مناجات مولوی در مثنوی
آرشیو
چکیده
متن
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم بدم ما بسته دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بی نیاز
(مثنوی 1/34) مولانا برای چهرهنگاری معانی ژرف و مفاهیم پر بعد عرفانی، دست به آفرینش تشبیه معقول به محسوس میزند و هزاران نقش میپردازد، تا لطایف و دقایق عرفانی ملموس افتد و رخ نماید. در پیکره قصص و حکایات و تمثیلات و استعارات و کنایات، لمعهای از جمال حقایق را متجلی میسازد.
هرگز معانی در هاله الفاظ، ماه رخش تمام نیست، شبحی و سایهای است و شکل و رنگ ظرف و وعاء را بخود گرفته و تعین پذیرفته است.
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
(مثنوی 1/4)
چه، معانی، در اطلاق و کلیت خود از مجردات است و در کمون نفس ناطقه است، ملکوتی است، وقتی از قاف تجرد و صقع نفس چون سیاله روان سرازیر میگردد و هبوط میکند و قوس نزولی را میپیماید و فرودها را درمینوردد و مراتبی چند تنزل مییابد، تا در عالم محسوس جلوه میکند و محدود میشود و نقصان عظیم و خلل و منقصت وافر در وی پدید میآید، در الیاف الفاظ و کسوت کلمات، در تنگنای سایه سارها، طلعت مینماید.
نسبت معانی محدود، در عالم محسوس، در زی واژگان، با کمون و غیب کلی اطلاقی، نفس ناطقه، چون نسبت ثری با ثریا، و ناسوت با جبروت است.
صورت از معنی چو شیر از بیشهدان
یا چو آواز و سخن ز اندیشهدان
این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت
(مثنوی 1/70-71)
مولانا در ابیات متلألأ در ناصیه صفحه، در مقام راز و نیاز با دادار بینیاز است، از سر سوز دل و از عمق ضمیر به مناجات پرداخته، تعلقات، علایق، تمنیات، مشتهیات نفس آدمی و دواعی و بواعث و قوای محرکه درون و برون را بیان میدارد، اسارت و استیصال و عجز و زبونی انسان را در آن ورطهها متذکر میگردد.
لمعان مظاهر ماده، کشش خوشیهای دنیا، فریبندگی زیورها و زینتهای آن، انسان را بر میانگیزد که به استیعاب شهوات پردازد و خود را در لذایذ حسی غرقه سازد، به طلب جاه و مال و مقام چهار اسبه تازد، همچنین اهواء و آرزوها و امیال، آدمی را به تکاپو در میافکند، به جنبش و جهش و امیدارد که تمتع برد و به مشتهیات نفس نایل آید و داد دل از جهان بستاند.
میلها همچون سگان خفتهاند
اندریشان خیر و شر بنهفتهاند
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پارها و تن زده
تا که مرداری در آید در میان
نفخ صور حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد
حرصهای رفته اندر کتم غیب
تاختن آورد سر برزد ز جیب
مو بموی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دم جنبان شده
صد چنین سگ اندرین تن خفتهاند
چون شکاری نیستشان بنهفتهاند
یا چو بازانند دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته
تا کله بر دارد و بیند شکار
آنگهان سازد طواف کوهسار
شهوت رنجور ساکن میبود
خاطر او سوی صحت میرود
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف بزه
(مثنوی 5/41-42)
آدمی از درون و برون و از سر و علن، در حلقه محاصره عوامل و بواعثی است که امیالانگیز و هویساز و خشمافروز و تقوی سوزند، مشتهیات نفس و شهوات را شعلهور میسازند، برای انسان در هر گامی، پرتگاههای پر مخاطره تعبیه میکنند:
نفست اژدهاست او کی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون، او
که به امر او همی رفت آب جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
کرمکست آن اژدها از دست فقر
پشه گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را بخورشید عراق
تا فسرده میبود آن اژدهات
لقمه اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات
تو طمعداری که او را بیجفا
بسته داری در وقار و در وفا
هر خسی را این تمنا کی رسد
موسیی باید کی اژدرها کشد
صد هزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رأی او
(مثنوی 3/59-60)
هستی انسان، نقطه تلاقی عرش و فرش است و آمیخته از دو عنصر است:یکی صورت معنوی امری است که از عالم ابداع است و دیگری عنصر مادی جسمانی است که از جهان خلق است، پس هستی انسان، به دو آمیختگی، آغشتگی دارد.
به عبارت دیگر انسان مشتی خاک و نفخهای از روح الهی است، خاک او را به آغوش جهان مادی و به سینه زمین میکشاند و به باتلاقهای شهوات و امیال فرو میبرد.قالب خاکی و جسم آدمی، تمامی تنزل و انحطاط و سراشیبی و فروافتادگی جهان ناسوت را داراست.اما روحش او را به سوی ملکوت و ملأ اعلی و علوها و خدایی بودن، سوق میدهد، خلقت انسان، این کشاکش را واجد است.
جان ز هجر عرش اندر فاقه
تن ز عشق خار بن چون ناقه
جان گشاید سوی بالا بالها
در زده تن در زمین چنگالها
(مثنوی 5/369)
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحی الیه دیدهور
قالب خاکی فتاده بر زمین روح او
روح او گردان بر آن چرخ برین
(مثنوی 2/460)
چونک هر جز وی بجوید ارتفاق
چون بود جان غریب اندر فراق
گوید ای اجزای پست فرشیم
غربت من تلختر من عرشیم
میل تن در سبزه و آب روان
ز آن بود که اصل او آمد از آن
میل جان اندر حیات و در حی است
ز آنک جان لا مکان اصل وی است
میل جان در حکمتست و در علوم
میل تن در باغ و راغست و کروم
میل جان اندر ترقی و شرف
میل تن در کسب و اسباب علف
(مثنوی 3/203)
دشمن درونی سرسخت هستی سوز انسان، نفس اماره است و همه گرفتاریها و بندهای آدمی از آن ناشی میشود، خیالات فاسد و وسوسههای شیطانی که لشگر در لشگر به دل آدمی تهاجم میآورند، انسان را به صورت وادیهای پر غول بیابانی و آشیانههای دیو و دد در میآورند.
سعادت انسان در جهاد با نفس اماره است، اگر بر آن پیروز شود، الهی میگردد، چه الهیت، با انانیت مجتمع نشود.
ما در بتها، بت نفس شماست
ز آنک آن بت ما رو این بت اژدهاست
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهل است جهل
صورت نفس اربجویی ای پسر
قصه دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر ز آن
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بو جهل تن
(مثنوی 1/48)