مثل از افلاطون تا علامه
- حوزههای تخصصی فلسفه و منطق فلسفه غرب رویکرد تاریخی یونانِ باستان و روم سقراط تا ارسطو افلاطون (428-348 ق.م)
- حوزههای تخصصی فلسفه و منطق گروه های ویژه تاریخ فلسفه
- حوزههای تخصصی فلسفه و منطق فلسفه غرب رویکرد موضوعی متافیزیک
- حوزههای تخصصی علوم اسلامی منطق، فلسفه و کلام اسلامی فلسفه اسلامی الهیات بالمعنی الاخص
آرشیو
چکیده
متن
یکی از مسائل بنیادی در فلسفه افلاطون، نظریه «مثل» (1) اوست.امّا آنچه که در نزد وی مطرح شده، در بستر تاریخ عکسالعملهای مختلفی را برانگیخته است، و هر متفکری از منظر خاص خود به آن نگریسته و تحلیلی از آن ارائه نموده است.قبل از پرداختن به نظریات موجود در میان متفکران مسلمان، شایسته است مروری کوتاه بر دیدگاه خود افلاطون داشته باشیم.
افلاطون در جهانشناسی خود متأثر از فلاسفه پیش از خود از جمله«پارمنیدس» (2) و «هراکیلتوس» (3) است.نظریه ثبات جهان مثل، مأخوذ از پارمنیدس است.یعنی ثباتی که پارمیندس در مورد همین جهان محسوس قائل است، افلاطون آن را در مورد جهان عقلی یعنی«مثل» میپذیرد.اما افلاطون در نگاه خود به جهان محسوس با هراکلیتوس همنو است.به عبارتی عالم طبیعت از دیدگاه وی، سراسر تغییر و دگرگونی است و ثباتی در آن راه ندارد.البته افلاطون در این تئوری خود متأثر از«فیثاغورث» (4) نیز میباشد.اما آنچه که افلاطون را از حکمای پیشین ممتاز میگرداند، نظریه اصلی اوست که معطوف به «اپیستمولوژی» (5) یا شناختشناسی است.
توجه به فاعلشناسا و نقشی که در هستی شناسی دارد از سوفسطائیان آغاز و با سقراط و افلاطون به بار مینشیند.افلاطون در میان تغییر و دگرگونی عالم به دنبال شناخت کلی و ثابت است و چنین شناختی متعلق و مطابق ثابت و کلی، لازم دارد.بنابراین جهان طبیعت نمیتواند متعلق چنین شناختی باشد.لذا باید آن را در جهانی فراتر از این جهان جستجو کرد چنانکه تمثیل غار وی نیز برای تبیین مراحل سهگانه معرفتی، یعنی:خیال عقیده و معرفت است.
برخی گفتهاند که مثل، اسطورهای برای نمایش مفاهیم ما تقدّم (6) یا پیش تجربی بوده است.اما در مراجعه به آثار خود افلاطون مشکل بتوان این دیدگاه را پذیرفت.وی برای مثل از واژههای(idea و eidos)بهره میگیرد که هر دو به معنای هستی واقعی و اصیل است.افلاطون از مثل به(ousia)یعنی باشندههای در خود، واحد در کثرت نیز تعبیر میکند.واژههای«آیدوس»و «آیدهآ»جانشنین«tobein itself»هستند، یعنی در خود بودن.لذا وی در توجه به مفاهیمی چون عدالت و زیبایی به خود عدالت و خود زیبایی نظر دارد.مثل افلاطونی ذهنی نبوده، بلکه کملا از واقعیت عینی و خارجی برخوردار است خود عین واقعیت اصیل میباشد.لذا استفاده از واژه انگلیسی(Idea)برای مثل افلاطونی صحیح و رسا نیست.از این جهت بایستی از معادل انگلیسی (Form)برای بیان مقصود افلاطون استفاده کرد «آیدوس»به معنی دیدار نیز میباشد، که از آن نما و صورت ظاهری اشیاء اراده شده است.
زمینههای شکلگیری مثل افلاطون، در توجه وی به مفاهیم کلی و الفاظ مشترک خصوصا در مسائل اخلاقی نهفته است و همین عامل سوب وی به تحلیلهای متافیزیکی است.او به دنبال یافتن تعاریفی است که اشیاء متعدد را تحت پوشش خود قرار دهد و به صورت یک نام مطرح کند.کلیت و اشتراک مفاهیم و ثبات و عدم دگرگونی آنها عامل گرایش افلاطون به جهانشناسی خاص اوست. عامل دوم در توجه او به ریاضیات است.حقایق ریاضی به عنوان امور ازلی، ابدی و مستقل از تجربه، وی را به اعتقاد مثل سوق داده است.سومین منشأ را باید در توجه به هنر و مصنوعات بشری دانست.چون هنرمند و صنعتگر از الگو و سرمشق قبلی برخوردار است و بر اساس آن الگو و مثال، آثار هنری را به وجود میآورد.ویل دورانت در کتاب«داستان فلسفه» (7) به سه مورد از معانی مثل اشاره میکند، یکی کلیات (8) دیگری قوانین (9) حاکم بر اشیاء جزئی و سومی مطلوبهاست (10) . یعنی هدف کامل و واقعیات مطلوبی که یک چیز یا نوع و طبقه ممکن است به سوی آن پیشرفت کند.
وی احتمال میدهد که همه این معانی در مثل مورد نظر است.
دیوید رس در کتاب«نظریه صور افلاطون» (11) معتقد است برای فهم نظریه مثل بایستی شش معنا را از هم تمیز داد:1)پدیدار خارجی.2)نهاد، سرشت یا وضع.3)ویژگی که مفهوم را تعین میبخشد.4)خود مفهوم.5)اجناس و انواع. 6)واقعیت عینی که تحت مفهوم قرار دارد.
سپس میگوید معانی 2 و 3 و 4 و 6 در اندیشه افلاطون به عنوان ایده یا مثل مورد توجه است. مفهوم 2 و 3 در رساله منو(Meno)و 4 و 6 در رساله فیدو(pheado)مورد بحث واقع شدهاند.
جنبه انتولوژیک مثل
افلاطون جهان را به محسوس و معقول تقسیم میکند.جهان محسوس، جهان کثرت و محل کون و فساد است.در آن موجودات جذئی و مردد میان هستی و نیستیاند و در میان اضداد شناورند. زیبایی و عدل آمیخته به وجود و عدماند.از جهتی زیبا و عدل، و از جهتی زشت و ظلماند. جهان معقول یا مثل، حقایقی کامل بسیط، آرام و روشنایی محضاند، ذوات ابدی هستند.از طریق حواس حاصل نشده و از این جهت از مقولات ارسطویی برترند.تمام مثالها در مثال خیر و نیکی، یک دستگاه منظم و یگانهای را به وجود میآورند، لذا از این جهت از وحدت برخوردارند.اما به جهت تعدد مثالها، از کثرت برخوردار است. لذا وحدت و کثرت متضمن یکدیگرند که در سلسله طولی هر چه بالاتر رویم از تعدد و کثرت و نقصان کاسته میشود.
ویژگیهای مثل افلاطونی
1-مثالها معقولند، یعنی فقط از طریق عقل قابل شناسائیاند.2-حقایقی قائم به خود و ذوات اشیاء عینی هستند.3-از ثبات و دوام برخوردارند و دستخوش کون و فساد و صیرورت و تبدل نمیشوند.4-کلیات و اجناساند، اشیاء جزئی مطابقی در حقیقت مثل دارند.5-جدا و مستقل از جذئیاتاند.6-از فعلیت و کمال تام برخوردارند و اشیاء محسوس رونوشتهای ناقصی از آن هستند. 7-الگوی اصلی و علت غائی اشیاء محسوساند. 8-متعلّق اصلی معرفتند.9-مثل اعدادند، یعنی بر حسب انواع در اجناس مرتب شده و با نظمی خاص بهم پیوسته و دارای درجات و مرتباند. (12)
1-دیدگاه ارسطو
از آنجا که نظر ارسطو در تحلیل حقایق، معطوف به جهان طبیعی و مادی است، مثل افلاطونی برای وی قابل فهم و قبول نیست.از این جهت یک فصل از کتاب«آلفای بزرگ متافیزیک» (13) را به نقد نظریه مثل اختصاص داده است و در نهایت این نظریه را به یک پندار شاعرانه نزدیکتر میداند تا یک تحلیل واقعگرایانه فلسفی.
از دیدگاه ارسطو، هیچیک از دلایلی که برای اثبات مثل به کار میرود روشنگر نبوده، نتیجه ضروری به دست نمیدهد؛از طرفی اگر بنا باشد تمام مفاهیمی که در علوم به کار میروند، واجد مثل باشند، بایستی امور سلبی و عدمی نیز از مثل بهرهمند باشند و حتی چیزهایی که تباهی پذیرفته و از بین رفتهاند از آن جهت که به تصور ما درمیآیند، بایستی از مثل برخوردار باشند و همچنین اضافات یا نسب که هیچ وجود مستقلی نمیتوانند داشته باشند، بایستی در جهان مثل، حقایق قائم به خود باشند.از نظر این حکیم یونانی، مثل تنها میتواند در مورد جواهر صادق باشد که در این صورت نیز قابل پذیرش نخواهد بود.چون اگر، جواهر در عالم
محسوس و معقول به یک معنا باشد و از یک صورت مشترک برخوردار باشند لذا در خصوصیاتی مانند جذئیت و فناپذیری مشترک خواهند بود.اما اگر از صورت واحد برخوردار نباشند، در این صورت بین آنها هیچ حقیقت مشترکی نبوده و فقط نام واحدی نخواهد داشت؛ دقیقا مانند مجسمه چوبی انسان و خود انسان که تنها در نام مشترکند.
از طرفی، مثل در محسوسات هیچ سهم و نقشی ندارند، چون نه علت حرکت و دگرگونی محسوب میشوند و نه برای شناخت حقایق محسوس فایده و سودی دارند و نه در تحقیق و وجود اشیاء محسوس نقشی ایفاء میکنند، چون در میان اشیاء محسوس حضور ندارند.همچنین الگو بودن مثل نیز گفتهای تهی و خالی از معناست.زیرا اولا؛این پرسش مطرح میشود که چه کسی با نگریستن در مثل از آن به عنوان الگوی ساختن اشیاء استفاده میکند؟ثانیا؛هر چیزی میتواند با چیز دیگر همانندی داشته باشد بدون اینکه تشبیهی و یا تقلیدی از آن باشد.ثالثا؛مثل نه تنها باید الگوی محسوسات بلکه الگو برای خود نیز باشند، که در این صورت الگو و تصویر یکی خواهد بود.
ارسطو هر چند نظریه مثل افلاطون را مورد انتقاد قرار میدهد، اما خود وی نیز همانند افلاطون در این جهان، به دنبال حقیقت ثابت و عامی است. به همین دلیل به جای مثل از صورت نام میبرد. صورت از کمال برخوردار است و متعلّق حقیقی علم محسوب میشود؛طبیعتی است واحد و فراگیر و از این جهت شبیه مثل است.اما علیرغم این شباهتها، تفاوتهایی بین صورت و مثل وجود دارد که عبارتند از:
1)مثل حقایق مجزا و بیرون از اشیاء هستند ولی صورت جوهر و حقیقت اصلی اشیاء جزئی است.
2)شمول و کلیت صورت از مثل کمتر است. چون مثل شامل مفاهیم انتزاعی اخلاقی و ریاضی نیز میشوند.
3)مثل کلیاند و مشترک بین افراد متعددند؛ولی صورت، هر چند کلی و معقول است اما ذاتی و دروین شیء محسوس است و از تشخص و تعین برخوردار است.
البته حکمای اسلامی از جمله فارابی و صدرا (14) با استناد به کتاب«اثولوجیا»ارسطو را معتقد به مثل معرفی نموده و از این جهت تلاش کردهاند بین ارسطو و افلاطون جمع کنند.از آنجایی که کتاب مزبور متعلق به ارسطو نیست، لذا تمام تلاشهای مزبور از اعتبار ساقط است.
2-نظر حکمای اسلامی
از دیدگاه همه حکمای اسلامی هر یک از انواع مادی تحت تدبیر حقایق مجرده بوده و غایت وجودی و غایت سیر استکمالی خود را در رسیدن به آنها میبینند، معتقدان به مثل برای هر نوع مادی یک فرد مجرد عقلی قائلند و تکثر انواع را نیز به مثل یا عقول عرضیه منسوب میکنند ولی کسانی که مثل را باور ندارند، نهایت استکمال موجودات مادی را اتصال به عقل فعال میدانند و کثرت را هم به جهات متکثر در عقل دهم، نسبت میدهند.
اکثر اندیشمندان اسلامی پیرامون نظر افلاطون به تأمل پرداخته و سعی کردهاند متناسب با مبانی فلسفی خود برداشتی از مثل افلاطونی ارئاه دهند. اهم اندیشمندانی که به تأویل مثل پرداختهاند عبارتند از:
1)فارابی در کتاب«الجمع بین رأیی الحکیمین» منظور از مثل را همان صورت علمی موجودات در نزد خداوند میداند.از نظر وی علم خداوند نسبت به اشیاء علم حصولی و ارتسامی است و صور
علمی اشیاء دچار تغییر و دگرگونی نمیشوند. (15)
2)ابن سینا در فصل دوم و سوم مقاله هفتم کتاب شفاء (16) به بحث پیرامون مثل پرداخته و آن را مورد انتقاد قرار میدهد.
شیخ الرئیس از مخالفان نظریه مثل است، به همین دلیل بیشترین بحث اسفار اختصاص به نظریات وی دارد.چنانکه صدرا بحث را با آراء وی شروع میکند و در اواخر بحث هم تحت عنوان «عقدة و فک»، براهین وی را در زمینه انکار مثل بیان نموده و رد مینماید. (17)
از دید ابن سینا، به نظر قائلان به مثل هر موجودی و هر واقعیت جوهری، از یک حقیقت این جهانی برخوردار است که دچار کون و فساد و تغییر و دگرگونی میشود و یک واقعیت آن جهانی و ماوراء طبیعی دارد که از اثبات و دوام برخوردار است که از آن تعبیر به مثل میکنند.
از نظر بوعلی کسانی که به مثل معتقدند، دچار خلط بین مفهوم و مصداق شدهاند.یعنی عمل تجریدی که ذهن انجام میدهد و مفهوم کلی را میسازد به جهان خارج سرایت داده و به وجود مجرد آن مفاهیم اعتقاد پیدا کردهاند؛یعنی خلط بین تجرید ذهنی و تجرد وجودی و ماهیت لا بشرط و بشرط لا و واحد بالعموم و واحد بالخصوص نمودهاند.
شیخ الرئیس، دو برهان در رد نظریه مثل که مبتنی بر اعتقاد به تشکیک در ذاتیات است ارائه میدهد:
برهان اول
بنا بر تعبیر شهید مطهری، زیربنای این برهان چند نکته است:
اولا، تمامی انواع دوگونه افراد دارند:افراد محسوس و افراد معقول. ثانیا، فرد معقول علت این فرد محسوس است، علت و معلول از نظر ذات و ماهیتی یکی هستند و فردی از افراد یک ماهیت، علت برای فرد دیگر از همان ماهیت است.
ثالثا، فرد علت، فردی جاودانی است که دچار فنا و تغییر نمیشود و از کمال برخوردار است.
براساس این سه نکته، شیخ وجوهی را در نظر میگیرد و میگوید:یا فرد محسوس وجود دارد یا ندارد.اگر فرد محسوس وجود ندارد، راهی برای اثبات فرد معقول آن هم، در بین نخواهد بود و در نتیجه تخیل و تعقل آن ناممکن خواهد بود.پس فرد محسوس وجود دارد حال یا ماهیت فرد محسوس همان ماهیت فرد معقول است، یا اینکه دارای دو هاهیتند.اگر دارای دو ماهیت باشند، در این صورت یک حقایق مجردی علت افراد محسوس خواهند بود که این را همه میپذیرند و اثبات کننده مثل نخواهد بود.بنابراین بایستی فرد معقول با فرد محسوس در ماهیت و حدّ متحد و مشترک باشد.اما فرد محسوس با ماده و عوارض و لواحق آن همراه است حال یا همان ماهیت مقتضی این همراهی با عوارض و لواحق ان است یا امر دیگر خارج از ذات و ماهیت مقتضی آن میباشد.
صورت اول قابل قبول نخواهد بود چون «الذاتی لا یختلف و لا یتخلف»، یعنی ماهیت واحده هر جا که باشد، یک گونه اقتضاء دارد.بنابراین بایستی در فرد مجرد هم اقتضای همراهی با ماده و عوارض آن را داشته باشد.
اما اگر آن ذات و ماهیت را ماهیت لا بشرط نسبت به الحاق ماده لحاظ کنیم و علت الحاق ماده را به علل خارج از ذات نسبت دهیم، مثل اختلافی که افراد یک نوع در عوارض و مشخصات با هم دارند، در این صورت بایستی فرد مجرد هم وقتی که در شرایط فرد محسوس قرار گیرد، با آن عوارض و
ماده همراه شود.یعنی فرد مجرد بما هو هو هیچ مانعی برای مادی بودن ندارد؛چنانکه فرد مادی، مانعی در مجرد شدن ندارد.حال آنکه افلاطون فرد مجرد را حقیقت جاوید، سرمدی و کامل معرفی میکند و فرد مادی را سایه، فانی و ناقص محسوب میکند و این صفات را نمیتوان به علل خارجی نسبت داد.
خلاصه برهان آنکه، افراد طبیعت واحد، نشاید که برخی مجرد و علت و بعضی مادی و معلول باشند و بعضی بر بعض دیگر بالذات مقدم باشند.
برهان دوم
فرد مادی و جسمانی یا به آن امر مفارق محتاج است، یا نیست.اگر بدان محتاج نباشد، در این صورت مفارق علت و مبدأ نخواهد بود.حال آنکه معتقدان به مثل آن را علت میدانند.از طرفی اگر علت نباشد، در این صورت، اولا راهی برای اثبات و مفارقات نخواهد بود.چون ارتباط بین محسوس و معقول قطع خواهد شد.ثانیا افراد محسوس از مثل کاملتر خواهند بود؛چون محسوسات دارای فاعلیت و فعالیتند، اما امور مفارق همانند نقشی بر دیوار خواهند بود که هیچ فعالیت و فاعلیتی نخواهند داشت.پس بایستی امور محسوس، به مفارقات محتاج باشند.حال این احتیاج یا ذاتی است یا غیر ذاتی.اگر ذاتی باشد، مثل نیز که خود در ذات عین محسوساتند، به مثل محتاج خواهند بود که مثل آنها نیز محتاج به مثل خواهد بود و منتهی به دور یا تسلسل خواهد بود.اما اگر این احتیاج ذاتی نباشد بلکه به خاطر امر عارضی باشد، در این صورت ماهیت محسوس بدون این عوارض به علت محتاج نخواهد بود و از طرفی این عوارض عامل علیت علت و وجود علت خواهد بود و اگر این عوارض نباشند، اصلا آن علتها وجود نخواهند داشت.بنابراین وجود علت به عوارض امور محسوس وابسته خواهد بود که بطلان آن واضح است.» (18)
البته ملاصدرا هم در جلد دوم اسفار، در بحث مثل دیدگاه ابن سینا را مورد نقد قرار میدهد و میگوید که این براهین در حقایق متواطی صادق است نه در حقایق مشکک.
3-نظر عرفا
مثل در تفکر عرفانی، از جایگاه خاصی برخوردار است، چه از لحاظ هستیشناسی و چه از لحاظ معرفتشناختی و خصوصا علم باریتالی جایگاه ویژهای را به خود اختصاص داده است.از دیگدها عرفانی عالم مثل، همان عالم روحانی و جوهر نورانی است که حقیقتی دو چهرهای است.از جهت مقدار، شبیه به محسوسات و جواهر جسمانی است و از حیث لطافت، نورانیت و فقدان مکان و زمان، همانند جواهر نورانی است.برداشتی که قیصری از عالم مثال در شرح فصوص (19) ارائه میدهد، دقیقا معنای مثل معلّقهای است که شیخ اشراق و بسیاری دیگر از حکما و متکلمات آن را اراده نمودهاند.وی عالم مثال را نه حقیقت جسمانی مرکب مادی و نه جوهر مجرد عقلی قلمداد میکند، بلکه آن را برزخ و حد فاصل بین دو جهان میداند.به همین خاطر از جهاتی این جهان برزخی را مشابه هر دو جهان تلقی میکند.از عالم مثال در تفکر عرفانی به عالم ملکوت نیز تعبیر شده است.
قیصری، اطلاق جسم نورانی را که در نهایت لطافت جسمانی باشد به عالم مثل، روا میداند.عالم مثل را از آن جهت مثل خواندهاند که در بردارنده صور هر آن چیزی است که در عالم جسمانی وجود دارد.نخستین مثال صوری حقایق، در حضرت علمی باری تعالی است.از این عالم به خیال منفصل نیز تعبیر شده است که تشبیه به خیال متصل است که یکی از مراحل ادراکی آدمی است.برخی حکما، وجود مرحله شناختی خیال متصل در آدمی را دریچهای به سوی عالم خیال منفصل یعنی عالم مثال دانستهاند. (20) چنانکه وجود مرحله شناختی حسّی را نشانه عالم محسوس و مرحله شناخت عقلی را گواه بر وجود عالم معقول دانستهاند.
4-دیدگاه شیخ شهاب الدین سهروردی
یکی از طرفداران سرسخت نظریه مثل، شیخ اشراق، شیخ شهاب الدین یحیی سهروردی است. وی در اکثر کتب خود اشاره و بحثی پیرامون مثل دارد اما استدلال خود را در کتاب«المشارع و المطارحات» (21) بیان میدارد.از دید ایشان برای هر یک از انواع فلکی و عنصری بسیط و مرکب، فرد واحد مجردی در عالم عقول عرضیه وجود دارد، که مدّبر و علت موجودات مادی و محسوسند. صاحب حکمة الاشراق از مثل افلاطونی به مثل نوریّه یا انوار عرضیه و عقول متکافئه تعبیر میکند و بین مثل افلاطونی و مثل معلقه مقداری تفاوت قائل میشود.مثل افلاطونی از تجرد تام برخوردارست و حال آنکه عالم اشباح مقداری تعلقی به عالم ماده داشته و از شکل و مقدار بهرهمند است.وی برای اثبات مثل افلاطونی سه برهان ارائه میدهد:
برهان اول:قوای سه گانه نباتی یعنی غاذیه و نامیه و مولده اعراضاند؛چه عرض را بنا به تعریف قدمائی آن در نظر گیریم که هر چیزی است که حال در محل باشد، چه محل به آن در تحقق محتاج باشد یا نه و چه عرض را به مفهومی که نزد متأخران است در نظر بگیریم که بینیازی محل از ماهیت حال را شرط دانستهاند.چون صورت عنصری در تحقق و تقوم ماده یا هیولای اولی کافی است و نیازی به این قوای سه گانه نیست، حامل این اعراض یا روح بخاری است، یا خود اعضاء هستند.در صورتی که محل، روح بخاری باشد، این دائما در حال تغییر و تبدل است و بایستی با دگرگونی محل عرض هم که حال در آن است تغییر کند حال آنکه چنین نیست. اما اگر محل، اعضاء باشد، چون اعضاء دارای حرارت و رطوبت هستند، لذا بایستی همیشه در حال تبدّل و تحلیل باشند و عرض آن هم بایستی تبدل یابد و از بین رفتن جزئی از محل موجب از بین رفتن قوهای است که حالّ در آن است.پس حافظ این اعراض نمیتواند قوه و اجزاء از بین رفته باشد و یا اجزائی باشد که بعدا تحقق مییابند.قوه نباتی دارای نفس مجرد هم نیست؛چون در این صورت نفس باید همیشه در این مرتبه باقی بماند و از رسیدن به کمال محروم باشد.قوه مصوره نیز چون فاقد ادراک و شعور است، نمیتواند علت تحقق و حافظ آثاری با این عظمت و شگفتی باشد. بنابراین بایستی حافظ و علت این قوی، امر مجردی
باشد که مدرک ذات خود و دیگر امور باشد که همان عقول عرضیه یا مثل یا طلسمات هستند.
حتی وی این احتمال را در مورد انسان منتفی میداند که نفس ناطقه مدبر قوای فاعله بدن باشد. چون علت بودن نفس، مستلزم آگاهی از کار قوی است.حال آنکه نفس در دوران بلوغ و رشد عقلی نسبت به کارکردهای طبیعی این قوی ناآگاه است، چه رسد به دوران طفولیت و قبل از آن.
برهان دوم:انواعی که در این جهان به صورت مستمر تحقق پیدا میکنند نمیتوانند بر حسب اتفاق و تصادف صرف باشد.از طرفی این مخلوقات عجیب و شگفتانگیز را نمیتوان به مزاج و طبیعت نسبت داد.بنابراین باید اقرار نمود که هر نوع محسوس، جوهر مجردی نوری است که مدبر و حافظ آن نوع است و از کلیت و شمول برخوردارست.البته در اینجا منظور از کلی احاطه و سعه وجودی است.و تحقق مثال به خاطر حفظ و نگهداری انواع این جهانی نیست.زیرا اولا:مستلزم تحقق عالی بخاطر دانی است که محال میباشد.ثانیا مستلزم این است که خود مثل هم از مثال برخوردار باشند الی غیر النهایه، که باطل است.
برهان سوم:این برهان مبتنی بر قاعده امکان اشرف است.بدین معنا که چون وجود مادون و اخس تحقق یابد، تحقق وجود اشرف ضروری است وگرنه یا مستلزم تحقق شیء بدون علت است و یا موجب صدور کثیر از واحد است که هر دو محالاند.بنابراین وجود موجودات این جهانی با نظم و ترتیب شگفتانگیز، حاکی از موجودات آنها به نحو اعلی و اشرف در جهان مثل دارد.
5-نظر محقق دوانی
برخی مانند محقق دوانی، مثل افلاطونی را همان اشباح مقداری یا مثل معلقه دانستهاند که از آن به عالم برزخ و ملکوت هم تعبیر شده استمثل معلقه از تجرد تام برخوردار نیست و دارای شکل و مقدار است. (22)
صدرا در اسفار، (23) ضمن بیان این دیدگاه، دو اشکال را بر آن وارد میسازد:یکی آنکه، اعتقاد به مثل افلاطونی، منافاتی با اعتقاد به مثل معلقه مقداری ندارد.دیگر آنکه مثل افلاطونی حقایق نوری قائم به ذاتند که فاقد شکل و مقدارند و هیچ ظلمتی در آن راه ندارد؛حال آنکه مثل معلقه از حالت ظلمانی هم برخوردارند که موجب شقاوت و عذاب گهنکاران میشود.
6-نظر میرداماد
از دیدگاه وی، مثل همان تمثل و حضور موجودات مادی در علم خداوندی است.چون محقق داماد عالم ماده را نیز معلّق علم حق میداند.وی قضا را که از مراتب علم الهی است به عینی و علمی تقسیم میکند و تحقق نامتناهی بالفعل را در عالم قدر ناممکن میداند، ولی در عالم قضا آن را ممکن میانگارد.از قضاء عینی خداوند به«وعاء دهر» تعبیر میکند و موجودات زمانی را نسبت به تحققی که در وعاء دهر دارند، مثل عینی یا قضائی مینامد و موجودات زمانی را نسبت به تحققی که در قدر یعنی افق زمان دارند، اعیان کونی یا کائنات قدری میخواند.براساس این دیدگاه، موجودا مادی در مقایسه با هم به مکان و زمان و وضع محتاجاند.اما در نسبت به احاطه علم الهی و علل طولی در یک درجه از شهود و وجودند و از این جهت نسبت به هم تقدم و تأخر نداشته، زوال و حدوث بر نمیدارند و به ماده و هیولی هم نیاز ندارند.از این لحاظ موجودات مادی، همانند حقایق وجودند. (24)
7-نظر دیگر ملاصدرا
نظر دیگری که صدرا در اسفار آن را به برخی
معاصران (25) منسوب میکند، این است که طبیعت انسان را میتوان با نظر به ذات و قطع نظر از عوارض و لواحق لحاظ کرد که در این صورت قابل حمل بر کثیرین میشود.این مفهوم مجرد، دارای وجودی است.این وجود در خارج از ذهن نیست، چون لازم میآید که عوارض در خارج وجودا مؤخر از ماهیت باشند در صورتی که عوارض عامل تشخص ماهیتاند و:«الشیء ما لم یتشخص لم یوجد.»
بنابراین مفهوم لا بشرط انسان، بایستی در موطن ذهن موجود باشد و متشخص به تشخصات عقلی باشد.منظور از مثل همین مفهوم موجود در عالم ذهن است.البته این دیدگاه بسیار دور از تصور افلاطون از مثل است؛چون افلاطون بر عینی و خارجی بودن مثل تأکید دارد.
8-نظر ملاصدرا
وی از پیروان نظریه مثل است و در کتاب اسفار (26) همان سه برهان شیخ اشراق را ذکر نموده و به آنها اکتفا میکند.البته براهین شیخ را در عین لطافت، واجد سه اشکال عمده میداند:
الف)در بیان شیخ مشخص نمیشود که آیا انواع دارای مثالند یا افراد هم از مثال برخوردارند؟و اینکه یک فرد از این افراد مجرد است و بقیه مادیاند؟یا مسئله به گونه دیگری است؟
ب)اعضا و جوارح، با بساطت و تجرد سازگاری ندار.چگونه میشود اعضاء و جوارح از حقیقت بسیطه نورانی برخوردار باشند؟
ج)اشکال سوم صدرا ناظر به نظریه اصالت ماهیتی شیخ اشراق است، که چگونه میتوان اعتقاد به مثل نوریّه را با عقیده اصالت ماهیتی جمع نمود؟ چون حقایق مثالی نورانی و بیگانه با ظلمت هستند، امام موجوداتی که اصنام مثلاند، یا برزخیاند، یا ظلمانی و جسمانی.چگونه میشود بین نور و ظلمت رابطهای ایجاد کرد؟در صورتی که اختلاف مثل و اصنام در کمال و نقص و شدت و ضعف است.بنابراین اختلاف آثار یا به قابل و یا به فاعل برمیگردد.در مواردی که از قابل خبری نیست و یا خود قابل مجعول است اختلاف به فاعل باز خواهد گشت، در نتیجه رابطه بین صنم و مثال قطع خواهد شد مگر آنکه به اصالت وجود معتقد شویم و اختلاف را به شدت و ضعف و نقص و کمال وجودی برگردانیم.
صدرا در کتاب الشواهد الرّبوبیه (27) سه برهان دیگر بر اثبات مثل ارائه میدهد که بشرح زیر است:
دلیل اول:صور طبیعیه، علت و مبدأ حرکت اعراض چهارگانهاند و مباشر و متصدی حرکت، باید در ذات متحرک و متجدد باشد.پس طبیعت دائما در حال سیلان و تغییر است؛ماده هم که امکان و استعداد است در تحقق و تقوم و تغییر و بقاء وابسته به طبیعت است و حرکت و زمان هم خود عین تجدد و تغییرند.بنابراین طبیعت محرکی غیر از طبیعت لازم دارد که هم معطی حرکت و هم جاعل وجود باشد و خود ثابت الذات و فاقد حرکت باشد.این محرک، نفس نمیتواند باشد. چون نفس به بدن تعلق دارد و از این جهت محکوم به احکام طبیعت است.پس مفوم هر طبیعتی جوهری است مجرد و عقلانی که نسبت آن به تمامی افراد نوع، نسبت واحدی است.از طرفی، با توجه به اینکه در هر حرکتی بایستی موضوع ثابت بماند، و هیولی چون از وحدت جنسی و غیر متحصل برخوردارست، نمیتواند موجب وحدت موضوع باشد و خود طبیعت هم در حال دگرگونی است، بایستی یک امر ثابتی در عالم موجود باشد، تا اصل ذات و جوهر طبیعت به وسیله آن باقی و محفوظ بماند.آن امر ثابت همان مثل است.
دلیل دوم:این برهان از طریق ادراک است.با این بیان که طبایع نوعی علاوه بر وجود و شهود حسی
که دارند و با عوارض و لواحق همراهند از وجود و شهود عقلی هم برخوردارند.عقل میتواند فقط به ذات ماهیت و طبیعت نوعی نظر داشته و آن را پیراسته از عوارض و لواحق کند که همه افراد در آن مشترک بوده، بر همه آنها قابل حمل باشد.این طبیعت کلی مجرد، یا موجود در نفس ماست یا متحقق در جهان خارج است.اگر در نفس باشد، لازم میآید که جوهر، عرض باشد.آنهم جوهری که خالص و بسیط و ثابتالذات است و چنین حقیقتی به جوهر بودن از حقایق جسمانی سزاوارتر است.بنابراین صورتی که در نفس حاصل میگردد، نفس را آماده شهود حقیقت کلّیهای میکند که در عالم عقل موجود است و این صورت حاصل در نفس، حکایت و نشانهای از یک حقیقت کلی عقلی است.
چنانکه ملاحظه میشود، صدرا از مثل تعبیر شناخت شناسانه دارد؛بدین معنا که تصاویر کلی ذهنی، در واقع مشاهده از دور حقایق عالم مثال است و به تعبیری شبح آن است و کلیت این حقایق ذهنی هم ناشی از همین بعد و ضعف وجودی است.
دلیل سوم:طبایع جسمانی، همانند:عناصر و معادن و نباتات و حیوانات آثاری دارند که مختص آنهاست و هیچیک در ایجاد آثار مخصوص به خود، مستقل نیستند.چون تأثیر این طبایع در هر چیزی با مشارکت ماده و وضع مخصوص است. پس تأثیر این طبایع در مادهای که حامل وجود آنهاست، ممکن نخواهد بود وگرنه لازم میآید که طبیعت بدون مشارکت ماده منشأ فعل و اثر باشد و در این صورت در قوام و تحقق از ماده بینیاز خواهد بود.فاعلیت نفوس هم مانند صور طبیعیه است.پس همه این آثار از ناحیه فاعل عقلانی است که مقوم وجود و فاعلیت صور طبیعیه است که همان مثل باشند.البته این آثار هر چند به خود اجسام و خصوصیت آنها نسبت داده میشود، از آن جهت است که نسبت فاعل عقلانی به تمامی افراد، علی السویه است.لذا اختصاص اثر معین به جسم معین محتاج علتی به نام مخصص است.
9-نظر مرحوم علامه طباطبایی
مرحوم علامه طباطبایی، در پاورقی اسفار (28) هیچ یک از براهین را اثبات کننده مثل افلاطونی نمیداند و معتقد است که این براهین وجود جوهر عقلی مفارقی را اثبات میکنند که اعلی و اشرف از حقایق مادی است که همه حکماء از جمله حکمای مشاء نیز بر آن باور دارند.با این تفاوت که وجود جوهر مفارق، نسبت به تمامی افراد علی السویه است و به همین دلیل محتاج به یک مخصص مادی است که حوادث عالم طبیعت به جواهر مفارق و آن مخصص مادی نسبت داده میشود و هیچ چیزی بیش از این را اثبات نمیکند.در نهایة الحکمه (29) بحثی در مورد عالم مثال دارد و آن را همان مثل معلقه میداند که برزخ و واسطه بین عالم عقل و ماده و مجرد از ماده است.اما آثار آن از قبیل کم و کیف و وضع را داراست و علت وجودی این عالم، همان عقل دهم با عقل فعال نزد حکمای مشاء و عقول عرضیه، نزد اشراقیون است و لذا سخنی از مثل نوریه افلاطونی در میان نمیآورد.یادداشتها
(1).The Theory of Forms.
(2).Parmenides)b.ca 015 B.C(.
(3).Heraclitus)445 0 874 B.C(.
(4).Pythagoras)285-005 B.C(.
(5).Epistemology.
(6).Aprior.
(7).The story of philosophy,p:731.
(8).Generalizations.
(9).Regularitires.
(10).Ideals.
(11).Platos theory of Ideas,pp:41,51.
(12)-تفصیل این نظریه در رسالههای پارمنیدس، مهمانی و جمهوری آمده است.
(13)-متافیزیک، کتاب یکم، (آلفای بزرگ)، فصل نهم، صص 37-34.
(14)-ر.ک:اسفار اربعه، ج 2، ص 64 تا 69 و الجمع بین رأیی الحکیمین.
(15)-الجمع بین رأیی الحکیمین، ص 106.
(16)-الهیات شفاء ص 310 تا 324.
(17)-اسفار، ج 2، ص 73.(18)-درسهای الهیات شفاء، استاد شهید مطهری، ج 1، صص 366 تا 371 با تلخیص و تغییر.
(19)-شرح القیصری علی فصوص الحکم، ص 30.
(20)شرح منظومه، ص 336.
(21)مجموعه مصنفات، ج 1، صص 453 تا 464.
(22)-در پاورقی الشواهد الربوبیه، ص 157 آمده است:و المحقق الدوانی حمل کلام القدماء و اشیاخ الفلاسفه فی المثل النوریه علی الوجودات المثالیه و الاشباح المقداریه المجرده عن الماده تجردا برزخیا.
(23)-اسفار، جلد 2، ص 52.
(24)-القبسات، ص 424.
(25)-این نظر احتمالا مربوط به ابو محمد محمود بن محمد خفری شیرازی(948-1016 ه.ق)میباشد که در اسفار جلد 2 صفحه 48 از آن سخن رفته است.
(26)-اسفار اربعه، ج 2، ص 53 تا 59
(27)-الشواهد الربوبیه، صص 159 تا 163.
(28)-اسفار، ج 2، ص 53.پاورقی 1.
(29)-نهایة الحکمه، صص 322 و 323.