حقیقت انسان در عرفان
آرشیو
چکیده
متن
المروى عن الوصىّ الامام امیر المؤمنین على علیه السلام؛و کذا عن الامام جعفر الصادق علیه السلام ایضا:
الصّورة الانسانیّة هى أکبر حجج اللّه على خلقه.و هى الکتاب الّذى کتبه بیده.و هى الهیکل الّذى بناه بحکمته.و هى مجموعة صور العالمین.
و هى المختصرة من اللّوح المحفوظ.و هى الّشاهدة على کلّ غائب.و هى الحجة على کلّ جاحد.و هى الطّریق المستقیم الى کلّ خیر.و هى الجسر (الصراط-خ)الممدود بین الجنة و النّار.
ترجمه:صورت انسانى بزرگترین حجّتهاى خداوند بر خلقش است، و کتابى است که به دست خود آن را نوشته است، و هیکلى است که به حکمتش آن را بنا کرده است، و مجموع صورتهاى جهانها است، و مختصر از لوح محفوظ است، و شاهد بر هر غایب است، و حجت بر هر منکر است، و راه راست بسوى هر خیر است، و پل کشیده میان بهشت و آتش است.
بیان:این غافل از حال خویش، و بیخبر از مآل خویش که سرمایه سعادتش را بیهوده در آمال و امانى حیوانى از دست داده است، و نقد عمرش را غصه دنیا بگزاف برده است، و چون مرغ بىپر و بال در لجن زخازف دنیاوى گرفتار شده است، و از همرهان و همسفران که سیمرغان جنّة اللقایند وامانده است، بضاعت مزجاتش را در توضیح این حدیث شریف در وعاء چند جملهاى به حضور ارباب فضل و اصحاب کمال تقدیم مىدارد.این حدیث عظیم الشأن از غرر احادیث، در معرفت نفس-اعنى روانشناسى-است، هر جمله آن خود موضوع شایان رسالهاى جداگانه است.ما به توفیق الهى در چند بند اشارت به امهات و اصولى در بیان مطالب آن مىنماییم که اهل تحقیق آشناى به معارف عقیله را بکار آید، و به همین اشارت اکتفاء مىکنیم.
الف-«الصورة الانسانیة هى اکبر حجج اللّه على خلقه»:الصورة هى بمعنى ما به الشیئ بالفعل.یعنى صورت شیئ بودن شیئ بالفعل است.چون هر موجودى را اعم از ذهنى و خارجى فعلیتى است، و فعلیت هر موجود حقیقت اوست، لذا صورت هرچیز حقیقت آن چیز است، و خداوند سبحان که صورة الصور است، حقیقة الحقائق است.و صور عقول مفارقه همان أنحاء حقائق وجودیه آنها است، و هکذا صورت هر موجودى.
صورت در کتب عقلیه به اشتراک لفظى به چند معنى آمده است.شیخ بزرگوار ابو على سینا در دو جاى شفاء معانى صورت را ذکر کرده است:نخست در آخر فصل دهم مقاله نخستین طبیعیات شفاء(ط 1، چاپ سنگى، ج 1، ص 22)؛و دیگر در فصل چهارم مقاله ششم الهیات آن(ج 2، چاپ سنگى، ص 447).
عبارات شیخ را از شفاء در معانى صورت در درس 147«دروس معرفت نفس»نقل و ترجمه کردهایم، و نیز تعلیقهاى از جناب ملا صدرا در بیان آن نقل به ترجمه کردهایم بدانجا رجوع شود.
غرض این که مراد از صورت، صورت محسوسات به شکل هندسى مثلا نیست.و در حقیقت مآل این صورت به اسماء و صفات الهى است، بدین معنى که خداى سبحان انسان را بدان اسماء و صفات آفریده است، چنان که به حسب ذات و صفات و افعالش مظهر اتم حق است.
بدان که بدن، به بودن نفس بالفعل است.یعنى در حقیقت صورت فعلیه بدن نفس است؛و بدن را هر گونه آثار حیات، از طراوت و تازگى بشره و هیئت موزون و تألیف عناصر متضاد و تخطیط و تصویر اعضاء و جوارح و ادراکات حواس ظاهره و دیگر امور در مرتبه بدن، چه در ظاهر بدن و چه در باطن آن، همه از نفس است؛که صورت و حقیقت نفس را باید در بدن دید که پرتو روحست نطق و چشم و گوش.و آنکه گفتهاند بدن مرتبه نازله نفس است این معنى مراد است.
پس در حقیقت، نفس صورت بدن است، و حقیقت عالم را که صورة الصور و حقیقة الحقایق است، از این اشارت نسبت نفس با بدن فهم کن.همانطور که نفس در مواطن بدن خود را نشان مىدهد که از انزل مراتب بدن تا أشمخ مقامات نفس ناطقه، یک هویت ممتده است؛و تمام کثرات این یک هویت ممتده، که به اسامى گوناگون نامیده مىشوند، قائم به یک حقیقت ه نام نفس ناطقهاند و همه مظاهر و مجالى نفساند.
و به عارت دیگر، نفس را مراتب و شئون است، و نفس اصل محفوظ در همه این مراتب و شئون است، که در موطن لمس لامسه است و در موطن و هم واهمه و در موطن عقل عاقله و هکذا در هر موطن.
قال الله تعالى:«مالکم لا ترجون لله و قارا و قد خلقکم اطوارا»(نوح)13 و 14).
هر یک از اعضا و جوارح و قواى ظاهرى و باطنى را فعلیتى خاص است، یعنى داراى صورتى خاص و حقیقتى خاص است.چشم را صورتى است و گوش را صورتى است، خیال را صورتى و وهم را صورتى است، و هکذا جز آنها را، و حافظ همه آنها آن اصل محفوظ به نام نفس است.و اگر نفس قطع علاقه از آنها کند، صورت آنها زایل مىگردد و همه مضمحل و متلاشى مىگردند.پس نفس است که صورت آنها و جهت وحدت آنهاست، هر چند که هر یک را صورتى خاص است.
حاصل این که حافظ همه این کثرات و صورت هر یک از آنها یک اصل محفوظ است که کثیرى واحد و واحدى کثیر است؛که در مقام کثرت، فعل هریک آنها را اسناد به خود آن مىدهد، که چشم مىبیند و دست مىگیرد و گوش مىشنود و پا مىرود و هکذا؛و در مقام وحدت، همه این افعال به یک حقیقت منسوب است، که مىگوید:من دیدم و من گرفتم و من شنیدم و رفتم.
و به همین مثابت است آن که فرمودهاند عقل کلى مانند صورت براى عالم طبیعى و یا مانند فصل محصل آن است(العقل الکلى هوکصورة للعالم الطبیعى و کفصل محصل له)، و یا آن که فرمودهاند حق تعالى صورة الصور است.بلکه به تحقیق از این مثابت و منزلت برتراند، که با قطع علاقه نفس از بدن، بدن متلاشى مىگردد؛اما در عقل و حق، با فرض قطع و رفع از جهان، جهان سر به جیب عدم در کشد و اسم و رسمى براى چیزى نخواهد ماند.
از آنچه به تحریر رسیده است شمهاى از این حقیقت صد و چهل و پنجم«ذروس معرفت نفس»هیکل را تعریف کردهایم، و مطالبى در پیرامون آن آوردهایم که در اینجا به اختصار نقل مىکنیم:
کلمه هیکل در اصل، خانه و معبدى بود که در آن عبادت مىکردند، و در بسیارى از هیکلها پیکرهاى أصنامى از کسانى که در نظر آنان اهمیت علمى و معنوى داشتند مىنهادند و به پاى آن اصنام گرد مىآمدند و عبادت مىکردند، و براى تجمع حواس و استمداد روحى از روحانیت آنان به بحث و درس و تألیف و ریاضت مشغول مىشدند.
و جایى را که در بالاى کلیساها و معابد و محل قربانیها بود نیز هیکل مىگفتند، و مذبح نیز مىنامیدند.
و به مناسبت مذکور«هیکل»را در کتب لغت به«بتخانه»تعریف کردهاند.و در بسیارى از هیکلها اصنامى به اسامى ارباب انواع-یعنى ملائکه موکل انواع و به نام دیگر مثل که در این زمان به مثل افلاطونى اشتهار دارد، زیرا که افلاطون در اثبات آن تأکید و تشدید داشت-مىنهادند و از روحانیت آنها استمداد مىنمودند و در کنار آنها براى وصول به روحانیت آنها ریاضت مىکشیدند و به امور معنوى و روحانى مىپرداختند.
در منتهى الأرب فى لغة العرب گوید:«هیکل بناى بلند و خانه ترسایان که در آن پیکر مریم علیها السلام باشد».و همچنین در لسان العرب گوید:«الهیکل بیت للنصارى فیه صورة مریم و عیسى علیهما السلام».
در«قاموس کتاب مقدس»گوید:«در کتاب مقدس سه هیکل مذکور است:اول هیکل سلیمان مىباشد.
داود اراده داشت که هیکلى از براى خداوند بسازد، اما خداوند وعده فرمود که پسرش سلیمان آن هیکل را تمام خواهد نمود.سلیمان در مدت هفت سال و نیم بناى مرقوم را در سال 1005 قبل از مسیح انجام داد.
نیکوترین بناى دنیا و فخر اورشلیم گردید.هیکل اورشلیم بر کوه موریا بنا شده بود.
دوم هیکل زروبابل، مدت بیست سال در بناى آن مشغول همى بودند تا آن که در سال 515 قبل از مسیح به اتمام رسید.زروبابل در بناى هیکل جد و جهد تمام به جاى آورد.
سوم هیکل هیرودیس که در 20 سال قبل از مسیح ابتدا نموده بناى مرکزى را بعد از یک سال و بناهاى اطراف را پس از هشت سال به انجام رسانید».
این بود سخن قاموس مذکور که خیلى به اختصار نقل کردهایم.
محمد بن اسحاق ندیم گوید:خود شنیدم که اسحاق بن شهرام در مجلسى عام حکایت مىکرد که در بلاد روم هیکلى قدیم البناء هست که از آن بزرگتر هرگز دیده نشده، و آن را دروازهاى است هر دو مصراع آن از آهن.طایفه یونان در روزگارى که عبادت اصنام مىنمودهاند آن هیکل را به غایت معظم مىداشتهاند.
تا آن که گوید:«و در آن هیکل از کتب قدیمه آنقدر بود که به حسب تخمین بار هزار شتر مىنمود»(ترجمه تاریخ الحکماى قفطى).
شیخ اشراقى سهروردى متوفى 578 ه ق، رسالهاى در معارف عقلیه به نام هیاکل النور، هم به عربى و هم به فارسى مرتب بر هفت هیکل نوشته است، و محمد بن اسعد معروف به ملا جلال دوانى* متوفى بعد از سنه نهصد ه ق، هیکل عربى را به عربى شرح کرده است و به نام«شواکل الحور فى شرح هیاکل النور»نامیده است.دوانى در آخر هیکل اول در تعریف هیکل گوید:هیکل در اصل صورت است.
و حکماى پیشین را اعتقاد این بود که ستارگان ظلال انوار مجرده و هیاکل آنهایند.بنابراین براى هر یک از ستارگان هفتگانه طلسمى از جنس معدن مناسب آن، و وقت مناسب آن وضع کردهاند.و هریک از آن طلسمات را در خانهاى، که به طالعى مناسب آن بنا شده بود، نهادند.و در اوقاتى که مخصوص بدانها بود قصد آنان مىکردند، و اعمالى از تدخینات و قربانات مىنمودند، و به خواص آنها انتقاع مىبردند، و آن بیوت را معظم مىداشتند، و به نام هیاکل نور مىنامیدند، زیرا که محل این طلسمات که هیاکل کواکبى، یعنى هیاکل انوار علویهاند بودند.لذا سهروردى این رساله را هیاکل نور نامیده است که مقصود بالذات در آن احوال انوار مجرده است، که هر فصل آن، به سبب آنچه از عبارات و الفاظى که آن فصل مشتمل بر آنها است موضع طلسمى است که به ملاحظه آن طلسم به آن انوار مىتوان واصل شد.
همو در آخر هیکل چهارم گوید:
بدان که حکماى فرس و غیر ایشان از متألهین مانند هرمس(ادریس علیه السلام)، که مسمى به والد الحکماء است، و فیثاغورس و افلاطون و امثال آنان بر این عقیدتاند که هر نوعى از افلاک و کواکب و بسائط عناصر و مرکبات آنها را ربى در عالم نور است که رب عقل مدبر آن نوع و ذو عنایت به آن است، و این انواع را اظلال و اصنام آن ارباب مینامیدند.حتى حکماى فرس بسیارى از آنها را نامگذارى کردهاند؛ چنانکه رب صنم آب را«خرداد»، و رب اشجار را «مرداد» و، رب آتش را«اردیبهشت»نامیدهاند.و به این ارباب سید ما کاشف حقایق اسماء صلى اللّه علیه و آله -اشارت فرموده که أتانى ملک الجبال و ملک البحار و ملک الامطار.این بود خلاصه گفتار دوانى در شرح هیاکل که نقل به ترجمه کردهایم.
و کتابى دیگر به نام«هیاکل»در علوم خمسه محتجبه-یعنى کیمیا و لیمیا و هیمیا و سیمیا و ریمیا، که از آنها تعبیر به«کلّه سرّ»مىکنند، و هر حرف مشیر به علمى است:کاف به کیمیا، و لام به لیمیا، و هکذا-نوشته شده است مرحوم نراقى در خزائن گوید:«بدان که کتب مشهوره که قدماء در علوم خمسه محتجبه نوشتهاند بسیار است، از آن جمله هیاکل و تماثیل ابى بکر بن على...»(ص 235 به تصحیح و تحشیه راقم).
غرض از نقل سخن اینان در هیکل، آگاهى به وجه تسمیه بدن انسان به هیکل است که بدن صورت روح، یعنى مرتبه نازله و ظل آن است.و نیز بدن را براى روح به منزله هیکلى دانستهاند که روح به سبب تعلقش بدان کسب کمالات مىکند و به انوار مجرده تشبه حاصل مىنماید.و هر چند بدن ظل روح و مرتبه نازله آنتش ولى در حقیقت روح گوهرى وراى آن است، و در صورت قطع علاقه با این هیکل و به ویرانى هیکل، خود باقى است.
چنان که باز بدن را براى روح تشبیه به قلعه و دژ کردهاند، و نفس را سپهبد و سردار لشکرى که قواى او سپاه اویند و به تعلق با این قلعه و حکومت بر سپاه به غایت مطلوب خود نائل مىگردد.و کما این که شیخ اشراقى در حکمت اشراق تعبیر به صیصیه بدن مىنماید.«صیصیه»همان قلعه و پناهگاه است.جمع آن صیاصى است.در قرآن کریم آمده است:«و انزل الذین ظاهروهم من اهل الکتاب من صیاصیهم» (احزاب 26).
حکمت داد و دانش و استوارى است.و حکیم دانایى استوار کار و راست و درست کار است.این هیکل توحید انسانى به دست حکیم مطلق-جل شأنه-در کمال استوارى و راستى و درستى بنا شده است که بهتر از آن تصور شدنى نیست.علم.شریف و گرانقدر تشریح در این مقام اهمیت به سزا دارد، تا اعضا و جوارح و دستگاههاى این بنیان محیر العقول و مدهش الالباب یک به یک دانسته شود.و این کمترین را هر چند در علم تشریح ید طولى است، و به حقیقت«مرا میدان بحث اینجا وسیع است/که در این صنعتم صنع صنیع است»، و لیکن از حوصله مقال خارج است.
علیقلى میرزا در کتاب«فلک السعاده»گوید:«در خبر وارد است:من لم یعرف علم الهیئة و التشریح عنین فى معرفة اللّه»(ص 37، ط/چاپ سنگى).به حسب سیاق و اسلوب کلام، صورت عبارت باید بدین گونه باشد:«من لم یعرف علم الهیئة و التشریح فهو عنین فى معرفة اللّه».و لیکن ندانم کجا دیدهام در کتاب که آن عبارتى از منشات خواجه طوسى است نه خبر کیف کان کلامى حق است.
علاوه بر تشریح اعضاء و جوارح کالبد آدمى، علم به تشریح دیگرى در بیان قواى این مملکت بدن انسانى لازم است.
اعنى این هیکل توحید را دو گونه تشریح باید: دو معمار توانا یکى معده است و یکى جگر.چار اخلاط در بیت بعد بیان مىشود.طعام در دیگ معده پخته مىشود، و آن را همچون کشک آب مىگرداند- و آن را کیلوس گویند، پس از آن رگهاى ما ساریقا که از جگر رسته و به معده پیوسته است آن را مىمکند، و هر چه لطیف است به جگر مىرسانند، و جگر آن را هضم دیگر مىدهد تا چهار اخلاط از او حاصل شود، پس او را قسمت مىکند و به جمله اعضاء مىرساند، بدین سبب جگر را قسام البدن خوانند.
12)یکى ترى گزیرنده، دویم سردى پذیرنده سیم خشکى است گیرنده، چهارم گرمى افروزان ترى گزیرنده، بلغم است.سردى پذیرنده، سوداء است.خشکى گیرنده، صفراء است.گرمى افروزان، خون است.
13)ریاست داده چار آزاده را بر عالم و آدم که هر یک راست بر ربعى به وجه مصلحت فرمان چار آزاده، چهار اعضاى رئیسهاند که مواضع ارواح لطیف جسمانىاند که در بیت بعد بیان مىفرماید.
14)یکى مغزتر شسته، دوم خوش گوشتى رسته سیم خون پارهاى بسته، چهارم پوستکى بریان مغزتر، شسته، دماغ است که موضع روح نفسانى است.خوش گوشتى رسته، دل است که موضع روح حیوانى است.خون پارهاى بسته، جگر است که موضع روح طبیعى است.پوستگى بریان، خصیتین است که اصل تناسل و توالد است.
این مطالب را در شرح فصوص فارابى به نام «نصوص الحکم بر فصوص الحکم»تحریر کردهایم، به عنوان نمونه و مزید استبصار به بحث مقام، چند سطرى را در اینجا مىآوریم:«اعضاى انسانى ه رئیسه و غیر رئیسه منقسم است، و آنهایى که رئیس نیستند یا خادم اعضاى رئیسهاند و یا غیر خادم، و غیر خادم نیز به مرئوسه و غیر مرئوسه منقسم است.
اعضاى رئیسه آنهایى هستند که مبادىاند براى قوایى که آن قوا به آن اعضا در بقاى شخص یا در بقاى نوع محتاجاند.اما به حسب بقاى شخص سه عضواند:
یکى قلب که مبدأ قوه حیوانى است، و دیگر دماغ که مبدأ قوه حس و حرکت است، و دیگر کبد که مبدأ قوه تغذیه است.
اما بر حسب بقاى نوع چهار چیز است، که مان سه چیز و به اضافه انثیین است.
اما خادمه رئیسه مثل اعصاب است براى دماغ، و شرایین براى قلب، و اورده براى کبد، و اوعیه منى براى انثیین.
اما اعضاى مرئوسه اعضایى هستند که قوا از اعضاى رئیسه به سوى آنها جریان دارد و چون کلیهها و معده و طحال که سپرزاست، ورئه که شش است.اما اعضایى که نه خادمهاند و نه رئیسه و نه مرئوسه آنهایى هستند که خودشان به قواى غریزیهاى اختصاص دارند، و از اعضاى رئیسه به سوى آنها قواى دیگرى جارى نمىشود چون استخوانها و غضروفها.
و قوا بر سه قسماند:قسمى قواى طبیعیه که در کبداند، و قسمى قواى حیوانیه که در قلباند، و قسمى قواى نفسانیه که در دماغاند.
اما طبیعیه به خادمه و مخدومه منقسماند.و مخدومه باز به دو قسم است:قسمى در غذا تصرف مىکند براى بقاى شخص و آن قوه غاذیه و نامیه است.و قسمى تصرف در غذا مىکند براى بقاى نوع و آن را مولده و مصوّره گویند.
اما غاذیه قوهایست که غذا را به مشابه مغتذى احاله مىکند تا بدل ما یتحلل گردد.و غاذیه خادمه نامیه است.
و نامیه قوهایست که اقطار ثلاثه جسم را بر تناسب طبیعى زیاد مىکند تا به سبب غذایى که وارد آن مىشود به تمام نشوش برسد.
و نامیه به معنى منمیه است جز این که به طریق مزاوجه با غاذیه، نامیه گویند چنانکه در شرح نفیسى در طب معروف به شرح اسباب بدان تصریح دارد.
اما مولده بر دو نوع است:نوعى تحصیل منى مىکند، و نوعى تفصیل قوایى که در منىاند، پس آن قوا را به تمزیجات مختلفه به حسب هر عضو در مىآورد، و این قوه مولده را مغیّره اولى مىنامند.
و اما مصوره آن قوهاى است که از او تخطیط اعضاء و تشکیلات آنها صادر مىشود، و او را مغیّره ثانیه گویند.
قواى خادمه-یعنى خادمه غاذیه-چهار قوهاند که جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعهاند.جاذبه براى جذب غذاى نافع است.و ماسکه براى نگهدارى آن غذاى نافع است تا زمانى که قواى نیازمند به آن نافع در وى تصرف کنند.
و هاضمه براى احاله غذا به قوام صالح-یعنى به آنچه که قوام عضو و شخص را شایسته است- مىباشد.و نیز هاضمه براى ترقیق غلیظ، و تغلیظ رقیق است.
و دافعه براى دفع آن چیزهایى است که ملایم با بدن نیست، چون ثقل و دیگر فضولات.اما بیان قواى حیوانى و نفسانى را به شرح فصوص یاد شده از فص 38 به بعد ارجاع مىدهیم.
15)بدین چاراونه، هر یک از معین کرده تا دارند نبرد افروز شاهى را بخوان خویشتن مهمان یکى دستور گوینده، دوم سلطان جوینده سیم معمار روینده، چهارم نسل را دهقان
مجموع هر چهار اعضاى رئیسه و ارواح تعبیه شده در آنها، شاه نبرد افروزى را که روح انسانى است، بر خوان خویشتن مهمان دارند.دستور گوینده، روح متعلق به دماغ است.سلطان جوینده، دل است.
معمار روینده، جگر است، نسل را دهقان، خصیتین است.
17)دسیس و گرمى و سردى بساط افکنده در قالب بر او بنشسته چار انباز و هر یک بدیگر سان 18)یکى نفاخهاى پردم، دوم آیینهى پر نم سیم باد افکن خرم، چهارم حقهى مرجان
دسیس، روح انسانى محجوب به حجاب بدن است.
یعنى خدا تعالى روح را با تن آفرید و سردى و گرمى در وى پدید آورد، و چهار انباز یارى ده در وى آفرید تا او را خدمت کنند، یکى نفاخه پردم، یعنى بینى که باد سرد به دل مىرساند.و به قول شیخ اجل سعدى در خطبه گلستان:«منّت خداى را عز و جل که طاعتش موجب قربت است، و به شکر اندرش مزید نعمت.هر نفسى که فرو مىرود ممدّ حیات است، و چون برمىآید مفرّح ذات؛پس در هر نفسى دو نعمت موجود است، و بر هر نعمتى شکرى واجب...».آیینهى پر نم، چشم است که آدمى بدیدن چشم خویشتن را از مهالک نجات مىدهد.باد افکن خرم، راه زیر است که رهگذر ثفل است.بسیارى از فضولات بدن چون براز که ثفل معده است، و همچنین ثفل بینى، و بول و خلط سینه و مانند آنها به فشار باد از انسان دفع مىشود.حقه مرجان، دهان است که تن به خوردن زنده است.
باز از دیباچه گلستان نقل کنیم:
مایه عیش آدمى شکم است
تا به تدریج مىرود چه غم است
گر ببندد چنان که نگشاید
گر دل از عمر برکنى شاید
ور گشاید چنان که نتوان بست
گو بشو از حیات دنیا دست
چار طبع مخالف سرکش
چند روزى بوند با هم خوش
چون یکى زین چهار شد غالب جان شیرین برآید از قالب
19)ممیز راى دستورى نهاده صدر بر بالا چهار ارکان فاضل را نشانده پیش در دیوان
20)یکى زان مشرقى متقن، دویم مستوفى ضاین سیم دارنده خازن، چهارم ناظر دیان
ممیز راى دستورى، عقل است که به دماغ متعلق دارد، و از آن تعبیر به نهاده صدر بر بالا کرده است.
چهار ارکان فاضل یکى مشرقى متقن یعنى قوه متفکره است.و دومى مستوفى صائن یعنى قوه متوهمه است.و سومى دارنده خازن یعنى قوه حافظه و در قاموس گوید:«الراووق:المصفاة، و الباطیة، و ناجود الشراب الذى یروّق به، و الکأس بعینها».مصّ مکیدن است، و پوست مادّت فزونى را مىمکد و بعضى از مکیدهها را به عرق و بعضى را به چرک و شوخ بیرون مىکند، بدین سبب او را مصّاس راووق کش گفته است.دوم اثقال را مفرش که گوشت است که گرد استخوان درآمده است.و مفرش به هیئت اسم فاعل است.سیم دارد مفاصل خوش، عصبها و عروقها است.چهارم قوّت حیوان، استخوانهاست که جمله بدن حیوان بر او برپاست.
آلات چهار گانه یاد شده را اعضاى متشابهة الأجزاء گویند، زیرا که گوشت سر همان باشد که گوشت پاى، و استخوان سر همان باشد که استخوان هر عضوى دیگر، و بر این قیاس
29)سپاس آن دادبخشى را که ما را رهنماى آمد به آخر موقف اسرار و اول منزل اعلان اول منزل اعلان، این جهان است.و آخر موقف اسرار، آخرت و قیامت است.
30)کند فخار صنع او، ز خاکى مختلط صورت نهد بناى لطف او بر آبى ممتزج بنیان
فخار، اشاره است به کریمه«خلق الانسان من صلصال کالفخار»(الرحمن 15).و آبى ممتزج، اشاره است به کریمه«انا خلقنا الانسان من نطفة أمشاج»(الانسان/3).
چند بیتى از«دفتر دل»خواندى و شنیدنى است:
به بسم الله الرحمن الرحیم است
که بینى نطفهاى درّ یتیم است
ببین از قطره ماء مهینى
فرشته آفریده دلنشینى
ز سیر حبّى ماء حیاتى
بروید ز ابتدا شاخ نباتى
همى در تحت تدبیر خداوند
درآید صورتى بى مثل و مانند
که در ذات و صفات و در فعالش
بنحو اکمل است عین مثالش
تعالى الله که از حماء مسنون
مثال خویش را آورده بیرون
ببین این گوهرى کو خاکزاد است
بسیط است و مبرّى از فساد است
که بتواند ز خاک مرده در خارج
نماید زندهاى را ذوالمعارج
که بتواند ز خاک مرده بیرون
نماید رندهاى بى چند و بى چون
نگر در حبّه نطفه چه خفته است
در این یک دانه هر دانه نهفته است
چو تو یک دانه هر دانه هستى
ندارد مثل تو یک دانه هستى
هزاران نشأه هست این شخص واحد
مرا آیات و اخبارند شاهد
ز بالقوه سوى بالفعل بشتاب
مقام خویش را دریاب و دریاب
شود یک نقطه نطفه جهانى
جداگانه زمین و آسمانى
نگر در صنع صورت آفرینت
به حسن طلعت و نقش جبینت
به یکیک دستگاههاى چنانى
که دارى از نهانى و عیانى
ازین صورت که یکسر آفرین است
چه خواهد آن که صورت آفرین است
31)
چو بار عام را خیزد جناب کبریاى او
رود ملک سلیمان هم ره درویشى سلمان
با رعام، روز حشر است که آن روز، سلیمان با همه ملک و دولت، با سلمان به همه عجز و مسکنت برابر باشد.
32)
ز مشرق تا به مغرب مىدواند دست ابداعش
هزاران گوى زرین گردناى زمردین چوگان
این بیت در صفت افلاک است که چوگان فلک در یک شبانه روز هزاران گوى زرین را که عبارت از ستارگان است از مشرق به مغرب مىدواند.این صفت بنابر ظاهر امر است که زمین ساکن مىنماید و ستارگان گردوى گردان.در این مطلب-اعنى حرکت و سکون زمین-به درس 58«دروس هیات و دیگر رشتههاى ریاضى»، و نیز به درس 17«دروس معرفة الوقت و القبله»نگارنده رجوع شود.
33)
به تقدیر از طبیعت چار شقه چادرى بافد
کازو در صفه صورت شود شهزاده عریان
خداى سبحان از طبیعت چهار گانه ارکان که عناصر اربعهاند، پیکر آدمى را آراسته است که از این امر تعبیر به«چارشقه چادر بافته»کرده است.شهرزاده عریان، نفس ناطقه است.اما شاهزاده است، براى این که «حى بن یقظان»است.و رساله«حى بن یقظان»شیخ رئیس در وصف آن است.اما عریان است، براى اینکه مجرد از ماده طبیعى و اوصاف و احوال آن است، به تفصیلى که در«دروس معرفت نفس»، و در«گنجینه گوهر روان»، و در«الحجج البالغة على تجرد النفس الناطقة»تقریر و تحریر کردهایم.در غزلى از دیوان راقم آمده است:
یک درختست نظام ازلى و ابدى
آدم او را ثمر است و چه گرامى ثمرى
کیست مانند تو فرزند کریم الأبوین
نفس کل مادرى و عقل کل او را پدرى
34)
دو قرن رومى و زنگى عنان در پاردم بسته
بگرد قبه از زق همى یابند از او جولان
این بیت در صورت روز و شب است که عنان پاردم بر هم بسته مىروند، و به گرد قبه زرقاى آسمان مىگردند.رومى، روز است و زنگى شب.و گنبد کبود، کبودى آن بدین سبب است که قاضى زاده رومى در شرح«الملخص فى الهیأة»، مشهور به شرح چغمینى در طبقات هوا گوید:«و منهم من قسم الهواء بقسمین:احد هما الهواء اللطیف الصافى من الابخرة، و ثانیهما الهواء الکثیف المخلوط بالابخرة و یسمى کرة البخار و عالم النسیم و کرة اللیل و النهار اذهى مهب الریاح، و القابلة للظلمة و النور، و الزرقة التى یظن انهالون السماء أنما یتخیل فیها»(ص 18، ط اعلى).
بیرجندى در تعلیقه بر آن گوید:«قوله:و الرزقة التى...قال صاحب التحفة:کرة البخار مستضیئة دائما باشعة الکواکب، و ماوراء هالعدم قبول الضوء کالمظلم بانسبة الیها، و اذانفذ نور البصر من الاجرام المستضیئة باشعة الکواکب الى الاجزاء التى ه کالمظلمة رأى الناظر ما فوقه من الجو المظلم بما یمازجه من الضیاء الارضى و الضیاء الکوکبى لونا متوسطا بین الظلام و الضیاء و هو اللون اللازوردى، کما اذا نظرنا من وراء جسم مشف احمر مثلا الى جسم اخضر فانه یظهر لنا لون مرکب من الحمرة و الخضرة.»
35)
ز قطره مهرئى آرد بحار رحمت قدرت
ز جمرى گوى سازد و زد خانى پهنه میدان
مصراع اول اشارت به پیدایش لؤلؤ صدف از باران ماه نیسان است که آفتاب در برج شرف است.نکته 853 کتاب هزار و یک نکته در این موضوع است که نقل آن مناسب مىنماید:«کتاب قرب الاسناد: ابو البخترى عن جعفر بن محمد عن أبیه عن امیر المؤمنین على علیه السلام فى قوله تعالى:«یخرج منهما اللؤلؤ و المرجان»قال من ماء السماء و ماء البحر، فاذا أمطرت السماء فتحت الاصداف أفواهما فیقع فیها من ماء المطر فتخلق اللؤلؤة الصغیرة من القطرة الصغیرة و اللؤلؤة الکبیرة من القطرة الکبیرة(ص 85، ط نجف)شیخ اجل سعدى چه نیکو گفته است:
ز ابر افکند قطرهاى سوى یم
ز صلب آورد نطفهاى در شکم
از آن قطره لؤلؤ لالا کند
وزین صورتى سرو بالا کند
دهد نطفه را صورتى چون پرى
که کرده است بر آب صورتگرى».
ز جمرى گوى سازد، جمره خدرک آتش را گویند، مراد ستارگان است.وز دخانى پهنه میدان، اشارت است به کریمه«ثم استوى الى السماء و هى دخان» (فصلت/12).
و در نسخهاى چنین آمده است:«ز جمرى گوهرى و وز دخانى پهنه میدان».
36)
زند بر هشت جدول مسطرى یک خط خوش قامت
که سر بر وى نهد آن هشتگانه از بن دندان
این بیت در صفت امزجه نه گانه است که یکى مزاج معتدل است که یک خط خوش قامت است، و هشت دیگر چهار مفردند که گرمى و خشکى و سردى و ترى است، و چهار مرکب است که سرد و تر است.بن دندان کنایه از اطاعت و فرمانبردارى با رغبت است.خاقانى در قصیده نونیه معروفش گوید:
دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
37)
تپش بخش است و تابش ده چنان خورشید فضل او
که در کهپایهى هر جان نهد عرقى به دیگر سان
یعنى آفتاب فضل الهى درون بنى آدم را تپش مىدهد که آن را حرارت غریزى و نار اللّه مىگویند.و نیز تابش مىدهد که نور دیده و دل اوست.کهپایهى هر جان، آن سه مکان به نام دماغ و دل و جگر است که محل سه روحاند، چنان که در بیان بیت 14 گفته آمد.
و شرایین و رگها خمیده از دل رستهاند، و این هر یک از دیگر سان است.
فصل دوم باب دوم جواهر و اعراض اسفار در حرارت غریزى بحث شده است(ط 1، ج 2، ص 23).و فاضل قوشچى در شرح تجرید گوید:«الحرارة تطلق على اربعة معان:رابعها الحرارة الموجود فى بدن الحیوان التى هى آلة للطبیعة فى افعالها کالجذب و الدفع، و افلاطون یسمیها النار الالهیة، و هى المسماة بالحرارة الغریزیة...».
38)
قبولش گر همى سر در، «اثیر»خسته جنباند
فلک گوید بنا میزد، زهى تمکین زهى امکان
نه هر کس لفظى آراید، ز هر لفظى سخن زاید
سخنگو آنچنان باید، که داند قشر و لب آن
شعارى دان جهان دیبا، کازین نقش من او بینا
دماغم درج گوهر شد، ضمیر درست آزر شد
ز شعرم سحر مظهر شد، منم بر ساحل سلطان
بیانم دختر بکر است و گویایى بر او حجله
زبانم یوسف فکر است و خاموشى بر او زندان
ز چندین یوسفان گر راست مىخواهى چو یعقوبم
نشسته روى در دیوار محنت خانهى احزان
جل زربفت مىپوشد، زمانه خز بطانى را
که عاقل نوع ایشان را، چو بیند بر نهد پالان
به مرگ مردمى گر هیچ انسانیتى دارى
چون انسان العیون زین پس سیهپوشى کن اى انسان
46)
گذر کن بر خرابات ارنه، درد امتحان میکش
که در خم خانه دوران، مى افتادست بى پایان
موضوع بحث آشنایى به تشریح کالبد انسان بوده است، ابیاتى از این قصیده که در مبدأ و معاد و ستودن و وصف شاعر مر سخن خود را است به عنوان اتمام قصیده به کمال نقل شده است.
د-«و هى مجموعة صور العالمین»:در پیش گفته آمد که«الصورة ما به الشیئ بالفعل».نظام هستى به لحاظهاى گوناگون به دو عالم و سه عالم، و نوزده عالم، و به چهارده هزار عالم و هیجده هزار عالم، و جز آنها به اعداد دیگر تقسیم مىشود، و همه حق است.و نیز عالمین به لحاظ عالم زیست و احوال و اوصاف موجودات گفته مىشود مثلا عالم انسان، و عالم فلان حیوان، و بر این قیاس، و این نیز صحیح است.و انسان به هر دو وجه مجموع صور عالمین است با اضافه.
مثلا صاحب اسفار بسیار ناظر به تثلیت عالم و آدم است که یک شخص انسان مانند قامت موزون عالم، طبیعى و مثالى وعقلى است، که طبیعى رقیقت و ظل مثالى، و مثالى رقیقت و ظل عقلى است، و عقول نیز چنانند که امام امیر المؤمنین على(علیه السلام) فرموده است:«تجلّى لهاربها فأشرقت، و طالعها فتلألأت، و ألقى فى هوّیتها مثاله، فأظهر عنها أفعاله...».
در ارتقاء به فهم موضوع اصیل تثلیت آدم و عالم به فرموده امام صادق(علیه السلام)که در بیان حدیث اول نقل کردهایم تدبّر بسزا شود:«انّ اللّه عز و جل خلق ملکه على مثال ملکوته، و أسّس ملکوته على مثال جبروته، لیستدل بملکه على ملکوته، و بملکوته على جبروته».
در نکتهاى از هزار و یک نکته گفتهایم:«ملکت با عالم ملک است و خیالت با عالم مثال و عقلت با علام عقول.قابل حشر با همهاى و داراى سرمایه کسب همه.صادق آل محمد(صلوات الله علیهم)فرمود:«ان اللّه عز و جل خلق ملکه...».
در دیوان را قم آمده است:
نیست یک رشته در این پرده پر نقش عجب
کش تو را تارى از آن یا که از آن پودى نیست.
در بیان این که صورت انسانى مجموع صور عالمین است، باید از تطابق کونین که عالم و آدماند بحث کرد.شرح عین 47 کتاب«سرح العیون فى شرح العیون»در این امر خطیر است، طالب معارف را بدان عین ارجاع مىدهیم.(ص 579، ط 1).و نیز شرح عین 44 آن«عین فى أن الانسان طبیعى و مثالى و عقلى و الهى»، و عین 45 آن«عین فى أن الانسان ذو مقامات اربعة بوجه آخر»در همین امرأهم اند، و اللّه سبحانه ولىّ التوفیق.
چه مهر بود که بسرشته یار در گل من
چه گنج بود که بنهاد دوست در دل من
به دست خویش چهل صبح باغبان ازل
نماند تخم گلى تا نکاشت در گل من
ه-«و هى المختصرة من اللوح المحفوظ»:در کتاب «نصوص الحکم بر فصوص الحکم»که شرح فارسى بر فصوص فارابى است، در شرح فص پنجاه و هشتم آن از قلم و لوح و کتاب و قضا و قدر و آسمان و زمین و طبقات ملائکه به تفصیل و مستوفى با ذکر شواهد آیات و روایات بحث کردهایم.که خود یک رساله گرانقدر است.در اینجا ناگزیریم که خواننده گرامى را بدان کتاب ارجاع دهیم، و پس از ادراک معنى حقیقى لوح محفوظ دانسته مىشود که صورت انسانى مختصر آن است.به نحو اشاره اجمالى در بیان آن گوییم:لوح و قلم ر مراتب است، مرتبه بالاى آن دو عالم انوار، اعنى عقول و مفارقات است که در روایات تعبیر به ملک شدهاند، و شیخ صدوق در رساله اعتقادات به مضمون این روایات فرموده است:«اعتقاد نا فى اللوح و القلم أنهما ملکان»و این اعتقادى حق است.
لوح و قلم این نشأه نمودى از لوح و قلم ملکوتىاند.
و در قبل اشارتى شده است که هر چه در سراى طبیعت است، از لفظ گرفته تا عین، مطلقا همگى اظلال و اصنام ماوراى طبیعتاند.
در مراتب نظام هستى هر مافوقى نسبت به مادونش قلم است و مادون لوح آن.قلم واهب است و لوح متّهب.آن قلم و لوحى که از مفارقاتاند مکتوب تکوینى آن محفوظ از محو و زوال است زیرا که تغییر و تبدیل براى نشأه ماده طبیعى است.در کلام خداى سبحان تدبر شود که فرمود:«یمحو الله ما یشاء و یثبت و عندهام الکتاب»(رعد/30).
همه چیز در ام الکتاب مستطر است، و انسان مظهر اتم اسماء و صفات الهى است، قوله سبحانه:«و علّم آدم الأسماء کلها»، لذا مختصر لوح محفوظ است، و در ارتقاء صعودى عرض اعظم الهى گردد.قوله(صلى الله علیه و آله و سلم):«قلب المؤمن عرش الله الأعظم»، و صورت همه چیز در عرش مکتوب است.
قوله(علیه السلام):«ما من مخلوق الاّ و صورته تحت العرش».
و-«و هى الشاهدة على کل غائب»:هر اثرى نمودار دارایى مؤثرش است.ممکن آنچه را که داراست از وجودش و صفاتش همه شاهد دارایى واجب تعالىاند.و به واسطه سرمایه کمالى که دارد به حقایق اشیاء از طبیعى و مثالى و عقلى راه مىیابد و بدانها مىرسد.اگر انسان بهرهاى از عالم غیب مثلا نداشته باشد، به چه راهى از مغیبات آگاهى مىیابد و تحصیل معارف مىکند؟
در تفسیر شریف برهان در ضمن کریمه«و من کان فى هذه أعمى فهو فى الآخرة أعمى و اضل سبیلا»از سوره مبارکه سبحان الذى اسرى، از حضرت امام رضا(علیه السلام) روایت کرده است که امام به عمران صابى فرمود:«و قد علم ذو والالباب أن استدلال على ما هناک لا یکون الا بما هاهنا»(ج 1، ط ارحلى، ص 612).و مرحوم صدوق نیز آن را در کتاب توحید روایت کرده است.. در بعضى نسخ صورت روایت بدین گونه است:«قد علم اولو الالباب أن ماهنالک لا یعلم الا بما هاهنا».
قوله سبحانه:«و لقد علمتم النشأة الاولى فلو لا تذکرون»(الواقعه/64).و فى الکافى عن السجاد (علیه السلام):«العجب کل العجب لمن أنکر النشأة الاخرى و هو یرى النشأة الاولى»(تفسیر صافى).
انسان بدانچه در خویش دارد به خارج راه مىیابد، قوله سبحانه:«قل کل یعمل على شاکلته»به شرح فصل سى و ششم کتاب«نصوص الحکم بر فصوص الحکم»(ص 212، ط 1)، و دیباچه «سرح العیون فى شرح العیون»(ص 39، ط 1)، رجوع شود.هو الفیاض على الاطلاق.
جناب متأله سبزوارى در شرح اسماء در بیان این فقره حدیث گوید:«فالعلم الحضورى الواجبى، شاهده العلم الحضورى للمجرد النفسى.و العلم الاجمالى الواجبى فى عین الکشف التفصیلى، شاهده العقل البسیط الخلاق للعقول التفصیلیه.و العلم الفعلى له شاهده العلم التوهمى بالسقوط المنشأله و اقسام الفاعل منطویة فیه، و قس علیه سائر ما فى الغیب».(ط 1، ص 12).
ز-«و هى الحجة على کل جاحد»:جاحد، منکر ماوراى طبیعت است، و ماده را اصل داند و موجودات را پدید آمده از ذرات مادى به ترکیب اتفاقى پندارد، و منکر قصد و تدبیر در مخلوقات است.به مثل چنان که سیلى از کوهى سرازیر شده است و درختى را در مسیر سیل ریشه کن کرده است و آن درخت به سنگى بند شده است و به صورت پلى درآمده است.با این که اتفاقى یکبارگى است نه همیشگى، و وحدت صنع و تقدیر و تدبیر نظام احسن عالم و آدم همیشگى است.
نگارنده در کلمه 94 صد کلمه گفته است:آن که لااقل در صنعت یک چاقو عقل خود را بکار برد که تیغه و دسته آن هر یک به وفق دیگرى ساخته شده است اذعان کند که نظام هستى را حیات و علم و قدرت و تدبیر و اراده اداره مىکند که از هر نوع یکى مذکر و یکى مؤنث، به وفق یکدیگر آفریده است، و گرنه الکترون و پرتون چه دانند که این و آن بدین خلقت شگفت، جفت موافق یکدیگر ساخته شوند؟.
علاوه این که براهین عقلى تجرد نفس ناطقه، حجج قاطعاند که نفس ناطقه انسانى گوهرى آن سویى است.جاحد اگر بر سر عناد و لجاج نباشد یک برهانش کفایت است.کتابهاى سه گانه ما به نامهاى: «دروس معرفت نفس»و«گنجینه گوهر روان»به پارسى، «الحجج البالغة على تجرد النفس الناطقة»به تازى، هر یک را در این امر خطیر، ارج و اهمیت بسزاست.
ادله تجرد نفس هم اثبات مىکند که انسان شاهد عالم مثال است، و هم شاهد عالم عقول، به تفصیلى که در شرح حدیث هفتم گفته آید.
در مسیر علمى، معرفت نفس از بزرگترین گردنههاست.این سوى گردنه، طبیعت و ماده است؛و آن سوى آن ماوراى طبیعت است که گوهر ذات او خود، آن سویى است و به حسب تعلقش به بدن به وصف عنوانى نفس است، چنان که در شرح حدیث پنجم گفته آمد.مادیون نتوانستند از این گردنه بگذرند، منتهى سیر علمى آنان تا پاى این گردنه سهمگین است.به زبان قرآن کریم«ذلک مبلغهم من العلم»(نجم.30).انکار ماوراى طبیعت در حقیقت اظهار عجر و ناتوانى است.آن که بخواهد سستى و بیچارگى خود را پوشیده بدارد و انصاف و وجدان را زیر پاى بگذارد، ناچار باید بگوید:پس از این گردنه خبرى نیست و انسان بقا ندارد و فانى است،
یعنى انسان همین اندام است، وقتى که مرد پاشیده شده و تمام گشته است، تا به خیال و پندار خود مانند دیگر جانوران بىتکلیف و آسوده زیست کند.
بند چهارم«دفتر دل»در حب بقاء است، و لسان چند بیت آن بدین گونه است:
دل هر ذرهاى حب بقاء است
مر او را نفرت از حرف فناء است
بقا را گرنه اصلى پایدار است
چرا دهرى گریزان از بوار است
چرا از ترس ضعف و بیم مردن
همى جوع البقر دارد به خوردن
به پندارش اگر هستى به باد است
چرا حب بقایش در نهاد است
اگر حب بقایش ناپسند است
چرا از فکر مرگش در گزند است
ح-«و هى الطریق المستقیم الى کل خیر»:خط مستقیم کوتاهترین مسافت میان دو نقطه است که راه راست میان مبدأ و منتهى است.
بدان اى عزیز که قرآن کریم صورت کتبیه انسان کامل است، و قرآن ه راستترین و درستترین راه هدایت کننده است.قوله سبحانه:«ان هذا القرآن یهدى للتى هى اقوم»(الاسراء/10)، یعنى قرآن کریم عین صراط مستقیم است.قوله سبحانه:«و ان هذا صراطى مستقیما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله»(الانعام/156).هر کس که حقیقت قرآن را در خود پیاده کرده است راه مستقیم به سوى هر خیر را پیموده است.و هر کس به هر اندازه که واجد آن است، به همان اندازه قرآن و انسان است، و به انسان کامل تقرب جسته است.
رسول الله-(صلى الله علیه و آله و سلم)فرمود:«ان هذا القرآن مأدبة اللّه فتعلموا مأدبته ما استطعتم، و ان اصفر البیوت لبیت-لجوف، خ ل-اصفر من کتاب الله»این حدیث شریف را علم الهدى سید مرتضى در أمالیش معروف به«غررودرر»روایت کرده است.
مأدبه، فرهنگستان و ادبستان است.ادب، نگاهداشت حد هر چیز است.و تقویم، راست و درست ایستادن است، یعنى قرآن براى ادب و تقویم انسان است.از این ادب و دستور الهى ادب فرا بگیرید و حد انسانى خودتان را حفظ کنید و نگاه بدارید، و بدین دستور خودتان را راست و درست به بار بیاورید و به فعلیت برسانید.
بدین سوى و بدان سوى نروید که بفرموده حضرت امام امیر المؤمنین على(علیه السلام):«الیمین و الشمال مضلة، و الوسطى هى الجادة».حد صورت و حقیقت انسان را قرآن نگاه مىدارد که به صورت انسان محشور مىشود، و گرنه از حد خود بدر مىرود و در یوم تبلى السرائر با صورت سریرتى زشت خارج از صورت انسانى محشور مىشود که هر کسى آن درود عاقبت کار که کشت.
خلاصه این که:قرآن صراط مستقیم است، و قرآن صورت کتبیه انسان کامل است، پس انسان صراط مستقیم به هر خیر است.کتاب«انسان و قرآن»ما در بیان این بند حدیث اهمیتى خاص است.
در این چند کریمه قرآنى درست تدبیر شود:«ما من دابة الا هو آخذ بناصیتهاء إن ربى على صراط مستقیم» (هود/61).«انک لمن المرسلین على صراط مستقیم»(یس/4 و 5).«الرکتاب انزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الى النور باذن ربهم الى صراط العزیز الحمید»(ابراهیم/2 و 3)«ان الله هو ربى و ربکم فاعبدوه هذا صراط مستقیم»(زخرف/65).«ان الذین لا یؤمنون بالآخرة عن الصراط لناکبون» (مؤمنون/74).«قال فبما أغویتنى لأقعدن لهم صراطک المستقیم»(الأعرف/17).«دفتر دل»هم زمزمهاى دارد که:
به بسم الله الرحمن الرحیم است
که عقل اندر صراط مستقیم است
صراط عقل بسم الله باشد
که انسان را همین یک راه باشد
دگر راهى که پیش آید به ناگاه
نباشد غیر راه نفس گمراه
نمىبینى که لفظ نور مفرد
به قرآن آمده است اى مرد بخرد
و لیکن لفظ ظلمت هر کجا هست
به جمع آمد که کثرت را روا هست
که تا ادنى ره حق جز یکى نیست
همان نور است و اندر آن شکى نیست
بلى این حکم چون آب زلال است
که بعد از حق فقط راه ضلال است
صراط الله تویى میباش بیدار
خودت را بر صراط حق نگهدار
خدا هم بر صراط مستقیم است
صراط رب در او سرّى عظیم است
چه حق سبحانه عین صراط است
کلامى نه خلاط و نه وراط است
ط-و هى الجسر(الصراط-خ ل)الممدودبین الجنة و النار»:این همان پل است که در وصف او مأثور است که از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر است.
واعظى بر منبر مردم را اندرز و بیم مىداد که اى مردم پلى بر روى جهنم کشیده اشت که از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر است، و همه باید از این پل عبور کنند، هر کس از آن بگذر وارد بهشت مىشود.یکى از مستمعین گفت:آقا آیا این پل دستگیرده هم دارد؟ گفت خیر.گفت پس همه ما را افتاده ببین.
اى عزیز!باطن دنیا جهنم است«و ان منکم الا واردها کان على ربک حتما مقضیا ثم ننجى الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیا»(مریم/74).به قضاى حتم الهى همه باید وارد دنیا بشوند.و این پل که بر روى جهنم کشیده است صراط مستقیم است که به لحاظ عقل عملى، عدالت متوسط بین افراد و تفریط است که احد من السیف یعنى از شمشیر تیزتر است.و به لحاظ عقل نظرى در علم توحید و فروع آن مثلا ادق من الشعر یعنى از مو باریکتر است.معصوم درباره ورودش به دنیا فرموده است:«جزناها و هى خامدة»
در حدیث است که روزى جناب رسول الله(صلى الله علیه و آله)با اصحابش در مسجد نشسته بودند، ناگهان آوازى سخت شبیه صداى فرو ریختن دیوار و فرود آمدن خرسنگى مثلا شنیدند و هولناک شدند.
رسول الله فرمود:مدت هفتاد سال است که سنگى از بالاى جهنم رها شده است و اینک به قعر آن رسیده است، و این صدا از سقوط آن سنگ به قعر جهنم بوده است!هنوز رسول الله از کلامش فارغ نشده بود که فریاد و شیون از خانه منافقى برخاست که هفتاد سال عمر کرد و در آن وقت بمرد.رسول الله گفت:الله اکبر.
پس صحابه دانستند که آن سنگ این منافق بود که از آن روز خلق شده است تاکنون در جهنم سرازیر بود و فرود مىآمد و در آن وقت به قعر آن رسیده است.
قال الله تعالى:«ان المنافقین فى الدرک الاسفل من النار.مانند این صداى هولناک در هر شبانه روز بسیار است، و لیکن گوش برزخى باز نیست تا بشنود.
کاملى باید که در چشمها و گوشها تصرف کند تا بتوانند وقایع و احوال برزخى نفوس را ببینند و بشنوند.تو که جسر ممدود بین جنت و نارى خود را باش تا نیفتى.عاقل را اشاره کافى است.
پس بدان که خزانه سعى اعمال خود انسان است، و جز انفس عمل است، و هر کس مهمان سفره خود است، و علم و عمل انسان سازند، و ملکات نفسانى مواد صور برزخىاند.سه درس آخر کتاب«دروس اتحاد عاقل به معقول«، و نیز شرح عیون شصت و یک تا شصت و پنج کتاب و سرح العیون فى شرح العیون» در تفسیر و بیان این مطلب بسیار بسیار مهم که جز انفس عمل است، اهمیت شایان توجه بسزا دارند.
و لا تکونوا کالذین نسوا الله فأنسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون.(الحشر/21)