تأملاتی بر تأملات در فلسفه اولی
آرشیو
چکیده
متن
شناخت گوهر انسان
در این تأمل رنه دکارت در پی شناخت گوهر انسان است، و میخواهد این نکته را بنمایاند که چگونه شناخت نفس، بسی آسان تر از شناخت بدن است، حتی در عرصههای تحقیق دکارت به نوعی به دوگانگی انسان اذعان مییابد و آن را طرح بکر و مدلل میپندارد.یعنی با کاوشهای عقلی نفس را منفک از بدن و بدن را جدای از نفس میانگارد.در طرح مباحث خود به مقداری در حقانیّت تئوری خود اصرار میورزد که به مقام شناسایی چندان وقعی نمینهد و مدام همه کوشش خود را در جهت معرفت نفس مصروف مینماید و تا جائی که در نهایت اصل انسانی را نیز همان میداند.به این معنی که خود جسم در انسانشناسی لحاظ نمیشود و از جسم شناسی نمیتوان انتظار داشت که به معرفت انسان نائل آمد، اما همگام با تفطن در نفس میتوان به فهم خالصی از آن دست یافت.
حال برای روشن شدن این تئوری و داوری در صحت و سقم آن، ضروری است که بر تأمل دوم دکارت نیز مداقه نمود، تا شاید در نتیجه بتوان به معنی داری تئوری او دست یافت.و یا آن که از بن آن را ناصواب دانست و در جهت درک نکوتری از آن برآمد و با تأمل افزونتر به آثار و لوازم تئوری خود توجه داشت و از آن رأی پختهتری ارائه نمود تا معرفتی خالصتر بر معارف بشری افزوده شود.
جستجو در امور یقینی
درتأمل نخست بیان داشتیم که هر معرفتی که بشری باشد، فهمپذیر و نقدپذیر خواهد بود، و در آن منظومه، هیچ چیز مطلق و خالص و کامل محض نیست.هر چند که ابطال محض و اثبات صرف در فرای فهم بشریتند ولی امور تردیدپذیر و ابطال و اثباتپذیر در جهانی فرای فهم بشری قرار ندارند و بسا با پختگی مقام داوری بخوبی درک میشوند.از این جهت فرار از امور تردیدپذیر و گرایش در جهت وصول به امور قطعی ناممکن است.و حتی تصور این سخن نیز نادرست است که چنانچه قائل شویم «هیچ امر یقینی در عالم وجود ندارد و یا آنکه همه امور یقینی و خدشه ناپذیرند».زیرا بر مبنای خرد بشری، داوری قبل از گردآوری از ریشه بیاساس است.و ممکن نیست در معارف انسانی به کلیت قضیه اذعان داشت که امر یقینی در هستی وجود دارد و یا آنکه عاری از هستی است.بلکه همواره بدین نکته باید توجه داشت که امور یقینی برای فهم من، وجود دارد و یا آنکه در معرفتیابی برای من بیمعنی است.با این وجود دلیل متقنی وجود ندارد که من در پروسه هستی و یا در جهان معرفت بشری به حقیقتی دست نیافته باشم و اذعان به حقیقتی پیدا کنم.زیرا دمادم این پرسش برای من وجود دارد که شما بر چه مبنا و بر حسب چه برهانی چنین داوری یقینی ابطالی و اثباتی میکنید.یعنی یقین تنها از راه معرف بوجود میآید و تا معرفتی محقق نشود، یقینی به ثمر نخواهد نشست.
اعتباری بودن قطع و یقین بشری
افزون بر این، قطع و یقینیات، اموری اعتباری میباشند، و صحت و سقم آنها بستگی به لحاظ و مدللات بشری دارد که چنانچه بر حسب روش خاصی، قضیهای را شکل دهیم به همان مبنا به نتیجهای میرسیم که آن نتیجه نسبت بدان مقدمات یقینی خواهد بود.اگر روش را عوض کنیم و در مقدمات تحولی بوجود آوریم، در یقین و نتیجهگیری ما تحولی رخ خواهد نمود.این نکته به مداقه بیشتری محتاج اس، چرا که سخن فراتر از این حرفهاست.بدلیل آنکه ما همانگونه که در معارف انسانی قطع یقینی داریم که مدلل و منطقی و صادق است؛قطعهایی داریم که از جهت صوری مدلل و منطقی جلوه مینمایند اما در واقع قطعهای کاذب و پالوده نشده و فهم نشدهاند یعنی هر یقین و یا قطعی به صرف یقینی و قطعی بودن، دلیلی بر درست بودن واقعی آنها نیست.زیرا آنها نیز درراستای معارف انسانیاند و در معارف انسانی قطع کامل خالص وجود ندارد.و چه بسا همان قطع خالص انگاشته شده، ناقص و ناخالص باشد.به هر حال تکیه به امور قطعی بشری نیز تردیدناپذیر و نقد ناپذیر نخواهد بود.و چنانچه دقت وافی بر حسب توانایی، داوری بعمل آید، آن نیز جز اعتبار خرد انسانی بیش نیست و بر همین اساس دگرگون شونده است.
مدار نظریه ثابت و متغیر هستی
بر حسب نگرش فوق، دکارت میگوید: «ارشمیدس، برای از جا کندن کره خاکی و انتقال آن به مکان دیگر، تنها خواستار یک نقطه ثابت و مطمئن بود؛من هم اگر بخت یاری کند و تنها به یک امر یقینی و تردیدناپذیر دست یابم، حق دارم عالیترین امید را داشته باشم.»
انتظار ارشمیدس از نظر معرفتشناسی بجا و منطقی بود و چنانچه برای او ممکن بود و توانایی آن را داشت که یک نقطه ثابت و مطمئنی بیابد، بیتردید با تیکه بر آن، میتوانست همه چیز را در اخیتار خود بگیرد و تحلو اساسی در جهان ایجاد کند.البته گمان میرود که مقصود ارشمیدس از نقطه ثابت در زمین، فهم آن است.زیرا در غیر این صورت متن طبیعت در عین حرکت استمراری، استحاله وجودی نمییابد و یا در آن تحولی رخ میدهد که آن کمی و کیفی است.به هر حال متن طبیعت ثابت و صامت است و هرگز طبیعت از بنیان دگرگون نمیشود تا مبدل به چیزی غیر از طبیعت شود، بلکه طبیعت همواره به عنوان طبیعت ثابت و صامت است، و آن چیز که در این میان دائما متحول است، درک ما از طبیعت خواهد بود که ایستایی در آن دیار معنایی نخواهد داشت.و در واقع مشکل ارشمیدس آن بود که نقطه ثابت فهمی ندارد که بر مبنای آن به طرح و دگرگونی جهان بپردازد.اما این که ما نیز مدعی شویم که چنانچه به یک امر یقینی و تردیدناپذیر دست یازیم، انتظاری است که نظیر انتظار ارشمیدس ناممکن است.چون در معارف بشری ما درک یقینی و تردیدناپذیر نداریم و هر فهمی چنانچه حکم بشری بودن بر آن صادق آید، ضرورتا از یقینی و خالص محض بودن رهانیده خواهد شد و تقدس و خلوص خود را از دست خواهد داد.جز آن که در معارف بشری همواره به فهم مجدد روی آوریم و به معرفتپذیری مقولههای هستی اذعان یابیم.
طرد نیستی گرایی
به قول دکارت:«بنابراین فرض میکنم تمام آنچه میبینم باطل است، خود راقانع م کنم که از تمام آنچه ذاکره سرشار از خطای من به من نشان م دهد چیزی وجود ندارد، فرض میکنم که هیچ اندام حسی ندارم و جسم، شکل، امتداد، حرکت و مکان چیزی جز پندار ذهن من نیست.در این صورت چه چیزی را میتون حقیقی دانست؟شاید تنها یک چیز، و آن این که«هیچ چیز یقینی در عالم وجود ندارد».
البته این فرض هم از تأملی مصون نیست و از دید عقل برای آدمی ممکن نخواهد بود، دیدن آنچه را که مینگرد باطل بیانگارد و حکم بوجود نداشتن «یقینی»در عالم بدهد.زیرا دست کم دیدن اعم از مسلح و غیر مسلح گر چه خالص نیست، ولی باطل هم نیست، علاوه، بر خود اشیاء نگریستن نیز، نگرش باطل نیست بلکه ناقص است.چون کیفیت تام وجودی آن برای بشریت دیده نمیشود.بنابراین در این مقام حکم به یقینی بودن و نبودن چندان موردی ندارد.به دلیل آن که در این مقام بحث از یقینی بودن و نبودن نیست و از نظر اسلوب منطقی تا وصول بدان مقام، گردآوری فراوانی در پیش رو است که چنانچه آن مراحل به درستی طی نشود، حکم به یقینی بودن و نبودن امری، جز پندار محض بیش نیست.
مدار داوری بشری
در این مقام مشکوک شمردن خود از جهت معرفتی مشکوک است، و از بعد دیگر خودش تردیدپذیر و فهمپذیر است.به این بیان در واقع من تنها د رخودم میتوانم داوری کنم که آن نیز از جهاتی در عین خلوص انگاری من، خالص محض نخواهد بود.اما راجع به شناخت دیگران از این که چنان قضیهای مشکوک است و یا یقینی، تا زمانی که به معرفت در نیاید و بر دیدگان نقد افهام ننشیند و جزو معارف بشری محسوب نشود، داوری در آن میسّر نخواهد بود.
از طرفی باید توجه نمود که نفی هیچ چیز در انسان ممکن نیستا.همچنین برای بشر میسر نخواهد بود، مواردی را که از بشریت تحصل یافته از خویشتن طرد کند، مگر ان که به فهم در آید و حکم به بیمعنای یو تهی بودن آن دهد.
خود فریبی بشری
از جهاتی بر این امر مهم نباید صوری گذشت که در جهان انسانی هیچ کس قارد به فریفتن آدمی نیست.به جهت آن که علی الاصول نه باری در پی فریفتن آدمیاست نه شیطان.درباری طبیعی است که با خواص باری بودن منافات خواهد داشت.ولی در شیطان چنین قدرتی منهای یاری انسان به او تفویض نشده است.بلکه میتوانیم مسأله را چنین طرح نماییم که در واقع، این خود آدمیان میباشند که زمینههای فریفتن و فریبکاری را در خود بوجود میآورند.و حتی ممکن است که این داوری را تعمیم داد، در ماقعی که من به نیستی خود رأی میدهم، نه بدان معنی است که دیگری مرا میفریبد.زیرا اصولا فریفتن آدمی در آدمی معنا ندارد، ولی آدمی خودش در مواردی میفریبد و برای فرار از عواقب و آثار آن، منشأ پیدایش آن را در جای دیگری جستجو میکند.تا خودش را از تشویش معرفیت و وجدانی مصون نگاه دارد.
بدیهی نبودن فهم هستی
اصل دیگری که در این مقام تبیین شده، اصل «من هستم»و یا«من وجود»دارم است.این اصل در عین صادق بودن، فهمش ضروری است.اگر چه در عین صادق بودن، فهمش ضروری است.اگر چه از نظر صوری و دانایی اشکالی را در حدی میتوان ابراز نمود که شاید همگانی باشد، اما دلیلی وجود ندارد که درک آن و چیستی وجودی آن بدیهی باشد.زیرا در آن مقام بالطبع نیاز به بررسیهای فراوانی دارد تا بتوان داوری نمود که من هستم و یا دیگری هست.از بعدی داوری من هستم لوازماتی به همراه دارد، که چنانچه آن لوازمات بخوبی فهم نشوند، خود هستی بدرستی فهم نخواهد شد.یعنی فهم هستی در راستای معرفت آثار و لوازماتش دانسته شناخته میگردد.
هستی، ثابت و یقینی است و دوگانگی و چند گانگی در متن آن راه ندارد.زیرا چنانچه کم کنیم که سیلانپذیری در متن هستی وجود داشته باشد، هستی بعدی، دیگر هستی قبلی نخواهد بود.اما در عین حال هستی، صامت محض نیست متحرک است و این حرکت نفی هستی نمیکند بلکه به رشد آن یاری میرساند.
عرصه خطا و صواب
در این مقام آنچه که سیلان پذیر و متحول شونده است، فهم هستی است که ثابت و صامت بودن در آن اساسا بیمعنی است.و از نظر معرفتی، چیستی هستی هر آن رنگ و معنایی به خود میگیرد.و نیز چنانچه بخواهد بیگانگی در آن رخ نماید، نه در متن هستی بلکه در شناخت آن چهره میگشاید.
باری در واقع خطا و اشتباه در اصل این که من هستم بوجود نمیآید.به جهت آن که هستی داشتن، متن ثابت است و جزء معارف محسوب نمیشود، تا صادبق و ناصادق بودن در آن معنی یابد.
بسا خطا و اشتباه در معرفت چیستی هستی فردی رخ میدهد و نماد مییابد.از این جهت باید عمیقانه مراقب بود که چیستی هستی دیگری را به هستی خود منسوب نداشت تا در نهایت به طول یک عمر از پردازش چیستی خود غافل ماند.
بر این اساس دکارت میگوید:«بنابراین بعد از امعان نظر در تمام امور و بررسی کامل آنها سرانجام باید به این نتیجه رسید و یقین کرد که این قضیه «من هستم»«من وجود دارم»هر بار که آن را بر زبان آورم یا در ذهن تصور کنم، بالضروره صادق است».
عدم حصول معرفت بدیهی خالص
در معارف بشری شناخت ثابت وجود ندارد و شناخت آدمی مدام در سیلانند.حتی میتوان این اصل را در آن دیار جاری ساخت که تزلزل و اضطرابپذیری شرط نخست آن است.زیرا معرفت انسانی اولاّ خالص نیست.ثانیا خاصل تمام نیست.
ثالثا کامل خالص نیست.از این بابت ممکن نیست که با منتفی انگاشتن فهمهای ناخالص به یک اصل غیر قابل تردیدناپذیری روی آورد و بر آن اساس اذعان یافت که شکپذیر و نقدپذیر نیست.بلکه معرفت بشری به دلیل بشری بودن آن، با خالصی و ناخالصیهایی درآمیخته است و وصول به معرفت کامل و خالص محض را در آن دیار نامیسر ساخته است.
در همین مقام دکارت اشارت دارد:«اما هر چند یقین دارم که هستم، ولی با وضوح تمام نمیدانم چیستم؛به همین جهت از هم اکنون لازم است بشدت مراقب باشم که مبادا از روی بیاحتیاطی چیز دیگری را بجای خویش بگیرم و در نتیجه حتی در همین معرفتی که آن را از تمام معارف قبلیم یقینیتر و بدیهیتر میدانم دچار خطا شوم».
فهم مقام هستی و چیستی
در این مقام توجه به این نکته از ضرورت ویژه برخوردار است، این که من اعلام میدارم«من هستم»مراد دانستن و شناختن انساننیست بسا فرض منحصر در موجود بودن این هستی است.
یعنی در این مرحله اصولا مداقهای به عمل نیامده که در حقیقت من انسانم و هستم و یا من هستم که انسانم، بلکه درواقع چنین فرض شده من هستم و انسان نیز میباشم.چون از نظر معرفتی هست بودن یک مقولهای است و انسان بودن مقوله دیگر.
از این بابت ممکن نیست که با معرفت به هستی، انسان نیز شناخته گردد بسا باید هر یک به تفکیک شناخته شوند و مقام معنیداری خود رامتعین سازند.
عارضه پیش فهمی
مورد دیگر تعریفگری پیش فهمی است که در نظام معارف، بنیانی برای خود ندارد.زیرا تعریف پیش فهمی اساس بیمعنی است.به جهت آنکه نمیتوان در تعریف انسان گفت حیوان ناطق است، بعد به درک حیوان و ناطق بر آمد.چون اگر حیوان و ناطق برای ما مجهول باشند، چگونه قادر خواهند بود مجهول دیگری را به نام انسان به ما بشناسانند.
پس باید اعتراف نمود که این روش در تحقیق مقولهها صادق نیست و بر فرض که صادق باشد، صادق غیر مفید است.به این دلیل اولا با مجهول نمیتوان به کنه فهم مجهول دیگر برآمد ثانیا انسان اساسا خلاصه در ناطق بودن نشده است، بلکه باید این چنین گفت:انسانی که در جهان بسر میبرد، ناطق نیز هست.و در تعریف اوافزون بر حیوان و ناطق بودن، بسیار موارد اساسی دیگری لحاظ است که باید بخوبی دانسته و به فهم در آیند.اما عجب آن است که دکارت تحقیق در این موارد را وا نهاده و افکار خود را صرفا به بررسی مورد حسی انسانشناسی معطوف داشته است تا شناخت انسان که از این طریق سادهتر است، فوریتر و با دقت کمتری میسّر شود.
دکارت میگوید:«به همین جهت اعتقادی را که پیش از ورود به افکار اخیر درباره وجود خودم داشتم بار دیگر بررسی خواهم کرد و از آراء قبلیم آنچه را که با دلایلی که هم اکنون اقامه کردم تزلزلپذیر باشد، حذف خواهم کرد تا فقط چیزی بماند که دیگر به هیچ وجه قابل تردید نباشد».
در این دو مورد همانگونه که بیان شد، گوهر وجودی آنها چنانکه باید دانسته و محقق نشده است، بلکه صرفا نماد صوری و ذهنیای از آنها نمودار شد که از نظر معنی داری د حد اندکی وضوح یافتند.زیرا در مباحث گذشته نه جسم به درستی به فهم آمد و نه هم ویژگیهای آن به خوبی دانسته شد و نه نفس به طرز نکون و مدللی معنی یافت و لوازم خاص وجودی آن برای عقول بشری معرفی شد.به هر حال از جسم و نفس گر چه شناختی بوجود آمد، اما این شناخت پالوده شده و کامل نیست و دائما خود و لوازم آنها تردیدپذیر خواهند بود.علاوه، اصولا تفکیک جسم و نفس در معنی داری انسانی به کلی امری نامفهوم ونامعقول است.و بسا در انسانشناسی هر دو لحاظ میشوند تا محتوای وجودی انسانی دقیقا متعین شود.
ترابط منطقی جسم و نفس
سابقا اشاراتی داشتهایم که موجود دیگری در جهت فریفتن من نیست و از نظر روش عقلی امکان ندارد که تصور نمود، موجودی آفریده شود که صرفا مرا بفریبد.از بعدی اوصافی که برای جسم طرح است علی القاعده و در ادراک انسانشناسی انسانی لحاظ است.بر این اساس اصولا در انسانشناسی تفکیک اوصاف جسم از نفس و نامعنیداری اوصاف جسم انسانی، فرض پخته و تمامی نیست.زیرا علی الاصول اوصاف جسم و نفس انسان در هم اثر میگذارند و همدیگر را بخوبی معنی میکنند و در حدی به کمک معرفت آدمی میآیند.از این بابت میتوان داوری نمود که بدون استثناء همه لوازمات و اوصاف جسم و تمام ویژگیهای نفس به دلیل ترابط منطقی و معنیگری در همدیگر تأثیر میگذارند.و آن چنان که گمان میرود دوگانگی وجودی در آنها ملحوظ نیست.و یا بدان صورتی نخواهد بود که یکی اصل و دیگری فرع آن باشد بلکه در واقع همگی جلوهگر و حکایتگر یک موجود میباشند.از بعدی این موجود، آن چنان با این خصوصیات جسمی و روحی پیوند یافته که با منتفی شمردن هر یک از آن اوصاف به موجودیت تام و خالص آن موجود خدشه وارد میشود.
پیوستگی انسان با تفکر
مسألهای که بسیار مهم و قابل توجه آن است که تفکر، صوری و مقطعی نیست.و نیز آنگونه نخواهد بود که لحظهای در آدمی بوجود آید و زمان دیگر رخت بر بندد.زیرا قوه فکر کردن در جهان داری بشری قوه بیپایانی است که اساسا با آدمیان درآمیخته شده است.و این تفکر آن چنان با انسانها عجین شده که حداقل انفکاک تفکر ساده از انسان ممکن نیست.
عدم تساوی فکر و هستی
در این مقام دکارت براستی نکوفهم نموده که«من هستم»«من وجود دارم»، این امری است یقینی، اما تا کی؟درست تا وقتی که فکر میکنم.به نظر میرسد ای طرز مباحث را طرح کردن که در پایان تفکر، هستی انسان متوقف شود، چندان منطقی نیست، بدلیل آنکه هستی همواره در سیلان است و سکون و توقف در آن دیار به کلی بیمعنی است، اما فکر در آن لحاظ نیست و یا حداقل که فهم آن برای من میسّر نخواهد بود.یعنی در واقع با نفی فکر لزوما نفی هستی نیست.زیرا در جهان چه بسیار موجوداتی وجود دارند که از فکر و آنچه از این باب است برهنهاند، اما در عین حال هستی آنها منتفی انگاشته نمیشود.حتی در آدمیان نیز، چنانچه بیگانگی انسانی رخنه نماید، امکان زوال تفکر پویا در آنان وجود دارد که بر این مبنا هستی داشتن فکری فعلی آنان، قابل طرد و نفی سات؛ولی هستی داشتن مطلق آنان قابل نفی نیست.خلاصه این که فکر داری، لزوما، دلیل بر وجود داری نیست.و وجود داری هم لوزما، دلیل بر فکر داری نخواهد بود.از این جهت با نفی هر یک، نفی دیگری ضرورت نمییابد.
با این وجود مفرّی نیست که گفته شود، پذیرش حقایقی که ضرورت وجودی دارند و شک فعلی در آنها محقق نیست، بسی نکو و کردار بسیار منطقی است.اما در عین ضرورت وجودی، همچنان از نقادی ونوشوندگی مصون نیستند.نکته دیگر اذعان به این که«من در حقیقت وجود دارم و عقل و اندیشهام هستم»و سایر چیزهایی که در من وجود دارند و به وجود داریام معنی میبخشد، چنانچه احساس کنم چیز قابل توجهای نیستند و جسم را هم مجموعهای از اعراض بدانم و وجود داری همهشان را نیستی بینگارم و همچنان یقین داشته باشم که من وجود دارم؛به نظرم چنین جراحی وجودی در انسان، آدمی را در وجود داری خلع سلاح میکند و او را به کلی از معنی داری میانازد.زیرا انسان، انحصار یافته در همان اندیشه نیست.و ممکن نخواهد بود که بتوان داوری نمود که انسان، مساوی با اندیشیدن است.البته من منکر این اصل نیستم که اندیشیدن و فهم در انسان لحاظ و مفید است، اما به این نکته باید واقف بود که تمام بودن انسان همان اندیشیدن نیست.زیرا اول انسان پدیدار میشود و سپس اندیشه در او بوجود میآید.و از این جهت میتوان بیان داشت که اندیشیدن، قسمتی از انسان بودن است.و جسم نیز در پارهای موارد دیگر به شناخت آدمی در انسان شناسی برمیآید و در راستای مکملگری معنی داری مؤثر است.پس از این مبادی این نکته ضرورت مییابد که هرگز با نفی جسم بشری در شناخت گوهر انسان، فهم درستی بوجود نمیآید تا پاسخ گوی اندیشهها یزیرک و توانا باشد.
صحه گذاری بر اصل امکان
در این قمام باید بدین امر نیز توجه داشت چیزی که به فهم من در نیامده و برای من چنانکه باید شناخته نشده است، از نظر منطقی روا نیست که معدوم انگاشته شود، بلکه در چنین مواردی حتی برای من که قابل درک نیست، در امکان هستی و نیستی باقی میماند.و علی الاصول بین دانستهها و ندانستهها، تفاوت وجودی و عدمی نیست با راز تفاوت آنها در فهم و عدم فهم و مراتب آنهاست.
هستی فردی و اصل موضوعی بودن
مسأله دیگر داوری در وجود داری فردی است و راجع به موجودیت خودی که ضروری انگاشته شده، علم وجود ندارد.و با دانایی و شناخت، داوری به وجود داشتن نمیکنیم تا در پی آن به تحقیق چیستی آن بر آئیم، بلکه همواره در جهان معارف به عنوان اصل موضوعی وجود داشتن را انتخاب میکنیم.و از آنجا که برای افهام بشری دلیلی وجود ندارد که اصل سادگی را رها کند به امور دشوار بپردازد؛بر این اساس وجود داشتن را برمیگزیند و بدان رأی مثبت میدهد.
ترابط معارف بشری
فزون بر این در جهان معارف بشری، ترابط منطقی معرفتهای انسانی را نباید نادیده انگاشت و به تک روی و تک بعدی در عرصه معرفت روی آورد.
به دلیل آن که در دنیای معرفت، معارف بشری همدیگر را معنی میکنند.و در صورت نیافتن آن ارتباط در معانی و مفاهیم، منطقی نیست که حکم به عدم بستگی دانستهها در نادانستهها بنمائیم و بر آن مبنا ارتباط مقولههای توهمی و تخیلی و تعقلی و حسی را ناممکن بشماریم.بسا حداقل باید چنین داوری شود، ترابط چیزهایی که بواقع برای من روشن است و معلوم فعلی من شدند با ناشناختهها ضرورتا وجود دارد؛اما با این تفاوت که فهم فعلی و مدلل آن برای من وجود ندارد.این ارتباط با مداقه در عرصههای معارف بشری که دست یازیدن به معرفتهای بکر فصلی و عصری نیز میباشند، روشنتر و نمایانتر میشود.و بر آن اساس آدمی میتواند بخوبی این راز را فهم کند که چگونه معارف بشری همدیگر را معنی میکنند و در معنی داری همدیگر تأثیر میگذارند.و در کل به طرز سمبولیک محققان و متفکران را ناخواسته و نادانسته به رازبینی فهمی از مقوله هستی فرا میخوانند.
حضور تخیل و توهم در انسانشناسی
در شناخت انسان، توهم و تخیل عقیم نیستند و در پارهای از موارد با جدیت تمام به یاری انسانشناسی ما میآیند.و نیز تا حدودی بر اساس توانایی آنها، ما قادر خواهیمشد که خطاهای معرفتی خود را کشف کنیم و یا آن که به معرفت نوی وصول یابیم.البته این سخن بدان معنی نیست که وهم و خیال از تمام جهات تمایز و تشخص انسان را از دیگران به ما مینمایانند، ولی سخن در این نکته است که آنها هم خود به طرز بارزی قابل شناخت میباشند و هم دیگر اشیاء و جلوههای دیگر انسان به توسط آنها دانسته و فهمیده میود.و گمان میرود از این بابت ناصوابی در این میان رخ ننماید، جز آن که معرفت بشری به هر حال کامل و خالص محض نیست.ولی در اصل معرفت، اعم از معنیدار و نامنیدار بودن، شبههای نیست.
از بعدی بر اساس نگرش منطقی چنان قیاس و معنی گیری از«آن»ناصواب است.زیرا در عرصه روشمندی بنابراین است که مقدمات خود باید نتایجی به ما عرضه کنند، نه آن که خود از مقدمات چنان نتایجی را که دوست میداریم برگیریم و بنام آن ثبت کنیم.به هر حال مداقه فراتر از این حرفها است و راجع به هر دو مبادی قیاس نیز میتوان داوری نمود که فهمپذیر وتحول یابندهاند.به این دلیل که معنیداری، اصل در آنها است.در نتیجه میتوان داوری نمود که خیال و وهم نیز قادر خواهند بود که گوهر انسان را درک نمایند و یا آن که در جهان ادراک یاریرسان خرد و توانا باشند.
نکته دیگر این که به هر روی حقیقتی وجود دارد که فهم آن، هم در حالت بیداری و هم در حالت خواب و نیز هم به وسیله عقل و هم تخیل میسر است.و تنها این شرط در آن مقام ملحوظ است که باید به درستی مقام آن دو را فهم کرد.آن دو«فهم» را نیز باید به توسط تخیل و توهم و عقل درک نمود و بر این اساس باید در جای خود عظمت آنها را پاس داشت و برای درک بهتر و بیشتر خود از آنها کمک جست و آنها را هرگز عبث و پوچ در انسانشناسی نینگاشت و دانست که هر چه در انسان نهفته است برای کاری است که باید آن را بخوبی درک کرد و در صورت عدم امکان درک آن نباید به نفی آن پرداخت بلکه باید به امکان و به معنیداری آن رأی داد.
خصوصیت فهم بشری نسبت به هستی
بر اساس این مبادی میتوان بیان داشت، من هستم، گر چه در بادی امر بدیهی نیست ولی آغاز است.به این بیان که تمام چیزهایی که متعلق به من است، از«من هستم»سرچشمه میگیرد.و چنانچه هست بودن آدمی اصل انگاشته نشود و بودن او از هستی وی آغاز نشود، پدیداری اندیشه و شک ازاو معنایی نخواهد داشت، به دلیل آن که معنیداری آنها صرفا در راستای«من هستم»تحقق مییابد.
یعنی نخست من هستم، و سپس شک میکنم و میاندیشم.و نیز پس از آن همه اوصافی که در انسان لحاظ میباشند و جلوههای بودن انسان را مینمایانند، همگی در انسانشناسی مؤثر خواهند بود.
تأمل ظریفتر این است که تنها آنچه که من میفهمم گر چه که واقعی است، اما در عین حال دلیلی وجود ندارد که حقیقی باشد.افزون بر این برهان مدللی وجود ندارد که شناخت من نیز خالص و حقیقی محض باشد، بسا بشری بودن آن ایجاب میکند که در پارهای موارد ناخالصی و ناتمامی و ناکمالی و خطا بودن آن صحه گذارده شود.همچنین باید توجه داشت که بسیار دیگر از حقایق هستی در جهان وجود دارند که من به جهت قصور درک خویش، نتوانستم معرفت مضبوطی از آنها دریافت کنم، اما این قصور درک دلیل بر آن نمیشود که بیان کنیم حقیقتی وجود ندارد.بلکه در این موارد تنها این حکم صادق است که من ادراک روشمندانه از حقیقتی ندارم و به طرز شایسته به فسفه وجودی ان تفطن نیافتهام.
البته در راستای شناخت وجودی خودی و سایر اشیاء، تفاوتی از جهت خالص بودن و صادق و کامل بودن وجود ندار.چون این که«منم که شک م کنم، میفهمم و رغبت دارم»از کجا که فهم خالص و کاملی از خود داشته باشم.آیا مگر نه آن که من هستم معرفت بشری است؟آیا نه آن که داور و گردآور آن بشر است و از اندیشههای بشری چنان معرفتی روئیده است؟پس چرا و به چه دلیلی آثار و لوازم معرفت انسانی را در ان روانشماریم و رأی به عدم خلوص و کمال آن ندهیم؟و نیز تفاوتی را د معرفت انسانی جز از سادگی ذهن نسبت به مقلهای شایسته ندانیم؟به این بیان که در واقع برهانی ما را یاری نمیدهد، فهم این که من هستم، روشنتر از افهام دیگر هستیها است.جز آن که فی الواقع آن نیز به معرفت درآید.همچنین بدیهی انگاشتن آن، جز از طریق ساده بودنش نسبت به اذهان میسر نیست.فزون بر این، بدیهی بودن مسألهای دلیلی بر درستی و صادق بودن آن نیست.زیرا شاید مسألهای بظاهر بدیهی جلوه کند، و در عین حال د رحقیقت نادرست هم باشد.به هر حال هم اوصاف انسان فهمپذیر است و هم بدیهی بودن وجود آدمی.چون بودن و نبودن در شناسایی انسان گر چه کمک میکند؟اما آن شناخت انسان نیست تا بدیهی و یا غیربدیهی بشدد.و در دنیای معرفت تفاوت و امتیازی در جهت یقین یافتن به درک مضبوطی، جز از نظر سادگی آن به اذهان نیست و از این جهت خردها بدان سو هدایت شوند و بتوانند گره از بنبست معرفتی بگشایند.
در هر حال شناسایی گوهر انسان ضروری است و در وجد او هیچ چیی از نظر منطقی ضروری نیتس.چون در دنیای معارف یقینی بودن هر چیزی بسته به فهم درآمدن آن است.و همانگونه که سخن به میان آمد ما در دنیای معارف درک بشری خالص و کامل نداریم و در همه موارد ادراک بشری اثباتپذیر و ابطالپذیرند.و حتی د راین کشمکش معرفتی، تًّ2خیل و تفکر و احساس و ظواهر جسمی و بطون آن، از معرفتپذیری عاری نخواهند بود.از این جهت بسی واضح است که با کلیت احساس داشتن و با تخیل و تعقل خاصل، داوری در بدیهی بودن آن روا نیست.و اگر فرض را بر این مدار قرار دهیم که بدیهی باشد، آن ملاکی برای درستی نیست.جز آن که همواره تئوری و شناخت ما به نقادی خرد سپرده شود و چنانچه شایسته است پالوده گردد تا در حد امکان شناخت مناسب و در خوری برای انسان حاصل شود.
در هستی معرفت به اشیاء و خود هر دو ازنظر منطقی میسر است.اما این امان مانع از آن نخواهد شد که رأی دهیم، نه معرفت به اشیاء خدشهناپذیر است و نه معرفت به چیستی خودی.
یعنی از نظر معنیداری هم معرفتی که به وسیله حواس بدست میآید نکو و مستدل است و هم معرفت به اوصاف و اجزاء«خود»که به وسیله تخیل و تعقل دانسته میشود از نظر خرد قابل توجه است.و به هیچ دلیلی تمایزی از جهت شناخت بودن در میانشان قابل تصور نیست.و به واقع چنانچه روش و دارو معرفت بخوبی شناخته شود، تفاوتی در میان اشیاء مادی و مجرد از جهت امکان وصول بدانها نیتس و در هر دو مرود فهم ممکن و میسر است.و هیچ یک از جهت یقنی بودن بر دیگری برتری ندارد، جز آنکه سادگی آن نسبت به اذهان مسلم فرض شود و عقل در آن داوری نماید.
نبودن مرز مکتوب
سخن دیگر آن که مرز مکتوبی برای ذهن قابل تصور نیست.و نیز در متن ذهن، حقیقی و اعتباری، الصی و ناخالصی معنایی ندارد تا ذهن را در آن انبان محصور نمائیم و به خیالی وادارش سازیم که صرفا در وجود و اوصاف خویش بیندیشد.بلکه در هر حال علیرغم عدم خواسته ما، حقیقی و ناحقیقی، کمال و نقص در جهان معاف بشری رخ مینماید.و بر این اساس گمان میرود سخن راست همان است که اشیاء اعم از مادی و مجرد(و خودی و دیگری)، معرفت حقیقی آنان برای ما میسر نخواهد شد، مگر آن که با تعمق وافی به بررسی جزجز آنها بپردازیم تا در عرصههای مختلف راز تمایز و آسان بودن درکشان برای ما روشن شود.
این روشی را که دکارت در پیش گرفته و نظر داده که اجسام ملموس را به طرز استقرایی ادراک کنیم و دمادم از کلیت و مفاهیم کلی پیچیده بدر آئیم و به جسم خاص و جزئی نگری بپردازیم، از نظر عقل بسیار مدلل و منطقی است.زیرا خرد آدمی، وقتی موضوع خود را بدرستی بشناسد و بداند که چه چیزی را ادراک میکند، بیتردید قادر خواهد بود که به عمق معرفت آن فائق آید.اما اگر موضوع ادراک بر عکس فرض قبلی کلی باشد، بیشک معانی و مفاهیم برگرفته شده از ان کلی خواهند بود.
و هرگز با گزینش چنان روشی، تمام جزجز موضوع چنانکه شایسته است به فهم نخواهد آمد.در نهایت حتی معارف یقینی و مدلل بشری به بار نخواهد نشست.به جهت آنکه تمایز معرفت درست روشمند، از تمایز موضوع حاصل میشود و اگر موضوع ابهام داشته باشد، مفاهیم و معانی آن نیز چنان خواهد بود.از بعدی نباید از این نکته مهم غفلت داشت که کلی گویی مفرط و مفر جستن از مصداقیابی، خود به نوعی توتولوژی و از معنیداری عاری بودن است.از این بابت باید به این امر ایمان آورد که چنان روشی، توانایی آن را ندارد که در عمل گراه از بنبستی بگشاید.
تأثیر روش در نتایج معرفت
در این مقام توجه به این نکته خالی از لطف نخواهد بود که چنانچه روش معرفت، اعم از محسوسات و مجردات عوض شود، ضرورتا فهم و نتایج آن نیز دگرگون میشود.و جلوه و معنی دیگری از خود در جهان نمودار میسازد.فی المثل روش فهمی از محسوسات در قرون وسطی وجود داشت که کمتر نتایج محسوس به بار میآورد، از این جهت دانشمندان با مداقهها و بررسیهای فراوان به این نتیجه رسیدند که در جهت وصل به شناخت روشمند بکر، روش فهم را عوض کنند، که با دگرگونی آن، نتایج دیگری در عین محسوس بودن به کرسی خواهد نشست، که معنیداری بیشتری را از محسوسات بر نظرگاه نقد و عمل خواهد نهاد، یعنی در واقع محسوس اگر چه همان محسوس است، اما با روش دیگری که همان ابطال و اثباتگری به طرز استقرایی باشد، معانی محسوسی پدیدار میشود که از عمق و خالصی و ناخالصی بسیار متفاوتی میان آن دو وجود دارد که جای اغماض نیست.در هر حال اگر چه هر دو محسوس هستند و رأی به جسم بودن آن میدهند، اما در عین حال هر دو از یک معرفتی سخن نمیرانند، بلکه در واقع فهمی از آن کودکی و فهم دیگر آن در حدی از غنای معرفتی برخوردار است.
باری از این مبادی عیان شد که تحول و دگرگونی در جسمی، ناشی از خیال صرف نیست.یعنی در خیال و تصور من خودبخود این تحول رخ نمینماید، بلکه آنچه که محقق میشود در خارج است.ولی درک تحول و تغییرپذیری آن، در ذهن میانجامد.
(البته ذهنی که مرتبط با خارج باشد)چون شناخت ذهنی محض قادر نخواهد بود که حکایت از واقع نماید و معنی داری واقعی خود را نشان دهد.
اصالت تئوری
علاوه اینکه، برای تحول و دگرگونی هر چیزی، نخست یک تئوری مضبوط روشمند نیاز است و تا زمانی که تئوری در میان نباشد، امکان آن وجود ندارد که فی المثل موم را بر حسب استعدادش، به طرز بکری وجودی از آن پدیدار سازیم و آن را مخلوق خیال نینگاریم.یعنی نخست هر چیز، گر چه که محسوس هم باشد از تئوری شروع میشود.و در حدی که میتوان بیان داشت تئوری داشتن، شرط اساسی تحول و تکامل معارف بشری است.و به نوعی خود آغاز نضج بیشتر و بهتر دانستن و فهمیدن است.
داوران معارف بشری
مسأله دیگر آن که ادراک محسوسات تنها از شهود ذهنی محقق نمیشود.و اصولا در جهان معارف تنها شهود ذهنی نیست که پرتوی از آن را نشان میدهد بلکه علاوه بر این، داوران بسیاری در این عرصه وجود دارند که هر یک در مقام خود مراحلی را برای درک و بهتر فهمیدن میسر میسازند که میتوان از آنها حدس و خیال و نگرش حسی را مثال آورد.یعنی برای این که من موم را بدرستی ادراک کنم، از شهود ذهنی محض هیچ کاری ساخته نیست، بلکه همه امور لازم باید به کاوش در موم بپردازند.از این بابت هر یک مراحل ویژه خود را طی میکنند تا بر این اساس مقام نخست تحقیق(گردآوری)بخوبی انجام بیابد و پس از آن هر کدام در مرحله خاص خود داوری بکنند، و سپس عقل نقاد توانا که مقام گردآوری را طی کرده، با توجه به همه آثار و لوازم سبکهای معرفت، راجعه به مسأله مورد نزاع به داوری بپردازد.
به دیگر بیان، در مباحث معرفت باید بخود مسأله توجه نمود و دانست که چنانچه آن حسی است، باید به تجربه سپرد.و اگر عقلی است به دیار برهان راهنمائی نمود.بر فرض ذهنی محض باشد به شهود فرا خواند.اما در این مقام چناچه پختگی لازمی نباشد، بسیار راهزن خواهد بود بر این اساس میتوان بیان داشت که چه بسیار شهودهایی بر معرفت بشری افزوده شده، اما در اصل شهود واقعی نبود بلکه صرفا تصور کاذبی از ان بود به هر حال در این مقام چون موم یک مسأله حسی است، نباید از مبنای شهود وبرهان به طرح آن پرداخت بلکه باید آن را به تجربه سپرد و برحسب چنان روشی در اثبات و اطال آن داوری نمود.
معنیشناسی
در گذشته بیان شد، هیچ چیز قادر نیست فهم مرا به خطا بیندازد، جز آن که من با زمینهسازی بر خطا افتادن خود صحه بگذارم.از این بابت الفاظ و زبانی که در جوامع بشری مرسوم است و بر حسب اعتبار بشری حکایت از واقع میکنند، بستگی به معنیگذاری و اصطلاحسازی فردی و جمعی نیز دارد.زیرا کسی نمیخواهد با لفظنگری موم، دیگری را به خطا و صواب دعوات کند.و اصولا باید دانست لفظ موم و با هر لفظ دیگر، معانی از آنها شناخته نمیشود.و در واقع ما با لفظشناسی صرف نمیتوانیم به معنیداری و نامعنایی مسألهای داوری کنیم تا بر آن اساس چنین داوری کنیم که الفاظ و اصطلاح و زبان رایج، خود موجبات اشتباه را فراهم میسازند.از این هت باید توجه نمود این که فته میشود.این جسم است و یا موم و یا هر چیز دیگر، یک حکم صوری و یا لفظشناسی است.اما این که در واقع خود مسأله چیست؟و محتوای آن چگونه است؟ نه با لفظ دانسته میشود و نه با مشاهده صرفه فهم مضبوطی از آن رخ مینماید و نه تنها با برهان وشهود گرهای از آن گشوده نمیگردد، بلکه در جهان معارف باید همه آنچه که در فهم این مسأله، فی المثل «موم»دخیل میباشند بکار گرفته شوند تا بخوبی دانسته شود این موضوع، این که ما آن را انسان و یا موم مینامیم.در واقع و در حقیقت چیستند؟یعنی با لفظ موم و انسان، هستی و گوهر موم و انسان شناخته نمیشود.چون در حقیقت لفظ موم و انسان، موم و انسان حقیقی نیستند بلکه به اعتباری حکایت از وجود و گوهر انسانی و مومی مینمایند.از این بابت روشن شد که از نظر منطقی ممکن نیست که با لفظشناسی به موم و انسان دست یازیم.اما در عین حال باید به این امر توجه داشت وقتی لفظی در مقولهای اعتبار شود، خود قادر خواهد بود که موضوع شناخت را متعین سازد و در غیر این صورت هر چه در آن دقت کنیم و تأمل و موشکافی نمائیم، هیچ چیز جز لفظ انسان و موم مشاهده دانسته و فهمیده نمیشود.
همچنین ادراک ذهنیای که مرتبط با انسان و موم خارجی نباشد، معرفت حقیقی موم و انسان را به دنیای معارف عرضه نمیکند.بسا با پیشداوری، اسنان کلیای را در ذهن خود میسازد که میخواهد همان انسان موهوم را بشناسد.بر این اساس در پی شناخت آن انسان فرضی میرود و با کنکاشی از«آن»مثالی برمیگیرد و چنین میپندارد که«آن»همان انسان و یا موم حقیقی و خارجی است.بنابراین در شناخت انسان و موم، اولا کسی قادر نیست که ما را به خطا بیندازد.ثانیا با لفظشناسی انسان و موم و یا هر موجود دیگر شناخته نمیشود.ثالثا از این امر مهم نباید غافل بود که ادراک ذهنی، انسان ذهنی میطلبد که آن به دلیل مطلق بودن رتبط با انسان خارجی نیتس.در نهایت از«آن»موم وانسان شناخته نمیشوند بلکه درست معکوس آن باید انسان و موم خارجی را مشاهده نمود و محدوده موضوع ادراک خود را بدرستی شناخت و سپس در جهت گردآوری معرفت بدانها برآمد و زمینه گردآوری در داوری را فراهم ساخت تا انسانشناسی و مومشناسی منقحی بر کرسی معارف تکیه بزند که از نظر افهام آدمی مطلوب باشد.
2بشری بودن ادراک
نکته دیگر آن که دوگانه انگاری میان نفس و جسم وجود ندارد.به جهت آن که در انسانشناسی هر دو انساناند و در تکمیلگری همدیگر شایسته و بایستهاند که در فهم انسان نیز خودبخود هر دو دخیل میباشند.از بعدی در ادراک مسألهها، همواره ادراک بعدی بر شناخت سابق برتری دارد.
به دلیل آن که در حدی از چیستی شئ که پس از هستی آن رخ مینماید، معنیداری آن بدرستی نشان داده میشود.و به نوعی معرفت آدمی را نسبت بدان غنیتر میسازد، در عین حال ناگفته نماند ممکن است که به قول دکارت خطایی در حکم من وجود داشته باشد که نتواند بخوبی انسان را به ما بنمایاند.زیرا در هر حال ادراک من بشری است و بر این اساس وصل به ادراک خالص و تمام، در عین حضوری بودن برای بشر میسّر نیست.البته با این توجه که ادراک و معرفت حضوری برای بشر معنی ندارد و علی القاعده آنچه که در معارف انسانی رخ مینماید، دانش حصولی است که همواره احتمال ورود انبه خطا ممکن است.به هر حال این امر در موقعی معنی مییابد که«من»انسانی وجود داشته باشد و چنانچه«من»انسانی محقق نباشد، فرض ادراک مضبوط بشری نه کودکی بلکه نامعقول است.
موضوع ادراک
موضوع ادراک به دو صورت قابل تصور است.
نخست آن که«من»موضوع ادراک خودی بشوم و بخواهم خویشتن را بفهمم که کیستم و چیستم؟دیگر آنچه که موضوع ادراک واقع میشود، شامل انسان و غیرانسان هر دو میشود.در موضوع بودن و به فهم آمدن خودی و دیگری واشیاء تمایز بنیانی وجود ندارد، و از نظر منطقی تا آنها به ادراک در نیایند، هیچ کدام برای ما مدلل نیستند و تفاوتی با سایرین از نظر معرفت ما ندارند.به این بیان صرف داوری من در اشیاء موجب آن نخواهد شد که شناخت من از خودم به طرز مستدل فهمیده شده باشد و در عین حال چنان درکی، خالص و تمام نیز باشد.زیرا با صرف داوری در وجود دیگری و برگیری فهمی از آن، تنها این امر را محقق خواهد ساخت که بگویم«من هستم»که در سایر اشیاء داوری میکنم، اما این هرگز دلیل بر آن نخواهد بود که«من هستم»نیز شناخته شده باشد.
همچنین این که من میگویم به فرض این چیز خاص وجود دارد، اما در واقع و حقیقت وجودی برای آن محقق نباشد، از نظر معرفتی ممکن است که داوری من نادرست باشد، اما در عین حال خود داوری درست است.یعنی ابطالپذیر و یا اثباتپذیر است باز هم تکرار میکنم این سخن رساننده این نیست که هستی من و یا هستی هر شئ دیگر به فهم آمده باشد و از جهت معرفت بدان چنین داوری کرده باشیم بلکه صرفا در کلیت قضیه از سر خامی آن، جهت اصل موضوعی حکمی نمودیم.اما از این که آنها براستی چگونهاند؟و نیز مفهومی که ما از هستیشان اقتباس نمودیم، تطابقی با واقعیت آنها دارد و یا خیر؟ در آن احتمالات بیشمار وجود دارد که باید از دید مداقه در آنها نگریسته شود.در هر حال چنین داوریای در داور بودن معرفت، چندان مدخلیتی ندارد.و تنها در عرصه معرفت، پیشداوری در ادراک است که آن خود موجب حجاب معرفت بدانها است.
حصول معرفت انسانی
معرفت انسانی به دو گونه حاصل میشود.یکی در جهانشناسی چهره میگشاید که آدمی قدرت و توانایی شناخت جهان را مییابد و بر این اساس به کارائی خرد خود واقف میشود.دیگر در انسانشناسی، معرفت انسانی حاصل میگردد.
در این راستا باید توجه داشت که با ادراک هر یک بینیازی از دیگری رخ نمینماید.زیرا هر یک مقام خاصی برای شناخت دارند و خودبخود هم معنیداری خاصی را میطلبند که به تفکیک باید درک شوند تا بخوبی معنیداری خود را نشان دهند.
علاوه در شناخت جهان این معنی تعیّن نمییابد که معرفت نفس من بدیهیتر است و چه بسا در واقع، شناخت گوهر وجودی من دشوارتر باشد که وصول بدان از روشهای مرسوم ناممکن جلوه نماید.در نتیجه جهان، نوع ویژهای از درک را میطلبد که در انسانشناسی نگرش همسنگی از آن وجود ندارد.زیرا گر چه معرفت در هر دو یکی است اما مقوله آن دو تا است که خودبخود نتایج معارف را متفاوت میسازد.و آنها در عین تفاوت در معنیگری همیدگر اثر میگذارند.پس با این وجود ممکن نیست که داوری شود، معرفت انسانی بدیهیتر از سایر معارف است جز ان که به طرز مضبوط و روشمندانهای به فهم درآید و سپس در بدیهی و عدم بداهت آن داوری شود.
در مقولههای ادراک انسانی سخن در این نیتس که من به آنچه خواسته بودم رسیدم.زیرا در جهان معارف، خود آن خواستن نوعی پیشداوری است.و چنانچه خواستن نیز به فهم در نیاید، خودبخود میتواند راهزن توانایی باشد که در واقع معرفت را نه از مقدمات بلکه خود آنچه را که میطلبد از مقدمات بگیرد و در نتیجه احاس کند، وصول به آنچه که میپنداشت میسر شد.به هر روی در معارف بشری ما تنها به قدرت فاهمه اشیاء را ادراک نمیکنیم بسا حواس و تخیل و سایر بوازمات معرفت د جهان معارف نقش ویژه دارند.حتی میتوان به جرأت بیان داشت که علم بشر از هستی، از حواس و تخیل آغاز میشود و با قدرت فاهمه، ادراک حقیقت آن منقح میگردد.یعنی خرد و فکر آغاز نیستند اما در عین حال دارو نهائیاند.بنابراین تحصیل تمام مقدمات از فکر محض ساخته نیست و همواره در عرصههای معرفت با مجموع آثار و لوازم، ادراک الصتر و کاملتری حاصل میشود.اما در عین حال با داوری فاهمه، دلیل بر این نمیشود که شناخت نفس خود، سهلتر باشد و یا آن که وصول بدان از ضرورت و بداهت ویژهای برخوردار باشد و شک و نقد را در آن راهی نباشد بکله علی القاعده هر نوع داوری روشمند، از فهم میسر میشود و ضروری و نظری بودن آن را صرفا خرد و مبادی سازان داوری آن محقق میسازند.و در غیر این صورت هیچ نوع بداهتی در جهان مارف وجود ندارد و چه بسا چنان نگرشی وصول به معرفت بشری را ناممکن میسازد.