آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

آرزوهای یعقوب
یعقوب پسر لیث، اولین امیر سلسله صفاری بود که از خطه سیستان سربرآورد و به تدریج بر مناطق وسیعی از خاک ایران تسلط یافت.یعقوب در تاریخ 18 شعبان 261 هجری قمری با لشکری انبوه عازم مغرب شد تا ایالت فارس را به تصرف درآورده و بر پادشاهی خویش بیفزاید، پادشاهی که وی با زور و قدرت شمشیر بدست آورده بود.در حقیقت، دولت یعقوب، دولتی نظامی بود چنان که خود در پیش قاصد خلیفه می‏بالد که پادشاهی خویش را بر خلاف عباسیان به میراث نبرده، بلکه از عیاری و شیرمردی بدست آورده است. (1)
یعقوب سرداری دلاور بود و آرزوهای دور و درازی داشت.در مورد دلاوری و بی‏باکی وی، اعتراف صریحی از زبان یکی از دشمنانش ابراهیم بن الیاس سپاه سالار خراسان می‏شنویم.او که در حمله یعقوب به هرات، رودرروی دلاور سیستان ایستاده بود شکست سختی خورد و زمانی که نزد محمد بن طاهر آمد به او گفت:«با این مرد به حرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن هیچ باک نمی‏دارد و بی‏تکلف و بی‏نگرش(بی‏ملاحظه)همی حرب کنند و دون شمشیر زدن هیچ کاری ندارند، گویی از مادر، حرب را زاده‏اند.خوارج با او همه یکی شده‏اند و به فرمان اویند.صواب آن است که او را استمالت کرده آید تا شر او و آن خوارج بدو دفع باشد، و(یعقوب) مردی جدست و شاه فنن(یا فنون)و غازی طبع». (2)
اعترافی دیگر در این مورد چنین است:«وقتی یعقوب بر نیشابور چیره شد، سالوکان(درویشان و تهیدستان عرب)خراسان جمع شدند و تدبیر کردند که این مرد صاحب قران خواهد بود و دولتی بزرگ دارد و مردی مرد است و کسی برو(بر)نیاید.ما را صواب آن باشد که به زینهار او رویم و به روزگار دولت او زندگی همی‏کنیم.» (3)
یعقوب و لشکریانش آنچنان دلیری از خودنشان دادند که موفق شدند«اسبهای خود را در کنار دجله و در ساحل خزر و در حاشیه جیحون آب دهند.» (4)
این سردار دلاور، قطعا به داشتن چندین ایالت شرقی ایران بسنده نمی‏کرد و«آشکارا در راه تصرف تمام ایران می‏کوشید.» (5) گویی که اشتهای یعقوب، در بلعیدن ایالات و مناطق گوناگون و منظم ساختن آنان به پادشاهی بنی صفار، سیری ناپذیر می‏نمود.
بشنویم سخن وی را که خطاب به ابراهیم بن اخضر فرمانده خوارج چنین می‏گوید:«...این کوهها و بیابانها ثغرهاست(مرز کشورهای غیر مسلمان)که شما از دشمنان نگه باید داشت(شما نگاهدارید)که ما قصد ولایت بیشتر داریم و همه ساله اینجا حاضر نتوانیم بود.» (6)
یعقوب که در هیچ جنگی شکست نخورده بود، سرمست از پیروزی و تصرف ایالت فارس، به سوی بغداد پیشروی نمود و این پیشروی صفحه خونینی از رابطه صفاریان با عباسیان را گشود.
هجوم به بغداد مرکز خلافت عباسی
علل هجوم به بغداد
یعقوب«از جنگهای فاتحانه متوالی، مغرور و تهییج شده» (7) و«بسیار قدرتخواه بود» (8) و این قدرت خواهی تا جایی بود که یکی از علل توجه یعقوب به سمت بغداد را این می‏دانند که«معتمد خلیفه عباسی درخواست او را برای دادن فارس به وی رد کرده بود.» (9) «پیروزیهای یعقوب در خوزستان، وی را به سوی رامهرمز و سرحدات اهواز سوق داد.» (10)
باید از تعصب ضد عربی و ضد عباسی یعقوب نیز در حمله به بغداد یاد کرد (11) عباسیان همواره در صدد بودند فرمانروایان ایرانی را که صاحب قدرت و عظمتی می‏شدند، با دسایس مختلف به جان هم اندازند و تضعیف نمایند، تا خطری از جانب آنها متوجه خلافت عباسی نگردد.خلفای عباسی هیچ موقعی از این نقشه شوم خود دست برنداشتند و ظاهرا تنها راهی که جهت از بین بردن این قبیل توطئه‏ها باقی می‏ماند از بین بردن خلافت عباسی بود.خواجه نظام الملک می‏نویسد:«یعقوب بر خلیفه بغداد دل بد کرد و آهنگ بغداد کرد تا خلیفه را هلاک کند و خانه عباسیان را بردارد.» (12)
پیشرفت کار یعقوب و ترس خلیفه از این پیشرفتها و درنتیجه اقدامات خصمانه‏ای که علیه یعقوب انجام داد، نیز از علل حمله امیر صفاری به بغداد می‏تواند باشد.توضیح آنکه:«بعد از استیلاء یعقوب بر گرگان و مازندران، خلیفه جمعی از غلامان او را که در بغداد بودند فرو گرفت و باز داشت.همچنین عبید اللّه طاهر پسر عبد اللّه بن طاهر را واداشت که حاجیان گرگان و مازندران را که از مکه به بغداد می‏آمدند با حاجیان خراسان و ری، در خانه خویش گرد آورد و نامه‏ای را که خلیفه در باب خلع و لعن یعقوب به وی نوشته است بر آنها فروخواند.عبید اللّه این حاجیان را گرد آورده نامه‏ای را که خلیفه نوشته بود بر آنها فروخواند و از آن نامه، سی نسخه نوشت و به حاجیان هر یک از شهرهای این ولایت نسخه‏ای داد.این اخبار به یعقوب رسید.اما او اندیشه‏ای نکرد، زیرا با لشکریی که داشت می‏توانست معتمد را از خلافت بردارد و به جای او خلیفه‏ای دیگر بنشاند.» (13)
خلیفه با این اقدامات، خبط بزرگی مرتکب شد، زیرا موجبات آورده شدن دشمن را بدست خویش فراهم نمود.او بعد از پی بردن به این خبط، در نامه‏ای به یعقوب نوشت:«چون ما مملکت فارس به تو نداده‏ایم، جهت چیست که زمان زمان لشکر به آنجا می‏کشی؟تو به بغداد هیچگاری نداری، همان بهتر که قهستان و عراق و خراسان مطابقت می‏کنی و نگاه می‏داری.تا خللی و دل مشغولی تولد نکند بر گرد.» (14)
مسعودی مؤلف مروج الذهب، از زبان یعقوب، علت دیگری نیز جهت هجوم به بغداد عنوان می‏نماید: «گویند یعقوب لیث درباره این سفر، اشعاری گفته بود و به معتمد و غلامان و همدستان وی اعتراض کرده بود که دین را تباه کرده و به کار صاحب الزنج بی‏اعتنا مانده‏اند.شعر وی بدین مضمون بود:خراسان و ملک فارس را به تصرف دارم و از ملک عراق مأیوس نیستم، وقتی کار دین را مهمل گذاشتید و مانند رسوم دیرین کهنه شد من به یاری و نصرت خدا خروج کردن که از صاحب پرچم هدایت، کاری ساخته نبود.» (15)
لازم به توضیح است که زنگیان مورد اشاره یعقوب، «عبارت بودند از غلامانی که از صدر اسلام، در نواحی مختلف عربستان متوطن شده به کارهای پست و سخت می‏پرداختند.بیشتر اینان در اثر فتوحات اسلام نصیب مسلمانان شده بودند، چنانکه موسی بن نصیر درسال 91 ه-ق در جنگهای آفریقا 300 هزار برده گرفت و در فتخ اندلس 30 هزار.» (16) قیام صاحب الزنج(رهبر زنگیان)15 سال طول کشید و او توانست قسمتی از خوزستان و عراق از جمله بصره و اهواز و واسط را گرفته، دو بار نیز نیروهای بغداد تحت فرماندهی موفق(برادر معتمد)را شکست دهد.
این شورش قسمت زیادی از سپاه و تجهیزات عباسیان را مشغول کرده بود.یعقوب اصولا زنگیان را کافر می‏دانست. (17)
معتمد برادری سیاس و مکار به نام موفق داشت که سپهسالار و ولیعهد وی بود.او با یعقوب نوشت و خواند داشت (18) و یعقوب رامطمئن کرده بود که مخالفتی با او ندارد و حتی با اقدام خلیفه در خلع و لعن او نیز همداستان نبوده است. (19) یعقوب تحت تأثیر نوشت و خواندهای موفق، گویا این اندیشه را در دل می‏پرورد که معتمد را از خلافت برداشته و موفق را به جایش نشاند و به یک تیر دو نشان زند، اولا دشمن را از سریر خلافت برداشته دوستی بر آن نشاند.ثانیا با تأئیدی که این دوست از یعقوب می‏نمود، آن هم در مقام خلافت مسلمین، «بتواند امارت استیلاء خویش را که به زور شمشیر بدست آورده بود و طبعا مخالف میل و رضای باطنی عامه مسلمانان بود، بدست خلیفه جدید، به امارت استکفاء که دوام آن فزونست و مردم را نیز میل و علاقه بدان بیشتر هست تبدیل کند.» (20)
دکتر باستانیپاریزی در بیان مهم‏ترین علت قصد بغداد نمودن یعقوب، می‏نویسند:«مهم‏ترین عامل را باید در حوزه مرکز خلافت جست و آن عبارت است از رقابتهای اطرافیان خلیفه و سوداهای دور و دراز برادرش موفق و همچنین دخالت سایر مدعیان خلافت.موفق ابتدا با یعقوب مکاتباتی داشت که بعد معلوم شده و آن را با برادرش در میان گذاشته و بصورت توطئه علیه یعقوب از آن استفاده کرده است.
اما مهم‏تر از آن، ادعاهای فرزندان واثق بوده است.
توضیح آنکه، پس از مرگ واثق خلیفه، قرار بود پسرش محمد بن واثق خلیفه شود، اما وصیف ترک دخالت کرده بعنوان کودک بودن محمد، از اینکار جلوگیری نمود و گفت:«شرم نمی‏دارید؟شخصی را خلیفه می‏سازید که هنوز بدان مرتبه نرسیده؟در عقب او نماز نتوان کرد؟»بدینطریق مردم، خلافت را از خاندان واثق منتزع کرده به پسر معتصم یعنی متوکل دادند.ولی رقابت فرزندان واثق همچنان باقی بود تا بعد از اتمام خلافت متوکل و منتصر پسرش و مستعین پسر دیگر معتصم و معتز پسر متوکل، خلافت بدست محمد بن واثق رسید، ولی او هم بوسیله ترکان خلع شد و احمد بن متوکل را به خلافت برداشتند و او لقب المعتمد علی اللّه گرفت.
در چنین روزهایی بود که یعقوب به خوزستان رسیده بود، یکی از پسران منتظر الخلافه واثق، یعنی عبد اللّه بن واثق، به فکر استفاده از موقعیت افتاد و شخصا نزد یعقوب رفت و از او خواست تا علیه خلیفه معتمد، به او کمک نماید و همو بود که یعقوب را به گرفتن بغداد تطمیع کرد.در واقع، این مسائل، یعنی مکاتبات ابو احمد موفق و تطمیع عبد اللّه بن واثق- مدعی خلافت-بهترین وسیله و انگیزه توجه یعقوب به بغداد بوده است و با این دو انگیزه قوی و سایر مسائلی که در بین بود، یعقوب در واقع از داخله بغداد دعوت شده بود که به پایتخت عباسیان روی آورد.متأسفانه راز نگهداری و مرموز بودن شخصیت یعقوب و حالات روحی او موجب شده هیچکدام از نقشه‏هایی که در سر می‏پرورانیده فاش نشود و جایی منعکس نباشد.آیا او می‏خواست موفق را به خلافت بردارد؟آیا قصد انتقال خلافت از خاندان معتمد به واثق را داشت؟آیا می‏خواست خود بر اریکه حکومت بغداد جای کند؟آیا می‏خواست جندیشاپور را پایتخت قرار دهد؟هیچکدام از این مسائل توجیه نشده، و هر کدام می‏تواند یک انگیزه قوی برای حرکات یعقوب باشد.» (21)
علل هجوم یعقوب به بغداد را می‏توان در موارد زیر جمع‏بندی کرد:
1-قدرت طلبی و غرور جهانگشایی
2-تعصب ضد عربی و ضد عباسی
3-اقدامی در جواب به توطئه‏های معتمد.
4-عزل معتمد و نشاندن موفق به جای وی.
5-حرکتی در جهت نجات دین و کشور اسلامی از نابودی بدست زنگیان کافر.(که بنی عباس عاجز از اینکار بودند).
6-تبدیل امارت استیلاء خود به امارت استکفاء.
(با نفوذی که در خلیفه جدید پیدا می‏نمود)
7-فراخوانده شدن توسط منتظران خلافت بغداد.
به هر حال یعقوب به فارس رفته و محمد بن واصل حکمران فارس را شکست داد و در استخر به خزاین وی دست یافت سپس به رامهرمز و از آنجا به اهواز و عسکر رفت.
اوضاع بغداد
«در این ایام، معتمد پانزدهمین خلیفه عباسی * خلیفه‏ای ضعیف الرأی و برادرش الموفق طلحه، بر او و بر دولت او غالب، و دولت معتمد وضع غریبی داشت خطبه و سکه و نام امارت مؤمنان به نام او بود اما امر و نهی و ترتیب و عزل و عقد برادرش می‏کرد.» (22)
به نوشته مسعودی:«معتمد کار تدبیر امور رعیت را مهمل گذاشت و به سرگرمی و لذت‏جویی پرداخت تا ملک به انقراض نزدیک شد، بدین جهت کار تدبیر ملک و سیاست بدست برادرش ابو احمد موفق افتاد.
وی معتمد را همچون مهجور کرد که کاری بدستش نبود.» (23)
موفق حیله‏باز با یعقوب نامه پراکنی می‏کرد و «عظماء مورخین اقرار دارند که از روز حرکت یعقوب به قصد اهواز و بغداد، تا روزی که جنگ درگرفت به دیر العاقول، مکاتبات و مراسلات بین موفق و یعقوب در کار بوده است.» (24)
یعقوب به واسطه این نوست و خواندها، به موفق اعتماد نمود و وعده می‏داد که اگر بغداد را بگشاید او را خلیفه خواهد کرد وعده یعقوب به موفق، می‏بایست کار فتح بغداد را با دستیاری موفق آسان نماید، اما دل موفق با یعقوب صاف نبود چه یعقوب راز دل و نقشه‏هایش را به او می‏نوشت و موفق آنها را به معتمد نشان داده و از آن نوشته‏ها، در جهت طرح نقشه‏هایی برای شکست یعقوب استفاده می‏نمودند، به نوشته گردیزی:«یعقوب اندر سرّ نامه‏هایی سوی موفق نوشتی و موفق آن رقعتها، معتمد را همی عرضه کردی.» (25)
پیشروی یعقوب و موضع خلیفه
یعقوب به پیشروی خود به سوی بغداد ادامه داد و علی رغم اینکه خلیفه، رسولانی نزد او می‏فرستاد که: «توبه بغداد هیچکاری نداری و همان صوابتر که کوهستان و عراق و خراسان نگاهداری، باز گرد». (26)
یعقوب قبول ننموده پافشاری می‏کرد و می‏گفت: «مرا آرزو چنان است که لابد به درگاه تو آیم و شرط خدمت بجای آرم و عهد تازه کنم و تا این نکنم باز نگردم.هر چند خلیفه رسول می‏فرستاد جواب همین می‏داد.» (27)
معتمد و موفق در برابر پافشاری و سماجت یعقوب، صلاح خود را چنان دیدند که از راه مکر و حیله وارد شوند، زیرا تاب مقاومت در برابر لشکریان یعقوب را (*)-هندوشاه نخجوانی، عدد خلفای عباسی را چنین نظم کرده است:
از بنی عباس سی و هفت کس بودند امام
کز سنان و تیغشان شد سینه اعداء فگار
بود سفاح آنگهی منصور و مهدی از عقب
هادی و هارون، امین، مأمون، امام کامگار
معتصم آنگاه واثق بعد از آن متوکل است
منتصر پس مستعین بوده است معتز پیشکار
مهتدی و معتمد پس معتضد پس مکتفی
مقتدر پس قاهر و راضی امام روزگار
متقی، مستکفی و آنگاه مطیع و طایع است
قادر و قائم پس از وی مقتدی شد آشکار
بعد از او مستظهر و مستر شد است و راشد است
مقتفی، مستنجد آن کش شیر گردون شد شکار
مستضیئی و ظاهر و ناصر دگر مستنصر است
واخر این قوم، مستعصم به امر کردگار
(تجارب السلف، ص 93)
در خود نمی‏دیدند، از طرفی متوجه بودند که یعقوب صاحب آوازه خوشی در مملکت بوده و طرفداران زیادی دارد، لذا به راحتی و فراغ دل نتوان سر دلاور سیستانی را زیر آب کرد.پس جانب احتیاط را نباید از دست داد.مؤلف تاریخ سیستان در مورد خوش نامی یعقوب می‏نویسد:«مردمان جهان بدو اندر دل بستند از آنچه او عادل بود و به هر جای که رو کرد کسی بر او برنیامد.» (28) درباره خوش نامی یعقوب، خبر به خدمت گرفتن خوارج با عنوان«جیش الشّراة» قابل توجه است:«ابراهیم بن اخضر(سالار خوارج خراسان)با هدیّهاء بسیار و اسبان و سلاح نیکو پیش یعقوب آمد بطاعت و بزرگی.یعقوب هم او را بر آن عمل(امیری خوارج)بداشت و بنواخت و نیکویی گفت.پس گفت تو و یاران دل قوی باید داشت که بیشتر سپاه من و بزرگان همه خوارجند و شما اندرین میانه بیگانه نیستید...و مرا مرد بکارست خاصه شما که همشهریان منید و این مردم تو بیشتر از بسکر است و مرا به هیچ روی ممکن نیست که بدیشان آسیب رسانم.ابراهیم با دل قوی بازگشت و به یاران شد و بزودی باز آمد با همه سپاه، و یوب همه یاران و مهترانشان را خلعت داد و عارض را فرمان داد تا نامهاءشان به دیوان عرضه نبشت و بیستگانیشان پیدا کرد بر مراتب، و ابراهیم را بر ایشان سالار کرد و ایشان را جیش الشّراة نام کردند.» (29)
خلیفه چون پیشروی یعقوب را ملاحظه نمود«بر او بد گمان شد و بزرگان حضرت را بخواند و گفت چنان گمان می‏برم ه یعقوب لیث سر از چنبر اطاعت ما بیرون برده است و بجانب اینجا می‏آید که او را نفرموده‏ایم که به درگاه آید و می‏فرماییم باز گرد باز نمی‏گردد و به همه حال در دل خیانتی دارد و چنان پندارم که در بیعت باطنیان شده و تا بدینجا نرسد اظهار نکند و از احتیاط غافل نباید بود.» (30)
بزرگان چنین صلاح دیدند تا از طرف خلیفه، رسما نامه‏ای به یعقوب نوشته شود و از وی دعوت به عمل آید که خلیفه مایل است برای ملاقات و تقدیر از خدماتش وی را حضورا در بغداد ملاقات کند.این نامه از سوی موفق به یعقوب نوشته شد (31) و در آن گفته شده بود:«...فضل کند و بیاید تا دیداری کنند و جهان بتو سپاریم تا تو جهانبان باشی که همه جهان متابع تو شوند و ما آنچه فرمان دهی بر آن جمله برویم و بدانی که ما به خطبه بسنده کرده‏ایم که ما از اهل بیت مصطفائیم و تو همی قوت دین او کنی و به دار الکفر ترا غزوات بسیار بودست، به هند اندر شدی تا سرندیب، به اقصای دریای محیط و به چین و ماچین اندر آًّدی و به ترکستان بیرون آمدی...و بر کفار جهان به همه حال اثر تیغ تو پیداست.حق تو بر همه اسلام واجب گشت و ما فرمان بدان داده‏ایم تا تو را به حرمین(مکه و مدینه) همی خطبه کنند تا چنین آثار خیرست ترا اندر عالم، و کس را اندر اسلام از ابوبکر و عمر، آن آثار خیر و عدل نبودست کاندر روزگار تو بود، اکنون ما و همه مسلمانان معین توایم تا جهان بر دست تو به یک دین که آن اسلام است باز گردد.» (32)
در واقع خلیفه و برادرش می‏خواستند با این کار آب در آستین یعقوب انداخته او را به حیله بدون آرایشات جنگی به بغداد کشانیده سرش را زیر آب نمایند.مماشاتی که خلیفه با یعقوب مجری می‏داشت سر و صدای اقوام و خویشان و بستگان خلافت را بلند کرد، طوری که همه موالی بنی العباس در سامرا به خلیفه و موفق سوء ظن بردند و گفتند: «مگر تبانی و مواضعتی در بین هست که یعقوب از اقصای بلاد، برخیزد و لشکرها بردارد و با این چیرگی به بغداد روی نهد؟خلیفه بر اثر این گفتگوها، بر دو قضیب رسول(ص)را بیرون آورد و یعقوب را لعن کرد و لشکر برگرفت و خود به تن خویش به مدافعه قیام کرد.» (33)
یعقوب به شهر عسکر مکرم از شهرهای خوزستان آمده از این شهر، نامه‏ای به خلیفه نوشت و فرمان حکومت خراسان، فارس، ری، قزوین، کرمان، سیستان، سند، طبرستان، آذربایجان و شرطگی بغداد و سامرا را خواست و ضمنا تقاضا کرد که خلیفه‏ فرمانی نویسد و تمامی کسانی را که در خانه عبید الله بن عبد الله بوده و مضمون نامه خلیفه مبنی بر خلع یعقوب از مناصب و افتخارات سابقه و تکفیر او را شنیده‏اند جمع و آن نامه را باطل و فسخ کرده و رضا نامه خلیفه را بر آنها فرو خواند. (34)
این پیشنهادات پذیرفته شد و«ابو احمد درهم بن نصر و عمر بن سیما را پیش یعقوب فرستادند تا فرمان واگذاری آن ممالک را برسانند.نمایندگان به نزد سلطان باز گشتند و گفتند وی می‏گوید بدانچه برای وی نوشته رضایت نمی‏دهد مگر آنکه به خویشتن به در سلطان شود.» (35)
آوردگاه خونین دیر العقول
مقدمات جنگ
بعد از اینکه خلیفه متوجه عزم یعقوب مبنی بر حضور در بغداد شد و سفارت فرستادگان سودی نبخشید، و نیز جواب مساعدی از طرف خلیفه به درخواست یعقوب نیامد، طبلهای رعب‏آور و دهشتناک جنگی خونین به صدا درآمدند.طرفین نیروهای خود را نظام داده رودرروی هم قرار گرفتند.این لحظات برای خلیفه و یعقوب لیث سرنوشت ساز بودند.خلافت به خوبی می‏دانست که در صورت شکست دیگر پا نخواهد گرفت و اگر هم پا گیرد بصورت آلت دست مضحکی بر دستان دلاور سیستانی بیش نخواهد بود.
در آوردگاه خونین دیر العاقول که در ساحل دجله ما بین واسط و بغداد قرار داشت. (36) لشکریان همدیگر را زیر نظر داشتند و منتظر دستور شروع نبرد بودند.در همان حال که طرفین مشغول صف‏آرائی بودند یکی از سرداران خلیفه جلو آمده خطاب به لشکریان یعقوب با صدای بلند خطابه‏ای بدین شرح خواند:«ای مردم خراسان و سیستان ما شما را مطیع اوامر خلیفه و قرآن‏خوان و حج‏گذار و نیکوکار می‏دانیم، دین شما تمام نخواهد بود مگر اینکه از خلیفه اطاعت کنید.ما شک نداریم که این مرد ملعون(یعقوب)شما را تا بدینجا کشانیده، اکنون می‏بینید که خلیفه و جانشین پیغمبر در برابرش ایستاده است.هر کس از شما به دین محمدی تمسک دارد باید از یعقوب جدا شده و به خلیفه بپیوندد.» { (37) خواجه نظام الملک در کتاب سیاستنامه، دنباله سخنان سردار مذکور را چنین می‏آورد:«یا معشر المسلمین، بدانید که یعقوب عاصی شده و بدان آمده تا خاندان عباسی را برکند و مخالف او را از مهدیه * آورده به جای او بنشاند و سنت بردارد و بدعت آشکار کند.هر آن کس که خلیفه رسولخدای را خلاف کرد رسولخدا را خلاف کرده باشد و هر که سر از چنبر طاعت رسول بیرون برد، همچنان است که سر از اطاعت خدای تعالی کشید و از دایره مسلمانی بیرون رفت چنانکه خدایتعالی می‏گوید:«اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم»اکنون کیست از شما که بهشت به دوزخ گزیند و حق را نصرت کند و روی از باطل بگرداند و با ما باشد نه با مخالف ما.» (38)
ظاهرا به این خطابه سردار معتمد، عده زیادی جواب مساعد نداده‏اند (39) فقط گویا«چند تن از امرای خراسان به یکبار برگشتند و سوی خلیفه آمدند و گفتند ما پنداشتیم او به حکم فرمان و طاعت و خدمت می‏آید، اکنون که مخالفت و عصیان پدید کرده ما با توایم و تا جان داریم از بهر تو شمشیر می‏زنیم.» (40)
خوش گمانی بیهوده یعقوب به موفق
در اینجا دلیل دیگری وجود دارد که یعقوب هنوز (*)به روایت مرحوم عباس اقبال، مهدیه در سال 303 قمری بدست عبید الله مهدی خلیفه اسماعیلی در مراکش بنا شده و بنابراین مسلم است که یعقوب نمی‏تواند در سال 262 قمری مخالفی از مهدیه برای معتمد بیاورد.پس این استناد و حتی اتهام بی‏دینی یعقوب، ساختگی و بکلی بی‏پایه بوده است و از نوع حرفهای دیگری است که خواجه نظام الملک کم و بیش به اسماعیلیان و باطنیان نسبت داده است.اصولا شروع دعوت عبید الله مهدی مؤسس مهدیه در مغرب، سال 297 قمری بوده که بیش از 30 سال پس از مرگ یعقوب است.
(یعقوب لیث، باستانی پاریزی، ص 18-317) هم گمان می‏کرده موفق با اوست و به موقع از داخل اردوی خلافت یکباره خروج کرده و کار خلیفه را خواهد ساخت و حتی از ظاهر امر برمی‏آید که قرار بوده توطئه بدین صورت انجام گیرد که خلیفه را در وسط جمعی از یاران به محلی بیاورند و از یعقوب دعوت نمایند که در آنجا با خلیفه روبرو شده ملاقات کنند، سپس در این ملاقات، یعقوب با کمک یارانی که همراه خواهد داشت به خلیفه حمله برده و کار او را یکسره نماید و موفق از هجوم سپاه خلافت جلوگیری به عمل آورد. (41) هنوز یعقوب نمی‏دانسته که موفق دل با او یکی نمی‏نماید و حتی در قالب نقشه تسلیم نمودن خلیفه، طرح ترور وی را ریخته است.
طرح ترور یعقوب
معتمد دستور داد تا بر سر راه یعقوب نهری عظیم کندند ولی آن را به شط(دجله)وصل نکردند و فقط اندک آبی در آن جاری نمودند طوری که گذر از آن ممکن باشد.از طرف دیگر به غلامان گروهه انداز (فلاخن‏دار)که فراوان بودند و به ضرب گروهه، موی می‏شکافتند فرمود تا گروهه‏های آهنین ترتیب دادند، سپس کس نزد یعقوب فرستاد که«تو آمده‏ای با خلیفه ملاقات کنی، فردا باید که به دیر العاقول آیی تا جمعیت روی نماید».یعقوب را این سخن موافق افتاد و با خود گفت:«چون خلیفه را در صحرا بینم فی الفور او را بگیرم.»معتمد برادر خود موفق را در مقدمه روان کرد و خود در دیر العاقول در قلب ایستاد.یعقوب با فوجی از خواص دلاوران که بر ایشان اعتمادی داشت روان شد.چون نزدیک رسید، محمد بن کثیر و حسن بن ابراهیم او را در جوار«سیما»فرود آورده دیدند که «سیما»به جای معتمد ایستاده، (فی الفور)نزد یعقوب رفته گفتند بغدادیان حیله کرده‏اند و سیما به جای خلیفه ایستاده یعقوب با پانصد سوار که همه غرق در آهن بودند در نهر راند و چون عبور کرد گماشتگان خلیفه بند را گشادند و آن نهر غرقابی گشت و غلامان، سپاه یعقوب را به گروهه گرفتند و هر گروهه‏ای که بر اسب رسیدی آن اسب رم کرده روی به هزیمت می‏آورد.چند اسب و سوار کور کردند و سپاه بغداد از کمین بیرون آمده بر ایشان تاختند. (42)
توطئه آن قدر دقیق چیده شده بود که«برای گمراهی یعقوب، ابراهیم بن سیما بر علامت معتمد بود(یعنی شکل و لباس و ظاهر خلیفه داشت)بر آن جمله که این خلیفت است، اما بدانستند که مکر است.پس حمله کرد یعقوب به نفس خویش، و از سپاه بغداد بسیار مردم کشته شد، از آنجا هزیمت شدند، پشت به آن گرفتند، آب بر سپاه یعقوب بیرون گذاشتند.» (43) در این ماجرا، عده زیادی از لشکر یعقوب نیز کشته شدند. (44)
توصیف میدان جنگ
نبرد دیر العاقول به تاریخ دهم رجب 262 روی داد و شرح عمومی میدان جنگ چنین است:موفق، موسی بن بغا را در طرف راست و مسرور بلخی را در چپ قرار داد.خود هم در قلب ایستاده جنگ آغاز شد.میسره یعقوب بر میمنه موفق حمله کرده آن را منهزم نمود و گروه بسیاری از آن را بکشت.عده‏ای از سالاران و فرماندهان موفق نیز کشته شدند، مانند ابراهیم بن سیمای ترک و طباوغوی ترک و محمد طغتای و مبرقع مغربی.پس گریختگان جمع شدند و در این میان موفق سر خود را برهنه کرده گفت:«منم جوان هاشمی»آن گاه حمله کرد و تمام سپاه هم با وی حمله‏ای سخت آغاز کردند.سپاه یعقوب در مقابل، پایداری و دلیری کرد و جنگ بسیار سختی رخ داد.گروهی از سپاه یعقوب از جمله چند تن از فرماندهان او کشته شدند که عبارت بودند از حسن درهمی، محمد بن کثیر، و لباده.سه تیر نیز به گلو و دو دست یعقوب اصابت نمود.نبرد به شدت تا هنگام عصر ادامه داشت.پس دو سردار خلیفه به نامهای دیرانی و محمد بن اوس به کمک موفق آمدند و لذا عده سپاه موفق فزونتر شد.
از طرفی اتباع یعقوب هم چون دانستند و دیدند که‏ او با خلیفه جنگ می‏کند شانه از بار تهی کردند.سپاه خلیفه سخت هجوم آورد و اتباع یعقوب گریختند.خود یعقوب با خواص یاران پایداری کرده، بعد میدان جنگ را ترک نموده و رفت.اتباع موفق هم گریختگان را تعقیب و تمام ذخایر و اموار اردوگاه یعقوب را به غنیمت بردند.از اردوگاه یعقوب، ده هزار چهار پا اعم از اسب و استر و مقدار فراوانی کیسه‏های مشک با چندان دینار و درم که بردن ان آسان نبود بدست آمد.همچنین محمد بن طاهر طاهری که در بند یعقوب بود از دست او گریخت و به لشکرگاه معتمد فرار نمود. (45)
سپاه یعقوب در میان آب و آتش
در این نبرد، لشکر یعقوب میان آب و آتش به دام افتادند.در اثنای جنگ، آب دجله را به روی لشکریان یعقوب باز نمودند و به این دلیل«ده هزار رأس از چهارپایان اردوی یعقوب از بین رفت.این نهر که معروف به سبت بود چون گشوده شد آب همه صحرا را فرا گرفت». (46)
قسمت عقبه لشکرگاه یعقوب را عمال خلیفه، آتش زدند.مسعودی در این مورد می‏نویسد:«گویند سبب شکست صفار در آن روز، برگردانیدن نهر و به گل رفتن اسبان، چنان بود که نصر دیلمی آزاد شده سعید بن صالح حاجب، در زورقها روی دجله بود (چون)دنباله و قسمت عمده سپاه صفار، مقابل او رسید، او(و افرادش)از زورقها بیرون ریخته آتش در شتر و استر و خر و اسب زد.در سپاه صفار، 5000 شتر بختی * از جمازه و غیره بود.شتران(در حالی که بارهایشان شعله‏ور بود)در اردو متفرق شدند و استران رم کردند و صفوف صفار که از اردوگاه پشت سر خود سر و صدا شنیدند و آنجا را مشوش دیدند آشفته شدند و صفار شکست خورد.» (47)
عقب‏نشینی یعقوب و استمالت خلیفه از او
یعقوب بعد از شکست به جندیشاپور عقب کشید و در حالی که شکست دیر العاقول روحیه او را سخت ضعیف کرده و لشکریان را دچار پریشانی ساخته بود به بیماری قولنج مبتلا شد.در واقع مکر و فریب خلیفه بیش از شکست و هزیمت او را می‏آزرد، زیرا به شهرت و سابقه عیاری او که لازمه‏اش هشیاری و زیرکی بود لطمه می‏زد.مخصوصا که یعقوب در همه عمر به عقل و ذکاوت خود اعتمادی تمام داشت چنانکه گویند در کارهای خویش با هیچ کس مشورت نمی‏کرد و راز خود را با احدی در میان نمی‏نهاد.در کارهایی که پیش می‏آمد خلوت می‏کرد و تنها به فکر می‏پرداخت. (48)
وجود یعقوب در جندیشاپور-با کینه‏ای که از شکست دیر العاقول بر دل داشت و با آگاهی که نسبت به مکاریت و حیله‏گری بنی عباس یافته بود-در واقع خطر بزرگ دیگری در بیخ گوش خلیفه به حساب می‏آمد.لذا خلیفه، در این ایام دست و پا می‏کرد تا او را به هر وسیله‏ای شده از پشت دروازه‏های بغداد دور کند.پس نامه‏ای را توسط رسولی پیش وی فرستاد که در آن چنین آمده بود:«ما را معلوم شد که مردی ساده دلی و به سخن مخالفان غره شدی و عاقبت کار نگاه نکردی.دیدی که ایزد تعالی صنع خویش به تو بنمود و ترا هم به لشکر تو بشکست و سهوی بود که بر تو رفت.اکنون دانم که بیدار گشته و بر این پشیمانی امارت عراق و خراسان را هیچ کس از تو شایسته‏تر نیست و ترا حق نعم بسیارست به نزدیک ما.این خطای تو را در نار آن خدمتها پسندیده کردیم و کرده او را ناکرده پنداشتیم.باید که او از سر این حدیث درگذرد، چون ما از سر این وحشت درگذشتیم و هر چه زودتر به عراق و خراسان رود و به مطالعت ولایت مشغول شود.» (49)
زمانی که یعقوب بر مضمون نامه خلیفه آگاهی یافت«بفرمود تا تره و ماهی و پیازی چند بر طبق (*)شتر بختی، شتر نر و تندرو را گویند.نسبت آن به بخت النصر معروف است که از اینگونه شتران، بسیار در لشکرگاه خود گرد آورده و پرورش داده بود.(یعقوب لیث، پاورقی صفحه 322).
چوبین نهاده پیش آوردند.آنگه بفرمود تا رسول خلیفه را آوردند و بنشاندند.پس روی سوی رسول خلیفه کرده و گفت:برو خلیفه را گوی که من مردی روین‏گر زاده‏ام و از پدر روین گری آموخته‏ام و خوردن من نان جوین و ماهی و تره و پیاز بوده است.این پادشاهی و آلت و گنج و خواسته از سر عیاری و شیرمردی به دست آورده‏ام نه از پدر میراث دارم و نه از تو یافته‏ام.
از پای ننشینم تا سر تو(بردارم)و خاندان ترا ویران کنم یا اینکه گفتم بکنم یا به سر نان جوین و ماهی و تره باز شوم». (50)
و ادامه داد:«اگر بهبودی یافتم میان من و تو همین شمشیر خواهد بود تا آنکه انتقام خود را بگیرم یا آنکه مرا باز مجروح و شکسته بداری». (51)
اهم عوامل شکست یعقوب در جنگ با خلیفه عبارتند از:
1-از دست دادن قوا و استعدادهای فراوانی در جنگ با حسن علوی،
در این مورد، باید صفحاتی چند از تاریخ زندگی یعقوب را ورق زده و در اوراقی که مربوط به جنگ او با حسن بن زید علوی در طربستان است غور و بررسی نماییم.یعقوب بعد از برانداختن آل طاهر در خراسان، در محرم 260 از نیشابور راه گرگان و طبرستان را پیش گرفت.«ظاهرا به بهانه جست و جوی گریختگان خویش.اما در حقیقت می‏خواست این دو ولایت را نیز که استیلاء علویان آنها را از قلمرو طاهریان جدا کرده بود بر قلمرو خویش بیفزاید.» (52) حسن که تاب مقاومت در برابر یعقوب را نداشت و گریخته راه آمل مازندران را پیش گرفت و یعقوب نیز به دنبال او.
یعقوب چنان در آتش آرزوی گرفتار ساختن حسن بن زید می‏سوخت که گویند با مشعلها و شمعها از جنگلها و گردنه‏ها می‏گذشت و به دنبال حسن می‏رفت. (53) اما در این میان، طبیعت وحشی بر علیه یعقوب و بر له حسن برخاست.نخستین حمله طبیعت با باران شدید مازندران شروع شد.لشگریان سیستان که هرگز بارانهای پی در پی و فراوان ندیده بودند، یکباره با بارانهای سیل‏آسای مازندران روبرو شدند.
ابرها به هم آمد و چهل روز بارندگی دوام یافت بدانگونه که لشکریان نمی‏توانستند از جایی به جایی نقل مکان کنند (54) و قسمتی از شترهای یعقوب در راههای کوهستانی تلف شدد و حتی هزار نفر از یاران یعقوب در اثر زلزله‏ای که سه روز ادامه داشت هلاک شدند. (55)
هنگام بازگشت، یعقوب متوجه شد که حسن بن زید و یارانش بیشتر پلها را شکسته و راهها را خراب کرده‏اند، لذا مجبور به طی طریق از بیراهه شد و بدینجهت بسیاری از دواب و چهارپایان حتی افراد سپاهی او، در بیراهه تلف شدند. (56) و به نوشته تاریخ رویان«بسیاری از استران او را مگس هلاک کردند و باران و صاعقه بر سر ایشان درآمد.» (57) تلفات ناشی از حملات شکننده طبیعت به علاوه تلفاتی ناشی از حملات شکننده طبیعت به علاوه تلفاتی که لشکریان یعقوب در مقابله با نیروهای حسن در گرگان و طبرستان دیدند به اندازه‏ای شد که می‏نویسند:«یعقوب چون از طبرستان خارج شد سپاه را سان دید.چهل هزار تن از آنها مفقود(هلاک)شده بودند.اغلب اسبها و شترها و استرها بارها و اموال نابود شده بودند.» (58)
لشکر کشی گرگان، جز از جهت قتل عبد اللّه سگزی باید گفت که از لشکر کشیهای بی‏حاصل و بی‏نتیجه این قهرمان تاریخ بوده که بدون توجه به عوامل طبیعی و وضع سپاهیان و هم از جهت ذخیره و سلاح صورت گرفته بود.یعقوب در طبرستان خود را خسته و ضعیف نمود.او در واقع از حسن شکست نخورده بود، بلکه«جنگلهای غیر قابل نفوذ منطقه ساحلی خزر و آب و هوای مرطوب و تب‏خیز آنجا صفاریان را نیز مانند دیگر مهاجمان مغلوب کرد». (59)
بنابر مطالب مذکور، یکی از علل شکست یعقوب در دیر العاقول، فقدان این تعداد زیاد نیروهای زبده و جهازات و چهارپایان قوی البنیه بوده که در لشکرکشی به طبرستان از دست داد.و اگر این نیروها در دیر العاقول بودند شاید نتیجه جنگ جز آن می‏شد که پیش آمد. فقدان چهل هزار مرد سپاهی و آن همه چهارپا، خود ضربتی بس بزرگ بود.بخصوص با وقتی که یعقوب در امر گزینش لشکریان داشت، مسلما نمی‏توانست حتی نصف این عده را تا سال دیگر(261 قمری که سال حمله به فارس و بغداد بود)فراهم آورد.لازم است خلاصه‏وار نحوه گزینش سپاه از طرف یعقوب بازگو شود تا تأییدی بر گفتار باشد:«وقتی یکی پیش وی می‏آمد و داوطلب خدمت او بود، یعقوب در او می‏نگریست اگر منظر وی را خوش می‏داشت کار وی را امتحان می‏کرد و تیراندازی و شمشیرزنی و دیگر هنرهای او را می‏دید.
اگر او را می‏پسندید از حال و خبرش می‏پرسید و اینکه از کجا آمده و با کی بوده است.اگر آنچه می‏شنید مناسب می‏دید، می‏گفت پول و کالا و سلاح چه همراه دری، و از همه موجودی او باخبر می‏شد.
آن گاه کسانی را که برای این کار مهیا شده بودند می‏فرستاد تا همه را بفروشند و پول آن را به طلا و یا نقره درآورده به یعقوب می‏دادند و در دفتر ثبت می‏شد.آن گاه لباس و سلاح و خوردنی و نوشیدنی می‏داد و استر و خر از اصطبل خود می‏فرستاد تا آن شخص همه لوازم موارد حاجت را به اقتضای مرتبه خویش داشته باشد.پس از آن اگر رفتار او را نمی‏پسندید همه چیزها را که به او داده بود می‏گرفت تا همچنان که به اردوگاه وی آمده، برود و طلا و نقره خویش را ببرد.مگر اینکه آن شخص به کمک آمده بود که از مال خویش مقرری بدو می‏داد و اموالش را نمی‏گرفت.» (60)
لشکرکشی به گرگان و طبرستان علاوه بر خسارات مادی و نفرات جنگی بر مهر و محبت یعقوب در دلهای مردم لطمه زد.یعقوب در این لشکرکشی از مردم رویان«مالیات دو ساله عقب افتاده را به زور گرفت تا در رویان قحطی شد و نان نماند که مردم بخورند...در ناتل نیک و بد نگذاشت که بکشت و خانه‏ها را از بن برکند و درختان را برید». (61)
علاوه بر این، حمله و تعقیب حسن بن زید علوی که مردم او را یار و یاور و هم فرزند(ص) می‏دانستند موجب رنجیدن ایرانیانی که طرفدار علویان بودند گردید. (62)
2-ساده‏دلی و اعتماد بی‏مورد به موفق.
یعقوب تا جایی به موفق اعتماد بی‏مورد داشت که اسرار خود را به او می‏نوشت و او نیز آنها را به معتمد نشان می‏داد.در این مورد می‏نویسند:«شکست یعقوب به سبب زودباوری و خوش گمانی او بود که موفق او را به جهت ساده‏دلی که داشت گول زده بود.
در واقع در میدان جنگ شکست نخورده بود، بلکه در میدان تدبیر شکست خورده بود». (63) معتمد و موفق چنان این سردار سیستانی را فریفتند که او خیال می‏کرد موفق، برادرش را در میدان جنگ به آسانی تحویل او خواهد داد.بعد از شکست در دیر العاقول بود که یعقوب به عمق مکاری و حیله‏گری بنی عباس و هم بر ساده‏دلی خود، در اعتماد بی‏مورد به آنان پی برد، چنانکه بسیار می‏گفت:«دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کرده‏اند نبینی که با بوسلمه و ابو مسلم و آل برمک و فضل بن سهل با چندان نیکویی که ایشان را اندر آن دولت بود چه کردند؟مبادا که بر ایشان اعتماد کند.» (64)
3-عدم آمادگی و تجهیز کافی در حمله به بغداد
یعقوب آنچنان که باید و شاید خود را برای هجوم به بغداد تجهیز نکرد و این بیشتر ناشی از همان اعتمادی بود که به موفق داشته است.مؤلف وفیات الاعیان می‏نویسد:«بعد از جنگ که به شکست یعقوب تمام شد ابو الساج داود با طعنه به یعقوب گفت:اکنون متوجه شدم که هیچ از سیاست جنگی آگاهی نداری، چطور تو بار و بنه سپاه را در جلو فرستادی و در جایی پا نهادی که اندک اطلاعی از وضع طبیعی آنجا نداشتی و هیچ راهنمایی نیز با تو نبود؟علاوه بر آن، در حالی که باد پیش روی تو بود به جنگ شروع کردی.همچنین از شوش تا واسط را چهل روزه آمدی و آن وقت از واسط تا دیر العاقول را دو روزه پیمودی.
یعقوب گفت:من هیچ نمی‏دانستم که باید جنگ کنم و گمان داشتم که کار با رسول و نامه برآید و رسولهایی نیز فیمابین بود ولی آنان ناگهان به جنگ مبادرت کردند.» (65)
به خیال یعقوب، موفق دروازه‏های بغداد را به روی او می‏گشود و اگر نیز برخوردی پیش می‏آمد، چندان دشوار به نظر نمی‏رسید، لذا از لحاظ استعداد جنگی، خود را کاملا تجهیز نکرد و«در کار جنگ احتیاطهای لازم را به جای نیاورد و لشکر یعقوب نیز از اول، ظاهرا نه به قصد جنگ آمده بودند.» (66)
4-آشنا نبودن به منطقه کارزار
یعقوب تا جایی نسبت به منطقه برخورد و جنگ ناآگاه بود که از روبرو بر لشگریان او آب بستند و از عقب نیز آتش در قرارگاه او افکندند.یعقوب تا جنبید، خود را در میان آب و آتش به دام افتاده دید و دچار هزیمت گردید.چنانکه در بالا اشاره شد یعقوب در مورد ناآگاهی نسبت به منطقه جنگ مورد شماتت قرار گرفت و ابو الساج بدو گفت:«چطور تو در جایی پا نهادی که اندک اطلاعی از وضع طبیعی آنجا نداشتی و هیچ راهنمایی نیز با تو نبود؟»
5-عدم مشورت ب صاحبنظران
یعقوب اگر در باب چگونگی حمله به بغداد با سرداران و صاحبنظرات مشورت می‏نمود، چه بسا متوجه ضعف قوا و تاکتیکهایش شده احتیاطهای لازم را مجری می‏داشت.متأسفانه از خوهای بد یعقوب این بود که«در همه عمر به عقل و ذکاوت خود اعتمادی تمام داشت و در کارهای خویش با هیچکس مشورت نمی‏کرد و راز خود با احدی در میان نمی‏نهاد.در کارهایی که پیش می‏آمد خلوت می‏کرد و تنها به فکر می‏پرداخت.» (67)
6-تحریک احساسات مذهبی نیروهای بغداد توسط خلیفه
معتمد سپاهیانش را گرد آورده در حضور آنان به برد و عصای پیامبر قسم خورده یعقوب را لعن نمود و نیز کمان را بدست گرفته اولین تیر را به طرف لشگرگاه یعقوب انداخت.مسلما نیروهای خلیفه که او را خلیفه رسول خدا(ص)و اولی الامر و واجب الاطاعة می‏دانستند با نظاره این حرکات از خلیفه، احساسات مذهبیشان تحریک شده و با قدرتی بیشتر به مقابله با یعقوب شتافتند، زیرا که بر طبق اعتقادشان در راه اسلام و خلیفه مسلمین می‏جنگیدند و اگر کشته می‏شدند یا می‏کشتند به سعادت می‏رسیدند.در این مورد، حرکت موفق در میدان جنگ نیز قابل توجه است که سر خود را برهنه کرده فریاد زد«منم جوان هاشمی»و حمله نمود.لشگریان نیز به متابعت وی، حمله‏ای سخت آغاز کردند.
7-تأثیر سوء پیوستن امرای خراسان به خلیفه
همانگونه که ذکر شده، قبل از وقوع جنگ یکی از امرای سپاه خلیفه طی خطابه‏ای لشگریان یعقوب را شماتت و نسبت به خروج و جنگ علیه خلیفه رسولخدا(ص)به آنان هشدار داد.گر چه ظاهرا به این بیانات او عده زیادی جواب مثبت نداده‏اند، اما نفس پیوستن چند تن از امرای خراسان(که می‏بایست از افراد شاخص سپاه بوده حتی فرماندهی نیز داشته باشند)به لشگر خلیفه تحت تأثیر خطابه مذکور، می‏توانست عاملی قوی در تضعیف روحیه قوات یعقوب و سستی آنها باشد.بخصوص که«در میان لشگریان یعقوب، عده زیادی مطوعه بودند که خلیفه را واجب الاطاعه می‏دانستند و در واقع راضی به جنگ با خلیفه نبودند.» (68) حتی تصریح نموده‏اند که در همان بحبوحه جنگ، عده‏ای از لشگریان یعقوب چون فهمیدند و دیدند که او با خلیفه رسولخدا(ص) جنگ می‏کند از او برگشتند. (69)
8-تقویت سپاه موفق با قوای امدادی
بعد از مدتی که از شروع جنگ ذشت، دو سردار خلیفه به نامهای دیرانی و محمد بن اوس به کمک موفق آمده جبهه زخم خورده وی را در مقابل جبهه یعقوب-که آن هم تعداد زیادی از افراد خود را از دست داده بود-تقویت نمودند و«یاران یعقوب چون مدد خلیفه را دیدند روی به هزیمت نهادند.» (70)
9-عدم استفاده و اتحاد با زنگیان
قیام زنگیان عرصه را بر بنی عباس تنگ گرفته و قسمت زیادی از سپاه و تجهیزات آنان را به خود مشغول کرده بودند و حتی قسمتی از خوزستان و عراق(بصره، اهواز و واسط)را از آنان تصاحب نموده بودند.اگر یعقوب با صاحب الزنج(رهبر زنگیان) همدست می‏شد خلافت بکلی در خطر می‏افتاد.
یعقوب نه تنها از نیروی زنگیان استفاده ننمود، بلکه پیشنهاد کمک را که از طرف صاحب الزنج شده بود رد کرد.در جواب به درخواست اتحاد صاحب الزنج یعقوب به منشی خود دستور داد تا سوره کافرون را به وی بنویسد:«بسم الله الرحمن الرحیم یا ایها الکافرون لا اعبد ما تعبدون و لا انتم عابدون ما اعبد و لا انا عابد ما عبدتم و لا انتم عابدون ما اعبد لکم دینکم و لی دین».
عجیب است که یعقوب این درخواست اتحاد را زمانی که شکست خورده و در جندیشاپور بسر می‏برد رد نمود. (71)
اگر یعقوب به پیشنهاد صاحب الزنج جواب مثبت می‏داد حتی در تاریخ تغییرات شگرفی روی می‏داد.
یعقوب با این اقدام خود، دست موفق را در سرکوبی انقلاب زنگیان(که در واقع عکس العمل مستقیمی بود در برابر ظلم و اجحافات عباسیان)باز گذاشت و او انقلاب زنگیان را در موج خون فروشست.علاوه بر آن، متحدی قوی را از دست داد و لذا یعقوب از موفقیت نهایی در برابر خلفا محروم گشت موفقیتی که شاید اگر تن به اتحاد با زنج داده بود نصیب او می‏گشت.» (72)
علت عدم اتحاد یعقوب با زنگیان
بعید است که علاقه به خلافت عباسیان و به اصطلاح تعصب دینی و مذهبی مانع این اتحاد شده باشد.
ممکن است نگرانی و وحشت یعقوب از این امر که خوارج لشکر او به حکم اشتراک در عقاید، به جانب صاحب الزنج میل کنند و در طی این ارتباط و اتحاد، امارت خود او به خطر و ضعف دچار آید، تا حدی از موجبات عدم توجه او به اتحاد با صاحب الزنج بوده است. (73)
دکتر باستانی پاریزی در این مورد می‏نویسند: «یعقوب می‏دانست که اگر با این پیشنهاد سیاهپوستان موافقت نماید از نظر سیاسی کارش در تمام ممالک اسلامی فلج خواهد شد و وسیله تبلیغاتی شدیدی بر ضد او بدست مخالفین خواهد افتاد و تهمت زندقه و کفر و قرمطی و خارجی بودن بر او مسلم خواهد شد...عدم استفاده از چنین موقعیتی را از طرف یعقوب بدرستی نمی‏توان توجیه کرد.هر چند می‏توان آن را به فرط زهد و دینداری او نسبت داد و واقعا تصور کرد که یعقوب بر طبق عقیده باطنی خود، زنگیان را قرمطی و اباحی و مخالف می‏دانسته و طبعا آدمی که روزی 170 رکعت نماز می‏گذارده (74) نمی‏توانسته است دست دوستی به مخالفین اسلام بدهد.اما از طرف دیگر، اگر به نبوغ یعقوب در لشکر کشیها توجه کنیم و این مسأله را که در جنگ از هر وسیله‏ای باید استفاده کرد، در هر مورد صادق بدانیم و توجه داشته باشیم که صاحب الزنج خود را علوی می‏دانسته و چماق تکفیر از طرف دستگاه خلافت بر سر او خورده بود(از نمونه چماقی که بر سر یعقوب زدند)و با توجه به سایر عوامل باید احتمال داد که یعقوب از جهت اینکه یاران وفادار و متعصبش از گرد او پراکنده نشوند و نامش به علت همکاری با زنگیان از جهت سیاسی در عالم اسلامی آلوده نگردد از این فرصت استفاده نکرد و شاید هم از جهت اینکه تقویت این جمع را خطری برای خود می‏دانسته است، در این راه کوتاه آمده و بعید هم نیست امیدی داشته که میان او و دستگاه خلافت احتمال آشتی و برقراری مناسبات مجددی پدید آید، با توجه به اینکه اصولا از حیث تبلیغاتی، زنجیان در این روزگار در نظر عامه مسلمانان، بسیار بدنام بودند.» (75)
اگر اتحاد با زنگیان را از تاکتیکهایی بدانیم که یعقوب قبل از شکست می‏توانست و نخواست به آن دست یازد، می‏توان دلیل دیگری برای این عدم اتحاد برشمرد و آن اینکه یعقوب با توجه به اعتمادی که به موفق داشت و قول و قرارهایی که با او گذاشته بود، خیال می‏کرد به راحتی وارد بغداد خواهد شد پس در این صورت، دیگر چه احتیاجی به وحدت و اتحاد با طیفی مثل زنگیان(که در جامعه اسلامی تحت تأثیر آل عباس بسیار بدنام بودند)داشت؟او امید داشت که شهر قصه‏های هزار و یکشب را به آسانی خواهد گشود دیگر چه لزومی داشت که در استفاده از این نعمت بزرگ و خوان یغما، شریک و رقیبی برای خود بتراشد؟!یعقوب نهتنها با زنگیان متحد نشد، بلکه اخباری حکایت از درگیری و جنگ میان سپاهیان طرفین می‏کند، از جمله اخبار راجع به نبرد لشکر یعقوب و زنگیان بر سر تصاحب اهواز. (76)
چرا یعقوب شکست دیر العاقول را جبران ننمود؟
همانطور که قبلا یادآوری شده با تجربه‏ای که یعقوب از شکست دیر العاقول و خدعه و مکر عباسیان بدست آورده بود اگر زنده می‏ماند قطعا خطر عظیمی (عظیمتر از قبل)برای بغداد ایجاد می‏کرد.مسلما یعقوب قصد تلافی شکست دیر العاقول را داشت و خلیفه نیز متوجه این قصد او شده بود.لذا با پیشنهاد امارت خراسان به یعقوب و درخواست حرکت به آن صوب، در صدد بود تا وی را از دروازه‏های بغداد دور نماید.چیزی که موجب تأخیر انتقام یعقوب شد، طرز انتخاب لشکر بود که نهایت دقت را در این مورد ملذول می‏داشت.جمع‏آوری لشکری با آن دقت در خوزستان و فارس، برای یعقوب بسیار دشوار بود و این علاوه بر مشکلات مالی ایجاد چنین لشکر انبوهی است.علی الخصوص که جبران شکست سابق، لازمه‏اش تهیه قوایی بیشتر از سابق بوده و لطمه‏ای که به خزانه او وارد آمده بود این کار را مشکل‏تر می‏ساخت.مع ذلک«با همان قوایی که تهیه دیده بود آماده جنگ با خلیفه شد.» (77)
متأسفانه اجل مهلتش نداد و روز دوشنبه ده روز مانده از شوال سال 265 وفات یافت. (78)
شکست دلاور سیستانی در نبرد خونین و سهمگین دیر العاقول، سقوط بغداد(مرکز توطئه و دسیسه چینی علیه سلسله‏های ایرانی)و اضمحلال عباسیان را صدها سال عقب افکند..
یادداشتها
(1)-سیاستنامه، خواجه نظام الملک، بکوشش مرتضی مدرسی، انتشارات زوار، تهران 1356، ص 18.
(2)-تاریخ سیستان، مجهول المؤلف، تصحیح ملک الشعرای بهار، مؤسسه خاور، تهران، چاپ اول 1314، ص 9-208.
(3)-همان مأخذ، ص 224.
(4)-یعقوب لیث، ابراهیم باستانی پاریزی، نشر چکامه، تهران، چاپ چهارم، 1365، ص 351.
(5)-تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، بر تولد اشپولر، ترجمه جواد فلاطوری، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، چاپ اول 1349، ص 125.
(6)-تاریخ سیستان، ص 218.
(7)-تاریخ ایران، سرپرسی سایکس، ترجمه سید محمد تقی فخر داعی، انتشارات دنیای کتاب، تهران، چاپ دوم، 1363، ج 2، ص 23.
(8)-تاریخ ایران از دوران باستان تا پایان سده هیجدهم میلادی، ن.و.پیکو لوسکایا و دیگران، ترجمه کریم کشاورز، انتشارات پیام، تهران، چاپ پنجم، 1353، ص 203.
(9)-تاریخ ایران، سایکس، ج 2، ص 23.
(10)-تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه، ر.ن.فرای، ترجمه حسن انوشه، انتشارات امیر کبیر، تهران، چاپ اول، 1363، ص 109.
(11)-ر.ک.یعقوب لیث، باستانی پاریزی، ص 309.
(12)-سیاستنامه، خواجه نظام الملک، ص 14.
(13)-تاریخ ایران بعد از اسلام، عبد الحسین زرین کوب، انتشارات امیر کبیر، تهران، چاپ چهارم 1363، ص 3-532.
(14)-سیاستنامه، ص 14.
(15)-مروج الذهب، مسعودی، ترجمه ابو القاسم پاینده، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، چاپ سوم 1365، ج 2، ص 601.
(16)-یعقوب لیث، ص 5-294.برای اطلاعات بیشتر راجع به زنگیان ر.ک:روند نهضتهای ملی و اسلامی در ایران، غلامرضا انصافپور، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، تهران، 1359، بخش دوازدهم.
(17)-ر.ک.الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ترجمه عباس خلیلی، مؤسسه مطبوعاتی علمی، تهران، چاپ اول بی‏تاریخ، ج 12، ص 144 و تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبد المحمد آیتی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، چاپ اول 1364، ج 3، ص 144.
(18)-زین الاخبار، گردیزی، تصحیح عبد الحی حبیبی، انتشارات دنیای کتاب، تهران، چاپ اول 1363، ص 311.
(19)-جوامع الحکایات به نقل از تاریخ ایران بعد از اسلام، ص 534.
(20)-تاریخ ایران بعد از اسلام، ص 534.
(21)-یعقوب لیث، ص 309 و 311.
(22)-تجارب السفل، هندوشاه نخجوانی، تصحیح عباس اقبال، کتابخانه طهوری، تهران چاپ سوم 1357، ص 189.
(23)-التنبیه و الاشراف، مسعودی، ترجمه ابو القاسم پاینده، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، چاپ دوم 1365، ص 355.
(24)-تاریخ سیستان، ص 231(پاورقی).
(25)-زین الاخبار، ص 311.
(26)-سیاستنامه، ص 14.
(27)-همان مأخذ، ص 14 و تاریخ طبری، محمد جریر طبری، ترجمه ابو القاسم پاینده، بنیاد فرهنگ ایران، تهران، چاپ اول 1352، ج 15، ص 6449.
(28 و 29)-تاریخ سیستان، ص 231 و 218.
(30)-سیاستنامه، ص 15.
(31 و 32)-تاریخ سیستان، ص 2-231.
(33)-همان، ص 232(پاورقی).
(34)-تاریخ ایران بعد از اسلام، ص 533 و یعقوب لیث، ص 315.
(35)-تاریخ طبری، ج 15، ص 6449 و کامل ابن اثیر، ج 12، ص 143.و تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 463.
(36)-مروج الذهب، ج 2، ص 599.
(37)-وفیات الاعیان، ابن خلکان، چاپ سنگی(دو جلدی) بی‏جا، بی‏تا، ج 2، ص 479.
(38)-سیاستنامه، ص 16 و 17.
(39)-وفیات الاعیان، ج 2، ص 479.
(40)-سیاستنامه، ص 17.
(41)-یعقوب لیث، ص 19-318.
(42)-زینة المجالس به نقل از یعقوب لیث، ص 20-319.
(43)-تاریخ سیستان، ص 232.
(44)-زین الاخبار، ص 311.
(45)-تاریخ طبری، ج 15، ص 6451-6450 و کامل ابن اثیر، ج 12، ص 3-144 و تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 464.
(46)-یعقوب لیث، ص 323.
(47)-مروج الذهب، ج 2، ص 1-600.
(48)-ر.ک:تاریخ ایران بعد از اسلام، ص 536.
(49 و 53)-تاریخ ایران بعد از اسلام، ص 530 و یعقوب لیث، ص 270.
(54)-تاریخ طبری، ج 15، ص 6442.
(55)-وفیات الاعیان، ج 2، ص 478.
(56)-یعقوب لیث، ص 273.
(57)-تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، سید ظهیر الدین مرعشی، به کوشش محمد حسین تسبیحی، مؤسسه مطبوعاتی شرق، تهران، چاپ اول 1345، ص 136.
(58)-تاریخ طبری، ج 15، ص 6442 و کامل ابن اثیر، ج 12، ص 125.
(59)-تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه، ص 101.
(60)-مروج الذهب، ج 2، ص 2-601.
(61)-تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، ص 136.
(62)-ساخت دولت در ایران، غلامرضا انصافپور، انتشارات امیر کبیر، تهران 1356، ص 343.
(63)-تاریخ ایران بعد از اسلام، ص 536.
(64)-تاریخ سیستان، ص 68-267.
(65)-وفیات الاعیان، ج 2، ص 480.
(66، 67 و 68)-تاریخ ایران بعد از اسلام، ص 36-534.
(69، 70 و 71)-تاریخ طبری، ج 15، ص 51-6450 و کامل ابن اثیر، ج 12، ص 44-143 و تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 464.
(72)-تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ص 125.
(73)-تاریخ ایران بعد از اسلام، ص 534.
(74)-تاریخ سیستان، ص 263.
(75)-یعقوب لیث، ص 31-329.
(76)-ر.ک:کامل ابن اثیر، ج 12، ص 157 و تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 466.
(77)-تاریخ ایران بعد از اسلام، ص 537.
(78)-تاریخ سیستان، ص 233.

تبلیغات