کشف اسرار و زمینه پیدایش آن
آرشیو
چکیده
متن
سید حسین بدلا، به سال 1286 شمسی در قم متولد شد، تحصیلات علوم دینی خود را از سال 1302 در حوزه علمیه قم شروع نمود، پس از گذراندن دوره مقدماتی، دروس سطح را نزد اساتیدی چون میرزا محمد علی ادیب تهرانی و سید مهدی کشفی تهرانی تلمذ کرده و در دوره عالی خارج فقه و اصول، از محضر آیات عظام سید محمد تقی خوانساری، حجت کوه کمری و بویژه از آیة اللّه بروجردی(در تمام دوران تدریس)بهره برد.نامبرده عضو هیئت استفتاء و یکی از اولین تنظیمکنندگان توضیح المسائل آیة اللّه بروجردی بوده است.وی تاکنون به تحقیق، تدریس و برخی مسئولیتهای دینی و فرهنگی داشته و دارد.از جمله آثار ایشان است: 1-رساله در اقتصاد اسلامی، 2-دعاو شرایط و موانع آن، 3-فهرستی بر اصول و فروع کافی و...
قبلا لازم است جهت آمادگی ذهنی شما قدری راجع به جو و موقعیت فرهنگی حاکم بر جامعه آن روز ایران مطالبی را بیان کنم.
به عنوان مقدمه باید بگویم که استعمار برای مقابله با ملتها و کشورها همیشه از راه فرهنگ وارد میشده است، ملتهایی که از فرهنگ قوی برخوردار نباشند، در مقابل استعمار به زانو درآمده و زود مضمحل میشوند، مانند اقوام سرخپوست آمریکا که به دلیل عدم داشتن فرهنگی مستقی و قوی بالأخره در مقابل سفید پوستان آمریکا به زانو درآمدند و تقریبا نابود شدند.
اما ملتهایی که فرهنگشان قوی و مذهبی و الهی است، در برابر استعمار مقاومت کرده و از پا در نمیآیند.مثل فلسطین که بهدلیل داشتن فرهنگ اسلامی و وجود مسجد الاقصی در آنجا، تاکنون آمریکا و اسرائیل نتوانستهاند ملت فلسطین را به نابودی و نیستی بکشانند.چنانچه در حملات مکرری که قبلا به آنها شده مقاومت کردند، و از حملههای شدید که به آنها شده جنگهای صلیبی بوده که حدود دویست سال همه مسیحیها با علامت صلیب متحد شده و حملات را تکرار میکردند.در یکی از آن جنگها در سال 492 هجری قمری چنانچه ابن اثیر در کمال التواریخ مینویسد:داخل مسجد اقصی بیش از هفتاد هزار نفر از پیشوایان و علماء و عباد و زهاد را به قتل رساندند، فاتح شدند اما بعد از آن عاقبت صلاح الدین ایوبی از مسیحیها پس گرفت.و هنوز به عنوان یک ملت مستقل مطرح هستند و مقاومت میکنند، گرچه با تمام قوا به کمک همه اجانب برای نابودی آنها کوشش میکنند.
نمونه بارز این قضیه، کشور ایران میباشد که علیرغم تمام نقشههایی که اجانب از دهها سال پیش برای نابودی ملیت و فرهنگ اسلامی ایرانی ریختهاند و نهایت سعی خود را بکار بردهاند که عقاید و افکار مردم ایران را از بین ببرند و شعارهایشان را بگیرند، ولی به دلیل حاکمیت اسلام در ایران و وجود روحانیت و ولایت فقیه، استعمار، نهایتا موفق بدین امر نشد و با شکست کامل از ایران بیروت رفت.
به عنوان نمونه راجع به اولین مدرسهای که یهودیان در ایران ساختند و هدف اصلی آنها هم همین مبارزه فرهنگی و نفوذ فرهنگ غرب در ایران بود، خاطراتی نقل میکنیم:
امیر کبیر که شخص مستقل و مخالف با اجنبیها بود، مدرسهای در ایران تأسیس کرد به نام دارالفنون که هم جنبه مادی و علمی داشته باشد و هم جنبه معنوی.و میخواست با تأسیس این مدرسه نگذارد جوانان برای تحصیل به خارج بروند و غربزده شوند.همه رشتههای علوم در آنجا تدریس میشد حتی طب و آقای دکتر علیرضا خان شفاء الدوله کاشانی که مطبش روبروی در صحن حضرت معصومه بود از فارغ التحصیلان دارالفنون بود که بالای سر در ورود مطب ایشان این شعر روی کاشی نوشته شده:
رواق حکمت اینجا کاخ بسط مصطفی آنجا
بشارت دردمندان را دوا اینجا شفا آنجا
اما از آنجایی که این فکر و کار با اهداف استعمار سازگار نبود و آنها میخواستند فرهنگ غربی را در ایران نفوذ بدهند استعمار مدرسهای بوسیله یهودیان ساکن در ایران تأسیس کرد که در مقابل دارالفنون باشد و مانع از رشد آن شود.
البته استعمار خیلی از نقشههایی را به وسیله یهودیها اجرا میکرد چنانکه سلطه خود را در فلسطین بوسیله یهودیها پیش برد.
زمانی که تهران بودم روزی در خانه را زدند و گفتند حسین آقا میخواهیم، رفتم دم در دیدم حسن و علی که هم سالان من بودند دم در هستند.آنها گفتند بیا بریم مدرسه فلان کوچه تا ثبت نام کنیم گفتم آن کوچه که محله یهودیها است.مگر مسلمانها در محله یهودیها مدرسه تأسیس کردهاند.گفتند نه مدرسه مال یهودیها است ولیکن به قدری مدرسه خوب و منظمی است که همه بروبچهها میخواهند بروند آنجا ثبت نام کنند.گفتم آخر به چه مناسبت، اینجا که مدرسه یهودیهاست، بچههای مسلمان چرا بروند آنجا و ثبت نام کنند؟آنها عدهای از بچههای مسلمان اعیان و اشراف و وکلا و وزرا را برشمردند که اینها همه در آن مدرسه ثبت نام کردهاند و یا میخواهند ثبتنام بکنند.حالا ما هم میخواهیم توی جمع آنها باشیم.گفتم نه این کاردرستی نیست.و آنها هرچه اصرار کردند من نپذیرفتم، ولی بعضی از بچهها پذیرفتند و رفتند ثبت نام کردند.
آنها تعریفهای زیادی از مدرسه میکردند، مثلا، اینکه معلم زبان فرانسه از خارج آوردهاند و اینکه آزمایشگاه دارد، بچههایی که آنجا درس میخوانند خیلی مؤدب و منظم و پاکیزه و رفیق پرست هستند و با هرکه رفیق شوند در تمام مراحل با آنها همراهی میکنند و...
یک روز دیگر همین بچهها آمدند سراغ من و گفتند، بیا بریم صف بچه یهودیها را که از مدرسه بیرون میآیند تماشا کنیم و ما را بردند برای تماشای صف این بچهها و یکی از تبلیغاتشان هم همین بود که در موقع بیرون آمدن از مدرسه چنان با صف مرتب بیرون میآمدند که مو نمیزد، شانه به شانه و مرتب، مثلا فاصلهشان با اندازه معین و مبصری کنار صف و لباسهایشان همه یک جور.
رفتیم آنجا دیدیم نه تنها ما آمدهایم بلکه عده زیادی بچهها را به وسیله کسانی که برایشان تبلیغ میکردند آوردهاند برای تماشای صف اینها.این بچهها را هم بگونهای تعلیم داده بودند که با لبخند و خوشحالی و شادی با جمعیت تماشاگر روبرو شوند تا بچهها و مردم دیگر به این مدرسه علاقمند شوند.
صف وقتی میخواست از کوچهها عبور کند، جلوی کوچههای فرعی دیگر را میگرفتند که کسی عبور نکند و قهرا یک عده عابر و یک عده بروبچههایی که برای تماشا آمده بودند جمع میشوند و یک صحنه نمایشی و تبلیغی عجیبی درست میشد.
یکی از اهداف که این مدرسه دنبال میکرد به فساد کشاندن نوجوانها و جوانها بود و عدهای هم از بچههای اراذل و اوباش را آنجا جمع کرده بودند و این جنبه فسادشان آنقدر زیاد بود که حتی سر و صدای بعضی از خود یهودیها درآمده بود و میگفتند این با مذهب ما نمیسازد.و من یک روز خود شاهد این اعتراض بودم.
قضیه از این قرار بود که چون منزل ما در نزدیکی محله یهودیها بود من در این محله تردد داشتم و یهودیها برنامهای داشتند که روزهای شنبه آتش روشن نمیکردند و این دستور مذهبی آنها بود که آنها را نهی کرده بود.زنهای اینها شب شنبه که میشد دم در حیاطشان میایستادند در حالی که یک شاهی در یک دستشان و در دست دیگرشان کبریت و یک چراغ بود که این یک شاهی را به بچهای یا کسی میدادند تا او چراغ را برایشان روشن کند و بگذارد توی دالان، شب از آن استفاده نمایند.
گاهی که من از محله آنها عبور میکردم، با این صحنه برخورد میکردم و آنها از من میخواستند که یک شاهی را بگیرم و چراغ را روشن کنم.و البته به هرکس هم نمیدادند اینکار را کند ولی من را به نیکی میشناختند و حتی اسم من را هم یاد گرفته بودند و با اسم صدا میکردند.
یک روز زنی مرا صدا زد و گفت بیا یک شاهی را بگیر و این چراغ را روشن کن، من که چراغ را برایش روشن کردم، به او گفتم این چه افتضاحی است که مدرسه یهودیها درآورده است و میخواهد بچههای مسلمان را به فساد بکشانند؟او در جواب گفت:این کارها با مذهب ما جور درنمیآید و خاخامهای ما مخالف این کارها هستند ولی اینها اغراض سیاسی دارند.
مثلا یکی از برنامههای فساد آنها این بود که بچهها را به شراب خانههایی میکشاندند که در محلهشان واقع بود.(در محله مسلمانها آن روزها مثل بعد از انقلاب اصلا مشروب فروشی نبود)و به آنها قاچاقی شراب میدادند.
مسلمانها هم از این قضایا سخت ناراحت و عصبانی بودند که بالاخره بر علیه آنها شورش کردند.یک روز یکی از همان بچههایی که قبلا آمده بود دنبال من تا برویم در آن مدرسه ثبت نام کنیم، آمد در خانه صدا زد:حسین آقا!من رفتم پشت در، گفت:بیا بریم جهودکشی!گفتم جهودکشی چیه؟یعنی چه؟گفت بله فساد یهودیها بالا گرفته است و مسلمانها در مقابلشان قیام کردند و میخواهند این مدرسه را از بین ببرند.گفتم نه جهودکشی که صحیح نیست.گفت نه اینها کارشان خیلی بالا گرفته و تو آن روز خوب فهمیده بودی که نیامدی ثبت نام کنی.
گفتم حالا قضیه چیست که مردم این تصمیم را گرفتند، گفت:قضیه از این قرار است که الاغ و نوکر آقای حاج شیخ عبد النبی نوری * از داخل *حاج شیخ عبد النبی نوری، عالم و روحانی بزرگ آن روز تهران بود که از نفوذ زیادی بین مردم برخوردار بود. منزل ایشان نزدیک محله یهودیان و مدرسه آنها بود.
صف بچههای یهودی عبور کرده، مبصر صف میزند توی سر الاغ آقا.و مسلمانهایی که این طرف و آنطرف صف ایستاده بودند این جریان را مشاهده کرده و با ناراحتی تمام خبر را در کوچه و بازار پخش میکنند و تمام بازار تعطیل میشود که چرا به الاغ آقا توهین شده است و آن هم بدست یک بچه یهودی(البته ناراحتیهای قبلی هم مزید بر علت بود).
بالأخره ما رفتیم و دیدیم مردم از محلهای مختلف جمع شدهاند در محله یهودیها برای اینکه مدرسه را به هم بزنند.
دولت آن زمان، دولت رضا خان و اوایل سلطنت او بود که خیلی تظاهر به مذهب میکرد مثلا محرمها گل به سرش میمالید و به عنون سردسته قزاقها در عزاداری عاشورا حاضر میشد و به سر و سینه خود میزد و دائم این طرف و آن طرف دسته میرفت تا دسته را مرتب کند.
دولت که با این ماجرا روبرو میشود نیروهای دولتی را که آن زمان قزاق و آژان و ژاندارم میگرفتند، میفرستد تا محله یهودیها را محاصره کنند و کسی وارد محله نشود.ولی در عین حال باز بعضی، خصوصا بچهها از روی پشتبامها به محله یهودیها رفته بودند و به طرف یهودیها سنگ میانداختند و مردم هم دستبردار نبودند و یک پارچه جمع شده بودند.تا اینکه بالاخره دولتیها، حاج شیخ عبد النبی نوری را که معلوم نبود کجا هستند و آن روز در روستایی اطراف تهران بودند، پیدا میکنند و دست به دامن ایشان میشوند که دستور بدهند و مردم را متفرق و منصرف کند و گفتند تا مشا نگوئید آنها دستبردار نیستند.
آقای حاج شیخ عبد النبی هم برای اینکه یک وقت این کار به ضرر مسلمانها تمام نشود و اینکه ممکن است عدهای از یهودیان بیجهت مورد تعرض قرار بگیرند، یک جمله فرمودند که مسلمانها بیجهت یهودیان را اذیّت نکنند جارچیهای دولت هم این جمله آقار را در شهر جار زدند.بالأخره مردم با تعهداتی که یهود دادند منصرف شدند ولی در هر صورت همین اقدام و فشارهای مردم موجب شد که این مدرسه پانگیرد و تعطیل شود.و خوشبختانه به دلیل ایمان و اعتقادی که مردم به اسلام داشتند، استعمار در این کار خود که برای تخریب فرهنگ مردم صورت داده شده بود، توفیق نیافت.
کتاب اسرار هزار ساله و نویسنده آن
همانگونه که در موضوع مدرسه یهودیها گفتیم، پیوسته تمام تلاش استعمار معطوف بر این بوده است که با فرهنگ ملتها مقابله کند، زیرا در صورت موفقیت در این امر، راه برای هر نوع استعمار دیگر هموار میگشت.مبارزه فرهنگی استعمار در ایران ابعاد مختلفی داشت و سرمایه گذاری فراوانی هم روی آن کرده بود، چرا که فرهنگ حاکم در ایران فرهنگی اسلامی بود و به آسانی قابل نفوذ نبود.
از جمله کارهایی که در راه مقابله فرهنگی صورت دادند، انتشار نشریات و کتبی بود که بدینوسیله مذهب و اسلام را بزیر سئوان ببرند و رفته رفته مردم را از مذهب جدا کنند.در این راه از افراد و چهرههای متعددی استفاده کردند «کسروی تبریزی»از این گروه بود که در آغاز روحانی و معمم هم بود، از دیگر افرادی که موضوع صحبت ما هست، «علی اکبر حکمیزاده»بود که کتاب«اسرار هزار ساله»را نوشت، او در این کتاب آنچه که میخواست و توانست بر علیه اسلام مطالبی را نوشت و اتهامات فراوانی را به اسلام چسباند.
و کتاب کشف اسرار حضرت امام رد برهمین کتاب بود که حالا جریانش را تعریف خواهم کرد:
نویسنده کتاب اسرار هزار ساله همانطور که گفتیم علی اکبر حکمیزاده فرزند آقا شیخ مهدی قمی بود که به اصطلاح آن روز مشهور به آقا شیخ مهدی پایین شهری بود.
آقا شیخ مهدی از شخصیتهای اول علمی قم محسوب میشد که با مرحوم حاج شیخ عبد الکریم در سامرا همدوره بودند که بعد حاج شیخ عبد الکریم در اراک ساکن شده بودند و آقا شیخ مهدی در قم.
ولی موقعیت علمی حاج شیخ در اراک بهتر از آقا شیخ مهدی در قم بود، ایشان در اراک حوزهای تشکیل داده بودند که عدهای از اطراف اراک و حتی از قم هم به آن حوزه رفته بودند.
اما بعدا به دلیل لزوم مبارزه با رضا خان و مفاسد که شروع کرده و تشکیل جبهه واحد و وجود مزار حضرت معصومه در قم و با اصرار بسیاری از علما حاج شیخ به قم مهاجرت کردند و حوزه را به قم منتقل نمودند که آقا شیخ مهدی هم از این هجرت استقبال کردند.
بله حکمیزاده پسر آقا شیخ مهدی بود و ملبس به لباس روحانیت هم بود، که گاهی هم در مدرسه رضویه که آن روز جنبه مرکزی داشت منبر میرفت.و اوایل مجلهای هم داشت به نام «همایون»یعنی صاحب امتیاز آن بود که من هم در هیأت تحریریه آن بودم.ابتدا این مجله خوب بود ولی آخر کار منحرف شد.
علی اکبر حکمیزاده بعدا علیرغم ظاهر مقدسی که داشت منحرف شد و دست به تألیف کتاب اسرار هزار رساله زد.سبک این کتاب به صورت طرح یک سری از سئوالهایی بود که خود بخود چیزهایی را القاء میکرد.ردیههای فراوانی براین کتاب نوشته شد که بعضی از آنها عوض رد مطالب کتاب بگونهای بود که جنبه تقریبا تأییدی داشت.حوزه تصمیم میگیرد از میان جوابها وردیههایی که نوشته شده است یکی را که از همه کاملتر و بهتر است انتخاب نموده و فقط همان را منتشر کند و از انتشار بقیه جلوگیری نماید.در این جهت بود که کتاب«کشف الاسرار»امام انتخاب شد و آن روز به نام حوزه منتشر شد.
از جمله آن ردیهها، جوابی بود که آقای شیخ محمد خالصی فرزند آقای شیخ مهدی خالصی نوشته بود که حوزه تصمیم میگیرد ایشان را راضی کند که از انتشار آن، صرفنظر کند و به همان کتاب کشف اسرار إکتفا شود.
برای انجام این امر بنده مأمور شدم و به کاشان که آقا شیخ محمد خالصی در آنجا تبعید بود، رفتم و بالأخره ایشان را از انتشار کتابش منصرف نمودم، برگردیم به اصل بحث:خلاصه مطلب اینکه کتاب کشف اسرار حضرت امام به نام حوزه به عنوان رد بر اسرار هزار سال نوشته علی اکبر حکمیزاده منتشر شد و نقش بسیار مهمی را در رفع شبهات و اتهامات آن کتاب ایفا نمود.
در پایان این خاطره لازم است درباره علی اکبر حکمیزاده توضیح بیشتری بدهم.همانطور که گفتم حاکمیزاده در ابتدا طلبه و روحانی و ساکن قم بود و آن زمان آنقدر ظواهر تقدسیاش زیاد و شدید بود که مشهور شد.
یادم میآید سالی به مشهد مسافرت کرده و به خانمش گفته بود که حق ندارد از خانه خارج شود و از همسایهها و یا کس دیگری هم حق ندارد داخل منزل شو و به پیرمردی سفارش کرده بود که اگر خانواده او چیزی نیازداشت او تهیه کند و از پشت در منزل به خانم بدهد.
اتفاقا این خانم حامله بود و درهمین ایام زمان وضح حملش فرا میرسد.اما از آنجایی که شوهرش او را از هرگونه تماس با دیگران منع کرده بود، جرأت نکرد که به همسایهای یا کسی بگوید که قابلهای خبر کنند و یا خودش پیش قابلهای برود، این بود که خودش به تنهایی در همان حیاط وضع حمل میکند و با چاقویی جفت را قطع میکند و به داخل حیاط میبرد که آن را در باغچه دفن نماید.اما وقتی برمیگردد میبیند بچه مرده است.و دلیل مرگ بچه هم این بوده است که این خانم بعد از قطع جفت سر آن را که به ناف بچه متصل بوده است مسدود نکرده، لذا آنقدر خون از بچه میآید که منجر به مرگ او میشود.
ولی همین آقای حکمیزاده بعد که به تهران رفته بود، خانهای گرفته بود که از هیچ حفاظی برخوردار نبود.من به او گفتم آقای حکمیزاده، آن مقدسیهای قم کجا و این وضع کجا؟او در جواب من گفت، آنجا قم بود و اینجا تهران است!!
خلاصه بعدا علی اکبر حکمیزاده از سلک روحانیت خارج شد و مدتی امریکا رفت و بعد از مدتی که از آنجا برگشت رو به کارهای اقتصادی آورد اما از کارهای اقتصادی هم زده شد.
خاطرهای از کسروی
«کسروی تبریزی»در اوان جوانی در لباس روحانی و معمم بود و آدم ظاهر الصلاحی به نظر میرسید، آدمی منظم و علمی و دارای معلومات نسبتا خوبی هم بود، در مجالس و محافل مذهبی رفت و آمد میکرد، مثلا آقای سید ابو الحسن طالقانی(پدر مرحوم آیه الله طالقانی)یک محفل تبلیغی در تهران داشتند * و پیرامون مسائل مختلف اعتقادی و مذهبی بحث و گفتگو میکردند و حتی پیروان ادیان دیگر را برای بحث و مناظره دعوت میکردند، کسروی در این مجلس شرکت و رفت و آمد میکرد.
من در آن زمان با کسروی آشنا بودم و او وقتی به قم میآمد به حجره ما در مدرسه رضویه بود نیز میآمد، یک روز که کسروی به حجره ما آمده بود یک کتابی از او بهدست من آمد که روی آن نوشته بود«عضو انجمن آسیائی لندن»کسروی خواست آن را از من بگیرد که پاره شد-و آلان شاید پاره شدهاش را داشته باشم-من از این قضیه متوجه شدم که کسروی دنبال چیست و خلاصه ماهیتش چگونه است و بعد هم دیدیم که چگونه علیه مذهب سمپاشی کرد و چه تهمتهایی را که بر ضد اسلام و رحانیت منتشر نکرد، که خوشبختانه فدائیان اسلام او را از بین بردند.
*جالب اینکه مرحوم آقا سید ابو الحسن طالقانی با آنکه از نفوذ و محبوبیت فراوانی برخوردار بود از طریق ساعت سازی و تعمیر ساعت امرار معاش میکردند ایشان همیشه در مقابلشان میزی بود که یک طرف آن ابزار تعمیر ساعت و طرف دیگر آن چند کتاب بود.