آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
*
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج، خود آنجا چه حاجتست
(حافظ)
خواجه ما که زنده ابد است
شعرا را گل سر سبد است
شاعر آسمانیش دانم
زنده جاودانیش خوانم
سحر باشد لسان او لاریب
راستی راستی لسان الغیب
خواجه قرآن به سینه داشته است
گوهر آبگینه داشته است
سینه گنجینه کلام خداست
خواجه آیینه خدای نماست
در خربات او علی ساقی است
مستی خواجه تا ابد باقی است
خضر، دردی کش قرابه اوست
گنج توحید در خرابه اوست
خواجه، فوق بشر زده خرگاه
ملکوتش حجاب چهره ماه
مکتب اوست در مقام ملک
بشریت به مکتبش کودک
فاش گوئیم شاعر عرفاست
هر سری را بفهم او نه سزاست
(شهریار)
خورشیدهای جان‏افروز معانی در منطقة البروج اندیشه حافظ، از آفاق بلند دقایق حکمت، اشارات قرآن، لطایف عرفان، از مطلع دل لباب از عشق و ایمان سر بر زده، بر ملون آبگینه‏های قصر غزلیاتش که جادوست، اشعه افشانده، رنگهای زمردی، یاقوتی، زری، سرخ گلی، آبی آسمانی بدیع، طرفه طیفهای خیال‏انگیز رؤیا پرور ایجاد کرده، انظار نظارگیان را بخود منعطف ساخته است.
تابش عشق و فیضان عواطف ناب و احساسات شعله‏ور جوشیده از اعماق دل نورانی و آغشته بپرتو الهام و فیض ربانی حافظ، در بستر بلور و آینه کلمات و جواهر الفاظ و تعابیرش با جلوات معنی خیزی نمایان است، هر غزلش به کهکشان ستاره افشان می‏ماند، بیت بیت آن، رویش و زایش دامن دامن ستاره است.که دوایر نور و درخشش، برانگیخته است.
چه، حافظ در جهان تلفیق الفاظ و ترکیب کلمات وصوع کلام و ابداع سخن، در اوج فلک فصاحت و بلاغت‏ و در چکاد اثیری هنر قرار دارد، نگین‏تراشی، مرصع‏سازی، عقد مروارید بندی، مرجان کاری می‏کند، با سرپنجه طبع آتشین لطیف، چنان ظریف و مستحکم و دقیق کلمات را بهم جوش می‏دهد و می‏پیوندند و مصرعها و ابیات را می‏پردازد.غزل غزلش چون ستاره زهره و عقد ثریا بتلاءلاء در می‏آید.
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک، عقد ثریا را
ایقاع موسیقی سحن و طنین خوش الفاظ و آهنگ کلمات و جرس حروف، در جو غزلیات حافظ، امواج پرنیانی بزم سکرانگیزی چو نسیم عطربار، بر می‏انگیزد که تارهای عواطف و احساسات را می‏لرزاند و جان و دل را به اهتزاز در می‏آورد.
نگارگری و تصویرپردازی و تابلوسازی و نقش‏آفرینی و هنر تجسمی حافظ حیرت‏آور است.این طراز بند ظرایف کار، با کلک خیال‏انگیز بر مخمل خوش نمای الفاظ، منیاتور، می‏نگارد و هزاران نقش در آینه‏بندان عبارات متجلی می‏سازد که صورتگران چین را به تحیر وامیدارد.
حافظ خود، جام جهان نماست
در هستی انسان، عجایب قدرت حق، متجلی است، ملتقای ناسوت و لاهوت و جلوه‏گاه حقایق ملک و ملکوت است.هویت گسترده از فرش به عرش است.همه مراتب عینی و مثالی و حسی را داراست، در فطرت او، استعداد کامل انسانی که بعقل قرآنی موسوم است و جامع همه اشیاء و حقایق و اوصاف و احکام آن است، ابداع گردیده که بیان و نطق ظاهری از آن عقل قرآنی باطنی حکایت می‏کند.
صدرالمتألهین شیرازی آن حکیم عارف و عارف حکیم، اندیشه پر فیضان و عقل جوشان، در طلیعه کتاب اسفار خود این نکته را نقش می‏زند:
«هستی انسان به مثابه معجونی به دو آمیزه آغشته است و از دو عنصر سرشته است، یکی صورت معنوی امری است که از جهان ابداع است که جهان عقول و ارواح است، و دیگری عنصر و ماده حسی است که از جهان خلق و کون و فساد است.پس در نهاد هستی انسان، سرشتگی از لاهوت و ناسوت جلوه‏گری دارد، نفس انسان، دارای دو جهت تعلقی و تجردی است، به ماده تعلق پیدا کردن و از آن رهیدن و به عقل و خرد گرایش داشتن، خصیصه سرشتی انسان است، از این دو جهت نفس انسانی و دو گونگی بنیان هستی او که عقلانی و تفکری و جسمانی و تحرکی است، دو نوع حکمت منبعث گردیده، حکمت نظری تجردی و حکمت عملی تعلقی، تا تکامل آن دو قوه با این دو حکمت تحقق یابد.
بر اثر تکامل قوه نظری و قوه عملی نفس ناطقه، انسان، جام جهان نما می‏ردد.کمال قوه عالمه یعنی قوه نظری یا عقل نظری آنگاه تحقق می‏یابد که به حقایق موجودات آنطور که هستند معرفت رساند، و بقدر وسع انسانی از سر تحقیق با براهین بوجود آنها حکم نماید، و صور و نقوش حقایق عینی در نفس ناطقه منعکس گردد و صورت کل عالم در او جلوه‏گر آید، تا جهان عقلانی موازی عالم خارجی عینی گردد و نظام معقول کل عالم، در آن ارتسام یابد، صور اشیاء و نقوش حقایق عینی که در آئینه عقل مرتسم می‏گردد، ادراک و شناخت و علم حصولی است.
علم حصولی ارتسامی، به تصور و تصدیق انقسام می‏یابد، علوم تصوری و تصدیقئی که انسان از جهان عینی بیرون از ذهن و از دنیای اطراف خود و از آفاق وانفس فرا چنگ می‏آورد، ادراکات و شناختهایی هستند که پیوند«این همانی»او را با هستی و ارتباط هستی را با انسان برقرار می‏سازند.
انسان حکمت‏ورز اندیشه‏گر تعقل آشنا، این اقتدار را دارد که در یک آن، کل هستی عینی و مراتب صعودی و نزولی آن را از لاهوت تا جبروت، از جبروت‏ تا ملکوت و ناسوت به جهان هستی علمی تبدیل ساخته، در قضاوت گاه عقل تجلی دهد و عالم عقلانی مساوی با جهان هستی عینی گردد و بدینگونه جام جهان نما شود.
سیر و سلوک علمی انسان در سایه حکمت، از مبدأ کل آغاز گشته، به جواهر شریف روحانی مطلق، سپس به روحانی متعلق که یک گونه تعلق به ابدان دارند و پس از آن به اجسام علوی با هیأت و قوای آن منتهی می‏شود.
بهمین نسق به استیفای هیأت کل هستی در خود می‏پردازد، نفس ناطقه قدسی انسان کمال خاص خود را در می‏یابد و عالم عقلی می‏گردد، که صورت کل هستی در آن مرتسم و به حکم اتحاد عقل و عاقل و معقول انسان بدین طریق از یک وجود طبیعی جزئی به جهانی عقلانی، مبدل می‏گردد.
صفحه نفس او، به تصاویر و نقوش هستی با همان نظام و زیبایی مخصوصی که دارد آغشته می‏شود و انسان به مجرد و عقلی تحول می‏یابد که با جهان عینی در صورت(نه در ماده)مشابهت دارد.و این مطلوب نهایی در تکامل انسانی است.
جام جهان نمایی انسان از راه دل
پاسبان حرم دل شده‏ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
(حافظ)
حقیقت آدمی، نفس ناطقه قدسی اوست که از آن به روح و جان و دل تعبیر می‏کنند.انسان، همان نفس ناطقه است.دل او گوهر ربانی، راز الهی، لطیفه ملکوتی، نفخه یزدانی، شعله قدسی لاهوتی است.
عشق با وی آغشته می‏آید، آتش در جانش می‏افکند و او را بسوز و گداز می‏نشاند و به غم مطبوع مبتلا می‏سازد، تلطیف و تجرید کامل می‏کند و همه معشوق می‏ردد.
سر منشأ دل، حضرت الوهیت است، چون انسان با تهذیب و تزکیه و با مراقبت و تصفیه، آئینه دل را زدوده و شفاف سازد، معشوق ازلی در آن رخ می‏نماید و تجلی‏گاه حق می‏گردد، الهام بر آن می‏بارد، رایحه معارف و حقایق از آن متصاعد می‏شود، دل، صدای هاتف را می‏شنود، منقش به مغیبات می‏گردد، عکس به رویان بستان خدا در آن می‏افتد و نقوش ملکوت در او جلوه‏گری می‏کند.
آئینه دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک
هم بینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را هم فراش را
(مثنوی دفتر دوم ص 250 ط نیکلسون)
آری انسان چون توفیق یابد و به تفکر در ملکوت بپردازد و از شوائب طبیعت صافی شود و از لذایذ حسی بگسلد و مواظبت و مراقبت بکار بندد، به قدر احتیاج از اغذیه نصیب ببرد، در دل نماز شب کند و مناجات پر سوز و گداز سر دهد، مصحف عزیز بسیار خواند، با افکار لطیف، تلطیف درون سازد، انواری بر دل او می‏تابد و حقایق در آن به تلألؤ در می‏آید، از الطاف الهی و نفحات غیبی به قدر استعدادش بهره می‏برد. چنین دل زدوده با ملکوت اعلی به مثابه دو آینه روبروی همند صور و نقوش غیبی از آنجا به دل انعکاس می‏یابد و تمثلات روحانی در آن پدید می‏آید و بدین طریق، دل، جام جهان نما می‏گردد.
هر کسی اندازه روشن دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد برو صورت پدید
گر تو گوئی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل ز آن عطاست
(مثنوی دفتر چهارم ص 450 ط نیکلسون)
بعد از این نور بآفاق دهم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
(حافظ)
ابعاد انگیزی و خصیصه منشوری شعر حافظ
بیا و معرفت از من شنو که در سخنم
ز فیض روح قدس نکته سعادت رفت
*
تلقین درس اهل نظر یک اشارت است
کردم اشارتی و مکرر نمی‏کنم
*
حسد چه می‏بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
معانی در کلام لطیف و موزون حافظ در هاله ابهت و عظمت ابهام چهره نهفته در مخمل کنایات ملیح و استعارات دلکش و تشبیهات ظریف خیال‏انگیز، مستور افتاده در سایه روشن ایهام، پوشیده مانده است.بر آویزهای قندیل الفاظ، پرتو افشانده رخ نماهای گوناگون و وجوه متعدد و ابعاد تفکرخیزی پدیدار ساخته است.
نکته‏یابان و حقایق طلبان و دقایق جویان دل به دریا می‏زنند و باعماق شعر حافظ فرو می‏روند اما اغلب سرگشته و حیرت‏زده بیرون می‏آیند و در آب، چنگ، به مهتاب می‏سایند.سیر نزولی معانی و قوس صعودی آن در غزلیات حافظ، مداراتی از فرش تا عرش، از ناسوت تا جبروت جلوه‏گر ساخته، هر کسی بر حسب فهم و میزان ادراک و کشش اندیشه خود به یکی از مدارات آن افتاده، به چرخش می‏پردازد، به زعم خود در دریا کشتی می‏راند و از مدارات دیگر بیخبر می‏ماند و از ظن خود یار او می‏شود و از دید خود سخن می‏گوید.
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‏ها هست بسی محرم اسرار کجاست
مرواریدهای حقایق و معانی در اصداف الفاظ
با عقل و فهم و دانش داد سخن توان داد
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
*
حلاوتی که ترا در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
(حافظ)
جواهر حقایق و مرواریدهای معانی، از دریای نفس ناطقه قدسی می‏تراود و در صدفهای الفاظ و الیاف سخن به تلاءلؤ در می‏آید، معانی، رشحه و فیضان نفس ناطقه و شأنی از شئون اوست، هر اثری حکایتگر از مؤثر خود است که چه میزان استکمال دارد و چه اندازه از نورانیت برخوردار است.
معانی پر عمق متعالی و حقایق و دقایق و رقایق که از نفس ناطقه قدسی حافظ منبعث شده و کلامش را رمزخیز و رازانگیز و لباب از نکات ساخته مبین نفس ناطقه استکمال یافته اوست که با حقایق و کلمات نوری به قدر استعداد، اتحاد پیدا کرده است، چه، سخن، آئینه تمام نماست که متکلم در آن تجلی تام دارد، غزلیات حافظ عظمت و تعالی روحی و پرتو نفس ناطقه متکامل او را انعکاس می‏دهد.
در آخرین تحلیل فلسفی، حقیقت انسان، همان تفکر و تعقل و ادراک و شعور و حقایق و معارف و عشق بدانهاست که در کلام متجلی می‏شود.سرشاری و پرفورانی و عمق‏ناکی و تمام‏مغزی و لغزی سخن مولود روح متعالی و عقل مستفاد و دل غوطه‏ور در عشق و نور و احساس است.کسی که نقش اندیشه را بر نگین کلمات می‏نگارد و معانی را در آئینه الفاظ متجلی میسازد و حقایق را با تعابیر مرتسم می‏کند، همه اینها را داراست، چه، به حکم عقل، فاقد حقایق و معانی، محال است، مبدع و معطی و صورتگر آن باشد.
حافظ دست‏آورد عقل را با ره‏آورد دل، توأمان دارد و آنها را در آثار خود به منصه ظهور و بروز می‏رساند و کتاب تعقل را با قلم موی تخیل رقم می‏زند، به مسائل صخره‏ای و پر صلابت عقلی از عواطف و احساسات و تپش دل، لطافت و طراوت و جوش و هیجان می‏بخشد و در شعله عشق، عقل را می‏گدازد و مذاب عقل و عشق را در قالب شعر، عرضه می‏دارد.
نفس ناطقه انسان در بدایت حدوث خود، قوه‏ای منطبع در ماده است.به قول صدرالمتألهین:گوئی ذات او مرتفع از سنخ ماده است، بر اثر حرکت جوهری که مستمر و پیوسته و متدرج است، از قوه به فعل در می‏آید، به تجرد برزخی و تجرد عقلی می‏رسد و به فوق تجرد، تصاعد می‏کند، به عقل فعال می‏پیوندد و فانی در او می‏گردد.از عقل فعال، به عقل بسیط و روح القدس و لوح محفوظ تعبیر می‏رود، چون نفس، عقل بسیط گردد، همه اشیاء می‏شود.در این صورت خلاق معقولات تفصیلی می‏آید.آری انسان، عقل بسیط فعال می‏گردد و همه معقولات در وی یکی می‏شود، در این مرتبه عاقل و معقول و مدرک و مدرک است و اتحاد عاقل به معقولات است.کسی که رتبت روح‏القدس دارد انسان کامل بشمار می‏رود و فرشتگی می‏یابد.
فیض روح‏القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‏کرد
(حافظ)
گذر کن از بشریت فرشته باش دلا
فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند
(مولوی)
تا چهره گشاید که چگونه انسان منبع حقایق و معانی می‏گردد، سخن را درباره نفس ناطقه قدسی انسان که حقیقت اوست، بسط می‏دهیم:
حکماء و فلاسفه بر آنند که نفس ناطقه انسانی دارای دو جنبه است:عقل نظری و عقل عملی، بر این دو وجهه نفس یا قوای او عقل را به اشتراک لفظی اطلاق می‏کنند، عقل نظری، مبدأ انفعال است و عقل عملی منشأ فعل، با یک وجهه، نفس، به بالا توجه دارد و نظرگاهش مبادی عالیه و مجردات است به اصطلاح متوجه عقل مفارق است که نفس را از نقص بیرون می‏آورد و به کمال سوق می‏دهد، این وجهه نفس را عقل نظری گویند و مراتب آن عبارتند از:عقل هیولائی عقل بالملکه، عقل بالفعل، عقل مستفاد.وجهه دیگر نفس، توجه به فرودین یعنی بدن است که در آن به تصرف می‏پردازد و مکمل بدن محسوب می‏شود و کارش فعل و تأثیر و تکمیل است و این وجهه نفس را عقل عملی گویند.
عقل چیست؟عقل، جوهر مجرد است که از توابع و شئونات موجود دیگر بحساب نمی‏آید و قائم با خود است و به ذات خود واقعی است، از ماده و جسم و خصایص جسم مبراست و بعد و مساحت ندارد و شکل هندسی به خود نمی‏گیرد، از صفات طبیعی چون حرارت و برودت و الوان و طعمها عاری است، تمنیات نفسانی و تصورات محدود به جهان طبیعی بدو راه ندارد، وجهه همت او، تصورات کلی و مراعات مصالح عامه مربوط به نظام کل است، رضای حق در منافع کل عقلانی، هدف اوست.
چون عقل، از سنخ هستی طبیعیات و محسوسات نیست و وجود مجرد است، قابل اشارات حسی نیست و نمی‏توان پرسید سرمنزل عقل کجاست؟آفاق بلند هستی عقل، بسیار مرتفعتر از کرانه جهان جسمانی است، کارش ادراک و تعقل است، با اقتدار خود، بدون واسطه، ادراک و تعقل را انجام می‏دهد.
عقل، دارای مراتبی است، هر یک از این مرتبه‏ها، در حد ذات خود که جوهر عقلی است متمایز از دیگری است.نفس ناطقه را از این لحاظ که استعداد محض است و قابل صور علمی است، عقل هیولانی گویند.این عقل به مثابه آینه است، مستعد است.صور علمی را در خود منعکس سازد.
از اینرو این جنبه نفس را عقل هیولانی گویند که به هیولی و ماده اولی شباهت دارد، چنانکه هیولای اولی جز محض پذیرش و صرف استعداد نیست و مستعد است.صور طبیعی از بسائط و مرکبات را علی الاطلاق بپذیرد و با هر یک از آنها ترکیب اتحادی در وجود داشته باشد.ماده و صورت، دو حیثیت از هم متمایزند اما در جهان عینی، ترکیب اتحادی دارند نه انضمامی، و یکی به حساب می‏آیند.هرگز بین آنها تفرقه نیست.چه، صورت، عین فعلیت است و هیولی، صرف قوه و استعداد، فعلیت و تحصل هیولی با صورت است.بدون صورت هیولی در جهان خارج، ظهور و جلوه‏ای ندارد، آنکه او را با تحقق و فعلیت می‏آراید، صورت است.
عقل هیولانی نیز صرف قوه و استعداد است و با پذیرش صور علمی، به مرحله فعلیت و تحصل و تحقق می‏رسد و با آن ترکیب اتحادی پیدا می‏کند.عقل هیولانی، ما به الامتیاز انسان از حیوان است.چه، حیوان، فاقد قوه و استعداد کمال عقلی است.مرتبه دیگر از مراتب عقل، بعد از عقل هیولانی، عقل بالملکه است که جوهر برتر از عقل هیولانی است، چه، در این مرحله، قمستی از استعداد و قوه محض کمال عقلانی به تدریج فعلیت و تحصل می‏یابد.آراستگی به فعلیت و پیراستگی از قوه، کمال است.
دریافت بدیهیات اولیه که از آن به معقولات اولی نیز تعبیر می‏کنند، شأن عقل بالملکه است.
در این مرحله نفس، آن اقتدار را ندارد که برهان، بنیان نهد و استنباط را برتابد و با ترتیب دادن معلومات، به کشف مجهول، دست یابد.
مرتبه دیگر عقل، بعد از عقل بالملکه عقل بالفعل است، در این مرحله، قوه و استدلال کمال عقلانی، جملگی به فعلیت و تحقق می‏پیوندد و نفس، پر توان می‏گردد و بنای بلند استدلال را پی می‏افکند و به نیروی برهان و استدلال منطقی متقن، مجهولات علمی و نظریات را از مبادی بدیهی واضح و معلومات بدست می‏آورد.
اگر چه در این مقام، همه قوه عقلی به فعلیت رسیده و متحقق گردیده ولی استدلالها از خطا مصون نیست، چون بر اثر تعلق نفس به بدن، علایق مادی هنوز باقی است.و آئینه تمام نمای اندیشه، بطور کامل از زنگار جهان حسی و خیالی زوده نیست و قله مرتفع و نقطه اوج ترقی عقلی، عقل مستفاد است.
حضور بالفعل معقولات را در نزد گوهر نفس، عقل مستفاد گویند.در این مرحله، سیمای اندیشه، از سایه ناسوت کاملا سترده است و شفافیت لاهوتی دارد و حضور معقولات محض است و شهاب اندیشه دیو اشتباه و خطا را رانده است، غفلت و اشتباه بدین مقام راه ندارد.قطع این مراحل جز بالهام و هدایت حق میسر نیست.همه این مقدمات و مراحل، در نفس آمادگی و قابلیت بوجود می‏آورد تا فیض را از مفیضش دریابد و فیض‏یاب گردد.
این سلوک علمی نظری است که اندیشه جوانه می‏زند و به گل و شکوفه می‏نشیند و به بار می‏آید و ثمر می‏دهد.
اما سلوک عملی این است که سالک در پرتو شرایع حق و احکام الهی به تطهیر و تهذیب ظاهر می‏پردازد و به تجلیه آن همت می‏گمارد و باطن را از خویهای پلید و صفات نکوهیده و لجن رذایل اخلاقی عفن تخلیه می‏نماید و سپس با الهام حق تعالی به تحلیه درون با صور قدسی می‏پردازد و دل را گلسرای فضایل می‏کند، عطر و رنگ الهی بخود می‏گیرد و عشق حق در دل مشتعل می‏شود و شعله شعله زبانه می‏کشد، در این حال، دل دهانه آتشفشان می‏گردد و کارروی افروختن و سوختن و جامه دریدن است، با بال شعله عشق، به حریم شهود نزدیک می‏شود و فنای فی اللهی پیدا می‏کند، از حضیض نقص و خسران باوج کمال و عرفان ارتقاء می‏یابد و به مجاورت رحمان نایل می‏آید، در این مقام مستغرق جمال یار است او در جهان عشق و نور، با می و معشوق بسر می‏برد و حیات طیبه دارد و با وصل دوست، دست در آغوش است.
عشق آن شعله‏ست که چون بر فروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگرز آن پس که بعد لا چه ماند
ماند الا اللّه باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت
خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیده احول مبین
(مثنوی ج 5 ص 39)
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریایی است قعرش ناپدید
قطرهای قحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است خرد
(مثنوی ج 5 ص 174)
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهی در عشق او چون بود فرد
پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی داد می افلاک را
(مثنوی ج 5 ص 175)
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
زآنک تاریخ قیامت را حد است
حد کجا آنجا که وصف ایزد است
عشق را پانصد پرست و هر پری
از فراز عشق تا تحت الثری
زاهد با ترس می‏تازد بپا
عاشقان پران‏تر از برق و هوا
(مثنوی ج 5 ص 139)
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
*
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
*
عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
*
عشقت نه سرسری است که از سر بدر شود
مهرت نه عارضی است که جای دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان بدر شود
*
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
*
تا«نفخت فیه من روحی»شنیدم شد یقین
بر من این معنی که ز آن وی و او ز آن ماست
هر دلی را اطلاعی نیست بر اسرار عشق
محرم این سر معنی‏دار علوی جان ماست
*
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها بری ار این سفر توانی کرد
*
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‏ای است که در آسمان گرفت
*
بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
(حافظ)
منابع الهام حافظ
هر که آئینه صافی نشد از زنگ هوا
دیده‏اش قابل رخساره حکمت نبود
*
تو کز سرای طبیعت نمی‏روی بیرون
کجا بکوی حقیقت گذر توانی کرد
چنانکه نگاشتیم، هر اثری صدور و تجلی مؤثر خود است و کمال و دارایی او را واجد است، کمال هر اثر، مبین کمال مؤثر اوست.سخن کامل العیار و دارای ابعاد حافظ که دقایق حکمت و لطایف عرفان و اشارات قرآن و مضامین روایات را در بر دارد، حکایت می‏کند که از نفس ناطقه قدسی متعالی متکامل منبعث شده است که با دو بال عقل و عشق، در فضای کتاب تکوینی آفاقی و کتاب تکوینی انفسی و کتاب تدوینی پرواز کرده و از آن منابع ملهم شده، از وجود رابط و مستقل و از فلسفه حیات سخن رانده.
خداشناسی، هستی شناسی، انسان‏شناسی را مطرح ساخته است.در مسائل پر عمق و نکات باریک که پیر خرد تحیر زده مانده از عشق مدد جسته است.
دل چو از پیر خرد نقد معانی می‏جست
عشق می‏گفت بشرح آنچه بر او مشکل بود
حکمای متأله و فلاسفه بلندنظر به آفاق و انفس نظر دارند و آیات حق را در آنها نظاره‏گرند، با آثار قدرت حق تعالی به وجوب وجود و ذاتش استدلال می‏کنند و با انوار حکمتش به تقدس اسما و صفاتش استشهاد می‏نمایند.چه، هستی آسمانها و زمین و امکان و حرکات آنها دلایل انیت اوست.و اتقان و انتظامشان شواهد معرفت و ربوبیت حق است.
قرآن کریم و کتاب مبین بدین نمط اشاره‏گر است:«سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق»(سوره فصلت 41/53)در این موقع برای آنان چهره می‏گشاید که حق اوست، همه هستی و کمالات وجود را مستغرق در وجود و کمالات وجود حق می‏یابند، بلکه می‏بینند همه هستی و کمال، لمعه‏ای از لمعات نور و جلوه‏ای از جلوات ظهور حق است.
حافظ نیز در پرتو حکمت و عرفان این طریق را در پیش گرفته است و از حکمت و عرفان و قرآن بهره جسته است.
خوشتر است نظر دو تن از علماء ژرف‏اندیش عالی مقام را نسبت به حافظ زیب مقال سازیم:
یکی میرسید شریف علامه گرگانی، معاصر حافظ و استاد وی و صاحب کتب عدیده معتبر است.گویند میر سید شریف خوش نداشت در محفل درسش شعر خوانده شود، اگر کسی شعر می‏خواند می‏فرمود:«عوض این ترهات به فلسفه و حکمت بپردازید»اما چون حافظ در حلقه درسش حضور می‏یافت خطاب به او می‏گفت: «بر شما چه الهام شده است غزل خود را بخوانید»شاگردانش متحیرانه و معترضانه، راز آن منع و این اشتیاق را از وی جویا شدند.میر، در پاسخ فرمود: «شعر حافظ الهامات و حدیث قدسی و لطایف حکمی و نکات قرآنی است».
دیگری حکیم متأله معاصر، مفسر کبیر قرآن، علامه سید محمد حسین طباطبائی است.جناب احمد احمدی در یادنامه علامه طباطبائی از انتشارات موسسه مطالعات علمی و فرهنگی صفحه 175 چنین می‏نگارند:
«استاد به دیوان حافظ و اشعار آن علاقه خاصی داشتند و بعضی اوقات وقتی در محضرشان یکی از اشعار والای حافظ خوانده می‏شد، ایشان آن را تفسیر می‏کردند، ولی باز هم حدود را کاملا حفظ می‏کردند تا عرفان، عرفان باشد و فلسفه، فلسفه، به یاد دارم که ایشان می‏فرمودند:مدتها بود که برای من مساله رابطه واجب و ممکن خوب روشن نبود و با اینکه می‏دانستم واجب الوجود، واجب الوجود است و ممکن الوجود، ممکن الوجود، رابطه این دو با یکدیگر مبهم بود تا اینکه به این غزل حافظ برخورد کردم و مطلب برایم روشن شد:
پیش از اینت بیش ز این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یا د باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
و دانستم که به هر حال وجود سراپا نیاز ممکن هر چند به هر حال وجود است، وابسته به اشتیاق و عشق واجب الوجود می‏باشد و یا بارها غزل معروف:
الا ای آهوی وحشی کجائی
مرا با تست چندین آشنائی
دو تنها و دو سرگردان دو بی‏کس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
را میخواندند و آن را بر اساس موازین عرفانی بسیار خوب معنی می‏کردند و همواره شدیدا تحت تأثیر این ابیات قرار می‏گرفتند.»
علم پوست و صدف
غزالی، در جواهر القرآن تعبیر جذاب و زیبایی دارد بدین مضمون:مرواریدهای معانی، در آغوش صدفهای الفاظ چهره نهفته‏اند، عده‏ای در نمای بیرونی صدف به وارسی می‏پردازند و بدان اشتغال می‏ورزند، این علم پوست است و قشر کاوی است.جمعی دیگر، گامی فراتر می‏نهند و آنسوی صدف و پوست را که به معانی پیوسته است، در مد نظر و مطالعه می‏گیرند و اندکی به حریم معانی نزدیک می‏شوند، این نیز علم پوست است.
برای مرواریدیابی و لب شکاری باید قشر الفاظ را شکافت تا به کنه معانی دست یافت.بسا حافظ پژوهانی که از مغز و معانی بجز قشری، نصیب آنها نشده است.
تجانس مدرک با مدرک جهت حصول ادراک
یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید عروسان معانی را
(مولوی)
ادراک صاحب معرفتان و اهل معانی و بلندنظران و به بحر عشق و عرفان مستغرقان که در سایه قرآن بسر برده، عشق و نور خورده‏اند و از علوم حقه و معارف الهیه فیض‏یاب گشته‏اند، از شعشعه پرتو ذات بیخود شده، از جام تجلی صفات باده نوشیده‏اند، عمدلی و همدوشی و تجانس با آنان را می‏طلبد.
باید وادی به وادی راه کمال را پیمود و به جهان آنان راه یافت و بحریمشان نزدیک گردید و در قلل شامخ عرفان و معرفت با آنان به معانقه روحی پرداخت و ضربان قلبشان را در خود جاری ساخت و به ادراکشان دست یافت.
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
تا دل با رشته ظریف مخملین عشق بدل آنان پیوند نیابد و انسان در چشمه نور و عشق و عرفان غسل نزند و طهارت و قداست پیدا نکند نمی‏تواند به کنه معانی بلند کلامشان برسد.
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گر چه با من می‏نشینی چون چنینی سود نیست
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست
(مولوی)

تبلیغات