نظریه ثبات و تحول اجتهاد
آرشیو
چکیده
متن
پیشگفتار
این گفتار درباره یکی از بنیادیترین مسائل اجتهاد و فقاهت است.این مسأله عبارت است از بحث و تحقیق پیرامون حقیقت اجتهاد و مسأله ثبات و تحول آن و چگونگی پاسخگویی اجتهاد به نیازهای نوشونده و حوادث واقعه در طول تاریخ و چندی و چونی ارتباط آن با منابع احکام و واقعیات شرع.
و چون بحث از مسألهای از این سنخ در کلیت خود با مسأله شناخت ارتباط دارد پس بحث از اجتهاد و مختصات و ارتباطات آن باید مقرون به بحث از معرفت بشری نیز باشد.نوع ارتباط اجتهاد و مختصات و ارتباطات آن باید مقرون به بحث از معرفت بشری نیز باشد.نوع ارتباط اجتهاد و هم معرفت دینی خاص و هم معرفت دینی عام با مسائل شناخت از جمله مسائل این زمینه بحثی است که مورد بحث قرار خواهد گرفت.
بنابراین در نوشته حاضر یک تحقیق دو مرحلهای مورد نظر است:
مرحله نخست:تحقیقی درباره ماهیت شناخت و چگونگی ارتباطش با واقع و بیان ثبات و تحول و شرح عناصر مختلف و خاصههای گوناگون آن است.
مرحله دوم:تحقیقی در معرفت دینی و ماهیت اجتماعی فقهی و ارتباط آن با واقع شرع و دو وصف ثبات و تحول است که بخود میگیرد.در این مرحله عناصر ثابت اجتهاد از عناصر متغیر تفکیک شده و خاصیت تطابقی هر مجموعه از عناصر اجتهاد به سنجش گرفته میشود.رابطه مستقیم اجتهاد با ادله اربعه و منابع احکام که شاخص آن است نیز بعنوان یکی از اساسیترین مسائل باید تشریح گردد.
افزودن بر این دخالت دیگر علوم در اجتهاد نیز باید کما و کیفا و نفیا و اثباتا نقد و بررسی شده و از امکان تجرید نظریه اجتهادی از دخالت غیر صحیح دانستههای دیگر سخن به میان آید.مساله تحول تئوریهای دینی که در برخی دیدگاهها بعنوان«یک مطلق بدون ثبات»مطرح شده نیز باید مورد بحث و نقد قرار گیرد تا دقیقا ماهیت اجتهاد شناسایی گشته و نوع ارتباط آن با فقه بطور اخص و با معرفت دینی بطور اعم مبین و مشخص شود.به علاوه بحثهای دیگری که در جای خود بخواست خدا نقد و تحقق خواهد شد.
کمال دین و تمامیت فقه
در مطلع سخن حدیثی از امیر المؤمنین علیه السلام در کمال شرع الهی آورده میشود، تا هم آغازی باشد مبارک بر گفتار و هم پایهای باشد بر بحثهای آتی.این حدیث از امهات احادیث و غرر روایات است که با برهان در قالب قضایای منفصله کمال دین را اثبات و طریق اجتهاد حقیقی را مشخص میکند.
شریف رضی در نهج البلاغه(خطبه 18)در مذمت اختلافات اهل رأی و قیاس در فتوا از حضرت امیر المؤمنین علیه السلام چنین روایت میکند:
«ام انزل الله سبحانه دینا ناقصا فاستعان بهم علی اتمامه ام کانوا شرکاء له فلهم ان یقولوا و علیه ان یرضی، ام انزل الله سبحانه دینا تاما فقصر الرسول صلی الله علیه و آله و سلم عن تبلیغه و ادائه، و الله سبحانه یقول:ما فرطنا فی الکتاب من شئ و فیه تبیان لکل شئ.و ذکر ان الکتاب یصدق بعضه بعضا و انه لا اختلاف فیه فقال سبحانه:و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا و ان القرآن ظاهره انیق و باطنه عمیق لا تفنی عجائبه و لا تنقضی غرائبه و لا تکشف الظلمات الابه».
ترجمه حدیث:«آیا گمان میبرند»خدا دینی ناقص فرو فرستاده و از آنان برای اتمام دینش کمک خواسته یا اینکه«میپندارند» شرکای خدا«در تشریعند»تا برایشان روا باشد «در دین خدا هر چه نظر میدهند»بگویند و بر خدا باشد که به رأی و گفته آنان رضا دهد«همه آراء آنها را تصویب کند»و یا اینکه«میگویند» خدا دین تام و تمامی فرو فرستاده ولی رسول صلی الله علیه و آله و سلم در اداء و ابلاغش کوتاهی و تقصیر کرده خدا در قرآن میگوید:«ما فرطنا فی الکتاب من شئ»:هیچ چیز را در کتاب فروگذار نکردیم«و فیه تبیان لکل شئ»:و در قرآن برای هر چیز بیانی است.خداوند در قرآن ذکر فرموده که بخشی از قرآن بخش دیگر را تصدیق میکند و هیچ اختلافی در آن وجود ندارد خداوند میگوید:«و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا»اگر«قرآن»از نزد غیر خدا بود حتما در آن اختلاف فراوان میدیدند، همانا ظاهر قرآن زیبا است و باطنش ژرف، شگفتیهایش پایان نپذیرد و شگرفهایش سپری نگردد و تاریکیها جز به قرآن زدوده نشود.
امیر المؤمنین علیه السلام در این بخش از حدیث و بخش قبلی، امهات مسائل اجتهاد و فتوا و قضاوت و تفسیر را در ضمن چند فراز موجز و پر صلابت با استدلالی جامع تحقیق و تبیین میکند، بسانی که به مسائل بسیاری از مبادی فقاهت و تفسیر در پرتو همین راز پاسخ گفته و معضلاتشان را میگشاید.
به توفیق خدا در خلال بحثهای این گفتار چندی از اصول و قضایای استخراج شده از این حدیث و چند متن دینی دیگر ارائه و تفسیر خواهد شد، تا بتوان در سایه آنها به سؤالهایی که در مورد اجتهاد و فقاهت و کمال دین و ثبات و تحول انظار فقهی پدید آمده پاسخی روشن گفت.
پیش درآمدی بر تحقیق
به موازات شروع و استمرار حیات انسان، خداوند برای هدایت بشر به مطلق غایت لازم و کافی، پیغمبران را فرستاد و اوصیاء را قرار داد و کتابهای آسمانی بر انبیاء و رسل نازل کرد.پیغمبران از طرف خدا احکام و مقررات کامل و خطاناپذیر آوردند و این از لطف و به مقتضای حکمت بالغه خدا بود که بشر را رها نکرد.
مجموعه احکام و قوانین انبیاء به نام شرایع نامیده میشوند.با آمدن پیغمبر خاتم حضرت محمد صلی الله علیه و آله کاملترین ادیان و شرایع از طرف خدا بواسطه آن حضرت به مردم ارائه شد و جامعترین کتب آسمانی به نام قرآن بر او نازل گردید.
پس از پیغمبر از طرف خدا دوازده وصی و جانشین برای وی تعیین گردید که حافظ شریعت و مفسر و مجری آن و مبقی دین و مبین احکام و دارای منصب امامت آسمانی میباشند.این دوازده وصی ائمه اثنی عشرند امیر المؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام اول آناهست سپس یازده فرزند که آخرین آنها امام دوازدهم(ع)آخرین حجت خدا برای مردم است.
مجموعه اقوال و افعال و تقریرات پیغمبر(ص)و اوصیاء(ع)موسوم به سنت است که یکی از منابع چهارگانه احکام میباشد.
کتاب و سنت:حاوی جمیع مقررات و احکام شرعند و مقصود از نفسالامر شرع یا واقع دین مجموعه اموری است که در کتاب و سنت وجود دارد.این مجموعه امور در قسمت فروع دین عبارت است از احکام شرعی، که برای مرزبندی واژهها بهتر است آن را«فقه اصلی»یا«فقه خاص» بنامیم.
قرینه فقه خاص، فقه عام است که در اصطلاح این نوشته عنوان مجموعه استنباطات فقهاء بواسطه ادله اربعه میباشد.
فقه به معنی اعم عبارت است از معنایی اعم که هم فقه خاص را شامل میشود و هم فقه عام را.
دو اصطلاح دیگر در فقه داریم:یکی«فقه اکبر»که اصول اعتقادات و معارف را در بر میگیرد و دیگری«فقه اصغر»که به احکام فرعی نظر دارد.
در این گفتار و دیگر گفتارها و نزد فقهاء وقتی عنوان فقه به تنهایی آورده میشود مقصود فقه عام است که علمی است اجتهادی و محصول تلاش فکری علما در راستای ادله مورد تأیید شرع.
فقه بعنوان یک علم، دارای عناصر، احکام، ضوابط، خاصهها و استدلالها و روشهایی است و با علوم دیگر فیالجمله ارتباطی دارد که در اینجا اندکی به اختصار از آن سخن میآید و تفصیل و بسط آن به عهده متن مباحث نهاده میشود:
سخنی پیرامون ارتباط فقه با علوم دیگر
فقه در عامترین وجه خود در سطح صور تعاریف و استدلالات مانند هر علم استدلالی دیگر به منطق، مرتبط است.منطق علم آلی کلی برای کلیت تفکر میباشد، پس لزوما فقه که از استدلال و تعریف بهره میگیرد به منطق ارتباط دارد.
علوم مربوط به عقل نظری و عقل عملی نیز بنا بر مبنای اصولیین نوعی رابطه با فقه دارند که شرح و نقدش خواهد آمد.
در این میان، یگانه علمی که وثیقترین پیوند را با فقه دارد، علم اصول است، که حقا«منطق فقه» نام گرفته.زیرا ویژگیهای منطق بسان دانش ابزاری در علم اصول وجود دارد.علم اصول هم مانند منطق، علمی آلی است، با این فرق که منطق، دانش ابزاری همه علوم استدلالی است و علم اصول فقط منطق فقه میباشد.
فقاهت بطور مبنایی به اصول بستگی دارد، چون در این علم که عناصر اصلی استنباط بررسی و تحقیق شده و هر کدام با خصوصیات خود و کاربرد خاصی که در استدلال فقهی دارد مشخص میگردد.
بدون علم اصول هیچ اجتهادی امکانپذیر نیست، زیرا اجتهاد بر مبنای پذیرش مجموعهای از امور بعنوان ادله است و این کاری است که از عهده علم اصول برمیآید.تا برای فقیه خبری حجت نباشد و تا دلالات و ظهورات آن معتبر نباشد، نمیتواند به آن خبر و دلالتهای آن برای استخراج حکم شرعی تمسک کند.
از این جهت اخباری و اصولی در نیاز به این علم یکسانند.فرقی که بین دو مسلک اصولی و اخباری است، در احتیاج و عدم احتیاج به اصول نیست، زیرا احتیاج به اصول فقه یک احتیاج مبنایی و برخاسته از ارتباط منطقی فقه به اصول است.فرقی که بین دو مسلک مذکور است در مبانی مورد تأیید هر کدام در اصول است.
فی المثل مسلک اصولی برای حجیت خبر واحد محدودیتی قائل است که مسلک اخباری به آن مقدار محدودیت قائل نیست، محدودیت حجیت خبر واحد در مسلک اخباری، در زمینههای دیگر است.
تعریف علم اصول
بنابر آنچه گذشت، پایه اجتهاد، در مبانی علم اصول قرار دارد.در تعریف این علم در عین اتفاق بر نقاطی مشترک، اختلاف فنی وجود دارد. در این بین نگارنده را تعریفی خاص از آن میباشد که در این عجالت فقط به ذکر عنوان آن بسنده میشود.
علم اصول بر طبق این تعریف، علمی است کلی و آلی نسبت به علم فقه که از عناصری کلی و آلی که بطور صغروی یا کبروی در استنباط فقهی سهیمند بحث میکند چه این عناصر مشترک جمیع ابواب فقه باشند، چه در همه ابواب کاربرد نداشته باشند، گر چه طبع آن عناصر در صورت امکان تطبیقی از اشتراک امتناعی ندارد.
موضوع علم اصول بر اساس این تعریف عبارت است از هر موضوعی که خاصیت عنصریت کلی و آلی در استنباط فقهی داشته باشد، چه اعتبار آن بعدا ثابت شود، چه نشود، یا اینکه کلا از آن نفی اعتبار شود.
این تعریف به نظر حقیر ماهیت اصول را به دقت مشخص کرده و مرز بین مسائل اصولی از قواعد فقهی و مسائل دیگر علوم را با ضوابط و بدون نیاز به استثناء یا استطراد یا عموم ابتلاء و یا غیر اینها معین میسازد.
حال میگوییم:فقه با علم اصول رابطه منطقی خاص دارد و هر گونه تحول یا دگرگونی در علم اصول، موجب تحول یا دگرگونی در اجتهاد فقهی نیز میشود، علاوه بر این فقه با منطق نیز رابطه منطقی دارد، با این فرق که در اینجا رابطه منطقی عام منظور است.
برخی دیگر از علوم نیز با فقه ارتباط دارند.در مجموعه علومی که با فقه مرتبطند در دخالت برخی از آن مجموعه اختلاف است که بحث از آن خواهد آمد.
درباره ارتباط فقه با سایر علوم بشری که امروزه مطرح میشود، سخنی دیگر است.این ارتباط از جمله مسائل گفتار کنونی است.
ارتباط و عدم ارتباط و نوع ارتباط و مقدار ارتباط و امکان تجرید اجتهاد از دخالتهای سایر فرضیات و جز اینها از جمله مسائلی میباشد که باید به قدر میسور طرح شده و پاسخ گفته شوند.
اجتهاد، ابزار فقه
برای دستیابی به فقه خاص و احکام واقعی شرع، نیاز به دو مجموعه داریم:نخست:مجموعه منابع و دوم:مجموعه ابزارها.
مجموعه نخست، در بر دارنده منابعی است که میتوان احکام شرعی را از آنها استخراج کرد.این منابع از نظر اصولیین به چهار منبع بالغ میشوند:
1-کتاب، 2-سنت، 3-اجماع، 4-عقل.
گرچه در این میان کتاب و سنت دو مأخذ اصلیاند و عقل و اجماع در رتبه بعدی قرار دارند. و بنظر حقیر اساسا مأخذیت عقل و اجماع از مأخذیت کتاب و سنت تمایز ماهوی دارد-به توضیحی که بیاید-از این منابع چهارگانه در اصطلاح اصول به عنوان ادله اربعه یاد میشود.
مجموعه دوم، در بردارنده عناصری است که وسیله فعالیت استنباطیاند.این عناصر ابزاری مجموعا عبارتند از اجتهاد.از اینرو اجتهاد نسبت به فقه در حکم ابزار است و به اصطلاح به نوعی طریقیت دارد، نه موضوعیت.خود اجتهاد در مذهب امامیه و دیگر نافیان فرضیه تصویب موضوعیتی در احکام فقهی ندارد، بلکه تنها وسیلهای است که در راستای منابع شرعی بکار گرفته میشود.
و به سخن دیگر:اجتهاد، فعالیت استنباطی مجتهد در راستای ادله فقه است و این فعالیت یک فعالیت آلی و طریقی است که با بکارگیری منابع مذکور در پی دسترسی به احکام شرعی میباشد. این فعالیت خاص که اجتهاد است از عناصری فراهم شده و از مختصاتی برخوردار است که من حیث المجموع ماهیت اجتهاد را مشخص میسازند.
چنین ویژگی و ماهیتی برای اجتهاد فقط بر مسلک کشف و تخطئه که میتوان آن را مسلک تطابق با واقع نامید، قابل تصویر است.
ولی بر مسلک تصویب-که اجتهاد را غیر قابل تخطئه میپندارد-این تصویر امکان ندارد، چون بنابر تصویب اجتهاد از موضوعیت اصلی برخوردار است و دیگر ابزاری برای استنباط واقع موجود و فعالیتی آلی برای دسترسی به یک حقیقت در ورای ذهنیت مجتهد نیست.
پس وقتی اجتهاد بعنوان یک طریق یا وسیله یا فعالیت آلی، تعریف میشود، لزوما اجتهاد بر مسلک کشف و تخطئه( مسلک تطابق با واقع) مراد است.
کتاب، سنت، عقل و اجماع، منابع و مآخذ و به تعبیر دیگر:ادله اجتهادند.و اموری مانند:روشهای تحقیق، صور مقدمات، مجموعههای تجمیعی و تنظیمی، عناصر آنند و ویژگیهای اصولیگری یا اخباریگری یا مسلک دیگر مختصات آن بشمار میروند.
این آرایش در عناصر و مختصات و منابع که برای اجتهاد طریقی و تطابقی بیان شد، بر طبق اجتهاد تصویبی شکل دیگری بخود میگیرد، زیرا منابع در این فرض جزء عناصر اجتهاد میشوند، نه مآخذ و مصادر یا ادله آن، گر چه به نوعی بتوان عنوان ادله را حفظ کرد، ولی این ادله، ادله بر واقع نیستند، بلکه ادله و مدارکی برای توجیه و تبریز اجتهاد و در حقیقت مجوزات و مبررات اجتهاد میباشند، نه دلایلی برای رسیدن به واقع.
باری، گفتیم که خرد آدمی از راه عقل نظری و عقل عملی در آستانه فقه قرار میگیرد، و در این آستانه با اجتهاد و ادله اربعه مواجه میشود و بوسیله اجتهاد و ارتباط با منابع احکام گام در حوزه فقه میگذارد و شروع به فقاهت یا تفقه میکند.
از اینجا معلوم میشود که فقاهت عبارت است از بکارگیری اجتهاد در ارتباط با منابع و مصادر احکام شرعی، بطور تطبیقی.
پس فقاهت همان اجتهاد است که بطور عملی و تطبیقی در رابطه با ادله احکام بکار گرفته میشود.و اجتهاد عبارت است از کلیت اجتهاد- به تعریفی که گذشت-با عناصر و مختصاتش.
برای تبیین اجتهاد و تحقق یافتن آن بعنوان یک ابزار مؤثر و کارا، به علم اصول نیازمندیم.
علم اصول، بیانگر عناصر و مختصات اجتهاد است، در این علم محقق میشود که کدام عنصر میتواند در استنباط سهیم باشد و کدام عنصر نمیتواند.مقدار دخالت عقل در فقاهت نیز از جمله مباحث اصولی است.
در این مبحث طریقه اصولی یا اخباری یا طریقه دیگر اجتهادی مورد بحث و نقادی قرار میگیرد و سرانجام پس از به اتمام رسیدن بحثها، اجتهاد به نصاب پرداخت رسیده و آماده ورود در استنباط احکام بر پایه مدارک میشود و این نقطه تحول اجتهاد است به فقاهت.
در اینجا برای ایضاح بیشتر باید گفت: بطور کلی دو قسم اجتهاد داریم:
1-اجتهاد اصولی، 2-اجتهاد فقهی.
اجتهاد اصولی در پی استنباط احکام ادله و عناصر اصولی میباشد، اما اجتهاد فقهی با استعانت از نتایج اجتهاد اصولی در صدد استنباط احکام فرعی شرعی است.
مقصود از فقاهت همین اجتهاد فقهی است و با این ملاحظه روشن میشود که منظور از اجتهاد در مقابل فقاهت باید اجتهاد اصولی باشد، ولی وقتی واژه اجتهاد را بدون لحاظ خصوصیت و قید بکار میبریم، میتوانیم مطلق اجتهاد را مورد نظر قرار دهیم.
مدخل نظریه تحول اکتشافی اجتهاد
اکنون با این پیشگفتار وارد مدخل نظریه تحول اکتشافی اجتهاد میشویم.در این مقطع تاریخی که آغازش به چندین سال بلکه چندین دهه میرسد و دامنه مکانی آن ایران و دیگر بلاد مسلمین را در بر گرفته، فقه اسلامی و کیفیت مواجهه آن با حوادث واقعه جدا مورد مطالعه و تعمق واقع شده است، بگونهای که میتوان گفت:دیرزمانی است که یک بازنگری هه جانبه در کلیت فقه آغاز گردیده.
مجتهدان عامه و خاصه در این حرکت بازنگری و تعمق و تدقیق بیشتر سهیمند.آنان میخواهند با پرسشهای فراوان و گوناگون در قضایای مستحدثه که به دلیل تحولات مختلف فردی و اجتماعی عصر حاضر پیش آمده سراغ فقه رفته و از آن پاسخهای لازم و کافی را دریافت کنند.
بر اساس متون کتب و سنت شریعت یک کلیت عمیق و گسترده در همه ابعاد و شؤن مورد نیاز بشر است و پاسخگوی همه معضلات زندگی فردی و اجتماعی میباشد، خصوصا بر طبق مذهب امامیه برای همه مسائل، حتی ارش الخدش * و غمز العین ** که از جزئیترین مسائلند، در فقه اسلامی حکمی مشخص وجود دارد.
پس جای تعجب نیست که محققان و دانشمندان برای هر نوع مسأله در هر کمیتی به فقه مراجعه کنند و بخواهند به دریافت پاسخهایش نائل شوند، پاسخهایی که راهگشای حیات معقول و راهنمای انسان بسوی یک ابدیت حاضر و غائب *** است.
*ارش الخدش:عبارت است از مقدار غرامتی که برای ایراد خدشه( خط باریکی از جراحت)باید پرداخت شود.
**غمزالعین:اشاره به چشم را گویند، در اینجا مقصود حکمی میباشد که در فقه برای اشاره به چشم مقرر شده.
***ابدیت حاضر:عبارت است از مرتبه وصول انسان در پرتو ریاضات عقلی و مجاهدات دینی به مقام تجرد عقلی که در فلسفه عین ابدیت بالفعل و حاضر است.
ابدیت غائب:عبارت میباشد از وعاء معاد و حشر عمومی که در متون دینی به اسامی مختلف نامیده شده است. ابزاری که به کمک آن به فقه مراجعه میشود «اجتهاد»است و منابع اصلی آن کتاب و سنت و در درجه بعدی بر طبق مسلکهای اصولی، عقل و اجماعند.فقیه بوسیله اجتهاد با مراجعه به مآخذ و مصادر احکام، در صدد دریافت پاسخهی مطمئن در برابر حوادث واقعه از فقه میباشد.
اما به دلیل نقصها و قصورهای بشری و هم به این دلیل که فرد غیر معصوم در معرض خطا و تعارض و تهافت قرار دارد و هم به دلائل دیگری که بخواست خدا در طی مقال خواهد آمد، آراء بر خاسته از اجتهاد در عین تحفظ بر ارتباط با منابع و در عین مراعات قواعد منطقی و استنباطی در حوزه امکان تغییر و تعارضند.
پس اجتهاد فقیه از جهت امکان تغییر در معرض تجدیدنظر میباشد و از اینرو اجتهاد از خصیصه تحول برخوردار است، با اینکه در عین تحول همیشه به واقع نظر دارد و آراء و نظریات را بعنوان حقائقی که واقعیت شرع را منعکس میکنند مطرح میسازد.
پرسشی که اینجا عنوان میشود دارای چند بخش است:
1-چرا در اجتهاد و شناخت حاصل از آن دگرگونی و تحول پدید میآید؟
2-این تحول، چگونه تحولی است و مختصات آن کدامند؟
3-دامنه تحول تا کجا گسترده است و آیا منطقهای در اجتهاد هست که مصون از تحول باشد؟
4-منطقه مصون از دگرگونی در اجتهاد چه وسعتی دارد و مختصاتش کدامند؟
5-اجتهاد بر طبق علمیترین نظریهها پدیدهای اکتشافی و تطابقی است بدین معنی که آراء اجتهادی دارای خاصیت تطابق با واقع میباشد و نسبت به حقایق شرعی جنبه واقعنمایی دارد، به دلیل این خاصیت باید اجتهاد دارای خصلت ثبات باشد یا حداقل خصلت ثبات یکی از خصلتهای آن باشد.
حال این پرسش پیش میآید که خاصیت تحول در اجتهاد چگونه با خاصیت تطابق آن با واقع سازگار است؟
6-آیا صفت تحول فقط صفت معرفت دینی به معنای اخص است که همان معرفت فقهی باشد یا اینکه میتواند صفت معرفت دینی به معنای اعم نیز باشد؟
7-اگر صفت تحول در معرفت دینی به معنای اعم راه دارد دامنه آن تا کجاست و آیا در اینگونه معرفت، حوزهای مصون از هجوم تحول داریم؟
8-ویژگیهای حوزه مصون از تحول در معرفت دینی اعم کدامند؟
در بن همه این پرسشهای یاد شده یک پرسش بنیادی وجود دارد که برای پاسخ به همه آنها نخست باید به آن پرسش، پاسخ گفت.
این پرسش به مسأله کلیت شناخت بشری متعلق است و سؤالی است در منطقه شناختشناسی ( اپیستمولوژی)که در درون خود به چند بخش، تجزیه میشود.
پرسش این است:معرفت بشری چه مختصات اساسی دارد؟و تحول آن چگونه و چه اندازه است؟ واقعنمایی و تطابقش با واقع چه معنائی دارد؟و با صفت تحول چه تناسبی دارد؟عناصر این شناخت که پایه دانش بشری است کدامند؟
و اساسا خود این شناخت در چه وعائی و مرتبهای از هستی جای دارد؟و چه صفاتی وعاء و مرتبه وجودی آن را تبیین میکنند؟و از سوی دیگر در شناخت چند منطقه هست؟و آیا منطقهای ثابت و مصون از هر دگرگونی را در تمامیت شناخت میتوان سراغ گرفت؟رابطه این منطقه ثابت با حوزههای متغیر شناخت چه رابطهای است؟
از اینها گذشته، شناخت چگونه با واقعیات خارج، تماس میگیرد؟و راز گزارش صور ادراکی از ماوراء خود در چه چیز نهفته است؟و از کجا مطمئن میشود که علم ما به جهان خارج یک علم حقیقی است؟موارد خطای علم را به چه وسیله از موارد صواب آن تفکیک میکنیم؟و آن وسیله چگونه به داوری بین خطا و صواب برمیخیزد؟ ضمانت درستی کار ابزار سنجش خطا و صواب از چه حاصل میباشد؟
اینها و پرسشهایی دیگر، قضایای ژرف شناختشناسی را که بنیاد کل دانش است پدید میآورند.
چنانکه ملاحظه شد سؤال از مختصات معرفت بشری به چندین سؤال، تجزیه گردید.پاسخ به این سؤالها است که میتواند شناختی صریح و نقد شده و سامان یافته از شناخت بشری را به ما ارائه دهد. و در پرتو چنین معرفتی از شناخت بشری است که امکان مییابیم سایر بخشهای معرفت و از آن جمله معرفت دینی به معنی اخص و اعم را مورد تحقیق قرار دهیم.
بدون منظور کردن انبوه مسائل شناختشناسانه حل مشکلات دانش و پردهبرداری از گوشههای پنهان معرفت میسور نیست و پاسخ به آن مسائل جز از راه تحلیل مسائل به چند مسأله بنیادیتر و ارجاع قضایا و تعاریف شناخت به چند اصل و چند معادله از منطق و از فلسفه عمومی امکانپذیر نیست.
هر روشی جز این اندیشه را در چنبر تکرارهای الزامی و دورهای باطل و تسلسلهای بیهوده یا غیر صحیح گرفتار میکند، چون بدون نقاط شروع غیر مکرر و غیر چرخشی و غیر تسلسلی حرکت تفکر از کار افتاده و جمع و تفریقهای اندیشه عقیم میشوند.
برای تذکر باید عرض کنم که برخی از اصول و معادلات پیشین از منطقه و فلسفه عمومی در چند شماره از مباحث گذشته ارائه گردیده که در بحث فعلی به علاوه چند اصل و معادله دیگر عرضه خواهند شد.
این مقال به مقصود تشریح نظریه تحول اکتشافی اجتهاد ترتیب داده شد، محتوای عمومی این نظریه مربوط است به ساختار همگانی اندیشه. و از اینرو یک نظریه نیست، زیرا ساختار اندیشه چنین است که هم بر طبق تحول عمل میکند و هم بر طبق اکتشاف.و در این دو گونه کار اصلا با خود در تعارض نمیافتد، حتی کسانی که هیچ نقطه تطابق با واقع یا هیچ نقطه ثبات را در شناخت نمیپذیرند بر طبق همین محتوای عمومی تحول تطابقی با واقع که از نوعی ثبات هم برخوردار است رفتار میکنند و هم واکنش فکری و احساسی نشان میدهند.
پس محتوای عمومی تحول تطابق یک نظریه نیست بلکه از سویی قاعده عام رفتار اندیشه است و از سوی دیگر خصیصه عام آن.ولی محتوای خصوصی این تحول یک نظریه است با عناصر و اوصافی که در بخش نهایی مقال باید تبیین شوند.
این نظریه در خلال تحقیقهایی که در شناختشناسی یا اپیستمولوژی عام و خاص داشتم برایم حاصل شد.در ضمن تحقیقهای مذکور نخست به بازنگری مجدد در عقل نظری و عقل عملی پرداختم.در مرحله دوم، تحقیقات چندی از بزرگان علم را پیرامون آن دو به فحص و ملاحظه گرفتم.و در مرحله سوم به یک نقد اصلی از دو دستگاه نظری و عملی عقل رسیدم.در این مرحله بود که نظریه تحول اکتشافی شناخت در عین ثبات را کشف کردم.تحول تطابقی اجتهاد محصول این نظریه است که بر پایه ثابتهای اجتهاد و در پیوند با واقعیات موجود در منابع اجتهاد به تحقیق گرفته میشوند.
انگیزه نگارش
انگیزهای که سبب شد بحث کنونی را در اینجا بنگارم توجهی است که به سوی مسأله تحول و ثبات معرفت عموما و مسأله تحول و ثبات معرفت دینی خصوصا، که در بین محققان و پژوهشگران و محصلان پدید آمده است.توجه مزبور بحثها و سؤال و جوابها و نوشتارهایی را بخود اختصاص داده است.
برخی بطور بسیار وسیع و ظاهرا بدون هیچ محدودیت سخن از تحول همه جانبه و مستمر شناخت بشری از یک طرف و تحول شناخت دینی از طرف دیگر، گفتهاند و قائل شدهاند چنانکه شناخت عموما در افت و خیز و«قبض و بسط» است، شناخت دینی نیز چه به معنی اعم و چه به معنی اخص، افت و خیز و تحول دارد، بگونهای که اندک دگرگونی و جابجایی در یک نقطه از طیف آن کلیت آن را به نوعی دگرگون میکند.
این نظر رشد معرفت را در فضای تاریخی معرفتشناسی تحقیق میکند و آن را از سنخ معرفتهای درجه دوم میداند که به معرفتی دیگر نظر دارد و گزارشگر احوال و اوصاف آن است و در تمثیل این سنخ را به فلسفه نقادی تنظیر میکند که خود فلسفهای نیست در عرض فلسفههای دیگر بلکه فلسفهشناسی است.
نظر مذکور برای تنزیه شرع از دگرگونی میگوید:«ارکان و اصول و فروع نازل بر نبی عین شریعند و در عین کمال و تمامیت.»
و سخن از تحول به این مقام راجع نیست بلکه به فهم ما از اصول و مبانی و فروع دین راجع است و میگوید:«اینجاست که غبار بشریت بر دین مینشیند و اینجاست که کمال و نقص در فهم دین روی مینماید نه در خود دین».
برخی دیگر از جهاتی چند در برابر این سخن ایستاده و قبض و بسط نامحدود را رد کرده و به بطلان تحول همه جانبه و تماما مرتبط نظر دادهاند.بر طبق این نظر، معرفت دینی تنها از برخی دانستهها اثر میپذیرد و دانستههای دیگر در پیدایش و آرایش اجزاء آن سهیم نیستند.
علاوه بر این در معرفت دینی به مانند معرفت عمومی به اجزائی ثابت قائلند که هیچ مهمان خوانده یا ناخواندهای نمیتواند آنها را جابجا کند و از ثبات بیاندازد.
در این میان هر دو طرف بر سر یک مسأله منطقی که بصورت پارادوکس عنوان شده به مناقشه پرداخته و پیرامون ربط منطقی قضایا در نفی و اثبات و تأیید و تأکید به دقت سخن آوردهاند.
این بحثها و تأیید و ابطالها سبب فوائد فراوانی شدند و انگیزههای تحقیق و نقد را تشدید کردند، تشدید انگیزه بحث مهمترین فوائد تأیید و ابطالهای چند طرفه است که امید است هرگز این بهرهها به آسیبهای جدل و خصومت و مراء آمیخته نگشته و اطراف بحث پیوسته با آغوش باز در پی فراگیری از هم و کمک به یکدیگر باشند، تا نیروها در خصومتها تضییع نشده و تخریبهای جدل و مراء بنیاد دانش و اخلاق را برنیافکند.
تذکری دوستانه
ما انسانهای عادی شدیدا در معرض خطا و لغزشیم و تک تک بسی ناتوانیم که«خلق الانسان ضعیفا»و از دانش هر چه بدانیم باز بهرهای اندک داریم که«و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا»پس چه بهتر که بجای جدلها و مشاغبهها و بجای انفرادها و انزواها با کمک هم در راه لغزنده و دقیق دانش گام بگذاریم و هر کدام بکوشیم فروتنانه از دیگران بیاموزیم و اگر دانستهای داریم بیدریغ و بیمنت در اختیار یکدیگر قرار دهیم، باشد که دست خدا دستگیر ما باشد.
اخلاق حقیقی به علم حیات میبخشد و علم حقیقی اخلاق را بارور میسازد، باید از اصول جاودانه اخلاق که در درون بشر چون ستارهها در شب تار میدرخشند و به مشیت بالغه خدا ظلمت خود طبیعی و نفس را روشن میسازند کمک گرفت و چراغ دانش را افروختهتر کرد و از نور دانش نیز باید قبس گرفت و زوایای درون اخلاقی را روشنتر ساخت و به مدد علم باید درخت اخلاق را به ثمر رساند.
حقیر این بحث و سایر ابحاث را به دو دلیل عرضه میکنم:یکی اینکه به قدر خویش در خدمت به علم بهرهای داشته باشم و دیگر اینکه نظرات خود را در معرض دید نقاد دیگران قرار دهم تا نقاط ضعف و اشکالهای آنها بوسیله تحقیق و نقد آنان بر ملا شود و از این طریق هر چه بیشتر در تصحیح نظرها و فرضهایم توفیق یابم.
بدین جهت امیدوارم همچنانکه تا بحال از پژوهشها و تحقیقهای دیگران بهرههای فراوان بردهام، از این پس نیز توفیق یابم بیش از پیش بهرهور گردم.
طرح و نقد تئوریک چند دیدگاه
روش بحث در این مقال طرح تئوریک چند دیدگاه مختلف در مسأله تحول و ثبات معرفت دینی و ارتباط آن با دیگر شناختهاست، بیآنکه هر نظرگاه با توجه به صاحبان آن و گفتههای آنان بررسی شود، زیرا از سویی این کار سخن را بسیار به درازا خواهد کشاند که از حوصله بحث بیرون است.
و از دیگر سوی حقیر قصد ندارم مسائل علمی را بصورت شخصی که طبعا جدل برانگیز است مطرح نمایم، گر چه این کار با وارد کردن قدری تعدیلات در بحث و پژوهش و مراعات قواعد نقد و رعایت حرمت نظرگاههای اهل تحقیق میتواند از جدل تا حدی دور بماند و بسیار سودمند باشد.
پس از طرح نظرگاههای مختلف، به سنجش و نقد آنها در حد توان خویش پرداخته، سپس نظر خود را در این باره عرضه میکنم، آنگاه میپردازم به تفسیر نظریه ثبات و تحول اکتشافی اجتهاد.
مقصود اصلی این نوشته، تبیین تحول تطابقی اجتهاد است، به وجهی که ارزش نظری وافتائی آن تثبیت شده و نتایج آن خاصیت علمی بودن و انطباق با واقع را از کف ندهند، و این ممکن نیست مگر اینکه در اجتهاد، نقطههای ثابت و عنصرهای لایتغیر و قضایای مستقر و غیر قابل تحولی باشند.
زیرا در یک تحول مطلق و تغییر ناب هیچ ارزش ثابت و قابل تقریری بجا نمیماند و این قضیهای است که به توفیق خدا در بحث کنونی به اثبات خواهد رسید.
از این رو نظریه تحول اجتهاد به معنای تحول مطلق و همگانی اجتهاد نیست، بلکه بخشی از اجتهاد را که منطقا تحولپذیر است تفسیر کرده و رابطه آن را با بخش ثابت اجتهاد و با خاصیت کاشفیت آن از حقائق فقهی تبیین میکند.
و در خلال تبیینها از پیوند ناگسستنی اجتهاد حقیقی یا تطابقی با ادله اربعه بویژه با کتاب و سنت، سخن میگوید، پیوندی که قطع آن مساوی است با محو اجتهاد و تبدیلش به کوشش و رأی شخصی و غیر فقهی برای تفسیر این نظریه. افزون بر ملاحظه متون کتاب و سنت و اصول متعارفه و موضوعهای که در تکوین آن شرکت دارند و نیز افزون بر تحقیق در دلائل آن باید مسأله شناخت را بطور کلی مورد نظر قرار داد.زیرا نظریه مذکور بخشی از معرفت بشری است و لزوما واجد خصلتهای عام و قوانین مشترک معرفت است. اگر ساخت معرفت عمومی ساختی ثابت یا متحول یا آمیزهای از ثبات و تحول است ناگزیر شناختهای جزئیتر نیز از آن خصیصه برخوردارند.
بنابراین بطور مقدمی، هر چند به اختصار، باید مسأله شناختشناسی و برخی قوانین آن را در زمینه ثبات و تحول و انطباق با واقع مورد بحث قرار دهیم.
اینک ضمن چند فصل چند قضیه معرفتشناسی را که به بحث ما در نظریه اجتهاد مرتبطاند بررسی میکنیم:
1.شناختشناسی بنیاد هر فلسفه و هر علم
هر گونه آگاهی و هر علم نسبت به هر چیز بوسیله شناخت امکانپذیر است.اینکه بدانیم«الف»با «ب»ارتباط تعلیلی دارد، در فرض ممکن باشد که ما حقیقتی به نام شناخت یا علم به معنی اعم را دارا باشیم اشیاء بوسیله شناخت، شناخته میشوند.از اینرو باید پیش از تحقیق در اشیاء در شناخت تحقیق کرد.
بدین معنی که پیش از شناخت اشیاء خود «شناخت»را باید شناخت، و تا ما شناخت را نشناسیم و حقیقت علم و دانایی را ندانیم از چند و چون اشیاء نمیتوانیم سخن بگوییم.
هیچ علمی و هیچ فلسفهای بیش از معرفت شناسی و علمشناسی نباید مطرح شود، گر چه قسمتی از منطق و فلسفه عمومی منطقا بر اپیستمولوژی تقدم دارد، ولی اپیستمولوژی به لحاظ طرح بر هر گونه فلسفه و معرفتی تقدم دارد. و در حقیقت این فلسفه، از بنیادیترین قسمتهای فلسفه و دانش و منطق عمومی است و با این وصف جدا از آنها نیست، زیرا در همان فرضی که شناخت را بررسی میکنیم برای شناخت آن ناگزیریم از اصول و قضایا و تعاریف فلسفه و منطق عمومی کمک بگیریم.
در توان ما نیست که مسأله شناخت را بطور مطلقا مجرد از منطق و فلسفه مورد تحقیق قرار دهیم.
با این توضیح به فصل دوم بحث که پیوند معرفتشناسی با منطق و فلسفه عمومی است میرسیم.
2.رابطه شناختشناسی با منطق و فلسفه
در مقالاتی که درباره نقد شناخت و بعنوان مدخل نقادی عقل نظری در گذشته داشتم، بخشی از عناصر و مختصات منطق و فلسفه عام مورد بررسی و سنجش واقع شد.اکنون با توجه به مقالات قبلی و با عرضه بحثی کوتاه پیراون دستگاه عمومی منطق و فلسفه، رابطه شناخت را با آن دستگاه بررسی میکنیم:
ما برای هر بررسی و تحقیق یا نقد و یا تحدید و تعریف، گزیری از بکارگیری ابزارهای منطقی نداریم.افزون بر این بطور منطقی ملزم به استفاده از اصول و معادلات عام فلسفهایم.
برای توضیح نمونهای از مسأله شناخت را که طرح آن باید مقدم بر هر طرحی به تحقیق گرفته شود برمیگزینیم تا دانسته گردد که چگونه ابتداییترین پرسشهای معرفتشناسانه نیازمند به مجموعهای از ادوات و اصول و قضایای مقدم بر آن میباشد.
نمونه مورد نظر این مسأله بسیار بغرنج است که آیا شناخت با واقعیتی فراتر از خود ارتباط دارد یا فقط پدیدهای است ذهنی؟به سخن دیگر: آیا فرایندی ابژکتیو است یا تماما فرایندی سوبژکتیو میباشد؟
تا به این پرسش پاسخ یک طرفه و تعیین کننده داده نشود، هیچ مسألهای از هیچ مقوله قابل تحقیق نیست چون بیش از حل این مسأله همه مسائل در یک بنبست فکری ناشی از مسأله مذکور گرفتارند و رخصت ورود در حوزه قضایا را ندارند و با این وصف همین مسأله اصلی وقتی بخواهد طرح گردد و پاسخ لازم را دریافت کند، لزوما دست بسوی عناصری از دانش عام و منطق عمومی دراز میکند، زیرا:
اولا-در خود طرح این مسأله از تعاریفی استفاده شده که یا اولی و غیر محتاج به تعریفند یا اینکه چنین فرض میشود و به اصطلاح تعاریف موضوعه یا مصادراتیاند.در آن فرض یا باید دیگر مسائل شناختشناسی بررسی شوند یا در علمی دیگر و یا به کمک معرفتشناسی و علمهای دیگر.
ثانیا-قالب قضیه منفصله حقیقیه با مختصات آن در تقریر مسأله بکار رفته.
ثالثا-کاربرد قالب قضیه منفصله حقیقیه اصل عدم تناقض را وارد بحث میکند، علاوه بر اصل عدم تناقض، اصل عدم تضاد نیز به معنای اعم بوسیله قالب مذکور گام در بحث میگذارد.
رابعا-در پاسخ به این مسأله و هر مسأله شناختشناسانه، انبوهی از صور منطقی و اصول و قضایای فلسفی سرازیر در بحث میشوند، چون هیچ تقریر و استدلال و نتیجهگیری جز بوسیله قواعد منطق و چند اصل و معادله از فلسفه امکان پذیر نیست.
فیالمثل اگر بخواهیم این مسأله را که آیا شناخت، فرایندی فقط ذهنی است یا خاصیت واقعی نیز دارد، پاسخ گوییم یکی از پاسخها این است که شناخت دارای خاصیت واقعی است این پاسخ در صور مختلفی و بر طبق چند نظریه قابل تقریر است.
یکی از صور ممکن پاسخ این است:شناخت بوسیله صور ذهنی انجام میگیرد و چون ذهن مولد صور خود نیست آنها را از راه حواس فراهم میسازد.و حواس نیز چون مولد صور حسی نیستند آنها را از خارج دریافت میکنند، پس صور ذهنی در عین ذهنیت از خاصیت خارجی و واقعی برخوردارند.
این پاسخ بر شانه مجموعهای از عناصر ذهنی ، منطقی، فلسفی و استقرایی قرار دارد.در این میان تنها برخی از عناصر این مجموعه از تیره مسائل معرفتشناسیاند.دیگر عناصر یا به هیچ رو ارتباطی به معرفتشناسی ندارند یا در برخی جنبهها به آن مرتبطند.
حاصل اینکه:قواعد و صور عام منطقی مانند صور و شرایط تعاریف و قضایا و مانند قواعد عکسها و عکس نقیضها و قواعد و صور اشکال چهارگانه و انواع قیاسهای اقترانی و استثنایی و همچنین اصول ضروری فلسفه، مثل اصل عدم تناقض و قوانین عمومی آن، مثل قانون دلیل کافی و احتیاج حادث و ممکن به علت و یا مساوقت شیئیت با وجود به مثابه اصول تفسیر کننده یا تحقیق کننده شناختشناسیاند، زیرا در تبیین و تحقیق مسائل رده اول و بنیادی شناختشناسی به این کلیات ضرورت و عام فلسفه و منطق نیازمندیم.
از اینرو منطق عام و بخشی از فلسفه عمومی بطور منطقی بر شناختشناسی مقدمند.پس با هیچ روش شناختشناسانه نمیتوان به گونهای پیشین درباره منطق عام و بخشی از فلسفه عمومی نظر داد چون این دو حوزه دانش، بر هر دانشی تقدم منطقی دارند، بدین جهت دو حوزه مطلقا آزاد و قبلی و مستقلند.البته در شناختشناسی از قواعد این دو دانش سخن میآید، اما نه بعنوان توضیح و تبیین آنها، بلکه به منظور تحلیل و ترکیب آنها تا بتوانند در علم المعرفة مورد استفاده قرار گیرند.
3.رابطه شناختشناسی با علوم دیگر
شناختشناسی دارای چند جنبه است که برای رسیدن به ماهیت شناخت باید آنها را از هم جدا ساخت:
الف-جنبه منطقی محض:شناختشناسی از این جنبه از هر گونه دخالت عناصر روحی یا جسمی آزاد است و حل مسائل آن در گرو مسائل علمالنفس یا علم الابدانی نیست.
ب-جنبه فلسفی محض:علم المعرفة از این جنبه نیز از دخالت عناصر روانی یا بدنی یا روانتنی آزاد میباشد.این دو جنبه بافت منطقی و متافیزیکی اپیستمولوژی یا شناختشناسی را تشکیل میدهند.
ج-جنبه روانشناسانه:شناختشناسی از این جنبه با پسیکولوژی یا روانشناسی کلی و آلی سر و کار دارد تا بتواند با مطالعه رویدادها و نشانههای کلی و آلی در حوزه روان کلیدهای روانشناسانه شناخت را بدست آورد.این بخش از مباحث علمالمعرفة کمک فراوانی به کلیت آن کرده و زمینه را برای تعمق بیشتر در قسمتهای منطقی و فلسفی فراهم میکند.علاوه بر این، کلیات آلی روانشناسی به نظر نگارنده میتوانند در نهایت به مثابه ادوات شناختشناسی متافیزیکی عمل کنند.
روانشناسی خود دو نوع است:روانشناسی فلسفی و روانشناسی علمی، و هر دو قسم در تحقیق مبحث شناخت سهیمند.
د-جنبههای دیگر که هر کدام شناخت را با قسمی از علوم ارتباط میدهند، یکی از مهمترین اینها ارتباط شناخت است با تجربه و استقراء در بخشی از این ارتباط منطق و فلسفه جریان دارد و در بخشی دیگر ریاضیات احتمال و در بخشی دیگر قواعد آلی روانشناسانه درباره نظامات استقرایی.
آنچه در این نوشته در پیوند با نظریه تحول اکتشافی اجتهاد و تطور تطابقی شناخت مورد نظر میباشد روابط منطقی و فلسفی مسأله شناخت و عناصر تجربی و استقرایی آن و بخشی از قواعد آلی روانشناسانه است که به نظامات استقرایی تعلق دارند.
بر اساس امور یاد شده مسأله ثبات و تحول و نسبیت و اطلاق شناخت به بحث گرفته میشود و چون این بحث در گرو حل مسأله انطباق شناخت با واقع است بناگزیر بخش عمدهای از بحث به تحقیق درباره چندی و چونی انطباق شناخت و با واقع است.
این مسأله همان مسأله جدی و خطیر اکتشاف شناختها و نظریهها میباشد که اگر به دقت بررسی و ملاحظه نشده و بر اساس اصول و ضوابط و قضایای ضروری و عام مورد مطالعه قرار نگیرد، لاینحل مانده و همه مسائل شناخت را در بنبست میگذارد.
مسأله ارتباط و عدم ارتباط شناختها و دانستهها و علوم با یکدیگر و مقدار و نوع دخالت تصویرها و تئوریها و جهانبینیها در هم نیز از جمله مسائل این نوشته است.امکان تجرید معرفت از عناصر بیگانه و از دخالتهای غیر معقول دیگر دانستهها و فرضیهها بر مبنای عدم ترابط نیز از مهمترین مسائلی است که باید جدا به بحث و نقادی گرفته شود.
امید آنکه به خواست خدا در این مهم توفیق یافته و در خدمت به پیشرفت دانش سهیم باشم.
4.عناصر شناختشناسی
اینگونه شناخت مانند هر شناخت علمی از عناصری فراهم شده که باید برای دسترسی به معرفت، آن عناصر را مورد مطالعه قرار داد و در دو جهت تجزیه و ترکیب آنها را بررسی نمود.
برای شناسایی عناصر در وجه مختلف و در راستای ارتباط با شناخت، بهترین طرق، همان استفاده از روش مختصاتی و طرح مجموعههاست. با توجه به این روش و طرح به اختصار درباره عناصر شناختشناسی میگوییم:این عناصر از تیرههای گوناگونند که میتوان آنها را بطور کلی به شرح ذیل ردهبندی کرد:
1-عناصر علمالنفس کلی و متافیزیکی، مانند تجرد، کلیت، صوریت، انحفاظ ماهیت و مراتب ادراکی و دیگر امور و مسائل علمالنفس فلسفی.
2-عناصر مبنایی روانشناسانه شهودی مانند تشکیل نفس از سه ساختار فاهمه و نگرش و انگیزش، به عنوان سه عنصر روانشناسانه کلی، نه به عنوان سه عنصر متافیزیکی.
3-عناصر روانشناسانه شهودی و تجربی، مانند تألم، التذاذ، بازتابهای شرطی، قانون تلطیف شده تداعی خاطرات و معانی، قانون بازتابهای متضاد، و دیگر قوانین کنشها و واکنشهای روانی در وضعیتهای کلی.از قبیل نمو احتمالات در وضعیتهای مکرر یا استقرایی و کاهش احتمالات در موارد منفی.این افزایش و کاهش دو قانون حساب احتمالند که اگر به گونهای تقریر شوند که دور یا تسلسل منطقی لازم نیاید بعنوان دو قانون استقرائی روانشناسانه در شناختشناسی سهیمند و اگر امکان چنین تقریری نباشد، یا بسان دو اصل فرضی تقلی میشوند و یا بعنوان دو قاعده متافیزیکی.
4-عناصر منطق عمومی، مانند مختصهها و قالبهای تعاریف و صور قضایا و اشکال قیاسات اقترانی و استثنایی و عکسها و عکس نقیضها و خواص و احکام مجموعهها.
5-عناصر فلسفه عمومی، مانند اصل عدم تناقض، اصل جهت کافی، اصل علیت در حوادث و ممکنات، اصل استغناء و واجب و دیگر اصول عام و ضروری.
6-عناصر تجربی غیر روانشناسانه که بخشی از نظریه شناخت را تفسیر میکنند.مانند وظائف خواص، کنشها و واکنشهای ابزارهای ادراکی و مقدار ارتباط آن با پیدایش پدیده ادراک یا کشف.
7-عناصر روانشناسانه دستگاه انگیزش بعنوان مجموعهای از ابزارهای اکتشاف واقع.
تأثیر این عناصر در شناخت، تاکنون بعنوان یک نظریه مطرح نبوده و گویا برای نخستین بار است که اظهار میشود.نظریه تأثیر عناصر انگیزش در شناخت، در پی مطالعه دستگاه انگیزش و روابط آن با فاهمه و نگرش برایم کشف شد، در پرتو این کشف، یک حوزه جدید اخلاقی آشکار شد که با حوزه عینیتها ارتباطی اکید دارد، در عین اینکه حاوی عناصر اصیل ارزشی میباشد.
بر اساس نظریه شناخت دهی عناصر انگیزش، تحولی بنیادی در شناختشناسی پدید میآید. اولین مرحله این تحول، آزاد شدن دستگاه انگیزش است از حلقه تمایلات، به دلیل این آزاد شدن میباشد که انگیزهها و مبادی تعیین اراده با مسأله شناخت پیوند مییابند و صفحه سیاه و کور ساختار انگیزش روشن و بینا میشود.