آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

مقدمه
اگر با دیوان حافظ عزیز«که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست»انس و الفت داشته باشیم، بعید است به حال و هوای شبانه این دیوان و منزلت خاص«شب»در آن پی نبرده باشیم.حافظ که قدر وقت را می‏شناسد، شب را مغتنم می‏شمارد و عزیز می‏دارد.او غواص دریای شب و صیاد صدفهای سحرگاهی اعماق این دریاست.سحرخیزی و شب زنده‏داری حافظ، هرگز از چشم روشن بینان دور نبوده و ارادتمندان به خواجه بزرگوار، در توصیف مقام معنوی وی، این نکته را دریافته‏اند و به آن اجمالا اشاره کرده‏اند. (1) غرض از این مقاله آن است که با رجوع به دیوان اشعار حافظ، این اشارات اجمالی را به تفصیل آوریم و با تحقیق در اشعاری که به احوال شبانه حافظ مربوط می‏شود، کم و کیف حضور شب را در سروده‏های حافظ و کم و کیف حضور حافظ را در خلوت راز و نیاز شبانه او، در حد توان، نمودار سازیم.
هر گنج سعادت که خداداد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
اشاره‏ای به ارزش مقام تهجد
پیش از مراجعه به دیوان حافظ، مناسب است اشاره‏ای به اهمیت و ارزش مقام تهجد داشته باشیم.شب وقت ملاقات بندگان خاص خدا با اوست.هنگامی که همگان خفته‏اند و همه جا آرام است و همه چیز در پرده تاریکی مستور، حضور قلب و انقطاع از غیر، که لازمه توجه به معبود و محبوب است، بیشتر و بهتر حاصل می‏شود.بیداری و شب زنده‏داری از بیداری و زنده بودن دل حکایت می‏کند. در قرآن کریم بیش از ده بار از شب زنده‏داری و سحرخیزی و نماز شب سخن به میان آمده (2) و در احادیث و ادعیه نیز بر اهمیت و فضیلت این عبادت تأکید فراوان شده است.در این جا به اختصار به ذکر یک نمونه از آیات و یک نمونه از روایات مربوط به تهجد اکتفا می‏کنیم.خداوند در سوره سجده پس از آنکه از ایمان مؤمنان به آیات الهی و سجود و تسبیح و خشوع و خاکساری آنان یاد می‏کند در توصیف‏ بیشتر آنان می‏گوید:
«تتجافی جنوبهم عن المضاجع یدعون ربهم خوفا وم طمعا و مما رزقناهم ینفقون فلاتعلم نفس ما اخفی لهم من قرة اعین جزاء بما کانوا یعلمون»(سجده/17 و 16):اینان (شبها)تن از بستر بر می‏گیرند و خدای خود را با بیم و امید می‏خوانند و از آنچه روزیشان کرده‏ایم انفاق می‏کنند.هیچ کس نمی‏داند که چه روشنی چشمی برای آنان(نزد ما) نهفته است، این پاداش کاری است که می‏کنند.
چنانکه ملاحظه می‏شود خداوند پاداش شب‏خیزی و شب‏زنده‏داری را هم چنان عظیم دانسته که در بیان عظمت آن فرموده است هیچ کس از آن آگاه نیست.
در حدیث آمده است:«اشراف امتی حملة القرآن و اصحاب اللیل» (3) .شرافتمندان امت من، حاملان قرآن (حافظان و مروجان قرآن)اند و شب زنده داران (4) .
حال اگر ارتباط حافظ را با قرآن به یاد آوریم و مخصوصا به این نکته توجه کنیم که او حامل و حافظ قرآن بوده و آن را در سینه داشته و با چهارده روایت قرائت می‏کرده، تصدیق خواهیم کرد که شب زنده‏داری و سحرخیزی برای اوامری طبیعی است.
یک بررسی آماری
چنانکه گفتیم شب زمان حال عارفانه و وقت خوش عاشقانه حافظ است.شب، موعد و میعاد او با دوست و میقات دریافت الهامهای غیبی اوست و به همین سبب لفظ«شب»و الفاظ همه معنای آن مانند«سحر»و«دوش»و «دیشب»و«شام»در دیوان او فراوان است.
حافظ برای خود کلمات عاشقانه و شاعرانه‏ای دارد که در کارگاه خیال، ابزار دائمی کار اویند.بعضی از این کلمات عبارت‏اند از:دل، جان، عشق، چشم، یار، گل، غم، زلف، جام، خاک، ساقی، جهان، خدا، یاد، باد، لب، رخ، صبا، دیده، روز، دم، پیر و...و«شب»در ردیف این کلمات است که هشتاد و هفت بار در دیوان وی تکرار شده است. این بسامد با بسامد الفاظی مانند سحر و سحرگه و سحرگاه و سحرگاهان(جمعا هفتاد و پنج‏بار)و«دوش» (پنجاه و هفت بار)و«شام»(پانزده بار)و«نیمشب و نیمشبی»(جمعا یازده بار)و«دیشب»(سه بار)، روی هم رفته کلاّ دویست و چهل و هشت بار آمده است که اگر این رقم را با مجموع بسامد الفاظ«باده»و«شراب»و«می»که یکصد و هشتاد و پنج بار است، مقایسه کنیم، تصدیق می‏کنیم که حضور شب در دیوان حافظ، از بسیاری از عناصر دیگری که ومی به آنها اشتهار یافته، بیشتر است. علاوه بر این اگر در کنار الفاظی مانند شب و شام و دوش، بسامد الفاظ دیگری مانند«شمع»و«شبستان»و«شبگیر» و«صبح»و«صبحدم»و«بلبل سحری»و«نسیم صبح»و «نسیم سحر»را که از لوازم و توابع شب محسوب می‏شوند و با شب به ذهن می‏آیند، در نظر بگیریم، حضور شب را در دیوان حافظ و شبانه بودن اشعار او را بیشتر تصدیق خواهیم کرد و خواهیم پذیرفت که شب در دیوان حافظ موج می‏زند. (5)
مقایسه‏ای با سعدی
کمتر شاعر بزرگی را می‏توان یافت که عظمت اسرارآمیز و زیبایی رازآمیز شب را وصف نکرده و احوال شبانگاهی خود را در شعرهای شبانه، نسروده باشد.حافظ و سعدی نیز چنین‏اند و می‏توان غزلهای شبانه آن دو را با هم مقایسه کرد.
اگر بر حسب تعریف، غزلی را«غزل شبانه»بنامیم که مطلع آن بیان حال یا واقعه‏ای شبانه باشد و آن گاه در غزلیات سعدی و حافظ به جستجوی این گونه غزلها برآییم چنین نتیجه می‏گیریم که در دیوان سعدی از ششصد و هشتاد و پنج غزل، سی و شش غزل (6) و در دیوان حافظ از چهارصد و نود و پنج غزل، چهل و دو غزل، (7) غزل شبانه است.به عبارت دیگر، فراوانی غزلهای شبانه در دیوان سعدی، در حدود پنج درصد و در دیوان حافظ، بیش از هشت و نیم درصد است.
اما مهمتر از این افزونی کمّی، تفاوت کیفی و ماهوی غزلهای شبانه حافظ با غزلهای شبانه سعدی است.هر دو شاعر هم در فراق و هم در وصال شعر بسیار سروده‏اند، چرا که این دو ملازم یکدیگرند و مخصوصا اگر فراق نباشد عشق هم معنی نخواهد داشت، لکن سعدی در غزلهای شبانه خود غالبا از فراق می‏نالد و شبهای او شب فراق است، چنانکه می‏گوید«شب فراق که داند که تا سحر چند است».اما شبهای حافظ، غالبا شب وصال و شب صحبت است، چنانکه می‏گوید«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند».سعدی در سی و شش غزل شبانه، هجده غزل را به فراق و هجده غزل را به وصال اختصاص داده و حال آنکه از چهل و دو غزل شبانه حافظ، سی و سه غزل، غزل وصال و تنها نه غزل، بیان درد فراق و گله از شب‏ هجران است.از این مقایسه معلوم می‏شود که نه تنها توجه حافظ به شب و سحرگاه از سعدی بیشتر بوده که اصولا احوال شبانگاهی این دو شاعر، متفاوت بوده است.
قدم به خلوت شبهای حافظ
اکنون هنگام آن است که قدم به خلوت شبهای حافظ نهیم و بااحوال شبانه او آشنا شویم.ابیات و غزلهایی که ما را به شبهای حافظ می‏تواند برد بسیار است و ما برای سهولت بحث، آنها را به سه دسته به شرح زیر تقسیم می‏کنیم و اذعان داریم که همه آنچه در باب شبهای حافظ در دیوان اوست در این اقسام سه گانه نمی‏گنجد و معدودی از آنها از دایره این تقسیم بیرون می‏ماند.
الف:اشعاری که در آنها شناختن قدر شب و ارزش بیداری را توصیه می‏نماید و خواب را مذمت می‏کند.(حافظ بیدار) ب:اشعاری که در آنها از سحرخیزی و شب زنده‏داری خود یاد می‏کند و به صراحت می‏گوید که هر چه دارد از سحرخیزی و شب زنده‏داری است.(حافظ سحرخیز)
ج:اشعاری که در آنها به شرح احوال و آرزوها و مشاهدات و مکاشفات و دستاوردهای شبانه خود می‏پردازد.(حافظ شب زنده‏دار)
الف:حافظ بیدار
حافظ اگر چه در خواب هم با خیال محبوب و معشوق مأنوس است و خیال خواب دوشین در سرش غوغا می‏کند و دیدن کرشمه چشم ساقی و پیاله گرفتن را ولو در خواب، به مراتب از بیداری بهتر و خوبتر می‏داند، بارها و بارها خود و دیگران را به بیداری و سحرخیزی و شب زنده‏داری توصیه می‏کند و از خواب سحر بر حذر می‏دارد.
مگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‏گویم پری در خواب می‏بینم
صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‏کند در سر خیال خواب دوشینم
سحر کرشمه چشمت به خواب می‏دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
حافظ با درد و دریغ بسیار از فرصتهای عیش شبگیری خود که در خواب سحرگاهی از دست رفته، یاد می‏کند.
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
و هشدار همراه با نیشخند مغبچه باده فروش را به خاطر می‏آورد که چگونه او را-که با خواب آلودگی آرزو و ادعای سلوک داشته-به بیداری دعومت می‏کرده است.
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه‏تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شوای رهرو خواب آلوده
او خواب شیرین صبحگاهی را، که از آن به«شکر خواب صبحدم»تعبیر می‏کند، نشانه غفلت و محرومیت از لذت حضور در محفل بزم جانان می‏داند و ملامت کنان از خویش می‏پرسد که تا کی می‏خواهد به جای می شبانه، می صبوح بنوشد و شکر خواب صبحدم بچشد؛چرا به عذر نیم شبی و گریه سحری نمی‏کوشد، چرا هشیار نمی‏شود و گذشت عمر را نمی‏بیند، چرا از خواب بر نمی‏خیزد.
تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
می صبوح شکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
آری اسامر لیلای لیلة القمر
و چرا صدای غلغل جرس کاروان رفته را نمی‏شنود و به کاروانیان نمی‏پیوندد و از راه دور و بیابان هولناکی که در پیش است نمی‏اندیشد؟
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی
آیا نمی‏داند که حافظ از برکت و رد نیم شب و درس صبحگاه به بارگاه قبول راه یافته است؟
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
این خواب و خور، موجب بی‏خبری است، همین خواب و خورست که ما را از مقام اصلی و شایسته شأن انسانیمان دور کرده است و مادام که بی خواب و خور نشویم به حقیقت ذات خویش و اصل نخواهیم شد.
ای بی‏خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آنگاه رسی به خویش که بی‏خواب و خور شوی
همان طور که بیماری که مرض کشنده‏ای دارد دیده بر هم نمی‏نهد، چشم بیمار ما هم نباید به خواب رود.
چشم بیمار مرا خواب نه در خور باشد
من له یقتلب داء دنف کیف ینام
حافظ، گاه از بیداری و بی‏خوابی خود یاد می‏کند و می‏گوید هیهات که دو چشم من از خیال تو در خواب رود، چشمانی که از خواب بجز خیال خواب چیز دیگری نمی‏بیند.
رود به خواب دو چشم از خیال تو، هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
چون من خیالن رویت جانا به خواب بینم؟
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی
در یک رباعی، تأکید می‏کند که نه نقشی جز نقش یار دیده و نه کویی جز کوی یار نوردیده و نه در روزگار او، در چشم خویش، خواب را با همه شیرینی و خوشی وارد کرده است.
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ار چه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
اما توصیه‏های فراوان او به شب زنده‏داری شنیدنی است. شبن صحبت را باید غنیمت دانست و در آن فرصت باید خوشدلی را به حد اعلا رساند و مهتاب دل افروز و لاله‏زار خوش و خرم را نباید از دست داد.
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دلفروزستب و طرفت لاله‏زاری خوش
عشرت شبگیر و باده‏نوشی، رفتار راهیان راه عشق است و داروغه شبروان این راه را می‏شناسد و راه بر آنان نخواهد گرفت:
عشرت شبگیر کن، می‏نوش، کاندر راه عشق
شبروان را آشناییهاست با میر عسس
روز وقت درس و کار و کسب هنر است، تا وقتی شب گرداگرد خرگاه افق پرده سیاه نیفکنده نباید به سراغ باده رفت،
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغست که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
* مگر نه آن است که خطاب سحرگاهی به او تعلیم داده است که دعای صبح و آه شب، کلید گنج مقصود است و هر که طالب وصال دلدار است باید از این راه و روش روی برنگرداند؟
سحر با باد می‏گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصودست
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
آه نیم شب را نباید از دست داد، زیرا آهی است که نه تنها آینه را تارو کدر نمی‏سازد، بلکه موجب درخشندگی آن می‏شود.
سرمکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
(*)-استاد شهید مطهری در حاشیه دیوان حافظ خود(تصحیح قزوینی)در کنار این دو بیت چنین مرقوم فرموده‏اند:مقصود این است که روز وقت خلوت و حالات خاص نیست(آن لک فی النهار سبحا طویلا).شب است که وقت خلوت و انس و فیض گرفتن است(آن ناشئة اللیل هی اشد و طأ و اقوم قیلا-و من اللیل فتهجد به نافلة.لک عسی ان یبعشک ربک مقامام محمودا)بنابراین این دو بیست در ردیف ابیاتی است که از کر ورود و مناجات و خلوت سحر یاد کرده است.
ب:حافظ سحرخیز
حافظ به کزات به سحرخیزی و شب زنده‏داری خود اشاره می‏کند، و البته این اشارات چنان است که از هیچ یک از آنها بوی زهد فروشی و ریا کاری شنیده نمی‏شود.او وصف حال خویش می‏گوید و حدیث نفس می‏کند.شعر، موج طبیعی و همیشگی دریای روح اوست.کسی که به قول محمد گلندام در مقدمه دیوان، * حتی به گردآوری و ثبت و ضبط اشعار خود نپرداخته و از قید تعلقه چنان آزاد بوده که ازر مجموع اشعار خود، دیوان و دفتری فراهم نیاورده، چگونه ممکن است خواسته باشد با ذکر شب‏زنده داریهای خود، در پی تظاهر و ربا کاری باشد.او به گنج سعادت رسیده است و در مقام شکر این نعمت، آن را ذکر می‏کند و خود را مدیون دعای شب و ورد سحری می‏داند.
هر گنجی سعادت که خداداد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
و این صبح خیزی و سلامت طلبی را بی‏واسطه و به تمامه از دولت و برکت قرآن معرفی می‏کند.
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
و خود را با دعای نیمه شب و ورد صبحگاه، محتاج هیچ ورد دگر نمی‏شناسد.
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیمه شب و ورد صبحگاهت بس
حافظ به اندازه‏ای به گریه سحری و نیاز نیمشبی خودب مستظهر است که تا دعا و درس قرآن را در کنج فقر و خلوت شبهای تار دارد دیگر غمی ندارد.
بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گریه سحری و نیاز نیمشبی است
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا درس قرآن غم مخور
او در عین حال که خود را باز جمله بندگان پادشاه می‏شمارد، دم از پادشاهی ملک صبحگاه می‏زند و خود را مرغی آسمانی می‏داند که هر شام و سحرگاه صفیرش از بام عرش به گوش می‏رسد.
گر چه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می‏آید صفیرش
این مرغ سحری که از دم صبح و از انفاس نسیم مدد یافته و همدم و همناله مرغان صبح خوان شده، تنها مرغی است که قدر مجموعه گل را می‏شناسد.
غنچه گوتنگدل از کار فرو بسته مباش
کز دم صبح مددیابی و انفاس نسیم
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
حافظ، گاه خود را«حافظ سحرخیز»و گاهی«حافظ شب‏خیز»و گاهی«حافظ شب زنده‏دار»و گاه نیز«حریف شبانه»می‏نامد و از«نوای سحری»خود یاد می‏کند.
به خدا که جرعه‏ایه ده توبه حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شب‏خیز غلامی داری
ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گوجام زر به حافظ شب زنده دار بخش
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
(*)-اما به واسطه محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوی و احسان و بحث کشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصباح و تحصیل قوانین ادب و تجسس دو اوین عرب به جمع اشتات غزلیات نپرداخت و به تدوین و اثبات ابیات مشغول نشد.(مقدمه جامع دیوان حافظ، صفحه قو، حافظ مصحح قزوینی و غنی).
منم که گوشه میخانه خانقاه منست
دعای پیرمغان ورد صبحگاه منست
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذر خواه منست
و از سمن بویان و پری رویان می‏خواهد که سرشک درمانند گوشه گیران را دریابند و رخ مهر از سحرخیزان نگردانند.
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رو.یان قرار از دل چو بستیزند بستانند
سرشک گوشه‏گیران را چو دریا بند دریابند
رخ مهر از سحر خیزان نگردانند اگر دانند
رقیب را نیز از آه سحرخیزان که به گردون می‏رود بر حذر می‏دارد، آهی که زلف دار را هم می‏تواند مشوش سازد.
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گر تو زین دست مرا بی‏سرو سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
شاعر شب زنده‏دار ما، شب تا روز اختر شماری می‏کند و دست بر می‏دارد و چاره دل غمدیده خویش را، دعا می‏کند.
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می‏شمارم
ما برآریم شبی دست و دعایی بکنیم
چاره این دل غمدیده به چایی بکنیم
دعایی که محصول آن را در ره جانانه می‏نهد.شب، همه شب، بلبل صفت، گل خوش نسیم خود را از سر صدق دعا می‏کند و پاسبان حرم دل می‏شود تا اندیشه‏ای جز اندیشه «او»به دلش نگذرد.
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
ای گل خوش نسیم من، بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می‏کند شب همه شب دعای تو
پاسبان حرم دل شده‏ام شب همه شب
تا درین پرده جز اندیشه او نگذارم
دعای شب، تنها گوهری است که سزای قدر محبوب عالی مقدار اوست.
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
و اگر او شبی یا سحرگاهی دست به دعا بردارد و بنالد، همه باید از آن حذر کنند و بیشندیشند و با آن نستیزند، چون مستی شبانه و راز و نیاز او، از نماز زاهد کارسازتر است
امروز مکش سر ز دعای من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
با دعای شب خیزان ای شکر دهان مستیز
در پناه یک اسمست خاتم سلیمانی
زاهد چو از نماز تو کاری نمی‏رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
ج:حافظ شب زنده‏دار
احوال شبانه حافظ را جز خدا کس دیگری نمی‏داند، زیرا در مجلس انس و خلوت شبهای او جز حافظ و یار کسی راه ندارد.
یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
اما قطره خونهای گرم و معطری که از امواج آتشین دریای احوال شبانه او، بر صفحات دیوان چکیده، می‏توماند ما را جسته و دگریخته با احوال و آرزوها و مشاهدات و مکاشفات و دستاوردهای او آشنا سازد.
شبهای حافظ، فرصت حکایت دل گفتن با نسیم سحر است و سخن گفتن با لعل خاموش محبوب و شنیدن بوی زلف دلدار، که مونس جان اوست.
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‏آید
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
شبهای حافظ، شبهایی است که او تا دل شب از قصه گیسوی سیاه و سلسله موی معشوق سخن می‏گوید و از معاشران می‏خواهد گره از زلف یار باز کنند و شب را با این قصه طولانی، طولانیتر سازند.
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می‏گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‏داد
ورنه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه‏اش دراز کنید
باد صبا و شمع دو همدم و همراز شبهای حافظ
شمع سوزان و باد صبا، همدم و همراز شبهای حافظاند. یکی در کنار او می‏ایستد و با اوم می‏گرید و می‏سوزد و آن دیگری برای او مژده و پیغام می‏آورد و از کنار او می‏گذرد. شبها، حافظ و شمع، با هم و سر در شانه هم، گریه می‏کنند.
شب ظلمت و بیابان، به کجا توان رسیدن؟
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سوز و گداز حافظ تا به حدی است که حتی دل شمع هم بر بسیاری آتش اشک او می‏سوزد.
سوز و گداز حافظ تا به حدی است که حتی دل شمع هم بر بسیاری آتش اشک او می‏سوزد.
سوز دل بین که زین آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مه رچو پروانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
به راستی که حافظ در شبهای خویش، با آن همه اشک و آه و آن همه کوششی که برای فنای خویشتن می‏کند، خود شمعی می‏شود که به وفاداری در عشق، نزد خوبان، مشهور می‏شود و چراغ کوی سربازان و رندان شب نشین می‏گردد. شمعی که واپسین نفس خود را نگاه داشته است تا وقتی چهره صبح آسای دوست را دیدار می‏کند، با دیدن یک تبسم او، جان به پایان افشاند.
به جانت ای بت شیرین دهان که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
در وفای عشق تو. مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ورنه از آهم جهانی را بسوزانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقی است تا دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
اما نسیم سحر، قاصدی است که حافظ نشان آرامگه یار عاشق کش عیار خویش را از او می‏پرسد و در شب تاریک وادی ایمن، از او آتش طور و موعد دیدار طلب می‏کند.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا، موعد دیدار کجاست
نسیم صبحگاهی طبیب درد شب نشینان است و پیام آوری است که پیغام دوست را همچون عطری از سرزمین پر گل و ریحان عالم ملکوت در خود می‏پیچید و با خود می‏آورد. *
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
(*)-امام خمینی قدس سره در تعلیقاتی که بر شرح فصوص الحکم قیصری مرقوم نموده‏اند، ذیل عبارت«و نسوق المجرمین و هم الذین استحقوا المقام الذی ساقهم الیه بربح الدبور»در بیان معنی عرفانی باد دبور و باد صبا مرقوم فرموده‏اند:«التی هی من مغرب الطبیعة کما ان ربح الصبا من شرق الحقیقه کما حکی عن رسول الله صلی الله علیه و آله انه قال نصرت بالصبا و اهلک عاد بالدبور.»(تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، پاسدار اسلام، تهران»1406 ق)
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
باد صبح، آگهی بخش یار سفر کرده اوست و حافظ که وجود ضعیف خود را سدر غم فراق، از دست رفته می‏بیند هر چه باد اباد می‏گوید و دل به باد می‏دهد و برای آنکه مژده وصل بشنود چراغ روشن چشم خود را به راه باد می‏آویزد تا باد خانه او را گم نکند.
دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
باد صبا که عطر گیسوی یار را دارد، گواهی می‏دهد که شاعر شب زنده دار ما، همه شب تا دم صبح، جز بوی زلف یار، مونس جان دیگری ندارد.
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جانست که بود
حافظ، هر سحر با صبا بسی گفت و شنید و حکایت دل و حتی صد عربده و ماجرا دارد.
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
سحر گاهی از صبا می‏پرسد این همه شهیدان خونین کفن که عالم را همچون چمن لاله سرخ رو کرده‏اند، در غم عشق که جان باخته‏اند، و صبا تغافل می‏کند و جز به رمز و راز به او پاسخی نمی‏دهد.
با صبا در چمن لاله سحر می‏گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
گریه‏های شبانه
حافظ عاشق است و مثل همه عشقا عالم، خنده و گریه او از جایی دیگر است و اینجایی و این جهانی نیست، مویه و گریه وی وقت خاصی دارد و سحر وقت مویه کردن اوست.
خنده و گریه عشاق ز جایی دگرست
می سرایم به شب و وقت سحر می‏مویم
* شبها جز«سوز دل»، «اشک روان»، «آه سحر»و«ناله شب» کار دیگری ندارد.آه و ناله به او امان نمی‏دهد تا دمی دیده بر هم نهد.
سوز دل، اشک روان، آه سحر، ناله شب
این همه از نظر لطف شما می‏بینم
گفتم روم به خ.واب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‏دهد
چنان می‏گرید که مرغ و ماهی را از افغان خود بی خواب می‏کند و ناهید و ماه را هم از آه آتشناک و سوز سینه شبگیر خود با خبر می‏سازد.
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
بادل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
همه شب با ناله و زاری دریغا گوی آن است که چرا به وداع دوست نرسیده است.
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
(*)-از مصر«می‏سرایم به شب و وقت سحر می‏موبم»و از قرائن متعدد دیگری که در این مقاله به آنها اشاره شده می‏توان حدس زد که حافظ بسیاری از غزلهای خود را در همین سوز و گداز و راز و نیاز شبانه می‏سروده و استاد او علامه میر سید شریف گرگانی صاحب شرح مواقف هم گویی بر این نکته واقف بوده که در مجلس درس صبحگاه از او می‏پرسیده است«بر شما چه الهام شده است، غزل خود را بخوانید.»
«نوشته‏اند هرگاه در مجلس درس میر سید شریف علامه گرگانی شعر خوانده می‏شد می‏گفت:«به عوض این ترهات به فلسفه و حکمت بپردازید»، اما چون شمع الدین محمد می‏رسید، علامه گرگانی می‏پرسید:«بر شما چه الهخام شده است غزل خود را بخوانید»، شاگردان علامه به وی اعتراض می‏کردند «این چه ریازی است که ما ریا از رودن شعرمنع می‏کنی ولی به شنیدن شعر حافظ رغبت نشان می‏دهی»و استاد در پاسخ می‏گفت:«شعر حافظ همه الهامات و حدیث قدسی و لطائف حکمی و نکات قرآنی است» (سیدب ابوالقاسم انجوی، مقدمه دیوان خواجه حافظ شیرازی، ص 83 به نقل از حافظ شیرین سخن، محمد معین، یص 184). اگر خون جگر شفیعخ نشود و دامن چشم را نگیرد، سیلاب گریه سحرگاهی می‏رود تا بنای وجود او را خراب کند.
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
اگر نه خون جگر می‏گرفت دامن چشم
می‏داند که دوست ناله شبهای بیداران را دوست دارد و می‏کوشد تا باناله شبگیر، خود را همچون صبا، مگر به کوی معشوق رساند.
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوشست
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
در شام غریبان خود، چون به نماز می‏ایستد گریه آغاز می‏کند و با مویه‏های غریبانه قصه پرغصه دل خود را می‏آمیزد و به یاد یار و دیار چنان می‏گرید که می‏خواهد ره و رسم سفر را از جهان براندازد.
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
بسان باده صافی در آبگینه شامی
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‏های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم
شبها راه خواب را با سیل اشک می‏بندد و می‏برد، گوشه محراب ابروی یار را در نظر می‏آورد و خرقه را می‏سوزاند و جامی می‏زند و آن وقت در کارگاه دیده بی‏خواب خویش، تا سپیده دم، نقش خیال روی دوست را، که در آن هنگامه اشک سیل آسا، نقش بر آب است، ترسیم و تصویر می‏کند.
دیشب به سیل اشک ره خواب می‏زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می‏زدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب می‏زدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بیخواب می‏زدم
آرزوی وصال
او در آرزوی وصال است.حتی خیال دوست را هم مرتبه‏ای از وصال می‏داند، خیالی که لحظه‏ای او را رها نمی‏کند و همچون شبروان عیار، حتی وقتی در هم به رویش بسته می‏شود از پنجره، از راه دیگر، به سراغ حافظ می‏آید و با لطف بیکران خود، او را از هلاکت در شب تنهایی نجات می‏دهد.
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبروست، او، از راه دیگر آید
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدایا با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چنان آرزومند وصال است که از صبا عاجزانه در خواست می‏کند تا در شبی که از عزت و شرف همقدر شب قدر است او را مدد فرماید تا همچو گل در سحرگاه بشکفد.
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتم هوس است
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه ک در دانه‏ای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشب مدد فرمای
که سحرگاه شکفتنم هوس است
از معشوق و محبوب به التماس می‏خواهد که از در در آید و شبستان او را که مجلس روحانیان است منور و معطر سازد.
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
ستاره شب هجران نمی‏فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه بر کن
شبها از حسرت فروغ رخ همچو ماه محبوب خویش، با هر ستاره‏ای سر و کار و راز و نیاز دارد.
با هر ستاره‏ای سرو کارست هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو هزار جهد می‏کند تا یاریار او شود و چراغ دیده شب زنده‏دار او گردد، انیس خاطر امیدوار دل سوکوارش شود و به جای اشک روان در کنارش بنشیند.
هزار جهاد بکردم که یار من باشی
مراد بخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده شب زنده‏دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
جانش در شب تیره هجران به لب آمده و در آرزوی دیدن روی چون ماه تابان محبوب می‏سوزد.
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
همه شب امیدوار است تا نسیم صبحگاهی، او را با پیامی از یار آشنا نوازش کند و بشارت دهد.
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را
شب حافظ، شب دعاست، وقت سخنهای نهانی گفتن با لعل خاموش محبوب است، وقت ایستادن در محراب ابروی دوست و دست دعا برداشتن و شمع دیده افروختن است.
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا بر آرم و در گردن آرمت
پس از چندین شکیبایی، شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
می‏سوزد، اما می‏داند که سوز و گداز و راز و نیاز نیمشبی، صد بلا را از او دفع خواهد کرد.از تقارن فرخنده وقت دعا با دمیدن صبح صادق، تفأل به خیر می‏زند که حاجت روا خواهد شد.
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
گوییا خواهخد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح صادق می‏دمید
مژده وصل
سرانجام، ناله‏ها و گریه‏ها، دعاها و گله‏های شب فراق ثمر می‏دهد، شب هجران می‏گذرد و بوی خوش وصل، به مشام جان این عاشق شیدا می‏رسد.
کوپیک صبح تا گله‏های شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سحرگاهی در افق از سمت و سوی منزل لیلی برقی می‏درخشد و آتش در خرمن مجنون دل افگارمی‏زند.
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
اینجاست که حافظ، که خوش لهجه و خوش آواز نیز هست، دیگر سر از پا نمی‏شناسد و مبارک باد می‏خواند.
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‏گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
حافظ در مقام وصل، همانند یک بلبل سحری، بی‏اختیار گلبنانگ عاشقانه سر می‏دهد و با هزار دستان نغمه‏سرایی می‏کند.
دلت به وصل گل ای بلبل سحر خوش باد
که در چمن، همه گلبانگ عاشقانه توست
وقتی از هدهخد خوش خبر باد صبا مژده وصل می‏شنود، در مقدم با شکوه سلیمان گل، که نشسته بر فرش گلبرگ، چرخ زنان از راه هوا نزول اجلال می‏کند، نغمه داوودی سر می‏دهد و دل شوریده‏اش به تکاپو می‏افتد و صوفی و ارجام و پیمانه می‏گیرد.
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داودی باز
که سلیمان گل از باد هوا باز آمد
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‏آورد
دل شوریده ما را به بو در کار می‏آورد
عجب می‏داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی‏کردم که صوفی وار می‏آورد
سروش عالم غیب به او در حال مستی نوید می‏دهد که فیض رحمت دوست شامل حال همه و از جمله، او خواهد شد.
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
نوید داد که عامست فیض رحمت او
و هاتف غیبی ندا می‏دهد که از لعل لب یار چاره کار خواهد یافت.
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب، ندا داد که اری بکند
شبانگاه از نسیم صبا مژده می‏شنود که روز محنت و غم کوتاه خواهد شد.از شنیدن این خبر خوش چنان از خود بی‏خبر می‏شود که جامه چاک می‏کند و آن را به رسم مژدگانی به مطربان صبوحی می‏بخشد.
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
در خلوت اندرون، ندای عشق محبوب می‏شنود و فضای سینه‏اش، فردا و فرداها از پژواک خوش آهنگ آن ندا آکنده می‏شود.
ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز هنوز پرز هواست
وقتی می‏خواهد خبر مژده وصل و دیدار دلدار را بازگو کند، دیگر روی پای خود بند نمی‏شود و به ترنم در می‏آید در این حال، دست افشان و پایک وبان شعر می‏گوید و شعر می‏خواند.شعر او دراین حالت، بیش از هر زمان دیگر، طبیعت موسیقی‏وار خود را ظاهر می‏کند، چنان شعر می‏گوید که گویی به جای کلمات، نت می‏نویسد و آهنگ می‏نوازد و ضرب می‏گیرد.آری، همزمان با علم افراشتن خسرو خاور بر کوهساران مشرق، یارش به دست مرحمت، بر در خانه دل امیدوار او دق الباب کرده و صبح با خنده‏ای خوش آشکار شده است.نگار عیارش در مجلس شبانه، گره از ابرو گشوده، به عزم رقص بپا خاسته و رهزن دلهای شب زنده‏داران شده است.
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد، ره شب زنده‏داران زد
در این حال، زاهد خلوت نشین، پیمبان شکنی می‏کند و دوباره به سر وقت پیمانه می‏رود.صوفی مجلس هم که با حرکات دیوانه‏وار خود جام و قدح را می‏شکست، با یک جرعه می، عاقل و فرزانه می‏شود، شاهد عهد شباب، دوباره به پیرانه سر، او را عاشق و دیوانه می‏سازد و این شادی و شکرانه، از آن است که می‏بیند آن همه قطره باران که از ابر دیده بر دامن کل چکیده، در صدف خلوت شبانگاهی گوهری پدید آمده است.
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‏شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یکدانه شد
وقتی در سحرگاه توفیق چشیدن یک دو جامی از شراب‏ لب ساقی اتفاق می‏افتد، خود را از بلندی بخت با آفتاب، هم حجره می‏بیند و از خوابگزاران در خواست تعبیر حوش می‏کند.
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
ای معبر مژده‏ای فرما که دوشم آفتاب
در شکر خواب صبوحی هم وثاق افتاده بود
آری دولت ببیدار به بالین او آمده و خبر آمدن آن خسرو شرین را آورده است.حافظ با شنیدن این خبر آماده استقبال می‏شود، قدحی در می‏کشد و خرامان و سر خوش به راه می‏افتد تا آمدن نگار خود را تماشا کند.از فرط شادی، از خلوتی نافه گشای، که کسی جز خود او نیست، مژدگانی می‏خواهد و حق با هموست، زیرا سرانجام گریه‏های شبانه آبی بر آتش رخسار سوختگان شده و ناله به فریاد رسی عاشقان مسکین آمده است.
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت بر خیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی در کش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مژدگانی بده ای خلومتی نافه گشای
که ز صحرای ختن، آهوی مشکین آمد
گریه آبی به رخ سوختگان باز آورد
ناله فریاد رس عاشق مسکین آمد
ره آوردهایی از سفرهای شبانه
اگر از این عاشق شب زنده‏دار بخواهیم ما را با آنچه در خلوت شبهای خویش دیده و شنیده آشنا سازد و از این سفر تحفه‏ای به ما کرامت فرماید، اظهار عجز می‏کند، شاید هم علاقه‏ای به افشای راز خلوتیان ندارد و نمی‏خواهد آنچه را که خود از دهان دلبر برگزیده خود شنیده باز گو کند.
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‏ام که مپرس
اما از بعضی از اشعار او می‏توان دانست که سحرها در کوی پرمشغله میکده، هنگامه‏ای بر پاست که در آن شاهد و ساقی و شمع و مشعله از زمین و زمان می‏جوشد.حدیث عشق این شبها در قالب حرف و صوت نمی‏گنجد، تنها می‏توان آن را از خروش و ولوله ناله دف و نی شنید که آن هم فقط شنیدنی است و گفتنی نیست.آنجا مجلس جنون است و مباحث مجلس جنون، مجالی فراتر از قال و قیل مدرسه و مسأله می‏خواهد.
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد وساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنی است
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون می‏رفت
ورای مدرسه و قیل و قال مسأله بود
ز اخترم نظری سعد در رهست که دوش میان ماه و رخ یار من مقابله بود
گاهی که می‏خواهد شمه‏ای از کام و ناکامی شبانه خود را، در آن هنگام که نسیم سحری در گلستان، زلف سنبل را پریشابن و آشفته می‏داشته، بر زبان آرد، در همان آغاز، گفت و شنفت را کوتاه می‏کند و می‏گوید(سخن عشق نه آن است که آید به زبان»، فی الحال تقصیر را به گردن اشک می‏اندازد که پرده‏دری کرده و سوز غم عشق را نهان نداشته و خرد و صبر را به دریا انداخته و دسته گلی به آب داده است.
در گلستان ارم، دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‏آشفت
گفتم ای مسند جم‏جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چکند سوز غم عشق نیارست نهفت
گاه در یک کلام، شب وصل را شب قدر معرفی می‏کند، همان شب قدری که اهل خلوت از آن دم می‏زنند، همان شبی که تا سپیده دم، همه سلام و سلامت است.
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تأثیر دولت از کدامین کوکب است
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
و گاه در یک کلمه خبر از دیدن نور خدا می‏دهد و با ملک الحاج محاجه می‏کند که«تو، خانه می‏بینی و من خانه خدا می‏بینم»و به اجمال و ابهام اظهار می‏کند که آنچه من هر سحر از باد صبا می‏بینم هیچ کس حتی از مشک ختن و نافه چین هم ندیده است.
در خرابات مغان نور خدا می‏بینم
این عجب بین که چو نوری ز کجا می‏بینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‏بینی و من خانه خدا می‏بینم
سوز دل، اشک روان، آه سحر، ناله شب
این همه از نظر لطف شما می‏بینم
کس ندیدست ز مشک ختن و نافه چین
آنچه من هر سحر از باد صبا می‏بینم
یک شب مشکل خویش بر پیر مغان می‏برد و او را می‏بیند که با شکوه و جلال تمام خرم و خندان، قدح باده‏ای در دست دارد و در آن صد گونه تماشا می‏کند و آن گاه همان قدح باده را که جام جهان بین و جهان نماست، به او می‏بخشد و حافظ به دلالت او در آن آیینه، نظر می‏اندازد و از حسن جمال دوست آگاه می‏شود
مشکل خویش بر پیر مغان بر دم دوش
کو به تائید نظر حل معما می‏کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و ندر آن آینه صد گونه تماشا می‏کرد
پیر میخانه، سحر جام جهان بینم داد
و ندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
حافظ که شبانگاه از لب ساقی راز می‏شنود، صوفی وار عهد و توبه می‏شکند و«کف زنان»، مثل خود باده، دوباره بر سر خم می‏رود.
صوفی که بی‏تو توبه زمی کرده بود، دوش
بشکست عهد، چون در میخانه دید باز
چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز
هاتف میخانه که البته دولتخواه اوست، در همان سحرگاه به اوم که مقیم دیرینه درگاه میخانه است توصیه می‏کند که بی‏ترس از گناه، جرعه‏ای درکشد تا از پرتو جام جهان بین بر اسرار دو جهان آگاهی یابد.
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت باز آی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
در همین میخانه‏های شبانگاهی است که سروش عالم غیب، به مژدگانی او را شاهباز سدره نشین خطاب می‏کند و صفیر«یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی»را از کنگره عرش به گوش او می‏رساند تا قدر خویش بشناسد و در کنج محنت آباد، به دام نیفتد.
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده‏ها دادست
که ای بلند نظر شاهباز سدره‏نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
ترا ز کنگره عرش می‏زنند صفیر
ندانمت که درین دامگه چه افتادست
هر چند بنای حافظ بر راز پوشیدن است و زبان ناطقه وی در وصف شوق لال می‏ماند، در چند غزل پرده را مختصری به کنار می‏زند و اجمال را اندکی به تفصیل می‏رساند و قدری فراتر از اشاره از مواجید و مکاشفات و مشاهدات شبانگاهی یاد می‏کند و بی محابا اعلام می‏دارد که دوش وقت سحر از غصه نجاتش داده‏اند و او را در ظلمات شب به چشمه پنهان آب حیات رهنمون گشته و سیرابش کرده‏اند.این چشمه آب حیات جاودانه، تشعشع و تابش پرتو ذات الهی است که از اعماق ظلمت عدم آسای «ما سوی الله»می‏تابد و حافظ را در مقام مشاهده، از خود بی‏خود می‏سازد و هستی او را هم بدان گونه که در طور کوه را از هم فرو پاشید، متلاشی می‏سازد.حافظ، البته تاب مشاهده تجلی پرتو ذات را ندارد، لذا در مقامی فرو دست‏تر، به او باده‏ای از جام تجلی صفات می‏نوشانند و نورهای رنگارنگ و خیره کننده عوالم غیب را به چشم او می‏نمایانند.وه چه سحر مبارکی، چه شب فرخنده‏ای، شب قدری که برات آزادی و سعادت را در آن شب به حافظ داده‏اند و او هم با خود عهد می‏کند که زان پس روی از آیینه صفات جمال الهی نگرداند تا بتواند جلوات ذات را در آیینه صفات تماشا کند.پس از این اشارت، کم‏کم دامن سخن را فرا می‏چیند و می‏گوید این صبر و تحمل او بر جور و جفا بوده که او را مستحق این کامروایی و خوشدلی ساخته و این شاخه نبات شیرین و بلورین وصل را به پاداش تلخی صبری که در هجران چشیده، به او عطا کرده‏اند و سرانجام اینکه همت حافظ، یعنی نفس پاک و حق و دم گرم و گیرای سحر گاهی او کلید گنج مقصود و گشاینده راه نجات وی از بند غم ایام بوده است.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و ندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی‏خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی‏خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده ازجام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مسحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می‏ریزد
اجر صبریست کزان شاخه نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که زبند غم ایام، نجاتم دادند
دریک غزل شبانه دیگر در مقام مکاشفه و مشاهد، خلقت آدم را شهود می‏کند.فرشتگان را می‏بیند که در میخانه را می‏کوبند تا گشوده شود، آنان گل آدم را سرشته‏اند و خمیر کرده‏اند و آورده‏اند تا آن را به پیمانه زنند و به قالب درآورند.مگر نه آن است که خدا در قرآن می‏فرماید:«فاذاخ سویته و نفخت فیه من روحی..»، لاجرم، پس از«تسویه»که همان سرشته شدن و موزون بر آمدن انسان از طبیعت است، نوبت آن می‏رسد که روح خدا در این کالبد خاکی دمیده شود.این روح خدایی، همان چیزی است که ملائکه برای آن، در میخانه عشق و آگاهی را می‏کوبند و آن همان بار سنگین امانتی است که آسمانها و زمنی و کوهها و خلاصه هر که و هر چه غیر انسان است از پذیرفتن آن شانه خالی کردند، چون توانایی حمل آن را نداشتند و انسان ظلوم جهول که حافظ او را«من دیوانه» خوانده است، نامزد شد تا آن امانت را بر گیرد و از خم میخانه‏ای«کاندر آنجا طینت آدم مخمر می‏کنند»باده‏ای بنوشد و از خود بی‏خود و خراب شود.این چنین است که مقام آدم راه نشین و خاکی و منزلت این گل دیر مانده و این «حمأمسنون»به جایی می‏رسد که فرشتگان مقرب الهی با او هم پیمانه و هم پیاله می‏شوند.
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
سکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه‏نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت، نتوانست کشید
قرعه کار، به نام من دیوانه زدند
اما غزل شبانه دیگری که یکسره شرحی است بر آنچه حافظ، به وقت سحر از عشوه نگار می فروشس دیده و از ملامت ساقی کمان ابرو شنیده، غزلی است که با مصراع «سحرگاهان که مخمور شبانه»آغاز می‏شود.حافظ که مست و مخمور از باده و سرمست از چنگ و چغانه است، عقل را با رهتوشه و زاد و برگ«می»مجهز می‏سازد و با همین زاد راه او را از خود بی‏خود و به بیان دیگر از شهر «هستی»به صحرای عدم، روانه می‏سازد، و در این مستی و سرمستی که فراتری از مرحله عقل تعین طلب و تعین‏شناس است، دم از وحدت می‏زند، وحدتی که هیچ تعینی در آن راه نیافته است.در این حال، حافظ مستعد دریافت عشوه نگار می‏فروش خود می‏شود و با آن عشوه از مکر زمانه ایمن می‏گردد و به آرامش و اطمینان می‏رسد، همچنین از «لطف به انواع عتاب آلوده»ساقی کمان ابرو نیز برخوردار می‏شود و از همان کمان به تیر ملامت گرفتار می‏آید.او مستحق ملامت است، زیرا«ظلوم و جهول» است، جهل و ظلم او از آنجاست که قدر مقامی را که از همه قیدها و صفتها منزه است نمی‏شناسد و نمی‏داند.
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را رهتوشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می‏فروشم عشوه‏ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که این تیر ملامت را نشانه از زبان ساقی می‏شنود که شرط آنکه از میان نازک یار، کمروار، طرفی ببندی، آن است که خود را فانی سازی و خود را نبینی.اگر خود را در میانه ببینی و برای خود، به عنوان خود، شأن مستقلی قائل باشی، او را نخواهی دید و از وصال او طرفی نخواهی بست.معشوق، عنقای بلند آشیانی است که شکار کس نمی‏شود و به دام کس در نمی‏آید و هر که در آن قله بلند، دام گسترد، جز باد به دام نخواهد آورد.در این حال، حافظ مانند عقابی بلند پرواز، اوج می‏گیرد و چندان ارتفاع پیدا می‏کند که خود از نظرها محو می‏شود.او به مقام غیب الغیوبی ذات الهی اشاره می‏کند که مرتبه‏ای است ورای مرتبه احدیت و مرتبه واحدیت و هیچ تعینی که برای عقل قابل فهم و درک باشد در آن راه ندارد و این همان مقام عنقایی ذات الهی است که به هیچ دام و دانه‏ای رام نم گردد.
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلندست آشیانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق ورزد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
در این دریای ناپیدا کرانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
مرتبه‏ای نازل‏تر از این مقام، مرتبه ظهور از مقام غیب در مرتبه احدیت است، در اینجا سخن از حسن شاهی است که هر چه هست اوست و جز او هیچ نیست، شاهی که«ندیم و مطرب و ساقی»همه اوست و جز او کسی نیست تا که او عشق‏ورزی کند و اگر عشقی و تعشفی در عالم هست، عشق خود او با خویشتن است تا جاودان.هر چه جز اوست «آب و گل»است و این آب و گل، بهانه‏ای است تا سالک به خیال آن قدم در راه نهد و چون به او رسد داند که آن آب و گل بهانه‏ای بیش نبوده است.
این مقام و مرتبه که هیچ دوگانگی و دوگونگی و هیچ تمایز و حجاب و اختفایی در آن راه ندارد، دریای ناپیدا کرانه‏ای است که عقل در آن غرق و هلاک می‏شود و در آن جز با کشتی می سیر نتوان کرد، میئی که خرابی از خود و بی خویشتنی تأثیر آن و عشق و آگاهی ثمره آن است و اگر در این دریا کسی بپرسد که وجود ما چه معنا و چه محلی از اعراب دارد پاسخ حافظ آن است که در آغاز«معما» می‏نماید و چون حل شود جز افسانه و افسون هیچ نخواهد بود.
فنای خویشتن
دستاورد عظیم و بلکه اعظم مواجید حافظ در خلوت شبهای خود، همانا بی‏خودی و بی‏خویشتنی، و در یک کلمه«فنا»ست، فنایی که بقاء بالله را در خود و با خود دارد.به جان بت شیرین خود سوگند می‏خورد که در شبان تیره مرادی جز فنای خویشتن ندارد.
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
و می‏کوشد تا خود را با ناله شبگیر، همانند صبا، به کوی معشوق رساند و همچون شمع برای رهایی از آتش هجران، هیچ راه و چاره‏ای جز فنای خویش نمی‏شناسد.
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
در یک غزل دردآلود، با بیانی جانسوز و جانگداز، احوال خوش شبی را بیان می‏کند که چشم بر رخسار معشوق و لب بر لب جام هلالی داشته و در تاریکی زلف معشوق، دل گمشده خود را جستجو می‏کرده است و در این لحظه شرین وصال که معشوق را با گیسوی پر پیچ و تاب در برداشته، لب بر لب او نهاده و جان و دل خویش را فدا کرده است.
مرا می‏بینی و هر دم زیادت می‏کنی در دم
ترا می‏بینم میلم زیادت میشود هر دم
شبی دل را به تاریکی ز زلف باز می‏جستم
رخت می‏دیدم و جامی هلالی باز می‏خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
غزلهای شبانگاهی و سحرگاهی حافظ، بسیار است و همه حاوی اشاراتی از دستاوردهای شبانه او.در یک اشاره، سحرگاه از قول سالکی، معماوار توصیه می‏کند و تذکار می‏دهد که شراب، تا یک اربعین در شیشه نماند صاف نخواهد شد.
سحرگه، رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی
و در جایی دیگر قول آن صنم را در مجلس شبانه مغان به یاد می‏آورد و می‏گوید:
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‏پرستی
سخن را کوتاه می‏کنیم، چرا که با ین همه شاهد زیبا که در اثبات مراد و مقصود خویش از دیوان حافظ آورده‏ایم نیازی به دلیل و برهان دیگری نمانده است.وقت آن است که مقال و مقاله را با شعری از خود حافظ، که شمع خلوتگه پارسایی است، خطاب به خود او به پایان آوریم و بگوییم:
کرا رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
یادداشتها
(1).از جمله رجوع کنید به:مرتضی مطهری، تماشاگه راز، صدرا، چاپ اول، 1359، ص 49.
(2).رجوع شود به:آل عمران/17 و 113، اسراء/79، فرقان/64، سجده/17 و 16، ق/40، زاریات/18 و 17، طور/49، مزمل/9-1 و 20، دهر/ 26.
(3).بحار الانوار، تج 87، ص 138، حدیث 6، نقل از امالی صدوق.
(4)-برای اطلاع از روایات مربوط به تهجد.
مراجعه شود به:رساله لقاء الله، آیت الله میرزا جواد آقای ملکی تبریزی، به ضمیمه مقاله‏ای از امام خمینی، با مقدمه و ترجمه و توضیحات، سید احمد فهری، 1360، انتشارات نهضت زنان مسلمان، شب مردان خدا، سید محمد ضیاء آبادی، انتشارات بنیاد بعثت، چاپ دوم، 1367.
(5).رجوع شود به:فرهنگ واژه‏نمای حافظ به انضمام فرهنگ بسامدی، مهین دخت صدیقیان، باهمکاری میرعابدینی، امیرکبیر، تهران، 1367.به استناد همین فرهنگ بسامدی که بر اساس حافظ به تصحیح خانلری تنظیم شده در دیوان حافظ«شبستان»دوبار، «شمع»هفتاد و هفت بار، «شبگیر»پنج بار، «صبح»چهل و دوبار، «صبحدم»یازده بار، و«صبوح»و«صبوحی»و «صبوحی‏زده»و«صبوحی کردن»شانزده بار آمده است.
(6).غزلهای شبانه سعدی بر حسب شماره غزلهای در کلیات سعدی به تصحیح محمد علی فروغی عبارتند از غزل شماره 5، 14، 26، 60، 78، 83، 130، 131، 133، 159، 171، 193، 194، 213، 258، 261، 301، 314، 318، 319، 343، 347، 355، 356، 360، 384، 386، 389، 455، 519، 532، 548، 601، 625، 652، 662.
(7).مطلع غزلهای شبانه حافظ از این قرار است:آن شب قدری که گویند...-ای نسیم سحرآرامگه..-منم که گوشه میخانه...-به کوی میکده یا رب... -زلف آشفته و خوی کرده و..-زاهد خلوت نشین...-دلابسوز که سوز تو...-دوش آگهی ز بار...-دوش از جناب آصف....-دوش در حلقه ما...-دوش دیدم که ملائک...-دوش وقت سحر از...-دیدم به خواب خوش...-سحر بلبل حکایت...-سحر چون خسرو خاور..-سحرم دولت بیدار...-صبا وقت سحر بویی...-معاشران ز حریف شبانه..- معاشران گره از زلف...-نسیم باد صبا دوشم...-یک دو جامم دی سحرگه...-شب وصلت و طی..-سحر زهاتف غیبم...-هاتفی از گوشه «میخانه»دوش...-در وفای عشق تو مشهور...-به عزم تو به سحر...-تو همچو صبحی و من...-دوش بیماری چشم تو...-دوش سودای رخش...-دیشب به سیل اشک...-ما شبی دست برآریم و...-ما درس سحر بر در میخانه...-نماز شام غریبان چو...-ز در درآو شبستان ما...- دوش رفتم به در میکده...-سحرگاهان که مخمور...-بلبل ز شاخ سرو... -دیدم به خواب دوش...-سحر با باد می‏گفتم...-سحرگه رهروی در... -سحرم هاتف میخانه...-می‏خواه و گل افشان....

تبلیغات