غربشناسى اثباتى نگرشى بر نقد غرب از دیدگاه امام خمینى _2
آرشیو
چکیده
متن
قسمت دوم
به نظر میرسد تمدن غرب جدید در سه مرحله بر سایر تمدنها سیطره یافته است:
مرحله توسعه: در مرحله نخست، غرب دست به تولید ارزش زد. روش غرب در این مرحله، یا جعل و تأسیس مفاهیم جدید بود و یا تفسیر جدید از مفاهیم گذشته. به نظر مىرسد، مهمترین، عامترین، تأثیرگذارترین و محورىترین مفهوم و ارزشى که غرب در این سطح تولید کرد، تفسیر جدید از مفهوم انسان بود. قبل از غرب قرون 14 و 15 میلادى، جهانبینى تمامى اقوام و ملل بهرغم همه تکثّر و تفاوتهایى که داشتند با محوریت خداوند تفسیر مىشد، بدینگونه که جهان به مثابه هرمى در نظر گرفته مىشد که در رأس آن خداوند، در میانه آن انسان و در قاعده آن سایر کائنات قرار داشتند. بدین ترتیب، انسان واسطه خداوند و کائنات بود. در چنین نظامى، مطلوبیت همه مخلوقات از جمله انسان به هرچه بهتر هماهنگ بودن با محور هستى یعنى خداوند بود. در تفکر غرب جدید، این جهت روابط اشیاء از خداوند به سوى انسان تغییر کرد. در این تفسیر، انسان دیگر نه واسطه خدا و کائنات، بلکه خود محور هستىقرار گرفت و مطلوبیت اشیاء به هرچه بهتر هماهنگ شدن با انسان بود. در این تفسیر، انسان مبدأ و مقصد هستى تعریف شد.
در غرب، بشر، اول و آخر و محور و مدارهمه چیز است. همه چیز از اوست و همه چیز براى اوست، از آغاز فلسفه جدید در این معنى اصرار مىشود که عالم و آدم غایت ندارد. تا تعیین غایات هم به عهده بشر باشد. درست است که کانت غایت را اثبات مىکند، اما غایت در نظر او بشر است. دستورالعمل اخلاف او این است که چنان رفتار کنیم که هیچ بشرى را وسیله نینگاریم. زیرا بشر غایت است. بشر در ذات خود غایت است.(11)
یکى دیگر از صاحبنظران معاصر در این خصوص مىنویسد:
با قطع رابطه لطیف بین خداوند و جهانى که مخلوق اوست، دکارت عملاً خداوند را از جهان تبعید کرد و یا بهتر است گفته شود، جهان را از خداوند دور کرد. از نظر دکارت، اشیایى که خداوند خلق کرده است، آیات و نشانههاىخداوند نیستند، این افکار دیگر حتى براى عقیده پیروان اسکولاستیسیسم فلسفى که مىگفتند: بین خداوند و جهان نسبتى برقرار است، جایى باقى نمىگذارد. هیچ صورتى و یا آیتى از خداوند در جهان نیست، بجز آنچه که دکارت روح یا نفس مىنامد و آن را صرفاً و به سادگى با عقل جزیى انسان و افکار روشن و بدیهى که خداوند در آن به ودیعه گذاشته، یکى مىداند، چنانکه ژیلسون مىگوید: این خداى مفهومى اگر به کار پرستش نمىآید، نقصان فلسفه دکارت را رفع مىکند. جهان دکارت جهانى صرفاً ریاضى است. جهانى هندسى که در آن هیچ چیز جز امتداد و حرکت نیست و اگر خداوند حکمتى براى خلق این جهان داشته باشد، آن دلایل فقط براى خود خداوند معلوم است و ما کوچکترین عقیدهاى در مورد آنها و یا حقایق الهى و غایتشناسانه نداریم و نمىتوانیم داشته باشیم.12
بنیان انسان بر چنین تفسیرى، اصل موضوعه و سنگ زیرین مکتب اومانیسم گشت. به نظر مىرسد، بیشتر ترجمههایى که از این واژه به فارسى شده است، از جمله: انسانباورى، انسانمحورى، اصالت انسان و... هرچند تا حدّى بیانگر بخشى از حقیقت این واژه مىباشند، اما برگردان دقیق آن نمىباشند. با توضیحى که داده شد، شایسته و بلکه بایسته است که واژه اومانیسم به انسانخدایى یا انسانسالارى ترجمه شود. چه، در حقیقت، آنچه در غرب اتفاق افتاد، جابجایى جایگاه خدا و انسان مىباشد به گونهاى که انسان در محور هستى قرار گرفت و خدا در حاشیه. از این پس، این خدا نیست که براى انسان حدّ و حدود تعیین مىکند، بلکه انسان براى خدا حدّ و حدود تعیین مىکند. و عجیب اینکه، انسان غربى، در این تعیین حدود و ثغور، بسیار از جاده انصاف دور شد. او، از میان همه زمانها، تنها روز یکشنبه را و از میان همه مکانها، تنها کلیسا را محدوده حضور خداوند تعیین کرد و بلکه با ساختن کابارهها در کنار محراب کلیساها، حتى به خود اجازه داد تا در همان کلیسا و در روز یکشنبه نیز فرصت حضور خداوند را به اقتضاىهوس درونى خود تنگ و ضیق کند.
مرحله کلان: در مرحله دوم، غرب قالبى ساخت که به ارزش ساخته شده در مرحله پیشین به بهترین نحو امکان ظهور و بروز مىداد. بهترین قالبى که غرب براى ظهور انسانخداى مرحله قبل ساخت، قالب دموکراسى بود. در این قالب، همه انسانخداها مىتوانستند ظهور یابند و هیچ حدّى براى آزادىهاى این خدایگان جدید وجود ندارد، مگر، آزادى خداى دیگر! از سوى دیگر، براى فرار از هرج و مرج اجتماعى، فرمول نصف + 1 تولید شد تا در مقام عمل به توقف نرسند. البته در این فرض، باقیماندهها (نصف 1) همچنان خدایند و آزاد، هرچند در مقام عمل باید به قواعد اجتماعى تأیید شده توسط نصف + 1 عمل کنند.
مرحله خرد: در مرحله سوم، غرب فرمولى تولید کرد که کاملاً برآمده از ارزش تولید شده در سطح توسعه و مناسب با قالب تولید شده در سطح کلان بود. این فرمولها در حوزهها و رشتههاى مختلف علمى از جمله مدیریت، سیاست، روانشناسى و... ساخته شد و در همه موارد، جلوه تامّ و تمام انانیت انسانخدایان بود. به عنوان مثال؛ در روانشناسىآنچه خود را عیان کرد، اعتماد به نفس(13) بود، وقتى سیاست شکل گرفت، به بهترین نحو مبین پدرسوختگى بود، مدیریت در ذیل فلسفه یوتالیتاریانیسم و سودانگار گرفت و...
حضرت امام خود نیز چنین شیوهاى را به کار گرفتند و در هر سه سطح توسعه، کلان و خرد، در برابر موضع غرب، موضع گرفتند. ایشان در سطح توسعه، در برابر مفهوم و ارزش انسانخدایى و انسانسالارى غربى، از مفهوم و ارزش اللهسالارى سخن راند و از آن پس، تلاش کرد تا آن را در همه مفاهیم و ساختار اندیشه سیاسى خود اشراب کند. در گام بعدى و در سطح کلان، بهترین قالبى را که بتواند مجلى و مظهر این ارزش اللهسالارى باشد، تحت عنوان ولایت مطلقه فقیه ساخت که در آن، ولى فقیه، با یک واسطه کار خدا را انجام مىداد. چه، او نائب امام زمان (عج) بود و امام زمان (عج) جانشین و خلیفه خدا بر روى زمین. در گام نهایى و در سطح خرد، حضرت امام نیز براى حوزههاى مختلف مدیریت، روانشناسى، سیاست و... دست به فرمولنویسى زد. در این فرمولها آنچه عیان و بارز است، همان ارزش سطح توسعه یعنى الله مىباشد؛ یعنى در مدیریت آن، نه نفع شخصى که مصلحت عمومى لحاظ مىشود و در سیاست آن نه پدرسوختگى، بلکه عدالت و اخلاق حضور دارد و در روانشناسى آن نه انانیت و نفسانیت انسانى، بلکه فیض دمادم و دایمالتزاید الهى مطرح است و در... بر این اساس، روشى که حضرت امام در پیش گرفت، در هر سه سطح توسعه، کلان و خرد، متناظرهاى نوع غربى خود از جمله انسانسالارى، دموکراسى(14× و... را به چالش کشید.
ب) ارایه تصویر منسجم و وحدتبخش از اسلام (نقد روش دوئال و پلورال غرب)
غرب، روشى پلورال و متکثر دارد. چه، مبانى مهم معرفتى آن نیز، نسبیت و پلورالیسم مىباشند. این روش و مبنا باعث شده است تا غرب در تحلیل بسیارى از موارد، هم عاجز باشد و هم ارتباط آنها با یکدیگر را نتواند ترسیم کند. مثل اینکه از چینش منظم و غایتمدار دانههاى متکثر یک تسبیح عاجز باشد. نتیجه این مىشود که غرب، هرگز نتواند یک کل معطوف به غایت خاصى را در یک دستگاه منطقى منسجم و قابل دفاع بسازد. البته این بدین معنى نیست که در غرب، اشیاء، مفاهیم، رفتارها، اندیشهها و... غایتى ندارند، بلکه بدین معنى است که باید میان ما لاجله الحرکة و ما الیه الحرکة تمایز گذاشت. در غرب، ما الیه الحرکة هست، اما ما لاجله الحرکة نیست. والتر استیس در کتاب دین و نگرش نوین خود این مطلب را با این مثال توضیح مىدهد که: قبل از رنسانس، در بالا رفتن از یک تپه، مهمترین سوءال، چرا بالا رفتن بود و پس از رنسانس، سوءال از چرایى، جاى خود را به سوءال از چگونگى داد و مهمترین سوءال این شد که چگونه باید بالا رفت. در هر دو زمان، عملْ واحد است، اما قبل از رنسانس این عمل معطوف به غایتى بوده است (داراى ما لاجله الحرکة مىباشد) و پس از رنسانس تنها به فرایند توجه شده و نه نتیجه و لذا فقط چگونگى کار در معرض سوءال و پرسش قرار گرفته است. غفلت از نگاه غایتمدارانه باعث شده است تا غرب، تنها به تحلیل وضعیت حال بپردازد و با کمى مسامحه، در دام اکنونزدگى بیفتد و به همین علت، در دام کثرت و پیچیدگى و نه وحدت و انسجام.
حضرت امام در ادامه راه اسلاف خود، نگرشى از اسلام را ارایه کرد که هم روش و هم مبناى غرب را به چالش مىکشید. وى همچنان که بسیارى از مفسرین، از جمله مرحوم علامه طباطبایى در ذیل آیه 213 سوره بقره فرمودهاند بر خلاف غرب که در تفسیر جهان، مبناى نسبیت و پلورالیسم را برگزیدهاند، جهانبینى وحدتبخشى از اسلام ارایه نمود.15 غرب، با توجه به مبنا و روش پلورال خود، ناگزیر شد تا میان بسیارى از حوزهها فاصله اندازد و تفکیک قایل شود. به عنوان مثال؛ در اندیشه غربى، حوزههاى دین از سیاست، اخلاق از قدرت، دانش از ارزش، دین از دنیا و... جدا از همدیگر مىباشد. حضرت امام با تکیه بر مبانى دینى، تفسیرى از حوزههاى مختلف ارایه دادند که همه آنها را بسان دانههاى یک تسبیح که معطوف به یک غایتى کنار یکدیگر و در ارتباط با یکدیگر چیده شدهاند، قرار مىداد. در اندیشه دینى حضرت امام ، دیانت، عین سیاست است، اخلاق در حاق قدرت سریان مىیابد، دانشها متضمن ارزش مىباشند و ارزشها، خود دانشند، دنیا، پل و معبر آخرت است و...
چنین نگرش وحدتبخشى، اساس نگرش پلورال و دوئال غربى را به چالش مىکشد و زاویه دید محدود و بسته آن را عیان مىکند. این تفکر، ساحاتى را به روى بشر باز مىکند که در اندیشه غربى کاملاً از آنها غفلت شده است. چه، در تفکر حضرت امام ، بىآنکه هیچ یک از مقولات و حوزهاى مختلف دنیا، قدرت، اخلاق، ارزش، دانش و... نفىشود، در ارتباط با یکدیگر تفسیر مى شوند و مجموعه آنها یک کل منسجمِ معطوف به غایتى را ترسیم مىکنند.
ج) معرفى راهبردهاى عملى براى رویارویى با غرب
حضرت امام در گام اثباتى سوم خود در برابر غرب، تلاش کرد تا داشتههاى جوامع شرقى بهویژه اسلام را به آنها نشان دهد و در مواردى به داشتههاى آنها بیفزاید. چند محور مهم و عمدهاى که معظمله در این خصوص بر آنها تأکید داشتند، عبارتند از:
1) اسلام به عنوان منبعى که به طور آشکارى قادر به رفع نیازهاى انسانى، چه در حوزه مسایل فردى و چه در حوزه مسایل اجتماعى مىباشد.
2) استقلال کشورهاى شرقى در برابر کشورهاى غربى؛ بدین معنى که اولین و مهمترین گامى که باید مصلحان و رهبران سیاسى جوامع شرقى براى پیشرفت کشورهاى خود انجام دهند، رها کردن آنها از سلطه و قیمومت کشورهاىغربى باشد.
3) شرق، هویتى مستقل در برابر غرب؛ بدین معنى که تمدن شرقى، تمدنى تاریخى، موءثر و پویاتر از غرب مىباشد و براى ادامه حیات خود هیچ نیازى به گدایى از تمدن غرب ندارد.
4) ایمان و باور به خود داشتن؛ بدین معنى که انسانهاى ستمدیده، مادام که خود را به طور مستقلى در برابر انسانهاى ستمگر قرار ندهند و جرأت نه گفتن به هر ستمگر و مستکبرى را به خود ندهند، امکان دسترسى به یک زندگى آزاد انسانى را نخواهند داشت.
به عنوان نمونه به برخى از مصادیق اصول کلى در کلام حضرت امام اشاره مىشود:
اسلام؛ رفعکننده نیازهاى فردى و جمعى
ممالک اسلامى تا اسلام را نیابند نمىتوانند زندگى شرافتمندانه بکنند. مسلمین باید اسلام را پیدایش کنند. اسلام از دستشان فرار کرده... مسلمین اگر... آن سیاستى که در حج به کار رفته است... را پیدا کنند، کافى است براىاینکه استقلال خودشان را پیدا کنند، ولى معالأسف ما گم کردیم اسلام را. آن اسلامى که الآن دست ماست به کلى از سیاست جدایش کردند، سرش را بریدند، آن چیزى که اصل مطلب است از آن بریدند و جدا کردند و مابقىاش را دست ما دادند.(16×
استقلال؛ ضرورت تاریخى جوامع شرقى
مسلمین اگر... آن سیاستى که در حج به کار رفته است... را پیدا کنند، کافى است براى اینکه استقلال خودشان را پیدا کنند، ولى معالأسف ما گم کردیم اسلام را. آن اسلامى که الآن دست ماست به کلى از سیاست جدایش کردند، سرش را بریدند، آن چیزى که اصل مطلب است از آن بریدند و جدا کردند و مابقىاش را دست ما دادند.(17)
شرق؛ تمدن برتر از غرب
تا ملت شرق خودش نفهمد این معنا را که خودش هم یک موجودى... یک ملتى... یک جایى است، نمىتواند استقلال خودش را به دست بیاورد... با تبلیغات بسیار زیاد... طورى کردند که ملت شرق خودش را بهکلى در مقابل غرب و در مقابل ابرقدرتها باخته است و گم کرده... مکتب بزرگ اسلام که رأس همه مکاتب است و در شرق است، شرق او را گم کرده است تا این را پیدا نکند شرق و نفهمد مکتبش چه است و خودش چه است و خودش هم یک موجودى است و کشورش هم یک کشورى است، نمىتواند مقابله کند با غرب براى اینکه هر جور مقابلهاى که بکند، آنها روى آن تبلیغاتى که دارند این مقابله را خنثى مىکنند.(18)
شرق باید... خودش را که گم کرده پیدا کند. اینها با تبلیغات خودشان ما را همچو... غربزده کردند که همه... مفاخر خودمان را یادمان رفت، براى خودمان دیگر چیزى قائل نیستیم... ما تا نفهمیم که محتاج به آنها نیستیم، نفهمیم که آنها محتاج به ما هستند، نه ما محتاج به آنها، نمىتوانیم اصلاح بشویم. شرق همه چیز دارد... همه چیزش از غرب بهتر است، فقط تهىاش کردند از خودش. ما تا خودمان را پیدا نکنیم... نمىتوانیم سرپاى خودمان بایستیم. باید از مغزهاىما اسم غرب زدوده شود... شرق باید درِ غرب را ببندد... غرب به ما یک چیزى که مفید به حال ما باشد نخواهد داد و نداده است. غرب هر چه به این طرف فرستاده آنهایى بوده که براى خودش مفید بوده است، حالا مضرّ به حال ما باشد یا نباشد مطرح نیست.(19)
خودباورى؛ تنها طریق موفقیت ما در برابر غرب
حضرت امام فقدان روحیه خودباورى در میان انسانهاى شرقى بهویژه قشرهاى تحصیلکرده آنها را یکى از عوامل اصلى انحطاط و عقبماندگى جوامع شرقى مىداند. البته حضرت امام به هنگام استعمال واژه عقبماندگى براىجوامع شرقى ، به ندرت آن را در مقایسه با جوامع غربى به کار مىبرد، چه، معتقد است که اساساً تمدن شرقى به لحاظ دربر داشتن آموزههاى انبیاء الهى غنىتر و پویاتر از تمدن غربى مىباشد، بلکه منظور معظمله از به کارگیرى این واژه، تأکید بر این مطلب است که جوامع شرقى نتوانستهاند متناسب با داشتههاى خود پیش روند. از اینرو، حضرت امام سخت تلاش مىکند تا انسانهاى جوامع شرقى را به آنچه خود دارند توجه و تنبه دهد. به عنوان مثال؛ معظمله حتى به مقوله علم و تحصیل در غرب نیز در مقایسه با تحصیل در شرق به دیده تردید و پایینترى مىنگرد و مىفرماید:
یک همچو مغزهایى که همه چیز را از آنجا مىدانند و معالأسف دامن زده به تمام تبلیغاتى که بوده است... به اینکه... تا یکى دلش درد مىگیرد برود اروپا، یکى مىخواهد چند کلمه چیزى یاد بگیرد برود اروپا، شما اگر اینهایى که رفتند اروپا و تحصیل به خیال خودشان کردند بیاورید با آن کسى که صحیح در اینجا تحصیل کرده باشد (والاّ اینجا هم تحصیل صحیحى براى ما درست نکردند) اگر مقایسه کنید، مىبینید که اینکه رفته اروپا، رفته تفریح بکند، رفته کاغذ بگیرد بیاید اینجا، تحمیل مردم بشود، اجازه بگیرد، اجازه تحمیل به مردم، آن دیپلمى را که به جوانهاى ما مىدهند خیلى آسانتر و زودتر است از آنکه به خودشان مىدهند، براى اینکه خودشان مىخواهند دانشمند بشوند، ما را مىخواهند نگذارند، ما را همچو کردند که هر چه هست از آنجاست و خودتان هیچ چیز نیستید. این را باید به خودمان اثبات کنیم که ما هم آدمیم، که ما هم هستیم در دنیا، که شرق هم یک جایى است، همهاش غربى نیست، شرق هم یک جایى است که خزائنش بیشتر از همه جا و متفکرینش بیشتر از همه جا بوده است.(20)
2 ـ 3) روشهاى سلبى
الف) نطریه سیستمها (به هم زدن استانداردهاى جهانى)
بر اساس نظریه سیستمها، هر سیستم Box))، داراى یک ورودى (داده، نهاده، درونداد)، یک خروجى (بازده، برونداد) و یک تأثیر و تأثر متقابل میان این دو (بازخوراند) مىباشد. در درون این سیستم عناصرى مرتبط با هم و در یک نظم و سیاق معطوف به هدفى خاص وجود دارد.(21) به لحاظ علمى، در یک سیستم مطلوب، با کمترین Minimum)) داده باید به بیشترین Maximum)) بازده رسید. این حالت زمانى مىتواند به وجود آید که عناصر درون سیستم در جایگاه و شرایطى کاملاً استاندارد قرار گرفته باشند. به هر میزان که این جایگاه و شرایط از حالت استاندارد خود فاصله گیرد، به همان میزان، از مقدار بازده کم خواهد شد.(22)
حضرت امام نیک مىدانست که طراح سیستم جهانى فعلى مسلمانان نیستند، از اینرو، منطقاً خروجى این سیستم هم نمىتواند به نفع مسلمانان تعریف شده باشد، چه، طراح هر سیستمى تلاش مىکند به گونهاى سیستم خود را طراحى کند که خروجى آن به نفع خودش و به ضرر دشمنش باشد. با این فرض، معظمله مىدانست که به هر میزانى که کارآمدى سیستم رقیب را به چالش کشد، در حقیقت، رقیب را ضعیف کرده است. یکى از مهمترین و در عین حال مطمئنترین راههایى که مىتوان رقیب را ضعیف کرد و به چالش کشاند این است که استاندارد عناصر درون سیستم حاکم بر وى را به هم زد. بر این اساس، حضرت امام که مىدانست که به هر میزان که موفق شود، استانداردهاى غربىرا به هم زند، به همان میزان رقیب را تضعیف نموده است، برنامههاى نظرى عملى خود را در جهت خروج از سیستم جهانى تنظیم کرد.
از مهمترین موفقیتهاى حضرت امام در برابر غرب این است که تلاش کرد تا آنجا که ممکن است مفاهیم، ساختار و متدهاى عملى کردن اندیشه خود را خارج از متناظرهاى آنها در اندیشه غربى و بلکه در جهات مخالف آنها تنظیم کند.(23) در جهانى که ادبیات آن، ساختارهاى سیاسى اجتماعى آن، نظام تعلیم و تربیت آن و... جهانشمول و تحت سیطره غرب قرار گرفته است، حضرت امام به هیچ کدام آنها تن نداد. به عنوان مثال؛ در زمانى که معظمله در نجف اشرف، در مقام تئوریسین حکومت اسلامى اصول یک حکومت اسلامى مطلوب را تبیین و ترسیم مىکرد که محصول آن تلاشها در دو کتاب بیع و ولایت فقیه گردآورى شده است ادبیات حاکم سیاسى متشکل از مفاهیمى چون: احزاب، پارلمان، رأىگیرى، دموکراسى و... بوده است، اما هیچ یک از این مفاهیم حتى یک بار در این دو کتاب به کار نرفته است، بلکه حضرت امام مفاهیم کلیدى اندیشه سیاسى خود را برآمده از ادبیات دینى تنظیم کرد که از جمله آنها مىتوان به: مسجد، هیأتهاى مذهبى، بیعت، شورا، مستضعفین و... اشاره کرد. در ساختار سیاسى نیز، وى، طرحىریخت که هیچ معادل مشابهى در نظام سیاسى موجود نداشت. نظام سیاسى مبتنى ولایت فقیه، نظامىمنحصر به فرد بود و در هیچ جاى دنیاى معاصر حضرت امام معادل نداشت. نهادهاى هماهنگ و تشکیل دهنده این نظام نیز، منحصر به فرد بود. به عنوان مثال؛ در هیچ نظام سیاسى، نهادهاى کمیته امداد، جهاد سازندگى، دادگاه ویژه روحانیت، سپاه، بسیج، بنیاد شهید و جانبازان، بنیاد مستضعفین، و... معادل ندارند. این مفاهیم، این ساختار و این نهادها همه آنها منحصر به فرد و ناشى از ابتکار خود حضرت امام در نظامسازى سیاسى وى مىباشد.(24) منحصر به فرد بودن مفاهیم، ساختار و نهادهاى نظام سیاسى حضرت امام ، از چند جهت مىتوانست غرب را به چالش کشد:
1) تحقق چنین نظامى در عالم خارج، به خودى خود مىتواند دلیلى براى امکان خروج از سیستم جهانى غرب باشد. به عبارت دیگر؛ تحقق نظامى خارج از چارچوب تعریف شده جهانى، بىبدیل بودن و تکنسخه بودن نظام جهانى را به چالش مىکشد. غرب بهویژه از پایان قرن نوزده، تلاش کرده است تا نظام خود را به عنوان آخرین نسخه نظامهاى بشرى تعریف کند. این مطلب در جاىجاى مطالب تئوریسینها و نظریهپردازان غربى خود را عیان کرده است. برخى از آنها از جمله، والرشتاین (در نظام واحد جهانى)، تافلر (در موج سوم)، هانتینگتون (در برخورد تمدنها) و... اساساً مهمترین تئورىهاى علمى خود را به اثبات همین مطلب اختصاص دادهاند. نشان دادن الگوىبدیلى براى این_ضللّهگضتلاًٍضضgژذَثtN•••
به نظر میرسد تمدن غرب جدید در سه مرحله بر سایر تمدنها سیطره یافته است:
مرحله توسعه: در مرحله نخست، غرب دست به تولید ارزش زد. روش غرب در این مرحله، یا جعل و تأسیس مفاهیم جدید بود و یا تفسیر جدید از مفاهیم گذشته. به نظر مىرسد، مهمترین، عامترین، تأثیرگذارترین و محورىترین مفهوم و ارزشى که غرب در این سطح تولید کرد، تفسیر جدید از مفهوم انسان بود. قبل از غرب قرون 14 و 15 میلادى، جهانبینى تمامى اقوام و ملل بهرغم همه تکثّر و تفاوتهایى که داشتند با محوریت خداوند تفسیر مىشد، بدینگونه که جهان به مثابه هرمى در نظر گرفته مىشد که در رأس آن خداوند، در میانه آن انسان و در قاعده آن سایر کائنات قرار داشتند. بدین ترتیب، انسان واسطه خداوند و کائنات بود. در چنین نظامى، مطلوبیت همه مخلوقات از جمله انسان به هرچه بهتر هماهنگ بودن با محور هستى یعنى خداوند بود. در تفکر غرب جدید، این جهت روابط اشیاء از خداوند به سوى انسان تغییر کرد. در این تفسیر، انسان دیگر نه واسطه خدا و کائنات، بلکه خود محور هستىقرار گرفت و مطلوبیت اشیاء به هرچه بهتر هماهنگ شدن با انسان بود. در این تفسیر، انسان مبدأ و مقصد هستى تعریف شد.
در غرب، بشر، اول و آخر و محور و مدارهمه چیز است. همه چیز از اوست و همه چیز براى اوست، از آغاز فلسفه جدید در این معنى اصرار مىشود که عالم و آدم غایت ندارد. تا تعیین غایات هم به عهده بشر باشد. درست است که کانت غایت را اثبات مىکند، اما غایت در نظر او بشر است. دستورالعمل اخلاف او این است که چنان رفتار کنیم که هیچ بشرى را وسیله نینگاریم. زیرا بشر غایت است. بشر در ذات خود غایت است.(11)
یکى دیگر از صاحبنظران معاصر در این خصوص مىنویسد:
با قطع رابطه لطیف بین خداوند و جهانى که مخلوق اوست، دکارت عملاً خداوند را از جهان تبعید کرد و یا بهتر است گفته شود، جهان را از خداوند دور کرد. از نظر دکارت، اشیایى که خداوند خلق کرده است، آیات و نشانههاىخداوند نیستند، این افکار دیگر حتى براى عقیده پیروان اسکولاستیسیسم فلسفى که مىگفتند: بین خداوند و جهان نسبتى برقرار است، جایى باقى نمىگذارد. هیچ صورتى و یا آیتى از خداوند در جهان نیست، بجز آنچه که دکارت روح یا نفس مىنامد و آن را صرفاً و به سادگى با عقل جزیى انسان و افکار روشن و بدیهى که خداوند در آن به ودیعه گذاشته، یکى مىداند، چنانکه ژیلسون مىگوید: این خداى مفهومى اگر به کار پرستش نمىآید، نقصان فلسفه دکارت را رفع مىکند. جهان دکارت جهانى صرفاً ریاضى است. جهانى هندسى که در آن هیچ چیز جز امتداد و حرکت نیست و اگر خداوند حکمتى براى خلق این جهان داشته باشد، آن دلایل فقط براى خود خداوند معلوم است و ما کوچکترین عقیدهاى در مورد آنها و یا حقایق الهى و غایتشناسانه نداریم و نمىتوانیم داشته باشیم.12
بنیان انسان بر چنین تفسیرى، اصل موضوعه و سنگ زیرین مکتب اومانیسم گشت. به نظر مىرسد، بیشتر ترجمههایى که از این واژه به فارسى شده است، از جمله: انسانباورى، انسانمحورى، اصالت انسان و... هرچند تا حدّى بیانگر بخشى از حقیقت این واژه مىباشند، اما برگردان دقیق آن نمىباشند. با توضیحى که داده شد، شایسته و بلکه بایسته است که واژه اومانیسم به انسانخدایى یا انسانسالارى ترجمه شود. چه، در حقیقت، آنچه در غرب اتفاق افتاد، جابجایى جایگاه خدا و انسان مىباشد به گونهاى که انسان در محور هستى قرار گرفت و خدا در حاشیه. از این پس، این خدا نیست که براى انسان حدّ و حدود تعیین مىکند، بلکه انسان براى خدا حدّ و حدود تعیین مىکند. و عجیب اینکه، انسان غربى، در این تعیین حدود و ثغور، بسیار از جاده انصاف دور شد. او، از میان همه زمانها، تنها روز یکشنبه را و از میان همه مکانها، تنها کلیسا را محدوده حضور خداوند تعیین کرد و بلکه با ساختن کابارهها در کنار محراب کلیساها، حتى به خود اجازه داد تا در همان کلیسا و در روز یکشنبه نیز فرصت حضور خداوند را به اقتضاىهوس درونى خود تنگ و ضیق کند.
مرحله کلان: در مرحله دوم، غرب قالبى ساخت که به ارزش ساخته شده در مرحله پیشین به بهترین نحو امکان ظهور و بروز مىداد. بهترین قالبى که غرب براى ظهور انسانخداى مرحله قبل ساخت، قالب دموکراسى بود. در این قالب، همه انسانخداها مىتوانستند ظهور یابند و هیچ حدّى براى آزادىهاى این خدایگان جدید وجود ندارد، مگر، آزادى خداى دیگر! از سوى دیگر، براى فرار از هرج و مرج اجتماعى، فرمول نصف + 1 تولید شد تا در مقام عمل به توقف نرسند. البته در این فرض، باقیماندهها (نصف 1) همچنان خدایند و آزاد، هرچند در مقام عمل باید به قواعد اجتماعى تأیید شده توسط نصف + 1 عمل کنند.
مرحله خرد: در مرحله سوم، غرب فرمولى تولید کرد که کاملاً برآمده از ارزش تولید شده در سطح توسعه و مناسب با قالب تولید شده در سطح کلان بود. این فرمولها در حوزهها و رشتههاى مختلف علمى از جمله مدیریت، سیاست، روانشناسى و... ساخته شد و در همه موارد، جلوه تامّ و تمام انانیت انسانخدایان بود. به عنوان مثال؛ در روانشناسىآنچه خود را عیان کرد، اعتماد به نفس(13) بود، وقتى سیاست شکل گرفت، به بهترین نحو مبین پدرسوختگى بود، مدیریت در ذیل فلسفه یوتالیتاریانیسم و سودانگار گرفت و...
حضرت امام خود نیز چنین شیوهاى را به کار گرفتند و در هر سه سطح توسعه، کلان و خرد، در برابر موضع غرب، موضع گرفتند. ایشان در سطح توسعه، در برابر مفهوم و ارزش انسانخدایى و انسانسالارى غربى، از مفهوم و ارزش اللهسالارى سخن راند و از آن پس، تلاش کرد تا آن را در همه مفاهیم و ساختار اندیشه سیاسى خود اشراب کند. در گام بعدى و در سطح کلان، بهترین قالبى را که بتواند مجلى و مظهر این ارزش اللهسالارى باشد، تحت عنوان ولایت مطلقه فقیه ساخت که در آن، ولى فقیه، با یک واسطه کار خدا را انجام مىداد. چه، او نائب امام زمان (عج) بود و امام زمان (عج) جانشین و خلیفه خدا بر روى زمین. در گام نهایى و در سطح خرد، حضرت امام نیز براى حوزههاى مختلف مدیریت، روانشناسى، سیاست و... دست به فرمولنویسى زد. در این فرمولها آنچه عیان و بارز است، همان ارزش سطح توسعه یعنى الله مىباشد؛ یعنى در مدیریت آن، نه نفع شخصى که مصلحت عمومى لحاظ مىشود و در سیاست آن نه پدرسوختگى، بلکه عدالت و اخلاق حضور دارد و در روانشناسى آن نه انانیت و نفسانیت انسانى، بلکه فیض دمادم و دایمالتزاید الهى مطرح است و در... بر این اساس، روشى که حضرت امام در پیش گرفت، در هر سه سطح توسعه، کلان و خرد، متناظرهاى نوع غربى خود از جمله انسانسالارى، دموکراسى(14× و... را به چالش کشید.
ب) ارایه تصویر منسجم و وحدتبخش از اسلام (نقد روش دوئال و پلورال غرب)
غرب، روشى پلورال و متکثر دارد. چه، مبانى مهم معرفتى آن نیز، نسبیت و پلورالیسم مىباشند. این روش و مبنا باعث شده است تا غرب در تحلیل بسیارى از موارد، هم عاجز باشد و هم ارتباط آنها با یکدیگر را نتواند ترسیم کند. مثل اینکه از چینش منظم و غایتمدار دانههاى متکثر یک تسبیح عاجز باشد. نتیجه این مىشود که غرب، هرگز نتواند یک کل معطوف به غایت خاصى را در یک دستگاه منطقى منسجم و قابل دفاع بسازد. البته این بدین معنى نیست که در غرب، اشیاء، مفاهیم، رفتارها، اندیشهها و... غایتى ندارند، بلکه بدین معنى است که باید میان ما لاجله الحرکة و ما الیه الحرکة تمایز گذاشت. در غرب، ما الیه الحرکة هست، اما ما لاجله الحرکة نیست. والتر استیس در کتاب دین و نگرش نوین خود این مطلب را با این مثال توضیح مىدهد که: قبل از رنسانس، در بالا رفتن از یک تپه، مهمترین سوءال، چرا بالا رفتن بود و پس از رنسانس، سوءال از چرایى، جاى خود را به سوءال از چگونگى داد و مهمترین سوءال این شد که چگونه باید بالا رفت. در هر دو زمان، عملْ واحد است، اما قبل از رنسانس این عمل معطوف به غایتى بوده است (داراى ما لاجله الحرکة مىباشد) و پس از رنسانس تنها به فرایند توجه شده و نه نتیجه و لذا فقط چگونگى کار در معرض سوءال و پرسش قرار گرفته است. غفلت از نگاه غایتمدارانه باعث شده است تا غرب، تنها به تحلیل وضعیت حال بپردازد و با کمى مسامحه، در دام اکنونزدگى بیفتد و به همین علت، در دام کثرت و پیچیدگى و نه وحدت و انسجام.
حضرت امام در ادامه راه اسلاف خود، نگرشى از اسلام را ارایه کرد که هم روش و هم مبناى غرب را به چالش مىکشید. وى همچنان که بسیارى از مفسرین، از جمله مرحوم علامه طباطبایى در ذیل آیه 213 سوره بقره فرمودهاند بر خلاف غرب که در تفسیر جهان، مبناى نسبیت و پلورالیسم را برگزیدهاند، جهانبینى وحدتبخشى از اسلام ارایه نمود.15 غرب، با توجه به مبنا و روش پلورال خود، ناگزیر شد تا میان بسیارى از حوزهها فاصله اندازد و تفکیک قایل شود. به عنوان مثال؛ در اندیشه غربى، حوزههاى دین از سیاست، اخلاق از قدرت، دانش از ارزش، دین از دنیا و... جدا از همدیگر مىباشد. حضرت امام با تکیه بر مبانى دینى، تفسیرى از حوزههاى مختلف ارایه دادند که همه آنها را بسان دانههاى یک تسبیح که معطوف به یک غایتى کنار یکدیگر و در ارتباط با یکدیگر چیده شدهاند، قرار مىداد. در اندیشه دینى حضرت امام ، دیانت، عین سیاست است، اخلاق در حاق قدرت سریان مىیابد، دانشها متضمن ارزش مىباشند و ارزشها، خود دانشند، دنیا، پل و معبر آخرت است و...
چنین نگرش وحدتبخشى، اساس نگرش پلورال و دوئال غربى را به چالش مىکشد و زاویه دید محدود و بسته آن را عیان مىکند. این تفکر، ساحاتى را به روى بشر باز مىکند که در اندیشه غربى کاملاً از آنها غفلت شده است. چه، در تفکر حضرت امام ، بىآنکه هیچ یک از مقولات و حوزهاى مختلف دنیا، قدرت، اخلاق، ارزش، دانش و... نفىشود، در ارتباط با یکدیگر تفسیر مى شوند و مجموعه آنها یک کل منسجمِ معطوف به غایتى را ترسیم مىکنند.
ج) معرفى راهبردهاى عملى براى رویارویى با غرب
حضرت امام در گام اثباتى سوم خود در برابر غرب، تلاش کرد تا داشتههاى جوامع شرقى بهویژه اسلام را به آنها نشان دهد و در مواردى به داشتههاى آنها بیفزاید. چند محور مهم و عمدهاى که معظمله در این خصوص بر آنها تأکید داشتند، عبارتند از:
1) اسلام به عنوان منبعى که به طور آشکارى قادر به رفع نیازهاى انسانى، چه در حوزه مسایل فردى و چه در حوزه مسایل اجتماعى مىباشد.
2) استقلال کشورهاى شرقى در برابر کشورهاى غربى؛ بدین معنى که اولین و مهمترین گامى که باید مصلحان و رهبران سیاسى جوامع شرقى براى پیشرفت کشورهاى خود انجام دهند، رها کردن آنها از سلطه و قیمومت کشورهاىغربى باشد.
3) شرق، هویتى مستقل در برابر غرب؛ بدین معنى که تمدن شرقى، تمدنى تاریخى، موءثر و پویاتر از غرب مىباشد و براى ادامه حیات خود هیچ نیازى به گدایى از تمدن غرب ندارد.
4) ایمان و باور به خود داشتن؛ بدین معنى که انسانهاى ستمدیده، مادام که خود را به طور مستقلى در برابر انسانهاى ستمگر قرار ندهند و جرأت نه گفتن به هر ستمگر و مستکبرى را به خود ندهند، امکان دسترسى به یک زندگى آزاد انسانى را نخواهند داشت.
به عنوان نمونه به برخى از مصادیق اصول کلى در کلام حضرت امام اشاره مىشود:
اسلام؛ رفعکننده نیازهاى فردى و جمعى
ممالک اسلامى تا اسلام را نیابند نمىتوانند زندگى شرافتمندانه بکنند. مسلمین باید اسلام را پیدایش کنند. اسلام از دستشان فرار کرده... مسلمین اگر... آن سیاستى که در حج به کار رفته است... را پیدا کنند، کافى است براىاینکه استقلال خودشان را پیدا کنند، ولى معالأسف ما گم کردیم اسلام را. آن اسلامى که الآن دست ماست به کلى از سیاست جدایش کردند، سرش را بریدند، آن چیزى که اصل مطلب است از آن بریدند و جدا کردند و مابقىاش را دست ما دادند.(16×
استقلال؛ ضرورت تاریخى جوامع شرقى
مسلمین اگر... آن سیاستى که در حج به کار رفته است... را پیدا کنند، کافى است براى اینکه استقلال خودشان را پیدا کنند، ولى معالأسف ما گم کردیم اسلام را. آن اسلامى که الآن دست ماست به کلى از سیاست جدایش کردند، سرش را بریدند، آن چیزى که اصل مطلب است از آن بریدند و جدا کردند و مابقىاش را دست ما دادند.(17)
شرق؛ تمدن برتر از غرب
تا ملت شرق خودش نفهمد این معنا را که خودش هم یک موجودى... یک ملتى... یک جایى است، نمىتواند استقلال خودش را به دست بیاورد... با تبلیغات بسیار زیاد... طورى کردند که ملت شرق خودش را بهکلى در مقابل غرب و در مقابل ابرقدرتها باخته است و گم کرده... مکتب بزرگ اسلام که رأس همه مکاتب است و در شرق است، شرق او را گم کرده است تا این را پیدا نکند شرق و نفهمد مکتبش چه است و خودش چه است و خودش هم یک موجودى است و کشورش هم یک کشورى است، نمىتواند مقابله کند با غرب براى اینکه هر جور مقابلهاى که بکند، آنها روى آن تبلیغاتى که دارند این مقابله را خنثى مىکنند.(18)
شرق باید... خودش را که گم کرده پیدا کند. اینها با تبلیغات خودشان ما را همچو... غربزده کردند که همه... مفاخر خودمان را یادمان رفت، براى خودمان دیگر چیزى قائل نیستیم... ما تا نفهمیم که محتاج به آنها نیستیم، نفهمیم که آنها محتاج به ما هستند، نه ما محتاج به آنها، نمىتوانیم اصلاح بشویم. شرق همه چیز دارد... همه چیزش از غرب بهتر است، فقط تهىاش کردند از خودش. ما تا خودمان را پیدا نکنیم... نمىتوانیم سرپاى خودمان بایستیم. باید از مغزهاىما اسم غرب زدوده شود... شرق باید درِ غرب را ببندد... غرب به ما یک چیزى که مفید به حال ما باشد نخواهد داد و نداده است. غرب هر چه به این طرف فرستاده آنهایى بوده که براى خودش مفید بوده است، حالا مضرّ به حال ما باشد یا نباشد مطرح نیست.(19)
خودباورى؛ تنها طریق موفقیت ما در برابر غرب
حضرت امام فقدان روحیه خودباورى در میان انسانهاى شرقى بهویژه قشرهاى تحصیلکرده آنها را یکى از عوامل اصلى انحطاط و عقبماندگى جوامع شرقى مىداند. البته حضرت امام به هنگام استعمال واژه عقبماندگى براىجوامع شرقى ، به ندرت آن را در مقایسه با جوامع غربى به کار مىبرد، چه، معتقد است که اساساً تمدن شرقى به لحاظ دربر داشتن آموزههاى انبیاء الهى غنىتر و پویاتر از تمدن غربى مىباشد، بلکه منظور معظمله از به کارگیرى این واژه، تأکید بر این مطلب است که جوامع شرقى نتوانستهاند متناسب با داشتههاى خود پیش روند. از اینرو، حضرت امام سخت تلاش مىکند تا انسانهاى جوامع شرقى را به آنچه خود دارند توجه و تنبه دهد. به عنوان مثال؛ معظمله حتى به مقوله علم و تحصیل در غرب نیز در مقایسه با تحصیل در شرق به دیده تردید و پایینترى مىنگرد و مىفرماید:
یک همچو مغزهایى که همه چیز را از آنجا مىدانند و معالأسف دامن زده به تمام تبلیغاتى که بوده است... به اینکه... تا یکى دلش درد مىگیرد برود اروپا، یکى مىخواهد چند کلمه چیزى یاد بگیرد برود اروپا، شما اگر اینهایى که رفتند اروپا و تحصیل به خیال خودشان کردند بیاورید با آن کسى که صحیح در اینجا تحصیل کرده باشد (والاّ اینجا هم تحصیل صحیحى براى ما درست نکردند) اگر مقایسه کنید، مىبینید که اینکه رفته اروپا، رفته تفریح بکند، رفته کاغذ بگیرد بیاید اینجا، تحمیل مردم بشود، اجازه بگیرد، اجازه تحمیل به مردم، آن دیپلمى را که به جوانهاى ما مىدهند خیلى آسانتر و زودتر است از آنکه به خودشان مىدهند، براى اینکه خودشان مىخواهند دانشمند بشوند، ما را مىخواهند نگذارند، ما را همچو کردند که هر چه هست از آنجاست و خودتان هیچ چیز نیستید. این را باید به خودمان اثبات کنیم که ما هم آدمیم، که ما هم هستیم در دنیا، که شرق هم یک جایى است، همهاش غربى نیست، شرق هم یک جایى است که خزائنش بیشتر از همه جا و متفکرینش بیشتر از همه جا بوده است.(20)
2 ـ 3) روشهاى سلبى
الف) نطریه سیستمها (به هم زدن استانداردهاى جهانى)
بر اساس نظریه سیستمها، هر سیستم Box))، داراى یک ورودى (داده، نهاده، درونداد)، یک خروجى (بازده، برونداد) و یک تأثیر و تأثر متقابل میان این دو (بازخوراند) مىباشد. در درون این سیستم عناصرى مرتبط با هم و در یک نظم و سیاق معطوف به هدفى خاص وجود دارد.(21) به لحاظ علمى، در یک سیستم مطلوب، با کمترین Minimum)) داده باید به بیشترین Maximum)) بازده رسید. این حالت زمانى مىتواند به وجود آید که عناصر درون سیستم در جایگاه و شرایطى کاملاً استاندارد قرار گرفته باشند. به هر میزان که این جایگاه و شرایط از حالت استاندارد خود فاصله گیرد، به همان میزان، از مقدار بازده کم خواهد شد.(22)
حضرت امام نیک مىدانست که طراح سیستم جهانى فعلى مسلمانان نیستند، از اینرو، منطقاً خروجى این سیستم هم نمىتواند به نفع مسلمانان تعریف شده باشد، چه، طراح هر سیستمى تلاش مىکند به گونهاى سیستم خود را طراحى کند که خروجى آن به نفع خودش و به ضرر دشمنش باشد. با این فرض، معظمله مىدانست که به هر میزانى که کارآمدى سیستم رقیب را به چالش کشد، در حقیقت، رقیب را ضعیف کرده است. یکى از مهمترین و در عین حال مطمئنترین راههایى که مىتوان رقیب را ضعیف کرد و به چالش کشاند این است که استاندارد عناصر درون سیستم حاکم بر وى را به هم زد. بر این اساس، حضرت امام که مىدانست که به هر میزان که موفق شود، استانداردهاى غربىرا به هم زند، به همان میزان رقیب را تضعیف نموده است، برنامههاى نظرى عملى خود را در جهت خروج از سیستم جهانى تنظیم کرد.
از مهمترین موفقیتهاى حضرت امام در برابر غرب این است که تلاش کرد تا آنجا که ممکن است مفاهیم، ساختار و متدهاى عملى کردن اندیشه خود را خارج از متناظرهاى آنها در اندیشه غربى و بلکه در جهات مخالف آنها تنظیم کند.(23) در جهانى که ادبیات آن، ساختارهاى سیاسى اجتماعى آن، نظام تعلیم و تربیت آن و... جهانشمول و تحت سیطره غرب قرار گرفته است، حضرت امام به هیچ کدام آنها تن نداد. به عنوان مثال؛ در زمانى که معظمله در نجف اشرف، در مقام تئوریسین حکومت اسلامى اصول یک حکومت اسلامى مطلوب را تبیین و ترسیم مىکرد که محصول آن تلاشها در دو کتاب بیع و ولایت فقیه گردآورى شده است ادبیات حاکم سیاسى متشکل از مفاهیمى چون: احزاب، پارلمان، رأىگیرى، دموکراسى و... بوده است، اما هیچ یک از این مفاهیم حتى یک بار در این دو کتاب به کار نرفته است، بلکه حضرت امام مفاهیم کلیدى اندیشه سیاسى خود را برآمده از ادبیات دینى تنظیم کرد که از جمله آنها مىتوان به: مسجد، هیأتهاى مذهبى، بیعت، شورا، مستضعفین و... اشاره کرد. در ساختار سیاسى نیز، وى، طرحىریخت که هیچ معادل مشابهى در نظام سیاسى موجود نداشت. نظام سیاسى مبتنى ولایت فقیه، نظامىمنحصر به فرد بود و در هیچ جاى دنیاى معاصر حضرت امام معادل نداشت. نهادهاى هماهنگ و تشکیل دهنده این نظام نیز، منحصر به فرد بود. به عنوان مثال؛ در هیچ نظام سیاسى، نهادهاى کمیته امداد، جهاد سازندگى، دادگاه ویژه روحانیت، سپاه، بسیج، بنیاد شهید و جانبازان، بنیاد مستضعفین، و... معادل ندارند. این مفاهیم، این ساختار و این نهادها همه آنها منحصر به فرد و ناشى از ابتکار خود حضرت امام در نظامسازى سیاسى وى مىباشد.(24) منحصر به فرد بودن مفاهیم، ساختار و نهادهاى نظام سیاسى حضرت امام ، از چند جهت مىتوانست غرب را به چالش کشد:
1) تحقق چنین نظامى در عالم خارج، به خودى خود مىتواند دلیلى براى امکان خروج از سیستم جهانى غرب باشد. به عبارت دیگر؛ تحقق نظامى خارج از چارچوب تعریف شده جهانى، بىبدیل بودن و تکنسخه بودن نظام جهانى را به چالش مىکشد. غرب بهویژه از پایان قرن نوزده، تلاش کرده است تا نظام خود را به عنوان آخرین نسخه نظامهاى بشرى تعریف کند. این مطلب در جاىجاى مطالب تئوریسینها و نظریهپردازان غربى خود را عیان کرده است. برخى از آنها از جمله، والرشتاین (در نظام واحد جهانى)، تافلر (در موج سوم)، هانتینگتون (در برخورد تمدنها) و... اساساً مهمترین تئورىهاى علمى خود را به اثبات همین مطلب اختصاص دادهاند. نشان دادن الگوىبدیلى براى این_ضللّهگضتلاًٍضضgژذَثtN•••