تلقی عرفا از مرگ
آرشیو
چکیده
متن
ما همه از بهر مردن زادهایم
(عطار) مرگ و موضوعات متفرع آن، به حدی گسترده است که تمام ادیان و مذاهب هر کدام به نحوی به آن پرداختهاند، و از دیدگاه خود به کاویدن زوایای آن دست یازیدهاند، و از آنجا که آخرین وادی حیات دنیوی به آن ختم میشود به نوعی زمینههای فکری محققان هر مذهب و آیین را فراهم آورده، و هیچ مسلک و دینی وجود ندارد که با توجه به اعتقادات خود، به توغل در این مهم نپرداخته باشد.اسلام هم که کاملترین دین الهی است، متقنترین استنتاجات را با توجه به قرآن و حدیث در این خصوص ارائه داده است، و اهل فن و محققان در شریعت نیز با تحقیق و تفکر در موضوع مرگ و اسرار پنهان آن به کاوشهای عمیق دست زدهاند.چنین جستجویی از آنجا شامل کاوش در حیات دنیوی بوده و خصوصیات مرگ و کیفیت عرضه آن بر خلایق را پیش میکشد، و معادشناسی و پرداختن به رازهای روز رستاخیز نیز از شاخههای لازم در این نگرش است، مسلما در این وجیزه نمیتواند انعکاسی داشته باشد، چرا که در این بخش تنها مدخلی برای ورود به بحث اصلی یعنی موت ارادی است و بیشتر به بررسی تلقی عرفا از مرگ و حلاوت آن در نظر ایشان خواهیم پرداخت و تحلیلی که آنان از مرگ دارند مشخصهای است که در این جستجو به دنبال آنیم.
باری حکیمان مرگ را به دو گونه طبیعی و غیر طبیعی تقسیم کردهاند.اجل طبیعی آن است، که بدن به مرتبهای برسد که خود از نفس، یا نفس از او جدا شود و اجل غیر طبیعی آن است که آدمی در اثر حادثهای بمیرد.نوع اول حکم میوهای را دارد که بعد از رسیدن چیده میشود و مرگ دوم مانند میوهای نارس است که از درخت زندگی میافتد.
مرگ اول از آن نفوس به کمال رسیدهای است که نفس، تمام حظ خود را از بدن برده و نیازی به آن ندارد و مرگ دوم که بیشتر همان مرگهای رایج است، هنوز تمام علایق نفس از بدن منقطع نشده و با مرگ بدن نفس نیز میرود.در اولی رفتن نفس مایه ویرانی بدن میشود و در دومی ویرانی بدن موجب رفتن نفس.به تعبیر ملا صدرا:
جان عزم رحیل کرد گفتم که مرو
گفتا چه کنم؟خانه فرو میآید
و به قول مولانا:
چون بیفزایند می توفیق را
قوّت مَی بشکند ابریق را (1)
مرگ نوع دوم که مرگ اضطراری (2) تعبیر دیگری از آن است در نظر آنان که او را نمیشناسند عبارت از خوفانگیزترین پدیدهای است که اولاد آدم زمانی با آن مواجه خواهند شد، و با اینکه در نظر هر دو گروه، مرگ نوعی رهایی خواهد بود.اما رهایی گروه اول به اسارتی مختوم نمیشود و رهایی گروه دوم که در پی استخلاص از دنیا صورت میبندد، زمینهساز تقیدات مشکلتری خواهد بود.
در زبان عرفا مرگ به مرگ لعنت(مرگ کافران)، مرگ حسرت(مرگ عاصیان)، مرگ کرامت(مرگ مؤمنان)و مرگ مشاهدت(مرگ پیامبران) (3) تقسیم شده، و زنده بودن نیز عبارت از زندگی به حق است، نه به جان و نه به دنیا:«زنده دنیا محدث است و زندگی، زندگانی جاودانی، اگر چشم از خویش فاکنی این را بدانی-هر که به جان زنده است زنده نیست زندانیست، هر که به حق زنده است جاودانی است.» (4)
این گونه تلقی از زندگی که قطعا نتیجه نفسی خود ساخته و در عین حال واقعگرا نیز هست، زندگی را مانند مرگ، خوابی میانگارد که با مرگ از آن بیدار میشود آنگونه که حدیث«الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»نیز به آن دلالت دارد.
در واقع مرگ با تمام دهشتی که دارد و برای ظاهر بینان ملالانگیز است، در نظر عارف وسیله رفع تمام حجابهایی میشود که او را به دنیای خودیها بر میگرداند و در عین حال طریقی است هموار که او را با ملکوت پیوند میدهد.مرگ در حکم دو نوع دانه متفاوت است که برای یکی، بعد از رویش، صدها و هزاران دانه شیرین و معطر را به بار میآورد و برای دیگری، مانند دانهای تلخ است که ثمری جز خارهای خلنده جانآزار نخواهد داشت که:«هر لحظه گوید کاشکی نبودمی و در عالم نیامدمی.چون بمیرد و نیست شود آن زشتی او یکی در هزار میشود، اینچنین مردن را مرگ گویند (5) اینگونه مردن و خلع روح از جسم که در یک روایت عطار و از زبان نایبی محتضر مجال بیان مییابد، با اینکه نمیتواند بر دیدگاه یک دهری ظاهر بین دلالت کند، در عین حال نمایانگر پوچانگاریهای عوام نیز هست:
باد پیمودم همه عمرم تمام
عاقبت با خاک رفتم و السلام
ما همه از بهر مردن زادهایم
جان نخواهد ماند و دل بنهادهایم
مرگ بنگر تا چه راه مشکل است
کاندر این ره گورش اول منزل است
گر بود از تلخی مرگت خبر
جان شیرینت شود زیر و زبر (6)
این طرز تلقی از مرگ آنگونه که در اقوال بزرگان نیز آمده تنها مختص به طبقه فروتر اجتماع نمیتواند باشد چه آنچه که کوتهبینی آنان را توجیه میکند، نامأنوس بودن ایشان با منابع اهل مدرسه و در عین حال اشتغال به اموری است که قطعا مانع از گسترش افق دید آنان میشود، با این حال گه گاه تقوی و زهد این دسته نیز انقطاع آنان را از غور در مسأله مرگ و چگونگی آن سبب نمیشود و در میان ایشان صافی دلانی یافت میشوند که حقایق عرفانی را بیش از اهل فن و به ایمان دریافتهاند، چه طرز نگرش و نحوه برداشت از امور ماورای طبیعی نه تنها با تعالیم مدرسه و قیل و قال آن چندان میانهای ندارد بلکه این گونه موضوعات پیش از آنکه در حیطه علم عالمان در گنجد، امری فطری و قلبی است، مرگ نیز از آنجا که به امور فراحسی مربوط میشود، در چهار چوبه درک عالمان مقید به علوم مدرسه جای نمیگیرد.
در نظر عارف مرگ عبارت از یک انتقال است، نقل از گلخن دنیا به گلشن عقبی.به تعبیر شمس تبریزی«مصطفی میفرماید:المؤمنون لا یموتن بل ینقلون، پس نقل دیگر بود و مرگ دیگر بود.پس این سخن همچون آینه روشن است، اگر تو را ذوقی هست که مشتاق مرگ باشی.بارک اللّه فیک، مبارکت باد و ما را هم از دعا فراموش مکن و اگر چنین نوری و ذوقی نداری، پس تارک بکن و بجو، جهد کن که قرآن خبر میدهد که اگر بجویی چنین حالت بیایی پس بجوی:فتمنوا الموت ان کنتم صادقین.» (7) با تمام این احوال دنیا که در واقع تجارتخانه اهل آن است نمیتواند مذموم باشد.چه اگر دنیایی نمیبود، ترک آن نیز مفهومی نداشت.
این ترک دنیا در تعالیم صوفیه آنچه را به سالک طریقت میآموزد صرفا چشمپوشی از آن نیست، بلکه ترک آن به نیت بریدن از علایق، برای خداست و نه برای دنیا.به تعبیر سمنانی«ترک دنیا کردن برای دنیا بس آسان است، چه کسی باشد که از برای آنکه خلق بگویند که:فلان به کلی روی از دنیا گردانیده است و زر و خاک در چشم او یکست زر و مال بسیار را رد کند» (8) از این توضیحات روشن میشود که نفس دنیا مذموم نیست، بلکه دنیای نیک و بد بستگی به جهانی دارد که هر کس برای خود میسازد«یکی دنیا را پلی میداند که باید از آن گذشت و دیگری روی این پل خانهای ابدی میسازد» (9) اینکه این پل سرانجام خراب میشود و راکب خود را هم به نابودی میکشد، نکتهای است لطیف که در واقع به مطلق دنیا اطلاق نمیشود، بلکه به همان دنیایی مربوط میشود که خواهندگان آن برای خود میسازند.نظیر همین تعبیر را درباره مرگ و اینکه مردن نیز حکم همان پلی دارد که سالک باید از آن بگذرد از سخنان امام حسین(ع)نقل کردهاند که:«ان الدنیا سجن المؤمن و جنة الکافر و الموت جسر هؤلاء إلی جنانهم و جسر هوءلاء الی جحیمهم، ما کذبت و لا کذبت» (10) وجه تمایزی که بین این تعبیر با عبارت گذشته وجود دارد ناظر بر وجه تشابهی است که در تشبیه دنیا به پل و تشبیه مرگ، به پل وجود دارد به این معنی که مؤمن از دنیا همانگونه که از پل میگذرد، عبور میکند و یا بر آن ساکن میماند، اما مرگ جای ماندن ندارد، باید بگذرد.در واقع این پل ارتباط دهندهاو با عالمی دیگر است و تشبیهی بسیار قوی است، اما در تشبیه دنیا به پل تنها نفس گذشتن مد نظر است و نه بیشتر، چنانکه در احوالات مرگ ابراهیم خلیل(ع)نقل است وقتی ملک الموت خود را به او عرضه کرد گفت:«فهل رایت خلیلا یمیت خلیله»و جواب اینگونه شنید که«هل رأیت حبیبا یکره لقاء حبیبه، انّ الحبیب یحب لقاء حبیبه» (11) مرگ در نظر عارف عبارت از وسیله ملاقات دوست است.مولا علی نیز میفرماید:
اشدد حیاز یملک للموت
فان الموت لا غیک
و لا تجزع من القتل
اذا حلّ بوادیک (12)
اینکه بزرگان دین و عرفان همواره بر آمادگی سالک برای ملاقات دوست و پذیرایی از مرگ تأکید دارند، به ایمانی دلالت دارد که مرگ در نظر آنان تنها تفرق هیئت اجتماعی و خفا و کمون (13) نیست.چنانکه غزالی میگوید:«عارف دایم مرگ را یاد کند چه موعد لقای دوست است و محب هرگز موعد دیدار دوست را فراموش نکند». (14)
تعبیر ولادت ثانی نیز که ناظر بر تلقی عارف از مرگ است نه تنها از مرگ چهرهای مخوف ترسیم نمیکند، بلکه به ولادتی دلالت دارد که در نظام هستی و در ذره موجودات ساری و جاری است، و انسان نیز از آن مستثنی نیست.زندگانی آدمی با مرگ و ولادت پی در پی به تواتر و تداوم، بدون انقطاع جریان دارد و این خلع و لبس آنقدر سریع انجام میشود که به تعبیر لاهیجی ادراک انعدام نمیشود:«مرگی که در هر طرفة العینی به حسب اقتضای ذاتی ممکن، که لازم امکانیت است انسان را واقع است» (15) درست مانند نوار یک فیلم که سرعت آنها مجموعهای از تصاویر را بر پرده سینما مینشاند و بیننده بیش از یک تصویر را نمیبیند.چنین تولد و مرگی در تفسیر کریمه«کل شئ هالک» (16) آمده که«ای هالک دائما لا انه هالک فی وقت من الاوقات» (17) اما مماتی که در مقابل حیات واقع میشود و باز تواتر و تداوم آن دیدنی و محسوس است، مرگ انسانها و از بین رفتن موجودات و آمد و شد فصول و سالهاست.این مرگ نیز در حقیقت ولادتی است که انسان را در مسیر کمالات تازهای میاندازد که نیل به آن در عالم ملک برای وی ممکن نبود و همین حرکتها از عدم به هستی و از هستی به عدم سالک را به جهانی دیگر رهنمون میشود که غور در انتظام خلقت را به دنبال دارد، به علاوه این نظم لابد از ناظمی نیز باید باشد که هر چه هست، به نیرویی ماورای عالم حس اطلاق میشود و مراتب عدمی و وجودی هستی به اقتدار اوست.
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر
نوشدن حالها، رفتن این کهنههاست
روز نو و شام نو، باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشه نو، نوخوشی و نوعناست
نو ز کجا میرسد کهنه کجا میرود؟
گر نه ورای نظر عالم بیمنتهاست
عالم چون آب جوست، بسته نماید و لیک میرود و میرسد نو نو این از کجاست؟ (18)
سوی هستی از عدم در هر زمان
هست دایم کاروان در کاروان
باز از هستی روان سوی عدم
میروند این کاروانها دم به دم
جزوها را رویها سوی کل است
بلبلان را عشقبازی با گل است
آنچه از دریا به دریا میرود
از همانجا کامد آنجا میرود (19)
باری این تواتر و تبادل نمیتواند تنها به یک تکرار یا تصادف محدود باشد، سرّ مرگ قطعا به هدفی منتهی میشود که تمام حوادث عالم اعم از خیر و شر در جهت استکمال آنند گفتار قرآن که میفرماید:«افحسبتم انّما خلقناکم عبثا و انّکم الینا لا ترجعون» (20) نه تنها ناظر بر هدفمند بودن این تواتر است بلکه تلویحا به تفکر و تدبر درباره مرگ و زندگی نیز اشاره دارد.و خلق و رجوعی نیز که در آن مطرح میشود با اینکه به نظامی متقن و حساب شده دلالت دارد، بر عبث نبودن رجوع نیز که در ظاهر آیه به آن اشاره نشده، تأکید دارد.
سرّ مرگ را نیز که موسی در قالب«خلقت خلقا و اهلکتهم»از خدا میپرسد در واقع به جوابی ختم میشود که مولانا با تمثیلی بسیار زیبا به بیان آن میپردازد.به این صورت که هاتف غیب به او کاشتن گندم را امر میکند.تا هنگامی که موسی «داس بگرفت و مر آن را میبرید»
خطاب آمد که چرا کشتی و پروردی و اکنون میبری:
گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که در اینجا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست در انبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب میکند در بیختن
در خلایق روحهای پاک هست
روحهای تیره گلناک هست
بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
کنت کنزا گفت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو (21)
این نتیجه شاید رساترین تعریف از رازهای تو در توی خلق و مرگ باشد و حشر که همان تفکیک گندم از کاه است، مقایسهای دقیق را ارائه میدهد که در طی آن انفکاک گندم از کاه، مستلزم درو یعنی مرگ گندم و به تعبیری مردن انسانی است.پس اجرای این عدالت در گرو مرگ و نیستی است به این ترتیب عارف که بر پیشینهای روشن و حبلی متین معتصم است، بیش از پیش خواهان فرا رسیدن مرگ است، تا هر چه زودتر در رسته رستگان واقع شود، پس ترس از مرگ نه تنها برای وی خالی از معنی است بلکه واقعهای عادی مانند تمام حوادث دوران زندگی وی است که به نوعی طبیعی نیز مینماید، چرا که ابتدای هر مردنی برای این ورود به زندگانی تازهای است که به نوعی طبیعی نیز مستثنی نیست.یعنی اگر جمادی مرده است به نما، زنده شده و وقتی از نما، میمیرد به حیوان سر میزند و بعد:
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم که ز مردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم (22)
این مردگی و زندگی بیآنکه در نقطهای ثابت بماند همچنان ادامه مییابد، تا به مقامی که ورای حد تقریر است ختم میشود.بنابراین مرگ رویدادی منفک از زندگی و مجزا از انسان نیست که او را از چیزی جدا کند، بلکه یک روند معمولی است که به دنبال استکمنال جریانات پیشین خود موجود است، و در حکم حادثهای وقوع یافته در مکانی نیست، بلکه تقدم و تأثر زمانی دارد و در حیطه اختیار سالک هم نیست.
موت ارادی(مرگ خودآگاهانه)
زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت
(حافظ) در تاریخ ادبیات جهان، داستانها و حکایاتی وجود دارند که در ضمن آنها مرگ ورای چهره مخوف خود نقش یک نجاتدهنده را ایفا میکند، و سالک عاشق یا عاشق سالک با انتخاب آنه به یک خود کشی مقدس دست مییازد که نه تنها گناه نیست، بلکه توجیهگر نوعی دیگر از موت ارادی است که نه میتوان با شهادت به تبیین آن پرداخت و نه نام انتحار بر آن زیبنده است.چیزی بین این دو که هم تقدس مرگ در راه خدا را شامل میشود و هم بیانگر بیپروایی دست شسته از جانی است که با مرگ، یک ولادت ثانی را پذیرا شده است.طبعا این نوع مرگ با آنچه که در تعریف انواع مرگ ارادی میدانیم، متفاوت خواهد بود، یعنی با مرگ نفس یا مرگ جسم(به اختیار خود)، قابل توجیه نیست، بلکه به این معناست که انتخاب آن رهایی از تمام چیزهایی است که عاشق یا سالک را به دنیای خودیها مرتبط میسازد، و عدم انتخاب آن برگش به تعلیقات دنیوی را به وی تحمیل میکند.
این گونه مرگها که بیشتر در قالب رمز و حکایات داستانی بلند و کوتاه مجال ظهور مییابد، غالبا در عشقهای آتشین نمودار میشود که قسمت اعظم آن به ناکامیهای ظاهری منتهی میشود، اما در واقع راز ماندگاری آنها همین بینتیجگی و به ثمر نرسیدن حاصل از آن است و اینکه گفتهاند:«عشق کامل مرگ است» (23) در حقیقت هدف نهایی عشق در نظر است، که در جملهای به این اختصار مجال بیان یافته است.با این تعریف میتوان دریافت که عشق، نقطه آغازی، برای رسیدن به آغازی دیگر به نام مرگ است، چرا که مرگ در نظر عاشق از دنیا گسسته، نه تنها نقطه پایان نیست، بلکه گذشتن از سدی بزرگ به نام«خود»است، واقعیتی که فرهاد به آن نایل آمد.
عشق به همراه تعفّنی که حدیث«من عشق و عفّ و کتم فمات مات شهیدا» (24) نیز بر آن ناظر است نه تنها عاشق را مقید به پاکدامنی میکند، بلکه عشق را پاسخی به خواستههای مشروع خود میداند، بعلاوه هدفمند بودن عشقش نیز قابل توجیه میشود.
این حدیث با اینکه بعضی محققان در مقام رد آن برآمدهاند (25) اما به هر حال در کتب صوفیه و حتی بعضی کتب ادبی مکرر بیان شده و تفسیری است از آنچه که آن را الحب العذری(عشق آمیخته با عفت)خواندهاند. (26)
نظیر همین گفتار است حدیث«من احرق بنار العشق، فهو شهید و من قتل فی سبیل اللّه، فهو شهید». (27) این گونه احادیث صرفنظر از صحت و سقم انها، بیآنکه از بان صاحب رسالتی مفروض شود، گویای تلفیق و تلقین عشق به همراه عفت است که صوفیه به این وسیله با آنکه در رفع شبهات طاعنان کوشیدهاند، اما به نوعی هم توجیهگر فطرت زیبا پسند آدمی بودهاند و هم تصریح در احتراز از هرزهگردی و هر جایی بودن را تعلیم میدهند.از آن جمله داستانی است درباره جمیل مشهورترین عاشق عذری که ابن داود در کتاب الزهره به آن اشاره دارد:
«عباس بن سهل ساعدی بر جمیل که در حال احتضار بود وارد شد.جمیل به او گفت:آیا میخواهی مردی را بشناسی که در اسلام زیسته است و زنا نکرده و دزدی نکرده و به حرام خون نریخته و رستگار از هول قیامت است؟عباس گفت:آری، آن کیست؟و جمیل گفت:من امیدوارم که آن کس باشم.
گفت خندیدم و گفتم آیا بعد از بیست سال آمدن بثینه(.معشوق جمیل)نزد تو.جمیل گفت من در آخرین روز از ایام دنیا و نخستنی روز از ایام آخرتم و شفاعت محمد(ص)به من نرسد، اگر هرگز با خودم از حرام سخن گفتهام.عباس گفت جمیل همان روز مرد.» (28) این نوع برداشت از عشق که شاید صحیحترینوجه آن نیز باشد، از آنجا که به تعبیر عطار از نظر برمیخیزد، مستلزم دیدن و در عین حال ملوث نشدن نیز هست، اما این نکته نیز محدوده مشخصی دارد که به علم نظر و نظر بازی سالکان جمالیه نیز مربوط میشود که زمینه کار این تحقیق نیست. (29)
باری اختیار مرگ آگاهانه از جانب عاشق، به دو صورت مردن برای معشوق و در برابر او و دیگری خودکشی و انتحار بعد از مرگ معشوق صورت میگیرد.
در صورت اول گاه عشق یک جانبه و از طرف یک نفر از طرفین عاشق و معشوق ابراز میشود تا جایی که حتی مرگ نیز تأثیری در تخفیف عشق و جلب ترحم هیچکدام از طرفین ندارد.اما در شق دوم بعد از مرگ معشوق یا عاشق از آنجا که هر دو به طریقی در وجود هم مستحیل شدهاند، مرگ یکی در واقع موجب نقصان در دیگری میشود و آنچه که این نقص را برای شخص مقابل بر طرف میکند، عبارت میشود از مرگ دیگری، به همین دلیل مرگ رهاننده او از بند خود و رساننده او به معشوق خواهد بود.
در مورد این موضوع، برداشتی ذوقی از مرگ فرهاد و خودکشی او در سفری خیالی، به رشته تحریر درآمده که ذکر آن بیفایده نخواهد بود.
فرهاد پیکرهای از شیرین میتراشد و تمام زیباییهای اندام او را به مدد تیشه بر دل سنگ مینشاند، اما وقتی غروبگاهی تصویر خود را در چشمهای میبیند، میفهمد که آنچه را در طول این مدت از سنگ خارا تراشیده بود پیکره شیرین نبود، بلکه مجسمهای از خود را ساخته است و در واقع آنچه که از شیرین دیده بود تصویری از خود بوده است به همین دلیل ابتدا پیکره را که به محنت فراوان صورت هستی بخشیده بود در هم میشکند، اما بعد حس میکند که باید تصویر اصلی را نیز نابود کند تا آزاد شود.پس خود را هم میکشد و خون خود را به پای پروردگار عشق میریزد و به زبان حال تقریر میکند:«که بیآن نمیتوانستم این جا، به دنیای ناکجا آباد راه بیابم.نه آخر اقلیم عشق از آنجا آغاز میشود که قلمرو خودی در آن جا پایان مییابد.» (30)
مواردی این گونه در جهان خارج و با تقریر و تحریر به تفهیم درنمیآید و در قلمرو عقل و استدلال نیز جایی ندارد، اما اگر چه چنین مراتبی با موازین عقلانی در تضادند، اما در بینهایت عشق روی داد نیست، واینکه گه گاه در متون ادبی و حتی زندگانی روزمره با چنین حوادثی برخورد میکنیم، حکایت از نیرویی نهفته دارد که به مدد عشق از قوه به فعل در میآید.مولانا نیز از زبان لیلی خطاب به خلیفه میگوید:
دیده مجنون اگر بودی ترا
هر دو عالم بیخطر بودی ترا
با خودی تو لیک مجنون بیخود است
در طریق عشق، بیداری بد است
و آنچه را که پیر هرات در مناظره دلکش عقل و عشق میآورد و در پایان نیز به پیروزی عشق ختم میشود، (31) در واقع نه تنه تبیین تفوق عشق بر عقل است، بلکه در عین حال تنها به عشق الهی مربوط نمیشود و موار آن با حد انسانی نیز قابل انطباق است.
عشق را نوعی جنون تعریف کردهاند و در جنون نیز هر گونه عملی از آنجا که با معیارهای عقلانی قابل سنجش نیست، پس انتحر عاشق نیز نوعی گناه و مخالفتی بالاراده با شرع نمیتواند تلقی شود.به تعبیر ابو الحسن دیلمی«محبت محبان طبیعی به بیعقل منتهی میشود و این امر آنان را به هلاک و موت سوق میدهد». (32)
در عشق آنچه که مایه آرامش میشود یا وصال است و یا مرگ، چرا که عاشق و معشوق هر دو در ذات مشترکند، اما آنچه که آنها را از هم جدا میکند در حقیقت عشق در عاشق و حسن در معشوق است.عاشق همه لابه و نیاز دارد و معشوق به کرشمه حسن باعث تشدید عشق در وجود عاشق میشود.
به این ترتیب هر دو در صفات ضد یکدیگرند و این تضاد وقتی از بین میرود که مرگ یا وصال پا به میدان گذارد.وقتی وصال نتواند کاری از پیش ببرد چارهای جز مرگ باقی نمیماند.به علاوه معشوق وقتی در عرف مصطلح خود معنا خواهد داشت که وجود عاشق مستدل باشد، در غیر اینصورت نه تنها چیزی به نام معشوق وجود نخواهد داشت بلکه عشق او به خود نیز-در صورت نبودن عاشق-غیر ممکن است، و حدیث معروف«کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف به فخلقت الخلق لکی اعرف»در حالت روحانی آن نیز ناظر بر همین نکته است.به این ترتیب حسن او نیز بدون وجود معشوق قابل درک نخواهد بود و لا بدّ از داشتن عاشق خواهد بود تعبیر غزالی:عاشق به حسن معشوق از معشوق نزدیکتر است که به واسطه او قوت میخورد از حسن و جمال خود.
لا جرم عاشق معشوق را از خودی خود، خودتر است و برای این است که بر او از دیده او غیرت میبرد». (33)
به تعبیر مولانا:
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
جز که معشوقش بود جویای او
باری با تمام این احوال بزرگان عرفان و حتی سالکان طریقه نظر بازی، با آنکه عرفان آنها مبتنی بر دیدار چهرهای زیبا و تمتع معنوی از آن است به هیچ وجه خود را محصور در عالم طبیعت نمیکنند.چنانکه سعدی میگوید:
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی بیند و عارف قلم صنع خدا را
بنابراین مرگی در نظر عارف، مقدس و مقبول است که به هدفی بالاتر از حد انسانی منتهی شود و به تعبیر حافظ:دل به گدایان سپردن نه زیبنده رندان قلندر است.و باز سپید هم چون با شه در پی هر صید مختصر نمیرود.اما سیمای شخص-با تمام بدنامیهایی که دامنگیر عارف میکند-برای او عبارت از تفرج در آثار صنع است و این با هرزهگردی و هر جایی بودن البته منافات دارد و نهیبی نیز که حافظ خطاب به دل میزند در حقیقت متوجه دلدادگان شیفته صورت است که در همان صورت ماندهاند:
دلا مباش چنین هرزهگرد و هر جایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود (34)
یا:
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کانکه شد کُشته او نیک سرانجام افتاد (35)
موت ارادی(مرگ قبل از مرگ)کشتن نفس
بمیر از خویش تا یابی رهایی
موت ارادی یا مرگ قبل از مرگ یا موت پیش از مرگ یا مرگ اختیاری...، تعبیراتی است که صوفیه در تفسیر کریمه«فتوبوا الی بائکم فاقتلوا انفسکم» (36) آوردهاند.همچنین حدیث«موتوا قبل ان تموتوا» (37) یا حدیث«اعدی عدوّک نفسک التی بین جنبیک».از جمله احادیث رایجی است که در کتب صوفیه بسیار به آنها استناد شده است، همچنین این قول بزرگان عرفان که«من مات من هواه فقد حیّی بهداه، کسی که از هوای خویش بمیرد به هدی زندگی یابد»همینطور از قول افلاطون نیز نقل کردهاند که«مت بالاراده تحیّی بالطبیعه» (38) این مرگ در تعریفات سهگانه لاهیجی از مرگ، به موت احمر تعبیر شده که مرز بین مرگ مکرر و مرگ اضطراری است.
موت اختیاری، عبارت از قمع هوای نفس و اعراض از لذات جسمانی و مشتبهیات نفسانی و مقتضیات طبیعت و شهوات است (39) لاهیجی در مثنوی الاسرار الشهود خود نیز موت را به موت ابیض(گرسنگی)موت اسود(تحمل اذیت و آزار) موت احمر(مخالف نفس)و موت اخضر(قناعت و مرقع پوشی)تقسیم میکند و در بیان موت احمر میآورد:
موت احمر شد خلاف نفس بد
خود مطیع اوست کم از دیو و دد
ز آرزوی نفس هر کو مرده است
از حیات جاودان دل زنده است (40)
در این تقسیم با اینکه انواع مرگ تعریف میشود، اما با دقت در سه مورد دیگر به جز موت احمر روشن میشود که آنها نیز در حقیقت از لوازمات موت احمر هستند که سالک با انجام آنها به تکمیل مخالفت با نفس پرداخته، یعنی گرسنگی و تحمل ایذای مردم، به همراه قناعت از ارکان سرکوب نفس سرکشند که مجموع آنها عبارت از موت احمر میشود.
غزالی نیز گرسنگی و قناعت را که لازم و ملزوم همدیگرند از اصول اساسی طریقت میشمرد: «بدانکه معده چون حوض تن است و منع همه شهوتها معده است و این غالبترین شهوتی است بر آدمی...بدانکه رسول گفت جهاد کنید با خویشتن به گرسنگی و تشنگی که ثواب جهادست با کفار». (41)
همچنین تحمل ایذای خلق نیز که از امهات تعالیم ملامتیه است، در حقیقت فقط برای سرکوبی نفس و احتراز از شهرت و محبوبیت بود و با استناد به این آیه کریمه:«یجاهدون فی سبیل اللّه و لا یخافون لومة لائم» (42) پیامبر را اولین ملامتی میشمردند که از سرزنش هیچ سرزنشگر نیندیشید. (43) بنابراین مرگهای سهگانه نمیتواند چیزی مجزا از موت احمر باشد و در واقع هر سه از ارکان قمع نفس است.
این نکته، آنگونه که بزرگان دین نیز بر آن تأکید دارند از خصوصیات اصلی متقیان و پارسایان دین باید باشد، تا آنجا که با استناد به حدیث معروف پیامبر که فرمود:«مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر، فقیل:یا رسول اللّه ما الجهاد الاکبر؟قال:جهاد النفس» (44) هم چنین این حدیث منقول از رسول(ص)که«الشدید، من غلب نفسه»(استوار کسی است که بر نفس خود غلبه کند) (45) و همینطور است«المجاهد، من جاهد نفسه» (46) این گونه احادیث که متون دینی و عرفانی مشحون از آنها است به تعبیری، مبیّن جان جان تعالیم ادیان الهی است و حتی اهمیت موضوع به قدری است که اصلیترین وظیفه انسان، عبارت از همین تعلیم میشود، که در واقع از زمان آدم تا خاتم اولیاء دین جملگی بر آن تأکید دارند.حتی در تعالیم بیشتر ادیان و فرق نیز مبارزه با خواهشهای نفسانی به نوعی سفارش شده، گویا ورای آنچه که پیامبران الهی به فرزندان آدم آموختهاند فطرت آدمی نیز بین تمایلات پلید انسانی و منشهای نیک به نیکیها فرمان میدهد.اگر در طول تاریخ آدمیان به بیراهه کشیده شدهاند در حقیقت به سرکوب سرشت نیکخواه خود قیام کردهاند.اینک خودکامگان تاریخ بشری هر کدام به نوعی با نسل همنوع خود به مبارزه برخاستهاند، قطعا منکوبکردن آدمیان مد نظر نبوده، بلکه آنچه را به یوغ اسارت در آوردهاند فطرت انسانی خود بوده است و اگر میلیونها انسان بیگناه به خاک و خون کشیده شدهاند در حقیقت تاوان فطرت به خونکشیده او را دادهاند.
به هر حال دعوت به نیکی و امر به احتراز از پلیدیها که خود به نوعی مستلزم مخالفت با نفس است، در ادیان دیگر نیز انعکاس وسیعی دارد.از جمله در اوستا میخوانیم:«اشون مردی را ایستاده خواهم که در اندیشه و گفتار و کردار نیک، سرآمد و از خستویی آگاه و با کیذ بیگانه است و با کنش خود جهان را به سوی اشه پیش میبرد.» (47)
همچنین در اعتقادات مهاویره پیشوای جینیزم (مذهب ریاضت)دو نکته اساسی مد نظر واقع شده:
یکی آنکه نجات روح از شرور و آلام بدون تحمل رنج و ریاضتها امکانپذیر نیست و دوم آنکه طهارت و تنزیه نفس فقط در پیروی از قاعده (اهیمسا)یعنی نیاز ردن هیچ ذی حیات میسر است و بس. (48) گر چه تعالیم او بسیار مفصلتر از این دو قاعده است اما لبّ آنان در همین دو مورد خلاصه میشود.
در عرفان مسیحیت نیز اعتقاد به ترک علایق و مبارزه با نفس نیز بسیار یافت میشود.از جمله زندگانی فرانچسکو ایتالیای(-فرنسیس قدیس) (49) (وفات 1226)که التزام به ریاضت و کشتن نفس او را وا داشت تا از زندگی و حرفهای که داشت چشم بپوشد و بیشتر به فقر اعراض از کسب قدرت و ثروت بپردازد، تا حدی که در مقابل پدر نیز که از او به دلیل زهد و شور دینی به تنگ آمده بود جدا شد و در جستجوی پدر آسمانی به عزلت و انزوا کشیده شد.نقل است که به سفرهایی نیز تا سوریه و بغداد به منظور دعوت به آیین مسیح دست یازید.
همینطور است زندگی دمینگو(وفات 1221) که به سن دومینیک(-دومینیک قدیس)مشهور شد. (50) او نیز یک اسپانیایی بریده از ثروت بود که مانند فرانچسکو الزام به فقر و زندگی و زندگی ساده از او انسانی وارسته ساخته بود، تا جایی که به هنگام وفات، مریدان را به شفقت و خاکساری و فقر اختیاری امر میکرد.این مایه از زهد و اعراض از لذتها، البته مستلزم غلبه بر نفس است اما فرقی که با تصوف اسلامی دارد، در این است که کشتن نفس در لسان عرفای اسلام به هیچ وجه به معنی قطع ریشههای تمام شهوتها نیست، بلکه مجاهده با نفس و میراندن آن به معنی مقهور کردن و به زیر فرمان درآوردن خواستههای دنیایی است و این با رهبانیت مسیحی و برخی تعالیم ادیان دیگر که نفس را سزاوار مرگ کلی میدیدند، تفاوتهای زیادی دارد، چرا که عفت و پاکدامنی وقتی معنا خواهد داشت که شهوت وجود داشته باشد به تعبیر مولانا:
پر مکن پر را و دل برکن از او
زانکه شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زانکه عفت هست شهوت را گرو
بیهوا نهی از هوا ممکن نبود
غازیی بر مردگان نتوان نمود (51)
این تعلیم نه تنها بیانگر اسرار مبارزه با نفس است بلکه عملا به زندگانی با مردم و برای مردم و با آنان بودن نیز تأکید دارد.چنانکه هجویری در ضمن حکایتی، از حال دو صوفی خبر میدهد که یکی طالب عبادت و انزوا در بادیه بود و دیگری خواستار زندگانی در میان مردمان و با آن بودن، تا اینکه زمانی صوفیه بادیهنشین به رفیق شهرنشین پیام میفرستد که:«اگر خواهی تا بادیه را با مشقت روی چون کرخ بغداد بینی با عجایب آن، بیا و بنگر اینک بادیه اندر حق من چون کرخ بغداد است».و در جواب میشنود که«اندر آن شرفی نباشد که بادیه مشقت را از اندر حق تو چون کرخ بغداد را با چندان انعام و عجوبات اندر حق یکی بادیه گردانند». (52) این ظرایف نشان میدهد که بیشتر صوفیه تسلط به نفس را در صورتی ممدوح میدانند که زمینه معاصی فراهم باشد و سالک از آلودهشدن احتراز کند.
اما اینکه اهل تصوف کشتن نفس را بیشتر از غلبه بر آن به کار میبرند، به این دلیل است که خصوصیات یک مرده را در وجود خویش متمکن کنند.یعنی یک مرده قادر به دیدن خود نیست و سالک نیز اگر بر نفس خود مسلط شود، حکم غسالی را دارد که نفس اماره به زیر دست او مانند مردهای بیاختیار است و توان هیچ حرکتی را ندارد و این صاحب نفس است که به هر صورت که اراده کند او را در میگرداند.با این حال باید توجه داشت که غسال نمیتواند در زندگی یک مرده دخیل باشد و او را زنده کند و اگر این تمثیل درباره مرگ و غسل غسال به کار میرود، تنها به حالت مرده و بیاختیاری او نظر دارد و بر موارد دیگر البته صادق نیست.
زیباترین تعبیری که در این زمینه میتوان بیان داشت عبارت علی(ع)در کتاب شریف نهج البلاغه است که خطاب به همام در بیان اوصاف پارسایان میفرماید:«...ان استصعب علیه نفسه فیما تکره لم یعطها سؤلها فیما تحبّ.قرة عینه فیما لا یزول و زهادته فیما لا یبقی.اگر نفسش چیزی را ناخوش دارد و بر او سرکشی کند او هم خواهش نفس را برآورده نکند.روشنی چشمش در هر آن چیزی است که زوال نمیپذیرد و بیمیلیاش در هر آنچه که باقی نمیماند.» (53)
لفظ صعب به مرکب سرکش و چموشی اطلاق میشود که در این جمله نفس به آن تشبیه شده و باید که مطیع راکب خود باشد.بنابراین کشتن نفس به معنای قطع ماده این صفت نیست (54) بلکه سرکوبی و به فرمان درآوردن آن است.
صوفیه و علمای دین برای این مهم دستوراتی دادهاند که مرید با تمسک به آنها و انجام احکام آن، میتواند به نفس تسلط یابد.از آن جمله است: رسائل اصول عشره از شیخ نجم الدین کبری (55) که در طی آن، به سالکان طریق ده قاعده را به عنوان اصول پیشنهاد میکند و رعایت آنها در نهایت به موت اختیاری منتهی میشود.همچنین قواعد ششگانه غزالی که عبارتند از:«مشارطت، مراقبت، محاسبت، معاقبت، مجاهدت و معاتبت» (56)
به سالک این امکان را میدهد که با انجام آنها آنچه را در عرفان نظری فرا گرفته در عرفان عملی نیز به کار بندد.
همینطور است مراتب سهگانه تحلّی(نسبت باشد به قوم ستوده به قول و عمل)تخلّی(اعراض باشد از اشتغال مانعه مر بنده را از خداوند)و تجلّی (تأثیر انوار حق باشد به حکم اقبال بر دل مقبلان) (57) و همچنین این تعلیم دینی-ادبی که به شروط جهاد با نفس میپردازد:«شرط جهاد معنوی آن است که اول سلاح صلاحپوشی یعنی زره زهد در برکنی و از خفتان عرفان تن را زیور کنی، خود شهود بر سر نهی، کمر ریاضت بر میان بندی، پس مرکب توکل سوار شوی و روی به میدان ایقان آوری و با لشکران انّ النفس لامارة بالسوء بر آویزی، به شمشیر مخالفت خون خیل هوی و هوس بریزی و عساکر وساوس و شهوات را به قوت معرفت به هزیمت کنی و به تیغ محبت دوست شهید شوی تا به شربت جام شهادت سرمست ابدی گردی که:و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل اللّه امواتا (58) جهاد مردان میدان طریقت چنین است (59) این گونه تعالیم گر چه به نامها و صور مختلف مختلف ابراز میشود ولی در نهایت به یک هدف ختم میشود و نظیر آن در کتب عرفانی کم نیست.اما بعضی از اقاویل عارفان، گه گاه در نهایت ایجاز رساننده تمام این مفاهیم است و عمیقترین نکات عرفانی را میتوان از آن استخراج کرد.از جمله وقتی از عارفی محتضر میپرسند که:عمل تو چه بود؟گفت:«اگر چه ندانستمی که اجلم نزدیک آمده است شما را از آن خبر ندادمی.چهل سال بر در دل خود بایستادم.
پس هر چه جز خدای در آن در میرفت او را از آن بازداشتم» (60) و از ابو بکر طمستانی نقل است که گفت:«ما الحیوة الا فی الموت یعنی ما حیوة القلب الا فی اماتة النفس»شیخ الاسلام گفت که:«هیچ زنده زندگی نکند تا از خود نمیرد و به او زنده نگردد.» (61)
و این گفتار پیر هرات«نفس بت است و قبول خلق زنّار، همه کنه حقیقت بگفتم به یکبار» (62) یا «آن ارزی که میورزی» (63) یا«هر که بر خود بندد به خود خندد». (64)
و از کلمات شاه شجاع است:«وجدنا فی القبا ما طلبنا فی العبا» (65) این تقریرات موجز نه تنها نشانگر التزام به تفکر و تلقین آن به مرید برای راهیابی به کنه حقایق است، بلکه تلویحا به رمزگونه بودن نکات اهل عرفان و نوعی تقید به احتراز از صراحتگویی نیز دلالت میکند.
این شیوه، مسلما قدرت تأثیر بیشتری بر دل مریدان و عوام داشته است و التزام به پرهیز از پرگویی به جذابیت گفتار میافزوده است و بیدردان بیدل نیز که از درک این اقاویل فرو میماندند به سلک این طایفه راه نمییافتند، چه، وقتی به کلامی موجز عاشق نشوند با تفصیلات آن هم صفایی نخواهد داشت.
به این ترتیب آنکه به اقلیم عرفان روی میآورد، یا تشنهای است که جویای حق است یا متشرعی است که طریقت او را جهت استکمال نهفتههای خود فرا میخواند و آنچه را که شریعت در قالب تعالیم دینی به او میآموزد با تلفیق ذوقیات عرفانی قابل تحملتر میکند، چرا که اختلاط تلقینات علمای دین و سوز و گدازهای ناشی از القائات طریقتیان، قطعا جوابگوی یک روح حقجوی آکنده از ایمان خواهد بود.
باری مرگ نفس در عین اینکه سالک را از خودیهای خود میرهاند او را به ولادتی ثانی، آنگونه که از عیسی(ع)نقل است به تولد مرّتین میرساند:«لن یلج ملکوت السماوات و الارض من لم یتولد مرتین»این تولد به کسی اختصاص دارد که در همین عالم، ملکوت را شهود کند و پیش از موت طبیعی یا قیامت صغری به آن نایل شود.بر خلاف نظر عدهای که مرگ ارادی را بین قیامت صغری و قیامت کبری انگاشتهاند، این مرگ قبل از موت طبیعی واقع میشود. (66) یعنی بین زندگانی و مرگ.
اما این مردن چنانکه از اقوال صوفیان برمیآید بسیار مشکلتر از آن است که در قالب الفاظ در گنجد چه، در این طریق نه تنها نفس که حظ وافر را از جمله خواستهها میبرد، باد در دست میماند بلکه مرگ او نیز این مجال را به راهرو میدهد که روح را زنده کند:«هر راه که آدمی بر آن رود، وی را در آن طمع باشد و هوای او در آن مجال یابد، و نفس او را در آن نصیب بود، الا راه مجاهده، که هوی در دیگر راهها زنده باشد و در مجاهدت بمیرد.» (67) با این حال به ولادتی دوباره رهنمون میشود که مانند به دنیا آمدن طفل از مادر است.در حقیقت از آن جهان مرد است و به این بینهایت زنده شده.اما این زندگی در پی ریاضتی حاصل شده که به تعبیر غزالی، مانند تربیت باز برای رام کردن حیوان است «چشم او را میبندند و او را به ریاضت و سختی رام میکنند تا مطیع بازدار شود و وقتی چشم او را باز میکنند خویهای گذشته از او به کلی جدا شده». (68)
همچنین کودکی که از شیر باز گرفته شده بعد از اینکه به غذاهای دیگر عادت داده شد از خوردن شیر امتناع میکند.به تعبیر مولانا:
پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن تم الکلام
از فطام خون غذااش شیر شد
وز فطام شیر لقمه گیر شد (69)
بنابراین، مراحل تکمیلی نفس نیز به همین طریق است و اشاره مولانا نیز هم به تدریج و زمان دلالت دارد، هم به التزام صبر.چه، کودک به یکباره از شیر گرفته نمیشود و تخلق او به آداب و عادات معمول البته محتاج مراحل است.سلطان ولد فرزند مولانا نیز به تأسی از پدر و شاید در تأیید طریقه پرورش تأدیب خویش به تأکید گفتار وی، همین نکته را به این صورت بیان میدارد:
تا نمیرد نفسِ بد ایمن مباش
هر دم او را میخراش و میتراش
تا به تدریجش کنی از بیخ و بن
چون فنا شد سر کند علم لدن
در فنای نفس جان را زندگی است
زندگی بعد از فنا پایندگی است
هر که او پیش از اجل اینجا بمیرد
زنده جاوید گشت و جان
رمز موتوا قبل موتٍ از رسول
هر که خوش بشنید کرد از جان قبول (70)
گوته شاعر آلمانی نیز به تأسی از مولانا میگوید«تا وقتی این نکته را که باید بمیری تا صیرورت بپذیری، ندانی جز مهمان کارافزایی در این تیره خاکدان نخواهی بود» (71)
انعکاس این مرگ در دیوان شمس نیز در این غزل بیش از موارد دیگر مشهود است.
بمیرد، بمیرد، در این عشق بمیرد
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرد، بمیرد وزین مرگ نترسید
کزین خاک برآیید، سماوات بگیرید
بمیرید، بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید (72)
موت ارادی(بحثی در خلع و لبس بدن)
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
(سنایی) معروفترین و مصطلحترین نوع مرگ ارادی که به ظاهر نیز با همین اصطلاح تطبیق بیشتری دارد، مردن جسمانی و خروج روح از کالبد است، به اختیار خود سالک.به این معنی که هر گاه اراده کند بتواند بمیرد و یا حتی دوباره به کالبد جسمانی برگردد.اینگونه امور و موارد بسیاری از خوارق عادات که در کتب صوفیه و منابع دینی حتی قرآن نیز انعکاس وسیعی دارد، از پیامبران و اولیاء صالح قابل انجام است.حتی در ادیان غیرالهی نیز صدور اینگونه خوارق عادات امری اثبات شده است.با این حال بین آنچه که پیامبران انجام میدهند و اموری که اولیاء به آن دست مییازند، فرق قائل شدهاند و خوارق عادت پیامبران را از آنجا که بعد از آغاز دعوت و همراه با تحدی است معجزه نامیدهاند و آنچه که از اولیاء و صالحان سر میزند به کرامات اطلاق کردهاند. (73) هجویری نیز در فرق معجزه و کرامات میگوید«بدانکه سر معجزه اظهارست و از آن کرامات کتمان و ثمره معجزه به غیر باز میگردد و کرامت خاص هر صاحب کرامت را بود و نیز صاحب معجزه قطع کند که این معجزه است ولی قطع نتواند کرد که این کرامت است یا استدراج.و نیز صاحب معجز اندر شرع تصرف کند و اندر ترتیب نفی و اثبات آن.به فرمان خدای بگوید و بکند و صاحب کرامات را اندر این بجز تسلیم و قبول احکام روی نیست» (74) قشیری نیز ضمن داستانهایی از اولیاء به ذکر کرامات آنان میپردازد و هیچ شک و تردیدی را در قبول آن روا نمیداند. (75)
بعضی از فلاسفه نیز قائل به صحت صدور خوارق عادات و کرامات هستند. (76) اما معتزله منکر صدور کرامات از اولیایند و معتقدند که مفسده یا تالی فاسد به همراه دارد.چه، اگر خداوند بر دست کسانی جز انبیاء معجزه و خوارق عادات جاری کند دلالت معجزه از بین نمیرود و باعث گریزان شدن مردم از دعوت انبیا میشود. (77) اما مرگ ارادی که از زمره کرامات و خلاف آمد عادتهاست، در اثر مجاهدتهای بسیار و تزکیه نفس حاصل میشود و کتب صوفیه حتی منابع دینی نیز اشارههایی به اینگونه مرگها دارند.اما در بیشتر آنها سالک به نوعی از زمان مرگ خود خبر دارد و پیشتر از آن اطلاع داده است آنگونه که در مرگ ابو حامد غزالی نوشتهاند و نقل از احمد غزالی میکنند که:«برادرم ابو حامد بامداد روز دوشنبه وضو گرفت و نماز گزارد پس کفن خواست و آن را بوسید و بر چشم نهاد، گفت سمعا و طاعة.سپس خود به سوی قبله دراز کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد» (78) همینطور است در حالات ابو سعید ابی الخیر که سه روز پیش از مرگ به دوکگری پیام داد که:«آن کرباس که خود رشتهای و آخرت را نهادهای در کار ما کن»و بعد از اینکه کرباس را میآورند شیخ گفت «الحمد للّه رب العالمین و در حال نفس منقطع شد» (79) پیش از آن نیز خبر داده بود که:«روز آدینه مار ا از اینجا بخواهند برد.»قشیری در باب چهل و هفتم تحت عنوان در احوال این طایفه وقت بیرون شدن از دنیا، نمونههایی از این مرگ را ارائه میدهد.
و غزالی نیز در کتاب احیاء در نیمه دوم از ربع منجیات به بعضی از همان حکایات عینا اشاره میکند.
باری اینگونه مرگها نیز ظاهرا به دو نوع تقسیم میشود یکی خبر دادن از مرگ پیش از وقوع آن و دیگری موت ارادی به این معنی که بستگی به خواست سالک دارد چنانکه وی از پیش خود را برای مرگ آماده نکرده است و تنها با حادثهای یا صرفا برای اثبات نکتهای به این کار دست مییازد، بر خلاف دو نمونهای که پیشتر به آن اشاره کردیم.یا این روایت که:«یکی از این طایفه را اجل نزدیک آمد، گفت:یا غلام میان من ببند و روی من بر خاک نه که رفتن من نزدیک آمد و گناه بسیار دارم و هیچ عذر ندارم، بانگی برداشت و فرمان یافت» (80) اما این اطلاع از مرگ با مرگ سریع و ارادی محض به ظاهر متفاوت است.از جمله حکایتی که از قول ابو ریحان نقل شده و مربوط به احوالات مرتاضان هند است که«یکی از آنها طلب موضعی میکند تا بمیرد و مستمعان گفته او را باور نمیکنند اما او در جایی به پشت دراز میکشد و میمیرد» (81) نظیر همین حکایت را در رساله قشیریه و احیاء نیز میخوانیم:«نزدیک ممشاد دینوری درویشی بیامد و گفت:السلام علیکم.اینجا موضعی پاکیزه هست که آدمی آنجا بتواند مرد، روی سوی جانبی اشارت کردند و آنجا چشمه آبی بود.درویش وضو تازه کرد و چندانکه خدای خواسته بود نماز گزارد و سوی آن جای رفت و پایها دراز کرد و به آخرت پیوست» (82) مطابق همین مرگ از قول ابو الحسن نوری در مرگ جوانی نقل شده است (83) و با حکایتی دیگر از علمای معاصر نیز همگونی دارد.
علامه طهرانی صاحب کتاب معادشناسی از قول شخصی به نام حاج مؤمن شیرازی نقل میکند که: «مردی با وی در سفر مشهد همراه شد و بعد از اینکه در میانه راه برای استراحت توقف کردند آن مرد بعد از اینکه مخارج کفن و دفن خود را به او میدهد، به گوشهای خلوت میرود و میمیرد.» (4)
و باز در همین کتاب در حکایت شیخ محمد هیدجی که مرگ ارادی را منکر بوده است، به مرگ پیرمردی روستایی میپردازد که برای اثبات این امر و بعد از اینکه حکیم را در انکار مرگ ارادی مصر میبیند، رو به قبله دراز میکشد و میمیرد.اما حکیم از ترس اینکه او را به قتل متهم کنند، به اضطرابی سخت دچار میشود، ولی پیر مرد دوباره زنده میشود و به راه خود میرود.جالب اینکه خود حکیم نیز بعد از این حادثه از مرگ خود خبر میدهد و به مرگ ارادی میمیرد.همچنین داستان شیخ مرتضی طالقانی نیز ناظر بر همین مرگ است.
در کشف المحجوب نیز از قول ذو النون نقل شده که:«جوانی به منا ساکن نشسته و همه خلق به قربانها مشغول من اندر وی نگاه کردم تا چه کند و کیست، گفت بار خدایا همه خلق به قربانها مشغولند و من میخواهم تا نفس خود را قربان کنم اندر حضرت تو.این بگفت و به انگشت سبابه به گلو اشاره کرد و بیفتاد.» (58) همچنین است حکایتی مشترک در احیاء و رساله قشیریه:
«ابو العباس دینوری در مجلس خود سخن میگفت.زنی از راه تواجد فریاد کرد.گفت بمیر، پس زن برخاست و چون به در سرای رسید سوی او نگریست و گفت مردم مرده در افتاد» (86) نظایر این گونه داستانها در کتب صوفیه و دینی کم نیست و وقوع چنین مرگهایی از دو صورتی که ذکر شد خارج نیست.با این حال قطعا نمیتوان یکی را بر دیگری رجحان داد، چه، در هر دو مورد اطمینان صریح و قلبی تا اندازهای است که قطعا روح از جسم جدا میشود و شخص خواهد مرد.اما نوع دیگری از مرگ ارادی وجود دارد که در آن روح به اختیار سالک از بدن جدا میشود و گاه تا روزها در عوالم دیگر سیر میکند و بعد دوباره به بدن باز میگردد.چنانکه هجویری به آن اشاره دارد:«روح مودعست اندر جسم و روا باشد که وی از آدمی جدا شود و آدمی زنده بماند به حیوة چنانکه در حالت خواب وی برود و حیوة بماند» (87) لاهیجی نیز آن را به بدن در حکم تعلق میداند نه پیوند ترکیبی. (88)
غزالی روح را دو نوع دانسته است که:یکی همان جسم لطیف جاری در بدن است که باعث حیات میشود، و دیگری روح خدایی که در وجود آدمی دمیده شده است و با روح پیشین تفاوت دارد.اگر این تعبیر غزالی را بپذیریم، بنابراین در هنگام خلع جسد باید یکی از آنها در جسم حضور داشته باشد تا شخص زنده بماند.چنین کاری شدنی است و تجربیاتی که عرفا و دیگران در این زمینه دارند آن را اثبات میکند.از جمله فلوطین در کتاب تاسوعات خود میگوید:«من بعضی اوقات با نفس خویش خلوت میکنم و بدن فرو میگذارم، چنانکه گویی جوهری مجرد میشوم و بدین گونه از سایر چیزها بیرون میآیم و با ذات خویش درون میشوم» (89) همچنین در تجربیات سلسله کبرویه، و حتی رسالهای مستقل به نام«خلسة الملکوت»از میر داماد این نکته مشهود است. (90) و جالب اینکه نسفی در انسان کامل این خلع جسم و پرواز روح را عبارت از موت ارادی و عروج میداند:«عروج برای انبیاء شاید که به روح باشد بیجسم و شاید که به روح و جسم باشد و عروج اولیاء یک نوع است به روح و بیجسم، عروج اهل تصوف عبارت از آن است که روح سالک در حال صحت و بیداری از بدن سالک بیرون آید.و احوالی که بعد از مرگ بر وی مکشوف گردد و بهشت و دوزخ مطالعه کند و احوال بهشتیان و دوزخیان را مشاهده کند و از مرتبه علم الیقین به عین الیقین برسد و هر چه دانسته بود، ببیند.روح بعضی تا به آسمان اول برود، روح بعضی به آسمان دوم و همچنین تا به عرش برود.
شیخ ما میفرمود که:روح من سیزده روز در آسمانها بماند، آنگاه به قالب آمد و قالب در این سیزده روز همچون مرده افتاده بود و هیچ خبر نداشت و دیگران حاضر بودند گفتند که سیزده روز است قالب تو اینچنین افتاده است.و عزیز دیگری میفرمود که روح من بیست روز بماند آنگاه به قالب آمد و عزیزی دیگر میفرمود که روح من چهل روز بماند آنگاه به قالب آمد و هر چه در این چهل روز دیده بود جمله در یاد داشت.» (91)
بنابراین مفارقت روح از بدن امری است که عرفا نیز بدان تأکید دارند و معتقد بدان بودهاند.اما نکته اساسی که باید بیشتر مد نظر داشت این است که، شخص در این نوع مرگ زنده است و در این تعبیر نسفی نیز از قول یاران، بعد از بازگشت شیخ جمله: «همچو مرده افتاده بود»نشان میدهد که باید شیخ نمرده باشد چرا که علائم حیات در وجود او آنقدر وجود داشته است که او را مرده نینگارند، در غیر این صورت او را به خاک میسپردند.بنابراین روح اصلی که مایه حیات و زندگی است هنوز در وجود شخص باقی بوده است.چنانکه از امام صادق(ع)در این مورد سؤال شد فرمود:«مگر خورشید را در وسط آسمان نمیبینی که شعاع آن تا زمین گسترده شده، روح هم همینگونه است اصل آن در بدن، و حرکت آن ممتد است.» (92)
تعبیر نسفی شاید با تجربیات عرفانی لاهیجی منطبق باشد که در ضمن سفرهای روحانی خویش به آنها اشاره دارد، حالاتی که خود وی به آنها غیبت و واقعه میگوید (93) و در نظر نجم الدین رازی به واقعه معنوی تعبیر شده است، که در طی آن حضرت قدس روح سالک را:«در آینه آفاق و انفس جمال و جلال آیات بینات و در نظر موحدان آورد که سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق» (94) بر خلاف واقعه صوری که در آن مشرک و مؤمن و کافر و رهبان و فلاسفه و براهمه، مشترکند و آنان از انوار صفات احدیت بیفیض میمانند، در حالی که در واقعه معنوی این امر محقق میشود.به هر حال این تجربیات در احوالات سودنبورگ(1688-1772)نیز نقل شده، وی منکر تثلیت و قائل به توحید بود و با سیر در عوالم روحانی با فرشتگان به صحبت میپرداخت و کتاب بهشت و دوزخ وی نیز ناظر بر همین سلوک روحانی است. (95) همچنین از تجربیات شخصی به نام مونرو میتوان نام برد که در کتابی به نام سفر به ماوراء جمع شده است.و کتابهای ارداویرافنامه، رسالة الغفران و کمدی الهی نیز ناظر بر این موضوع است.
به هر حال در قرآن کریم نیز داستان ادریس و موت ارادی او و پرواز روح وی به آسمانها حاکی از خلع جسد و تحقق آن در کلام خداستو اسمعیل و ادریس و ذا الکفل کل من الصابرین» (96) و دیگری در سوره مریم«و اذکر فی الکتاب ادریس انه کان صدیقا نبیا و رفعناه مکانا علیا». (97) نقل شده که او از ملک الموت تقاضای قبض روح کرد و از او خواست تا بهشت و دوزخ را ببیند، عزرائیل به اذن خدا او را به جهنم و سپس به بهشت برد اما وی از بازگشت امتناع ورزید و:«ادریس به بهشت اندر بماند و هنوز بدان جای اندر است» (98) به تعبیر سنایی:
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بو یحیی نشان ندهد کس از احیا (99)
به هر حال موت ارادی با اینکه به ظاه ردر اختیار سالک است، اما قطعا همان اجل محتومی است که از اختیار حق خارج نیست.چرا که قرآن میفرماید:«و ما کان لنفس ان تموت الا باذن اللّه کتابا موجلا (100) »و این آیه:«هو الذی خلقکم من طین ثم قضی اجلا و اجل مسمی عنده ثم انتم تمترون» (101) دلالت بر این دارند که موت ارادی نه تنها از حیطه قدرت خدا خارج نیست بلکه این مرگ با تمام کیفیت خود همان اجل محتومی است که در حقیقت به دنبال اطلاع بر اراده خدا حاصل میشود که اراده سالک نیز جز خواست حق نیست آنگونه که کریمه«و ما تشاؤون الاّ ان یشاء اللّه» (102) نیز بر آن ناظر است، چنانکه بایزید نیز در جواب پرسش «ما ترید»گفت«ارید ان لا ارید»یعنی که ما را هیچ خواست نباشد و ارادت من در ارادت اللّه محو باشد، تا مراد من مراد حق باشد. (103) به این ترتیب اراده سالک و اراده حضرت حق به موازات هم به یک نقطه منتهی شود و مرگ ارادی او با اجل مسمی و خواست خداوند منافاتی نخواهد داشت.
و تلقی او از مرگ این میشود که:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من ز او جانی ستانم پربها
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
این بخش را با ابیاتی ورای حد توصیف از سنایی به پایان میبریم:
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
کزین زندگانی چو مردی بمانی
از این زندگی زندگانی نخیزد
که گر گست و ناید ز گرگان شبانی
از این مرگ صورت نگر تا نترسی
از این زندگی ترس که اینک در آنی
بدان عالم پاکت مرگت رساند
که مرگست دروازه آن جهانی
وزین کلبه جیفه مرگ رهاند
که مرگست سرمایه زندگانی
بجز مرگت اند حمایت که گیرد؟
از این شوخ چشمان آخر زمانی
تو بیمرگ هرگز نجاتی نیابی
ز ننگ لقبهای اینی و آنی (104)
یادداشتها
(1)-اوصاف پارسایان، شرح خطبه همام، دکتر عبدالکریم سروش، ص 91.
(2)-شرح گلشن راز، لاهیجی، تصحیح محمد رضا برزگر خالقی و عفت کرباسی، ص 426 همچنین چهل مجلس یا رساله اقبالیه، علاء الدوله سمنانی، تصحیح نجیب مایل هروی، ص 68.
(3)-فرهنگ لغت و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، تألیف دکتر جعفر سجادی، ص 714.
(4)-مجموعه رسائل فارسی خواجه عبد اللّه انصاری، به تصحیح دکتر محمد سرور مولایی، ص 378.
(5)-معارف سلطان ولد، به کوشش نجیب مایل هروی، ص 77.
(6)-منطق الطیر، عطار نیشابوری، به کوشش سید صادق گوهرین، ص 132.
(7)-مقالات شمس تبریزی به کوشش احمد خوشنویس(عماد)، ص 28-قرآن کریم، بقره، 94.
(8)-چهل مجلس، ص 86.
(9)-اوصاف پارسیان، ص 102.
(10)-معادشناسی، علامه سید محمد حسین، حسینی طهرانی، جلد 1، ص 108.
(11)-همان، ص 66.
(12)-همان، ص 70.
(13)-شرح گلشن راز، ص 426.
(14)-احیاء علوم الدین، نیمه دوم از ربع منجیات، ترجمه موید الدین محمد خوارزمی، به کوشش حسین خدیو جم، ص 1260.
(15)-شرح گلشن راز، ص 426.
(16)-سوره قصص، آیه 88.
(17)-شرح گلشن راز، ص 426.
(18)-دیوان شمس تبریزی، به کوشش م درویش، ص 185.
(19)-شرح گلشن راز، ص 18.(نقل از مثنوی مولوی)
(20)-مؤمنون آیه 115.
(21)-مثنوی دفتر چهارم، ص 456، درباره این حدیث و شرحی بر آن رجوع شود به نشریه جاودان خرد، سال سوم، شماره اول، بهار 1356.
(22)-مثنوی دفتر سوم، 322.
(23)-عباس بن احنف و آرمانگرایی در عشق، نوشته ژادکلودواده، ترجمه جواد حدیدی، مجله معارف دوره هفتم، شماره آذر- اسفند 1369.
(24)-عبهر العاشقین، روز بهن بقلی شیرازی، هانری کربن و محمد معین، ص 29.
(25)-خیراتیه، ص 26.
(26)-از کوچه رندان، دکتر زرین کوب، ص 252.
(27)-عبهر العاشقین، ص 25.
(28)-عشق در ادب فارسی، از آغاز تا قرن ششم، تألیف دکتر ارژنگ مدی، ص 103.
(29)-احادیث مورد استناد صوفیه در توجیه اینگونه عشقها بسیار زیاد است از جمله رجوع شود به عبهر العاشقین، ص 9.
(30)-دفتر ایام، دکتر زرین کوب، ناکجا آباد، ص 99.
(31)-مجموعه رسائل فارسی خواجه عبد اللّه انصاری، ص 542.
(32)-عشق در ادب فارسی، ص 72.
(33)سوانح احمد غزالی، حامد ربانی، ص 166.
(34)-دیوان حافظ، طبع خلخالی، ص 151.
(35)-همان، ص 136.
(36)-بقره، 54.
(37)-عدهای از اصحاب حدیث آن را جزو احادیث نمیدانند.
سر نی، ص 402، نقل از اللؤلوؤ المرصوع.
(38)-سر نی، ص 198، نقل از کتاب افلاطون فی الاسلام، عبد الرحمن، بدوی، ص 26-325.
(39)-شرح گلشن راز، ص 426.
(40)-اسرار الشهود، ص 334 مقایسه شود با تعریفات جرجانی، ص 291.
(41)-کیمیای سعادت به تصحیح احمد آرام، ص 452.
(42)-المائده، 54.
(43)-جستجو در تصوف، ص 336.
(44)-ترجمه وسائل الشیعه، کتاب جهاد النفس، شیخ حر عاملی، ترجمه علی صحت، ص 3.
(45 و 46)-همان، ص 6 و 4.
(47)-اوست، ویسپرد-گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه، ص 529، توضیح اینکه اشون یعنی راهرو اشه است و اشه به معنی راستی و حقیقت و خستو هم اعتقاد و اعتراف معنا شده و کیذ نیز تعبیری از گناه عظیم است.
(48)-تاریخ جامع ادیان، جان بیناس، ترجمه علی اصغر حکمت، ص 164.توضیح اینکه در عقاید مهاویره پنج عهد اصلی وجود دارد که هر کدام دارای فروعی است اما همه بر قاعده اهیمسا و قطع علائق از جهان و جهانیان مبتنی است.
(49)-دفتر ایام، دکتر زرین کوب، بحثی در عرفان تطبیقی، ص 325 به بعد.
(50)-همان، ص 325.
(51)-مثنوی، دفتر 5، ص 38.
(52)-کشف المحجوب، ص 492.
(53)-اوصاف پارسایان، ص 203.
(54)-همان، ص 214.
(55)-جستجو در تصوف، ص 97.
(56)-احیاء العلوم، ربع منجیات، ص 1098.
(57)-کشف المحجوب، ص 504 مقایسه شود با شرح منظومه ذیل این بیت:
تجلیة، تخلیة و تحلیة
ثم فنأ مراتب مرتقیه
که تجلیه را عبارت از:پاکی ظاهر و عمل به شریعت میداند، و از تخلیه به تهذیب باطن و تخلی از اخلاق ذمیمه چون بخل و حسد تعبیر میکند، و تحلیه را همان فنا و استهلاک در نور حق میداند.شرح منظومه سبزواری، ص 313، انتشارات دار العلم.
(58)-آل عمران، 169.
(59)-الرساله العلمیه فی الاحادیث النبویه، شرح چهل حدیث نبوی، کمال الدین حسین کاشفی بیهقی سبزواری، به تصریح دکتر جلال الدین محدث، ص 100.
(60)-احیاء علوم الدین، ص 1254.
(61)-نفحات الانس، توحید پور، ص 190.
(62)مجموعه رسائل خواجه عبد اللّه انصاری، ص 518.
(63)-همان، ص 663.
(64)-همان، 662.
(65)-نفحات الانس، دکتر عابدی ص 84.
(66)-شرح مقدمه قیصری، ص 778.
(67)-مناقب الصوفیه، تصنیف قطب الدین ابو المظفر منصور بن اردشیر العبادی المروزی، تصحیح نجیب مایل هروی، ص 53.
(68)-کیمیای سعادت، ص 441.
(69)-مثنوی، دفتر سوم، ص 5.
(70)-ربابنامه، سلطان ولد، به تصحیح دکتر علی سلطان گرد فرامرزی، زیر نظر دکتر محقق و چارلز آدامز، ص 375.
(71)-سر نی، ص 898.
(72)-دیوان شمس، ص 253.
(73)-جهان غیب و غیب جهان، بهاء الدین خرمشاهی، ص 46 همچنین سیر بیسلوک از همین نویسنده که تکرار همین مقاله است.
(74)-کشف المحجوب، ص 278.
(75)-ترجمه رساله قشیریه، ص 628.
(76)-جهان غیب و غیب جهان، ص 55.
(77)-همان، ص 60.
(78)-غزالینامه، جلال الدین همایی، ص 214.
(79)-حالات و سخنان ابو سعید ابی الخیر، مقدمه و تصحیح دکتر شفیعی کدکنی، باب پنجم، ص 89.
(80)-ترجمه رساله قشیریه، ص 525.
(81)-مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی، ص 102، مقایسه شود با شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطار، ص 18.
(82)-احیاء علوم الدین، ص 1351.
(83)-شرح تعرف، ص 147، ربع اول.
(84)-معادشناسی، ج 1، ص 95 به بعد.
(85)-کشف المحجوب، ص 426.
(86)-احیاء ص 1352 و رساله قشیریه باب چهل و هفت.
(87)-کشف المحجوب، ص 336.
(88)-شرح گلشن راز، ص 402.
(89)-دنباله جستجو در تصوف، ص 285.
(90)-همان، ص 246.
(91)-کتاب الانسان الکامل، تصنیف عزیز الدین نسفی به تصحیح و مقمه فرانسوی ماریژان موله، ص 108.
(92)-روضة الواعظین و بصیرة المتعظین و محمد بن حسن فتال نیشابوری، ترجمه و تحشیه دکتر محمود مهدوی دامغانی، مجلس نود و یکم، فصلی در روح، ص 773.
(93)-شرح گلشن راز، صفحات، 193، 80، 68.
(94)-مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد، تألیف شیخ نجم الدین رازی، طبع شمس العرفا، ص 162، قرآن کریم، فصلت، 53.
(95)-جهان غیب و غیب جهان، ص 71.
(96)-انبیاء، 85.
(97)-مریم، 7 و 56.
(98)-نقل از داستان پیامبران در کلیات شمس، ص 45.
(99)-گنج سخن، نقل از دیوان سنایی، ص 320.
(100)-آل عمران، 145.
(101)-الانعام، 2.
(102)-انسان، 30.
(103)-شرح گلشن راز، ص 224.
(104)-گنج سخن، ص 319.