جام جهان نما در شعر حافظ
آرشیو
چکیده
متن
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
*
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج، خود آنجا چه حاجتست
(حافظ)
خواجه ما که زنده ابد است
شعرا را گل سر سبد است
شاعر آسمانیش دانم
زنده جاودانیش خوانم
سحر باشد لسان او لاریب
راستی راستی لسان الغیب
خواجه قرآن به سینه داشته است
گوهر آبگینه داشته است
سینه گنجینه کلام خداست
خواجه آیینه خدای نماست
در خربات او علی ساقی است
مستی خواجه تا ابد باقی است
خضر، دردی کش قرابه اوست
گنج توحید در خرابه اوست
خواجه، فوق بشر زده خرگاه
ملکوتش حجاب چهره ماه
مکتب اوست در مقام ملک
بشریت به مکتبش کودک
فاش گوئیم شاعر عرفاست
هر سری را بفهم او نه سزاست
(شهریار)
خورشیدهای جانافروز معانی در منطقة البروج اندیشه حافظ، از آفاق بلند دقایق حکمت، اشارات قرآن، لطایف عرفان، از مطلع دل لباب از عشق و ایمان سر بر زده، بر ملون آبگینههای قصر غزلیاتش که جادوست، اشعه افشانده، رنگهای زمردی، یاقوتی، زری، سرخ گلی، آبی آسمانی بدیع، طرفه طیفهای خیالانگیز رؤیا پرور ایجاد کرده، انظار نظارگیان را بخود منعطف ساخته است.
تابش عشق و فیضان عواطف ناب و احساسات شعلهور جوشیده از اعماق دل نورانی و آغشته بپرتو الهام و فیض ربانی حافظ، در بستر بلور و آینه کلمات و جواهر الفاظ و تعابیرش با جلوات معنی خیزی نمایان است، هر غزلش به کهکشان ستاره افشان میماند، بیت بیت آن، رویش و زایش دامن دامن ستاره است.که دوایر نور و درخشش، برانگیخته است.
چه، حافظ در جهان تلفیق الفاظ و ترکیب کلمات وصوع کلام و ابداع سخن، در اوج فلک فصاحت و بلاغت و در چکاد اثیری هنر قرار دارد، نگینتراشی، مرصعسازی، عقد مروارید بندی، مرجان کاری میکند، با سرپنجه طبع آتشین لطیف، چنان ظریف و مستحکم و دقیق کلمات را بهم جوش میدهد و میپیوندند و مصرعها و ابیات را میپردازد.غزل غزلش چون ستاره زهره و عقد ثریا بتلاءلاء در میآید.
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک، عقد ثریا را
ایقاع موسیقی سحن و طنین خوش الفاظ و آهنگ کلمات و جرس حروف، در جو غزلیات حافظ، امواج پرنیانی بزم سکرانگیزی چو نسیم عطربار، بر میانگیزد که تارهای عواطف و احساسات را میلرزاند و جان و دل را به اهتزاز در میآورد.
نگارگری و تصویرپردازی و تابلوسازی و نقشآفرینی و هنر تجسمی حافظ حیرتآور است.این طراز بند ظرایف کار، با کلک خیالانگیز بر مخمل خوش نمای الفاظ، منیاتور، مینگارد و هزاران نقش در آینهبندان عبارات متجلی میسازد که صورتگران چین را به تحیر وامیدارد.
حافظ خود، جام جهان نماست
در هستی انسان، عجایب قدرت حق، متجلی است، ملتقای ناسوت و لاهوت و جلوهگاه حقایق ملک و ملکوت است.هویت گسترده از فرش به عرش است.همه مراتب عینی و مثالی و حسی را داراست، در فطرت او، استعداد کامل انسانی که بعقل قرآنی موسوم است و جامع همه اشیاء و حقایق و اوصاف و احکام آن است، ابداع گردیده که بیان و نطق ظاهری از آن عقل قرآنی باطنی حکایت میکند.
صدرالمتألهین شیرازی آن حکیم عارف و عارف حکیم، اندیشه پر فیضان و عقل جوشان، در طلیعه کتاب اسفار خود این نکته را نقش میزند:
«هستی انسان به مثابه معجونی به دو آمیزه آغشته است و از دو عنصر سرشته است، یکی صورت معنوی امری است که از جهان ابداع است که جهان عقول و ارواح است، و دیگری عنصر و ماده حسی است که از جهان خلق و کون و فساد است.پس در نهاد هستی انسان، سرشتگی از لاهوت و ناسوت جلوهگری دارد، نفس انسان، دارای دو جهت تعلقی و تجردی است، به ماده تعلق پیدا کردن و از آن رهیدن و به عقل و خرد گرایش داشتن، خصیصه سرشتی انسان است، از این دو جهت نفس انسانی و دو گونگی بنیان هستی او که عقلانی و تفکری و جسمانی و تحرکی است، دو نوع حکمت منبعث گردیده، حکمت نظری تجردی و حکمت عملی تعلقی، تا تکامل آن دو قوه با این دو حکمت تحقق یابد.
بر اثر تکامل قوه نظری و قوه عملی نفس ناطقه، انسان، جام جهان نما میردد.کمال قوه عالمه یعنی قوه نظری یا عقل نظری آنگاه تحقق مییابد که به حقایق موجودات آنطور که هستند معرفت رساند، و بقدر وسع انسانی از سر تحقیق با براهین بوجود آنها حکم نماید، و صور و نقوش حقایق عینی در نفس ناطقه منعکس گردد و صورت کل عالم در او جلوهگر آید، تا جهان عقلانی موازی عالم خارجی عینی گردد و نظام معقول کل عالم، در آن ارتسام یابد، صور اشیاء و نقوش حقایق عینی که در آئینه عقل مرتسم میگردد، ادراک و شناخت و علم حصولی است.
علم حصولی ارتسامی، به تصور و تصدیق انقسام مییابد، علوم تصوری و تصدیقئی که انسان از جهان عینی بیرون از ذهن و از دنیای اطراف خود و از آفاق وانفس فرا چنگ میآورد، ادراکات و شناختهایی هستند که پیوند«این همانی»او را با هستی و ارتباط هستی را با انسان برقرار میسازند.
انسان حکمتورز اندیشهگر تعقل آشنا، این اقتدار را دارد که در یک آن، کل هستی عینی و مراتب صعودی و نزولی آن را از لاهوت تا جبروت، از جبروت تا ملکوت و ناسوت به جهان هستی علمی تبدیل ساخته، در قضاوت گاه عقل تجلی دهد و عالم عقلانی مساوی با جهان هستی عینی گردد و بدینگونه جام جهان نما شود.
سیر و سلوک علمی انسان در سایه حکمت، از مبدأ کل آغاز گشته، به جواهر شریف روحانی مطلق، سپس به روحانی متعلق که یک گونه تعلق به ابدان دارند و پس از آن به اجسام علوی با هیأت و قوای آن منتهی میشود.
بهمین نسق به استیفای هیأت کل هستی در خود میپردازد، نفس ناطقه قدسی انسان کمال خاص خود را در مییابد و عالم عقلی میگردد، که صورت کل هستی در آن مرتسم و به حکم اتحاد عقل و عاقل و معقول انسان بدین طریق از یک وجود طبیعی جزئی به جهانی عقلانی، مبدل میگردد.
صفحه نفس او، به تصاویر و نقوش هستی با همان نظام و زیبایی مخصوصی که دارد آغشته میشود و انسان به مجرد و عقلی تحول مییابد که با جهان عینی در صورت(نه در ماده)مشابهت دارد.و این مطلوب نهایی در تکامل انسانی است.
جام جهان نمایی انسان از راه دل
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
(حافظ)
حقیقت آدمی، نفس ناطقه قدسی اوست که از آن به روح و جان و دل تعبیر میکنند.انسان، همان نفس ناطقه است.دل او گوهر ربانی، راز الهی، لطیفه ملکوتی، نفخه یزدانی، شعله قدسی لاهوتی است.
عشق با وی آغشته میآید، آتش در جانش میافکند و او را بسوز و گداز مینشاند و به غم مطبوع مبتلا میسازد، تلطیف و تجرید کامل میکند و همه معشوق میردد.
سر منشأ دل، حضرت الوهیت است، چون انسان با تهذیب و تزکیه و با مراقبت و تصفیه، آئینه دل را زدوده و شفاف سازد، معشوق ازلی در آن رخ مینماید و تجلیگاه حق میگردد، الهام بر آن میبارد، رایحه معارف و حقایق از آن متصاعد میشود، دل، صدای هاتف را میشنود، منقش به مغیبات میگردد، عکس به رویان بستان خدا در آن میافتد و نقوش ملکوت در او جلوهگری میکند.
آئینه دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک
هم بینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را هم فراش را
(مثنوی دفتر دوم ص 250 ط نیکلسون)
آری انسان چون توفیق یابد و به تفکر در ملکوت بپردازد و از شوائب طبیعت صافی شود و از لذایذ حسی بگسلد و مواظبت و مراقبت بکار بندد، به قدر احتیاج از اغذیه نصیب ببرد، در دل نماز شب کند و مناجات پر سوز و گداز سر دهد، مصحف عزیز بسیار خواند، با افکار لطیف، تلطیف درون سازد، انواری بر دل او میتابد و حقایق در آن به تلألؤ در میآید، از الطاف الهی و نفحات غیبی به قدر استعدادش بهره میبرد. چنین دل زدوده با ملکوت اعلی به مثابه دو آینه روبروی همند صور و نقوش غیبی از آنجا به دل انعکاس مییابد و تمثلات روحانی در آن پدید میآید و بدین طریق، دل، جام جهان نما میگردد.
هر کسی اندازه روشن دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد برو صورت پدید
گر تو گوئی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل ز آن عطاست
(مثنوی دفتر چهارم ص 450 ط نیکلسون)
بعد از این نور بآفاق دهم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
(حافظ)
ابعاد انگیزی و خصیصه منشوری شعر حافظ
بیا و معرفت از من شنو که در سخنم
ز فیض روح قدس نکته سعادت رفت
*
تلقین درس اهل نظر یک اشارت است
کردم اشارتی و مکرر نمیکنم
*
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
معانی در کلام لطیف و موزون حافظ در هاله ابهت و عظمت ابهام چهره نهفته در مخمل کنایات ملیح و استعارات دلکش و تشبیهات ظریف خیالانگیز، مستور افتاده در سایه روشن ایهام، پوشیده مانده است.بر آویزهای قندیل الفاظ، پرتو افشانده رخ نماهای گوناگون و وجوه متعدد و ابعاد تفکرخیزی پدیدار ساخته است.
نکتهیابان و حقایق طلبان و دقایق جویان دل به دریا میزنند و باعماق شعر حافظ فرو میروند اما اغلب سرگشته و حیرتزده بیرون میآیند و در آب، چنگ، به مهتاب میسایند.سیر نزولی معانی و قوس صعودی آن در غزلیات حافظ، مداراتی از فرش تا عرش، از ناسوت تا جبروت جلوهگر ساخته، هر کسی بر حسب فهم و میزان ادراک و کشش اندیشه خود به یکی از مدارات آن افتاده، به چرخش میپردازد، به زعم خود در دریا کشتی میراند و از مدارات دیگر بیخبر میماند و از ظن خود یار او میشود و از دید خود سخن میگوید.
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
مرواریدهای حقایق و معانی در اصداف الفاظ
با عقل و فهم و دانش داد سخن توان داد
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
*
حلاوتی که ترا در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
(حافظ)
جواهر حقایق و مرواریدهای معانی، از دریای نفس ناطقه قدسی میتراود و در صدفهای الفاظ و الیاف سخن به تلاءلؤ در میآید، معانی، رشحه و فیضان نفس ناطقه و شأنی از شئون اوست، هر اثری حکایتگر از مؤثر خود است که چه میزان استکمال دارد و چه اندازه از نورانیت برخوردار است.
معانی پر عمق متعالی و حقایق و دقایق و رقایق که از نفس ناطقه قدسی حافظ منبعث شده و کلامش را رمزخیز و رازانگیز و لباب از نکات ساخته مبین نفس ناطقه استکمال یافته اوست که با حقایق و کلمات نوری به قدر استعداد، اتحاد پیدا کرده است، چه، سخن، آئینه تمام نماست که متکلم در آن تجلی تام دارد، غزلیات حافظ عظمت و تعالی روحی و پرتو نفس ناطقه متکامل او را انعکاس میدهد.
در آخرین تحلیل فلسفی، حقیقت انسان، همان تفکر و تعقل و ادراک و شعور و حقایق و معارف و عشق بدانهاست که در کلام متجلی میشود.سرشاری و پرفورانی و عمقناکی و تماممغزی و لغزی سخن مولود روح متعالی و عقل مستفاد و دل غوطهور در عشق و نور و احساس است.کسی که نقش اندیشه را بر نگین کلمات مینگارد و معانی را در آئینه الفاظ متجلی میسازد و حقایق را با تعابیر مرتسم میکند، همه اینها را داراست، چه، به حکم عقل، فاقد حقایق و معانی، محال است، مبدع و معطی و صورتگر آن باشد.
حافظ دستآورد عقل را با رهآورد دل، توأمان دارد و آنها را در آثار خود به منصه ظهور و بروز میرساند و کتاب تعقل را با قلم موی تخیل رقم میزند، به مسائل صخرهای و پر صلابت عقلی از عواطف و احساسات و تپش دل، لطافت و طراوت و جوش و هیجان میبخشد و در شعله عشق، عقل را میگدازد و مذاب عقل و عشق را در قالب شعر، عرضه میدارد.
نفس ناطقه انسان در بدایت حدوث خود، قوهای منطبع در ماده است.به قول صدرالمتألهین:گوئی ذات او مرتفع از سنخ ماده است، بر اثر حرکت جوهری که مستمر و پیوسته و متدرج است، از قوه به فعل در میآید، به تجرد برزخی و تجرد عقلی میرسد و به فوق تجرد، تصاعد میکند، به عقل فعال میپیوندد و فانی در او میگردد.از عقل فعال، به عقل بسیط و روح القدس و لوح محفوظ تعبیر میرود، چون نفس، عقل بسیط گردد، همه اشیاء میشود.در این صورت خلاق معقولات تفصیلی میآید.آری انسان، عقل بسیط فعال میگردد و همه معقولات در وی یکی میشود، در این مرتبه عاقل و معقول و مدرک و مدرک است و اتحاد عاقل به معقولات است.کسی که رتبت روحالقدس دارد انسان کامل بشمار میرود و فرشتگی مییابد.
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
(حافظ)
گذر کن از بشریت فرشته باش دلا
فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند
(مولوی)
تا چهره گشاید که چگونه انسان منبع حقایق و معانی میگردد، سخن را درباره نفس ناطقه قدسی انسان که حقیقت اوست، بسط میدهیم:
حکماء و فلاسفه بر آنند که نفس ناطقه انسانی دارای دو جنبه است:عقل نظری و عقل عملی، بر این دو وجهه نفس یا قوای او عقل را به اشتراک لفظی اطلاق میکنند، عقل نظری، مبدأ انفعال است و عقل عملی منشأ فعل، با یک وجهه، نفس، به بالا توجه دارد و نظرگاهش مبادی عالیه و مجردات است به اصطلاح متوجه عقل مفارق است که نفس را از نقص بیرون میآورد و به کمال سوق میدهد، این وجهه نفس را عقل نظری گویند و مراتب آن عبارتند از:عقل هیولائی عقل بالملکه، عقل بالفعل، عقل مستفاد.وجهه دیگر نفس، توجه به فرودین یعنی بدن است که در آن به تصرف میپردازد و مکمل بدن محسوب میشود و کارش فعل و تأثیر و تکمیل است و این وجهه نفس را عقل عملی گویند.
عقل چیست؟عقل، جوهر مجرد است که از توابع و شئونات موجود دیگر بحساب نمیآید و قائم با خود است و به ذات خود واقعی است، از ماده و جسم و خصایص جسم مبراست و بعد و مساحت ندارد و شکل هندسی به خود نمیگیرد، از صفات طبیعی چون حرارت و برودت و الوان و طعمها عاری است، تمنیات نفسانی و تصورات محدود به جهان طبیعی بدو راه ندارد، وجهه همت او، تصورات کلی و مراعات مصالح عامه مربوط به نظام کل است، رضای حق در منافع کل عقلانی، هدف اوست.
چون عقل، از سنخ هستی طبیعیات و محسوسات نیست و وجود مجرد است، قابل اشارات حسی نیست و نمیتوان پرسید سرمنزل عقل کجاست؟آفاق بلند هستی عقل، بسیار مرتفعتر از کرانه جهان جسمانی است، کارش ادراک و تعقل است، با اقتدار خود، بدون واسطه، ادراک و تعقل را انجام میدهد.
عقل، دارای مراتبی است، هر یک از این مرتبهها، در حد ذات خود که جوهر عقلی است متمایز از دیگری است.نفس ناطقه را از این لحاظ که استعداد محض است و قابل صور علمی است، عقل هیولانی گویند.این عقل به مثابه آینه است، مستعد است.صور علمی را در خود منعکس سازد.
از اینرو این جنبه نفس را عقل هیولانی گویند که به هیولی و ماده اولی شباهت دارد، چنانکه هیولای اولی جز محض پذیرش و صرف استعداد نیست و مستعد است.صور طبیعی از بسائط و مرکبات را علی الاطلاق بپذیرد و با هر یک از آنها ترکیب اتحادی در وجود داشته باشد.ماده و صورت، دو حیثیت از هم متمایزند اما در جهان عینی، ترکیب اتحادی دارند نه انضمامی، و یکی به حساب میآیند.هرگز بین آنها تفرقه نیست.چه، صورت، عین فعلیت است و هیولی، صرف قوه و استعداد، فعلیت و تحصل هیولی با صورت است.بدون صورت هیولی در جهان خارج، ظهور و جلوهای ندارد، آنکه او را با تحقق و فعلیت میآراید، صورت است.
عقل هیولانی نیز صرف قوه و استعداد است و با پذیرش صور علمی، به مرحله فعلیت و تحصل و تحقق میرسد و با آن ترکیب اتحادی پیدا میکند.عقل هیولانی، ما به الامتیاز انسان از حیوان است.چه، حیوان، فاقد قوه و استعداد کمال عقلی است.مرتبه دیگر از مراتب عقل، بعد از عقل هیولانی، عقل بالملکه است که جوهر برتر از عقل هیولانی است، چه، در این مرحله، قمستی از استعداد و قوه محض کمال عقلانی به تدریج فعلیت و تحصل مییابد.آراستگی به فعلیت و پیراستگی از قوه، کمال است.
دریافت بدیهیات اولیه که از آن به معقولات اولی نیز تعبیر میکنند، شأن عقل بالملکه است.
در این مرحله نفس، آن اقتدار را ندارد که برهان، بنیان نهد و استنباط را برتابد و با ترتیب دادن معلومات، به کشف مجهول، دست یابد.
مرتبه دیگر عقل، بعد از عقل بالملکه عقل بالفعل است، در این مرحله، قوه و استدلال کمال عقلانی، جملگی به فعلیت و تحقق میپیوندد و نفس، پر توان میگردد و بنای بلند استدلال را پی میافکند و به نیروی برهان و استدلال منطقی متقن، مجهولات علمی و نظریات را از مبادی بدیهی واضح و معلومات بدست میآورد.
اگر چه در این مقام، همه قوه عقلی به فعلیت رسیده و متحقق گردیده ولی استدلالها از خطا مصون نیست، چون بر اثر تعلق نفس به بدن، علایق مادی هنوز باقی است.و آئینه تمام نمای اندیشه، بطور کامل از زنگار جهان حسی و خیالی زوده نیست و قله مرتفع و نقطه اوج ترقی عقلی، عقل مستفاد است.
حضور بالفعل معقولات را در نزد گوهر نفس، عقل مستفاد گویند.در این مرحله، سیمای اندیشه، از سایه ناسوت کاملا سترده است و شفافیت لاهوتی دارد و حضور معقولات محض است و شهاب اندیشه دیو اشتباه و خطا را رانده است، غفلت و اشتباه بدین مقام راه ندارد.قطع این مراحل جز بالهام و هدایت حق میسر نیست.همه این مقدمات و مراحل، در نفس آمادگی و قابلیت بوجود میآورد تا فیض را از مفیضش دریابد و فیضیاب گردد.
این سلوک علمی نظری است که اندیشه جوانه میزند و به گل و شکوفه مینشیند و به بار میآید و ثمر میدهد.
اما سلوک عملی این است که سالک در پرتو شرایع حق و احکام الهی به تطهیر و تهذیب ظاهر میپردازد و به تجلیه آن همت میگمارد و باطن را از خویهای پلید و صفات نکوهیده و لجن رذایل اخلاقی عفن تخلیه مینماید و سپس با الهام حق تعالی به تحلیه درون با صور قدسی میپردازد و دل را گلسرای فضایل میکند، عطر و رنگ الهی بخود میگیرد و عشق حق در دل مشتعل میشود و شعله شعله زبانه میکشد، در این حال، دل دهانه آتشفشان میگردد و کارروی افروختن و سوختن و جامه دریدن است، با بال شعله عشق، به حریم شهود نزدیک میشود و فنای فی اللهی پیدا میکند، از حضیض نقص و خسران باوج کمال و عرفان ارتقاء مییابد و به مجاورت رحمان نایل میآید، در این مقام مستغرق جمال یار است او در جهان عشق و نور، با می و معشوق بسر میبرد و حیات طیبه دارد و با وصل دوست، دست در آغوش است.
عشق آن شعلهست که چون بر فروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگرز آن پس که بعد لا چه ماند
ماند الا اللّه باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت
خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیده احول مبین
(مثنوی ج 5 ص 39)
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریایی است قعرش ناپدید
قطرهای قحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است خرد
(مثنوی ج 5 ص 174)
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهی در عشق او چون بود فرد
پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی داد می افلاک را
(مثنوی ج 5 ص 175)
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
زآنک تاریخ قیامت را حد است
حد کجا آنجا که وصف ایزد است
عشق را پانصد پرست و هر پری
از فراز عشق تا تحت الثری
زاهد با ترس میتازد بپا
عاشقان پرانتر از برق و هوا
(مثنوی ج 5 ص 139)
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
*
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
*
عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
*
عشقت نه سرسری است که از سر بدر شود
مهرت نه عارضی است که جای دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان بدر شود
*
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
*
تا«نفخت فیه من روحی»شنیدم شد یقین
بر من این معنی که ز آن وی و او ز آن ماست
هر دلی را اطلاعی نیست بر اسرار عشق
محرم این سر معنیدار علوی جان ماست
*
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها بری ار این سفر توانی کرد
*
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعلهای است که در آسمان گرفت
*
بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
(حافظ)
منابع الهام حافظ
هر که آئینه صافی نشد از زنگ هوا
دیدهاش قابل رخساره حکمت نبود
*
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا بکوی حقیقت گذر توانی کرد
چنانکه نگاشتیم، هر اثری صدور و تجلی مؤثر خود است و کمال و دارایی او را واجد است، کمال هر اثر، مبین کمال مؤثر اوست.سخن کامل العیار و دارای ابعاد حافظ که دقایق حکمت و لطایف عرفان و اشارات قرآن و مضامین روایات را در بر دارد، حکایت میکند که از نفس ناطقه قدسی متعالی متکامل منبعث شده است که با دو بال عقل و عشق، در فضای کتاب تکوینی آفاقی و کتاب تکوینی انفسی و کتاب تدوینی پرواز کرده و از آن منابع ملهم شده، از وجود رابط و مستقل و از فلسفه حیات سخن رانده.
خداشناسی، هستی شناسی، انسانشناسی را مطرح ساخته است.در مسائل پر عمق و نکات باریک که پیر خرد تحیر زده مانده از عشق مدد جسته است.
دل چو از پیر خرد نقد معانی میجست
عشق میگفت بشرح آنچه بر او مشکل بود
حکمای متأله و فلاسفه بلندنظر به آفاق و انفس نظر دارند و آیات حق را در آنها نظارهگرند، با آثار قدرت حق تعالی به وجوب وجود و ذاتش استدلال میکنند و با انوار حکمتش به تقدس اسما و صفاتش استشهاد مینمایند.چه، هستی آسمانها و زمین و امکان و حرکات آنها دلایل انیت اوست.و اتقان و انتظامشان شواهد معرفت و ربوبیت حق است.
قرآن کریم و کتاب مبین بدین نمط اشارهگر است:«سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق»(سوره فصلت 41/53)در این موقع برای آنان چهره میگشاید که حق اوست، همه هستی و کمالات وجود را مستغرق در وجود و کمالات وجود حق مییابند، بلکه میبینند همه هستی و کمال، لمعهای از لمعات نور و جلوهای از جلوات ظهور حق است.
حافظ نیز در پرتو حکمت و عرفان این طریق را در پیش گرفته است و از حکمت و عرفان و قرآن بهره جسته است.
خوشتر است نظر دو تن از علماء ژرفاندیش عالی مقام را نسبت به حافظ زیب مقال سازیم:
یکی میرسید شریف علامه گرگانی، معاصر حافظ و استاد وی و صاحب کتب عدیده معتبر است.گویند میر سید شریف خوش نداشت در محفل درسش شعر خوانده شود، اگر کسی شعر میخواند میفرمود:«عوض این ترهات به فلسفه و حکمت بپردازید»اما چون حافظ در حلقه درسش حضور مییافت خطاب به او میگفت: «بر شما چه الهام شده است غزل خود را بخوانید»شاگردانش متحیرانه و معترضانه، راز آن منع و این اشتیاق را از وی جویا شدند.میر، در پاسخ فرمود: «شعر حافظ الهامات و حدیث قدسی و لطایف حکمی و نکات قرآنی است».
دیگری حکیم متأله معاصر، مفسر کبیر قرآن، علامه سید محمد حسین طباطبائی است.جناب احمد احمدی در یادنامه علامه طباطبائی از انتشارات موسسه مطالعات علمی و فرهنگی صفحه 175 چنین مینگارند:
«استاد به دیوان حافظ و اشعار آن علاقه خاصی داشتند و بعضی اوقات وقتی در محضرشان یکی از اشعار والای حافظ خوانده میشد، ایشان آن را تفسیر میکردند، ولی باز هم حدود را کاملا حفظ میکردند تا عرفان، عرفان باشد و فلسفه، فلسفه، به یاد دارم که ایشان میفرمودند:مدتها بود که برای من مساله رابطه واجب و ممکن خوب روشن نبود و با اینکه میدانستم واجب الوجود، واجب الوجود است و ممکن الوجود، ممکن الوجود، رابطه این دو با یکدیگر مبهم بود تا اینکه به این غزل حافظ برخورد کردم و مطلب برایم روشن شد:
پیش از اینت بیش ز این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یا د باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
و دانستم که به هر حال وجود سراپا نیاز ممکن هر چند به هر حال وجود است، وابسته به اشتیاق و عشق واجب الوجود میباشد و یا بارها غزل معروف:
الا ای آهوی وحشی کجائی
مرا با تست چندین آشنائی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
را میخواندند و آن را بر اساس موازین عرفانی بسیار خوب معنی میکردند و همواره شدیدا تحت تأثیر این ابیات قرار میگرفتند.»
علم پوست و صدف
غزالی، در جواهر القرآن تعبیر جذاب و زیبایی دارد بدین مضمون:مرواریدهای معانی، در آغوش صدفهای الفاظ چهره نهفتهاند، عدهای در نمای بیرونی صدف به وارسی میپردازند و بدان اشتغال میورزند، این علم پوست است و قشر کاوی است.جمعی دیگر، گامی فراتر مینهند و آنسوی صدف و پوست را که به معانی پیوسته است، در مد نظر و مطالعه میگیرند و اندکی به حریم معانی نزدیک میشوند، این نیز علم پوست است.
برای مرواریدیابی و لب شکاری باید قشر الفاظ را شکافت تا به کنه معانی دست یافت.بسا حافظ پژوهانی که از مغز و معانی بجز قشری، نصیب آنها نشده است.
تجانس مدرک با مدرک جهت حصول ادراک
یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید عروسان معانی را
(مولوی)
ادراک صاحب معرفتان و اهل معانی و بلندنظران و به بحر عشق و عرفان مستغرقان که در سایه قرآن بسر برده، عشق و نور خوردهاند و از علوم حقه و معارف الهیه فیضیاب گشتهاند، از شعشعه پرتو ذات بیخود شده، از جام تجلی صفات باده نوشیدهاند، عمدلی و همدوشی و تجانس با آنان را میطلبد.
باید وادی به وادی راه کمال را پیمود و به جهان آنان راه یافت و بحریمشان نزدیک گردید و در قلل شامخ عرفان و معرفت با آنان به معانقه روحی پرداخت و ضربان قلبشان را در خود جاری ساخت و به ادراکشان دست یافت.
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
تا دل با رشته ظریف مخملین عشق بدل آنان پیوند نیابد و انسان در چشمه نور و عشق و عرفان غسل نزند و طهارت و قداست پیدا نکند نمیتواند به کنه معانی بلند کلامشان برسد.
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گر چه با من مینشینی چون چنینی سود نیست
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست
(مولوی)