آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

این مقاله صورت کامل‏شده‏ای است از مجموعه سخنرانی‏های خانم پروفسور شیمل * که در ترم بهاری سال 1980 در بیش از ده دانشگاه(از جمله رایس هوستون، تنسی، کالیفرنیای شمالی، ترونتو، پرنیستون و کلمبیا)ایراد گردیده و بعدا به صورت کتابی حاوی پنج مقاله منتشر شد.
دیباچه ترجمه پنجابی منضم به شرح مثنوی آموزشی-عرفانی جلال الدین رومی با این جملات شروع شده است«کیست که نام جلال الدین رومی را نشینده باشد (1) و کیست که با مثنوی آشنا نباشد؟» (2) این مثنوی بود که جامی در سده نهم/ پانزدهم آن را«قرآن در زبان پهلوی» () خواند. ترجمه و شرح مثنوی تقریبا به همه زبان‏های اسلامی و دست کم بخشی‏هایی از آن، به زبانهای غربی وجود دارد و دسترسی به آن میسر است. مؤلف این اثر را هم بدان سبب ستوده‏اند که ارجمندترین مفسر شاعر مسلک وحدت وجود جامع کل است و هم از آن رو که شاعری است که طیران‏های شاعرانه‏اش او را تقریبا بطور پیوسته و بدون انقطاع تا عالیترین مرتبه تجربه عارفانه برده است (3) .
اما اکثر ستایشگران پر حرارت مولوی هم استنباط نادرستی از او پیدا کرده‏اند، زیرا هیچ او را غریب‏تر از این نیست که افکارش تحت اصول و قاعده‏ای خاص در آید بخصوص که این کار همانگونه که در صدها شرح تا به زمانه ما دیده می‏شود، در پرتو عرفان ابن عربی صورت گیرد. عقاید ابن عربی را همقطار او، صدر الدین قونوی، همقطار مولانا، در قونیه درس می‏گفت.برای درک درست شعر مولوی و بخصوص غزلیات او، باید با حوادث بزرگ زندگی وی که شعرش از آن تراوید آشنا شد.
محمد جلال الدین در بلخ، افغانستان امروز، به سال 1207 متولد شد، پدرش بهاء الدین ولد حکیم عارف مسلک نام داری بود و معارف او حاوی اظهارات و تصورات غیر متعارف و اغلب نامأنوسی است که بنظر می‏رسد بر فرزندش، در مرحله دوم زندگانی، تأثیر گذاشته باشد. (4) خانواده وی، پیش از آنکه مغولان حمله خود را بر بخش شرقی دنیای مسلمان آغاز کنند بلخ را ترک گفت (*)زندگینامه فرهنگی پروفسور شیمل بطور اختصار در شماره 23 کیهان اندیشه(ص 59)آمده است.
()
مثنوی معنوی مولوی
هست قرآن در زبان پهلوی
و سرانجام در اناطولی سکنی گزید که لقب رومی مولوی از همین جاست.
در دوره حکومت سلطان علاء الدین کیقباد بود که پایتخت سلجوقیان روم، قونیه، به بالاترین مرتبه عظمت خود رسید، مسجدی که او در سال 617/1220 نزدیک قلعه بنا کرد هنوز بر پاست. در سال 625/1228 بهاء الدین ولد کهنسال را به درس گفتن در یکی از مدرسه‏های بی‏شمار قونیه فرا خواندند.او در اوائل سال 628/1231 در گذشت و فرزندش بر مسند وی نشست.در طول دهه بعدی یک از مریدان پدرش، برهان الدین محقق، که خود، همان گونه که بسیاری عارفان و محققان دیگر کردند، از تیموریان گریخته به اناطولی پناه جسته بود، او را با آراء و اعمال عارفانه آشنا کرد.
نمی‏دانیم که ایا جلال الدین همه آن سال‏ها را در قونیه ماند یا زمانی چند به سوریه رفت که تعدادی از مشایخ صوفی در آنجا فعالیت داشتند. برهان الدین، بعد در قیصریه سکونت گزید همانجا که آرامگاه او در دامنه کوه با عظمت ارجیاس هنوز هم زیارتگاه پارسیان است.
زندگانی مولوی در مقام استاد و پدر دو پسر نوجوان در 642-641/اکتبر 1244 که درویش سایح، شمس الدین تبریز را ملاقات کرد ناگهان دگرگون شد، شمس الدین مردی بود دست کم چهل ساله، موهبت یافته به وجود عارفانه‏ای سلطه جو.این دو عارف، روزان و شبان، هفته‏ها و ماه‏ها با هم گذرانیدند، عمیقا غرق بحث عشق عارفانه شدند و دنیا، خانواده و مریدان را فراموش کردند. هیچ یک از مشایخ سوریه این سودایی، شمس جوینده، را جذب نکرده بودند اما او مولانا را یاری یافت که حالات وی را درک می‏کرد و آماده بود تا به آتش روحانی او بسوزد.شمس مدعی بود که به مرثیه معشوقی رسیده است.تا آنجا که ما می‏توانیم ببینیم هیچ عارفی بیش از او چنین ادعایی نکرده بود.ارتباط پرانس این دو عارف، خشم و رشک شاگردان و خانواده مولوی را برانگیخت و پس از هجده ماهی شمس مخفیانه قونیه را ترک گفت.مولانا دل شکسته شد و در این مرحله بود که به شعر سرودن آغاز کرد.
او با آنکه هرگز پیش از این علاقه شدیدی به شعر فارسی از خود نشان نداده بود به هنگام چرخ زدن، در حال سماع، اشتیاق و عشق خویش را در قالب شعر فارسی از خود برون می‏ریخت.البته مسلم است که او آثار کهن انوری، خاقانی و دیگران را، همان گونه که می‏توان از اشاراتش به سروده‏های آنان فهمید، خوانده بود.اما او در این زمان بارها فریاد بر می‏آورد:
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم لا حول و توبه، دل نشنود
غزل‏سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
کدام کوه که باد توش چو که نر بود؟!
اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
و گر کهم همه در آتش توم که دود
د/940 «چشم ساحر»عشق، از او چنان شاعری ساخت که سرود:
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
د/2329 پس از هجده یا بیست ماه شمس در سوریه دیده شد و مولانا پسر ارشد خود، سلطان ولد، را فرستاد تا او را باز آورد، سلطان ولد بعدها ملاقات پدر با شمس را به شعر توصیف کرد:آنان به پای هم افتادند و«کس ندانست که، عاشق که و معشوق که بود».شمس در قونیه اقامت گزید، این بار حتی در خانه خود مولانا و با دختری ازدواج کرد از اهل خانه او، امّا باز میان او و پسر کهتر مولانا، علاء الدین، نقاری ایجاد شد. سرانجام شبی در سال 646/اوایل دسامبر 1238 (*)د-دیوان کبیر، تصحیح فروزانفر، عدد-شماره غزل.
شمس را به بیرون از خانه خواندند، به خنجر او را به دیار مرگ فرستادند، و شتابان نزدیک خانه-با چشم‏پوشی علاء الدین-به خاکش سپردند.
به مولانا گفتند که شمس باز ناپدید شده است و از او سر تسلیم آه از دل بر کشید و بعد در مرثیه‏ای بلند با ردیف بگریستی نعره زد که عالم همه«بگریستی»د/2893 و نمی‏خواست باور کند که «شمس مرده است».پس از چندی در طلب شمس رهسپار سوریه شد، اما سرانجام بر او آشکار آمد که یار اندر او می‏زید، شمس، او خود بود و آنچه می‏سرود در معنا سخن شمس بود.پس با انتخاب نام یار و استفاده از آن در تخلص شعری خود هویت نوی یافت و همان گونه که گذشت قدم به زندگانی تازه‏ای نهاد (5) پسر کهتر او، علاء الدین، دیگر عضو خانواده به شمار نرفت.
در حال حاضر کوشش برای تعیین تاریخ دقیق نخستین بیت مولوی غیر ممکن نمی‏نماید، اما می‏توان در غزلیات وی بعضی تغییرات نمایان را مشاهده کرد و تحلیل دقیق اشعار دیوان شمس نیز برای یافتن توالی صحیح زمانی دست کم بعضی غزل‏های او سودمند است.در طول نخستین دوره، مولانا تحت غلبه هجران شمس، از عشق، اشتیاق و گاهی از پای‏کوبی نغمه می‏سراید.صور خیال غریب نیز پدیدار می‏آید، اما هویت یار گفته نمی‏آید.از اصول کهن تصوف است که نام معشوق فاش نیاید.بنا بر این مولانا در آغاز می‏گوید:
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بی مثلی صد گونه مثل دارد
د/600 بهر حال بسیاری غزلها که تخلص خاصی در آنها نیامده، به نحوی از«آفتاب»یا«خورشید» سخن می‏گوید، و به این ترتیب به نام «شمس الدین»اشارت دارد.بنظر می‏رسد غزلیات دارای صور خیال نجومی که در آن نه تنها از خورشید(مرجحا در ابرج حمل)بلکه از مریخ و دیگر ستارگان هم نام به میان می‏آید، متعلق به دوره‏ای است که طی آن هویت«شمس تبریز» هنوز در پوشش اشارات لطیف پنهان بوده است. لولی‏ها، لولیان یعنی کولی‏های افسونگر پر فن و خطرناک، همپایه سخنان خاسته از حال شور و جذبه مولانا درباره صحرا، بنظر من اولین بخش فهرست این واژگان است.
غزلهایی که معشوق در آنها با کلمات «خدیو»یا با کلمات یونانی«افندی»یا «آغاپوسی»(حتی در ردیف غزل)طرف خطاب قرار می‏گیرد نیز به طور یقین در شمار نخستین غزل‏ها قرار دارند.معدودی غزلهای کوتاه دور از تصنع عربی مولانا را نیز احتمالا می‏توان به آن دوره نسبت داد او از ستایشگران«آخرین شاعر کهن عرب»متنبی است که گهگاه به ابیات او اشاراتی هم دارد.مولوی در اواخر دفتر ششم مثنوی می‏گوید.
پارسی گو گرچه تازی خوشترست
عشق را خود صد زبانی دیگرست
ن/3/3842 * ابیاتی که از اشتیاق شاعر به مردن در عشق یعنی فنا یافتن در وجود روحانی پر غلبه معشوق نغمه می‏سراید نیز مانند ساخته‏های آن نخستین دوره پر تلاطم بنظر می‏آید.
آنگاه در غزلی دلکش، د/757 در وصف دل بینوای گوشه‏نشین که شب هنگام«در یکی کنجی به ناله»تنها می‏نشیند، انتقال از دوره پوشیده داری به فاش گویی صورت می‏پذیرد، اما شاعر می‏پرسد که«مخدوم»او کیست و جویای وصف وی می‏شود.دل از پاسخ گفتن سرباز می‏زند تا آنکه سرانجام، پس از گفت و شنودی بر وجد و شور، هاتفی غیبی ندا در می‏دهد که طلوع خورشید«تبریز!»، دل بی‏هوشی می‏افتد و مغلوب ظهور شمس می‏شود و در پایان غزل می‏آید:
چون شدم بیهوش آنگه نقش شد بر روی او[دل‏]
نام آن مخدوم شمس الدین در آن دریای جود
(* ن-مثنوی تصحیح نیکلسن، عدد اول دفتر و رقم بعد بیت است-م.
اما حتی در آن زمان، هم مولوی نام شمس الدین را منحصرا به صورت تخلص بکار نمی‏برد، بلکه نام او بیشتر در وسط غزل یا در بیت ما قبل آخر ظاهر می‏شود.نام ساده تبریز بدون ذکر نام شمس نیز در غزل‏ها می‏آید، چون: تبریز آنجاست که«چشمه آب حیوان»جاری است...د/71 حتی در غزلی، با آن که نام شمس دوبار در وسط برده شده مولانا نام خود، «جلال الدین»، را هم در آن گنجانیده است د/1196
می‏توان پذیرفت که بعضی از وجدآمیزترین غزلها که مولانا نام معشوق را در سراسر آن تکرار می‏کند به این مرحله متعلق است که او سرانجام نه تنها جرأت می‏کند این نام مبارک را یاد کند بلکه با تکرار آن در ابیات مقفی (6) راه افراط می‏پیماید و ستایش همه خلقان را که بر او نثار شده است باز می‏گوید:
من نه تنها می‏سرایم شمس دین و شمس دین
می‏سراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار...
روز روشن شمس دین و چرخ‏گردان شمس دین
گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل و نهار
د/1081 یا خویشتن را پند می‏دهد:
نام مخدومی شمس الدین همی گوهر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی
خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی
د/2807 و سرانجام پس از تجربه وصال کامل با شمس، مولانا نام دوست را به عنوان تخلص خود بکار می‏برد تا آنجا که مجموعه اشعار او به نام دیوان شمس تبریز شهرت می‏گیرد.مولانا معشوق خویش را با تعبیراتی می‏ستاید که ساکنان قونیه را به هراس می‏افکند.او نه تنها وی را«عقل کل» (7) می‏خواند بلکه برتر از این می‏گوید:
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
می‏ترسم از خدای که گویم که این خداست
د/450 این پارادوکس در غزل دیگری نیز که متعلق است به همان دوره پیش از بکار بردن تخلص «شمس»بیان شده است:
گر بنده بگویمت روا نیست
ترسم که بگویمت خدایی
خاموش نمی‏هلی که باشم
راه گفتن نمی‏گشایی
د/2768 امّا شمس نه تنها«بوی خالق جبّار دارد»د/659 بلکه با نزدیکی تمام به محمد(ص)، پیامبر اکرم، نسبت می‏یابد. (8) تاریخ سرودن این حمد و ثنای پر قدرت را که تا اندازه‏ای حال و هوای سخنی در باره رستاخیز را دارد و با جمله نور محمد رسید شروع می‏شود، احتمالا می‏توان به بعد از بازگشت شمس از سوریه به سال 645/ژانویه 1248 رساند.زیرا همان گونه که مولانا در غزلی دیگر می‏گوید:
مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو؟
شمس تبریز شهنشاه که«احدی الکبرست»
د/409(المدثر/35) به این ترتیب مدح پیامبر اکرم و ثنای شمس تقریبا به نحوی روشن در غزل‏های مولانا در هم می‏آمیزد.شمس، «فرنور مصطفی»د/25، «مفخر تبریزیان»و«در اسرار عشق همنفس مصطفاست»د/462
شمس تبریز توی واقف اسرار رسول:
نام شیرین تو هم گم شده را درمان باد!
د/792 میل نام شمس، «خورشید»، و سوره 93 قرآن، «و الضحی»(که اهل تصوف عموما آن را اشارت به محمد(ص)تفسیر می‏کنند)، به آسانی می‏توان ارتباط برقرار کرد و مصراعی«چون آفتاب آمد که انشق القمر»نمونه جناسی است که به پیوند شمس با پیامبر(ص)اشارت دارد.د/816 اشارات شاعرانه بی‏شمار به یار غار، راجع به رابطه بسیار نزدیک میان محمد(ص)و ابو بکر در آن شب درون غار بر سر راه آنها به مدینه، را نیز می‏توان به پیوند مولانا با شمس نسبت داد.
سرودن اشعار پر شور و آتشین در تجلیل از شمس الدین که«خورشید یکی ذره اوست»د/807
مدت‏ها ادامه یافت زیرا او خود را همچون «بیضه...در زیر پر»، او می‏دید چشم به راه «وقت قم»د/1464قیامت.با این حال، مولانا در این اثنا همدمی متین و موقر یافت تا سوز دلش را فرو نشاند.این یار، صلاح‏الدین زرکوب، زرگر، مدت‏ها بود با مولوی دوستی داشت زیرا وی جانشین استاد مولانا، برهان‏الدین محقق بود و دیدارهای مولانا با شمس گاهی در حجره او اتفاق افتاده بود.
روزی، صدای آهنگین و موزون چکش زرگر در بازار قونیه چنان مولانا را به وجد آورد که صلاح الدین را با خود به میانه کوچه‏ها به چرخ زدن گرفت. (9)
او در صلاح الدین آن کس را یافت که می‏توانست کاملا بر او دل بندد و تعدادی از شعرهای خود را به وی اختصاص دهد، اما این اشعار حقیقتا کم وجد و حال‏تر از اشعاری است که بر اثر پیوند با شمس سروده شد، لحظه‏ای را که این دوستی تازه رو نمود می‏توان یافت:
گر شمس فرو شد به غروب او نه فنا شد
از برج دگر آن مه انوار بر آمد...
شمس الحق تبریز رسیدسد مگویید
کز چرخ صفا آن مه اسرار بر آمد
ابیات آغازین این غزل، تغییری را توصیف می‏کند که ساکنان قونیه همیشه آن را به چشم بی‏لطفی می‏نگریستند:چگونه استادی دانشمند می‏تواند به زرگری بی‏سواد و ساده دل علاقه‏مند باشد؟اما و آن را به گونه‏ای دیگر می‏دید:
آن سرخ قبایی که چومه پار بر آمد
امسال درین خرقه زنگار بر آمد
آن ترک آن سال به یغماش بدیدی
آنست که امسال عرب‏وار بر آمد...
آن باده همانست اگر شیشه بدل شد
بنگر که چه خوش بر سر خمار بر آمد
د/639 مولانا همان گونه که نام شمس را ابتدا در میانه ابیات غزل‏های خود می‏آورد، نام صلاح الدین را هم در میانه می‏آورد، حال آنکه بیت آخر باز هم اشاره به شمس دارد.
ای صلاح دل و دین توز برون جهتی
... شمس تبریز!تو سلطان همه خوبانی
د/797 مولانا، صلاح الدین را یا به صورت ماهی می‏بیند بازتابنده نور خورشید، یا او را ضیاء می‏خواند، روشنی ساطع از خورشید (10) در هر حال این لقب اخیر، چند سال بعد رسما به حسام الدین چلبی داده شد. (11) صلاح الدین برتر از همه چیز آیینه درست نما و صدیق مولانا بود.
چون ببینی روی او را دم مزن
کاندر آیینه زیان باشد نفس
د/1210 او برای آنکه پیوند با دوست را محکم کند، دختر صلاح الدین را به نکاح مهین فرزندان خود، سلطان ولد، در آورد و نامه‏هایش خطاب به عروس محبوب، خود دلیل قطعی شفقت اوست.
اما دیری نپایید که علاقه مولانا متوجه مریدش حسام الدین چلبی شد که شمس او را به سبب اخلاق و رفتار ستوده‏اش تمجید کرده بود. معدودی غزل‏های دیوان شمس حاوی نام حسام الدین، خواه در وسط یا در بیت آخر به صورت تخلص، شتایش شورانگیزی است در تکریم شمس:
هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد انا الحق می‏زند (12)
مولانا در این ابیات از حسام الدین دعوت می‏کند به آنان پیوندد که چنین می‏کنند. مهمترین غزل از آنها که از حسام الدین نام می‏برد، شرح به خواب دیدن اقیانوسی است اسرارآمیز. این غزل در آن زمان سروده شد که مغولان مترصد حمله تازه‏ای به قونیه بودند و حتی تاریخ این واقعه، پنجم ذی العقده 654(25 نوامبر 1256)، را هم در خود دارد.د/1839
در آن روزهای بحرانی که بیماری نهایی صلاح الدین احتمالا پیش از آن شروع شده بود  (او پس از تحمل مرضی طولانی در 656/1258 در گذشت و مولوی مرثیه‏ای زیبا بهر او ساخت)د/2364 حسام الدین به مراد و استاد خویش نزدیک‏تر شد و روزی از او خواهش کرد تا منظومه‏ای آموزشی بسراید که مریدان بتوانند به جای دواوین سنایی و عطار آن را مطالعه کنند.
ما به طور یقین می‏توانیم شروع«مثنوی»را به این دوره(654/اواخر 1256)نسبت دهیم، زیرا گفت و شنود میان مولانا و حسام الدین که هنوز تا اندازه‏ای ناپخته بود، در آغاز مثنوی، اشتیاق این مرید را به اطلاع بیشتر از شمس نشان می‏دهد، شمسی که مولانا وقت و بیوقت در ستایش او شعر سروده بود. (13)
پس از اتمام دفتر اول مثنوی وقفه‏ای چهار ساله افتاد، در این ایام بود که صلاح الدین در گذشت و حسام الدین همسر خود از کف داد.
بعضی غزل‏ها را که بیشتر آموزشی یا روایی است می‏توان احتمالا به این دوره نسبت داد.وقتی که املای مثنوی در 660-661/1262 از سر گرفته شد، حسام الدین کمال تمام یافته و اکنون رسما به مقام«خلیفه»مولوی منصوب شده بود.در غزلی نسبتا بی‏جوش و خروش و بی‏هیچ تخلّص که متأخر بنظر می‏رسد، نام او در وسط برده شده است:
مکن ار چه شدی چو خزان دانه در زمین
ز بهار حسام دین وز گلزار یاد کن
د/2098 مثنوی، با حدود 26000 بیت که از پیوند عشق‏آمیز مولانا با مریدش روئید، دائرة المعارف خالص حکایات و روایات عرفانی است، اما ساختاری با اسلوب ندارد و برخی هموطنان او که ذهن فیلسوفانه‏تری داشتند او را سرزنش می‏کردند که وارد هیچ یک از مباحث علمی نشده و یا لغات و اصطلاحات علمی تصوّف را در آن بکار نبرده است.او بیشتر در پی الهامات خود می‏رفت و همدمی‏های زبانی که بعدا با بینشی عارفانه باز گفته می‏شد غالبا او را از ادامه راه باز می‏داشت. بعضی موضوعات اشعار او در«فیه ما فیه» (14) یعنی مجموعه محاضرات و مذاکرات او به نثر آمده است. او نه تنها مریدان بی‏شمار از همه مراتب اجتماع را تحت مراقبت خویش گرفت بلکه نامه‏های بسیار نیز نوشت که او را مردی سخت علاقه‏مند به رفاه وآسایش کسانی نشان می‏دهد که به او نزدیک بودند. (15)
مناسبات نیکوی او با وزیرانی که بهر همه مقاصد دنیایی بر بقایای امپراطوری سلجوقی پس از حملات متعدد مغول بر اناطولی حکومت می‏راندند، او را قادر ساخت تا بر تهیدستان و نیازمندان بسیار کمک رساند.روابط او با صدر الدین قونوی، بزرگترین مفسر آراء ابن عربی، دوستانه بود، اما احتمالا چندان صمیمانه نبود، زیرا وی به آن جنبه از آراء حکمت الهی در زمینه تصوف که تحت تأثیر ابن عربی گسترش یافت علاقه نداشت
و شایان توجه است که درباره روابط او با دوست صدر الدین، یعنی شاعر خوش قریحه ایرانی فخر الدین عراقی که چند سال پس از درگذشت پیر خود بهاء الدین زکریای مولتانی(ف. 666/1267)در قونیه زیست هیچ اطلاع درستی در دست نیست.
مولانا توفیق نیافت دفتر ششم مثنوی را به اتمام رساند، آخرین حکایت این دفتر ناتمام است. در پاییز 672/1273 مولانا به بستر بیماری افتاد و یاران خویش را با ابیاتی تسلی داد که درباره پرواز مرغ روح از قفس تن و وصال با معشوق پرده‏نشین سخن می‏گوید.او برای آنها از دانه حکایت گفت که«بمیرد...هزار خوشه شود»د/1722 تبدیل صورت دانه استعاره کامل مرگ و رستاخیز است(که سنت پل هم با توانایی در کورنتیان 42: 15 آن را بکار برده است).حتی برتر از این، مولانا مرگ را با انتظاری همه شادمانی خوش آمد می‏گوید:
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من از او جانی برم بی‏رنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
د/1326 از یارانش خواست تا بی‏دف و نی بر«گور» او به«زیارت»نیابند، چون سکرانی او پس از مرگ هم باقی است (16) اهل قونیه در آیین تشییع و تدفین او که با سماعی پر وجد و شور پایان پذیرفت شرکت جستند.پس از او حسام الدین هادی مریدان شد و بعد از در گذشت حسام الدین به سال 683/1284 سلطان ولد با جانشینی اوپرفسور ان ماری شمیل
مریدان را به صورت سلسله‏ای خاص که در غرب به درویشان چرخ زن معروف‏اند سازمان داد.
سلطان ولد با این تشکیلات و با اشعار خویش درباره زندگی پدر نام خود را جاودان ساخت.او نمونه فرزندی خلف و فرمانبردار بود که نخستین یار پدر را از سوریه به قونیه باز آورد، دختر دومین یار پدر را به زنی گرفت و هدایت مریدان را به سومین یار پدر سپرد.
زندگی مولانا آن طور که صوفیان متأخر از او ترسیم کرده‏اند، مثل اعلای سرگذشتی مطلقا عارفانه، یعنی به قوسی کامل مانند است.این قوس با شعله سرکش عشق به شمس که مولانا در او به غنای مطلق رسید آغاز شد (17)
آنگاه وقت بقا، وقت سکون یافتن در صلاح الدین رسید و سرانجام«سیر الی الاشیاء» بازگشت به خلق، شروع شد که در دوستی او با مریدش حسام الدین تجلی کرد، حسام الدین همان کسی است که بهر استفاده از مولانا تجربیات خود را از طریقت به صورت تمثیلات، حکایات و استعارات بسیار نقل کرد.
مولوی یکی از معدود شاعران دنیای اسلام است که کرارا و آشکار درباره راز الهامات شاعرانه سخن گفته است.تذکر او در فیه ما فیه بر اینکه وی در اصل هیچ علاقه‏ای به شاعری نداشت بلکه مطابق سنت اسلام شاعری را خوار و حقیر کاری می‏دانست، نیز نشان می‏دهد که او نیک آگاه بود که این، «آن کس، آن ترک»است که در او می‏دمد، همان کس که او را به لفظ ترکی سن کیمسن، «که هستی؟»خطاب می‏کند و او را وا می‏دارد که به شعر پاسخ گوید. (18) مولانا گاهی احساس می‏کرد که تقریبا در حالت رؤیا سخن می‏گوید:
در خواب سخن نه بی‏زبان گویند؟
در بیداری من آنچنان گویم
(19) دل او همچون آیینه‏ای می‏نماید«خاموش»که با این حال وصف جمال«آیینه دار بو العجب»را بر دیگران باز می‏گوید، یا مانند کوهی است که پژواک صدای دوست را منعکس می‏سازد.د/35 شنیدن الهام در«مثنوی»ادامه می‏یابد.
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
ن/1727 اظهاراتی که به تداوم روند این الهام اشارت دارد در سراسر«دیوان»تکرار می‏شود.مولوی حتی به رباب زنی که ترانه‏اش را همراهی می‏کند پند می‏دهد که چنین خواب‏آلوده نباشد بلکه به سخن وی گوش فرا دهد، زیرا می‏داند که گرچه«چو پشت چنگ اندر خم»شده است از دهان او«بانگ نای لم یزل»د/1661 بگوش می‏رسد.
مولوی نیک آگاه بود که غزل‏هایش خودبخود از جوش و خروش دل او می‏زاید و پس باید آنها را فریادهایی دانست ناگهانی که از دل برمی‏آید و نه مقالات حکیمانه که خوانندگان یا شارحان هر نسل بتوانند آن را مکرر نقل کنند:
شعر من نان مصر را ماند
شب بر او بگذرد نتانی خورد
آن زمانش بخور که تازه بود
پیش از آنکه برو نشینید گرد
د/981 اما او با استفاده از همین استعاره طعام(که فراوان در اشعارش بکار می‏برد)می‏گوید که شعر او برتر از نان معمولی است:
سخنم خور فرشته ست من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که:«بگو خمش چرایی؟»
د/2838 با آنکه می‏توان سیلان الهام یا فوران اشتیاق را در بسیاری از این غزل‏ها پی گرفت مولوی خود می‏گوید که غالبا در شعر از قوالب مرسوم بحری قوت برمی‏گیرد.یا اینکه در وضعیت مناسبی نیست:
عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
د/253 یا به سبب غزلی طولانی با این یادآوری از خوانندگان معذرت می‏خواهد که«مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد»د/1828، اما معمولا، بخصوص در غزل‏هایی که تصور می‏کنم متعلق به نخستین دوره باشد، به خود یادآوری می‏کند که:
باقی غزل مگو که حیفست
ما در گفتار و دوست خاموش (20)
یا بعد از آنکه در غزلی بلند از دوست می‏خواهد که چنین و چنان کند باز به خود می‏آید و به سبب گستاخی خود را سرزنش می‏گوید:
بس کنم شد ز حد گستاخی
من کی باشم که گویمت این کن! (21)
گاهی، مولوی در غزل‏هایش-که احتمال دارد اینگونه غزل‏ها متعلق به دوره بعد از مراجعت شمس به قونیه باشد-از عشق خود نغمه می‏سراید و دوست دارد بیش از این بگوید:
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت (22)
اما دهان بر می‏بندد تا دوست دهان بگشاید یا از معشوق می‏خواهد که بر دهان همیشه ترانه‏خوان او بند زند زیرا:
اشتر سر مست را بند دهن واجبست!
د/470، بیت آخر خاموش شدن بدان سبب که راز عشق را فاش نتوان گفت یا جای بپرداختن به آن«شاه گوینده» که«از پی باقی غزل...می‏آید» (23) جان مایه‏ای است که غالبا در اشعار نخستین او می‏آید.واژه خموش آن قدر فراوان بکار رفته است که بعضی محققان تمایل یافته‏اند آن را تخلص اصلی مولوی بدانند.
در هر حال با آنکه بسیاری غزلها که او در آنها خود را به خموشی فرا می‏خواند متعلق به نخستین دوره بنظر می‏آید.ترکیب واژه خاموش در بیت ما قبل آخر با نام شمس در مقطع غزل آخرین بیت کاملا معمولی است و تعدادی غزلها را که با واژه خاموش به اتمام می‏رسد می‏توان به زمانی متأخرتر مربوط دانست، مثل ترانه عروسی دختر دوم صلاح الدین و دیگر غزل‏هایی که صرفا عارفانه نیستند.در غزلی نمونه که مولوی در آن خود را به خاموش بودن پند می‏دهد و متعلق به دوره نخستین است در وسط غزل چنین می‏سراید:
من خمش کردم به ظاهر، لیک دانی کز درون
گفت خون‏آلود دارم در دل خون خوار خود
در نگر در حال خاموشی برویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم، باقی این در دلست
گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود
د/745 و تا پنج بیت دیگر سخن را ادامه می‏دهد تا توضیح دهد که«خموش»است مولوی می‏داند که تا«خموش»است از«گلزار»یار«ریحان‏ می‏برد»اما چون دهان به«ناله»، شکوه و شکایت، بگشاید«عطر گیرد عالم از ریحان»او[ سخن او]د/1946 یا به سخنی اندک متفاوت:او با ستایش معشوق، جان خود را به لطف رایحه دوست مبدل به گلزار می‏سازد.د/485
شایان توجه آنکه مولوی، اغلب، کلمات را به حاملان بو مانند می‏کند.بو، واسطه تداعی است و استفاده فراوان از واژه بو، به معنای رایحه و عطر، روش شاخص مولوی در تعبیر از عالم است.
خواننده اشعار مولانا، بخصوص خواننده غزلهای«دیوان»او همیشه مبهوت می‏ماند که مولوی با چه سهولتی صور خیال و استعارات مأخوذ از همه لحظه‏های زندگی را بکار می‏گیرد و با تسلط حیرت‏آور خود بر زبان و بر همه شیوه‏های معانی بیان و علم بدیع می‏تواند هر چیزی را به صورت استعاره درآورد.از نگرستن به ظاهر مبتذل جسمانی والاترین الهامات جرقه می‏زند و از حقایق مادی ارزنده‏ترین استعارات پدید می‏آید.
او مضامین مربوط به مطبخ، بازار، شکار، طب، کودکان، «بقال با دوغ ترش»که بهر کسب روزی خود رنج می‏برد، همچنین حکایات موهن و قبیح، قصص انبیا، نزاع‏های خانوادگی و اشارات پردامنه به صوفیان کهن را بکار می‏برد تا منسوجی ببافد با تار و پودی شگرف.
تنوع صور خیال او دشواری دیگری را پیش پای مفسر می‏گذارد.ابیات مولانا به سبب صراحت و گاهی از خشنی حیرت‏آور است.او پروا ندارد به دوست بگوید:
از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان
گر من آن را قدح خاص ندانم عامم
د/1650 یا آنکه دیدار خود با دوست را به روشی خنده‏آور توصیف کند:
پیش به سجده می‏شدم پشت خمیده چون شتر خنده‏زنان گشاد لب گفت:«دراز گردنا» (24) شاهکار سخن مولانا در گفت و شنودها و محاضرات کوتاه با دل خود، (25) با خواب یا با صورت خیالی یار است:
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم«می نمی‏خورم»گفت«مکن، زیان کنی»
گفتم«ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم به جعد تو، باز زمن کران کنی
د/2465 اما گهگاه باده نشئه زای عشق چیره می‏شود و مولانا می‏خندد و ناگاه آه برمی‏کشد که:
من بیخود و تو بیخود، ما را که برد خانه؟
من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه؟ (26)
او تشنگی سیری‏ناپذیر خود را از عشق افزونتر با تصاویر غریب وصف می‏کند:
از فراقت تلفم، گشته خیالت علفم
که دلم را شکمی شد ز تو پر جوع بقر
د/1088 اما وقتی نوبت آن می‏رسد که به مبتدی راه سلوک گفته آید، که چون رحمت الهی بر او برسد چگونه رفتار کند نیز مولانا می‏تواند بسیار اهل عمل باشد:
خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان
تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا
د/45 مولانا مدام چشم به راه معشوق است:
چو حلقه بر درت گرچه مقیمم
چه چاره چون تو بر بام بلندی؟
د/2651 و، به پیروی از سرمشق پدر، او صور خیال محسوس را برای بیان وصال بی‏حجاب جان با معشوق دوست می‏دارد:
با تو برهنه خوشترم، جامه تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
د/551 چون نومیدی بر او مستولی شود با استفاده از تصویر کهن شعر پارسی چنین شکوه سر می‏دهد:
می‏ترسم از فراق دراز تو سنگدل
تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی (27)
و آنگاه باز به سخنانی غریب اما لطیف با استفاده از فنون مختلف معانی بیان در ابیاتی ظاهرا ساده، معشوق را مخاطب می‏سازد:
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی (28)
یا زیباتر از آن، چون هیچ تشبیه غریب بگوش در آن نیست:
نه ای بر آسمان ای ماه لیکن
شود هر جا که تابی آسمانی
د/2701 مولانا با این خیالبندی‏های رنگارنگ از عشق خود و از توکل مطلق خود به خدا غزل می‏سراید و در مرحله بعدی نیز از وظایف انسان در این عالم سخن می‏گوید که چنان باید عمل کند که بتواند ثمرات اعمال خویش را در نوبهار ابدیت ببیند. (29) او مکرر به اشارات قرآنی و روایات مأخوذ از احادیث نبوی رجوع می‏کند و بارها، بطور کلی در اواسط دهه شصت عمر خود، سعی می‏کند پیرامون مسائل فلسفی به بحث بپردازد اما دیری نمی‏پاید که باز در اندیشه‏های شاعرانه غرق میشود.
موضوعاتی که مولانا از آن سخن می‏گوید تقریبا همه جنبه‏های زندگی را در برمی‏گیرد اما محور افکار او عشق است که گاهی با معشوق بمترادف می‏افتد و آدمی اغلب مبهوت می‏ماند که غرض از سخنان او عشق است یا معشوق (30) در توصیفات شاعرانه او تنوع چندان است که بنظر می‏رسد همه استعاراتی را که عارفان شرق و غرب تاکنون بکار برده‏اند در بر دارد.
فسانه عاشقان خواندم شب و روز
کنون در عشق تو افسانه گشتم
د/1499 این بیت عصاره بیش از 35000 ابیات «دیوان»مولاناست.او همچنین نیک می‏دانست که مردمان شاید ستایش او از عشق را غلط تعبیر کنند و رابطه روحانی او با دوستانش را به روشنی ناشایست تفسیر کنند:
عظیم نور قدیمست عشق پیش خواص
اگر چه صورت و شهوت بود بپیش عوام
د/1735 مولانا با این همه رنگارنگی صور خیال که بطور کلی در شعر او وجود دارد، آنگاه که نوبت عشق می‏رسد از این هم زبان آورتر می‏شود:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن...
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
ن/1/15-112 زیرا او می‏داند که عشق«منزه»از همه جهات عالم و با این حال مایه«اضطراب»...همه جهات عالم است، و بنا بر این باید آن را با صور خیال دائما متغیر محیط کرد، و به شیوه‏ای خلاف رسم به صورت شرح رویاها و گفت و شنودهایی سراسر ضد و نقیض به بیان آن پرداخت.این گفت و شنودها کشمکش میان دل او و این عشق را منعکس می‏سازد و به همان اندازه که جفا کارانه است زیباست.در«دیوان شمس»غزلهای نشاط انگیزی وجود دارد که کلمات«عشق»یا«اقبال عشق»در آنهاب صورت ردیف تکرار می‏شود، دیگر غزلها منحصرا به تجلیات عشق می‏پردازد و به نظاره‏گر می‏گوید:
چون عشق را تو ندانی بپرس از شبها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‏ها!
د/232 تصویرهای شعری به سرعت نفس برآوردن بی‏ترتیب منطقی ظاهری در پی یکدیگر می‏آیند: «عشق قدیم»است-«مغناطیس»است-«جان راز خویشتن گم»می‏کند، و باز دام جان می‏شود و جرعه‏ای از باده حقیقت می‏دهدش اما هنوز:
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
د/991 مولوی دوست می‏دارد که با عشق گفت‏وگو کند تا ببیند که به چه مانند است:
گفتم عشق را شبی:«راست بگو، تو کیستی؟»
گفت:«حیات باقیم، عمر خوش مکررم».
گفتمش:«ای برون زجا، خانه تو کجاست؟»گفت
«همره آتش دلم، پهلوی دیده ترم»
رنگرزم، زمن بود هر رخ زعفرانیی
چست الاغم و ولی عاشق اسب لاغرم
غازه لاله‏ها منم، قیمت کاله‏ها منم
لذت ناله‏ها منم، کاشف هر مستّرم (31)
مولانا در یکی از غزل‏های مهم که می‏کوشد راز این عشق را بگشاید با این سئوال آغاز می‏شود:
ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو؟ (32)
این غزل با وزنی وجدانگیز ادامه می‏یابد تا کارهای معجزه‏آسای این عشق را باز گوید که «تلخی از او شیرین شود»، هر ذره‏ای را جان دهد، از او«رقص...آموزد شجر»و بی او«کی عمر را لذت بود. (32) »
من آزمودم مدتی، بی‏تو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود، بی‏ملح بی‏پایان تو
رفتم سفر بازآمدم، ز آخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندوستان تو (32)
هندوستان همان گونه که اغلب در ادبیات قرون وسطای ایران می‏آید، در اینجا به معنای آن وطن قدیم ازلی است که روح ناگهان به صورت رؤیایی خوش، آن را به یاد می‏آورد و می‏خواهد که فورا بدانجا باز رود و با گسستن بندهای مادی، مانند پیلی دلتنگ وطن، به سوی بیشه ازل می‏دود.مولانا این غزل بلند پر شور و حال را، که بنظر می‏آید یکی از شعرهای قدیم‏تر وی باشد، در حالی به پایان می‏برد که یک بار دیگر اذعان می‏کند که از شرح قدرت اسرارآمیز عشق عاجز است:
از بسکه بگشادی تو در، در آهن و کوه و حجر
چون مور شد دل رخنه جو، در طشت و در پنگان تو
گر تا قیامت بشمرم، در شرح رویت قاصرم
پیمود کی تاند شدن، زاسکّره عمّان تو (32)
در بعضی بیتها عشق، آیینه«هر دو جهان» نمودار می‏شود و آدمی جرأت نمی‏کند بر آن بدمد، یعنی راجع به آن سخن گوید.عشق همچنین خود را چونان نیرویی ظاهر می‏نماید که آهن(اشیاء متکائف و کدر آفرینش»را چنان صیقل می‏زند که سرانجام همه عالم آیینه آن میشود.د/3010
مولوی، وقتی دیگر، عشق را«مصحف»، نسخه‏ای از کتاب آسمانی می‏بیند که عاشق آن را در خواب می‏خواند.عشق همچنین آن لوح است که او غزل‏های خود را از آن استنساخ می‏کند، یا جز این، او مانند قلمی است در میانه انگشتان عشق، آنچه را می‏نویسد که نمی‏داند. (33) مگر نام شمس الدین از ازل در دفترهای عشق مسطور نبود؟قامت خمیده عاشق به طغرای کژی«بر سر منشور عشق»مانند است.د/460
هر چند که مولانا ابیات بیشمار عربی یا ابیات فراوان ملمّع در ستایش عشق سروده است، می‏داند و بیش از یکبار اذعان می‏کند که:
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزون‏ترست جمالش از جمله دب‏ها (34)
دیگر عارفان و شاعران، مانند مولانا، عشق را پیدا و هم پنهان وصف می‏کنند (35) که آن را «نه اول نه آخرست»زیرا همان گونه که مانند خداوند ازلی است، یا با استفاده از تعبیر حلاج، ذات پنهان جنبش‏آفرین خداست، آن را کرانه نیست. (36) عشق مولانا به شمس را نیز کرانه نیست بلکه«ورای عشق هزاران هزار ایوان است.د/958»پس عاشق می‏تواند«در عشق سفر» کند (37) و هر چه بیشتر پیش رود«سعادتها»ی بیشتری بیابد و چون عشق عزم گردش کند«صد هزاران چو آسمان و زمین...پیش جولان عشق تنگ»آید.د/983 عشق، بدانها معنا که عارفان و فیلسوفان می‏شناسند، دلیل هر جنبش است:
زمین و کوه اگر عاشق نه‏اندی
نرستی از دل هر دو گیایی
د/2674 همین عقیده در دیوان و مثنوی تکرار می‏شود.مولوی در تشبیه مکرر عشق به کهربا
که کاه سبک را بخود می‏کشد با شاعران دیگر سهیم است(اما عشق چنان نیرومند است که کوه گران در برابرش مبدل به کاه می‏شود) (38) -این تشبیه در عین حال به رخسار زرد چون کاه عاشقان نزار اشارت دارد.آن مغناطیس که دلها را مانند «پولاد پاره‏ها»می‏رباید، تصویر خیال متداولی برای عشق است، حتی در نوشته‏های فلسفی ابن سینا.این تصویر در میان شاعران غیر صوفی، بخصوص نزد نظامی نیز متداول است. (39)
تمایل مولانا را به صور خیال مأخوذ از زندگی روزمره همه می‏دانند.مثلا او عشق را «مدرسه»می‏بیند مولوی در این مورد متقدم نیست زیرا صوفیان(و بخصوص روزبهان بقلی) پیش از او درباره ارزش آموزشی عشق انسانی که آدمی را بهر عشق الهی مهیا می‏سازد، سخن گفته‏اند.
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‏دهد
تا او در آن استا شود، شمشیر گیرد در غزا
د/27 ن/2/3637 «مدرسه عشق»که روح در آن کمال می‏یابد و آموزگارش خداوند ذو الجلال است و در آنجا علم دنیوی«جهل است»از آتش است. عشق گوش آدمی را می‏گیرد تا او را هر صبح به این مدرسه بکشاند و مولوی با اشاره به آیه قرآن آن را مکتب «یوفون بالعهود»می‏خواند در این مکتب حتی روستایی‏ها هم-که معمولا در شعر مولوی نماینده غرایز پست آدمی‏اند-تعلیم می‏یابند که«تاز لوح غیب...خط خوانی»د/2810 کنند آیا از عشق نیست که گردون مؤتلف...، اختر منخسف است و دال منحنی به صورت الف کشیده درمی‏آید، اما«بی‏عشق، الف چون دال‏ها»(د/2)خمیده قامت می‏شود و پست می‏نماید؟عشق«هزار نکته»خوش بر روی عاشق می‏نویسد که عاشقان دیگر می‏توانند آن را برخوانند.د/926 مولوی زمانی از زبان عشق می‏شنود که به او می‏گوید:
من چو با دم تو چو آتش، من ترا انگیختم
د/1586 اما خیالبندی دلخواه او، هرچند که از کره آتش مأخوذ است، وضع را دگرگونه می‏نمایاند:
من نکردم جلدیی با عشق او، کان آتشش
آب کردی مر مرا، گرسنگ خارا بودمی
د/2785 عشق آتشی است که اگر من سنگ خارا هم می‏بودم، مرا آب می‏کرد، مولانا در آغاز«مثنوی» بانگ برمی‏آرد:
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
ن/1/8 در حقیقت، همان گونه که نزد جوان دولا کروز * مصداق دارد، این شعله حیات‏بخش عشق است که الهام‏بخش مولاناست.اکنون، این تصویر، همان گونه که در بسیاری از اشعار مولانا دیده می‏شود، دارای دو معنی متضاد است.او آه برمی‏کشد:
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
د/1138 یا ادعا می‏کند که«آفتاب و صد هزاران همچو وی»د/2922 از عشق یار(شمس الدین) پر سوخته‏اند اما او همیشه مجسم می‏بیند که این آتش بهر عاشق حقیقی مبدل به گلزار خواهد شد ()«و الذین یوفون بعهد الله»(رعد/20) تنها عاقلانند که هم به عهد خدا وفا می‏کنند(قمشه‏ای).
(*) Juan De La Cruz
همان گونه که انبوه آتش بر ابراهیم(ع)سرد و سالم» * شد.وی از این آتش لذت می‏برد زیرا جان او سمندر است، یعنی نمی‏تواند بیرون از آتش زنده بماند، با این حال، جان چون خود را در محاصره آتشی سه چندان، یعنی آتش رخسار گلگون یار، باده ارغوانی و آتش عشق، بیابد گاهی میل فرار می‏کند. (40)
عاشق می‏تواند به صورت گوگرد«(کبریت) و هیزم خشک»آماده آتش گرفتن و مکررتر از این به صورت نیستانی به آتش سوخته نموده شود این اندیشه به والاترین نحو درا بیات راجع به نی آتشین در آغاز«مثنوی»بیان شده و تصویری است که بسیاری شاعران متأخر از مولوی بخصوص در سنت هند و ایرانی آن را بکار برده‏اند. (41) از آنجا که آتش هر نقش و صورت را می‏سوزاند، پس همه گناهان و«عیب»های آدمی را چنان می‏سوزد و محو می‏کند که همه خارهای«گلزار»دوست(در اینجا صلاح الدین) نیست می‏شود و عاشق می‏تواند گل‏های سرخ را بر معشوق«نثار»کند.د/588
این گونه صور خیال، به احکام کهن مذهبی مربوط به تطهیر با آتش برمی‏گردد و به نوبه خود با فهرست واژگان کیمیاگری ارتباط پیدا می‏کند.
آیا عشق همان برق نیست که ابرهای پنهان دارنده ماه را می‏سوزاند؟زیرا هر آنچه را که بین انسان و جمال ازلی معشوق واقع شود نابود می‏کند و از این رو«نردبان گنبد چرخ»، آسمان، است.دل‏ها و جگرهای کباب از آتش عشق مثل بوی دل و جگر سوخته که به خانه معشوق می‏رسد، نزد شاعران فارسی‏گوی تصویری رایج است.عاشقان از سوختن در شعله‏های آتش عشق لذت می‏برند، مانند عود که در حرم قدس یار بوی خوش پراکند یا همچون اسپند بر آتش ریخته که چشم بد را از جمال او بگرداند. (42)
مولانا با اشارتی لطیف با سرنوشت عارف شهید، حلاج، می‏پرسد که آیا عشق به پنبه آتش در نمی‏زند؟تنور عشق آنانرا که بر اثر خواب زمستانی عالم ماده فسرده‏اند گرم می‏کند (43) و آنان روزی همچون«برف»خواهند گداخت، و این«کوره»بهر صافی کردن آدمی مفید می‏افتد همچنانکه سنگ در کوره پالایش می‏یابد و تبدیل به«زر»می‏شود.د/601
مولانا تصویر شعری باب علاقه اکثر شاعران فارسی، یعنی«شمع و پروانه»، را فراوان بکار نمی‏برد اما این تصویر چون در بیت مولانا بیاید ژرفای خاصی دارد:
پروانه زان زند خود، بر آتش موقد
کورا همی نماید آتش به شکل روزن (44)
از سوی دیگر او از«چراغ عشق»یا از عشق که«شمع دل» (45) است سخن می‏گوید و در غزلی وجدآور و سماع‏انگیز از عاشقان دعوت می‏کند که «تن»و«مغز»خود را چنان بکوبند که«چون روغن»شوند«اندر چراغ عشق»د/256 حتی غریب‏تر از این، تشبیه مکرر عاشقان به شترمرغ است، پرنده‏ای که بنا بر اعتقاد شرقی‏ها آتش را می‏بلعد، به این ترتیب، مولانا در غزلی شورانگیز با مطلع:
چو عشق آمد که جان با من سپاری
چرا زوتر نگویی که:آری، آری؟
این رؤیا را پیش هم چشم دارد:
بدیدم عشق را چون برج نوری
درون برج نوری، آه چه ناری
چو اشتر مرغ جان‏ها گرد آن برج
غذاشان آتشی بس خوش گواری...
د/2690 در این محیط آتشین، خورشید به شایسته‏ترین وجه هم عشق و هم معشوق (شمس الدین)را می‏نمایاند که هم زیباست و هم مهیب و بدین سبب مظهر کامل«جمال»و«جلال» (*)قلنا یا نار کونی بردا و سلاما علی ابراهیم(انبیا/69).
حق تعالی است که مولوی آن را در صحنه‏ای واقع در اوایل«مثنوی»بر حسام الدین جوان بیان می‏دارد. (46) خورشید همیشه با شمس، شمس تبریز، پیوند می‏یابد و از این رو به صورت جامع‏ترین استعاره حقیقت دو گانه عشق در می‏آید: عشق، «صبح صادق»است که«اندیشه»و اضطراب مانند«صبح کاذب»در پیش آن می‏میرد، یا در نیمه شب ناگهان چون خورشید سرمی‏زند و می‏درخشد (47) ، سنگ را مبدل به لعل می‏کند (48) و«غوره»را رسیده و شیرین و با این حال اگر به سیاره ما نزدیکتر شود همه چیز را می‏سوزاند.
عاشقان را اغلب مانند ذرات غبار به گرد این خورشید رقصان می‏بینیم که دایره مغناطیسی‏اش آنها را به هم پیوسته است (49) زیرا این خورشید عشق بود که آنها را«رقصان ز عدم به سوی هست» آورد.د/686 گاهی غزل‏های مولانا به چکامه‏ها می‏ماند که در مصر باستان و در آسور در ستایش این نور مرکزی حیات سروده می‏شد، این گونه غزل‏ها یادآور سروده‏های مذهبی قرون وسطی در نیایش مسیح است.اما عشق همان گونه که آتش است، نیز آب است:
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر او فتاد که عشق تو کوثرست
د/449 کوثر، چشمه‏ای بهشتی است.عشق به راستی«آتشی»است«که آب حیات از و خجل» است.د/52 عشق که ذات حق تعالی است به بحری بی‏کرانه تشبیه می‏شود، (50) اقیانوسی که آبش خون یا آتش د/1931 و موجش«گهر است».د/1096
در این دریا، عاشق یا غرقه است و یا همچون ماهی بی‏آنکه هرگز خسته شود و به هر طرف شنا می‏کند و ماهی هر اندازه از آن خورد، «هیچ دریا کم»نشود.مولوی گاهی مناظر عجیب از ماهیی را می‏بیند که«خود او بحر»است و این مثل عاشقی است که صرفا در عشق و به سبب عشق می‏زید. (51) آغاز و انجام همه چیز در این دریاست-از عشق رودها به دریا جاری است و سخن آدمی جز آبی از این دریا نیست.د/729
آنگاه، باز عشق(مانند«سیلابهای روحانی» مادام گیون) * همچون«سیلی»پر قدرت نمودار می‏شود که همه چیز را می‏شوید و می‏برد و وجود ظاهری آدمی را مطلقا نابود می‏کند. (52) عشق آتش وش همه گناهان آدمی را می‏سوزاند حال آنکه عشق آب‏سان همه چیز را تطهیر می‏کند و حتی آرزوی آن دارد که گناهان همه آلودگان را بشوید.مولانا باز تا حدی متوجه جسم می‏شود:
چو در گرمابه عشق حجابی نیست جان‏ها را
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم؟
د/1433 عشق یا معشوق را می‏توان«باران»گفت زیرا «ابرها آبستن از دریای عشق»د/1472 است.این استعاره که اغلب با پیامبر اکرم(ص)پیوند می‏یابد بخصوص استعاره‏ای درخور است زیرا آنگاه که ابر عشق ببارد زمین مرده بارور شود:
ای شاد مرغزاری کانجاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته وین آهوان چریده
د/2392 بنا بر این«برگ و گیاه»، به کنایت از انسان، باران را، هر چند ممکن است«دمی»آنها را سخت بر«کوبد»، شادمانه تاب می‏آرند.د/624، 1124
این که جنبه‏های اثباتی و خوش عشق در استعارات مربوط به آب پیداتر است تا در استعارات آتش دور از فهم نیست.تشبیهات خود به روشنی گویاست:عشق«آب حیات»است پنهان در ظلمات. (53) «عشق ابدی»را نیز می‏توان کشتی‏ای دانست که نوح را از میان طوفان این عالم به سلامت برون می‏برد.مگر نه عاشق با کمال آرامش در«کشتی عشق...خفته»و«در حالت خفتگی»بی‏خبری، روان است؟آب زندگی می‏آرد:
(*) Mm.Guyon,s Torrents Spirituals
در میان ریگ سوزان در طریق بادیه
بانگ‏های رعدبینی می‏زند سقای عشق
د/1308 و دیری نمی‏پاید که بیابان مرده از گل و گیاه پر می‏شود.خیالبندی از باغ‏های با صور خیال آب پیوندی نزدیک دارد:
آمد بهار عشق به بستان جان
د/2400 اکنون توصیفات مولوی بسیار زنده‏تر و با روح‏تر می‏شود بخصوص آنگاه که از نسیم بهاران عشق نغمه می‏سراید که درختان را به رقص در می‏آورد:
به یاد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
د/928 عشق، خود، باغ است و به راستی باغی بی‏خزان:
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست
د/455 این باغ شگفت از«دریای چشم عاشقان آب می‏خورد»، (54) یعنی که چون عاشق اشک اشتیاق فرو بارد به گل می‏نشیند و هر خار آن از همه گل‏های سرخ حیرت‏انگیزتر است برتر از این، یک خار این باغ که در جگر عاشق می‏خلد به صد باغ دیگر می‏ارزد.بدین سبب است که مولوی با ابداع و پیش‏آوری صور خیال شاعران فارسی‏گوی و اردو زبان متأخر از خود می‏تواند ادعا کند که «در میان پرده خون عشق را گلزارها»د/132 است، و:
باغبانان عشق را باشد
از دل خویش میوه برچیدن
د/2103 بهاریه‏های بی‏شمار مولوی در هم جوشی است از جنبه‏های گوناگون این صور خیال، عشق گاهی خود همچون باغ نمایان می‏شود، (55) یا از خاک، لاله زاران و سبزه‏زاران می‏کند، و آنگاه به صورت«باد بهار»د/2746 یا معشوق پدیدار می‏شود که با جامه‏های بهشتی از راه می‏رسد. هرگاه که از باغ نامی به میان می‏آید به نحوی با عشق پیوند می‏یابد زیرا همان گونه که مولوی در یکی از غزل‏های شادانه اولین خود می‏سراید:
در هوس این سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست‏زنان آمدند
د/886 عشق را می‏توان درخت و عاشقان را«سایه درخت»دید که پیچان و تابان با شاخه‏های رقصانند د/1957
درخت عشق که وصف آن در سخن نمی‏گنجد، از هر چه خلق شده بلندتر است و تنها می‏توان آن را با متناقضات بیان کرد:
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست
د/395 و باز، مولوی تشبیهاتی ابداع می‏کند که هر چند به ظاهر نامعقول می‏نماید، در دنیای عشق او مفهوم کامل دارد:عشق همچون گیاهی خزنده رفتار می‏کند که گرداگرد درخت خشک یعنی انسان عادی، را کاملا پر می‏سازد و تا آخرین شاخه‏های او را در خود می‏پوشاند د/2415
خیالبندی از باغ تقریبا همه ابعاد زندگی را در بر می‏گیرد اما مولانا عشق را همچنین به صورت«ملک»، «شهر»یا«شهر خوشی»می‏بیند که«فزون از دو جهان» است.او به ندرت از این شهر به صراحت نام می‏برد-شاید این شهر دمشق باشد یعنی شهری که مولانا شمس الدین گمشده را آنجا یافت و بنابراین آن را به صفت«دمشق عشق» می‏ستاید، یا شاید مراد از آن، مصر باشد، سرزمینی که یوسف، این آیت حسن در آنجا می‏زیست و کاروان‏ها با بارهای شکر بهر شادی عاشقان از آنجا وارد می‏شد (56) این شهر، «بغداد نهان»، «تختگه عشق»است (57) در آن روزگاران بغداد هنوز پایتخت امپراطوری عباسی بود.اما عشق، خواه قصری باشد یا صحرایی«پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین»، «بر لب دریای چشم»باشد، همیشه پر از شگفتی‏هاست: آدمی در«کوی»های عشق (58) «سرهای بریده بر قناره»ها را می‏بیند که معجزه‏آسا باز زنده می‏شوند د/2350
«خانه عشق»که یک جا«خانه خدا»(200 خوانده شده است، بامها و درها دارد از «بیت و ترانه» (59) و معشوق چون«ماه روشن»را می‏توان بر بام آن دید.مولانا، در موارد نادر، عشق را«صومعه کرام»، مغازه رهبانان، می‏بیند، اما همچنین آن را غاری می‏خواند که پیامبر(ص)و ابو بکر شب هجرت به مدینه را در آن سپری کردند. (60)
دست پر قدرت و اغلب ستمکار عشق بر بسیاری از ابیات مولانا مستولی است-دردهای سخت فراق، خاطره خون شمس الدین، نزدیک خانه او و در ضمیر ناخودآگاه وی غالبا به نحوی محسوس در صور خیال شعری وی هویداست.او به تجربه می‏داند که چون عشق بر دل آدمی فائق آید راه گریز نیست.د/3073
که دامنم بگرفتست و می‏کشد عشقی
چنانکه گرسنه گیرد کنار کندوری
ز دست عشق که جستست تا جهد دل من؟
به قبض عشق بود قبضه قلاجوری
د/3073901، 32747 عشق غالبا به صورت«دام»یا«تور»مرغ جان نمودار می‏شود.کام پرنده می‏تواند از دانه، شکر و بادام که طعمه اوست بگریزد یا می‏گریزد؟ (61) در حقیقت:
...آنکس که ز حمام عشق دورست
مرغی باشد که پر ندارد
د/721 زیرا تنها مرغان دلفریب به دام عشق می‏افتند- نه جغد که جا در ویرانه‏ها دارد و از نگریستن به خورشید خودداری می‏کند.تناقض عشق از آن است که آدمی هر چه بیشتر در دامش افتد آزادتر می‏شود و تنها به لطف عشق می‏تواند به سوی آسمان پر کشد.بنا بر این، حتی سیمرغ، آن مرغ الهی، «چو دام عشق ببیند»سوی بود باش خویش، کوه قاف در آن سر دنیا، «دگر نپرد» چنین بنظر می‏رسد که هیچ کس از دست عشق جان بدر نمی‏برد، حتی شیران را به لرزه می‏اندازد و اسیر می‏کند، و پیلان اندر«انبان»عشق حال گربه‏های بیچاره را پیدا می‏کنند د/1887
آدمی تنها با دیدن این ستمکاری عشق می‏تواند سعادتمند شود:او مشتاقانه انتظار لحظه‏ای را می‏کشد که معشوق او را قربانی کند زیرا«عشق شمس الدین تبریزی...عید اکبر (62) »، «عید اضحی»است.اندیشه اصلی مولوی، مبنی بر اینکه رشد و نمو تنها از طریق قربان کردن بی وقفه نفس امکان‏پذیر است.و این مفهوم در صدها بیت او تکرار شده است با اینگونه تشبیهات موافق با شعائر اسلامی بیان می‏شود.
امّا عشق، عاشق را تنها به زور«عید» نمی‏کشد، به طور کلی«مردم‏خوار»، «خون‏خواره» است. (63) بدین سبب است که مولوی مکرر به عاشق اصرار می‏ورزد که:
چون عشق مردم خوارست مردم می‏باید
که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار
د/1136 پیوند عشق با گردی و مردانگی همان‏طور که در سروده‏های دیگر شاعران ایران از سنایی به بعد دیده می‏شود، در اشعار مولوی نیز آمده است. سراسر راه عشق پر از خون بر خاک ریخته کسانی است که از زخم تیغ او را چشیده‏اند:عشق پس از آنکه عاشق بی‏نوا را با قلاب از چاه برون می‏کشد، جگرش را می‏بلعد، و با آنکه میزبان آدمیان است، سرانجام آنان را می‏خورد (64)
لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان
د/2435 عشق، تشنه خون است و از خوردن خون عاشقان یا بطور کلی مسلمانان فربه می‏شود و عاشق را نیز«خون خود فروخوردن» وامی‏دارد، بنا بر این کار او این است:
خون شدن، خون خود فرو خوردن
با سگان بر در وفا بودن
د/2102
عاشق«چون پیاله‏ای پر ز خون»د/723 می‏شود و سرانجام به«خون...جوشیده در رگهای عشق» و اشک دویده در چشمان عاشقان مبدّل می‏شود و به این ترتیب در طریقت به برترین منزل که مرتبه تبدیل کامل به عشق است می‏رسد.
به همین نحو، عشق به صورت«فصّاد»ی نمایان می‏شود که از رگ آدمی خون می‏گیرد، تا مانند طبیبان از«نشتر»استفاده می‏کند، زیرا به خون غلتیدن تلویحا به معنای تطهیر است.آدمی با این عمل نسبتا دردناک سبک روح‏تر می‏شود.امّا عشق، گاهی از نزاکت خارج می‏شود:ممکن است مست آید و رخسار آن را که«بر همگان برگزید»ه است بخراشد (65)
مولانا، صور خیال برگرفته از عالم حیوانات را، بسیار دوست دارد، و در این وادی شیر (66) استعاره کامل عشق منصور است که در بیشه جان می‏غرد و«گله غم»را می‏رماند.عشق ممکن است«شیر سیاه»، «پلنگ»یا در تصویری وارونه، «مرغزاری»باشد که شیران در آن ساکن‏اند، ولی یقینا روباه مکار جبون نیست.د/798
تصویر عشق به صورت کرگدن که پیل(یعنی آدمی)را بر شاخ خود می‏کشد در زمینه شعر پارسی غیر معمول است.با این حال، افسانه کرگدن یک شاخ که پیل قدرتمند را می‏کشد در خاورمیانه رایج بوده و در سنگی حکاکی شده بر دیوار قصر قونیه که مولانا مکرر بر آن گذر کرده نمایش یافته است و حتی ممکن است بیت او (67) از آن الهام یافته باشد.عشق همچنین به صورت اژدها ظاهر می‏شود امّا همان‏طور به صورت زمردی نمایش می‏یابد که هر اژدها را بر سر راه خود کور می‏سازد و می‏راند.د/2039، 551
عشق بیشتر اوقات«نهنگ»است (68) جانوری خطرناک که خواب از او مانند ماهی از نهنگ می‏گریزد.این عشق می‏تواند«هر دو جهان را» فروبلعد یا دست کم«زورق عقل»را«به دریای عشق درهم شکند.طبیعی است که مولانا عشق را همچون بازی بیند که دل را درمی‏رباید، دلی که با کمال ابلهی برای این مرغ شاهانه دام نهاده است بی‏آنکه از پیش بیاندیشد که این مرغ چه اندازه قوی‏تر از آن است که فکر می‏کرد. (69)
غریب‏تر از همه این اندیشه اوست که عشق، کرمی است که در درون درخت آدمی زندگی می‏کند و او را از درون نابود می‏سازد تا خود از او بروید(مانند آن گیاه خزنده که او را از برون در خود می‏گیرد)امّا اگر عشق، پر جلوه چون طاووس، برپرد آنگاه«شود دل خانه پر مار همچنانکه تو دیدی.» (70)
عشق به هیأت‏های مختلف انسانی نیز نمایانده می‏شود.عشق سلطان است، آن شاهی که آدمی را مات می‏کند، شهسوار (71) یاغازی، یعنی جنگجوی دین است که شهیدان کارزار از او باز زنده شوند.عشق در بعضی صور خیال محسوس همچون قیصر روم، ظاهر می‏شود و «کسل»را که گویی«سپاه زنگ»است شکست می‏دهد(رومی، اهل بیزانس و زنگی، اهل حبشه مأخوذ از دو استعاره متضاد کهن مثل ترک و هندو»مانند سکه‏ها که به جشن‏ها و شادی‏ها می‏افشانند.«از پی این عشق»، این شاه، «اشکهاست روانه».این شاه، یا این خسرو گاهی«عیّار»توصیف می‏شود و این لفظی است که واژگان حلقه‏های فتوت را تداعی می‏کند و مولوی شاید با آنها ارتباط داشته است، این لفظ همچنین مثل دو تعبیر«رند»و«قلندر» (72) تا اندازه‏ای جنبه جهانی دارد.
قیصر عشق اغلب همراه لشکری گران ظاهر می‏شود امّا پیش از خود«جاسوسش»را می‏فرستد تا آدمی را دعوت به تسلیم کند (73) و گاهی فقط گردش را توان دید.پیشاپیش این‏ لشکر جان‏ها صف بسته‏اند، بی‏شمار چون ریگ و «خیمه جان را ستون از نور پاک»است.د/2224 این سلطان شلحشور و سپاه او دل آدمی را محاصره و«شهر عقل»را خراب می‏کند، و «در عوض»چیزی بهتر هدیه می‏آرد.شاه عشق در«بلاد کافری»هم اسیر می‏گیرد مولوی در تشبیهی دیگر که باز هم حال و هوای جنگ را دارد، عشق را«سرنای»وصف می‏کند که سرود پیروزی‏«انا فتحنا»(قرآن/الفتح/1)را می‏نوازد د/1308
این پهلوان عشق شمشیر خویش را نیز با خود حمل می‏کند.و این شمشیر، «تیغ هندی» آبداری است که هرچه را غیر خود باشد گردن می‏زند.این، تصویر کهن نفی«لا»است که کلمه شهادت دین با آن آغاز می‏شود و به سبب شکل نوشتاری آن به شمشیر دو دم تعبیر شده است.این کلمه را می‏توان به ذو الفقار مشهور علی(ع)مانند کرد.در هر حال مولوی می‏داند:
نبود هر گردنی لایق شمشیر عشق
زیرا:
خون سگان کی خورد ضیغم خون‏خوار من (74)
عشق گاهی آن«جوشن‏گر» (75) است که آدمی را محافظت می‏کند، گاه دیگر سلطانی است که کمانی«بس سخته»و«صد هزاران تیر» (76) دارد تا در دل و جگر آدمی اندر برد (تیر و کمان استعاره مطلوب اشعار عاشقانه عرفانی سراسر دنیاست):
این جگر از تیرها شد همچو پشت خار پشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
د/1067 عشق«رایت»خویش را بهر محافظت عاشقان با خود می‏برد (77) یا آنکه«صد طبل و علم دارد»کجا«ستوری لاغر»می‏تواند بار اسرار عشق را آسان کشد؟و عشق با این همه عظمت جنگی به آسانی می‏تواند مملکت عشق را به یغما برد، زیرا عشق را مانند هر دلاور حقیقی ترک عادت به یغماگری است.مراد از ترک، در اینجا، مثل جاهای دیگر، معشوق قدرتمند، نورفشان و جفاکار، شهسواری است که حتی می‏تواند«کره حرون و تند گردون»را رام کند و افسار زند.و آنگاه که عشق، همچون «نوشروان»سلطلنت براند، ساکنان شهر مانند حاتم طایی، آب عرب که نمونه کامل کرم و سخاوت بود، شادمانه جان می‏بازند (78)
ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی، هر خانه بود سوری
د/2601 بنا بر این هیچ شگفت نیست که آدمی، یا جان او، «غلام عشق»، «کنیز عشق»یا«مرید عشق»شود.
او در عین حال که تشخص عشق به صورت پادشاهی پر شوکت یا حتی سلطانی ستمگر در زبان شعر به گوش ناآشنا نیست دیگر صور خیال در آثار مولوی غیر معمول و غریب است، چه کسی جز مولانا عشق را همچون شحنه‏ای می‏بیند که بهر«مصادره کشیدن»از هر جانداری به شهر می‏رود؟و مصادره در قرون وسطی، همان گونه که نیک معلوم است اگر نه با شکنجه با همه نوع تحقیر و توهین همراه بوده است.
در غزل محکم دیگر، شحنه عشق، «توبه و توبه‏کنان را همه گردن زده»است زیرا چون عشق بر صحنه ظاهر شود توبه را چه کار باشد؟ عشق شحنه بزرگ است که می‏تواند«در زندان جهان را»بر کند-یعنی در این زندان دنیا را بشکند تا جان را آزادی بخشد، با این حال همچنانکه حیوانی را صاحبش داغ می‏زند، می‏تواند بر آدمی داغ بنهد، آنان که این داغ عشق را به جان می‏پذیرند از هر«خراج و عشر» معارف‏اند.
عشق، در قطعه‏ای مشابه به صورت آن قاضی نمایان می‏شود که«خراج»می‏ستاند اما چون ده دل از بن ویرانه باشد، عاشق مسکین کجا تواند خراج بگزارد؟این است که دشوار نیست عشق را راهزنی ببینیم که جمله پیش او«برهنه» می‏شوند عشق«درها»را می‏شکند و همه چیز را از«خانه»می‏دزد (79) یا به راستی «کیسه‏بر»است:
عشق بریده کیسه‏ام، گفتم:هی، چه می‏کنی؟
گفت:ترانه بس بود نعمت بی‏کران من؟
د/1830
زیرا عشق عارفانه یعنی ترک گفتن زندگی پر نقش و نگار و ظاهری دنیا و اندر رفتن به قعر گرداب فناء فی الله.در تصویری دیگر، عشق بعد از آنکه از راه می‏رسد و همه چیز را«تا لب دریای هو» می‏برد، «کهنه خزان»را به عبث ندا درمی‏دهد که«اسکی ببج کمده‏ور-کی کفش کهنه دارد»؟ (مولانا عشق را به ترکی واداشته است)، زیرا هیچ چیز که کهنگی، فرسودگی و ناپایداری این دنیا را به خاطر آدمی آورد بر جا نمانده است.د/1125
مولوی به حالت داستانی نمایشی توصیف می‏کند که این عشق شخصیت انسانی یافته شمس الدین، «چشم پر خون، تیغ در کف...به قصد جان عاشق، از هر طرف در جست‏وجو»است، حال آنکه«خلق اندر خواب خوش»خفته‏اند:
گاه چون مه تافته بر بام ما
گاه چون باد صبا او کو بکو
د/2231 و سرانجام«طشت عاشق»از بام فرومی‏افتد، یعنی که رازش از پرده برون می‏افتد و همه با خبر می‏شوند که دزدی شب رو باید که سرزده در آمده باشد.
عشق، گهگاه، «گازر»است که شیشه نازک توبه را با جفاکاری خود می‏شکند(گاز لباس‏های شستنی را پی‏درپی بر سنگ می‏زند).عشق همچنین«شیشه‏گر»نقش‏های اسرارآمیز است، یا نجار است که«نردبان آسمان» (80)
را می‏سازد یا خود نردبان است د/1082 خیالبندی دلخواه مولوی، صور شعری گرفته شده از مطبخ و طباخی است.عشق، آدمی را بر سر سفره‏ای دعوت می‏کند که از لبان خشک و چشمان تر عاشق مائده خشک و تر بر آن فراهم آورده‏اند یا به آسانی میهمان خود را بر سر خوانی می‏خواند از آتش دل بر آتش عشق همچون«دیگ آهن»می‏شود.عشق «خبازی»کبیر است. (81) زیرا به لطف عشق است که به سخن مکرر در مکرر مولانا خام پخته می‏شود، عشق در اینجا به صورت مطبخ هم ظاهر می‏شود.تصاویر شعری مربوط به مطبخ، تابه جگر یا دیگ دل و همه انواع خوردنی‏ها فراوان در ادبیات مولانا آمده است. (82)
استفاده صوفیان از لفظ«ذوق»، «چشش»، در باره تجربه بی‏واسطه عارفانه احتمالا به این خیالبندی کمک کرده است.مولانا عشق را حتی همچون قوت عاشقانی می‏بیند که«عشق می‏خورند» (83)
گر شکر را خبری بودی از لذت عشق
آب گشتی ز خجالت، ننمودی شکری (84)
و هر آن کس که از«خوان عشق»نمک خورد خود را«چو لقمه»خورد یعنی کاملا فنا یابد د/902
یکی از این«غزل‏های مطبخی»، در شمار یکی از پر تناقض‏ترین غزل‏های مولوی است و مانند بسیاری از متناقضات او درباره خواب یا رؤیا سخن می‏گوید.این غزل بعضی از عجیب‏ترین واقعه‏ها را که طباخ کبیر عشق سبب شده است در خود به نظم دارد:
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
که بسم اللّه که تتماجی برای تو پزیدستم
یکی تتماج آورد او که گم کردم سر رشته
شکستم سوزن آن ساعت گریبانها درید ستم
چو نوشیدم ز تتماجش فرو کوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش کردم کزان شیرین بریدستم
بدست من بجز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سر تیزم در آنچه مستفیدستم
به هر برگی از آن تتماج بشکفته ست نوعی گل
شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم...
مولوی به نقل ترکیبات تصویری خود تا آنجا ادامه می‏دهد که می‏گوید آدمی تنها با گذشتن از خود، یعنی با فنا شدن می‏تواند به زندگی جاوید«بقا» برسد (85)
عشق، همان‏طور که طباخ است بافنده و دوزنده هم می‏تواند باشد:«رشته عشق»به درون«سم الخیاط» * می‏دود و نیز می‏تواند«بی‏منت ریسمان و سوزن»همه چیز را«بر هم»بدوزد.د/1926
مولانا درباره«خیاط عاشقان»که از پارچه سیاه، یعنی«سودا»، پاره‏ها می‏برد، توصیفی دلکش پرداخته است. (86)
مولانا به وضوح نمی‏گوید که«به برهنه‏شده عشق قبایی بدهند»یا نه اما به روشنی می‏گوید که«عشق خلعت جان است و طوق کرمنا»(قرآن/اسرار/70):«و لقد کرمنا بنی آدم»او می‏داند:
در کارگاه عشقت بی‏تو هر آنچه بافم
و الله نه پود ماند، نه تار ماند
د/857 تنها معشوق است که فرش حیات واقعی(حقیقی) را می‏بافد.
عشق همچنین می‏تواند به صورت ساحری بزرگ نمایان شود که گوش عاشق را«همچو گوش سبو»می‏گیرد و او را به گوشه‏ای می‏کشد تا بر او افسون دمد-و چه کسی می تواند بگوید که پس از آن جانش چگونه دگرگون شد د/2250
عشق را حرفه‏های شریف هم هست.بسیاری اوقات، عشق همچون طبیبی عمل می‏کند و آنگاه به معشوق قابل تغییر است عشق جالینوس دل است، (87) البته دیری برنمی‏آید که شاعر پی می‏برد به اینکه جالینوس و افلاطون را نمی‏توان به این طبیب دانای ازلی که دل را هم بیمار می‏کند و هم شفا می‏دهد و می‏تواند به آدمی آرام‏بخش، مفرح، بدهد مانند کرد.جان شاعر بیمار دل در گفت و شنودی کوتاه از تقصیری که مرتکب‏شده است از عشق پوزش می‏طلبد:
به خنده گوید او[عشق‏]:«دستت گرفتم
که می‏دانم که بس بی‏دست و پایی
ترا پرهیز فرمودم، طبیبم
که تو رنجور این خوف و رجایی
بکن پرهیز تا شربت بسازم
که تا دو ابد با خود نیایی»
د/2672 و منظور آن است که خوف و رجا مرتبه مبتدیان است و آدمی چون بر آنها فایق آید به فنای در مستی عشق می‏رسد.عشق همچنین امام است و این امام چون پدیدار شود«هزار مسجد پر» شود.
پس از این همه شخصیت‏های مختلف انسانی که به عشق داده شد طبیعی است که عشق به نحوی خاص‏تر به صورت انبیایی ظاهر شود که نامشان در قرآن آمده است.مکررتر از همه، عشق همچون موسی و معجزات وی پدیدار می‏شود. عصای او که آب از«خاره»برون می‏آرد یا مهمتر از آن تبدیل به اژدهایی نیرومند می‏شود، تشبیهات زیبایی را به نظر شاعر می‏آورد زیرا عشق می‏تواند اشیاء را به اضداد آنها مبدل سازد (88)
جسم، خشک چون عصای چوبین، وقتی موسی یعنی عشق، آن را بدست گیرد مانند ماری معجزآسا خواهد شد، و عصای چون مار عشق یقینا می‏تواند همه عالم را فرو بلعد.
قصص قرآنی درباره فرعون، مظهر کبر باطل و نفس‏پرستی کاملا مناسب‏اند برای آنکه نشان دهند که موسی عشق، کلیم عشق، می‏تواند بر خودبینی و غرور دنیا پرستان غلبه کند و قارون، خداوند ثروت و محروم از الهام، «در عشق...مفلس»می‏شود د/74
عشق، همچنین می‏تواند به صورت ابراهیم ظاهر شود و عاشق پیش او مانند اسحاق آماده است که قربانی شود (89) .همانندی عشق به (*)چشمه سوزن، قیاس کنید:قرآن اعراف/40-م.
()و ما فرزندان آدم را بسیار گرامی داشتیم(قمشه‏ای).
یوسف که زنان مصری از زیبایی وی دستهای خویش برید(قرآن/یوسف/31)نزد همه شاعران پارسی‏گو معمول بوده است عشق، نزد مولانا در عیسی مسیح که نفسی زندگی‏بخش داشت و «مر مرده را سعادت و بیمار را دوا»د/202 بود تجلی پیدا می‏کند و شاعر شنوندگان سخن خود را صلا در می‏دهد:
بمیر پیش جمالش چو من، تمام، مترس
د/1214 و این جمله‏ای است که ما را به موضوع باب علاقه او، یعنی مرگ و رستاخیز بر اثر عشق، بازمی‏کشد.
عشق، سلیمان است که«نگین»او«دیو و پری»را مطیع و مقهور می‏دارد.مولوی در چرخشی غیر منتظره یک جا سماع را سپاه عشق می‏خواند عشق، داود است (90) زیرا دلهای آدمیان در دست عشق، مثل آهن در دست داود، نرم و انعطاف‏پذیر می‏شود، «عشق...ترک اختیار»است (91)
نزد عارفان مسلمان سرمنشأ مطلق عشق و مظهر تجلی کامل عشق الهی محمد پیامبر(ص)است که آسمان و زمین بهر و جود او آفریده شد. *
عشق«مانند مصطفاست به کفار آمده»این جنبه از مبحث نبوت در آثار مولوی که باز به پیوند شمس الدین با پیامبر(ص)راه می‏برد هنوز جای مطالعه و بررسی دارد.
عشق، که غالبا جفاکار و غلبه‏گر است، گاه می‏تواند مکررا مفهومی زنینه باشد زیرا عشق، آن مادری است که آدمی از او می‏زاید و عناصر چهارگانه از او پدید می‏آیند (92) مولانا گاهی به نسبت میان عشق چون مادر و آدمی می‏اندیشد:
نخست از عشق او زادم، به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندر آویزد
مولانا تا آنجا پیش می‏رود که از عشق با تعبیر«مریم عشق قدیم»سخن می‏گوید و آن را همچون مادری می‏بیند که مشفقانه مراقب کودکان خویش است(مقابل دنیای بدکاره که کودکان خود را فرو می‏بلعد!)کیست که «سرپستان عشق»را بخشیده باشد (93) ؟دل آدمی، گریزان از دغل کاری روزگار، «در بغل عشق»می‏خزد.عشق چون مادر، جانشین همه اعضای خانواده می‏شود-دایه است و بابا، عمه و عمو.آیا این عشق نبود که بی‏آنکه او را دست و صورت باشد، با«یکدمه»کردن مادر و پدر در بازی عشق، آدمی را دست و صورت بخشید؟د/1126
در هر حال، ابیات راجع به جنبه‏های لطیف و محبت‏آمیز عشق نسبتا کم است.مولانا هرگز از تکرار این مطلب خسته نمی‏شود که عشق، تنها نزد افراد نیرومند معنا دارد نه نزد آنان که می‏خواهند بخسبند و از زندگانی پر آسایش بهره‏مند شوند. خواب که به صورت آدمی خردترسویی تشخص می‏یابد، ناگزیر از«پنجه»عشق، چنان طبانچه می‏خورد که سرانجام از بر عاشق می‏گریزد و به بستر دیگری اندر می‏رود و بدیهی است که:
صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
عشق ممکن است شیر شرزه‏ای بی‏رحم یا سلطانی خون‏آشام باشد، اما مولوی این حدیث قدسی را می‏داند و تکرار می‏کند که حق تعالی در آن بشارت می‏دهد که جمال ازلی او خونبهای آنان است که از عشق او هلاک شدند، و عشق خونبهای صدباره هر آن کس است که به دست عشق کشته شده است. (94) این حدیث قدسی با افسانه‏ای درباره حلاج، شهید عشق، مربوط می‏شود که پس از مرگش بر دوستش شبلی فاش آمد.بنا بر این منطقی است که مولانا مکرر بگوید:
....در عاشقان نگر
منصور وار، شاد سوی دار آمده
(*)«لولاک لما خلقت الافلاک»یا:«لو لا محمد(ص)ما خلقت الدنیا و الاخرة و لا السماوات و الارض.»ر ک:احادیث مثنوی، ص 172، ش 546-م.
()«من احبنی قتلته و من قتلبته فأنا دیته» (احادیث مثنوی، ص 134، ش 407)-م.
شاعران پارسی‏گو جفاکاری عشق را که فزون بار خودسر و ناسازگار می‏شود در ابیات بیشمار وصف کرده‏اند.مولانا چند تصویر نو از این نوع را در شعر خود می‏آورد.عشق دکان زرگری است چون همه آنان که به این دکان می‏روند زر می‏گیرند(مراد رخ زرد است).بدیع‏تر از آن، این اندیشه است که عشق هاون است و مردم در آن کوبیده می‏شوند تا آنکه خوی اصلی، یعنی طبیعت سنگی خود را از دست بدهند و سرمه شوند که می‏گویند نور چشم را قوت می‏بخشد.
خود را چو درنوردیم، ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد، جز مایه نظر نی
د/2942 اگر چنین سرمه‏ای، حاصل از جان سوزان آدمی، فراهم می‏بود هیچ کوری در عالم باقی نمی‏ماند.استعاره سنگ‏ها که در هاون خرد می‏شوند تا به دارویی با ارزش تبدّل یابند راه به تصویرهای شعری بیشماری می‏برد که طی آن رابطه اسرارآمیز میان ویرانی و نوسازی، یا به تعبیر صوفیان میان«فنا»و«بقا»در خیالبندی کیمیا بیان می‏شود.عشق، غالبا همچون گنج دیده می‏شود اما از آنجا که بنا بر عرف شعر فارسی گنج همیشه در ویرانه یافته می‏آید دل باید پیش از آنکه گنج پنهان پیدا آید کاملا ویران شود(قافیه کلمه گنج با رنج ترکیب بیت را با این تصویرگری سهولت می‏بخشد).
اشارات بی‏شمار به این راز کلام الهی غیر قرآن «کنت کنزا مخفیا * »(من گنج پنهانی بودم خواستم تا شناخته آیم پس عالم را آفریدم)را به یاد خواننده می‏آورد و از آن جا که حق تعالی در حدیث قدسی دیگری بشارت داده است که من نزد کسانی هستم که دلهاشان بهر من شکسته است‏تصاویر شعری مشابه در آثار مولوی فراوان می‏آید د/982
مولانا حیات را مردن‏های پی‏درپی و مداوم زندگی‏بخش می‏بیند:زندگی کردن یعنی تبدیل یافتن.او حتی در جاهای مختلف، بخصوص در دفترهای سوم و چهارم مثنوی، درباره سیر استکمالی روح در سیر صعودی سخن می‏گوید که از جماد و نبات به انسان و ملایک راه می‏برد و به عدم، هستی از نیستی می‏انجامد اما نباید آن ابیات را وابسته به نظریه‏های فلسفی خاص یا مربوط به تناسخ روح تفسیر کرد بلکه باید آن را تعبیر دیگر دانست از ایقان او بر اینکه هیچ جزئی از آفرینش، بدون فدا کردن خود در عشق نمی‏تواند به مرتبه عالی‏تری از وجود برسد.
پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز خاک تو بروید گیا
ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز
تا که ز سوز تو فروزد ضیا
ور شوی از سوز چو خاکستری
باشد خاکستر تو کیمیا
د/251 عشق کیمیاگری بزرگ است.قدرتش می‏تواند مس کم بهای استعدادات پست آدمی را مبدل به زر کند به شرط آنکه انسان همه رنجهای کوره عشق را به جان خرد-آنگاه عشق می‏تواند این زندگی فانی را باقی کند.مولانا حتی در آخرین دهه عصر خود در مثنوی چنین می‏سراید:
از محبت تلخ‏ها شیرین شود
از محبت مس‏ها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده می‏کنند
از محبت شاه بنده می‏کنند
عشق حتی می‏تواند«ارمنی»را به«ترک»مبدل سازد و«آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد»(اماره:قرآن یوسف/53).دیو کریه هم «اگر عاشق شود»سرانجام جبرئیلی شود.ن/6/3648
عشق که با این همه تصاویر تعریف شده (*)ر ک:احادیث مثنوی، ص 29، ش 70-م.
()«الهی این اطلبک قال عند المنکسرة قلوبهم»(احادیث مثنوی، ص 151، ش 466)-م. است از توصیف عقلانی می‏گریزد، به این سبب است که مولانا مانند بسیاری از دیگر شاعران عارف ادیان مختلف به خیالندی شراب و مستی روی می‏آورد تا به این رازها اشارت کند (95) .مولوی که به مدد شراب گیرای عشق روش زندگی بی‏بنیاد دانشمندانه را به دور افکنده است این خیالبندی را بیش از هر استعاره دیگری، جز آتش، بکار می‏برد. شراب ارغوانی و شعله‏های سرخ گاهی قابل تبدیل به یکدیگر می‏شوند از جمله در غزل معروفی که چنین آغاز می‏شود:
دیدم نگار خود را می‏گشت گرد خانه
برداشته ربابی می‏زد یکی ترانه
د/2395.
در پرده عراقی می‏زد بنام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه...
بستد نگار از وی، اندر کشید آن می
شد شعله‏ها از آن می، بر روی او دوانه
مولانا احتمالا قصیده کبیر ابن فارض، خمرّیه، را که اشارات به آن را می‏توان در بعضی ابیات وی پیدا کرد خوانده بوده است.مولوی می‏گوید که بر اثر عشق جام را از باده تمیز نمی‏دهد و عشق را همچون میخانه یا می فروش می‏بیند مولانا نیز مانند شاعر معاصر خود، عراقی، که بعضی ابیات او را احتمالا می‏دانسته است از«چشم مست ساقی»سخن می‏گوید (96) .و ساقی، ساقی عشق ازل، اغلب در غزلهای او پدیدار می‏آید.
البته مولوی می‏داند که این مستی از«قدح پر زبلا»بر می‏خیزد، از جرعه‏ای که هم زهر است و هم تریاق، و با این حال فریاد بر می‏آورد:هر که از شرابش مست نیست از ازل مخمور است * .د/1619 و آرزو می‏کند:
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد
د/827 کیفیت وجدآور و دگرگون‏کننده عشق را نیک می‏توان با استعاره شراب آتشین بیان کرد-شرابی که«همه را از تبش»آن قبا چنان تنگ می‏آید که «کله از سر»می‏نهند و«کمر»را می‏گشایند- توصیفی بسیار محسوس و واقعی از آنچه که نظریه پردازان علم تصوف آن را پری وجود از حق می‏گویند آدمی گاهی ممکن است عشق را همچون صراحی یا شیشه و بسان جامی پندارد که گه خالی و گاه پر است و به یقین می‏داند که مستی‏اش از«جام لا ابالی»است مولوی از روی یقین می‏گوید:«مرا حق از می عشق آفریده است»و خوانندگانش را پند می‏دهد:
هشیار مباش ز آنکه هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست
د/366 و در یکی از غزل‏های خود که شمس در آن به صورت قلندر ظاهر می‏شود می‏سراید:
بزم و شراب لعل و خرابات و کافری
ملک قلندرست و قلندر از و بری
د/3004 این گونه سخن، شطحیات جسورانه حلاج را تداعی می‏کند وی بارها به کمک الفاظ به این کشش دو سویه کفر و ایمان اشاره می‏کند که نزد عارفان دوره بعد از او به صورت سخنان پیش پا افتاده کهنه‏ای در آمد.در برابر شراب مستی‏بخش عشق که همه عالم از اثرش دگرگون شود، عقل قرار میگیرد. یعنی نماینده مرتبه مقید به صورت و متابع قانون آدمی در این عالم.عقل برای مهار کردن نفسانیات لجام گسیخته آدمی قطعا ضروری است اما صرفا راهنما و نگهبانی است که چون شاه قدرتمند عشق از در درآید دیگر به او نیازی نیست.بنا بر این شگفت نیست که زبان آورترین و غالبا غریب‏ترین توصیفات مولوی به شرح تقابل عشق و عقل اختصاص یافته است.
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری رو
د/2190 این بیت اشعار جان دان‏را درباره«گرانباری (*)اصل بیت را نیافتم-م.
() Jhon Donn e شاعر انگلیسی 6131-1573.
طاقت‏فرسای»عشق به یاد ما می‏آورد.«اشتر... با قد و سرافراز»عشق چگونه در خانه‏ای جای می‏گیرد که بهر مرغ عقل ساخته شده است؟
آیا فقیهان بزرگ، شافعی و ابو حنیفه، می‏دانستند عشق چیست؟این سؤال را مولوی در بیتی مطرح می‏سازد که از سنایی گرفته است. ممکن است که خرد همه دروس مکتب‏های مذهبی را بداند، اما از مذهب عشق هیچ نمی‏داند.
عاشقان با عاقلان اندر نیامیزند از آنک
در نیامیزد کسی تا کوفته با کوفته
عاقلان از مور مرده در کشند از احتیاط
عاشقان از لا ابالی اژدها را کوفته (97)
عقل در اندیشه عواقب نهایی هر عمل است، حال آنکه عشق ندا برمی‏آورد که«هر چه بادا باد» و به سوی فلک پر می‏کشد و«علم و ادب»را به عقل وامی‏گذرد(376)عقل را هیچ بدی نیست اما به هیچ روی نمی‏فهمد که شاعر سرمست در داستانهای غریب خود از چه نغمه می‏سراید:
عقل داناییست و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان (98)
(مریم/35) به سخن دیگر، عقل شادمان است که پاره‏ای از علوم موروثی و تتبعات سنتی و کهن را برگیرد، اما عشق، بینش است حاصل از قدرت پروردگار متجلی به صورت آفتاب، خورشید(که باز به شمس الدین راه می‏برد)در اینجا تقابل کهن میان خبر و نظر در قالب تصویری پر مغز ریخته شده است.
در حالی که«در میان پرده خون عشق را گلزارها»ست عقل صرفا عالم ماده را می‏بیند و بیم آن دارد که بر اثر حادثه‏ای پیش‏بینی نشده محو و نابود شود:
عقل گوید:«شش جهت حدست و بیرون راه نیست»
عشق گوید:«راه هست و رفته‏ای من بارها»
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها
د/132 مولوی در بیت آخر(بالا)موضوع بدیعی را بکار می‏برد که تقریبا نزد همه شاعران پارسی‏گوی بعد از او به صورت سخنی معمولی درآمد:تنها جایی که می‏توان از عشق سخن گفت بر سر دار است نه بر منبر واعظ-زیرا واعظ شرع چگونه می‏تواند سر عشق را بیان کند؟تنها با«شهید»شدن است که آدمی می‏تواند«شاهد»باشد و نزد همگان بر قدرت عشق شهادت دهد.
عقل در جامعه انسانی در مقام پاسبان وظیفه مهمی بر عهده دارد اما پاسبان ممکن است به خواب افتد و آنگاه عشق مانند«یکتا دزد شب‏رو» می‏آید و همه چیز را می‏دزد و حتی عقل خواب آلوده را نیز اسیر می‏کند عقل، در دلخواه‏ترین و موافق‏ترین تشبیهات مولانا، قاضی، نمایاننده شریعت، است.قاضی مسکین«خرد» دستار از کف می‏بازد (99) یا آن را در گروه«جام عشق»می‏نهد غزلی طولانی از چیزهای عجیب حکایت می‏گوید که چون عشق به شهر اندر آید رخ می‏دهد:
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سؤال
کین فتنه عظیم در اسلام شد چرا؟
مفتی عقل کل به فتوا دهد جواب
کین دم قیامت‏ست روا کو و ناروا
در عید گاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذو الفقار و گفت مران شاه را ثنا
از بحر لا مکان همه جانهای گوهری
کرده نثار گوهر و مر جان جان‏ها
د/202 عقل، ممکن است به حق افلاطون باشند اما: گرز برآورد عشق، کوفت سر عقل را د/1276
و از این هم بدتر:چون سلطان عشق از راه رسد، عقل را، حتی اگر قبلا سلطان هم بوده است، همچون دزد بر دار می‏آویزد از اینروست که عقل چون عشق را همی بیند که در مملکت او به لباس«خون ریزبگ»ظاهر شده است«خانه به‏ خانه»می‏گریزد عقل، گرچه معمولا، چون عشق شراب و کباب آورد مانند زاهدی شریف گوشه عزلت می‏گیرد، باشد که روزی در کارهای عشق شریک شود، اما«این عقل»فقط «یکی دانه از خرمن عشق»می‏خورد و در دم همه پر و بال خود را از دست می‏دهد یا با افتاده حالی در خاک«دهلیز عشق»می‏خزد و حتی ممکن است«از کف عشق»افیون خورد و دیوانه شود و چون عاشق از او پرسد:
...ای عقلم کجایی؟عقل گفت
«چون شدم می چون کنم انگوریی»
د/2924 و حتی ممکن است چیزهای عجیب‏تری اتفاق افتد:
هر صبح ز عشق تو، این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید، بنوازد طنبوری (100)
این حقارت عقل، مولانا و دیگر شاعران عارف را به ستایش مجنون، عاشق دیوانه لیلا، می‏کشد که معشوق خود را در همه جا می‏بیند و تنها مگر به«سلسله عشق»در بند افتد (101) زیرا عشق یعنی ترک زندگی عادی گفتن:
بکرد بر خور و بر خواب چار تکبیری
هر آنکسی که بر او کرد عشق نیم سلام
د/1735 بریدن کامل از معیارهای سنتی در تجربه عشق سبب می‏شود که مولوی اذعان کند که عشق را با«شرم»، با«ادب»و با«ناموس» سر و کاری نیست، زیرا ادب عشق مطلقا با آنچه آدمی در مکتب می‏آموزد متفاوت است، بلکه برعکس«ادب عشق جمله بی‏ادبی است»، و بنا بر این آدمی را-به شرط آنکه عاشق حقیقی طالب عشق باشد-می‏توان صلا در داد که«گلوی حیا»را ببرد.این گونه اندیشه‏ها را بعضی رهبران صوفی بغداد(اوایل 287 ه/900 م)بیشتر به نثر بیان کرده‏اند.
مولانا در زندگی شخصی خود به پیروی از فرایض شریعت اسلام ادامه می‏داد و نماز و روزه را با کمال دقت به جای می‏آورد.با این حال، همه این تصاویر زنده شعری به این واقعیت اشارت دارد که«طریق عشق»از آداب مذهبی و از هفتاد و دو ملت اسلام بیرون است:د/314
در آمد عشق در مسجد بگفت:«ای خواجه مرشد
بدرّان بند هستی را، چه در بند مصلاّیی؟
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل، بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی بینایی» (102)
و او معاینات خود را در این بیت خلاصه می‏کند:
بحمد الله به عشق او بجستیم
از این تنگی که محراب و چلیپاست *
عشق از تنگی محراب و از صلیب رهاست. عشق، الهی است، بنا بر این به آدمی قدرت می‏بخشد که به وطن ازلی خود، به سوی معشوق الهی، بازگردد.مولانا در یکی از باشکوه‏ترین غزلهای خود شرح می‏دهد که«آواز عشق»چگونه «از چپ و راست»می‏رسد تا وطن ازلی جان را به یاد او آورد و او را«تماشای»پر سیطره نور الهی راهبر شود از محمد مصطفی(ص)در این غزل باشکوه تمام در مقام«قافله سالار»کاروان جان‏ها ستایش شده است.د/463
با توجه به این کیفیت عشق، می‏توان آن را چون معراج وصف کرد، سفری آسمانی مانند معراج پیامبر.از اینجاست که عشق اغلب با استعاره براق بیان می‏شود، براق، آن مرکب آسمانی است که پیامبر را به سیر افلاک برد. بنا بر این به سهولت می‏توان آن را با خرابله، یعنی با جسم مادی آدمی که در معراج روحانی شرکت نمی‏جوید، متقابل دانست. (103) تنها مولوی می‏تواند خود را عاشق پر تاب و تبی ببیند که«ز اشک خون همچون اطلس»او«براق عشق را جل می‏توان کرد»د/684
(*)شادروان فروزانفر، این بیت را از سمائی مروزی(محمود بن علی) معرفی کرده است.ر ک:دیوان شمس، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، ج 1، ص 212، ذیل غزل 355.-م.
عشق ممکن است توسنی زیبا (104) باشد، یا همچون شتر پدیدار شود(شتر معمولا شاخص عاشق یا نفس ادنی اوست)امّا براق مناسب‏ترین و شایسته‏ترین استعاره برای عشق است.این براق با آنکه در غزلهای دیگر به صورت نردبان یا نجّار ظاهر می‏شود می‏تواند بی‏وسیلت نردبان به آسمان پر کشد.او را بالهایی قوی است که عاشق را به سوی بام معشوق می‏برد:
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
د/1919 و مرغ عشق، محبوس در قفس تن، را نیاز به بال و پر عشق است تا بپرد:
مرغ جانم گر نپرد سوی عشق
پر و بال مرغ جان بر کنده باد
د/827 عشق در این طیران همه پرده‏ها را می‏درد و در هر نفس افقی نو بر جان می‏گشاید.مولانا می‏گوید که عشق«بگشاید شصت روزن»، او همچنین عشق را کلیدفروشی می‏بیند که یا در «دکان»خود و یا«به زیر بغل»بهر قفل دل کلیدها دارد.
مولانا نیک می‏دانست که صور خیال، تشبیهات و استعارات، هرگز نمی‏توانند عشق را وصف گویند، زیرا عشق با ذات الهی ملازم است، و نیز هر تجربه عشق، نو و یکتاست.صوفیان کهن، ادعا می‏کردند که هیچ کس نمی‏تواند عشق را جذب کند، یا پس زند، چون عشق از جانب حق تعالی می‏رسد. (105)
مولوی این نیروی مقاومت‏ناپذیر را در زندگی خویش تجربه کرد و کوشید تا آن را به هزاران بیت باز گوید.او می‏دانست که هیچ عاشق نمی‏تواند «وصل جوید»، مگر آنکه معشوق«جوینده»آن باشد.
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
د/2733 او درست همان گونه که اغلب دعا را هدیه حق می‏خواند و نه فعل آدمی (106) نیز از عشق جویای آدمی سخن می‏گوید:
تشنگاه گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
ن/1، نیز د/445 از این دیدگاه، همه صور خیال شعری او- بازی که طعمه خود را می‏رباید، شیر یا سیل، سلطانی که شهر را محاصره می‏کند، نوازنده‏ای که نی یا طنبور دل را به نوا می‏آرد و مادر مشفق- ژرف پر معناست.همه این استعارات به این حقیقت اشارت دارند که آدمی جز اجابت کردن ندای ازلی عشق و سپردن مطلق خویش به دست عشق هیچ نمی‏تواند کرد.او آنگاه در می‏یابد که خداوند/عشق که در آسمان و زمین نمی‏گنجد، در زجاجه نازک دل او می‏گنجد:
ای عشق که از زفتی در چرخ نمی‏گنجی
چونست که می‏گنجی اندر دل مستورم؟
در خانه دل جستی، در را ز درون بستی
مشکات و زجاجم من یا نور علی نورم؟
د/1460 (قرآن/نور/25)
عاشق منور به این نور تمیز خواهد داد که همه چیز حکایت از جمال و جلال الهی دارد که چشم انسان هرگز نمی‏تواند آن را ببیند و اندیشه هرگز به آن نمی‏رسد زیرا غیرت عشق حیقت آن را در پس پرده گلها و بلبلها پنهان می‏دارد.د/1000
مولوی می‏دانست که دو اسم الهی: «الممیت»و«المحیی»در عشق، تجلی پیدا می‏کنند.او با الهام از حدیث کهن متصوفه«موتوا قبل أن تموتوا * :بمیر پیش از آنکه بمیری»همان گونه که حلاج سروده بود«ان فی قتلی حیاتی:زندگی من در کشتن من است»بارها چنین می‏سراید:
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ؟
د/1129 (*)ر ک:احادیث مثنوی، ص 116، ش 352
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
مثنوی، تصحیح نیکلسن، 4/1372
عاشق بر اثر«صور عشق...سر از گور» برمی‏دارد، اما نه به صور اسرافیل، و پیش از آن در همین کره خاکی از«اطلس و اکسون» بهشت بهره‏مند می‏شود.
عاشقان بو العجب تا کشته‏تر خود زنده‏تر!
این راز جوانی بازآور مرگ استعاره پردازی سماع را نیز در خود منطوی دارد:مولانا که اشعار او از حرکات چرخ‏زنی سماع زاییده شده اغلب عشق را همچون نوازنده‏ای بزرگ می‏بیند.این نایی عشق، نی را از دم خود پر می‏کند، در او می‏دمد، تا از وطن ازلی‏اش ترانه بسراید و دستهایش طنبور تن آدمی را نوازش می‏کند تا او را به سخن گفتن از معشوق در آورد.سرآغاز مثنوی مشهورترین بیان این خیالبندی از موسیقی است که در سراسر کتاب او ساری است. (107)
مولوی احساس می‏کند که عاشق آدمی را به رقص می‏آرد و نه تنها آدمی را که همه خلقان را موسیقی عشق به پای‏کوبی و دست‏افشانی و چرخ‏زنی فرا می‏خواند.«عشق آن خورشید» (یعنی شمس الدین)«ذرات جهان»را رقصان از شوق«ز عدم به سوی هست»، اندر میدان‏های پر وسعت وجود، می‏آورد به این ترتیب رقص پر وسعت وجود، می‏آورد به این ترتیب رقص عالم هستی را عشق افتتاح می‏کند و در همه چیز سریان می‏یابد:جبرئیل و عفریت«در عشق همی» رقصند، اما معشوق این دیو نفرت‏انگیز صرفا یکی دیوه است، و اجزای خاک به گرد خورشید مرکزی که در عین آرامی تند خوست به چرخش‏اند.
رقص، راز عشق حرکت بخش را به شایسته‏ترین وجه بیان می‏کند و عارفان همه ادیان رقص جان و رقص عالم هستی را در الهامات خویش دیده‏اند آنان گلهای سوسن سپید را به آهنگ عشق رقصان می‏بینند چون رقص تجربه پسندیده عشق است، این عارفان خود را در این جنبش پر اضطراب اما هماهنگ که عالم را پر کرده است انباز می‏یابند.
عاشق در این حرکت چرخان راز«فنا»و«بقا»را تجربه می‏کند:او را حوزه جاذبه عالم ماده بدر می‏رود و در میدان مغناطیسی شمس معنا فنا می‏شود و بقا می‏یابد و در جنبش ازلی مشارکت می‏جوید.بعد از آنکه درویشان مولویه در آغاز چرخ زدن قباهای سیاه خود از تن بدر می‏افکنند رداهای سپید-جامه‏های رستاخیز-پدیدار می‏آید که اشارت است به این راز ژرف تحول آفرین عشق.این راز را مولانا به شعر در آورد و در فردریش روکرت * آن را در غزل‏های خود به زیبایی به زبان آلمانی برگرداند.
(*) Friedrich Ruckert
()خانم شیمل ماخذ فارسی این غزل را نه در اینجا و نه در «شکوه شمس»ذکر نکرده است ویلیام هیستی‏ Wirlliam Hasty سرودهای روکرت را به انگلیسی ترجمه کرده که به نام‏ The Festival ZSpring منتشر شده است.در این مجموعه هم مأخذ این غزل منتسب به مولوی نیامده است -م.
یادداشتها:
(1)-کتب چاپی درباره جلال الدین بی‏شمار است، بنگرید:ان.ماری شمل، شکوه شمس، ترجمه حسن لاهوتی، تهران، 1367، کتابنامه، در این کتاب ر ک ذیل:
Arbery,Burgel Golpinarly Meyerovitch Nicholson Ritter کهن‏تین سرگذشت‏نامه اثر فریدون سپهسالار:رساله در احوال مولانا جلال الدین رومی، بعد از مناقب العارفین افلاکی است.
(2)-ترجمه منظوم، پیر امام شاه، لاهور، 1911، ترجمه منظوم دیگر به زبان پنجابی، اثر مولانا محمد شهاب الدین، لاهور، 1939
(3)-یکی از نخستین مفسران مولوی در غرب، شرق‏شناس اطریشی، فون هامرپور گستال به وضوح خصلت غیر وحدت وجودی مثنوی را بیان داشته است، ر ک:
Bercht uber den Kairo im Jahr 1835 erschienenen Turkischen Kommenter des Mesnewi Dscheleddin Rumis. متأسفانه هیچ یک از دانش‏پژوهان آثار مولوی در اروپا بعد از او از این بررسی جالب هرگز یاد نکرده‏اند.
(4)-بهاء الدین ولد، معارف، 4 جلد، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر.
 (5)-باید بیاد آورد که معمولا در آغاز ورود به سلسله یا دین جدید یا به هنگام غسل تعمید نامگذاری جدیدی صورت می‏گیرد. منظور مولانا از گذاشتن نام شمس الدین بر اثر منظوم خود (دیوان اشعار)آن است که او از خود رسته، فنا یافته و در معشوق عارفانه خویش جان تازه‏ای گرفته است.
(10)-قیاس کنید:د/4/293:
«گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را»
نام شمس الدین در بیت بعدی آمده است.در غزل 2229/23639 مولانا نام دوست را«غذای جان مستم» می‏خواند.قیاس کنید با مثالی امروزی از این«افسون سحر اسم»، که صوفیان در«ذکر»گفتن خود نیک از آن آگاه بودند، سخن گرتیو داشتین«اگر رسمی را دوست داری هر چه بیشتر آن را بر زبان برانی، تنها ترا شدیدتر، مصرانه‏تر و پر عذاب‏تر بدان عاشق می‏کنند»، منقول در: Gertude Stein Phillp Wheelright.The Buming Fountain.p.372
(7)-د/2807/29775 د/24/280، د/13744/14533 و بسیاری دیگر که شایسته بررسی دقیق‏تر است.
(8)-د/882/9231:
جامه سیه کرد کفر، نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند، ملک مخلد رسید
نیز، قیاس کنید:د/341/3680، 3685:
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی در رسیدست...
(9)-این صحنه بارها نقاشی شده است، بنگرید به:«شکوه شمس»، صفحه 211 که مینیاتوری است از کتاب مجالس العشاق منسوب به حسین بایقرا در موزه برلین، نقاشی جالب دیگر از این صحنه از روی نسخه‏ای خطی موجود در کتابخانه پیرپونت مورگان نیویورک به شمار 34 در کتاب زیر چاپ شده Dr.Suheyl Unver,ed,Sevakib-i-manakib:Mevlana den hatiralar,p.41,no.17
(10)-د/95/7/8306، مطلع:
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد
نام صلاح الدین در مقطع غزل آمده است.
(11)-ن/2/3، بنگرید:د/2864/30414، بیت آخر:به گفته افلاکی، سلطان ولد متذکر شده است که این غزل در هنگامی که حسام الدین به جانشینی مولانا شد خوانده شده است نیز بنگرید:د/2519/26699، در این غزل بلند و بی‏شائبه حسام«ضیا»نامیده شده است.بیت ما قبل این است:
سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نه
ادیم طایفی گشتی بهر جا سختیانستی
(12)-د/738، بیت 7750 تا 7759 وصف می‏کند که چگونه همه چیز در اشتیاق شمس الدین به حال وجد آمده‏اند، تعبیر«انا الحق»در بیت 7760 آمده است.د/145/1645 نیز پر اهمیت است.در بیت ما قبل آخر این غزل، مولانا از حسام الدین می‏خواهد که سخنان او را بنویسد، بیت آخر باز هم تخلّص شمس دارد.غزلی که در آن، حسام الدین کاملا به عنوان معشوق پذیرفته شده، غزل شماره 533 است با ردیف«مستان سلامت می‏کنند»که چنین تمام می‏شود:
ای شه حسام الدین ما، ای فخر جمله اولیا
ای از تو جانها آشنا، مستان سلامت می‏کند!
(13)-د/3098 با تخلص حسام الدین که ممکن است در این ایام سروده شده باشد، بیت ما قبل آخر، 33043 می‏گوید:
خموش باش، اگرچه که جمله سیمبران
به آب زر بنویسند هر چه گفتنی
(14)-ترجمه انگلیسی: Arthur John Arberry,Discourses of Rumi,London,1961
(15)-مکتوبات، تصحیح یوسف جمشیدپور و غلامحسین امین، ترجمه ترکی آن با حواشی عالمانه عبد الباقی گولپنیارلی به نام‏ Mevlana nin Mektubari منتشر شده است.
(16)-د/683 با تخلص شمس الدین، این ابیات بر سنگ قبر او حک شده است.
(17)-د/1836/19300:
پخته نجوشد ای صنم، جوش مده که پخته‏ام
کز سر دیگ می‏رود تا به فلک بخار من
یعنی کاملا از خود تبخیر شده است.تصویر آب اندر دیگ-که آن را بر آتش می‏نهند و ابتدا غلغل می‏کند و سرانجام همچون بخار خاموش می‏شود به صورتی که منتهی درجه نزدیکی با طبیعت آتش را پیدا می‏کند.تصویری است که شاه ولی اللّه برای اشارت به مراتب تقرب به حل تعالی بکار برده است(ستعات، ش 40).
(18)-ر ک:فیه ما فیه، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، 13، ص 74. شماره غزل د/1949/20486 است.درباره اختصاص«ترک» به شمس الدین، قیاس کنید:د/2499/26446:
دهان عشق می‏خندد که نامش ترک گفتم من
خود این او می‏دمد در ما که ما ناییم و او نایی
نیز بنگرید:د/1641/17184، قیاس کنید:د/1375/ 14549 بیت ما قبل آخر، و:د/1344/14222:
هله بنشنی، تو بجنبان سر و می گوی:«بلی»
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
(19)-د/1547/16251، قیاس کنید:د/2393/35382:«بیرون پوست گفتم»و:د/538/5735:دل بی‏خود از باده ازل می‏گفت خوش خوش این غزل
(20)-د/1238/13129.اما با افسوس غزل را تمام می‏کند:
لیکن چه کنم که رسم کهنه‏ست
دریا خاموش و موج در جوش
قیاس کنید:د/1728/18111:«بر آچو ماه تمام و تمام این تو قبگو».فقط یک جا بیان مشابهی دیدم که با صلاح الدین پیوند می‏یافت، د/483/5155.
(21)-د/2100/22190، در بیت بعدی از شمس الدین می‏خواهد که او را به سخنان لایق تلقین کند، الهام دهد.
(22)-د/2215/23494، غزلی با ردیف«تو مرو».قیاس کنید: د/2006/21211، پایان غزل:«خواستم گفتن برین پنجاه بیت»، یا:د/2493/26355:
گلبن جان به عشق تو گفت:«اگر نترسمی
سوسن‏وار گشتمی، سر همه سر زبانمی
(23)-د/837/8756، قیاس کنید:د/1847/88-9487(اواسط غزل)ود/1638/7159، غزل 1188/12655 غریب است:
خمش، آن شیر شیران نور معنیست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
در سنت شعر فارسی، لا اقل از سنایی به بعد تصور بر آن است که «یوز»با پنیر زندگی می‏کند، یعنی که رام و اهلی است و روزها پیش آن که از او برای شکار استفاده شود او را بر خوراک بی‏گوشت می‏دارند، بنا بر این با شیر آزاد خون آشام تقابل پیدا می‏کند.کلمات به اندازه‏ای از مفهوم حقیقی دورند که یوز دست‏آموز از شیر غران.روش دیگر اشارت به عدم توانایی انسان در بیان تجربه‏هایش به سخن، مثلا غزل زیر است، د/1926/20274:
هم عشق کمال خود بگوید
دم در کس و باش مرد الکن
(24)-به روایت پانوشت دیوان کبیر)ج 1، ذیل ص 38)اشارت است به حکایتی مشهور.
(25)-د/276/47-29346، یکی از دلکش‏ترین تشخص آدمی دادن‏های مولانا به دل که شایسته بررسی خاص است:
با دل گفتم:«چنین خوش استت»؟
دل نعره‏زنان که آری آری
برداشت ربابکی دل من
بنواخت که ما خوشیم یعنی
(26)-د/2309/24502 بیت اول غزلی مستانه است که در آن نیز یکی از لولیان که بربط می‏زند(لولی بربط زن)پدیدار می‏شود (24507).
(27)-د/2989/31753.در زبان شعر فارسی، سنگ معمولا در دو دسته از تصاویر شعری بکار برده می‏شوند:سنگ شیشه یا آبگینه را می‏شکند یا کودکان آن را بر مجنون، این عاشق بیمار عشق، پرتاب می‏کنند که نقاشان مینیاتور کار ایرانی گاهی چنین صحنه‏هایی را نمایش داده‏اند، بنگرید: Cary Welch,Wonders of the Age,no 61 (اثر میر سید علی)
(28)-د/2980/31632.درباره مهارت فنی مولانا که توانایی استفاده از فنون پیچیده معانی بیان را در شعر خود جوش خود به وی می‏دهد بنگرید:
J.Christoph Burgel,"Lautsymbolik Und funtionel- les Wortspiel bel Rume
(29)-از جمله به این حدیث مشهور اشارت دارد:«الدنیا مزرعة الاخرة».این حدیث محور اخلاقیات مولانا را تشکیل می‏دهد.
نیز، قیاس کنید:د/2748/29228:
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز غیب بروید آنچه کاری
همچنین:د/2638/27999 که شاعر در آن از عشق می‏خواهد تا هر آنچه را که درست می‏داند بر این خاک ببخشاید زیرا«از خاک همان رست که در خاک دمیدی».
(30)-بنگرید:د/2549/27044:
همی جویم به دو عالم مثالی، تا ترا گویم
نمی‏یابم خداوندا نمی‏گویی کرا مانی
(31)-د/1402/54-14851، در اواسط غزل، گفت و شنود دلکش دیگر با عشق در د/2219/23534:
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:
«آمدم، نعره زن، جامه مدر، هیچ مگو»الخ
(32)-د/2138/41-22624، «ملح»، نمک، نیز به معنای ملاحت و زیبایی، خاصیت نمک در حفظ مواد آلی از فساد از راه تبدیل آن به نمک استعاره‏ای را در اختیار بعضی صوفیان قرار داده است برای افنای آدمی در«ملح»معشوق الهی و تعبیر«خری که در نمک لان افتاد»، کنایت از انسان تقرب یافته به حق در مباحثات عارفانه از عطار به میر درد می‏رسد، بنگرید:ن/2/1344، ن /6/1858 به بعد.
(33)-د/1487/15685، آدمی بلا فاصله به یاد این حدیث می‏افتد که«(دل)بنی آدم میان انگشتان رحمان و آن گونه که دلخواه اوست آن را می‏گرداند»، این حدیث غالبا به نحو عارفانه به این معنا تفسیر شده است که آدمی همچون قلمی است در میان انگشتان حق، (بنگرید:شکوه شمس، ص 239 به بعد).
(34)-د/232/2626، قیاس کنید:د/2571/2798:
ای عشق توی تنها، گر لطفی و گر قهری
سر نای تو می‏نالد، هم تازی و سریانی
(35)-د/2701/28654، د/3044/32357.همه این غزل طولانی با ردیف«چه بلایی»، جنبه‏های متضاد عشق را بر می‏شمارد.
(36)-د/698/7277، د/459/4866 می‏گوید:«...که عشق نه اول نه آخرست»اما غزل 183/2037:«آخر عشق به از اول اوست».
(37)-د/633/6603، ق:د/1014/10706(عربی):
سافروا فی سبل العشق معی
لا تخافن ضلالا و رصد
(38)-د/190/2108، جناس دیگری از کوه-کاه در د/58/713:
بدم بی‏عشق گمراهی، در آمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی، برای اسب سلطان را
(39)-د/1690/17713، نیز قیاس کنید:د/13/148، غزلی در باره گل و گلشکر تا آنجا که مولانا می‏گوید:
از گلشکر مقصود ما لطف حق است و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
(40)-د/1077/11333، درباره«آتش رخسار»بنگرید: د/2363/24988 و بسیاری دیگر.
(41)-د/831/8682، قیاس کنید:2994/31831، د/4142، درباره آتش و بیشه:د/2912/30927 و ترکیب بیشه با ابراهیم:د/567/6021، ن/1/10.
(42)-د/2949/31322، د/2524/26766، د/2539/26958 (چوب خشک)، د/2354/24910(خرده در آتش).
(43)-د/2973/31556، د/491/5227، قیاس کنید: د/1002/10580:«جمره عشقت».
(44)-د/2043/21544، د/338/3658، از غزل‏های اولیه، که نام شمس در بیت نخست آمده است، نیز قیاس کنید: د/2811/29843 که نام شمس در آغاز آمده است و جناس زیبایی دارد با کلمه پروانه و اشارت به نام معین الدین پروانه وزیر:
من ز شمع عشق او نان پاره‏ای می‏خواستم
گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
(یعنی پروانگی با وزیری) مراد آن است عشق، عاشقان را یا قربان می‏کند و می‏کشد یا به عالی‏ترین درجات می‏رساند.جناسی مشابه با کلمه پروانه در: د/2803/29746، نیز:د/1431/15114:
بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم
(45)-د/366/3922، قیاس کنید:د/33/441:
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا، یا من علی قلبی مشا
درباره«شمع»بنگرید:د/743/7806.
(46)-ن/1/120، د/2274/24131:
و للعشق نور لیس للشمس مثله
فظلّ دلیل العاشقین و ساروا
«خورشید»، د/2224/23605، د/816/8523، د/95/1060.
(47)-د/3054/32513، «بیاد عشق شب تیره را به روز آور» قیاس کنید:د/2905/30781.
(48)-د/2901/29-20828، قیاس کنید:د/660/6891:
دل سنگین عشق او نرم گردد
دل ار سنگست جوهر می‏توان کرد
(49)-د/1555/16344، قیاس کنید، د/624/6515، د/733/ 7695، د/2970/31524:«...در نور آفتابش تن چیست؟چون غباری، جان چیست؟چون خاری
(50)-د/1965/20732، د/1954/20636، د/310/3397، د/461/4893، د/935/9861، د/881/9222، د/ 1068/11249، د/2725/28947، د/1719/17997، د/798/8342:
عشق ساخیست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود
د/2690/28533:
من آن آبم که ریگ عشق خوردش
چه ریگی بلکه بحر بی‏کناری
(51)-د/3018.دیگر صور دریا، د/2005، د/1839، د/ 1843 و غیره، قیاس کنید:تجسم دقوقی از دریا در ن/3/1985 به بعد.
(52)-د/2443/24792 در بیت/25786 پیامبر(ص)(«ای رحمة للعالمین»)چنین مخاطب قرار می‏گیرد:«مر خاکیان را گوهری، مر ماهیان را راحتی».نیز، قیاس کنید:د/2944/ 31280.
(53)-د/629/6563، د/2213/23470، د/535/5692، د/ 1129/11909، د/141/1609:
تن همی گوید به جان پرهیز کن از عشق او
جانش می‏گوید حذر از چشمه حیوان چرا؟
(54)-د/536/5706:«چشم عاشقان همچون ابر پر باران است که ماه در پس آن پنهان می‏شود».
(55)-د/888/9316، د/958/10109، د/3055/32522، د/197/2167، و بسیاری دیگر، د/666/6953:«چمن جز عشق تو کاری ندارد»، اما به د/2005/21201 توجه کنید:
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت هم نما هم باغبان
(56)-د/2634/27942.مصر مرکز بزرگ صدور شکر بود، د/2392/25271-(پیوند شکر مصری با داستان قرآنی یوسف):
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
نی را ز ناله من در جان شکر دمیده
پیوند نی نی‏زار با نی نیشکر در اشعار مولانا فراوان است، او گاهی«قلم»، «قلم نی»، را به این دسته پیوندهای غریب بدیع می‏افزاید.نیز بنگرید:د2996/31848.
(57)-د/2634/27941 و اغلب جاها.در موارد متعدد به دلیلی که بر من معلوم نیست این بغداد با همدان تقابل پیدا می‏کند.
(58)-د/2276/24170، غزلی سماع‏گرانه با ردیف«پاکوفته»، د/436/4590، «کوی پر آفت»، د/1451/4760، د/2188/23217:رها کن کو و کو، در رود رین کو
(59)-د/2997/31867، غزلی زیبا درباره آسمان که مانند خود جلال الدین از عشق گرد شمس می‏چرخد یا زائری است که در احرام خود طواف کعبه می‏کند.
(60)-د/901/9452، 374/4015، د/2203/23364:بوی خوش از جانب«غار عشق»می‏آید.
(61)-د/2196/23305:طوطی جان نسکلدار شکر و بادام او، نیز بنگرید:د/1537/16157، د/2918/30982، د/121/1377، د/66/780، د/68/804.
(62)-د/2796/29710، سه بیت قبل 29707:«کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند».قیاس کنید:د/1394/14783، د/607/6389، د/1661/17410، «عید اکبر شمس تبریزی بود».
(63)-د/53/654، د/1019/10751، د/1814/19058، د/1720/18007، د/2807/29780، د/1268/13424: «کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش»، («مردم خوار» در د/1136/12039-م).
(64)-د/872/9123، د/1656/17357:
عشق مهمان شد بر این سوخته
یک دلی دارم پیش قربان کنم
(65)-د/1006/10621.گفت و شنودی غریب در د/2843/30200:عشق چنان عجب است که«هزار جرحی اینجا نکند بجز مریدی».
(66)-د/2397/25316، د/1331/14087، د/335/24714، د/990/10747، د/1072/11281، د/2064/21797، د/2162/22896، د/1727/18092«فرستد سگان خود به شکار».مولوی در جناس زیبا با کلمه شیر عاشقان را به «اطفال شیر»تشبیه می‏کند که«در میان پنجه صد تای»شیر عشق به بازی مشغولند و از او شیر می‏خورند، د/2224/3- 23602.
(67)-د/920/9688، بنگرید:
Richard Ettinghausen,The Unicorn,plate 3 تحقیق در این باره جالب است که ببینیم انتخاب صور شعری نزد مولانا تحت تأثیر مناظر هندی اطراف وی بوده است یا نه او خود در«فیه ما فیه»به شیرهای سنگین اشاره می‏کند که مثل چشمه آب از آن بیرون می‏جهد و ممکن است که حجاری‏های برجسته از درخت حیات یا اژدهایی که در معماری سلجوقی نمایش پیدا می‏کرده بر تصورات شاعرانه وی اثر گذاشته باشد زیرا مولوی این قدرت را داشت تا هر چیز را به تصویری شعری مبدل سازد. درباره این جان مایه‏ها بنگرید:
اکثر اشعار شورانگیز مولانا گاهی به عین گویای تزئینات شگفت‏آور تزیینات معماری با شکوهی می‏ماند که بیمارستان و مسجد کبیر واقع در دیوریجی، اناطولی، ساخته شده در سال 687/1228 را آراسته است.
(68)-د/501/5321 همه این غزل راجع به خواب است که به زیر پنجه عشق در رنج است.
(69)-د/1689/17700، قیاس کنید غزل رؤیایی درباره ماه چون باز، د/649، قیاس کنید، د/309/3389، عقاب.
(70)-د/3031/32209، همین تصویر با کلماتی کمتر شاعرانه، د/1840 مار و طاووس هر دو با روایت اسلامی اغوا شدن آدم در بهشت پیوند دارد و بنا بر این معمولا با هم می‏آید.
(71)-د/378/4046، درباره شاه، د/760/7965 763/7991، د/1037/10942، بیت آخر.پادشاه، د/690/7177، خرم شاه، د/664/6939.
(72)-د/53/461، د/237/2670، درباره عیّار، بنگرید: Franz Taeschner,Zunble und Bnuderschaften in lslam,pp.43-52. درباره«فتوت»بنگرید همانجا، ص 280.
(73)-د/2297/24397، قیاس کنید:د/748/8871، د/479/5086:
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
حفای عشق کشیدن فن سلاطین است
(74)-د/2056/21715، اما او می‏داند که:«حر آنک از عشق بگریزد حقیقت خود خود ریزد»، د/587/6203.
(75)-د/1926/20273، قیاس کنید، د/718/7547.
جان را سپر بلاش سازید
کاندر کف عشق ذو الفقارید
(76)-د/732/7688، د/1940/20414، د/2931/31099. تیر متداول‏ترین استعاره برای عشق است هم در ادبیات اسلامی و هم غیر اسلامی.
(77)-د/59/727، د/1612/16887، قیاس کنید: د/1727/18094:«جهان عشق به زیر لوای سلطانی است». د/282/3140(عربی).
(78)-د/2807/29798، تناسبی زیبا با دو قهرمان پیش از اسلام، انوشیروان پادشاه ایرانی که به عدل مشهور بود.و حاتم طائی عرب، نمونه کامل سخاوت.
(79)-د/2299/24420:
ترا هر گوشه ایّوبی بهر اطراف یعقوبی
شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده
(801)-در/2897/30784 تقلیدی از شعر معروف رودکی:«بوی جوی مولیان آید همی»، که بی‏شماری از شاعران بعد از او تا میرزا غالب در هند از آن تقلید کردند.
(81)-د/2502/26474، در مصراع دوم.
(82)-د/795/8310/8310، د/824/8622.
چرب و شیرین از غذای عشق خور
تا پرت بر روید و دانی پرید
 (83)-د/372/3999، توصیف همه نوع غذا که شاعر از آن تناول نمی‏کند بلکه:«من عشق خورم که خوش گوارست».
(84)-د/2872/30493، قیاس کنید:د/2755/29281 مطلع، د/15/1433:
ای عشق تو در دلم سرشته
چون قند و شکر درون حلوا
د/798/8341، قیاس کنید:د/1035/1090.
(85)-د/1417/تتماج، آش غلیظی است که با گوشت، سبزیجات و نوعی رشته می‏پزند.
بیت سوم مراعات نظیر کاملی است، هر لفظی متعلق به مطبخ است.د/2165/22930 از آدمی دون صفت یاد می‏کند که «اندر عشق تتماجی، برهنه همچو سیرت او»نیز بنگرید د/ 133/1537:
ای که میر خوان بغراقان روحانی شدی
بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را؟
یقین نیست اما محتمل است که این بیت اشارت باشد به یغرا خان، اولین حکمران قراخانی که مسلمان شد.
(86)-د/216، درباره تمام این تصویرپردازی ر ک:«شکوه شمس»، تهران، 1367.
(87)-د/2521/26729:
طبیعت عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون
چرا بهتر حشایش او بدین حد ژاژ خایستی
(88)-د/2374/25101، د/2903/51-30850، د/1206/ 12850، د/27/323، د/541/5764، د/2919/31001، در دیوان کبیر 408/4315، عشق به صورت خضر ظاهر می‏شود که منطقی‏تر بنظر می‏آید.
(89)-د/2092/22100، به جای اسماعیل که در غزل 1237/ 13119 به همین نقش ظاهر می‏شود.
(90)-در 1086/11430، د/443/4670 که با این مصراع تمام می‏شود:خامش که شاه عشق عجایب تهمتنیست
مراد از تهمتن رستم بزرگترین قهرمان باستانی ایران است که در شاهنامه حکایت او رفته است.
(91)-زیرا وقتی آهن، نرم شود می‏تواند مهر عشق را قبول کند، د/741/7786، اما در تصویری دیگر، باز هم از ملکت سلیمان:
از دل همچون آهنم دیو و پری حذر کند
چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند
(د/555/5896)زیرا سیمان پریان را در شیشه می‏کرد و به دریا می‏انداخت.بنگرید:د/455/4809.
(92)-د/749/63-7862، در ترکیبی دیگر، یک نظر عشق می‏تواند هر چهار عنصر را تغییر دهد، د/904/9480.
(93)-د/2405/25401، د/894/9363:
نور الست آشکار بر همه عشاق زد
کز سر پستان عشق نور الستش مزید
(94)-د/33/427:
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچون ما را خون‏بها
د/155/1766.
(95)-د/1068/11254، د/2470/26124، بنگرید: د/3061/32604:
شرابم آتش عشقست و خاصه از کف حق
حرام باد حیاتت که جان حطب نکنی
(96)-فخر الدین عراقی، کلیات، ص 193، د/2845، اچ.اچ شیدر. وقتی در سمیناری یادآور شد که امکان کمی وجود دارد که «پرده عراقی»در د/2395 اشاره به اشعار عراقی باشد.
(97)-د/182/32-2030:
عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر کوه صفا
این اندیشه را اقبال لاهوری در اشعار غنایی خود، بخصوص در «پیام مشرق»مطرح کرده است.در بیت 2029 این غزل حتی بی‏پرده‏تر سخن رفته است.
نیز ر ک:د/2366/19-25018.
(98)-د/1940/20484، جناسی زیبا با نقل-نقل(تجنیس خطی).
(99)-د 333/24692، قیاس کنید، د/748/7853.
(100)-در/2601/27583.در هر حال در بعضی ابیات معشوق برتر از عقل و عشق ظاهر می‏شود از جمله د/2777/29512.
(101)-د/784/8193:«همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند»
(102)-د/2498/26406 به بعد، قیاس کنید:د/342/3702:، د/2401/25369، د/2601/27585:شاید این بیت اشارتی تلوحی باشد به داستان شیخ صنعان منطق الطیر.
(103)-د/2910/30917، قیاس کنید:«د/ 313/3421:خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا
(104)-د/88/1375، د/662/23-6922، د/2466/ 26088:عشق سواره‏ات کند گرچه چنین پیاده‏ای اما، د/915/9642:شدیم جمله پیاده چو او[عشق‏]سواره رسید.
(105)-بنگرید:هجویری نیکلسون، کشف المحجوب، ص 398.
(106)-درباره کل این موضوع ر ک:«شکوه شمس، بخش دعا در آثار مولوی».
(107)-ن/1/1 به بعد.بنگرید:«شکوه شمس»، بخش:خیالبندی از رقص و موسیقی، ص 296-312

تبلیغات