آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

نیم قرنی است که شناخت حافظ، از صورت عادی فراتر رفته، جنبه تخصصی به خود گرفته است، و هر قدر زمان پیش می‏رود، غزلیات حافظ شکوهمندتر جلوه می‏کند، و از سوی مردم و صاحب نظران بیش از پیش مورد استقبال و توجه قرار می‏گیرد، و کتابهای ارزشمند، چه در تصحیح دیوان، و چه در معرفی مکتب، یا شرح غزلیات او تألیف می‏شود.
از جمله کسانی که در شناساندن حافظ گامهای مؤثری برداشته‏اند استاد بهاء الدین خرمشاهی هستند که بعد از اثر ارزنده«ذهن و زبان حافظ»، اثر پربار«حافظنامه»را در دو جلد انتشار دادند که در شرح ابیات مشکله و اصطلاحات و مفاهیم کلیدی دویست و پنجاه غزل حافظ است، و به حق نزد خاص و عام در محل قبول افتاد و در مدتی کوتاه بارها تجدید چاپ یافت.نگارنده نیز، همچون بسیاری از علاقه‏مندان خواجه، آن اثر را مورد مطالعه قرار داد و از آن بهره‏ها گرفت، جز اینکه در پاره‏ای موارد معانی دیگر سان یا نکاتی دیگر به ذهنش رسید که طرح آنها را خالی از فایده نمی‏داند:
یکم صفحه 93:کلمه«تاب»در بیت زیر:
ببوی نافه‏ای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
علاوه بر معانی«پیچ و شکن، و رنج و شکنج»که ذکر کرده‏اند، دارای معنی ایهامی«خشم»هم است، یعنی باد صبا به امید نافه‏گشایی از طره یار، زلف او را بر هم زد و پریشانش کرد و در نتیجه از خشم و آشفتگی زلف پر پیچ و شکن مشکینش-به سبب دستبرد باد صبا-چه خونها در دل عاشقان افتاد.
دوم صفحه 99:در معنای بیت:
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
بعد از توضیحاتی درباره سجاد و پیر مغان، نوشته‏اند:
«اگر پیر مغان که مرشد تو است دستور دهد که سجاده را که مظهر پاکی و طهارت است به می، آلوده و بی‏حرمت سازی، بپذیر چرا که سالک(-مرید)نباید از حکمت این گونه دستورها بی‏خبر باشد.یا سالک را می‏توان صفت پیر گرفت.در این صورت معنای مصراع دوم چنین می‏شود که پیر سالک(-پیر مغان- مراد و مرشد تو)از راه و رسم منزلها و آداب سیر و سلوک دادن و راه بردن مریدان باخبر است(بی‏خبر نبود یعنی بی‏خبر نیست، در حالی که در قرائت اول بی‏خبر نبود یعنی نباید بی‏خبر باشد)و خیر و صلاح آنان را بهتر می‏داند».
گوییم:در اینکه سالک در این بیت به معنای مرید بکار رفته باشد جای تردید است، زیرا سخن از بی‏خبر نبودن از راه و رسم منزلهاست که صفت پیر راه‏دان است، نه مرید؛بدین لحاظ به نظر می‏رسد که سالک در این بیت در معنای«پیر سالک»بکار رفته باشد، چنانکه در بیت زیر:
«چون پیر سالک عشقت به می، حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می‏باش» (1)
همچنانکه در مصباح الهدایه نیز«مراد»که قوت ولایت او در تصرف، به مرتبه تکمیل ناقصان رسیده باشد، سالک خوانده شده:سالک مجذوب و مجذوب سالک (2) از اینرو همان وجه دوم از معنی که استاد خرمشاهی ذکر کرده‏اند صحیح می‏نماید.جز اینکه حکمت نهفته در دعوت به می، خوردن در«بی‏حرمت ساختن سجاده»-که تأثیری در تهذیب نفس سالک ندارد-نیست، بلکه در آن است که به جای توجه مردم به مرید، ملامت آنان بر وی جلب شود، تا مرید بتواند از تقوایی که توأم با مصلحت‏اندیشی است خلاص یابد.
با این توضیحات معنای بیت چنین می‏نماید:اگر پیر مغان برای رهایی تو از خودبینی و تقوایی که توأم با مصلحت‏اندیشی است تو را دعوت به می، خوردن و رنگین ساختن سجاده با می، کند، بی‏چون و چرا از دستور او اطاعت کن، زیرا پیر سالک از شیوه‏های راه بردن مرید خود در منزلهای طریقت بی‏خبر نیست.و هر چه فرماید مصلحت محض است. (3)
سوم صفحه 113:در معنای می، باقی در بیت زیر:
بده ساقی می، باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن‏آباد و گلگشت مصلا را
توضیحات متین داده و آن را«باقی مانده می» دانسته، در رد نظر کسانی که آن را در مفهوم می، بقا بخش و جاودانگی‏آور دانسته‏اند دلائل استوار آورده‏اند.در اینجا با تأیید نظر ایشان گوییم:معمولا یک چیز خوب و مطلوب را برای استفاده کردن در روزی بهتر و فرصتی مناسب‏تر نگه می‏دارند، خواجه حافظ با عنایت به این نکته گوید:ای ساقی، مناسبترین فرصت برای عیش و نوش همین امروز و همین جاست، زیرا کنار آب رکن آباد و گردشگاه زیبای مصلا را در بهشت نیز نخواهی یافت.از اینرو هر چه از باقی‏مانده می‏برجاست بده تا بنوشیم که نگاهداشتن آن کاری درست نیست.
چهارم صفحه 126:در بیت:
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
اینکه ضبط«کشتی نشستگانیم»را بر ضبط متن (کشتی شکستگانیم)ترجیح داده‏اند، قابل تردید است، زیرا کشتی نشستگان در وضع عادی بی‏ترس و بیم هستند و در این حال آنان را چندان اعتنایی به باد موافق نیست تا ملتمسانه از آن باد یاری بخواهند، بعلاوه مصراع پر بیم و اضطراب دوم(باشد که باز بینم دیدار آشنا را)نیز مرجح بودن«کشتی شکستگانیم»را تأیید می‏کند.
پنجم صفحه 132:در بیت زیر:
گنج قارون که فرو می‏رود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
توضیحات سودمندی داده‏اند، در اینجا خواستیم‏ اضافه کنیم که فرو رفتن دایمی گنج قارون ریشه روایی دارد.در تاریخ طبری از قتاده نقل شده که قارون با گنج و خانه‏اش، هر روز به اندازه قامت آدمی در زمین فرو می‏رود و تا روز قیامت به قعر آن نمی‏رسد. (4)
ششم صفحه 146:در معنای بیت:
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دار الاسلام را
نوشته‏اند:«به عیش و عشرت نقد بپرداز و به آن قانع باش، وگرنه همانند آدم خواهی شد که چون طمع به عیش ابد کرد که نصیبش نبود، از بهشت رانده شد. این قول از قشیری نیز همین معنی را در بردارد:«آدم علیه السلام چون دل بر آن نهاد که جاوید در بهشت خواهد بود از آنجاش بیرون کردند».
معنای ذکر شده تا حدودی مبهم است«اینکه اگر آدمی بر عیش نقد قانع نباشد از کجا رانده خواهد شد، از دنیا و عیش نقد؟یا از اخری و بهشت؟»از اینرو این بیت نیاز به توضیح دارد:در این بیت تکیه بر عیش نقد است و حرف ربط«که»برای بیان علت آمده است و خواجه ضمن توصیه به مغتنم شمردن عیش نقد که دائما با ما نیست تعریفی دارد به بهشت که غیر نقد و نسیه است و در نصیب شدنش به هر کسی شک و تردید، از اینرو می‏فرماید:[بر عیش نسیه که به تو وعده می‏دهند اعتمادی نیست بنابراین‏]عیش نقد را که فعلا برای تو مقدور است مغتنم بشمار که اگر غفلت کنی فرصت فوت می‏شود عمرت سر می‏آید و نصیب و آبشخوری از عیش دنیوی برای تو به جا نمی‏ماند، آن وقت به ناچار باید دست از دنیا و عیش و نوش آن باز داری، همچنانکه حضرت آدم چون نصیبش به آخر رسید ناگزیر بهشت را ترک کرد.
هفتم صفحه 155:در بیت:
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
علاوه بر معنایی که از قول علامه قزوینی نقل کرده‏اند، کلمه«خاکی»ایهام دارد به آدم خاکسار که همان حضرت نوح علیه السلام است.
هشتم صفحه 162:در بیت:
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوشست
زانرو سپرده‏اند به مستی زمام ما
علاوه بر دو معنی ایهامی که درباره مصراع اول نوشته‏اند، در کلمه«مستی»در مصراع دوم نیز چند معنای ایهامی به ذهن می‏رسد:1-از آنروست که زمام اختیار ما را به مستی و باده‏خواری(با یای مصدری) سپرده‏اند، 2-...به مستی(با یای وحدت)که همان یار است سپرده‏اند، 3-به چشمان مست یار سپرده‏اند.
نهم صفحه 166:عبارت«مست است شرابت»را در بیت زیر:
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مستست شرابت
از قول شادروان دکتر غنی اسناد مجازی دانسته‏اند: «یعنی اسناد فعل به یکی از متعلقات فاعل به جای خود فاعل مجازا گوییم:اگر ما در این مورد، به چنین اسنادی قایل باشیم مقصود از شراب خود یار خواهد بود که در این صورت علاوه بر زاید بودن ضمیر«ت» در آخر شراب، ارتباط دو مصراع گسیخته یا خیلی ضعیف خواهد بود.از اینرو بهتر است بعد از کلمه شراب، به قرینه«چشم خماری»در مصراع اول، کلمه «چشمان»را مقدر بدانیم(بصورت:شراب چشمانت) یعنی حذف مضاف الیه، که در ادب فارسی و عربی سابقه دارد چنانکه در بیت ماقبل این بیت یعنی: درویش نمی‏پرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
بعد از آمرزش کلمه«خدا»و بعد از ثواب کلمه «آخرت»محذوف و مقدر است.بدین ترتیب باید گفت خواجه برای مبالغه در بیان حالت مستی بخشی چشمان یار، به جای مست‏کننده کلمه«مست»را بکار برده است و معنای بیت مورد بحث چنین خواهد بود: محبوب من، چشم مخمور تو راه دل عاشقان زد و مست و لایعقلشان ساخت، از این شیوه دلربایی، چنین پیداست که شراب چشمان تو مست‏کننده و مردافکن است.خواجه حافظ همین مضمون را در بیتی دیگر به صراحت آورده است:
«میی در کاسه چشم است ساقی را
که مستی می‏کند با عقل و می‏بخشد خماری خوش» (5)
دهم صفحه 171:در بیت زیر:
شراب خورده و خوی کرده می‏روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
علاوه بر معنای اصلی و ایهامی که ذکر کرده‏اند، مصراع دوم به مناسبت کلمه«انداخت»در معنای افکند و پدید آورد، معنای ایهامی دیگر نیز پیدا می‏کند، اینکه آتش رخسار ارغوان را، آب و طراوت روی تو بر او افکنده در او پدید آورده است، به عبارت دیگر:آتش رخسار گل ارغوان مقتبس از آب و رنگ روی زیبای توست.
یازدهم صفحه 204:در معنای بیت:
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
نوشته‏اند:«از دست اهل صومعه از دل من خون می‏رود و اگر من آلوده را با مایع ناپاکی چون باده تطهیر کنید یا غسل دهید حق دارید، به عبارت دیگر با طنزی نهانی می‏گوید:من صومعه را آلوده کرده‏ام شما هم مرا آلوده کنید(شبیه به طنزی که بعضی نسخ غیر از قزوینی دارند:محتسب خم شکست و من سر او)حال آنکه هر دوی این کارها از نظر حافظ شایسته است:هم آلودن صومعه، زیرا حافظ نسبت به صومعه-همانند خانقاه-نظر خوشی ندارد:پیر ما گفت که در صومعه همت نبود...و هم شست و شو یافتن به باده».
علاوه بر نکاتی که استاد خرمشاهی بیان کرده‏اند، در این بیت طنز رندانه و نهفته دیگری نیز هست و آن اینکه خواجه درباره تطهیر خود از القائات سوء اهل صومعه و آلودگی مصاحبت با ایشان توصیه می‏کند که او را با باده بشویند و هر چه قضیه را درباره پاک کردن صومعه مسکوت می‏گذارد ولی به کنایه و با طنزی رندانه همین نظر را درباره آن مکان برای پاک شدنش از لوث زاهدان ریایی دارد و می‏گوید:من اهل زهد و صومعه نیستم ولی بنا خواست(یا به اشتباه)به آنجا رفتم و در نتیجه از مشاهده ریاکاریهای زاهدان از سر پشیمانی-که چرا بدین مکان آمده‏ام-آنچنان گریستم که صومعه از خون دلم آلوده شد لذا برای تطهیر من از، القائات سوء اهل صومعه و آلودگی مصاحبت با ایشان(یا برای تطهیر از خونی که گریسته‏ام)اگر مرا با باده که تنها برطرف کننده لوث ریاست، بشویید حق به جانب شما می‏دهم، در مورد تطهیر صومعه، با این اشاره که کردم خود دانید که چه کنید.
دوازدهم صفحه 233:در بیت:
ما را ز خیال تو چه پروای شرابست
خم گو سر خود گیر که میخانه خرابست
سوای معنای ایهامی که مرقوم داشته‏اند کلمه «خراب»در معنی ضایع و تباه، ایهام دارد به ضایع و تباه مانده و بی‏روقن شدن کار میخانه. سیزدهم صفحه 280:درباره بیت:
خموش حافظ و این نکته‏های چون زر سرخ
نگاهدار که قلاب شهر صرافست
معنای مبهم ایراد کرده‏اند:«نکته‏های ظریف شعرت را از نااهلان پنهان کن زیرا در جائی که جائل قلب‏ساز شهر به صرافی پرداخته باشد باید محتاط بود و زر سرخ را به او عرضه نکرد و خود را از شر او محفوظ نگه داشت».
ابهام و نارسایی معنای نقل شده در آن است که دخل و تصرف قلاب شهر با نکته‏های چون زر سرخ خواجه بیان نشده که چیست؟می‏دانیم که قلاب اسم ناسره بودن بر زر سره یز می‏گذارد، لذا حافظ می‏فرماید:این نکته‏های چون زر سرخ خود را به قلاب شهر که اینک صرافی می‏کند و صرافش می‏شناسند نشان مده زیرا نکته‏های چون زر تمام عیار ترا هم، قلب و ناسره وا می‏نماید و نیز ایهام دارد به اینکه چون او خود قلاب است هر کس را چون خود قلاب و همه چیز، ولو نکته‏های زر سرخ تو را قلب و ناسره تصور می‏کند و نمی‏پذیرد.
چهاردهم صفحه 285:در توضیح بیت زیر:
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیمست
همواره مرا کوی خرابات مقامست
پس از اشاره به رابطه این بیت با حدیث قدسی«انا عند المنکسرة قلوبهم من اجلی»در رابطه غم با خرابات نوشته‏اند:«در خرابات که همان میخانه است به مدد می، غم را زایل می‏سازد، چنانکه اندوه‏زدایی شراب از مضامین کهن ادبیات منظوم فارسی است.
گوییم:در نظر حافظ، چاره و دوای غم زمانه و دنیا، چیزی جز می، ارغوان نیست و باید با این مفرح آن را از جان زدود:
«غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می، چون ارغوان نمی‏بینم» (6)
«چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده‏ایم و مداوا مقرر است» (7)
«غم کهن به می، سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است و پیر دهقان گفت» (8)
ولی غم عشق، به نظر حافظ گنج و دولت خدادادی است که نه تنها خواجه در اندیشه زدودن آن نیست بلکه آن را مایه سرور و سعادت خود می‏داند که شواهد زیادی برای آن می‏توان نقل کرد، اما ما به سه بیت زیر بسنده می‏کنیم:
«لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم» (9)
«گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور» (10)
«روزگاریست که سودای بتان دین منست»
غم این کار نشاط دل غمگین منست» (11)
لذا رابطه غم‏زدایی که استاد میان غم و خرابات ذکر کرده‏اند مناسب این بیت نیست بلکه رابطه میان آن دو در این است که عاشقان غمگین، خراباتی هستند و تقدیر ازل کار آنان را به مستی و ملازمت خرابات(میخانه)حواله کرده است:
«ملامتم به خرابی مکن که مرشد عشق
حوالتم به خرابات کرد روز نخست» (12)
و از طرف دیگر، در بیت مورد نظر، رابطه گنج و خرابات(ویرانه‏ها)مطرح است که استاد خرمشاهی خود بدان اشاره فرموده، شواهدی نقل کرده‏اند.
با توجه بدانچه گذشت می‏توان بیت مورد نظر را چنین معنی کرد:از زمانی که گنج غم تو در دل ویرانه‏ام مقیم شده از برکت داشتن چنان گنجی ترک زهد و تقوا کرده ملازم میخانه شده‏ام، چون از قدیم گفته‏اند که گنج در خرابات(ویرانه‏ها)است.
پانزدهم صفحه 288:در معنای بیت زیر:
صوفی از پرتو می‏راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست «صوفی راستین با استفاده از معجون و کمک معجزه آسای می، به رازهای نهانی دست یافت(اگر هم بخواهند این بیت را عرفانی تفسیر کنند قابلیت دارد) و استعداد و اصالت هر کس را با محک باده لعل گون می‏توان سنجید.»
از آنجا که به جنبه طنزآمیز بیت توجه نشده طوری معنی گردیده که گویی سخن در مدح صوفی است که از برکت می، پی به اسرار نهان برده است، حال آنکه صوفی به سبب غرور خانقاهی و زهد ریایی، از نظر خواجه شخصیتی منفور است و صوفی راستین مطرح نیست و اگر باشد خواجه او را صوفی نمی‏خواند بلکه عارف می‏نامد به هر حال، طنز پنهانی و تمسخرآمیز این بیت در اشاره کنائی به می، خوردن صوفی است، یعنی صوفی که مخالف با باده‏خواری است از زهد و تقوا او را چیزی نگشود و در سیر و سلوک راه بجایی نبرد و سرانجام از برکت می، خوردن پی به اسرار نهانی برد، آری می، لعل فام اصالت و استعداد هر کس را شکوفا کرده معین می‏دارد که گوهر هر کس چیست و تا چه حد است.چنانکه رودکی می‏گوید:
می، آرد شرف مردمی پدید
و آزاده نژاد از درم خرید
شانزدهم صفحه 309:نوشته‏اند:
«حافظ به ندرت خانقاه را به معنای مثبت با نظر مثبت بکار برده است:
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواست که هر جا که هست با اویم»
در این شواهد نیز که نقل کرده‏اند جنبه مثبتی برای خانقاه به ذهن نمی‏رسد، در بیت اول درویش را تشویق می‏کند بر ترک خانقاه، و دست کشیدن از سیر معنوی، و اقامت کردن در منزل جانان، یعنی در این بیت، خانقاه تا حدی در معنی منفی بکار رفته، چرا که می‏گوید:ای درویش، سیر معنوی و ملازمت کنج خانقاه را که از آن جز اتلاف عمر تو را حاصلی نیست بس کن و دیگر بار از منزل جانان بجای دیگر مرو.در بیت دوم و سوم تکیه بر مصراع دوم است:
در بیت دوم می‏گوید:در عشق شرف مکان مطرح نیست، زیرا همه جا، چه خانقاه، چه خرابات، پرتو روی دوست هست‏(اینما تولوا فثم وجه اللّه) (13) یعنی با اینکه خانقاه محل صوفیان است و خرابات و جایگاه رندان لاابالی، ولی چون عاشقان وسعت مشرب دارند همه جا پرتو روی حبیب می‏بینند و میان خانقاه و خرابات فرق نمی‏نهند، در بیت بعدی نیز کمابیش همین معنی منظور است.
هفدهم صفحه 483:درباره کلمه«دستکش»در بیت:
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون بسر افتاد
نوشته‏اند:«دستکش یعنی ملعبه، بازیچه(لغت نامه) و می‏توان گفت برابر با دستخوش است.چنانکه گوید: دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر...».
باید افزود«دستکش»در این بیت علاوه بر معنای بازیچه در معنای از دست کشنده و راهنما، و نیز به معنای مورد لمس می‏تواند باشد.از طرف دیگر«بس طرفه حریف»می‏تواند کنایه از خود حافظ باشد یا کنایه از معشوق.«بسر افتاد»نیز محتمل دو معنی می‏تواند باشد:1-مستأصل شد، 2-به رسم قماربازان به هنگام باخت، به سر بزمین افتاد.در اینجا باید اضافه کرد اگر بر اساس بعضی از نسخ، بجای دستکش«دستخوش باشد در این صورت دستخوش علاوه بر معنای بازیچه، به معنای دستخوش قمار یا مبلغ ناچیزی که برندگان در قمار به اطرافیان می‏بخشند نیز می‏تواند باشد که در این معنی، کنایه است از چیز بی‏اهمیت.
بهر حال، معنای بیت با توجه به نکات یاد شده چنین خواهد بود:حافظ که پیش از این زلف بتان بازیچه‏اش بود(یا در معانی ایهامی:1-از دست گیرنده و راهنمایش بود، 2-مورد لمس‏اش بود)بس طرفه حریفی است که این بار، برخلاف انتظار، در قمار عشق باخته و مستأصل شده، یا به مانند قماربازان از غم باخت به سر بر زمین افتاده است.و اگر«طرفه حریف» را، چنانکه قبلا یاد شد، کنایه از معشوق بدانیم معنی ایهامی چنین خواهد بود.حافظ که پیش از این زلف دیگر خوبان بازیچه‏اش بود این بار با چه طرفه حریفی(معشوق)روبرو شده که بر او باخته و در برابرش بسر افتاده است.
هجدهم صفحه 485:در معنی بیت زیر:
عکس روی تو چه در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
نوشته‏اند:«می‏گوید جلوه تو در اعیان(جام)و تجلی تو بر ماسوا و اینکه معشوقانه جلوه‏گری کردی و معنای عشق(می)را به اهل معرفت چشاندی باعث شد که عارف(عاشق، اهل معرفت، انسان)در این طمع بیفتد که خود را از طریق عشق با تو متحد بیند، یعنی قائل به اتحاد عشق و عاشق و معشوق شود.به تعبیر دیگر عکس روی معشوق، شباهتی با چهره عاشق داشت(خلق اللّه آدم علی صورته)لذا از خنده می یعنی از سرمستی عشق، عارف(انسان سالک)در طمع خام یعنی ادعای وحدت و اتحاد افتاد، چرا که فرق و فاصله‏ای در میان نمی‏دید.»
این بیت بیانی سمبلیک دارد، لذا(هر گونه تعبیری را-از جمله آنچه ایشان بیان کرده‏اند-که به مفهوم کلی نزدیک باشد نمی‏توان بطور کلی مردود دانست، با این همه قرائتی هست که مقصود اصلی خواجه را تا حدودی مشخص می‏دارد:نخست اینکه در جهان‏بینی حافظ وحدت وجود و اتحاد عاشق و معشوق چندان مطرح نیست، بلکه بیشتر سخن از شوق دیدار و وصال جانان ازل است.دوم اینکه:تجلی«عکس روی یار» قرینه بر این است که منظور از«طمع خام»اشتباه گرفتن عکس روی یار با خود جلوه ذات اوست.
آئینه جام در این بیت مترادف است با«آئینه اوهام» در بیت بعدی، و عبارت است از اعیان ممکنات که قبل از جلوه روی یار همچون آئینه‏ای مستعد نشان دادن تجلیات جمال یار، ولی هنوز تهی از هر گونه نقش و عکس بود.وقتی عکس روی یار در آن می‏افتد و هزاران جلوه جمال او در آن آئینه متجلی می‏شود، عارف(انسان سالک) جلوه آن تجلیات(-خنده می)را-که در آئینه جام جهان، محل ظهور جمال و قدرت و خلق، مشاهده می‏کند-با خود ذات الهی اشتباه می‏گیرد و در طمع خام دیدار ذات جانان می‏افتد.کلمه«خام»در این بیت آنچنان که شارح سودی اشاره کرده است به قرینه جام در مصراع اول ایهام دارد به«می خام».
در بیت بعدی یعنی:
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آئینه اوهام افتاد
«آئینه اوهام»، «اوهام کثرت اندیش انسانها»دانسته شده و در ص 486 گفته‏اند:«حسن معشوق ازلی فقط یک بار جلوه کرد و عشق و عاشق و ماسوا آفرید، با آنکه واحد عین وحدت بود و از واحد جز واحد صادر نمی‏شود ولی در اوهام کثرت‏اندیش انسانها، نقشهای گوناگون پدید آمد، به تعبیر دیگر می‏گوید کثرت وهمی است و واقعی نیست و اصالت با جلوه یگانه خداست».
برخلاف نظر استاد خرمشاهی چنین می‏نماید که این بیت در تأیید همان بیت قبلی است و در آن جلوه کردن روی الهی و پدیدار شدن این همه نقش (کثرات)در عالم که آئینه اوهام است(کل ما فی الکون وهم او خیال)مطرح است نه وحدت.یعنی آئینه جام جهان که قبل از تجلی حسن روی تو، ساده و عاری از هر گونه نقش بود وقتی حسن روی تو، یک جلوه در این آئینه کرد این همه نقش در جام جهان که آئینه اوهام نماست افتاده کل پدیده‏ها را که یک جا در آئینه جهان نشان داده می‏شود بدان سبب اوهام‏ نامیده که نمود و جلوه‏ای از حقیقت هستند و هست اصلی همان معشوق است. (14)
نوزدهم صفحه 511:در معنای بیت:
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
کلمه«دلنشان»علاوه بر معنای«مرغوب، مقبول، خوش آیند...»که ذکر کرده‏اند در معنی ایهامی «دارنده نشان دل:پر احساس و عاشقانه»نیز می‏باشد یعنی از زمانی که تو سخن مرا پذیرفتی، سخنم نشان عشق و محبت و احساس یافت.آری سخن عشق آن است که نشان دل داشته و سرشار از احساس و محبت باشد.
بیستم صفحه 553:در معنای بیت زیر:
روی خاکی و نم اشک مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه ازین کهگل کرد
گویند:«مراد حافظ این است که با همه غمگینی و تلخکامی، از آنجا که اصولا خاطر امیدوار و ذات شادمانی دارم، روزگار هم‏[در عین جفا به من و حسادت با من‏]برای ساختن یا آباد کردن طربخانه خودش از من کمک می‏گیرد و به کمک من نیازمند است...».
از آنجا که فراهم آمدن غمگینی و تلخامی در ذاتی شادمان امری نشدنی است، معنایی که استاد خرمشاهی یاد کرده‏اند چندان قابل توجیه نیست. ظاهرا به سبب آنکه در ساختن طربخانه از شادی باید استفاده کرد استاد خواسته‏اند بنحوی«نم اشک»را که نشانه غم و اندوه است به طرب ارتباط بدهند تا در ساختن طربخانه بکار آید.
گوییم:حافظ چرخ فیروزه را[با ناهید، ربة النوع عشق و طرب و چراغان ستارگان‏]به طربخانه تشبیه کرده که از کهگل روی خاکی و نم اشک انسانهای مصیبت زده ساخته شده.(رابطه و مشابهت میان قطرات روشن اشک و ستارگان که چرخ فیروزه را همچون طربخانه‏ای کرده روشن است).این غزل در کل در سوگ قرة العین و آن میوه دل(فرزند)حافظ است که فرماید:
قرة العین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
خواجه در بیت مورد بحث فرماید:نباید روی خاکی و نم اشک مرا خوار داشت زیرا چرخ فیروزه از کاهگل روی خاکی و نم اشک من طربخانه چراغان خود(آسمان پر ستاره)را ساخته، منظور اینکه آسمان بر غم و اندوه و اشک انسانها شاد است و«من»در این بیت من نوعی(انسان)است و حرف اضافه«از»برای بیان جنس بکار رفته است و حافظ مفهوم«درست شدن کهگل از روی خاکی و نم اشک»را ظاهرا از خاقانی گرفته است.
«روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس
از خم کهگل کند اشک زمین اندای من (15)
بیست و یکم صفحه 575:بیت زیر:
گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
را طوری معنی کرده‏اند که مرجع شین در «خدمتش»به خود«گل مراد»برمی‏گردد:«وقتی مراد تو روی می‏نماید و به مطلوب خود می‏رسی که بتوانی چست و چابک‏تر و سحرخیزتر و عاشقانه‏تر از نسیم سحر در راه او خدمت کنی.حافظ طبق سنت شعری پیش از خود، بر این است که از وزش و پرورش نسیم است که غنچه باز می‏شود...».
گوییم:با توجه به دو بیت ماقبل:
«به سر جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد»
«مباش بی‏می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد»
و نیز بیت مابعد:
«گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
گر این عمل بکنی خاک، زر توانی کرد» (16)
روشن می‏شود که سخن در وصف عظمت میکده عشق-خرابات، محضر پیر مغان)است، از اینرو«گل مراد»کنایه است از معشوق ازل، که سالک در میکده عشق و در همه جا جویای اوست.خواجه فرماید: معشوق ازل وقتی برای تو نقاب از چهره می‏گشاید و جمال خود بر تو عیان می‏سازد که چابک و صمیمانه مثل باد سحر خدمتش بکنی یعنی وجود خود را وقف خدمت او و سیر و سلوک کنی.باید افزود به مناسبت ابیات قبلی و بعدی که نقل شد در مرجع ضمیر«ش» ایهامی به میکده هم هست، یعنی خدمت میکده کنی.
بیست و دوم صفحه 585:علاوه بر معنایی که درباره بیت زیر:
از آنرو هست یاران را صفاها با می‏لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‏گیرد
ذکر کرده‏اند، صفاها داشتن یاران با می لعل پیر مغان، محتمل دو معنای ایهامی دیگر است:1-یاران یکرنگی و صفاهای باطنی با می لعل دارند، 2-از صمیم جان می لعلش را دوست می‏دارند.
بیست و سوم صفحه 663:در معنای بیت:
داشتم دلقی و صد عیب مرا می‏پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنّار بماند
نوشته‏اند:«دلقی داشتم که برای حفظ ظاهر و آبروداری خوب بود ولی از ناچاری در گروی عیش و عشرت رفت، ولی زنار که هیچ خریداری نداشت و در عین حال مایه بدنامی من هم بود بماند».
بهتر بود در معنای این بیت اشاره‏ای به جنبه طنز انتقادآمیز می‏شد:حافظ گاهی برای انتقاد از دیگران خود را در مظان اتهام قرار می‏دهد و از خود انتقاد می‏کند، از جمله در این بیت، روی سخن با خرقه پوشان است که برای پنهان کردن صد عیب خود لباس زهد و تقوا می‏پوشند و در زیر آن زنار کفر پنهان دارند و چون تقوا و تمسکی ندارند در روز تنگدستی به ناچار خرقه خود در رهن می و مطرب می‏گذارند و رازشان برملا می‏شود و کفر و زنارشان آشکارا.در واقع حافظ می‏خواهد پرده از صلاح ظاهر و کفر و باده خواری پنهان صوفیه برافکند.در ابیات زیر نیز چنین انتقاد و اتهامی کم و بیش مطرح است:
«ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد» (17)
«حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنّار ز زیرش بدغا بگشایند» (18)
«شرمم از خرقه آلوده خود می‏آید
که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‏ام» (19)
بیست و چهارم صفحه 710:در شرح بیت:
به فتراک جفا دلها چو بربندند، بربندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
نوشته‏اند:«خوبرویان به هنگامی که آهنگ سواری می‏کنند دلهای عاشقان یا ناظران را به ترک بند یا شکاربند خود می‏بندند و بر عاشقان جفا روا می‏دارند.و چون بند از زلف خوشبوی خود می‏گشایند، یا زلف عنبر بوی خود را به قصد شانه زدن از هم باز می‏کنند جانهای عاشقان را که در خم رلف آشیان دارد می‏افشانند و فرو می‏ریزند.یا با توجه«جان افشانی» جانشان را از بس که بیقرارشان می‏سازند می‏گیرند... یا ناظران را به جان فشانی وادار کنند.«بربندند»دوم را به معنای بهره بردن و طرف بستن هم می‏توان گرفت».
گوئیم:بنظر نمی‏رسد که در این بیت سخن از سواری باشد بلکه«فتراک جفا»اضافه تشبیهی است و جفای خوبان از لحاظ گرفتار ساختن و نگاهداشت‏ عاشقان به فتراک تشبیه شده است و سخن از نهایت چیرگی و تسلط سمن‏بویان بر جان و دل عاشقان است.بدین معنی که جفا اگر از ناحیه دیگران باشد باعث رمندگی است ولی از جانب ایشان سلب گرفتار شدن عاشقان و سلب اختیار از ایشان، تا جایی که قادرند گرفتاران عشق خود را آنچنان بسته جفای خود کنند که آنان را همچون شکاری به فتراک بسته، دیگر گشایش و اراده‏ای نباشند.
و اما اینکه گفته‏اند:«بربندند دوم به معنای بهره بردن و طرف بستن»است درست نمی‏نماید زیرا «بربندند»وقتی به معنای بهره بردن است که با کلمه «طرف»همراه باشد، یعنی به صورت طرف بربستن، و بدون آن، به معنای بربستن است.
بیست و پنجم صفحه 711:در توضیح بیت:
چو منصور از مراد آنان که بردارند، بردارند
بدین درگاه حافظ را چو می‏خوانند می‏رانند
نوشته‏اند:«کسانی که از مراد خود برخوردارند، همچون حلاج بر سردار هستند یعنی کامیابی در این راه ترک سر گفتن است.
در جای دیگر گوید:
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
در مصراع دوم می‏گوید حافظ را به بارگاه الهی می‏خوانند و سپس می‏رانند.خواجه عبد الله انصاری می‏گوید:«یکی را دوست می‏خواند و یکی را می‏راند و کسی سرّ قبول و ردّ نمی‏داند»سعدی گوید: مشاهدة الابرار بین التجلی و الاستتار(مشاهده نیکان بین آشکاری پنهانی است‏]می‏نمایند و می‏ربایند...»
با چنین معنی که استاد خرمشاهی یاد کرده‏اند پیوند معنوی استواری میان«کامیابی در ترک سرگفتن»و«خواندن و راندن حافظ»وجود ندارد. حال آنکه به مناسبت مصراع اول که در آن شرط کامیابی در راه خدا در ترک سر و مورد قهر مردم واقع شدن بیان شده، اگر فاعل«می‏رانند».را مردم بگیریم، ارتباط متین میان دو مصراع ایجاد می‏شود و معنی چنین خواهد بود:کسانی مثل حلاّج به مراد خود(وصال معشوق ازل)می‏رسند که جان بر سر عشق و عاشقی بگذارند و مقهور و مطرود مردم واقع شوند.همچنانکه حافظ را وقتی به بارگاه الهی می‏خوانند، مردم او را از خود می‏رانند.با این حساب، مصراع دوم در تأیید مصراع اول است.و سخن از تجلی و استتار در مشاهده نیست.
بیست و ششم صفحه 763:«قلب‏شناسی»در بیت:
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
علاوه بر معنای«شناخت چیزهای تقلبی و ناسره و غیر اصیل»که یاد کرده‏اید ایهام به شناخت دل و قلب نیز دارد.یعنی:خدایا محبوب من شناخت دلها را[از جمله دل مرا که متمایل به عشق است و بیزار از زهد ریا و خرقه‏پوشی‏]از چه کسی آموخته بود که گفت و خوش گفت:حافظ برو خرقه خود بسوزان.
بیست و هفتم صفحه 809:«مرقع رنگین»در بیت:
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه‏ای نخرید
چنین دانسته‏اند«خرقه وصله بر وصله که آثار و نشانه‏های می سرخ بر آن پیداست»گویا نشانه‏های می سرخ را از کلمه رنگین استنباط کرده‏اند که چنین معنایی تا حدی بعید بنظر می‏رسد زیرا صاحب چنین خرقه در واقع از زهد ریا به عشق و مستی گرایش یافته و نباید از کرم و دستگیری پیر باده‏فروش(-پیر مغان) به جرعه‏ای می بی‏بهره بماند، لذا بهتر است«مرقّع رنگین»را به اعتبار مرقّع(وصله بر وصله)و رنگین، در مفهوم«خرقه ملمّع»بگیریم که از تکه وصله‏های الوان تهیه می‏شد و منظور از«خرقه رنگین گل»همان‏ گلبرگهایش است که از غایت سرخی حالت سوختن دارد.
بیست و هشتم صفحه 815:«به سر تا زیانه یاد آوردن»را در بیت زیر:
سمند دولت اگر چند سر کشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
تعبیری بغرنج دانسته و بی‏آنکه بیت را معنی کنند توضیحات و شواهدی از خود و آقای دکتر خانلری و استاد مدرس رضوی در مفهوم این اصطلاح نقل کرده‏اند، لذا گوییم:«سمند»:اسب زردرنگ، «سمند» دولت اضافه تشبیهی است، یعنی دولت و کامروایی در رسانیدن آدمی به مقاصد خود به سمند تشبیه شده است.سر کشیده رفتن، کنایه است از تند رفتن و نیز غرور و سر بالا کشیدن اسب به هنگام راه رفتن، و کلمه«الخیل»به معنای اسبان، همریشه است، «الخیلا»و«الخیله»به معنای کبر و غرور، بخاطر کبر و غرور اسب در راه رفتن و نیز ایجاد غرور در سوار، به سر تازیانه یاد آوردن، کنایه است از یاد و تفقدی که از سر بی‏اعتنائی باشد چنانکه عبید زاکانی شاعر معاصر خواجه حافظ در ترکیبی نزدیک به آن گوید:
«ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتی به سر تا زیانه نتوان کرد» (20)
و از لفظ دولت، معنای لغوی آن، یعنی ناپایداری کامروایی دنیوی نیز در این بیت مورد نظر خواجه بوده است.و اما معنای بیت:هر چند اسب تیز تک دولت- که چندی زیر ران شماست-تند و پر غرور می‏رود و شما دولتیان را دم به دم از ما دورتر و پیوند عاطفی شما را سست‏تر می‏کند، ولی از موقتی بودن آن بیندیشید و بدان فریفته نشوید و از ما دوستان و همراهان دست کم تفقدی ولو از سر بی‏اعتنایی به اشاره تازیانه بکنید (21)
بیست و نهم صفحه 821:بیت پر اختلاف و جدل زیر:
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه‏ای دراز کنید
را دقیقا معنی نکرده‏اند و همان بحثهای«قصه»و وصله را پیش کشیده‏اند، از اینرو گوییم:
در ارجح بودن قصه بر ضبط مهجور«وصله»نباید تردید داشت، و اما«قصه گفتن در شب»درست است که سبب می‏شود شب در نظر کوتاه آید و بدون قصه، شب، در ازنای و گرانپای می‏نماید، ولی باید طرف دیگرش را نیز در نظر داشت اینکه در محفل انس اگر قصه‏ای گفته نشود عاقبت کار به ملالت و خواب می‏کشد، بنابراین قصه در شب، آنهم قصه شوربرانگیز از زلف یار، مانع خواب و سبب طولانی شدن شب انس می‏گردد.
و اما چیزی که شارحان بیت بدان توجه نکرده‏اند «گره از زلف یار»باز کردن است.از کدام یار؟آیا یار حافظ؟یا کس دیگر؟یک یار و چندین معاشر؟آیا بی‏غیرتی نیست؟شاید بگوییم:هر کس گره از زلف یار خود بگشاید.در این صورت اشکال دیگر که در وجه نخست نیز مطرح است در جای خود باقی اس: وقتی که یار حاضر است چه نیاز به قصه گفتن از زلف او؟بنابراین نباید تردید داشت که در چنین شب انسی یار از میانه غایب است، و برای اینکه کسالت بر جمع حاکم نشود و خواب چیره نگردد، خواجه از معاشران می‏خواهد که قصه زلف یار آغاز کنند و منظور از گره گشودن از زلف یار به مناسبت مصراع دوم، گره گشودن(-شکست سکوت)از قصه زلف اوست و قبل از زلف به قرینه«این قصه»کلمه«قصه»محذوف است(بصورت:معاشران گره از قصه زلف یار باز کنید).یعنی حذف مضاف که در ادبیات فارسی و عرب معمول است، چنانکه در بیت زیر:
«ای قصر دل‏افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت» (22)
قبل از ایام کلمه«حوادث»به قرینه معنی مقدر است.بهر حال، خواجه می‏گوید:دوستان، چنین شبی که دور هم جمع شده‏ایم حیف است به خواب و بطالت بگذرد، لذا با گشودن قصه از زلف دلکش یار، شور دیگر در مجلس برپا دارید، تا چنین شبی خوش با قصه زلف یار همچون خود زلف او، بلند و دراز گردد. به علاوه«گره زلف»ایهام دارد به گرفتار شدن عاشقان در زلف یار، و میان همه کلمات بیت صنعت تناسب یا مراعاة النظیر است، مخصوصا میان زلف، قصه و شب: زلف یار پر جاذبه مثل قصه، و خیال‏انگیز و سیاه و بلند به مانند شب است، و در شب قصه‏گویی متداول است.
خواجه بیت هم مضمون دیگری دارد که در آن کلمه بحث(-قصه، در بیت مورد نظر)مذکور است:
«کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت» (23)
سی‏ام صفحه 851:در معنای بیت زیر:
یارب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آیینه ادراک انداز
نوشته‏اند:«خداوندا به آن زاهد خودخواه و متکبر دردی بده و احساس و عاطفه ببخش تا در ادراک و مشاعرش و شخصیتش اثر کند.افتادن دود آه در آیینه یعنی اثر کردن».
بنظر می‏رسد منظور حافظ از«آیینه ادراک»که استاد خرمشاهی بدان اشاره نکرده‏اند، همان چشم زاهد است که بجز عیب نمی‏بیند همچنانکه در این ابیات:
«چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
به رخ او نظر از آینه پاک انداز» (24)
«بر این دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی‏بینم» (25)
«جلوه‏گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید هم این آینه می‏گردانند (26)
و دود افکندن در آیینه، کنایه است از تیره کردن و کار انداختن آن، و در مورد آیینه ادراک یعنی کور و نابینا کردن چشم.
معنای بیت:خدایا، حالا که چشم زاهد خودبین، جز عیب نمی‏بیند، دود آهی در آن آیینه ادراک او (چشم او)بینداز تا نابینا شود و هیچ نبیند.و اما به قرینه«خودبین»، کلمه«عیب»ایهام دارد به خود زاهد، یعنی:خدایا، حالا که چشم زاهد خودبین فقط خود را که سراپا عیب است می‏بیند، دود آهی در چشم او بینداز تا هیچ نبیند.
سی و یکم صفحه 879:در معنای بیت:
کمان ابروی جانان نمی‏پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می‏آید بدین بازوی بی‏زورش
نوشته‏اند:«ابروی کمانی یار من از حافظ سرپیچی نمی‏کند(یار با من بر سر مهر است).ولی کشیدن هر کمانی(بویژه کمان ابروی یار)احتیاج به زور(و نیز زر) دارد و یار من-یا هر ناظر بی‏طرفی-از بازوی بی‏زور من که حتی عرضه کشیدن چنین کمان نازک و ظریفی را هم ندارد خنده‏اش می‏گیرد».
گوییم:در سرپیچی کردن کمان ابرو نکته ظریفی است که تا حدودی به معنی بیت نیز کمک می‏کند و استاد ذکری از آن نکرده‏اند، اینکه:بهنگام خندیدن دو سر کمان ابرو به طرف بالا پیچیده می‏شود درست بمانند دو سر کمان محکمی که از خم شدن در برابر بازوی بی‏زور امتناع می‏ورزد، با توجه به این نکته خواجه فرماید:ابروی جانان که به بالا می‏پیچد حاشا که از روی سرپیچی از حافظ باشد، بلکه از خنده است، از خنده به بازوی بی‏زور حافظ که حتی از کشیدن و در اختیار گرفتن چنین کمانی ظریف عاجز است یعنی زر و زور تصاحب آن را ندارد.
سی و دوم صفحه 881:در بیت:
چو برشکست صبا زلف عنبر افشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
مرجع شین در جانش را صبا گرفته و نوشته‏اند: «چون باد صبا بیمارگون و خسته جان در زلف یار من پیچ و شکن پدید آورد و در لابلای حلقه‏های آن پیچیدن گرفت نشاط تازه‏ای یافت».
علاوه بر آنچه ذکر شده، می‏توان مرجع شین در «جانش»را کلمه«شکسته»در معنای عاشق شکسته و پریشان گرفت که در این صورت مفهوم بیت چنین خواهد بود:چون باد صبا در گیسوی عنبر افشان یار من پیوست و چین و شکن در آن پدید آورد، به هر عاشق دلشکسته که رسید آن عاشق از شمیم زلف یار، جان تازه‏ای گرفت.
سی و سوم صفحه 935:کاسه گرفتن در بیت زیر:
ساقی به صوت این غزلم کاسه می‏گرفت
میگفتم این سرود و میِ ناب می‏زدم
علاوه بر معانی شراب در کاسه ریختن و ادای احترام و اظهار ارادت به رسم مغول که از قول آقای دکتر خانلری نقل کرده‏اند، در معنای ضرب نواختن نیز می‏باشد، زیرا کاسه در معنای کوس و طبل است، چنانکه«کاسه‏گر»نام نوایی است.
سی و چهارم صفحه 1019:بیت زیر:
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‏ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده‏ایم
را بعد از ذکر معانی داغ کشیدن و داغ صبوحی، چنین معنی کرده‏اند:«ای غنچه گل سرخ دوشین که سحرگاه به امداد نسیم شکفته خواهی شد و به صورت جام-جامی که زبان حالش همانا ساغر گرفتن و صبوحی زدن است-در می‏آیی، تو فقط یک شب از غنچگی تا شکفتن حسرت و محرومیت صبوحی را تحمیل کرده‏ای، یا اینکه فقط از دیشب و سحرگاه است که داغ صبحگاهی بر چهره خود یافته‏ای، حال آنکه ما شقایقی هستیم که با(این)داغ و درد حسرت زاده‏ایم.»
بیت طوری معنی شده که منطور از«داغ کشیدن گل»دقیقا روشن نشده است و اینکه گفته‏اند:«فقط یک شب از غنچگی تا شکفتن حسرت و محرومیت صبوحی را تحمل کرده‏ای»معلوم نیست که حسرت صبوحی چیست؟یا اینکه بعدا گفته‏اند:«داغ صبحگاهی را بر چهره خود یافته‏ای»روشن نساخته‏اند که آیا صبحگاه هم داغ دارد؟و اگر دارد در مورد گل کدام داغ است؟
به نظر می‏رسد داغ به معنای نشان است و منظور از داغ صبوحی در گل، نشان باده صبحگاهی در چهره گل است که مثل باده‏خواران سرخ شده است، و «کشیده‏ای»در معنای ترسیم کرده‏ای است چنانکه در این دو بیت از خواجه:
«این خوش رقم که بر گل رخسار می‏کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می‏کشی» (27)
«خیال روی تو درگاه دیده کشیدم
بصورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم» (28)
«با داغ زاده شدن»درباره شقایق اشاره به لکه‏های سیاه درون شقایق است و درباره آدمی اشاره به سویدای دل اوست که هر دو یعنی هم شقایق و هم آدمی، داغدار زاده می‏شوند و داغ ازلی عشق با خود دارند، و معنای بیت چنین است:ای گل تو از همین دیشب که شکفتی از باده عشق مست هستی.و نشان سرخ باده صبحگاهی را بر چهره خود ترسیم کرده‏ای (منظور اینکه عشق تو عارضی و حادث است)حال آنکه عشق ما ازلی است و ما همچون شقایق، با داغ عشق بر سویدای دل به دنیا آمده‏ایم.
سی و پنجم صفحه 1024:درباره بیت زیر:
با چنین گنج که شد خازن او روح امین به گدایی به در خانه شاه آمده‏ایم
پس از توضیحاتی درباره روح این مین که کلمه قرآنی است و مفسرین آن را معادل با جبرئیل گرفته‏اند در معنای بیت گویند:«با این گنج عشق و امانت الهی که خزانه‏دار آن روح الامین است-و راز سر به مهری است بین خدا و انسان، بلکه فقط انبیاء و جبرئیل-ما از بد حادثه به آنجا رسیده‏ایم که ناچار به در خانه ارباب بی‏مروت دنیا برویم و برای گذران معیشت گدایی بکنیم».
با اینکه استاد خرمشاهی منظور از روح الامین را جبرئیل دانسته و به آیه 193 شعراء:«و انه التنزیل رب العالمین.نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین»اشاره کرده‏اند با این حال معلوم نیست چرا«این گنج»را که قرآن است و جبرئیل آن را بر قلب پیامبر نازل کرده و خواجه شیراز از حافظان آن بوده، کنایه از عشق و امامت الهی دانسته‏اند؟ بهر حال«این گنج»به قرینه«که شه خازن او روح امین»کنایه از قرآن است و خواجه در این بیت به حافظ قرآن بودن خود اشاره می‏کند و«شاه»به قرینه تمام ابیات و مضامین این غزل کنایه از خدا، پادشاه بی‏نیاز جهان است که همه بدون نیازمندند و از اینروست که خواجه می‏گوید:به گدایی به در خانه شاه آمده‏ایم.
سی و ششم صفحه 1071:در شرح بیت زیر:
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی‏کشان خوشخویم
بی‏آنکه توضیحی از خود بدهند نوشته‏اند:«عیب این ضبط این است که معنایی از آن مستفاد نمی‏شود. مگر به تکلفات سبک هندی‏وار.همین است که دکتر خانلری با وجود آنکه تمام نسخه‏هایش«ننشیند» داشته‏اند تصحیح قیاسی کرده و به جای آن«بنشیند» (به صیغه مثبت)آورده است و در معنای بیت نوشته است:«زاهد که عبوس یعنی اخم‏آلود است مانند مردمان خمارزاده جلوه می‏کند، برخلاف فرقه دردی‏کشان که خوشخویند».(تعلیقات خانلری، ص 1207)...به گمان من حق با دکتر خانلری است و ضبطهای دیگر و نیز قرائتهای عجیب و غریبی چون عبوس(بر وزن خروس)به صورت مصدر و یا«عروس زهد»کاملا بیراه است.
گوییم:صحت چنین تصحیحی(ننشیند به جای بنشیند، و فرقه به جای خرقه)و چنین معنایی از بیت، مورد تردید است، زیرا تصحیح قیاسی برخلاف همه نسخه‏ها مخصوصا آنجا که بعد از تصحیح باز هم معنایی استوار از بیت مستفاد نشود کاری درست نیست، اشکال معنایی که برای بیت نقل شده در این است که دردی‏کشان خوش‏خو نیز بر اثر همین دردی‏کشی دچار بلای خمار و ترشرویی می‏شوند و در نتیجه محملی نمی‏ماند تا سبب ارادت خواجه به این فرقه باشد.بنظر می‏رسد بنا به دلایلی که بیاید ضبط بیت بر اساس نسخه دکتر غنی-قزوینی(متن حافظنامه)که اغلب نسخ حافظ موافق آن است، درست باشد.اشکال عمده این بیت از اینجا ناشی می‏شود که«وجه»را در معنای صورت می‏گیرند و آرایش سخن و تناسب میان کلمات طوری است که این معنای نامتناسب به ذهن متبادر می‏شود و از اینرو مجبور می‏شوند که«ننشیند»را بر«بنشیند»ترجیح بدهند.ولی چنانچه به ابیات مشابه آن توجه شود روشن می‏گردد که خواجه در اصطلاح مشابه آن یعنی «وجه می»معنای پول از وجه اراده کرده است نه صورت:
«ابر آزاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می، می‏خواهم و مطرب، که می‏گوید رسید» (29)
«ساقی بهار می‏رسد و وجه می، نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش» (30)
«نذر و فتوح صومعه در وجه می‏نهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم» (31)
و در بیت مورد بحث نیز«وجه»در معنای«پول و بها»بکار رفته است و«بوجه خمار ننشیند»از لحاظ مفهوم برابر است با«به بهای رفع خمار ننشیند»و کلمه«رفع»یعنی مضاف به قرینه معنوی در آن محذف است، چنانکه در این دو مثال:
«و جاهدوا فی الله حق جهاده» (32) الآیة ای فی سبیل الله.
«دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟ (32)
یعنی:خرقه صوفی سالوس.در اضافه«عبوس زهد» اگر عبوس را به فتح بخوانیم-که قرائت ارجح است- مضاف الیه(زهد)علت صفت(عبوس)را بیان می‏کند، یعنی تندخو و ترشرویی که به سبب زهد تندخوست(اضافه مسبب به سبب)و تقریبا از لحاظ مفهوم معادل است با زاهد ترشرو، و اگر به ضم عین بخوانیم اضافه ناشی به منشأ یا به تعبیری دیگر اضافه مسبب به سبب خواهد بود، یعنی ترشرویی ناشی از زهد، و تقدیر بیت بدینگونه است:
عبوس زهد بوجه‏[رفع خمار ننشیند.
مرید خرقه دردی‏کشان خوشخویم
[که برخلاف عبوس زهد به بهای رفع خمار بنشیند].
و معنای بیت چنین است:از ارادت به زاهد تندخوی مغرور چه حاصل که آن ترشروی زهد به جامی از می خمارشکن نمی‏ارزد(شبیه مثل ترکی که گوییم:فلان کسین پاتلتی بیرشاهیه دگمر:رخت و ریخت فلانی به یک شاهی نمی‏ارزد)از اینرو من مرید خرقه دردی‏کشان خوشخویم که روز تنگدستی، آن خرقه به بهای می، پذیرفته می‏شود و از برکت آن می‏توانیم رفع خمار کنیم.و اگر عبوس را با ضم بخوانیم همان معنی مستفاد می‏شود جز اینکه بجای«ترشروی زهد»باید زاهد ترشرو گذاشت (34)
سی و هفتم صفحه 1205:در شرح بیت زیر:
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماند هفت دریا شبنمی
نوشته‏اند:«کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی: ضبط افشار، پژمان و انجوی به همین نحو است اما به نظر می‏رسد که یکی از دریاها حشو است چه پیداست که هفت دریا در این دریا نمی‏گنجد.ضبط سودی، خانلری، عیوضی-بهروز، جلالی نائینی-نذیر احمد، قریب و قدسی چنین است:کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی، و این ضبط مناسبتر است، مخصوصا که پشتوانه نقلی نیرومندی هم دارد».
به نظر می‏رسد استاد خرمشاهی«این دریا»را کنایه از«گریه حافظ»دانسته‏اند که گفته‏اند:«هفت دریا در این دریا نمی‏گنجد»حال آن که به قرینه«استغنای دوست»در مصراع اول، همان استغنای الهی از آن منظور است چنانکه استغنای الهی در منطق‏الطیر نیز (در شرح وادی استغنا)دریا خوانده شده دریایی که هفت دریا در برابر آن یک شهر است:
هفت دریا یک شهر اینجا بود
هفت اخگر یک شرر اینجا بود
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بی‏پایان فتاد (35)
بنابراین هفت دریای روی زمین(اخضر، عمان، قلزم، بربر، اقیانوس، قسطنطنیه، اسود)نه تنها در چنان دریایی می‏گنجد بلکه در برابر آن شبنمی به نظر می‏رسد.و اما استغنا عبارت است از بی‏نیازی الهی از کردار بندگان از کل دو جهان«و معنای بیت چنین است:پیش استغنای الهی که هفت دریای روی زمین در برابر آن شبنمی می‏نماید، گریه حافظ چه به حساب آید و چه وزن آرد؟یعنی پیش دریای استغنای دوست-آنچنان دریای استغنایی که هفت دریا در برابر آن شبنمی بیش نیست-اشک حافظ چه چیزی می‏تواند به حساب آید؟-هیچ.
یادداشتها
(1)-دیوان حافظ تصحیح و توضیح دکتر پرویز ناتل خانلری، چاپ دوم، انتشارات خوارزمی، تهران 1362، غزل 269.
(2)-مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، عز الدین محمود بن علی کاشانی، تصحیح استاد جلال الدین همایی، چاپ سوم انتشارات هما، تهران 1367، ص 108.
(3)-در مورد اطاعت محض از پیرولو در مواردی که مطابق شرع نمی‏نماید، ر.ک:مرصاد العباد، شیخ نجم الدین رازی، باب سوم، فصل یازدهم، و نیز مأخذ سابق، ص 220.
(4)-تاریخ الامم و الملوک(تاریخ طبری)، محمد بن جریر طبری، چاپ الاستقامه، قاهره، 1357، ص 318.
(5)-دیوان حافظ، غزل 283.
(6)-همان مأخذ، غزل 350.
(7)-همان مأخذ، غزل 40.
(8)-همان مأخذ، غزل 88.
(9)-همان مأخذ، غزل 361.
(10)-همان مأخذ، غزل 248.
(11)-همان مأخذ، غزل 53.
(12)-همان مأخذ، غزل 24.
(13)-قرآن مجید، سوره بقره، آیه 115.
(14)-درباره اقسام تجلی، رک.ک:مرصاد العباد، باب سوم فصل نوزدهم، و نیز مصباح الهدایة ص 130.و نیز فصوص الحکم ابن عربی، تعلیقات ابو العلاء، عفیفی، چاپ بیروت، ص 8.
(15)-دیوان خاقانی شروانی، تصحیح دکتر ضیاء الدین سجادی، انتشارات کتابفروشی زوار، مشهد، چاپ تهران مصور، ص 321.
(16)-همان مأخذ، غزل 137.
(17)-همان مأخذ، غزل 114.
(18)-همان مأخذ، غزل 197.
(19)-همان مأخذ، غزل 305.
(20)-کلیات عبید، تصحیح و مقدمه استاد عباس اقبال آشتیانی، انتشارات اقبال، قسمت اول، ص 58.
(21)-در این باره رجوع شود به مقاله نگارنده، بحثی پیرامون معنی سه بیت دشوار از حافظ، نشریه دانشکده ادبیات و علوم انسانی، تبریز، بهار 1363، سال 32 شماره مسلسل 131.
(22)-همان مأخذ، غزل 16.
(23)-همان مأخذ، غزل 90.
(24)-همان مأخذ، غزل 258.
(25)-همان مأخذ، غزل 350.
(26)-همان مأخذ، غزل 188.
(27)-همان مأخذ، غزل 450.
(28)-همان مأخذ، غزل 315.
(29)-همان مأخذ، غزل 225.
(30)-همان مأخذ، غزل 280.
(31)-همان مأخذ، غزل 368.
(32)-قرآن مجید، سوره حج، آیه 78.
(33)-دیوان حافظ، غزل 2.
(34)-برای توضیح بیشتر رجوع شود به مقاله نگارنده، بحثی پیرامون معنی بیتی دشوار از حافظ، مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد، شماره دوم، سال بیست و یکم، تابستان 1367.
(35)-منطق الطیر، شیخ فرید الدین عطار، تصحیح دکتر صادق گوهرین، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم، 1366، ص 200.

تبلیغات