آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

فعل محرک نامتحرک و علم او
پس از بررسیهاى مقدماتى در شماره پیشین اینک باید ببینیم از نگاه ارسطو، تأثیر محرک نخستین به چه صورت تحقق مى‏پذیرد و اصولا فعل او چیست. همان‏گونه که در بحث ارتباط محرک و متحرک گفته شد، به عقیده ارسطو، علت فاعلى حرکت در تماس با متحرک بوده و تحمل حرکت و تغییر خواهد شد.از سوى دیگر وجود محرک نامتحرک ضرورى است. نتیجه این دو مقدمه، آن است که علیّت محرک نامتحرک به صورتى غیر از علیت فاعلى است.ارسطو در فصل هفتم از کتاب«لانداى متافیزیک»به حل این مسأله مى‏پردازد.پیشنهاد وى چنین است:«به حرکت آوردن او چنین است:چیز آرزو شده‏[معشوق‏]و چیز اندیشیده شده‏[معقول‏]، به حرکت مى‏آورند، اما متحرک نیستند» (1) پس(به خاطر آن یا علت غایى) همچون معشوق به حرکت مى‏آورد، اما چیزهاى دیگر به آن اعتبار به حرکت مى‏آورند که خودشان متحرک‏اند. (2) ارسطو در فصل بعد نیز بر این مطلب تأکید مى‏کند. (3)
بنابراین محرک اول تنها از طریق علت غایى بودن مى‏تواند حرکت مستدیر را در افلاک و سپهرها ایجاد کرده و از این طریق در پدیده‏هاى زمینى تأثیر کند و باعث ایجاد انواع حرکتها و کون و فسادها در کره خاکى مى‏شود زیرا«هدف(یا غایت)هر حرکت مکانى، یکى از اجرام الاهى متحرک در آسمان خواهد بود». (4) و حرکت مکانى-چنانکه قبلا دیدیم-منشأ حرکتهاى دیگر و کون و فساد مى‏باشد.بدین ترتیب، محرک نخستین از طریق معشوق بودن، افلاک را به حرکت انداخته و از این طریق زندگى زمینى را شکل و صورت مى‏بخشد و از این رو مى‏توان گفت:«تمام موجودات طبعا امرى را که جنبه الهى دارد، در طبیعت خود مکنون دارند». (5)
بر این اساس، معناى این سخن که محرک اول، علت نظم عالم است، روشن مى‏شود«زیرا همه چیزها در پیوند با یک موجود با هم منظم شده‏اند»و«آن یکى [نظم و ترتیب است که‏]به سبب او موجود شده است» (6) و«اگر چیزهاى دیگرى غیر از محسوسات [عقل یا محرک اول‏]وجود نداشته باشند، نه مبدأ، وجود خواهد داشت، نه نظم، نه پیدایش، نه اجرام آسمانى، بلکه همواره مبدیى را مبدیى خواهد بود». (7)
این سخنان، در واقع توضیح مطلبى است که در طبیعیات بدان اشاره شده است:«اصولى که علت حرکت فیزیکى‏اند بر دو نوع‏اند که از آن دو یکى فیزیکى نیست، زیرا که اصل حرکت را در خود ندارد. از این قبیل است هر چه که بدون آنکه خود حرکت کند، حرکت ایجاد مى‏نماید.مثل:1-واقعیت اولیه که کاملا تغییرناپذیر است؛2-ذات آنچه که به وجود مى‏آید، یعنى صورت، زیرا که این غایت است». (8) با مقایسه عبارتهاى فیزیک و متافیزیک، مى‏توان نتیجه گرفت که علت حرکتهاى فیزیکى، مى‏تواند فیزیکى یا غیرفیزیکى باشد، اولى مانند علت فاعلى مستقیم که متحرک است و دومى مثل علت غایى و صورى که نامتحرک است.محرک اول یا واقعیت اولیه که علت حرکت اولیه یعنى حرکت مستدیر آسمان اول است، به عنوان معشوق و علت غایى، آسمان اول را به حرکت مى‏آورد، و از آنجا که غایت هر نوع حرکت و تغییر، در نهایت، رسیدن به صورت بالاتر است و محرک نامتحرک، بالاترین و کاملترین صورت است، پس محرک اول، همچنین علت صورى حرکت نخستین است.البته نه علت صورى مصطلح که پس از رسیدن شى‏ء به آن، علت قوام آن شى‏ء مى‏گردد؛ زیرا، چنانکه در فصل قبل دیدیم، فلک نمى‏تواند به ذات عقل دست یابد.
سؤالى که در اینجا قابل طرح است این است که اگر محرک نامتحرک، علت غایى و صورى حرکت نخستین است پس علت فاعلى این حرکت چیست؟ آیا هیولى و ماده آسمان اول، علت فاعلى است یا چیز دیگرى علت فاعلى است؟
در پاسخ باید گفت، محرک نامتحرک، علت فالعى نیز هست، اما از طریق علیت غایى، نه علیت فاعلى مستقیم.زیرا محرک نامتحرک، از طریق معشوق بودن، میل و عشقى در هیولى و ماده فلک اول ایجاد مى‏کند و از این طریق آن را به حرکت مى‏اندازد، در نتیجه، محرک نامتحرک، علت غایى، صورى و فاعلى مى‏باشد.
این نتیجه نباید شگفت‏انگیز باشد، زیرا فیلسوف ما در موارد دیگر نیز معتقد است«سه مقوله اخیر، غالبا بر یکدیگر منطبق‏اند».
ابن سینا در این مورد با ارسطو مخالف است.وى در شرح کتاب«لا مبدأ»، ضمن تأکید بر اینکه از نظر ارسطو، محرک نامتحرک، علت غایى، معشوق و مشتهاست مى‏گوید:اگر این سخن درست باشد، محرک نامتحرک(عقل)که معشوق است نمى‏تواند مبدأ و علت فاعلى حرکت جاویدان بشمار رود؛بلکه عاشق و مشتهى، علت فاعلى و مبدأ حرکت خواهد بود که نفس فلک مى‏باشد. (9)
حاصل آنکه، محرک نامتحرک بدون هرگونه عملى، نقش خود را در جهان ایفا مى‏کند.این نتیجه، گرچه با تلقى ادیان توحیدى که خداوند را قیوم و مدبر جهان معرفى مى‏کنند، ناسازگار است، اما بر پایه تفکر ارسطو، اینکه خدا فعلى را انجام نمى‏دهد، نه تنها نقصى نیست، که بالاترین کمال همین است.اصولا از دیدگاه فیلسوف ما عمل و فعل نشانه نقص است.وى در کتاب درباره آسمان مى‏گوید:«بهترین وضعیت همه اشیا[کمال مطلق‏]این است که کمال و خیر خود را داشته باشند و هیچ فعلى از آنها صادر نشود. نزدیکترین حالت به آن، این است که چیزى با کمترین و ساده‏ترین فعل به کمالش برسد؛و چیزى که از بهترین وضعیت دورتر است، با ترکیبى از افعال به کمال خویش نائل مى‏شود». (10) ارسطو در ادامه سخن، موجودات را بر همین اساس طبقه‏بندى مى‏کند. (11)
نتیجه دیگرى که از مباحث بالا، بدست مى‏آید این است که محرک نامتحرک نمى‏تواند ایجاد کننده عالم باشد، زیرا موجودى که هیچ فعلى را انجام نمى‏دهد، بطریق اولى نمى‏تواند آفریننده جهان باشد.ارسطو خود نیز بر این مطلب اذعان دارد:«ما خدایان را حى و در نتیجه فعال در نظر مجسم مى‏کنیم...بارى وقتى که از موجود زنده، عمل(فعالیت)و به اقوا دلیل، ایجاد را سلب کنیم، براى او چه چیز جز تأمل کردن باقى مى‏ماند؟در نتیجه فعالیت خدا که سعادت ابدى برتر از همه چیز است، جز حیات تأملى(نظرى)چیز دیگرى نمى‏تواند باشد». (12)
ارسطو این سخنان را در اثبات این موضوع که تعقل براى انسان بزرگترین سرچشمه سعادت است، بیان مى‏کند.حاصل استدلال او چنین است که چون تنها کارى که خدایان مى‏توانند انجام دهند تعقل است، پس از میان افعال بشر آن که به فعل الهى نزدیکتر باشد(یعنى تعقل نظرى)سعادتمندتر است.
او درباره فعالیت محرک نامتحرک مى‏گوید: «گذران زندگى او از آن بهترین گونه‏اى است که ما تنها اندک زمانى از آن برخورداریم، او باید همیشه بدانسان باشد(اما براى ما ناممکن است)». (13)
در جاى دیگر دلیل این مطلب، بساطت خدا بیان شده است. (14)
بدینسان، تنها کارى که خداى ارسطو انجام مى‏دهد، تعقل و فکر است.باید دید متعلق فکر او چیست و نسبت به چه چیزهایى داناست.فیلسوف ما صریحا اعلام مى‏کند که متعلق علم خدا، خود اوست و او نسبت به موجودات دیگر فاقد آگاهى است.وى درباره خدا مى‏گوید:«اندیشه‏اى که به خودى خود (بذاته)است، معطوف به آن چیزى است که به خودى خود بهترین است و اندیشه در عالیترین حد آن معطوف به آن چیزى است که در حد اعلا بهترین است.عقل از راه اتحاد(یا اشتراک)با معقول، به خودش مى‏اندیشد...مشاهده(عقلى)نیز لذتبخش‏ترین و بهترین چیز است». (15)
استدلال ارسطو چنین است:«اگر به چیزى نیاندیشد، عزت آن در چه تواند بود؟...و اگر مى‏اندیشد، اما چیزى دیگر بر(اندیشه)او مسلط است * ، آنگاه از آنجا که جوهر او، نه این اندیشیدن، بلکه یک قوت(توانمندى)است پس شریفترین جوهر نتواند بود زیرا از راه اندیشیدن(یا تعقل)، ارجمندى به او تعلق مى‏گیرد...آیا تفکر به برخى چیزها براى او بیهوده نیست؟پس آشکار است که او به آنچه خدایى‏ترین است مى‏اندیشد...اگر عقل، اندیشیدن نیست، بلکه قوه است، اولا محتمل است که استمرار اندیشیدن براى او رنجبار و خسته کننده باشد؛سپس آشکار است که باید چیز دیگرى ارجمندتر از عقل، یعنى معقول باشد...پس عقل، چون برترین چیز است، به خودش مى‏اندیشد، و اندیشیدن او اندیشیدن به اندیشیدن است...و اندیشه با اندیشنده یکى‏اند...و بدینسان در سراسر دهر اندیشه به خویشتن خویش است». (16)
همین تعقل، از نظر فیلسوف ما، حیات و زندگى خداست و دیگر خصائص حیات مانند اراده و فعل در خدا وجود ندارد.در بحث صفت عقل و حیات محرک نخستین، به این مطلب بازگشته و عبارت ارسطو را نقل خواهیم کرد.
با دقت در صدر استدلال فوق، ریشه سخن ارسطو، مبنى بر اینکه هر گونه فعلى موجب نقص است، روشن مى‏شود.اگر خدا به چیز دیگرى جز خود بیاندیشد، داراى قوه خواهد بود که لازمه آن، نقص است و نقص با شریفترین جوهر، سازگار نیست. اما چرا اندیشه به غیر موجب قوه و نقص است؟پاسخ ارسوط این است که:از راه اندیشیدن در غیر، کمال و ارجمندى به او تعلق مى‏گیرد؛یعنى چون عقل به دانش جدیدى مى‏رسد، کمالى بدست آورده و نقص خود را جبران مى‏کند.همین دلیل باعث شده که ارسطو هرگونه عملى را از محرک نخستین، به طریق اولى سلب کند، زیرا با عمل و بطور واضح‏تر با ایجاد و خلق، به غایت و کمالى مى‏رسد که پیش از این، فاقد آن بوده است.
ابن سینا همین استدلال را در رد«فاعلیت بالاراده»ى خداوند و عقول و افلاک و نفى هرگونه غرض و غایت در فعل الهى بکار مى‏گیرد، اما آن را در علم جارى نمى‏داند. (17) او فعل خدا را از راه«فاعلیت بالعنایه»و به نحو صدور، توجیه مى‏کند.خلاصه نظر او چنین است:علم کلى به نظام اصلح با علم به افاضه و صدور آن به ترتیب مناسب خود، «عنایت»نام دارد و همین عنایت موجب صدور عالم از خداست. (18) روشن است که اگر اراده و غرض از فعل الهى سلب شود، چیزى جز علم باقى نخواهد ماند تا منشأ فعل خدا باشد و به مجرد علم به نظام اصلح، جهان از خدا صادر مى‏شود، البته به ترتیبى که اصلح است.
از مباحثى که پیرامون فعل و علم محرک (*)احتمالا این قسمت از سخن ارسطو ناظر به افلاطون است.اگر عقل به چیزهاى دیگر مى‏اندیشد، پس مشتمل بر قوه است و از معقول متأثر مى‏شود و از همین جا، معقول بر عقل مقدم بوده و برتر از آن خواهد شد.همانگونه که«در نظر افلاطون معقول فراتر از مقامى بود که صانع در آن جاى داشت و تعقل صانع درباره این معقولات به منزله این بود که درباره سرمشق صنع خود تعقل کند.ارسطو در حل این مسأله گفته است که چون خدا وجود اعلا است، معقول دیگرى جز ذات خود نمى‏تواند داشت».
(امیل بریه، تاریخ فلسفه، ص 285.مترجم کتاب متافیزیک در پاورقى، استدلال ارسطو را به گونه دیگرى بیان کرده است.) نامتحرک بیان شد، دلیل این سخن ارسطو که به خدا نمى‏توان محبت ورزید و او را عبادت کرد، روشن مى‏شود.«کاپلستن»در این باره مى‏نویسد:«هیچ دلیلى وجود ندارد که به موجب آن ارسطو هرگز محرک اول را معبود شمرده باشد، چه رسد به اینکه او را وجودى دانسته باشد که در پیشگاهش نماز باید گزارد.و در واقع، اگر خداى ارسطو کاملا خودگراى است، چنانکه به عقیده من همین طور بوده است، پس این سخن منتفى است که آدمیان بکوشند تا با او ارتباطى شخصى برقرار کنند.ارسطو در اخلاق کبیر صریحا مى‏گوید کسانى که فکر مى‏کنند که به خدا مى‏توان محبت ورزید بر خطا هستند.زیرا(الف)خدا نمى‏تواند محبت ما را پاسخ دهد و(ب)ما در هیچ حال نمى‏توانیم بگوییم که خدا را دوست مى‏داریم». (19)
محرک نامتحرک، جاودانه است
از آنجا که حرکت مستدیر افلاک، جاودانه و پیوسته است، پس محرک چنین حرکتى نیز باید جاودانه باشد. (20) زیرا«حرکت جاویدان به وسیله موجودى جاویدان به حرکت مى‏آید» (21)
نتیجه جاودانه بودن حرکت و محرک نامتحرک، جاودانه و قدیم بودن جهان است«زیرا اگر اصل اول همیشگى باشد، جهان نیز بایستى که همیشگى باشد، چرا که با اصل اول پیوند دارد.» (22) مراد از جهان در اینجا، اجرام آسمانى و افلاک هستند که متحرک اول بوده و توسط محرک اول از ازل متحرک گردیده‏اند.
محرک نامتحرک، نامتناهى و بدون اجزا و مقدار است
مقدمات اثبات مطالب فوق بدین ترتیب است:
1-«هیچ عامل محدودى نمى‏تواند حرکتى را در زمان نامحدود تولید نماید.» (23)
2-«در هیچ مورد، جایگزینى یک قوه نامتناهى در یک مقدار متناهى امکان‏پذیر نیست.» (24)
همان طور که محال است که قوه‏اى محدود در کمیتى نامحدود جاى گیرد.» (25)
3-حرکت پیوسته که قبلا به اثبات رسید، تنها در متحرک واحد جارى است و باید«توسط قوه‏اى واحد به حرکت درآید(زیرا در غیر این صورت، حرکت پیوسته موجود نگشته، بلکه یک سرى متوالى از مجزا خواهد بود)». (26)
نتیجه مقدمات بالا این است که محرک نامتحرک اول که فلک اول را حرکت میدهد، باید نامتناهى و داراى قوه نامحدود و بدون اجزا(واحد)باشد.از سوى دیگر، محرک نامتحرک اگر داراى مقدار و کمیت باشد، «این کمیت یا باید محدود بوده و یا نامحدود باشد»اما«کمیت نامحدود موجود نتواند بود»از طرف دیگر، علت حرکت جاویدان باید داراى قوه نامحدود باشد، ولى«براى کمیتى محدود، داشتن قوه‏اى نامحدود محال است.»در نتیجه محرک نامتحرک، نمى‏تواند داراى مقدار و کمیت باشد. (27)
البته چیزى که مقدار و کمیت ندارد، اجزاء هم نخواهد داشت و این دلیل دیگرى بر فقدان اجزاست.
نتیجه ویژگیهاى مذکور این است که محرک نامتحرک، غیرمادى و مجرد است؛زیرا مقدار، کمیت و اجزاء، از لوازم جسم و شى‏ء مادى است.
محرک نامتحرک در محیط جهان واقع است
بیان شد که جهان از نگاه ارسطو، شکل کروى دارد و در انتهاى آن، فلک ستارگان ثابت قرار دارد.حال با ملاحظات زیر، فیلسف ما نتیجه مى‏گیرد که محرک اول در محیط جهان واقع است:
1-«محرک بایستى یا مرکز و یا محیط را اشغال کند.» (28)
2-«چیزهایى که به محرک نزدیکترین‏اند، آنهایى هستند که حرکتشان سریعترین حرکات است.» (29)
3-«و در این مورد حرکت محیط است که سریعترین‏
حرکات بشمار مى‏آید.» ((30) بنابراین، محرک، محیط را اشغال مى‏کند.» (31)
سؤالى که در اینجا به ذهن خطور مى‏کند این است که اگر محرک نامتحرک، جسم و مادى نیست و بدون اجزا و مقدار و کمیت است، پس چگونه در مکان (محیط جهان)که از خصوصیات موجود مادى است، قرار گرفته است.شاید به جهت همین اشکال، خصوصیت مذکور در کتاب متافیزیک، رها مى‏شود. «راس»نیز معتقد است، مطالب فوق که در کتاب فیزیک بیان شده است، عجولانه و از سر بى‏احتیاطى بیان شده است و نظر اصلى ارسطو همان است که در کتاب«درباره آسمان»بیان شده است، یعنى اینکه محرک اول در مکان نیست. (32)
محرک اول، جوهر و صورت بالفعل است
ارسطو، جواهر را به سه دسته تقسیم کرده است:جوهر محسوس و فناپذیر، جوهر محسوس و سرمدى، جوهر نامحسوس و سرمدى. (33)
نوع اول مانند موجودات زمین که از عناصر چهارگانه ترکیب شده‏اند؛نوع دوم، عبارت است از اجرام آسمانى که داراى عنصر بسیط«اثیر»هستند و نوع سوم جوهر نامتحرک است.
ارسطو، محرک اول را از نوع اخیر جوهر مى‏داند. (34)
دلیل جوهر بودن محرک اول این است که «جوهرها نخستینها از موجودات‏اند». (35) و اعراض به تبع جواهر موجودند، و چون محرک اول، نخستین است، پس جوهر خواهد بود.از طرف دیگر، چون محرک اول جاویدان است پس باید جوهر باشد زیرا تنها«جوهرهایند که باید جاویدان باشند.» (36)
محرک اول همچنین، جوهر بالفعل بوده. (37) و هیچ گونه قوه‏اى در آن نیست، زیرا تنها این نوع موجود است که«ممکن نیست که به هیچ روى داراى حالات گوناگون شود». (38) و از آنجا که نامتحرک بودن محرک اول قبلا اثبات شده، پس لازم است داراى فعلیت تام بوده و هیچ نوع قوه و ماده‏اى براى متحرک شدن در آن نباشد. (39)
از طرف دیگر، چون حرکت جاویدان فلک اول به محرک اول وابسته است، از این رو محرک نخستین نیز جاویدان و بالفعل خواهد بود، زیرا موجود بالقوه ممکن است درزمانى موجود نباشد.بیان ارسطو چنین است:«حتى اگر هم‏[محرک اول‏]فعالیتى بکند، ولى جوهرش توانمندى(قوه)باشد(باز هم حرکتى نخواهد بود).زیرا آنگاه نیز حرکت جاویدان یا ازلى وجود نخواهد داشت، چون موجود بالقوه ممکن هم هست که نباشد.پس باید مبدیى این چنین وجود داشته باشد که جوهرش فعلیت است.
و نیز باید که این جوهرها بى‏ماده باشند» (40)
از قسمت اخیر عبارت مذکور نتیجه دیگرى نیز بدست مى‏آید و آن اینکه محرک اول، صورت محض است، زیرا موجودى که هیچ گونه ماده در آن نباشد، صورت محض خواهد بود.ویژگى«صورت بالفعل» از اهمیت بسیارى برخوردار است.با دقت در دیگر صفات، معلوم مى‏شود که حد وسط بسیارى از این صفات، همین ویژگى مى‏باشد.براى مثال به عنوان «عقل»و«خدا»مراجعه شود. (41)
محرک اول، زیبا، خیر و بهترین است
همانگونه که گذشت محرک اول، علت غایى و معشوق نهایى عالم است، پس باید زیبا و خیر بلکه بهترین باشد زیرا موضوع شوق، پدیدار زیباست.... اشتباق ما به چیزى بیشتر بدان علت است که زیبا پدیدار است...زیبا و گزیده شده به خاطر خودش، در یک و همان ردیف‏اند و«نخستین»همیشه بهترین یا همانند(بهترین)است. (42)
محرک اول، مبدأ و واجب الوجود است
از آنجا که حرکت مستدیر آسمان اول جاویدان است و«این(حرکت)را نیز آن موجود[محرک اول‏] به حرکت مى‏آورد.پس آن‏[محرک اول‏]وجوبا موجود است و تا آنجا که(موجود)واجب است، (وجودش)خیر و جمال است و بدینسان مبدأ است. (43)
ارسطو در جاى دیگرى گوید:خدا، یکى از علل همه چیزهاست و یک مبدأ است». (44)
با دقت در عبارات فوق و در نظر گرفتن مباحث قبلى روشن است که مبدئیت و واجب الوجود بودن محرک اول، به جهت حرکت است نه وجود.
همانگونه که تاکنون دیدیم ارسطو تنها از طریق احتیاج حرکت به محرک به این مطلب رهنمون شد که براى حرکت مستدیر و جاویدان آسمان اول که حرکتهاى عالم به آن منتهى مى‏شوند، باید محرکى جاویدان در نظر گرفت و وجود چنین محرکى واجب و ضرورى است والاّ تغییرات و حرکتهاى جهان و از جمله حرکت جاویدان آسمان اول، قابل توجیه نخواهد بود.
بدینسان محرک اول، مبدأ حرکت آسمان اول و در نتیجه مبدأ همه حرکتها و تغییرات و کون و فسادهاى عالم است، زیرا چنانکه قبلا دیدیم، تمام تغییرات به حرکت مستدیر آسمان اول وابسته است.
نکته دیگرى که در اینجا نیز باید مورد توجه قرار گیرد این است که این مبدئیت حرکت، به معناى علیت فاعلى نیست و محرک اول حتى نسبت به حرکت نیز خالق نیست، بلکه مبدئیت او به معناى علت غایى است و با معشوق بودن غیرارادى، علت حرکت است.
واجب بودن محرک اول نیز بدان معناست که چون حرکت مستدیر جاویدان است، پس واجب است محرک اول موجود باشد، زیرا در غیر این صورت ممکن خواهد بود که در زمانى معدوم باشد و در این صورت حرکت جاویدان در زمانى بدون محرک(علت غایى)خواهد بود و این محال است.بدینسان، مفهوم مبدئیت و واجب الوجود بودن در نزد ارسطو با مفهوم آن در نزد فلاسفه الهى متفاوت است.
فلاسفه مسیحى و اسلامى، تحت تأثیر تعالیم کتب‏مقدس اصل وجود موجودات عالم را وجودى ممکن و فقیر که در ذات خویش محتاج خداوند است، تلقى کردند و وجود خداوند را ذاتا بى‏نیاز از غیر و مکتفى به ذات دانستند.براى مثال فارابى که مؤسس فلسفه اسلامى خوانده مى‏شود، هنگامى که موجود را به دو قسم واجب و ممکن تقسیم مى‏کند و واجب را سبب اول موجودات مى‏داند، در معرفى سبب اول مى‏گوید:
«او موجودى است که در اصل وجود مکتفى به ذات است، هیچ مشارکتى با موجودات دیگر ندارد و اگر مشارکتى هم باشد، تنها مشارکت در اسم است، او فقط مى‏تواند واحد باشد و اوست که به موجودات، وجود، حقیقت و وحدت را بخشیده است.» (45)
محرک اول، عقل بالفعل، کاملترین موجود، زنده و خداست
افلاطون محرک افلاک را از نوع نفس مى‏دانست.ارسطو در رد دیدگاه افلاطون مى‏گوید: او حرکت را جاودانه مى داند، پس نفس نمى‏تواند محرک حرکت جاودانه باشد، «زیرا روح(نفس) چنانکه وى مى‏گوید، چیزى پسین و همزمان با جهان کیهانى است». (46)
اما عقل از آنجا که صورت و فعلیت محض است، جاودانه وده و محرک حرکت جاویدان است.
در واقع از ویژگیهایى که تاکنون درباره محرک اول بیان شد، به سادگى مى‏توان نتیجه گرفت که محرک اول، عقل بالفعل است، زیرا در فلسفه ارسطو، تنها موجودى که چنین خصوصیاتى را داراست، عقل است.از این رو ارسطو به سادگى واژه عقل را درباره محرک اول بکار مى‏برد. (47)
از سوى دیگر، محرک نخستین چون اشرف موجودات و کاملترین آنهاست، پس از نوع عقل خواهد بود زیرا عقل«خدایى‏ترین است». (48)
بالأخره، «عقل چون برترین چیز است» (49) ، و نیز «خدا...بهترین است» (50) ، پس هم اوست که مى‏توان نام خدا را بر آن نهاد.
فیلسوف ما در بحث از حرکت در مواضع متعددى واژه«خدا»را درباره محرک نخستین بکار مى‏برد. براى نمونه وى پس از اینکه محرک اول را با عقل یکى مى‏داند، مى‏گوید:«اگر خدا همیشه در آن حال خوشى است که ما گهگاه در آنیم‏[تعقل‏]- شگفت انگیز است...زندگى نیز از آن اوست.زیرا فعلیت«عقل»، زندگى است.و او فعلیت است.اما فعلیت بالذات او زندگى«بهترین»و«جاویدان»است. از اینجاست که ما مى‏گوئیم«خدا»، «زنده»، «جاویدان»، و«بهترین»است.چنانکه زندگى جاودانه و هستى پیوسته و جاودانه از آن خداست، زیرا خدا این است.» (51)
در کتاب اخلاق نیز اوصاف عقل نظیر تعقل و نفى عمل و ایجاد به خدا نسبت داده شده است. (52)
همانگونه که مى‏بینیم، در اندیشه فیلسوف ما، تعریف خدا، موجود«زنده»، «بهترین»و«جاویدان» است و این ویژگیها تنها در«عقل»وجود دارد.از طرف دیگر، چنان که تاکنون دیدیم، «محرک نخستین»، «جاودانه»بوده و هویتش«عقل»است، نتیجه این دو مقدمه، آن است که محرک اول، از دیدگاه ارسطو، خداست.
شاید براى برخى، شنیدن این سخنان شگفت‏آور باشد.در فلسفه‏هاى مسیحى و اسلامى، اصولا خدا برتر از عقل است و عقول در رتبه بعد از خدا قرار مى‏گیرند و هستى خویش را از او دریافت مى‏کنند، اما در فلسفه ارسطو، خدا همان محرک نامتحرک نخستین و عقل است و از این خدا فعلى سر نمى‏زند، چه رسد به خلقت که فى حد نفسه محال است.از همین جاست که مسأله تعدد خدایان، چنانکه در فصل بعد خواهیم دید، براى ارسطو موجه مى‏نماید.
اگر از دیدگاه فلسفه الهى، به ارسطو بنگریم، باید بگوئیم که وى به خداى فلاسفه الهى معتقد نیست. نگارنده، خداى ارسطو را مساوى خداى ادیان الهى، خداى متکلمان، واجب الوجود و هستى بخش فلاسفه الهى، قلمداد نمى‏کند، بلکه همواره بر تفاوتها تأکید دارد.مع الوصف، در سخنان ارسطو نیز چنین خدایى را نیافته است و اگر کسانى چنین ادعایى دارند، باید از کتابهاى ارسطو شاهد بیاورند، نه از نوشته‏هاى فیلسوفان مسلمان * ، با استنباط شخصى خود.یکى از دانشوران در مقام نقد سخن اینجانب، مى‏نویسد: «مفهوم خدا با مفهوم محرک اول یا محرک نامتحرک، دو مفهوم جداگانه‏اند». (53) در جاى دیگر مى‏گوید: «بر پایه همان اصل عقلى که وجود محرک اول(محرک نامتحرک)اثبات گردید، مى‏توان وجود واجب الوجود (*)اینکه برخى در مقام توجیه و دفاع از فلاسفه یونان، از نوآوریهاى فیلسوفان مسلمان مایه مى‏گذارند، خود تأییدى بر سوء برداشتهاى مستشرقین است.آنها معتقدند، فلسفه اسلامى، صرفا تکرار، تقریر، شرح و حداکثر پاورقیهایى بر آراى فیلسوفان یونانى است.باید گفت گرچه فلاسفه اسلامى از یونانیان ت.ثیر زیادى پذیرفته‏اند، اما خود نیز به اجتهاد پرداخته و نوآوریهاى بسیارى داشته‏اند که نباید، آنها را نادیده گرفت. بالذات را نیز اثبات کرد؛زیرا مفاد اصل مزبور این است که ما بالعرض باید به ما بالذات منتهى گردد.و مقتضاى این اصل در مورد حرکت، اثبات محرک اول و در مورد هستى-اعم از ثابت و متحرک-اثبات واجب الوجود بالذات است». (54)
باید پرسید ارسطو در کدام کتاب و نوشته، چنین مطلبى را بیان کرده است؟اگر ادعا شود«احتمال اینکه ارسطو از درک این نکته که بر اهل تأمل و دقت پوشیده نیست، غفلت داشته، خود غفلت از مقام و منزلت عقلانى ارسطوست» (55) ، در پاسخ باید گفت، مقام و منزلت عقلى هرکس، دلیل عصمت و انتساب هر سخن صواب به وى نیست.گذشته از این، کتاب «اثولوجیا»یا ربوبیات یا میامر، دلیل بزرگى ارسطو نیست و اگر این کتاب دلیل عظمت کسى باشد، آن شخص، فلوطین است نه ارسطو، زیرا امروزه بر اهل تحقیق روشن است که این کتاب«ترجمه و نقلى آزاد از بخشهایى از بعضى رسائل انئادهاى چهارم و پنجم و ششم فلوطین است». (56)
برخى محققان اسلامى در این باره مى‏نویسند: «اثولوجیا یکى از آثار مهم فلسفه و حکمت الهى است که به غلط به ارسطو نسبت داده شده است...مطالب آن در کثیرى از موارد آنچنان تباین با آثار ارسطو دارد که شخص خبیر تعجب مى‏کند که چرا آن را به ارسطو نسبت داده‏اند». (57)
البته بر قدما و بزرگان ما که چنین انتسابى را معتقد بودند، خرده نمى‏گیریم، زیرا سابقا نویسنده واقعى اثولوجیا معلوم نبود و اولا بزرگان ما ارسطو را از کتاب اثولوجیا مى‏شناختند و شاهد این سخن آن است که صدر المتألهین شیرازى براى بازگو کردن آراى ارسطو، در اکثر موارد به همین کتاب استناد مى‏کند. (58)
باید گفت انتساب نادرست همین کتاب، منشأ اصلى ارائه تصویرى نادرست از ارسطو در عالم اسلامى، خصوصا ایران اسلامى، بوده است.این سخن ضرورت تجدید نظر و بازشناسى فلسفه ارسطو و تحقیق پیرامون کتابهاى اصیل او را در حوزه فرهنگى اسلامى و ایرانى به اثبات مى‏رساند.
سخن آخر اینکه، نه تنها فیلسوف ما به خداى هستى بخش، اشاره‏اى نکرده بلکه علیه آن استدلال کرده است و اصولا این مفهوم با نظام فلسفى او در تناقضى آشکار است.در بحثهاى سابق، به خصوص بحث«خلقت جهان»، ددیم که ارسطو خلقت را محال دانسته و بر نفسى آن استدلال مى‏کند.به عقیده وى، عالم از ازل موجود بوده بدون آنکه آفریده شده باشد، و موجودات در اصل وجود خویش محتاج غیر، نیستند.این مطلب از اول مسلم فلسفه ارسطوست و از همین جاست که وى از طریق احتیاج متحرک به محرک، به خدا مى‏رسد نه از طریق احتیاج ممکنات در وجودشان به واجب الوجود (59)
باید گفت خداى ارسطو«حتى خالق خود حرکت نیز نمى‏توانست بود». (60) این مطلب از مباحث قبل براحتى قابل فهم است.
ارسطوشناسان بزرگ مانند راس، کاپلستن و ژیلسون نیز بطور قاطع بر این مطلب تأکید کرده‏اند. (61)
محرک نامتحرک، واحد یا کثیر؟
چنانکه تاکنون دیدیم، تنها موجودى که در فلسفه ارسطو مى‏توان آن را خدا نامید، محرک نامتحرک و عقل است که علت غایى همه حرکتها و تغییرات جهان بشمار مى‏رود و اوصافى نظیر جوهر، صورت بالفعل، حى، بسیط و کاملترین موجود را دارد.اینک وقت آن رسیده که به یکى از مهمترین و بحث‏انگیزترین ویژگیهاى محرک نامتحرک یا خدا بپردازیم:آیا محرک نامتحرک واحد است یا کثیر؟ و اگر کثیر است تعداد آن چند است؟
پیش از همه باید تذکر دهیم که در تمام آثار ارسطو، تنها قسمتى که بطور مستقل به الهیات بالمعنى الأخص یا خداشناسى، اختاص یافته است، کتاب دوازدهم(لا مبدأ)از متافیزیک مى‏باشد که مرکب از ده فصل بوده و مقصود اصلى از آن، بحث‏ پیرامون محرک نامتحرک و اوصاف اوست.در این کتاب ارسطو ابتدا مباحث مقدماتى را طرح کرده و سپس به اثبات محرک نامتحرک منتهى شده و ویژگیهاى آن را برمى‏شمارد.این کتاب برجسته‏ترین قسمت متافیزیک بشمار مى‏رود. (62) و شروح زیادى بر آن نگاشته شده است که از آن جمله، شرح ابن سیناست که در ادامه مطالبى از آن نقل خواهد شد.فصل هشتم این کتاب به موضوع مورد بحث اختصاص یافته است و پاسخ ارسطو را باید در همین جا جستجو کرد.فیلسوف ما در دیگر آثارش، تنها اشاراتى به خداشناسى دارد که شاید بیش از همه در کتاب فیزیک-جایى که به حرکت و لوازم آن مى‏پردازد-باشد.از این رو ابتدا به فیزیک، نظرى مى‏افکنیم و آنگاه به متافیزیک مى‏پردازیم.
فیلسوف ما در کتاب فیزیک درباره واحد یا کثیر بودن محرک نامتحرک مردد است و در چندین مورد، تردید خویش را ابراز مى‏کند و تنها در یک مورد وحدت آن را فرض مى‏گیرد و سپس بر آن استدلال مى‏کند؛استدلالى که در متافیزیک، اساس آن را مورد نفى و انکار قرار مى‏دهد.
عبارتهاى وى چنین است:
«از آنجا که بایستى حرکت همواره بدون وقفه جریان داشته باشد، لذا الزاما بایستى شیئى، شیئى واحد و یا مجموعه اشیایى کثیر، وجود داشته باشد که در آغاز، حرکت را تولید کند». (63)
«پس اگر، حرکت جاودانه است، محرک اول، اگر فقط یکى باشد، نیز جاودانه خواهد بود.چنانچه تعداد محرکین اول بیش از یکى باشد، کثرتى از چنین محرکین همیشگى، حاصل است.اما شایسته آن است که ما گمان بریم، محرک اولین به جاى آنکه کثیر باشد، واحد و به جاى آنکه عددى بى‏نهایت باشد، عدد محدود باشد.هنگامى که نتایج حاصله از هر یک از فرضیات فوق یکى گردند، بایستى همیشه فرض نمائیم که تعداد چیزها محدود است و نامحدود نیست، زیرا در موجودات طبیعى، در صورت امکان آنچه که محدود است و بهتر است، باید که هستى یابد و نه عکس آن» (64)
در اینجا کافى است که فرض را بر وجود محرکى واحد بنا نهیم...استدلال ذیل نیز مبرهن مى‏سازد که محرک اول باید موجودیتى واحد و جاودانه باشد:«ما نشان داده‏ایم که حرکت، همواره جارى است.حرکت باید که پیوسته نیز باشد، زیرا هر آنچه که همیشگى است، پیوستگى دارد، در صورتى که هر آنچه در توالى است، پیوسته نبوده و اما علاوه بر این چنانچه حرکت پیوسته باشد، واحد است.و حرکت واحد است، اگر که محرک و متحرکى که شامل آن‏اند هر یک واحد باشند». (65)
جنانکه مى‏بینیم، ااس استدلال ارسطو، واحد بودن حرکت است و چون حرکت واحد از محرک واحد ناشى مى‏شود، پس واحد بودن حرکت جهان نشانه واحد بودن محرک نامتحرک است.اما او در کتاب لا مبدأ، بر اساس آراى ستاره شناسان زمان خویش، وحدت حرکت جاویدان را نفى مى‏کند و حداکثر 55 و حداقل 47 نوع حرکت را مى‏پذیرد و بر همین اساس، حداقل 47 محرک نامتحرک را مى‏پذیرد.
از عبارات نقل شده از فیزیک، استنباط میشود که فیلسوف ما در دوره‏اى که این کتاب را نگاشته است، میان توحید و شرک، مردد بوده است، ضمن اینکه میل و استدلال او به جانب توحید بوده است.حال باید دید در متافیزیک چه مى‏گوید:«مبدأ و نخستین از موجودات، نامتحرک است، هم بالذات و هم بالعرض، اما نخستین حرکت جاویدان یگانه را به حرکت مى‏آورد.لکن از آنجا که متحرک ناگزیر به وسیله چیزى به حرکت مى‏آید، و محرک نخستین بذاته نامتحرک است، و حرکت جاویدان به وسیله موجودى جاویدان به حرکت مى‏آید، و یک حرکت از یک(محرک)روى مى‏دهد، و نیز از آنجا مى‏بینیم که غیر از حرکت مطلق کل جهان، که مى‏گوئیم جوهر نخستین نامتحرک آن را به حرکت مى‏آورد، حرکتهاى مکانى دیگرى هم موجودند، مانند حرکتهاى جاویدان ستارگان سرگردان(یعنى سیارات)(زیرا جسم داراى حرکت‏ چرخشى-مستدیر-جاویدان و ایست‏ناپذیر است، چنانکه در مباحث طبیعیات اثبات شده است)، پس هر یک از این حرکات مکانى نیز باید به وسیله یک جوهر بذاته نامتحرک و جاویدان به حرکت آورده شود...پس آشکار است که جوهرها ضرورتا به همان تعداد(حرکات مکانى ستارگان)وجود دارند». (66)
وى در ادامه براى تعیین تعداد حرکتها، از مباحث ستاره شناسى زمان خویش بهره گرفته و بعنوان نتیجه مى‏گوید:«پس عدد مجموعه سپهرها[افلاک‏] چه آنها که به پیش حرکت مى‏کنند و چه آنها که در جهت مخالف حرکت مى‏کنند، 55 خواهد بود.اما اگر به ماه و خورشید آن حرکتهایى را که از آنها سخن گفتیم نیافزاییم، آنگاه شمار سپهرها 47 خواهد بود، پس بگذاریم شمار سپهرها این اندازه باشد؛چنانکه مى‏توان احتمالا جوهر و مبادى نامتحرک را نیز به همین تعداد انگاشت.زیرا از ضرورت سخن گفتن را باید به اندیشمندان نیرومندترى واگذارم». (67)
خلاصه این استدلال چنین است:هر نوع از حرکت جاویدان مستدیر، محتاج یک محرک نامتحرک است. تعداد حرکتهاى جاویدان حداقل 47 تاست.پس عدد محرکهاى نامتحرک 47 خواهد بود.
ابن سینا در شرح استدلال فوق این سئوال را مطرح مى‏سازد که:اگر محرک به صورت علت غایى، چیزى را به حرکت مى‏اندازد، چرا یک معشوق نمى‏تواند باعث تحریکت اشیاى متعدد گردد.سپس مى‏گوید:ارسطو این اصل را مسلم فرض کرده است. (68)
ابن سینا در کتاب اشارات، خود به این سئوال پاسخ مى‏دهد و بر اساس رصدهاى نجومى که حرکتهاى افلاک و ستارگان را در جهان مختلف نشان داده بودند، مى‏گوید:اگر عقل واحدى معشوق افلاک باشد، باید همه افلاک به صورت واحدى متحرک باشند، در حالى که اینگونه نیست.منشأ تفاوت حرکتها نمى‏تواند جسم فلک باشد، زیرا جنس همه آنها از نوع واحد یعنى اثیر است.پس سبب تفاوت حرکتها، تفاوت اغراض و غایات و در نتیجه، تقاوت و تعدد عقول است. (69)
وى در ادامه بحث، دلیل اشتراک حرکتهاى افلاک در مستدیر بودن را در این مى‏داند که معشوق بعید همه الاک، عقل اول است. (70)
در تمام اینگونه مباحث تطبیقى باید این نکته را به خاطر سپرد که از دیدگاه ارسطو، خدا، مساوى عقل و محرک نامتحرک جاویدان است و از این رو مباحث مذکور بعنوان الهیات بالمعنى الأخص و خداشناسى تلقى مى‏شود.اما براى فیلسوفان مسلمان که خدا را فراتر از عقول مى‏دانند، این گونه بحثها، بجاى آنکه خداشناسى باشد، فلک شناسى و عقل شناسى است. به بحث اصلى خود باز مى‏گردیم.
تا اینجا مى‏توان اعتقاد به شرک را به ارسطو نسبت داد؛اما مشکلاتى در این جا هست که باید به آنها پرداخت.در سخنان ارسطو دو فقره مندرج است که به نظر مى‏رسید بافقرات مذکور در تعارض است: *
1-ارسطو پس از اثبات کثرت محرکهاى نامتحرک مى‏گوید:«پس اینکه این جوهرها وجود دارند، و از آنها یکى نخستین است و دیگرى دومین، به همان ترتیب حرکات مکانى ستارگان، نکته‏اى آشکار است. (71)
یکى از دانشوران گرامى، از فراز بالا، چنین استنباط کرده است که«از این سخن به دست مى‏آید که ارسطو به یک محرک نخستین که ذاتا نامتحرک است، معتقد بوده، آن را محرک حرکت مطلق کل جهان مى‏دانسته است و نه در کنار، بل در طول این یک محرک نخستین، به محرکهاى نامتحرک ثانوى نیز باور داشته است». (72)
منظور از«در طول بودن»، این است که یکى از محرکهاى نامتحرک، خالق و هستى بخش دیگر محرکهاى نامتحرک است و هم او خداست.
(*)از آنجا که این دو فقره، از بحث‏انگیزترین و غامض‏ترین عبارتهاى ارسطو بوده و ظاهرا منشأ برخى آراى مهم فلسفى نظیر نظریه صدور افلوطین بوده است.لذا بحث بیشترى را به آن اختصاص مى‏دهیم. در پاسخ باید گفت اولا:خلقت و تکوین مطلق، بطور مطلق مورد انکار صریح فیلسوف ماست و او در مواضع متعدد علیه آن استدلال کرده است که در بحث خلقت جهان، مشاهده شد.
ثانیا:اگر محرکهاى نامتحرک دیگرى غیر از محرک نخستین، تکوین یافته باشند، متحمل حرکت خواهند شد، زیرا چنانکه در بحث ارتباط حرکت و تکوین، دیدیم، شئ قبل از تکوین متحمل حرکت خواهد شد. گذشته از اینکه تکوین، خود نوعى حرکت و تغییر است.این نتیجه خلاف فرض ارسطو است، چون فرض بر این است که این محرکها، همگى نامتحرک هستند.
نویسنده ما، خود به شق دوم از پاسخ دوم، اشاره و اذعان کرده است. (73)
ثالثا:اگر محرکهاى نامتحرک، همگى مخلوق محرک نامتحرک نخستین باشند، در این صورت، جاویدان نخواهند بود، حال آنکه حرکتى را که آنها ایجاد مى‏کنند(حرکت افلاک)جاویدان فرض شده است.این مطلب در بحث جاودانگى محرک نامتحرک از زبان ارسطو نقل شد(لازم به ذکر است که ارسطو صدور ازلى را هم منکر است).
ابن سینا در شرح عبارت مذکور مى‏گوید:«اگر مراد از اول و ثانى و ترتیب محرکهاى نامتحرک، برقرارى رابطه علیت در میان آنهاست، این مطلب از عبارات ارسطو بدست نمى‏آید. (74)
نتیجه آنکه اول و ثانى را نمى‏توان به معناى علت و معلول فهم کرد.
اولیت از لحاظ زمان نیز نمى‏تواند قصد شود، زیرا از ویژگیهاى مسلم محرکهاى نامتحرک، جاویدان بودن آنهاست.از همین جا معلوم مى‏شود که اولیت به معناى اینکه چیزى شرط وجود شى‏ء آخر است، نیز نمى‏تواند اراده شود.
بدینسان اولیت، به هیچ یک از سه معناى مذکور، یعنى علیت در وجود، تقدم زمانى و شرطیت چیزى براى دیگرى، نمى‏تواند در میان محرکهاى نامتحرک برقرار باشد و از این راهها نمى‏توان ارتباط میان آنها را تفسیر و توجیه کرد.با توجه به همین مشکلات، کاپلستن پیشنهاد مى‏کند«کلمه اول به معناى اعلا فهمیده شود». (75)
اما مفهوم اعلا به معناى کاملتر، نیز داراى مشکلاتى است.اولا:طبق اصول فلسفه ارسطو، و نه مبانى فلسفه اسلامى، آنکه ناقصتر است به کاملتر گرایش و عشق داشته و به سمت او حرکت خواهد کرد، زیرا موجودات عاشق کمالند.اما این نتیجه با فرض نامتحرک بودن این محرکها منافات دارد.
ثانیا:اگر این توضیح پذیرفته نشود و فرض شود که محرکهاى نامتحرک با وجود اینکه یکى کاملتر و دیگران ناقص‏ترند، نسبت به هم ارتباط و جاذبه‏اى ندارند.در این فرض نیز مشکل همچنان باقى است، زیرا با خدایانى مواجه خواهیم بود که با هم ارتباطى ندارند و هر یک منشأ نوعى حرکت مکانى جاویدان هستند.
ثالثا:همان گونه که قبلا دیدیم، از اوصاف محرک نامتحرک و عقل، «وجود نامتناهى»و«بهترین و کاملترین موجود»مى‏باشد، در حالى که اگر اول به معناى اعلا باشد، همه محرکهاى نامتحرک جز یکى از آنها واجد این اوصاف نخواهد بود و تخصیص اوصاف محرک نامتحرک به یکى از آنها دلیل قاطعى را مى‏طلبد.
براى روشن‏تر شدن بحث، ذکر نکته‏اى ضرورى است.ارسطو کلمه اول یا نخستین را در مواضع مختلفى بکار مى‏برد.گاهى براى بیان ارتباط محرکهاى نامتحرک، آن را بکار مى‏گیرد که ظاهرا این کاربرد تنها در دو مورد صادق است:یکى همان است که در بالا نقل شد و موضوع بحث ماست و دیگرى موردى است که در طبیعیات بدان اشاره‏اى شده است. (76)
در موارد دیگر معمولا کلمه اول بر حرکت (77) و بر متحرک یا آسمان (78) اطلاق مى‏شود و در موارد بسیارى نیز اول بر محرک نامتحرک اطلاق مى‏شود، به این معنا که محرک نامتحرک، محرک نخستین نیز هست.در این موارد، واژه اول براى بیان ارتباط محرکهاى نامتحرک بکار نمى‏رود، بلکه حتى اگر یک محرک نامتحرک موجود باشد، باز اول است و اگر چندین محرک نامتحرک داشته باشیم، باز همه آنها اول هستند.براى مثال ارسطو مى‏گوید:«چنانچه تعداد محرکین اول بیش از یکى باشد، کثرتى از چنین محرکین همیشگى، حاصل است.اما شایسته آن است که ما گمان بریم محرک اولین به جاى آنکه کثیر باشد، واحد و به جاى آنکه عددى بینهایت باشد، عددى محدود باشد». (79)
در جاى دیگر مى‏گوید:«الزاما بایستى شیئى، شیئى واحد و یا مجموعه اشیایى کثیر، وجود داشته باشد که در آغاز حرکت را تولید کند، و این محرک اول بایستى که غیر متحرک باشد». (80)
بنابراین، مفهوم«اولیت»مساوق با مفهوم«محرک نامتحرک»است، خواه محرک نامتحرک، واحد باشد یا کثیر.
نتیجه آنکه اولیت محرک نامتحرک نسبت به محرکهاى نامتحرک دیگر نیست، بلکه نسبت به چیز دیگرى است.
شاید از مجموع کلمات ارسطو، به خصوص عباراتى که نقل شد، بتوان استنباط کرد که منظور از محرک اول، محرکى است که حرکت اول را پدید آورده است.حرکت اول یعنى حرکت مکانى مستدیر و جاویدان که در افلاک وجود دارد.بنابراین اولیت محرک اول نسبت به حرکت اول است؛و اولیت حرکت مذکور، در جمیع معانى اول، نسبت به انواع دیگر حرکت و تغییر، صادق است.ارسطو، ضمن بر شمردن معانى«اول»یعنى تقدم زمانى، شرط وجود و استکمال هستى، همه این معانى را در حرکت مکانى مستدیر جاویدان که در افلاک وجود دارد، صادق مى‏داند. (81))
بدنیسان، متحرکین اول، افلاک هستند. حرکتهاى اول، حرکتهاى افلاک هستند و در نهایت، محرکین اول، عقولى هستند که به صورت علت غایى، مبدأ حرکتهاى افلاک مى‏باشند.پیشنهاد ما درباره معناى«اول»در همه مواردى که در کلام ارسطو، واژه اول با نخستین بکار مى‏رود، همین است، و آن را معناى عام اول مى‏خوانیم.اما دو مورد استثناء وجود دارد که در مقام بیان ارتباط محرکهاى نامتحرک بیان شده است که یکى از این دو فقهر، همان فقهره‏اى است که موضوع بحث ماست.در اینجا نیز پیشنهاد این است که اولیت محرک، نسبت به متحرک و حرکت است، اما بگونه‏اى دیگر.در معناى عام اول، حرکت مکانى مستدیر و جاویدان، اول فرض مى‏شود و از همین جا هر متحرکى که واجد این حرکت است، یعنى افلاک، صفت اول را خواهد داشت.
اما افلاک، گذشته از این نقطه اشتراک(واجدیت حرکت مستدیر و جاویدان)تفاوت مکانى نیز دارند، به این صورت که یکى محیط بر همه آنهاست و دیگرى پس از آن قرار دارد و همینطور، تا به زمین که در مرکز افلاک واقع شده است مى‏رسیم.فلک محط، آسمان اول نامیده مى‏شود که متحرک اول نیز هست، فلک بعدى، آسمان دوم و متحرک دوم، تا به چهل و هفتمین فلک برسیم.در نتیجه محرکى که مبدأ حرکت فلک اول است، محرک اول نام دارد و محرکى که مبدأ فلک دوم است، محرک دوم نام دارد و بدینسان، ترتیب محرکها بر اساس ترتیب متحرکها و حرکتهاى آنهاست.جمله مورد بحث ما نیز مؤید همین توجیه است:«پس اینکه این جوهرها وجود دارند، و از آنها یکى نخستین است و دیگرى دومین، به همان ترتیب حرکات مکانى ستارگان، نکته‏اى آشکار است». (82)
همانطور که مى‏بینیم، اول و دوم بودن محرکهاى نامتحرک با ملاحظه ترتیب حرکات مکانى ستارگان، بیان شده است نه با ملاحظه علیت در میان محرکها یا اعلى و اکمل بودن یکى نسبت به دیگرى.در نزد فلاسفه مسیحى و مسلمان نیز خدا«اول»خوانده مى‏شود اما به معناى اولیت در وجود و علیت آن نسبت به موجودات دیگر.
حاصل سخن آنکه، براى واژه«نخستین»، دو معناى عام و خاص فرض مى‏شود که نسبت به‏ محرک، متحرک و حرکت صادق است.همه محرکهاى نامتحرک در معناى عام«نخستین»، مشترک‏اند، اما تنها یکى از آنها واجد وصف «نخستین»به معناى خاص مى‏باشد.
2-فقره دیگرى از عبارات متافیزیک در دست است که با شرک منافات دارد.البته این فراز از سخن ارسطو مورد اشاره منتقدان محترم قرار نگرفته است، اما به نظر مى‏رسد مهمترین عبارت ارسطو در موضوع بحث ما بوده و حایز اهمیت بسیار است.در انتهاى فصل هشتم کتاب لا مبدأ و پس از اثبات 47 محرک نامتحرک از راه 47 نوع حرکت و متحرک، ناگهان لحن کلام منقلب مى‏شود:«اما اینکه یک آسمان وجود دارد، آشکار است.زیرا اگر آسمانهاى بسیار مانند انسانها(ى بسیار)، باشند، آنگاه مبدأ حرکت هر یک صورتا(یا نوعا)یکى، اما عددا بسیار خواهد بود.لکن هر آنچه که عددا بسیار است، داراى ماده است...لیکن چیستى(یا ماهیت) نخستین، داراى ماده نیست.زیرا تحقق کامل است. پس محرک نخستین نامتحرک است، هم مفهوما و هم عددا یکى است، و بنابراین همچنین است آن متحرکى که جاودانه و پیوسته در حرکت است.پس تنها یک آسمان هست». (83)
پس از عبارات فوق، باز لحن کلام به گونه سابق باز مى‏گردد و کثرت محرکهاى نامتحرک مورد تأکید قرار مى‏گیرد؛به این بیان که ارسطو اصل این اعتقاد نیاکان خویش را که اجرام آسمانى را خدایان مى‏دانستند، مى‏پذیرد و آن را سخنى خدایى قلمداد مى‏کند، اما پیرایه‏هاى آن نظیر انسانشکل بودن خدایان را رد مى‏کند.براى روشن شدن موضوع بحث، باید نظریه ارسطو درباره«اصل تفرد»بیان شود، چرا که سخنان نقل شده، به همین مطلب اشاره دارند.
ارسطو، لااقل در دوره عظیمى از حیات علمى خود، اساس تفرد جوهر را ماده مى‏دانسته است.وى جوهر را مرکب از ماده و صورت مى‏داند؛اما عنصر صورى در همه اعضاى نوع واحد مثل انسان، یکى است، پس صورت نمى‏تواند فرد ساز باشد و اساس تشخص فرد و تمایزش از دیگر افراد نوع تلقى شود.بنابراین، ماده این نقش را خواهد داشت.ظاهرا، مراد ارسطو، ماده اولیه یا هیولى نیست.زیرا هیولى فاقد هرگونه فعلیت و تعیّن بوده و در همه موجودات یکسان است. بلکه آخرین ماده‏اى که صورت نوعیه را متحمل مى‏شود، این نقش را ایفا خواهد کرد.وى در این باره مى‏گوید:«اما بر حسب فرد جزیى، مثلا سقراط، به اعتبار واپسین ماده(یا ماده اخیر)وجود دارد؛و به همین‏سان در مورد چیزهاى دیگر». (84)
توماس اکوئینى نیز، ماده کمیت‏دار و قابل اشاره حسیه را، اساس تفرّد معرفى کرد. (85)
فلاسفه اسلامى در این باره اختلاف نظر دارند.اکثرا ملاک تشخص ماهیت را«عوارض مشخصه»مى دانند.دیگران این ملاک را در وضع، مکان، زمان، ماده، فاعل قریب و مفیض وجود، واجب الوجود هستى بخش و از این قبیل، جستجو مى‏کنند.فارابى براى اولین بار وجود را ملاک تشخص دانست.پس از او صدر المتألهین بر اساس اصالة الوجود، رأى فارابى را پذیرفت. (86)
به هر حال، بر طبق نظر ارسطو، چنانچه موجودى فاقد ماده بوده و صورت محض باشد، باید تنها عضو نوع خود باشد، و چنین موجودى نمى‏تواند داراى افراد متعدد باشد، زیرا ماده‏اى که برقرار کننده تمایز در میان افراد است وجود ندارد.بر اساس این نظریه، محرک نامتحرک اول که عارى از ماده است، از حیث عدد واحد خواهد بود؛همین مطلب مفاد فقره مورد بحث ماست.در توافق با فلاسفه اسلامى، البته مى‏توان به ارسطو پاسخ داد که عقول افراد یک نوع نیستند، بلکه هر یک، نوع منحصر به فرد است، در نتیجه کثرتى از عقول یا محرکین نامتحرک با اصل ثفرد، منافات نخواهد داشت.اما ارسطو این مطلب را اظهار نکرده است.
بدینسان فقره مورد بحث که ناظر به اصل فردیت است، با عبارات سابق و لا حق در تعارضى آشکار است.«ییگر»ارسطوشناس معروف آلمانى که«پدر ارسطوشناسى معاصر»خوانده مى‏شود (87) ، در این باره توجیهى دارد که عموما مورد پذیرش واقع شده است.او درباره آثار ارسطو، بطور کلى معتقد است که «ما باید آنچه را که اکنون به نام مجموعه ارسطویى پیش روى داریم، دست کم در خطوط بنیادى و اصلى آن، همچون آینه گسترش تکاملى ممتد، گوناگون و جا به جا آشفته و متضادى در مسیر تاریخى تکوین اندیشه خود ارسطو به شمار آوریم» (88) .
ییگر، حیات علمى ارسطو را به سه دوره تقسیم کرده و آثار وى را در این سه مرحله قرار مى‏دهد.او درباره اعتقاد ارسطو به توحید و شرک، معتقد است که فیلسوف ما در دوران حیات خویش، در بین توحید و شرک در نوسان بوده است.بدین ترتیب که در دوره اول که مکتب فلسفى خویش را بنا نکرده بود، به توحید معتقد بوده است.کتاب لامبدأ، جز فصل هشتم آن به این دوره تعلق دارد.در دوره دوم نیز موحد بوده اما شکوکى براى او عارض گشته بود. (تردیدهایى که پیش از این از کتاب فیزیک نقل شد، بیانگر همین دوره است)در دوره سوم به شرک منتهى مى‏شود، اما وى قبل از تکمیل این دوره از دنیا رفت.فصل هشتم کتاب لا مبدأ، به همین دوران تعلق دارد.
اما درباره فقره مورد بحث که در آن به اصل فردیت و توحید اشاره شده است، ییگر معتقد است که این قسمت یا به دوره سابق ارسطو تعلق دارد و در هنگام جمع‏آورى آثار ارسطو در لابلاى فصل هشتم قرار داده شده است و یا نوشته شاگردان ارسطو مى‏باشد. برخى از محققین ضمن نقل آراى ییگر، آن را تنها راه‏حل ممکن براى رفع تناقض آشکارى که در عبارات ارسطو دیده مى‏شود، دانسته و مى‏گوید:این فقره اشکالى است که به صورت جمله معترضه بیان شده و مراد ارسطو این است که این اشکال مى‏تواند بر نظریه او وارد شود.یا اینکه شاگردان ارسطو، چون عبارات فصل هشتم لا مبدأ را با دیگر سخنان ارسطو متفاوت دیده‏اند، این فقره را بعنوان خلاصه اعتقاد ارسطو در جاهاى دیگر، نوشته و در لابلاى فصل هشتم لا مبدأ قرار داده‏اند (89) .
کاپلستن نیز همین نظر را دارد.وى در بحث اصل فردیت، ضمن اشاره به فراز مذکور، مى‏گوید:«عبارت مورد بحث به نظر مى‏رسد بر سبیل اعتراض بر ضد نظریه ارسطو درباره تعداد کثیرى از محرکهاى نامتحرک باشد». (90)
حاصل آنکه، ارسطو، درباره خدا، همیشه بر یک منوال فکر نمى‏کرده و در بین توحید و شرک در نوسان بوده است و شاهد آن سخنانى است که تاکنون از او نقل شده و مؤید آن این است که وى گاهى با صیغه مفرد و گاهى با صیغه جمع واژه«خدا» را ذکر مى‏کند، گرچه به نظر مى‏رسد کاربرد صیغه جمع در خصوص لفظ«خدا»بیشتر است و در مورد لفظ محرک نامتحرک یا محرک اول، برعکس است. مؤید دیگر وصیت‏نامه اوست.«ارسطو بر طبق وصیت خود مقرر داشت که تصویر ما در او وقف خداى خاک شود و در استاگیرا براى وفاى نذرى که او در قبال خدایان کرده بود دو مجسمه از مرمر به ارتفاع چهار ذراع یکى به نام زئوس و دیگرى به نام آتنا برپا دارند» (91) .
نکته مهمى که از این بررسى‏ها روشن مى‏شود این است که خداشناسى ارسطو بر طبیعت شناسى و علم نجوم زمان او، وابستگى تام دارد.فیلسوف ما از شناخت طبیعت آغاز مى‏کند، اما چون مشخصه اصلى طبیعت، حرکت است، به بررسى حرکت و شرایط آن مى‏پردازد و از همین جا به ضرورت محرک نامتحرک اول مى‏رسد و نام خدا را بر آن مى‏نهد. سپس بر اساس اینکه یک نوع حرکت و یک آسمان و فلک موجود است، به توحید مى‏گراید، اما با ملاحظه رصدهاى نجومى که حداقل 47 فلک متحرکت و در نتیجه همین تعداد از انواع حرکت را اثبات مى‏کند، به شرک منتهى مى‏شود؛در حالى که شرک را با اصل فردیت در تعارض مى‏بیند و توجیهى براى ارتباط محرکهاى نامتحرک نمى‏یابد و با کمال تواضع و صراحت، یافتن راه حل نهایى و قاطع را به «اندیشمندان نیرومندتر» (92) از خود واگذار مى‏کند. حال که ارسطو خود اینچنین سخن مى‏گوید، آیا رواست برخى که گنجینه‏اى از عالى‏ترین معارف توحیدى را از قرآن و اهل بیت پیامبران صلوات اللّه علیهم، به ارمغان برده‏اند، چهره‏اى خطاناپذیر و غیرواقعى از ارسطو ساخته و از او دفاع کنند؟!
یادداشتها
(1)-متافیزیک، ص 399، مقایسه کنید با طبیعیات، ص 96 و 108 و درباره نفس، ص 264 و 268.
(2)-متافیزیک، ص 400.
(3)-همان مأخذ:ص 406.
(4)-همان مأخذ.
(5)-ارسطو، اخلاق نیکو ماخس، ج 2، ص 107 و ر.ک:امیل بریه، تاریخ فلسفه، ص 289.
(6)-متافیزیک، ص 401.
(7)-همان مأخذ، ص 3-412 و ر.ک، کاپلستن، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 431.
(8)-طبیعیات، ص 96.
(9)-ابن سینا، کتاب الانصاف، شرح کتاب حرف اللام، ص 28.
(01).DECAELO,292 a12.52.
(11).Idem,292 b1-11.
(12)-ارسطو، اخلاق نیکو ماخس، ج 2، ص 276.
(13)-متافیزیک، ص 1-400 و ر.ک:متافیزیک، ص 9.
(14)-ارسطو، اخلاق نیکو ماخس، ج 2، ص 4-113.
(15)-متافیزیک، ص 401.
(16)-متافیزیک، ص 409.
(17)-ر.ک:الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 4-142 و 50-149.
(18)-همان مأخذ، ص 1-150.
(19)-کاپلستن، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 432.
(20)-ارسطو، طبیعیات، ص 274.
(21)-ارسطو، متافیزیک، ص 403.
(22)-طبیعیات، ص 276.
(23)-همان مأخذ، ص 295.
(24)-همان مأخذ.
(25)-همان مأخذ، ص 296.
(26)-همان مأخذ، ص 298.
(27)-همان مأخذ، ص 300.استدلال فوق در متافیزیک، ص 402 نیز تکرار شده است.درباره رد امکان کمیت نامحدود رجوع کنید به:طبیعیات، فصل پنجم از کتاب سوم.
(28)-طبیعیات، ص 299.
(29)-همان مأخذ.
(30)-همان مأخذ.
(31)-همان مأخذ.
(23).Ross,Aristotle,p 081-181
(33)-متافیزیک، ص 6-385.
(34)-همان مأخذ، ص 386 و 395.
(35)-همان مأخذ، ص 395.
(36)-همان مأخذ، ص 396 سطر 7.
(37)-همان مأخذ، ص 369، 400 و 401.
(38)-همان مأخذ، ص 400.
(39)-متافیزیک، ص 396، سطر 6.
(40)-همان، ص 396.
(41)-ر.ک:امیل بریه، تاریخ فلسفه، ص 284.
(42)-متافیزیک، ص 400-399، همچنین ر.ک:ص 401 و 410.
(43)-همان، ص 400.
(44)-همان، ص 9.
(45)-ابو نصر فارابى، فصول منتزعه، تحقیق فوزى مترى نجار، تهران، انتشارات الزهراء(س)، 1405، ص 3.
(46)-متافیزیک، ص 397.
(47)-ر.ک:همان، ص 9-408 و 401-400.
(48)-همان، ص 408 و ر.ک:همان مأخذ، ص 9 و 1-400.
(49)-همان، ص 409، و ر.ک:همان مأخذ، ص 408.در این صفحه، عقل«شریفترین جوهر»خوانده شده است.
(50)-همان مأخذ، ص 401.
(51)-همان مأخذ، و ر.ک:ص 407 و ص 9.
(52)-ارسطو، اخلاق نیکو ماخس، ج 2، ص 276.
(53)-نشریه تخصصى کلام، مؤسسه تحقیقاتى و تعلیماتى امام صادق(ع)، شماره 4(زمستان 1372)ص 58.
(54)-همان مأخذ، ص 54.
(55)-همان مأخذ، ص 58.
(56)-ر.ک:مقدمه محمدحسن لطفى بر دوره آثار فلوطین.
(57)-ر ک:مقدمه سید جلال الدین آشتیانى بر اثرلوجیا، انجمن حکمت و فلسفه، تهران، 1356.
 (58)-براى نمونه رجوع کنید به:اسفار، 1/88، 1/128، 2/64، 3/317، 9/63 و 97 و 194 و 255، 8/313 و 181 و 307 و 356 و 309.
(59)-ارسطو، متافیزیک، ص 399 و 9-408 و اخلاق نیکو ماخس، ج 2 ص 276.
(60)-ژیلسون، روح فلسفه قرون وسطى، ص 120.
(61)-RPSS,ARISTOTLE,P481، کاپلستن، تاریخ فلسفه، ج 1 ص 428 و 431 و ژیلسون، روح فلسفه قرون وسطى، ص 113، 120 و 121.
(26).ROSS,ARISTOTLE,P971
(63)-ارسطو، طبیعیات، ص 273.
(64)-همان مأخذ، ص 274.
(65)-همان مأخذ.
(66)-ارسطو، متافیزیک، ص 4-403.
(67)-همان مأخذ، ص 406.
(68)-ابن سینا، کتاب الانصاف، شرح کتاب حرف اللام، ص 28 مندرج در کتاب ارسطو عند العرب، عبد الرحمن بدوى، وکاله المطبوعات، کویت، 1978.
(69)-ابن سینا، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 165 و ص 171 و توضیح خواجه نصیر الدین طوسى ص 8-165.محقق طوسى در توضیح سخنان ابن سینا به دوگانگى کلمات ارسطو اشاره کرده و مى‏گوید:ارسطو در برخى اقوالش به واحد بودن علت غایى حرکتهاى افلاک اشاره کرده و در مواضع دیگر به کثرت آنها.ر.ک:همان مأخذ، ص 165.
(70)-همان مأخذ، ص 171.
(71)-متافیزیک، ص 404.
(72)-محسن غرویان، برهان حرکت(2)، مجله رشد آموزش معارف اسلامى، سال پنجم، پاییز و زمستان 1371، ص 11.
(73)-همان مأخذ.
(74)-ابن سینا، کتاب الانصاف، شرح کتاب حرف اللام، ص 28.
(75)-کاپلستن، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 428.
(76)-طبیعیات، ص 274.
(77)-طبیعیات، ص 279 و متافیزیک، ص 400 سطر 13.
(78)-مراد فلک یا سپهر اول است.ر.ک:متافیزیک ص 399 سطر 7.
(79)-طبیعیات، ص 274.
(80)-طبیعیات، ص 273.
(81)-طبیعیات، ص 279.
(82)-متافیزیک، ص 404.
(83)-متافیزیک، ص 7-406.
(84)-متافیزیک، ص 8-237 و ر.ک:متافیزیک، ص 231 و ROSS,ARISTOTLE,P981.
(85)-کاپلستن، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 421.
(86)-ر.ک:ملاصدرا، اسفار، منشورات مصطفورى، قم، ج 2، ص 13-10 و علامه طباطبایى، نهایة الحکمه، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1362، ص 7-76.
(87)-متافیزیک، مقدمه مترجم، ص 26.
(88)-همان مأخذ، ص 31.
(89)-ارسطو، عبد الرحمن بدوى، بیروت، دارالقلم، 1980، ص 174، 187 و 7-195.
(90)-کاپلستن، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 422.
(91)-اتین ژیلسون، روح فلسفه قرون وسطى، ص 69.
(92)-متافیزیک، ص 406.

تبلیغات