شارح شریعت اسلام
آرشیو
چکیده
متن
خورشید آن روز آشفتهبال و خونین، با چهرهای گداخته از شرم، برآمد، انگار میکوشید با آخرین نگاهش از چشمه شکوهمند روح امام که هلهلهکش و تکبیرگو، بر قتلگاه خویش پای میکوبید، بنوشد و توانگیرد.گویا میخواست با دستهای مهربان و گرمش پیکر پاکش را که آنک در حریر سفید کفن پوشیده میشد، نوازش دهد، و شاید میخواست یکبار دیگر در تاریخ شاهد عظمت بیتردید انسان باشد که اینچنین نگاهی آرام نجوایی عارفانه داشت.
نمیدانم از کجا شروع کنم، از شکوهش، کلامش، لطافتش، خروشش، ...
بیشک نه قلم را یارای آن است که در این مسیر قلم فرسایی کند و نه خامه را توان است که بر سطور اوراق نقش بربندد، اقرار باید کرد که هیچ قلم را یارای تبیین عظمتش نیت که او زیباترین نقش کلک خداوند بود، بر بوم آفرینش و شگفتانگیزترین رشحات قلم پروردگار بر لوح خلقت.
از وسعت قلبش آشکار بود که تنها به خویش نمیاندیشد و از ژرفای نگاهش آشکار که تنها خود را نمیدید.آمده بود که استقلال را فریاد کند، اما نه برای خویش، آمده بود که آزادی را بگستراند، اما نه در محدوده این مرز و بوم که سرزمین ذهنش به وسعت تاریخ بود و به گسترهگیتی.
اگر در آن سوی جهان پهناور تازیانهای به ستم فرود میآمد جراحتش بر پشتش گل میانداخت و فغانش را حنجرهاش به هوا برمیخواست، اگر به ظم سیلی بر صورت چروکیده پیرزنی ناشناخته در جایی مینشست، تأثیر نیلگون جاودانش قرار از چهرهای میربود و بر قلبش چنگ میانداخت.
چنین نبود که شکستن سایهبان ستم برفراز سر خویش رماندن شغالهای فتهگر تا پشت پرچین باغستانهای خوش آرام بگیرد.
چنین نبود که سر خویش بگیرد و آسایش خویش را مزمزه کند.
چنین نبود که دستهایرهای خود را بر زیر سر بگذارد و سنگینی غل و زنجیر بردست و گردن و پای دیگر مستضعفان، خم به ابرو نیاورد و دلش را از جای نجنباند...
بیشک فلق بود که سیاهی سنگین شب دیجور را میشکافت و مژدهرهایی را از شر شب میداد.«قارعة» بود که کوبند گیش ستون فشرده دشمن را چون«فراش مبثوت»و«عهن منفوش»نمود.
آهآه چه بگویم از شکوهش، که شعله بر شبستان جان میافکند و شیدا صفت و شیفته مانند، شارح شریعت شیعه بود.کلامش هرچند کوتاه بود ولی تو گویی کشیشی از کلیسا و کلیمی از کنشت و کمیلی از کوفه، کتاب خدا را میخواند.کلام اللّه بود که از دل کعبه برمیخاست، لطافتش لعاب لعل به همراه داشت لطیفهای برای دوست بود و لطمه برای دشمن، و لذا لسانش لسان الغیب بود و لفظش لعبت لیلة القدر سحرخیزان، خروشش خجسته خشمی بود که خاتمه همه خرافات و خبائث را در آین خراب آباد خبر میکرد و خزعبلات خدایگان و خوانسالاران را که خائف و خسارت خلق میدانستند درهم پیچید.
و بالأخره صحیفهاش، صبح صادق را برای صالحان نوید میداد و صابران در صحنه مبارزه با صلابت میآموخت و صلای صعود را در صرا صعب العبور که صعب الوصولش میپنداشتند سرداد و صحابی صالح را که صوفیوار در صندوق صومعه به صلوة ایستاده بودند بهصحنه رهنمون شد و به صابر و صالح و صادق آموخت که صومعه را صحنهسازند و صحنه را صومعه و صلوة و صلوات را در صفوف مصاحبت صولت بخشند و بهمین خاطر بود که صیت صلابتش صاعقه آفرید.
ای خمینی!ای امام!
بیشک پاکترین و بیشائبهترین شبنمها را با تو، توان برابری نتوان بود، استواریت حسرت سروا و غبطه نخلها و صنوبرها را درافراشتهترین آبی آسمانها برانگیخت.
اماما، کفرستیز ظلمترویی بودی کخه خستگی را در خاک نسیان مدفون کرده و درخت دیرپای استقامت را رویاندی و همانا تو بوی که از پس مظلومیت قرنها سربرآوردی و قلب پیکر پلید دژخیمان سیاهی را، نشانه رفتهبودی و بلاشک عشق مجسم بودی و رویش محض.
دنیا هنوز زود است که دست به چشمی بیابد برای دیدنت و زمان میبرد که دلی پیدا کند بر فهمیدنت.دنیا در جهل مرکب زیسته است، در ظلمت محض زندگی کرده است و در فقدان نور معنویت به سربرده است.
رویت تلألؤ تابناک خورشید وجودت، چشمی میخواهد که قبلها به کورسویی بازشده باشد و روشنی بداند چیست.زندانی قرنها ظلمت را اگر با نور مستقیم آفتار مواجه کند، بیشک چشم خواهد دزدید و پلک فرو خواهد بست.
این است که تو خورشید مظلومی، نه در نهان بودنت، که در وسط سماء جهان میدرخشی، بلکه مظلومی در نابینایی جهانیان، بهصورتی زیبا میمانی که در جهانی نابینا زاده شده باشد.با این تفاوت که نابینا را دلی برای فهمیدن هست و قلبی برای احساسکردن که زیبائی را اگر نبیند حس میکند و میچشد ولی جهان دلش نابینا است.قلبش از احساس و اندیشه عقیم است، نه که بخواهد چنین باشد، چنین برایش خواستهاند.
تو خورشید نیستی که خورشید نورانی است فقط، منیر است و ماه نیستی که ماه نورانی است فقط، مستنیر است، تو ماهیتنوری، هویتنوری، تو آن تجسمنوری که دست تجربه به دنیا به آن نرسیده است.
اینکه ما کاهلی کردهایم، در نمایاندن ذخایر و گوهرمان به دنیا، حرف درستی است، ولی چشمی هم باید برای دیدن شما باشد یا نه؟
دنیا باید بداند که مردانگی چیست و فتوت چگونه است تا وقتی ما برترین اسوههای فتوت را به آنان نمایاندیم قدر بدانند و ارج بنهند.دنیا عشق را و عرفان را باید چشیده باشد که ما وقتی از اقیانوس بیانتهای عشق سخن میگوییم بفهمد که حرف چیست.
در خاتمه
پائیز ممکن است در وزش نابهنگام خود، چند شاخه بشکند، جامه چند گل بدرد و چند باغچه پرپر کند، اما او را با گلهای همیشه بهار چهکار.باد نابهنگام خزان ممکن است سروها را به تلاطم وادارد وبه شاخههای نخل تنومند تحرکی دیگر بخشد، اما شکسنشان را بیتردید نمیتواند.خزان همیشه این آرزوی محال را به گور میبرد.سروها به کوری چشم پائیز سبز و زنده میمانند و نخلها که ریشه در خاک خدایی دارند، شاخههایشان را به چشم خزان فرو میکنند.
...خوشحالیم که ما«ماندگان»گرچه شرمسار «بودن»خویشیم، ولی خجلت پایمال شدن خون و اهدافش را نداریم، چرا که همه مستضعفان و خداجویان، استوار و پیگیر، راه انقلاب را درمینوردند و همچنان شهادتطلب نفس گرم خونش را برروی گونه خود احساس میکند.
ای امام
این را بدان که نسلهای پس از ما نیز این مشعل برافروختهات(انقلاب اسلامی)را به همه سوی جهان بر سردست خواهند برد و سرانجام همه خلائق در برابر حاکمیت خدا و قانون قرآن آنطور که میخواستی زانو خواهند زد اما در آن روزهای پرشکوه فتحهای بزرگ، در آن روزهای محتوم آینده آنگاه نیز صدای گرمت درهمه جا جاری خواهد بود و تا دورترین نقاط هرکجا که اللّه اکبر پرکشد گل بر گلدستهها خواهد شکفت.