آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

صد هزاران دام و دانه‏ست ای خدا
ما چو مرغان حریص بی‏نوا
دم بدم ما بسته دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
می‏رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می‏رویم ای بی نیاز
(مثنوی 1/34) مولانا برای چهره‏نگاری معانی ژرف و مفاهیم پر بعد عرفانی، دست به آفرینش تشبیه معقول به محسوس می‏زند و هزاران نقش می‏پردازد، تا لطایف و دقایق عرفانی ملموس افتد و رخ نماید. در پیکره قصص و حکایات و تمثیلات و استعارات و کنایات، لمعه‏ای از جمال حقایق را متجلی می‏سازد.
هرگز معانی در هاله الفاظ، ماه رخش تمام نیست، شبحی و سایه‏ای است و شکل و رنگ ظرف و وعاء را بخود گرفته و تعین پذیرفته است.
گر بریزی بحر را در کوزه‏ای
چند گنجد قسمت یک روزه‏ای
(مثنوی 1/4)
چه، معانی، در اطلاق و کلیت خود از مجردات است و در کمون نفس ناطقه است، ملکوتی است، وقتی از قاف تجرد و صقع نفس چون سیاله روان سرازیر می‏گردد و هبوط می‏کند و قوس نزولی را می‏پیماید و فرودها را درمی‏نوردد و مراتبی چند تنزل می‏یابد، تا در عالم محسوس جلوه می‏کند و محدود می‏شود و نقصان عظیم و خلل و منقصت وافر در وی پدید می‏آید، در الیاف الفاظ و کسوت کلمات، در تنگنای سایه سارها، طلعت می‏نماید.
نسبت معانی محدود، در عالم محسوس، در زی واژگان، با کمون و غیب کلی اطلاقی، نفس ناطقه، چون نسبت ثری با ثریا، و ناسوت با جبروت است.
صورت از معنی چو شیر از بیشه‏دان
یا چو آواز و سخن ز اندیشه‏دان
این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت
(مثنوی 1/70-71)
مولانا در ابیات متلألأ در ناصیه صفحه، در مقام راز و نیاز با دادار بی‏نیاز است، از سر سوز دل و از عمق ضمیر به مناجات پرداخته، تعلقات، علایق، تمنیات، مشتهیات نفس آدمی و دواعی و بواعث و قوای محرکه درون و برون را بیان می‏دارد، اسارت و استیصال و عجز و زبونی انسان را در آن ورطه‏ها متذکر می‏گردد.
لمعان مظاهر ماده، کشش خوشیهای دنیا، فریبندگی زیورها و زینتهای آن، انسان را بر می‏انگیزد که به استیعاب شهوات پردازد و خود را در لذایذ حسی غرقه سازد، به طلب جاه و مال و مقام چهار اسبه تازد، همچنین اهواء و آرزوها و امیال، آدمی را به تکاپو در می‏افکند، به جنبش و جهش و امیدارد که تمتع برد و به مشتهیات نفس نایل آید و داد دل از جهان بستاند.
میلها همچون سگان خفته‏اند
اندریشان خیر و شر بنهفته‏اند
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پارها و تن زده
تا که مرداری در آید در میان
نفخ صور حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد
حرصهای رفته اندر کتم غیب
تاختن آورد سر برزد ز جیب
مو بموی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دم جنبان شده
صد چنین سگ اندرین تن خفته‏اند
چون شکاری نیست‏شان بنهفته‏اند
یا چو بازانند دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته
تا کله بر دارد و بیند شکار
آنگهان سازد طواف کوهسار
شهوت رنجور ساکن می‏بود
خاطر او سوی صحت می‏رود
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف بزه
(مثنوی 5/41-42)
آدمی از درون و برون و از سر و علن، در حلقه محاصره عوامل و بواعثی است که امیال‏انگیز و هوی‏ساز و خشم‏افروز و تقوی سوزند، مشتهیات نفس و شهوات را شعله‏ور می‏سازند، برای انسان در هر گامی، پرتگاههای پر مخاطره تعبیه می‏کنند:
نفست اژدهاست او کی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون، او
که به امر او همی رفت آب جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
کرمکست آن اژدها از دست فقر
پشه گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را بخورشید عراق
تا فسرده می‏بود آن اژدهات
لقمه اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات
تو طمع‏داری که او را بی‏جفا
بسته داری در وقار و در وفا
هر خسی را این تمنا کی رسد
موسیی باید کی اژدرها کشد
صد هزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رأی او
(مثنوی 3/59-60)
هستی انسان، نقطه تلاقی عرش و فرش است و آمیخته از دو عنصر است:یکی صورت معنوی امری است که از عالم ابداع است و دیگری عنصر مادی جسمانی است که از جهان خلق است، پس هستی انسان، به دو آمیختگی، آغشتگی دارد.
به عبارت دیگر انسان مشتی خاک و نفخه‏ای از روح الهی است، خاک او را به آغوش جهان مادی و به سینه زمین می‏کشاند و به باتلاقهای شهوات و امیال فرو می‏برد.قالب خاکی و جسم آدمی، تمامی تنزل و انحطاط و سراشیبی و فروافتادگی جهان ناسوت را داراست.اما روحش او را به سوی ملکوت و ملأ اعلی و علوها و خدایی بودن، سوق می‏دهد، خلقت انسان، این کشاکش را واجد است.
جان ز هجر عرش اندر فاقه
تن ز عشق خار بن چون ناقه
جان گشاید سوی بالا بالها
در زده تن در زمین چنگالها
(مثنوی 5/369)
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحی الیه دیده‏ور
قالب خاکی فتاده بر زمین روح او
روح او گردان بر آن چرخ برین
(مثنوی 2/460)
چونک هر جز وی بجوید ارتفاق
چون بود جان غریب اندر فراق
گوید ای اجزای پست فرشیم
غربت من تلختر من عرشیم
میل تن در سبزه و آب روان
ز آن بود که اصل او آمد از آن
میل جان اندر حیات و در حی است
ز آنک جان لا مکان اصل وی است
میل جان در حکمتست و در علوم
میل تن در باغ و راغست و کروم
میل جان اندر ترقی و شرف
میل تن در کسب و اسباب علف
(مثنوی 3/203)
دشمن درونی سرسخت هستی سوز انسان، نفس اماره است و همه گرفتاری‏ها و بندهای آدمی از آن ناشی می‏شود، خیالات فاسد و وسوسه‏های شیطانی که لشگر در لشگر به دل آدمی تهاجم می‏آورند، انسان را به صورت وادی‏های پر غول بیابانی و آشیانه‏های دیو و دد در می‏آورند.
سعادت انسان در جهاد با نفس اماره است، اگر بر آن پیروز شود، الهی می‏گردد، چه الهیت، با انانیت مجتمع نشود.
ما در بتها، بت نفس شماست
ز آنک آن بت ما رو این بت اژدهاست
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهل است جهل
صورت نفس اربجویی ای پسر
قصه دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر ز آن
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بو جهل تن
(مثنوی 1/48)

تبلیغات