دو نظریهى دیگر در تبیین وحى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
1.وحى: تجلى شخصیتباطنى پیامبر.
2. وحى: تجلى نبوغ عقلى.
وحى: تجلى شخصیت درونى
در تحلیل و تبیین وحى دو نظریهى دیگرى است که به تشریح آنها مىپردازیم. نخست، نظریهى «تجلى شخصیت درونى» را توضیح مىدهیم که فاصله چندانى، با نظریهى «وحى نفسى» ندارد.
جز اینکه در این جا، مسالهى خیال و تخیل در کار نیست، بلکه افاضهاى است از باطن نفس به ظاهر آن و حاصل آن این است که از نظر روانکاوى، روان انسان داراى دو بخش است. بخشى از آن ظاهر و بخش دیگر آن پنهان است. بخش نخست از روان انسان را «روان خود آگاه» و بخش دوم آن را «روان ناخود آگاه» مىنامند.
روان ناخود آگاه، بر روان خود آگاه حکومت و فرمانروایى دارد; چه بسا انسان رازى دارد که هرگز راضى به کشف آن نیست. و از ترس فاش شدن، آن را به دست فراموشى مىسپارد، اما ناگهان بر زبان او جارى مىگردد و راز خود را فاش مىسازد و نکتهى آن این است که: چنین راز از جهان ناخود آگاه وارد حوزهى خودآگاه مىگردد و به فرماندهى بخش ناخود آگاه روان، بخش خود آگاه بدون اختیار آن را مىپذیرد و از طریق زبان ظاهر مىگردد.
ممکن است این فرمایش امیر مؤمنان علیه السلام که «هیچ کس چیزى را پنهان نمىکند مگر آن که (در مواقعى) در چهرهى او ظاهر و یا بر زبان او جارى گردد» (1) اشاره به همین مطلب باشد.
قرآن کریم، خداوند را داناى پنهان و پنهانتر («سر» و «اخفى») توصیف کرده مىفرماید:
«و ان تجهر بالقول فانه یعلم السر و اخفى» (طه/7)
«و اگر سخن خود را آشکار کنى (یا پنهان سازى، از نظر علم الهى یکسان است) زیرا او پنهان و پنهانتر را مىداند».
امام صادق علیه السلام در تفسیر این آیه فرمود:«"السر" ما اخفیته فی نفسک و" اخفى" ما خطر ببالک ثم انسیته» (2) . راز ، آن چیزى است که آن را در دل پنهان نمودهاى و پنهانتر آن است که در ذهن آمده ولى آن را به دست فراموشى سپردهاى.
این گروه با اثبات این شخصیت نامریى براى انسان مىخواهند مشکل وحى را از این طریق توجیه کنند. مىگویند:وحى همان تراوش وجدان مخفى و تجلى شعور باطن پیامبران است و هرگز فرشتهاى در کار نبوده و پیامى از خدا نیامده است، بلکه شخصیتباطنى آنان در صفحه ذهن «ناخود آگاه»، ظاهر شده و از آن نهانگاه به صفحه ذهن «خودآگاه» وارد مىشود.
فرید وجدى (متوفاى 1372) در تبیین این نظریه چنین گفته است: دانشمندان اروپا تا قرن شانزدهم بسان ملتهاى دیگر، به وحى آسمانى و بسیارى از موضوعات غیبى معتقد بودند، روزى که طلایع تمدن جدید در افق علمى ملت اروپا آشکار گردید و فلسفه مادى از نو رونق گرفت این حقیقت مذهبى در ردیف افسانه درآمد، وحى و صاحب آن نیز مورد انکار قرار گرفت.
ولى از سال 1846 که در امریکا موضوع وجود روح مستقل، بار دیگر مطرح گردید و از آنجا به سرزمین اروپا سرایت کرد و با دلایل حسى ثابت گردید که جهانى وراى این ماده که داراى عقول و افکار بزرگ است وجود دارد، موضوع روح و وحى بار دیگر روى پردهى علوم دانشمندان ظاهر شد ومورد توجه قرار گرفت.
براى رسیدگى به حقیقت این مساله در سال 1882 در لندن جمعیتى به نام «گروه بحثهاى روانى» زیر نظر استاد جویک استاد دانشگاه کمبریج تشکیل گردید و اعضاى این جلسه عبارت بودند از:"اولیفردلوته" که بعدها لقب داروین علوم طبیعى گرفت، "ویلیام کروکس" شیمیدان بزرگ انگلستان، "فردریک میرس" و "هودسن" استادان دانشگاه "هاروارد"امریکا و....
هدف از تشکیل این کنگرهى علمى این بود در بارهى وجود وعدم روح نموده که داورى قاطع و در صورت عدم ثبوت، آن را از صحنهى علم و فلسفه حذف نمایند. این گروه حوادث بیشمارى را مورد مطالعه قرار داده و متجاوز از پنجاه جلد کتاب در این باره انتشار دادهاند. نتیجه مطالعات آنها این شد که انسان دو شخصیت روانى دارد:
1. شخصیت ظاهرى که در حصار قواى پنجگانه مىباشد.
2. شخصیتباطنى، مواقعى که شعور ظاهرى به حالت تعطیل در آید او شروع به فعالیت کرده و تجلیاتى از خود نشان مىدهد ضمیر باطن در یک افق بسیار وسیعى فعالیت نموده حتى فعالیتهاى غیر ارادى اعضاى بدن مانند کبد و قلب و معده معلول فعل اوست، و او منبعى الهام بخش براى بسیارى از افکار ناگهانى و تجلیات غیر ارادى مىباشد. شخصیت دوم انسان روى آزمایشهاى فراوانى به صورت امر حسى در آمده و دیده شده که گروهى که در حالت عادى و بیدارى از نظر تفکر جزو طبقه متوسط یا پایینتر به شمار مىروند، در مواقع تنویم مغناطیسى به یک سلسله فعالیتهاى علمى و فکرى دست مىزنند که انجام آن از عهدهى طبقه دانشمند اجتماع خارج است، آنان از مجموع آزمایشهایى که انجام دادند به وجود روح و ضمیرى باطن که قدرت و تجلى علمى و فکرى آن، به مراتب از ضمیر ظاهر قوىتر است، قایل شده و روح و کلیه افکار بلند را تجلى او دانستهاند.
آنان با این دلایل، شخصیت دومى براى انسان قایل شده که فعالیت آن در اختیار انسان نبوده و تابع اراده او نیست. این شخصیت نامرئى بسان شخصیت مرئى شدت و ضعف دارد. و هر چه قوىتر باشد تجلیات آن صحیحتر و بیشتر خواهد بود.
وحى در نزد آنان همان تراوش وجدان مخفى و تجلى شعور باطن پیامبران، که آنان را به آنچه نمىدانند آگاه ساخته و اصول ترقى را به آنان مىآموزند. و هرگز فرشتهاى در کار نبوده و پیامى ازخدا نیاورده است. و اگر گاهى صورتى را در برابر دیدگان خود مىدیدند، صورت متجسد همان روح خودشان مىباشد که در برابر آنها مجسم گردیده است. سپس مىگوید:
«والوحى عندهم لا یکون الا بظهور الشخصیة الباطنة للرسول، ووحیها الیه ما ینفعه وینفع قومه المعاصرین له...» (3) .
تحلیل این نظریه
این نظریه بسان نظریهى پیش کاملا بىپایه است. در نظریه نخست، وحى مخلوق تخیل انسان بوده و در این نظریه، وحى، مولود ضمیر مخفى معرفى شده است، و سرانجام هر دو نظریه، وحى را مخلوق نفس انسانى مىدانند، چیزى که هست دومى رنگ علمى بیشترى به خود گرفته است. در این باره چند مطلب را یادآور مىشویم:
1. اگر ما براى انسان، شعور مخفى و ضمیر ناخودآگاه قایل شدیم، به چه دلیل باید وحى را معلول افاضه درونى نفس بدانیم و ارتباط آن را از مقام ربوبى قطع کنیم؟ طراح این نظریه هرگز رابطه این دو را با هم بیان نکرده است. به چه دلیل مىگوید وحى تراوش ضمیر ناخود آگاه است؟ یک چنین تحلیل و برداشت عاملى جز غرور علمى ندارد. بشر مىخواهد تمام مجهولات خود را در یک عصر حل کند و براى آینده جاى سؤال و ابهامى باقى نماند. چقدر فکر خام و سست و بىپایهاى است؟
«و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا» (اسراء/85).
2. تجلیات ضمیر ناخود آگاه در افراد صحیح و سالم بسیار کم و نادر است و قلمرو ذهن ناخود آگاه معمولا در افراد بیمار، خسته، نگران و شکستخورده تجلى مىنماید; زیرا قلمرو ذهن ناخود آگاه آنان از مشاغل روزانه کاملا تخلیه شده است، و میان هزاران دانشمند براى یک دانشمند، آن هم در طول عمر یکى دو بار ممکن است اتفاق افتد که به طور ناخود آگاه بدون تامل و تفکر در سطح ذهن خود آگاه به برهان نظریهاى دستیابد.
خلاصه: تجلى شعور باطن در زندگى انسان بسیار کم است و در شرایط خاصى مانند رؤیا، با دگرگونیهاى زندگى که توجه او را از عالم خارج کم مىکند، و به ضمیر باطن متوجه مىسازد، تجلى مىنماید.
ولى این شرایط در پیامبران وجود نداشته است و قرآن مجید در مدت 23 سال بر پیامبر نازل گردید. و در این مدت قلمرو خود آگاه او کاملا به واسطه مسایل و فعالیتهاى سیاسى و تبلیغى و دهها گرفتاریهاى روزانه اشغال بود، و تمام توجه او معطوف به این فعالیتها بوده است. بسیارى از آیات مربوط به جهاد، در صحنههاى خونین نبرد نازل شده، و در آن حالتشخصیت روحى او مقهور و متاثر مسایل حاد نظامى و سیاسى بوده است.
اگر پیامبران الهى افرادى گوشه گیر، بیمار، خسته، و شکستخورده در زندگى بودند و شرایط فعالیت ضمیر باطن، در آنها موجود بود، و ضمیر ظاهر و خود آگاه آنان دستخوش ضمیر باطن و ناخود آگاه آنان بود، جاى یک چنین توهم پیرامون وحى آسمانى بود. ولى پیامبران آسمانى در طول دوران نبوت خود، مردانى مجاهد و مبارز بودند که فکرى جز اصلاح اجتماع و رهبرى مردم و حل مشکلات زندگى و بالا بردن سطح معنویات آنان نداشتند در یک چنین شرایط، چگونه شخصیت دوم انسان مىتواند فعالیت کند وحقایق مهمى را از ضمیر باطن و ناخود آگاه به روح خود آگاه القا نماید؟!
3. مدعیان وحى، مصلحان پاک و مخلصان پیراسته از هر نوع دروغ بودند; چرا آنان تعالیم خود را به مبدا آفرینش نسبت دادهاند و هرگز در گفتار آنان حتى اشارهاى هم به تجلى شخصیتباطنى پیامبر وجود ندارد. چنان که مىفرماید:
«کذلک یوحى الیک و الى الذین من قبلک الله العزیز الحکیم» (شورى/3) .
«این چنین خداى عزیز وحکیم به تو و به کسانى که قبل از تو بودند وحى (کرده و) مىکند».
4. هرگاه وحى پرتوى از تجلى شخصیتباطنى پیامبران باشد، باید در هر عصر با مدعیان نبوت فراوانى رو به رو باشیم; زیرا همان شرایطى که بر پیامبران حکومت مىکرد، بر افراد دیگرى نیز حکومت مىکند، بنابر این باید در شرایط یکسان، نتیجه یکسان داشته باشیم، درحالى که جریان بر خلاف آن است، پس از نبوت پیامبر اسلام، افراد انگشتشمارى دعوى نبوت کردند، وهمگى در زمان کوتاهى رسوا شدند، و هیچ اثر پیامبرگونهاى از آنان باقى نمانده است، در این صورت چگونه مىتوان وحى را تجلى شخصیت درونى دانست؟!
5. تعالیم بلند و حیات بخش پیامبران که از افق فکر نوابغ بالاتر است، نمىتواند معلول تجلى عقل درونى افراد نابغه باشد، تا چه رسد به افراد عادى.
حقیقت این است که چنین نظریه پردازان در باره وحى، به عللى تصمیم گرفتهاند ارتباط بشر را با عالم غیب انکار کنند، ویک چنین پیشداورى آنان را به چنین توجیهاتى برانگیخته است، که از نظر متفکران فاقد ارزش است.
وحى :تجلى نبوغ عقلى
گروهى بر این عقیدهاند که نبوغ فردى، سبب اندیشههایى در درون افراد مىشود که از آن به نام «وحى» و نبوت تعبیر مىکنند. آنان در این مورد مىگویند:
دستگاه آفرینش، افراد نابغه و خیرخواهى را در دامن خویش پرورش مىدهد و آنان روى نبوغ ذاتى و افکار عالى خود جامعه را به اخلاق نیک و اعمال شایسته و رعایت عدالت اجتماعى و... دعوت نموده، و از این رهگذر گامهاى مؤثرى براى سعادت بشر بر مىدارند. و آنچه را که به عنوان دستور و قانون به مردم عرضه مىدارند، جز نتیجه نبوغ و زاییدهى فکر عالى آنان چیز دیگرى نیست و هرگز ارتباطى با جهان دیگر ندارند.
وحى، منبعى جز عقل انسانى ندارد و محصول نبوغ بشرى است، و در طول تاریخ بشر، در هر قرنى، نوابغى که عالىترین تجلیات افکار انسانى را دارا بودند بروز کرده و خدماتى به جهان انسانیت نمودهاند.
برخى از آنان پا فراتر نهاده، وجود نبوغ را معلول یک سلسله حوادث و اتفاقات روانى دانسته وکوشیدهاند که با بررسىهاى وهمى و پندارى، این علل را در زندگى پیامبران نیز پیدا کنند.
عواملى که موجب بالا رفتن استعداد و پیدایش نبوغ مىگردد، در نظر آنان به قرار زیر است:
1. عشق; این عامل قوىترین و پر انرژىترین افکار را به وجود مىآورد; زیرا عشق طولانى سبب مىشود که عاشق، صحنههاى رؤیایى را در سر بپروراند، وفکر وى در طول این مدت سریع و پر انرژى گردد.
2. ستمکشى طولانى; این عامل سبب مىشود که فرد ستمدیده، فکر خود را براى رفع ستم به کار اندازد، و لحظهاى آرام ننشیند.
3. در اقلیت قرار گرفتن; این عامل به ضمیمهى شرایط نامساعد اجتماعى از عوامل رشد این افکار است; زیرا یک اقلیتبراى پر کردن فاصلهاى که با اجتماع دارد، ناچار استبه فکر افتد وسرانجام آنچه را مىخواهد به دست آورد.
4. دوران کودکى; در این سن ، کودک براى مبارزه با مشکلات آمادگى ندارد، در برابر پیشامدهاى ناملایم، به درون گرایى مىپردازد، در این صورت افکار کودک، رشد مىکند.
5. تنهایى; تنها زندگى کردن به افکار انسان رشد مىبخشد; زیرا هنگامى که با افراد دیگر هستیم مجبوریم لااقل براى مدت کم هم که باشد، مغز و افکار خود را در اختیار دیگران بگذاریم.
6. سکوت و بیکارى; این عامل سبب مىگردد که اراده، کمتر فعالیت کند و افکار غیر ارادى آزادانه جریان یافته، رشدکند.
7. پرورش نخستین; این عامل در پیدایش نبوغ، نقش بزرگى را ایفا مىکند.
مجموع علل یاد شده به اضافه وجود یک اجتماع فاسد و بى قانون سبب مىشود که افکار پیامبران در بارهى مسایل اجتماعى رشد یابد و راههاى تازهاى را براى زندگى به مردم نشان دهند. (4)
نارسایى این تفسیر
اشکالات این نظریه فزونتر از آن است که در این جا بازگو شود; زیرا:
اولا: دارندگان این تفسیر قبلا مدعا را مسلم گرفته و مىخواهند براى آن دلیلى جستجو کنند. آنان پذیرفتهاند که وحى علت مادى دارد و مربوط به جهان غیب نیست، پس از آن دست و پا مىکنند براى آن علل مادى پیدا کنند، و از میان آنها به نظرشان رسیده است که پیامبران را نوابغ اجتماعى معرفى کنند که در سایه نبوغ، داراى چنین افکار و اندیشههاى بالایى بودهاند ولى تفسیر تحولى که پیامبران درجوامع بشرى پدید آوردهاند از طریق نبوغ بسان تعلیل زلزله ویرانگر ارمنستان شوروى به سال 1989 میلادى به فرو ریختن یک طاق چوبى در زمینهاى مجاور آن مىباشد، بلکه مىتوان گفت از نظر ضعف و سستى از این نارساتر است.
ثانیا: ما در جهان دو نوع مصلح داریم: گروهى برنامههاى اصلاحى خود را به جهان بالا نسبت مىدهند، و گروه دیگر برنامههاى خود را مولود اندیشههاى خود مىدانند.
گروه نخست از طریق ایمان به خدا و سراى دیگر و وعده و وعیدهاى الهى مىخواهند برنامههاى خود را پیاده کنند، در حالى که گروه دوم از طریق دیگر مىخواهند به هدف برسند.
اگر وحى، زاییده نبوغ است پس چرا گروه نخست آن را به جهان غیب نسبت دادهاند؟
تصور این که این انسانهاى بسیار، با تبانى و توافق قبلى، آنچه را محصول نبوغ خود بوده است، به جهان غیب نسبت دادهاند، تصورى موهون و کاملا بىپایه است. چگونه متصور است انسانهایى در مناطق پراکنده و زمانهاى مختلف به صورت همآهنگ یک شعار را سرداده و خود را رسولان الهى بنامند؟ و بگویند:
«ان اتبع الا ما یوحى الى» (انعام/50).
«جز آنچه بر من وحى شده است از چیزى پیروى نمىکنم».
ثالثا: این نظریه ، چیز جدیدى نیستبلکه به گونهاى درعصر جاهلیت نیز مطرح بوده است. چیزى که هستبیان گذشته در قالب به ظاهر علمى ریخته شده و بیان گردیده است، وعرب جاهلى قدرت نمایى پیامبر در میدان فصاحت و بلاغت را به قریحه خوش آن حضرت در شعر نسبت داده و او را شاعر مىخواند. خداوند این مطلب را حکایت کرده، مىفرماید:«بل هو شاعر» (انبیاء/5). آنگاه در پى نقد آن برآمده، و قرآن را بالاتر از آن مىداند که محصول قریحه شعرى و یا مقام نبوت مقام شاعرى باشد، چنان که مىفرماید:
«و ما هو بقول شاعر قلیلا ما تؤمنون» (حاقه/41).
«این قرآن گفتار شاعر نیست، اندکى از شما ایمان آورید».
وباز مىفرماید:
«و ما علمناه الشعر و ما ینبغى له ان هو الا ذکر و قرآن مبین» (یس/69).
«ما به او شعر نیاموختیم و شایسته او نبود، بلکه این قرآن، کتاب یادآورى و قرآن مبین است».
رابعا: هرگز نوابغ نمىتوانند از آینده به صورت قطعى و جزمى خبر دهند. و اگر هم خبرى بدهند خبر خود را با کلمات: «شاید»، «به نظر مىرسد»، «حدس مىزنم» و مانند آن همراه مىکنند، در حالى که پیامبران به صورت جزم از آیندههاى امتخود گزارش مىدادند، گزارشى که آن را مانند آفتاب مىدیدند، چنان که مىفرماید:
«تمتعوا فى دارکم ثلاثة ایام ذلک وعد غیر مکذوب» (هود/65).
«صالح به قوم خود (پس از آن که ناقه او را پى کردند) گفت: سه روز در خانههاى خود از زندگى بهره ببرید و پس از سه روز همگى کشته خواهید شد و این یک گزارش قطعى است».
هیچ نابغهاى نمىتواند یک چنین خبر قطعى را در باره گروهى، بدهد. به گونهاى که حتى زمان دقیق وقوع حادثه را نیز تعیین نماید.
روزى که ملت فارس مشرک بر مسیحیان به ظاهر موحد غالب گردیدند، هیچ کس باور نمىکرد که در مدت کمى ورق برگردد و ملت مغلوب، غالب و ملت غالب، مغلوب شود. ولى پیامبر اسلام این گزارش را به صورت قطع و یقین مطرح کرد و گفت:
«الم غلبت الروم فى ادنى الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فى بضع سنین» (روم/41) .
«رومیان در نزدیکىهاى شما مغلوب شدند و آنان پس از مغلوب شدن در مدت کمتر از ده سال پیروز خواهند شد».
این نوع گزارشهاى قطعى از ویژگىهاى پیامبران الهى است که در پرتو ارتباط با مبدا جهان از روى حوادث آینده پرده برداشته و گزارش مىکنند. و نمونههایى از این نوع گزارشهاى غیبى را در کتاب «منشور جاوید» (5) فصل مربوط به علم و دانش پیامبران یادآور شدیم و اثبات کردهایم که منبع این گزارشهاى غیبى هم چیزى جز وحى الهى نیست.
آرى گاهى برخى از افراد مرتاض مىتوانند از آینده خبر دهند ولى این گزارش مربوط به نبوغ آنها نیست; زیرا آنان اصولا نابغه نبوده بلکه در اثر قطع علاقه از جهان طبیعت و فرو رفتن در عالم روح و روان، مىتوانند به وسایلى این گزارشها را انجام دهند و هرگز ادعا نمىکنند که این گزارشها، نتیجه محاسبات فکرى و مغزى آنهاست. و به عبارت دیگر: آگاهىهاى این گروه نیز از جهان غیب و ماوراى طبیعتسرچشمه مىگیرد. و اما این که تفاوت این گروه با پیامبران چیست؟ بحث دیگرى است که فعلا در آن وارد نمىشویم.
پىنوشتها:
1. ما اضمر احد شیئا الا ظهر فى فلتات لسانه وصفحات وجهه .(نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 26).
2. مجمع البیان:7/3.
4. تلخیص از کتاب: نبوغ وعلل آن، تالیف دکتر عزت الله مجید پور.
5. منشور جاوید: 10/198-207.
2. وحى: تجلى نبوغ عقلى.
وحى: تجلى شخصیت درونى
در تحلیل و تبیین وحى دو نظریهى دیگرى است که به تشریح آنها مىپردازیم. نخست، نظریهى «تجلى شخصیت درونى» را توضیح مىدهیم که فاصله چندانى، با نظریهى «وحى نفسى» ندارد.
جز اینکه در این جا، مسالهى خیال و تخیل در کار نیست، بلکه افاضهاى است از باطن نفس به ظاهر آن و حاصل آن این است که از نظر روانکاوى، روان انسان داراى دو بخش است. بخشى از آن ظاهر و بخش دیگر آن پنهان است. بخش نخست از روان انسان را «روان خود آگاه» و بخش دوم آن را «روان ناخود آگاه» مىنامند.
روان ناخود آگاه، بر روان خود آگاه حکومت و فرمانروایى دارد; چه بسا انسان رازى دارد که هرگز راضى به کشف آن نیست. و از ترس فاش شدن، آن را به دست فراموشى مىسپارد، اما ناگهان بر زبان او جارى مىگردد و راز خود را فاش مىسازد و نکتهى آن این است که: چنین راز از جهان ناخود آگاه وارد حوزهى خودآگاه مىگردد و به فرماندهى بخش ناخود آگاه روان، بخش خود آگاه بدون اختیار آن را مىپذیرد و از طریق زبان ظاهر مىگردد.
ممکن است این فرمایش امیر مؤمنان علیه السلام که «هیچ کس چیزى را پنهان نمىکند مگر آن که (در مواقعى) در چهرهى او ظاهر و یا بر زبان او جارى گردد» (1) اشاره به همین مطلب باشد.
قرآن کریم، خداوند را داناى پنهان و پنهانتر («سر» و «اخفى») توصیف کرده مىفرماید:
«و ان تجهر بالقول فانه یعلم السر و اخفى» (طه/7)
«و اگر سخن خود را آشکار کنى (یا پنهان سازى، از نظر علم الهى یکسان است) زیرا او پنهان و پنهانتر را مىداند».
امام صادق علیه السلام در تفسیر این آیه فرمود:«"السر" ما اخفیته فی نفسک و" اخفى" ما خطر ببالک ثم انسیته» (2) . راز ، آن چیزى است که آن را در دل پنهان نمودهاى و پنهانتر آن است که در ذهن آمده ولى آن را به دست فراموشى سپردهاى.
این گروه با اثبات این شخصیت نامریى براى انسان مىخواهند مشکل وحى را از این طریق توجیه کنند. مىگویند:وحى همان تراوش وجدان مخفى و تجلى شعور باطن پیامبران است و هرگز فرشتهاى در کار نبوده و پیامى از خدا نیامده است، بلکه شخصیتباطنى آنان در صفحه ذهن «ناخود آگاه»، ظاهر شده و از آن نهانگاه به صفحه ذهن «خودآگاه» وارد مىشود.
فرید وجدى (متوفاى 1372) در تبیین این نظریه چنین گفته است: دانشمندان اروپا تا قرن شانزدهم بسان ملتهاى دیگر، به وحى آسمانى و بسیارى از موضوعات غیبى معتقد بودند، روزى که طلایع تمدن جدید در افق علمى ملت اروپا آشکار گردید و فلسفه مادى از نو رونق گرفت این حقیقت مذهبى در ردیف افسانه درآمد، وحى و صاحب آن نیز مورد انکار قرار گرفت.
ولى از سال 1846 که در امریکا موضوع وجود روح مستقل، بار دیگر مطرح گردید و از آنجا به سرزمین اروپا سرایت کرد و با دلایل حسى ثابت گردید که جهانى وراى این ماده که داراى عقول و افکار بزرگ است وجود دارد، موضوع روح و وحى بار دیگر روى پردهى علوم دانشمندان ظاهر شد ومورد توجه قرار گرفت.
براى رسیدگى به حقیقت این مساله در سال 1882 در لندن جمعیتى به نام «گروه بحثهاى روانى» زیر نظر استاد جویک استاد دانشگاه کمبریج تشکیل گردید و اعضاى این جلسه عبارت بودند از:"اولیفردلوته" که بعدها لقب داروین علوم طبیعى گرفت، "ویلیام کروکس" شیمیدان بزرگ انگلستان، "فردریک میرس" و "هودسن" استادان دانشگاه "هاروارد"امریکا و....
هدف از تشکیل این کنگرهى علمى این بود در بارهى وجود وعدم روح نموده که داورى قاطع و در صورت عدم ثبوت، آن را از صحنهى علم و فلسفه حذف نمایند. این گروه حوادث بیشمارى را مورد مطالعه قرار داده و متجاوز از پنجاه جلد کتاب در این باره انتشار دادهاند. نتیجه مطالعات آنها این شد که انسان دو شخصیت روانى دارد:
1. شخصیت ظاهرى که در حصار قواى پنجگانه مىباشد.
2. شخصیتباطنى، مواقعى که شعور ظاهرى به حالت تعطیل در آید او شروع به فعالیت کرده و تجلیاتى از خود نشان مىدهد ضمیر باطن در یک افق بسیار وسیعى فعالیت نموده حتى فعالیتهاى غیر ارادى اعضاى بدن مانند کبد و قلب و معده معلول فعل اوست، و او منبعى الهام بخش براى بسیارى از افکار ناگهانى و تجلیات غیر ارادى مىباشد. شخصیت دوم انسان روى آزمایشهاى فراوانى به صورت امر حسى در آمده و دیده شده که گروهى که در حالت عادى و بیدارى از نظر تفکر جزو طبقه متوسط یا پایینتر به شمار مىروند، در مواقع تنویم مغناطیسى به یک سلسله فعالیتهاى علمى و فکرى دست مىزنند که انجام آن از عهدهى طبقه دانشمند اجتماع خارج است، آنان از مجموع آزمایشهایى که انجام دادند به وجود روح و ضمیرى باطن که قدرت و تجلى علمى و فکرى آن، به مراتب از ضمیر ظاهر قوىتر است، قایل شده و روح و کلیه افکار بلند را تجلى او دانستهاند.
آنان با این دلایل، شخصیت دومى براى انسان قایل شده که فعالیت آن در اختیار انسان نبوده و تابع اراده او نیست. این شخصیت نامرئى بسان شخصیت مرئى شدت و ضعف دارد. و هر چه قوىتر باشد تجلیات آن صحیحتر و بیشتر خواهد بود.
وحى در نزد آنان همان تراوش وجدان مخفى و تجلى شعور باطن پیامبران، که آنان را به آنچه نمىدانند آگاه ساخته و اصول ترقى را به آنان مىآموزند. و هرگز فرشتهاى در کار نبوده و پیامى ازخدا نیاورده است. و اگر گاهى صورتى را در برابر دیدگان خود مىدیدند، صورت متجسد همان روح خودشان مىباشد که در برابر آنها مجسم گردیده است. سپس مىگوید:
«والوحى عندهم لا یکون الا بظهور الشخصیة الباطنة للرسول، ووحیها الیه ما ینفعه وینفع قومه المعاصرین له...» (3) .
تحلیل این نظریه
این نظریه بسان نظریهى پیش کاملا بىپایه است. در نظریه نخست، وحى مخلوق تخیل انسان بوده و در این نظریه، وحى، مولود ضمیر مخفى معرفى شده است، و سرانجام هر دو نظریه، وحى را مخلوق نفس انسانى مىدانند، چیزى که هست دومى رنگ علمى بیشترى به خود گرفته است. در این باره چند مطلب را یادآور مىشویم:
1. اگر ما براى انسان، شعور مخفى و ضمیر ناخودآگاه قایل شدیم، به چه دلیل باید وحى را معلول افاضه درونى نفس بدانیم و ارتباط آن را از مقام ربوبى قطع کنیم؟ طراح این نظریه هرگز رابطه این دو را با هم بیان نکرده است. به چه دلیل مىگوید وحى تراوش ضمیر ناخود آگاه است؟ یک چنین تحلیل و برداشت عاملى جز غرور علمى ندارد. بشر مىخواهد تمام مجهولات خود را در یک عصر حل کند و براى آینده جاى سؤال و ابهامى باقى نماند. چقدر فکر خام و سست و بىپایهاى است؟
«و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا» (اسراء/85).
2. تجلیات ضمیر ناخود آگاه در افراد صحیح و سالم بسیار کم و نادر است و قلمرو ذهن ناخود آگاه معمولا در افراد بیمار، خسته، نگران و شکستخورده تجلى مىنماید; زیرا قلمرو ذهن ناخود آگاه آنان از مشاغل روزانه کاملا تخلیه شده است، و میان هزاران دانشمند براى یک دانشمند، آن هم در طول عمر یکى دو بار ممکن است اتفاق افتد که به طور ناخود آگاه بدون تامل و تفکر در سطح ذهن خود آگاه به برهان نظریهاى دستیابد.
خلاصه: تجلى شعور باطن در زندگى انسان بسیار کم است و در شرایط خاصى مانند رؤیا، با دگرگونیهاى زندگى که توجه او را از عالم خارج کم مىکند، و به ضمیر باطن متوجه مىسازد، تجلى مىنماید.
ولى این شرایط در پیامبران وجود نداشته است و قرآن مجید در مدت 23 سال بر پیامبر نازل گردید. و در این مدت قلمرو خود آگاه او کاملا به واسطه مسایل و فعالیتهاى سیاسى و تبلیغى و دهها گرفتاریهاى روزانه اشغال بود، و تمام توجه او معطوف به این فعالیتها بوده است. بسیارى از آیات مربوط به جهاد، در صحنههاى خونین نبرد نازل شده، و در آن حالتشخصیت روحى او مقهور و متاثر مسایل حاد نظامى و سیاسى بوده است.
اگر پیامبران الهى افرادى گوشه گیر، بیمار، خسته، و شکستخورده در زندگى بودند و شرایط فعالیت ضمیر باطن، در آنها موجود بود، و ضمیر ظاهر و خود آگاه آنان دستخوش ضمیر باطن و ناخود آگاه آنان بود، جاى یک چنین توهم پیرامون وحى آسمانى بود. ولى پیامبران آسمانى در طول دوران نبوت خود، مردانى مجاهد و مبارز بودند که فکرى جز اصلاح اجتماع و رهبرى مردم و حل مشکلات زندگى و بالا بردن سطح معنویات آنان نداشتند در یک چنین شرایط، چگونه شخصیت دوم انسان مىتواند فعالیت کند وحقایق مهمى را از ضمیر باطن و ناخود آگاه به روح خود آگاه القا نماید؟!
3. مدعیان وحى، مصلحان پاک و مخلصان پیراسته از هر نوع دروغ بودند; چرا آنان تعالیم خود را به مبدا آفرینش نسبت دادهاند و هرگز در گفتار آنان حتى اشارهاى هم به تجلى شخصیتباطنى پیامبر وجود ندارد. چنان که مىفرماید:
«کذلک یوحى الیک و الى الذین من قبلک الله العزیز الحکیم» (شورى/3) .
«این چنین خداى عزیز وحکیم به تو و به کسانى که قبل از تو بودند وحى (کرده و) مىکند».
4. هرگاه وحى پرتوى از تجلى شخصیتباطنى پیامبران باشد، باید در هر عصر با مدعیان نبوت فراوانى رو به رو باشیم; زیرا همان شرایطى که بر پیامبران حکومت مىکرد، بر افراد دیگرى نیز حکومت مىکند، بنابر این باید در شرایط یکسان، نتیجه یکسان داشته باشیم، درحالى که جریان بر خلاف آن است، پس از نبوت پیامبر اسلام، افراد انگشتشمارى دعوى نبوت کردند، وهمگى در زمان کوتاهى رسوا شدند، و هیچ اثر پیامبرگونهاى از آنان باقى نمانده است، در این صورت چگونه مىتوان وحى را تجلى شخصیت درونى دانست؟!
5. تعالیم بلند و حیات بخش پیامبران که از افق فکر نوابغ بالاتر است، نمىتواند معلول تجلى عقل درونى افراد نابغه باشد، تا چه رسد به افراد عادى.
حقیقت این است که چنین نظریه پردازان در باره وحى، به عللى تصمیم گرفتهاند ارتباط بشر را با عالم غیب انکار کنند، ویک چنین پیشداورى آنان را به چنین توجیهاتى برانگیخته است، که از نظر متفکران فاقد ارزش است.
وحى :تجلى نبوغ عقلى
گروهى بر این عقیدهاند که نبوغ فردى، سبب اندیشههایى در درون افراد مىشود که از آن به نام «وحى» و نبوت تعبیر مىکنند. آنان در این مورد مىگویند:
دستگاه آفرینش، افراد نابغه و خیرخواهى را در دامن خویش پرورش مىدهد و آنان روى نبوغ ذاتى و افکار عالى خود جامعه را به اخلاق نیک و اعمال شایسته و رعایت عدالت اجتماعى و... دعوت نموده، و از این رهگذر گامهاى مؤثرى براى سعادت بشر بر مىدارند. و آنچه را که به عنوان دستور و قانون به مردم عرضه مىدارند، جز نتیجه نبوغ و زاییدهى فکر عالى آنان چیز دیگرى نیست و هرگز ارتباطى با جهان دیگر ندارند.
وحى، منبعى جز عقل انسانى ندارد و محصول نبوغ بشرى است، و در طول تاریخ بشر، در هر قرنى، نوابغى که عالىترین تجلیات افکار انسانى را دارا بودند بروز کرده و خدماتى به جهان انسانیت نمودهاند.
برخى از آنان پا فراتر نهاده، وجود نبوغ را معلول یک سلسله حوادث و اتفاقات روانى دانسته وکوشیدهاند که با بررسىهاى وهمى و پندارى، این علل را در زندگى پیامبران نیز پیدا کنند.
عواملى که موجب بالا رفتن استعداد و پیدایش نبوغ مىگردد، در نظر آنان به قرار زیر است:
1. عشق; این عامل قوىترین و پر انرژىترین افکار را به وجود مىآورد; زیرا عشق طولانى سبب مىشود که عاشق، صحنههاى رؤیایى را در سر بپروراند، وفکر وى در طول این مدت سریع و پر انرژى گردد.
2. ستمکشى طولانى; این عامل سبب مىشود که فرد ستمدیده، فکر خود را براى رفع ستم به کار اندازد، و لحظهاى آرام ننشیند.
3. در اقلیت قرار گرفتن; این عامل به ضمیمهى شرایط نامساعد اجتماعى از عوامل رشد این افکار است; زیرا یک اقلیتبراى پر کردن فاصلهاى که با اجتماع دارد، ناچار استبه فکر افتد وسرانجام آنچه را مىخواهد به دست آورد.
4. دوران کودکى; در این سن ، کودک براى مبارزه با مشکلات آمادگى ندارد، در برابر پیشامدهاى ناملایم، به درون گرایى مىپردازد، در این صورت افکار کودک، رشد مىکند.
5. تنهایى; تنها زندگى کردن به افکار انسان رشد مىبخشد; زیرا هنگامى که با افراد دیگر هستیم مجبوریم لااقل براى مدت کم هم که باشد، مغز و افکار خود را در اختیار دیگران بگذاریم.
6. سکوت و بیکارى; این عامل سبب مىگردد که اراده، کمتر فعالیت کند و افکار غیر ارادى آزادانه جریان یافته، رشدکند.
7. پرورش نخستین; این عامل در پیدایش نبوغ، نقش بزرگى را ایفا مىکند.
مجموع علل یاد شده به اضافه وجود یک اجتماع فاسد و بى قانون سبب مىشود که افکار پیامبران در بارهى مسایل اجتماعى رشد یابد و راههاى تازهاى را براى زندگى به مردم نشان دهند. (4)
نارسایى این تفسیر
اشکالات این نظریه فزونتر از آن است که در این جا بازگو شود; زیرا:
اولا: دارندگان این تفسیر قبلا مدعا را مسلم گرفته و مىخواهند براى آن دلیلى جستجو کنند. آنان پذیرفتهاند که وحى علت مادى دارد و مربوط به جهان غیب نیست، پس از آن دست و پا مىکنند براى آن علل مادى پیدا کنند، و از میان آنها به نظرشان رسیده است که پیامبران را نوابغ اجتماعى معرفى کنند که در سایه نبوغ، داراى چنین افکار و اندیشههاى بالایى بودهاند ولى تفسیر تحولى که پیامبران درجوامع بشرى پدید آوردهاند از طریق نبوغ بسان تعلیل زلزله ویرانگر ارمنستان شوروى به سال 1989 میلادى به فرو ریختن یک طاق چوبى در زمینهاى مجاور آن مىباشد، بلکه مىتوان گفت از نظر ضعف و سستى از این نارساتر است.
ثانیا: ما در جهان دو نوع مصلح داریم: گروهى برنامههاى اصلاحى خود را به جهان بالا نسبت مىدهند، و گروه دیگر برنامههاى خود را مولود اندیشههاى خود مىدانند.
گروه نخست از طریق ایمان به خدا و سراى دیگر و وعده و وعیدهاى الهى مىخواهند برنامههاى خود را پیاده کنند، در حالى که گروه دوم از طریق دیگر مىخواهند به هدف برسند.
اگر وحى، زاییده نبوغ است پس چرا گروه نخست آن را به جهان غیب نسبت دادهاند؟
تصور این که این انسانهاى بسیار، با تبانى و توافق قبلى، آنچه را محصول نبوغ خود بوده است، به جهان غیب نسبت دادهاند، تصورى موهون و کاملا بىپایه است. چگونه متصور است انسانهایى در مناطق پراکنده و زمانهاى مختلف به صورت همآهنگ یک شعار را سرداده و خود را رسولان الهى بنامند؟ و بگویند:
«ان اتبع الا ما یوحى الى» (انعام/50).
«جز آنچه بر من وحى شده است از چیزى پیروى نمىکنم».
ثالثا: این نظریه ، چیز جدیدى نیستبلکه به گونهاى درعصر جاهلیت نیز مطرح بوده است. چیزى که هستبیان گذشته در قالب به ظاهر علمى ریخته شده و بیان گردیده است، وعرب جاهلى قدرت نمایى پیامبر در میدان فصاحت و بلاغت را به قریحه خوش آن حضرت در شعر نسبت داده و او را شاعر مىخواند. خداوند این مطلب را حکایت کرده، مىفرماید:«بل هو شاعر» (انبیاء/5). آنگاه در پى نقد آن برآمده، و قرآن را بالاتر از آن مىداند که محصول قریحه شعرى و یا مقام نبوت مقام شاعرى باشد، چنان که مىفرماید:
«و ما هو بقول شاعر قلیلا ما تؤمنون» (حاقه/41).
«این قرآن گفتار شاعر نیست، اندکى از شما ایمان آورید».
وباز مىفرماید:
«و ما علمناه الشعر و ما ینبغى له ان هو الا ذکر و قرآن مبین» (یس/69).
«ما به او شعر نیاموختیم و شایسته او نبود، بلکه این قرآن، کتاب یادآورى و قرآن مبین است».
رابعا: هرگز نوابغ نمىتوانند از آینده به صورت قطعى و جزمى خبر دهند. و اگر هم خبرى بدهند خبر خود را با کلمات: «شاید»، «به نظر مىرسد»، «حدس مىزنم» و مانند آن همراه مىکنند، در حالى که پیامبران به صورت جزم از آیندههاى امتخود گزارش مىدادند، گزارشى که آن را مانند آفتاب مىدیدند، چنان که مىفرماید:
«تمتعوا فى دارکم ثلاثة ایام ذلک وعد غیر مکذوب» (هود/65).
«صالح به قوم خود (پس از آن که ناقه او را پى کردند) گفت: سه روز در خانههاى خود از زندگى بهره ببرید و پس از سه روز همگى کشته خواهید شد و این یک گزارش قطعى است».
هیچ نابغهاى نمىتواند یک چنین خبر قطعى را در باره گروهى، بدهد. به گونهاى که حتى زمان دقیق وقوع حادثه را نیز تعیین نماید.
روزى که ملت فارس مشرک بر مسیحیان به ظاهر موحد غالب گردیدند، هیچ کس باور نمىکرد که در مدت کمى ورق برگردد و ملت مغلوب، غالب و ملت غالب، مغلوب شود. ولى پیامبر اسلام این گزارش را به صورت قطع و یقین مطرح کرد و گفت:
«الم غلبت الروم فى ادنى الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فى بضع سنین» (روم/41) .
«رومیان در نزدیکىهاى شما مغلوب شدند و آنان پس از مغلوب شدن در مدت کمتر از ده سال پیروز خواهند شد».
این نوع گزارشهاى قطعى از ویژگىهاى پیامبران الهى است که در پرتو ارتباط با مبدا جهان از روى حوادث آینده پرده برداشته و گزارش مىکنند. و نمونههایى از این نوع گزارشهاى غیبى را در کتاب «منشور جاوید» (5) فصل مربوط به علم و دانش پیامبران یادآور شدیم و اثبات کردهایم که منبع این گزارشهاى غیبى هم چیزى جز وحى الهى نیست.
آرى گاهى برخى از افراد مرتاض مىتوانند از آینده خبر دهند ولى این گزارش مربوط به نبوغ آنها نیست; زیرا آنان اصولا نابغه نبوده بلکه در اثر قطع علاقه از جهان طبیعت و فرو رفتن در عالم روح و روان، مىتوانند به وسایلى این گزارشها را انجام دهند و هرگز ادعا نمىکنند که این گزارشها، نتیجه محاسبات فکرى و مغزى آنهاست. و به عبارت دیگر: آگاهىهاى این گروه نیز از جهان غیب و ماوراى طبیعتسرچشمه مىگیرد. و اما این که تفاوت این گروه با پیامبران چیست؟ بحث دیگرى است که فعلا در آن وارد نمىشویم.
پىنوشتها:
1. ما اضمر احد شیئا الا ظهر فى فلتات لسانه وصفحات وجهه .(نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 26).
2. مجمع البیان:7/3.
4. تلخیص از کتاب: نبوغ وعلل آن، تالیف دکتر عزت الله مجید پور.
5. منشور جاوید: 10/198-207.