شخصى کره برنزى بسازد، برنز ماده و کرویت صورت است.فضیلت صورت است که ماده را یک شئ تعریف‏شدنى مى‏کند.» (29)
باید دانست که جهان هستى براى ارسطو، از درجات و مراتب برخوردار است و در نتیجه موجودات و یا جواهر نیز از مراتب برخوردار خواهند بود.ماده پایین‏ترین مرتبه جوهرى را در تفکر ارسطویى دارد.
«جهان، خودش را به عنوان سلسله مراتبى که عالى‏ترین اعضاى آن جواهر مجردند، براى ارسطو عرض مى‏کند.در حالى که همه چیزهاى موجود بالفعل دیگر، ترکیباتى هستند در آن ترسیمى که قرار گرفته‏اند....اگر ما با یک مصداق(object) جزئى دنیوى، مانند یک جسم زنده شروع کنیم، توانایى دگرگونى در چهار مورد را مى‏یابیم؛آن مى‏تواند در فضا حرکت کند، تغییر صفت دهد، مى‏تواند کوچک یا بزرگ شود و مى‏تواند معدوم شود(و دوره و تولید مثل داشته باشد)وجود مادى، براى ارسطو چیزى است که مى‏تواند در تمام چهار طریقى که در چهار لایه ماده محاط شده، تغییر کند.» (30)
از آنجا که ماده نه از لحاظ جوهر و نه از لحاظ عرض، به هیچ وجه متعین نیست، لذا نمى‏توان تعریفى از آن ارائه داد و اگر تعریفى هم ارائه شود از راه نفى خواهد بود.ماده نه قابل شناخت است و نه به ادراک حسى درمى‏آید.فقط از راه قیاس و تشبیه است که مى‏توان آن را دریافت.ماده با این وصف، بنفسه نمى‏تواند جوهر باشد و در واقع اصل و مبدأ جوهرى، همان صورت است و همین است که در محاورات هم اشیاء به صورتشان خوانده مى‏شوند نه به ماده.
مثلا گفته نمى‏شود«مجسمه سنگ است»بلکه مى‏گویند«سنگى»است.
صورت، تعین بخش ماده و عامل فعلیت و سازنده ماهیت ثابت اشیاء است و جوهر واقعى آنها محسوب مى‏شود.اشیاء منفرد و شخصیه، ترکیبى از ماده و صورت‏اند.صورت، ماهیت اشیاء شخصیه است.به طور مثال، یک مجسمه برنزى از ماده‏اى به نام(برنز)و صورت حیوانى یا انسانى که دارد، ترکیب یافته است.ارسطو معتقد است که علم به صورت تعلق مى‏گیرد که واجد ثبات و وحدت است و حال آنکه اشیاء محسوس، مادى بوده و در نتیجه از کثرت و تنوع برخوردار هستند.
به این جهت ارسطو نیز مانند افلاطون میان وجود معقول و محسوس تفاوت قائل مى‏شود و صورت را ابدى و ازلى مى‏داند.
«ما گفتیم صورت یک چیز، ذات و جوهر نخستین است.صورت جوهرى هستند، گر چه کلیات جوهر نیستند.وقتى که شخصى یک کره برنزى مى‏سازد، هم ماده و هم صورت قبلا موجودند و تمام چیزى که او انجام مى‏دهد این است که آنها را با هم ترکیب مى‏کند.» (31)
صورت به دلیل بالفعل بودن، بر ماده از جهات منطقى، زمانى و ذاتى مقدم است.
«تقدم منطقى آن، بدین سبب است که چنانکه دیدیم هر موجود بالقوه‏اى مستلزم وجود بالفعلى است و آن وجود بالقوه را نسبت به این وجود بالفعل، بالقوه مى‏خوانیم.تقدم زمانى آن، بدین سبب است که وجود بالفعل از وجود بالقوه پدید نمى‏آید.مگر اینکه تحت تأثیر وجودى که خود بالفعل است، قرار گیرد؛مثلا کسى که بالقوه موسیقى‏دان است، بالفعل چنین نمى‏شود، مگر اینکه به وسیله کسى که بالفعل چنین نمى‏شود، مگر اینکه به وسیله کسى که بالفعل موسیقى‏دان است، تربیت شود.یا مثلا انسان است که انسان را تولید م کند و قس على هذا.تقدم ذاتى آن، بدین سبب است که مثلا انسان بالقوه یا همان نطفه انسان، ذات خود را به تمامى از انسان بالغ بالفعل به دست مى‏آورد.» (32)
ارسطو با ویژگى‏هایى که براى صورت عنوان مى‏کند، بسیار شبیه و نزدیک به خصایص مثل افلاطونى است و آن جنبه واقع‏گرایى و گریز از اندیشه‏هاى ایده‏آلیستى افلاطون که مورد تأکید وى بود، در اینجا تا حدى فراموش مى‏شود.چرا که صورت نیز مانند مثل، جنبه معقول داشته و سرمدى است.همچنین صورت مانند مثال، از کمال برخوردار بوده و متعلق حقیقى علم مى‏باشد.
«این نظر که صورتها، جواهرند(چیزهایى که مستقل از ماده‏اى که در آن تجسّم یافته‏اند، وجود دارند).
به نظر مى‏رسد که ارسطو را در معرض استدلال خودش در مقابل مثل افلاطونى قرار مى‏دهد.یک صورت در نر او، چیزى کاملا متفاوت از کلى است، اما ویژگى‏هاى بسیار مشابهى با آن دارد.ما گفتیم صورت، واقعى‏تر از ماده است.این انحصار واقعیت، نظریه مثل را به یاد مى‏اندازد.تغییراتى که ارسطو در متافیزیک افلاطونى به وجود آورد، به نظر مى‏رسد کمتر از آن چیزى باشد که او ادعا مى‏کند.» (33)
با همه شباهتهایى که صورت ارسطویى به ایده‏هاى افلاطونى دارد، تفاوت‏هاى اساى نیز میان آنها وجود دارد.از جمله:
الف)مثل و ایده‏هاى افلاطونى، حقایق مجزا و بیرون از اشیاء و موجودات عالم به حساب مى‏آیند.حال آنکه صورت که جوهر و حقیقت اصلى اشیاء جزئى است، در داخل خود، موجود بوده و سازنده شکل معین آنهاست.
ب)شمول و کلیت صورت، از مثل کمتر است.آنچه از مفاهیم انتزاعى اخلاقى و ریاضى که در اندیشه افلاطون واقعیت جوهرى داشت و تشکیل دهنده ماهیت اشیاء محسوب مى‏شد، در دیدگاه ارسطو، صورت و جوهر حقیقى به حساب نمى‏آید.
ج)مثل کلى بوده و در نتیجه مى‏تواند مشترک میان چندین موجود باشد.صورت، هر چند کلى و معقول است، اما ذاتى و درونى محسوس است و از تشخّص و تعیّن برخوردار مى‏باشد.
بدین طریق، ارسطو فلسفه افلاطون را از آسمان به زمین مى‏کشد و آن جدایى و تمایزى که میان محسوس و معقول در تفکر افلاطونى وجود داشت، به طریقى شایسته از میان مى‏برد و بین آن دو سازگارى ایجاد مى‏کند.
در تفکر رسطویى، معقول و محسوس دو وجود که هر یک بدون دیگرى ناقص و ناکامل است و براى به وجود آوردن اشیاء جزئى و وجودات متعیّن به یکدیگر نیازمندند.ماده بدون صورت، قوه محض بوده و بدون تعیّن است و صورت نیز به ماده، به عنوان شالوده و اساس وجود واقعى محتاج است.بنابراین، ویژگى بارز جوهر ارسطو، در مقابل افلاطون همانا گرایش وى به واقع‏گرایى و جستجوى جوهر در جهان محسوسات است.
یادداشتها
 (1)شرف، شرف الدین خراسانى، از سقراط تا ارسطو، صص 162-163 چاپ دانشگاه ملى 1356.
(2)-d.m.mackinnon,p:100.
(3)-aristotle,sir david ross,p:23.
(4)-d.m.mackinnon,newessays on plato and aristotle,p:100.
(5)-ارسطو، متافیزیک، کتاب هفتم(زتا)، ص 211.
(6)-همان مأخذ، کتاب پنجم(دلتا)، ص 147.
(7)-متافیزیک کتاب هفتم(زتا)، ص 215.
(8)-new essay on plato and arestotle,p.p:101,102.
(9)-متافیزیک، کتاب پنجم، ص 148.
(10)-از سقراط تا ارسطو، ص 189.
(11)-متافیزیک، کتاب هفتم، ص 281.
(12)-همان مأخذ، ص 220.
(13)-همان مأخذ، ص 247.
(14)-همان مأخذ.
(15)-arestotle,p:165.
 (16)-new essays on plato and arestotle,p:100.
(17)-متافیزیک، کتاب هفتم، ص 207.
(18)-arestotle,p.p:165,166.
(19)-ibid,p:166.
(20)-arestotle,p:24.
(21)-a substance is a«this»
(22)-a univesal is a«such»
(23)-a history of western philosophy,p:176.
(24,25,26).in troduction to aristotle,p:274.
(27).متافیزیک، کتاب دوازده، فصل یکم، ص 386.
(28).introduction to aristotle,p:276.
(29).the history of western phelosophy,pp:177,178.
(30).arestotle,p 167.
(31).the hestory of western philosophty,p:178.
(32).امیل بریه، تاریخ فلسفه در دوره یونانى، ص 258.
(33).the history of western phelosophy,p:178.

تبلیغات