آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

خورشید آن روز آشفته‏بال و خونین، با چهره‏ای گداخته از شرم، برآمد، انگار می‏کوشید با آخرین نگاهش از چشمه شکوهمند روح امام که هلهله‏کش و تکبیرگو، بر قتلگاه خویش پای می‏کوبید، بنوشد و توان‏گیرد.گویا می‏خواست با دستهای مهربان و گرمش پیکر پاکش را که آنک در حریر سفید کفن پوشیده می‏شد، نوازش دهد، و شاید می‏خواست یکبار دیگر در تاریخ شاهد عظمت بی‏تردید انسان باشد که این‏چنین نگاهی آرام نجوایی عارفانه داشت.
نمی‏دانم از کجا شروع کنم، از شکوهش، کلامش، لطافتش، خروشش، ...
بی‏شک نه قلم را یارای آن است که در این مسیر قلم فرسایی کند و نه خامه را توان است که بر سطور اوراق نقش بربندد، اقرار باید کرد که هیچ قلم را یارای تبیین عظمتش نیت که او زیباترین نقش کلک خداوند بود، بر بوم آفرینش و شگفت‏انگیزترین رشحات قلم پروردگار بر لوح خلقت.
از وسعت قلبش آشکار بود که تنها به خویش نمی‏اندیشد و از ژرفای نگاهش آشکار که تنها خود را نمی‏دید.آمده بود که استقلال را فریاد کند، اما نه برای خویش، آمده بود که آزادی را بگستراند، اما نه در محدوده این مرز و بوم که سرزمین ذهنش به وسعت تاریخ بود و به گستره‏گیتی.
اگر در آن سوی جهان پهناور تازیانه‏ای به ستم فرود می‏آمد جراحتش بر پشتش گل می‏انداخت و فغانش را حنجره‏اش به هوا برمی‏خواست، اگر به ظم سیلی بر صورت چروکیده پیرزنی ناشناخته در جایی می‏نشست، تأثیر نیلگون جاودانش قرار از چهره‏ای می‏ربود و بر قلبش چنگ می‏انداخت.
چنین نبود که شکستن سایه‏بان ستم برفراز سر خویش رماندن شغالهای فته‏گر تا پشت پرچین باغستانهای خوش آرام بگیرد.
چنین نبود که سر خویش بگیرد و آسایش خویش را مزمزه کند.
چنین نبود که دستهای‏رهای خود را بر زیر سر بگذارد و سنگینی غل و زنجیر بردست و گردن و پای دیگر مستضعفان، خم به ابرو نیاورد و دلش را از جای نجنباند...
بی‏شک فلق بود که سیاهی سنگین شب دیجور را می‏شکافت و مژده‏رهایی را از شر شب می‏داد.«قارعة» بود که کوبند گیش ستون فشرده دشمن را چون«فراش مبثوت»و«عهن منفوش»نمود.
آه‏آه چه بگویم از شکوهش، که شعله بر شبستان جان می‏افکند و شیدا صفت و شیفته مانند، شارح شریعت شیعه بود.کلامش هرچند کوتاه بود ولی تو گویی کشیشی از کلیسا و کلیمی از کنشت و کمیلی از کوفه، کتاب خدا را می‏خواند.کلام اللّه بود که از دل کعبه برمی‏خاست، لطافتش لعاب لعل به همراه داشت لطیفه‏ای برای دوست بود و لطمه برای دشمن، و لذا لسانش لسان الغیب بود و لفظش لعبت لیلة القدر سحرخیزان، خروشش خجسته‏ خشمی بود که خاتمه همه خرافات و خبائث را در آین خراب آباد خبر می‏کرد و خزعبلات خدایگان و خوانسالاران را که خائف و خسارت خلق می‏دانستند درهم پیچید.
و بالأخره صحیفه‏اش، صبح صادق را برای صالحان نوید می‏داد و صابران در صحنه مبارزه با صلابت می‏آموخت و صلای صعود را در صرا صعب العبور که صعب الوصولش می‏پنداشتند سرداد و صحابی صالح را که صوفی‏وار در صندوق صومعه به صلوة ایستاده بودند به‏صحنه رهنمون شد و به صابر و صالح و صادق آموخت که صومعه را صحنه‏سازند و صحنه را صومعه و صلوة و صلوات را در صفوف مصاحبت صولت بخشند و بهمین خاطر بود که صیت صلابتش صاعقه آفرید.
ای خمینی!ای امام!
بی‏شک پاکترین و بی‏شائبه‏ترین شبنم‏ها را با تو، توان برابری نتوان بود، استواریت حسرت سروا و غبطه نخلها و صنوبرها را درافراشته‏ترین آبی آسمانها برانگیخت.
اماما، کفرستیز ظلمت‏رویی بودی کخه خستگی را در خاک نسیان مدفون کرده و درخت دیرپای استقامت را رویاندی و همانا تو بوی که از پس مظلومیت قرنها سربرآوردی و قلب پیکر پلید دژخیمان سیاهی را، نشانه رفته‏بودی و بلاشک عشق مجسم بودی و رویش محض.
دنیا هنوز زود است که دست به چشمی بیابد برای دیدنت و زمان می‏برد که دلی پیدا کند بر فهمیدنت.دنیا در جهل مرکب زیسته است، در ظلمت محض زندگی کرده است و در فقدان نور معنویت به سربرده است.
رویت تلألؤ تابناک خورشید وجودت، چشمی می‏خواهد که قبلها به کورسویی بازشده باشد و روشنی بداند چیست.زندانی قرنها ظلمت را اگر با نور مستقیم آفتار مواجه کند، بی‏شک چشم خواهد دزدید و پلک فرو خواهد بست.
این است که تو خورشید مظلومی، نه در نهان بودنت، که در وسط سماء جهان می‏درخشی، بلکه مظلومی در نابینایی جهانیان، به‏صورتی زیبا می‏مانی که در جهانی نابینا زاده شده باشد.با این تفاوت که نابینا را دلی برای فهمیدن هست و قلبی برای احساس‏کردن که زیبائی را اگر نبیند حس می‏کند و می‏چشد ولی جهان دلش نابینا است.قلبش از احساس و اندیشه عقیم است، نه که بخواهد چنین باشد، چنین برایش خواسته‏اند.
تو خورشید نیستی که خورشید نورانی است فقط، منیر است و ماه نیستی که ماه نورانی است فقط، مستنیر است، تو ماهیت‏نوری، هویت‏نوری، تو آن تجسم‏نوری که دست تجربه به دنیا به آن نرسیده است.
اینکه ما کاهلی کرده‏ایم، در نمایاندن ذخایر و گوهرمان به دنیا، حرف درستی است، ولی چشمی هم باید برای دیدن شما باشد یا نه؟
دنیا باید بداند که مردانگی چیست و فتوت چگونه است تا وقتی ما برترین اسوه‏های فتوت را به آنان نمایاندیم قدر بدانند و ارج بنهند.دنیا عشق را و عرفان را باید چشیده باشد که ما وقتی از اقیانوس بی‏انتهای عشق سخن می‏گوییم بفهمد که حرف چیست.
در خاتمه
پائیز ممکن است در وزش نابهنگام خود، چند شاخه بشکند، جامه چند گل بدرد و چند باغچه پرپر کند، اما او را با گلهای همیشه بهار چه‏کار.باد نابهنگام خزان ممکن است سروها را به تلاطم وادارد وبه شاخه‏های نخل تنومند تحرکی دیگر بخشد، اما شکسنشان را بی‏تردید نمی‏تواند.خزان همیشه این آرزوی محال را به گور می‏برد.سروها به کوری چشم پائیز سبز و زنده می‏مانند و نخلها که ریشه در خاک خدایی دارند، شاخه‏هایشان را به چشم خزان فرو می‏کنند.
...خوشحالیم که ما«ماندگان»گرچه شرمسار «بودن»خویشیم، ولی خجلت پایمال شدن خون و اهدافش را نداریم، چرا که همه مستضعفان و خداجویان، استوار و پی‏گیر، راه انقلاب را درمی‏نوردند و همچنان شهادت‏طلب نفس گرم خونش را برروی گونه خود احساس می‏کند.
ای امام
این را بدان که نسلهای پس از ما نیز این مشعل برافروخته‏ات(انقلاب اسلامی)را به همه سوی جهان بر سردست خواهند برد و سرانجام همه خلائق در برابر حاکمیت خدا و قانون قرآن آنطور که می‏خواستی زانو خواهند زد اما در آن روزهای پرشکوه فتحهای بزرگ، در آن روزهای محتوم آینده آنگاه نیز صدای گرمت درهمه جا جاری خواهد بود و تا دورترین نقاط هرکجا که اللّه اکبر پرکشد گل بر گلدسته‏ها خواهد شکفت.

تبلیغات