انقلابى متمایز انقلاب اسلامى از نگاه شهید آوینى(قسمت پایانى)
آرشیو
چکیده
متن
2. انقلاب اسلامى و ضرورت ترویج فرهنگ کار به جاى تنآسایى و لمدادگى در مقابل رفاهزدگى غربى
شهید آوینى قدسسره معتقد است که یکى از آسیبها و خطرات جدّى و مهمى که انقلاب اسلامى را تهدید مىکند، گرایش به تنآسایى و لمدادگى تحت عنوان پرطمطراق ضرورت تحصیل رفاه براى جامعه است. در دیدگاه وى «در نظام اسلامى کار هر کس مستقیما بر اعتقادات و تمایزات کیفى و روحى افراد بنا مىشود و آنچه انسانها را به کار وامىدارد نه پول، که عشق است. مؤمن تابع اعتقاد خویش است نه اقتصاد، و عمل او مستقیما بر نیت اوست که بنا مىشود. در سیستم کارخانهاى، کارگر و کارمند پیوند اعتقادى خویش با کارش را از دست مىدهد و بالاجبار، فقط براى امرار معاش، دست به کار مىزند و از آنجا که همه احتیاجات او با پول برآورده مىشود، این پول است که غایت آمال و مبدأ و میزان همه ارزشها مىشود. نظام کارخانهاى کنونى، کارگران را همچون اجزایى واحد از یک ماشین تصور مىکند که هر یک فونکسیون(1) یا عملکرد خاصى را در خدمت کلیت آن ماشین بر عهده دارند. انسان صاحب روح و جسمى است متحد با یکدیگر و اگر چشم او را به کار بگیرند، هویت حقیقى او را نفى کردهاند و نظام کارخانهاى امروز سراپا مبتلا به این درد است. سیستمهاى کارخانهاى امروز تنها به جزئى از بدن کارگر، دست، پا، یا چشم او احتیاج دارند و اگر کارگر از همه مجموعه وجود انسان، تنها همان یک عضو را داشت تفاوتى نمىکرد.
به بخشى از شرح حال هنرى فورد(2) در کتاب موج سوم رجوع مىکنیم: از زمانى که هنرى فورد در سال 1908 به ساختن مدلهاى T پرداخت نه 18 عمل بلکه 7882 عمل مختلف لازم بود تا یک اتومبیل ساخته شود. فورد در شرح حال خود مىنویسد از این 7882 کار تخصصى 949 کار آن مىبایست توسط مردان قوى با بدنى پرقدرت و از نظر جسمانى در سلامت کامل انجام گیرد و 3338 کار آن محتاج مردانى با قدرت معمولى بود و بقیه کارها را اکثرا زنان یا کودکان سنین بالاتر مىتوانستند انجام دهند.
وى با لحنى عارى از عاطفه ادامه مىدهد: ما پى بردیم که 670 کار را مردان بدون پا و 2637 کار را مردان با یک پا و دو کار را مردان بدون دست و 715 کار را مردان یک دست و ده کار را مردان کور مىتوانند انجام دهند. به اختصار، براى یک کار تخصصى، کل یک شخص مورد نیاز نبود بلکه فقط به قسمتى از بدن وى احتیاج بود و تا کنون شواهدى این چنین زنده مبنى بر اینکه تخصصى شدن افراطى، مىتواند تا این اندازه شقاوتانگیز باشد ارائه نشده است.
[متأسفانه [سیستم موروثى ادارات ما که از بینش غربى نتیجه شده است، به گونهاى است که در آن، با نفى تمایزات حقیقى و روحى افراد، سعى مىکنند آنان را همچون پیچ و مهرههایى که یک سیستم کارخانهاى را مىسازند، در یک سیستم ادارى به کار وادارند، حال آنکه هویت حقیقى انسان در تمایزات روحى و کیفى است. کارمندهاى یک اداره کمیت محض نیستند که بتوان آنها را بدون در نظر گرفتن روحیات و تمایزات کیفىشان، در یک سیستم کارخانهاى به کار کشید ـ آنچنان سیستمى که مثل تپانچه، هر که ماشه آن را بچکاند، شلیک شود.(3)
در بینش سنتى، کیفیت ذاتى افراد است که نوع فعالیت آنها را تعیین مىکند؛ و حال آنکه در بینش غیرسنتى چون افراد آحاد صرفا عددى به شمار مىآیند و مىتوان آنها را به جاى یکدیگر قرار داد، دیگر به این کیفیات توجه نمىشود. بهعلاوه بینش اخیر منطقا به فعالیت منحصرا ماشینى(4) و خالى از هرگونه حقیقت انسانى منتهى مىشود و این وضع درست همان چیزى است که ما مىتوانیم در روزگار خود مشاهده کنیم.(5)
3. انقلاب اسلامى و ضرورت تأسیس نظام آموزشى مستقل از نظام آموزشى غرب؛
علىرغم تمایل بنیانگذار جمهورى اسلامى، نظام آموزشى ما هنوز هم نسخهاى کپى گرفته و تلفیق شده از چند نظام آموزشى غربى مىباشد. در سالهاى نخست انقلاب در فاصله سالهاى 1359 تا 1361 به دستور حضرت امام قدسسره دانشگاهها تعطیل شد تا نظام و نیز متون آموزشى بازبینى شده و مناسب با انقلاب اسلامى ایجاد شود، اما متأسفانه پس از قریب دو سال تعطیلى دانشگاهها، دوباره همان متد، متون، اساتید و نظام آموزشى با اندک تفاوتى، آن هم نه در اصول اساسى، بلکه در امور حاشیهاى ـ روى کار آمدند و نظام آموزشى به اصطلاح نوین! را شروع کردند.
پس از گذشت دو دهه از آن زمان، انقلاب اسلامى در سیر رشد و تکامل خود، عملاً دچار پارادوکس و تناقض شد. چه اینکه مشاهده شد دانشجویانى که در فضاى انقلاب اسلامى به تحصیل مشغول بودهاند نیز پس از مدتى هرچند در زبان و حتى در رفتار با اصول این انقلاب همراه باشند، اما دل در گرو لایههاى باطنى غرب داده و سپردهاند. در این میان، عدهاى سادهاندیشانه دیگر، چاره کار را در اضافه کردن چند واحد معارف اسلامى به دروس دانشگاهى دانستند! اما شهید آوینى قدسسره و معدود عدهاى(6) چاره کار را در جایى دیگر مىجستند. آنها معتقدند که اساسا نظام آموزشى ما باید از پایه و در سطوح متفاوت تعاریف، الفاظ و ادبیات، ساختارها و... دگرگون و مناسب با آرمانهاى غایى انقلاب اسلامى شود. شهید آوینى قدسسره در این خصوص مىنویسد:(7)
ما همواره بر مبناى معتقدات اسلامى خویش آموزش را مترادف با تعلیم، و پرورش را مترادف با تربیت مىگیریم و این چنین، از «آموزش و پرورش» همان مفهومى را اخذ مىکنیم که در «تعلیم و تربیت» نهفته است. تعلیم و تربیت از کلماتى هستند که در متون قدیمى ما با مبناى قرآنى و روایى مورد استفاده قرار گرفتهاند و آموزش و پرورش ترجمهاى فارسى از همین دو کلمه است. تعلیم و تربیت در متون قدیمى ما که داراى مبناى قرآنى و روایى است غایتى تکاملى و کاملاً اخلاقى دارد و مقصود از آن تتمیم مکارم اخلاق(8) یعنى تخلق به اخلاقاللّه و اتصاف به صفاتاللّه است. آیا غایت نظام آموزشى غربى نیز همین است؟ اگر این چنین است، به کار بردن الفاظ تعلیم و تربیت درباره آن اشکالى ندارد و اگر نه، این الفاظ مسمّایى ندارند. مىتوانیم غایت و هدف نظام تعلیم و تربیت را بر اساس معتقدات اسلامى خود بر این فرمایش علوى بنا کنیم که «وَلْیَکُن... هَمُّکَ فى ما بَعْدَ الموت».(9) اگر بخواهیم نظامى آموزشى بر مبناى اعتقاد به معاد بنا کنیم چه اتفاقى مىافتد؟ آیا باز هم مواد اصلى دروس ما همینهاست که اکنون در مدارس و دانشگاهها تدریس مىشود؟ یا نه، به نظامى شبیه به حوزههاى علمیه دست خواهیم یافت؟
با تغییر در غایت و هدف آموزش دو تحول اساسى در نظام آموزش و پرورش رخ مىدهد که یکى در موارد درسى دیگرى در روش تعلیم است. براى ادراک بهتر این تحول مىتوان دو نظام متفاوت دانشگاه و حوزههاى علمیه را، چه از نظر دروس و چه از نظر روش، با یکدیگر مقایسه کرد. مسئله مدرکگرایى فرع بر این دو مطلبى است که عنوان شد. مدرکگرایى لازمه این نظام آموزشى است که در غرب پایهگذارى شده است. وقتى شرط تحصیل امتیازات اجتماعى، رفتن به مدرسه و تحصیل در دانشگاه باشد، فىنفسه مدرکگرایى اشاعه پیدا خواهد کرد چرا که کسب امتیازات و مناصب اجتماعى، مشروط به داشتن مدرک دانشگاهى است. در چنین موقعیتى چگونه مىتوان از مدرکگرایى پرهیز کرد؟ آنچه که نظام آموزشى کنونى را مقبولیت بخشیده همین است، و اگر این شرط اساسى را از میان برداریم و مدرک آموزشى را لازمه کسب امتیازات اجتماعى ندانیم، بسیارى از این کسانى که امروز در صف طویل کنکورهاى گوناگون انتظار مىکشند از تحصیلات صرفنظر خواهند کرد.
در اجتماعات روستایى و عشایرى نیز از آنجا که کسب امتیازات اجتماعى موکول به داشتن مدارک آموزشى نیست اشتیاق آموزش بسیار کمتر است. این کمبود اشتیاق را نباید به فقر فرهنگى بازگرداند. حقیر منکر وجود فقر فرهنگى در روستاها نیستم، اما این فقر فرهنگى نشانههاى دیگرى دارد که تنها با ایجاد مدارس در روستاها از بین نخواهد رفت. دور شدن از حق به فقر فرهنگى منجر مىشود و با این ترتیب، فقر فرهنگى در شهرهاى بزرگ بسیار بیشتر از روستاها وجود دارد. ایوان ایلیچ یکى از روشنفکران غربى است که در این زمینه صاحب نظریاتى نزدیک به حقیقیت است، هرچند که در نهایت طرح پیشنهادى او به عنوان «آموزش فارغ از مدرسه» باز هم نمىتواند مورد پذیرش ما باشد. ایوان ایلیچ این نسبت یا رابطه علّى را که فىمابین آرمان توسعه اقتصادى و نظام آموزش مدرسهاى و دانشگاهى وجود دارد به خوبى شناخته و اصل انتقادات خود را بر آن قرار داده است. او مىگوید:
براى آنکه مسئله آموزش و مدرسه، تمام اهمیت خود را پیدا کند، باید آن را در کل جامعى که مذهب یا ایدئولوژى حاکم بر جهان امروز است مورد بررسى قرار داد. این مذهب جدید که کشورهاى پیشرفته صنعتى قافلهسالاران آنند و کشورهاى عقبمانده دیوانهوار مىکوشند تا به هر وسیله ممکن از سعادت نیل به آن محروم نمانند، آرمان رشد و توسعه است. مشاهده نشان مىدهد که این آرمان، مورد نظر و خواست تمامى کشورهاى بزرگ صنعتى و نیز منتهاى آرزوى ممالک پس قافله است. آرمان که پذیرفته شد، دیگر به عهده علم است راه منحصر به فرد این رشد و توسعه را بر تکیه بر اصول متعارف و بدیهیاتى که هیچ کس درباره آنها شک نمىکند تا کوچکترین جزئیات تعیین و تحمیل کند. انتهاى راه رشد و توسعه، مصرف بىکران است. مصرف بىکران همان مدینه فاضله و همان کمال مطلوب بشرى است که در دورههاى ماقبل علم به صورت تخیلى زندگى جاودان وجود داشت.
همان طورى که کشورها برحسب تولید ناخالص ملى طبقهبندى مىشوند، سلسله مراتبى بر اساس تولید ناخالص فارغالتحصیلان وجود دارد. به این ترتیب، کشورى که مىخواهد در سلسله مراتب رشد یافتگى ترقى کند باید به تولید هرچه بیشتر فارغالتحصیلان بپردازد. اما فارغالتحصیلى که بدینگونه تولید مىشود به چه کار مىآید جز آنکه در خدمت ثروتمندان جهان قرار گیرد و چه تولید پرخرجى! خرج تولید یک فارغالتحصیل دانشگاه، در آمریکا برابر است با 5 برابر درآمد متوسطِ یک عمرِ نیمى از مردم جهان؛ در آمریکاى لاتین قیمت یک فارغالتحصیل دانشگاه، 350 برابر قیمت هر هموطن دیگر با درآمد متوسط است. قیمت تحصیلکردهها بر پیشانىشان حک شده است و همین امر به خودى خود نشان مىدهد که ارزش علم در جهان امروز چیزى جز ارزش تجارتى نیست. دانشگاه امروز، به خلاف گذشته، دیگر محل اخلاقى و برخورد عقاید و افکار نیست. تحقیق و تدریس آن هم مطابق برنامه و در چشمانداز آرمان رشد و توسعه شیوه تولیدى دانشگاه کنونى است.
فدا کردن اعتبار، شخصیت، حرمت و حیثیت انسانى به پاى بت علم و فنشناسى (تکنولوژى)، سوغات بزرگ تمدن مصرفى است و مدرسه مأمور اجراى این مراسم قربانى است. ...شکست تجربه کوبا در بوجود آوردن انسانهاى نوین از طریق مدرسه، درسى بس آموزنده است. دانشگاه هر سال یک ردیف از فارغالتحصیلان مصرف کننده بیرون مىدهد که مىخواهند به سطح بالاترى از مصرف دست یابند. هیچ یک از اقدامات حکومت انقلابى براى ادغام آنان در زندگى مردم عادى ـ از کار یدى (دستى) در کارخانهها گرفته تا بریدن نىشکر در مزارع ـ نتوانسته است بر این گرایش اساسى دانشگاهى پیروز شود. در عین حال دانشگاه قادر نیست به اندازه کافى کادر تربیت کند و تازه کادرهایى هم که تربیت مىکند، با روحیه محافظه کار خود حاصل کار کادرهاى خود آموخته و دانشگاه ندیده را بر باد مىدهند. عیب از معلم و استاد نیست، اشکال در آنجاست که یک حکومت انقلابى مىخواهد در نیروى انسانى سرمایهگذارى کند ولى این کار را از طریق نهادى انجام مىدهد که برنامه ضمنىاش تولید یک بورژوازى جهانى است.(10)
آموزش در جهان امروز دقیقا به معناى آموزش کادرهاى تخصصى مورد نیاز براى توسعه اقتصادى به روشهاى معمول است و حتى اگر روشهاى دستیابى به توسعه اقتصادى را تغییر دهیم، دیگر این نظام آموزشى به درد نخواهد خورد و با تغییر دادن غایات و اهداف، پُرروشن است که نظامهاى آموزشى نیز تغییر خواهد کرد.(11) آیا انقلاب اسلامى ما غایات و اهداف را تغییر نداده است؟ آیا این اهداف و غایات جدید، نظام آموزشى مناسب خود را نمىطلبد؟
4. انقلاب اسلامى و ضرورت تأسیس علوم اسلامى
بىشک پشتوانه این شتاب و سرعت فزاینده غرب، علوم جدید مىباشد؛ علومى که به صورت یک نظام و در مراتب خاصى براى نقش خاصى اولویتبندى شدهاند. این علوم داراى مبادى مشترک هستند که براى نیل به اهداف خاصى هم تولید شدهاند. این مبادى و مقاصد بیش از هر چیز از درون بشر جدید نشأت گرفته است. به عبارت دیگر؛ قلب این انسان، ابتدا به جهتى خاص تمایل یافته است و سپس ذهن این انسان در راستاى ارضاى این میل به فعالیت و فرمولسازى پرداخته است و در نهایت برنامه براى رفتار انسان ریخته شده است و این گونه است که علوم ـ همه علوم ـ جهتدار مىشوند. اثبات جهتدارى علوم مجال و فرصتى دیگر را مىطلبد و ناچاریم در اینجا آن را به عنوان پیشفرض بپذیریم. اگر علوم جهتدار باشند، از هر علمى باید غایت خاصى را انتظار داشت و هرگز نمىتوان علمى را که براى غایتى خاص ایجاد شده است در غیر آن غایت به کار گرفت. به عنوان مثال؛ سادهاندیشى است که گمان کرد با حذف برخى از اصول فلسفه هگل و به اصطلاح، تهذیب و تذهیب آن، بتوان آن را اسلامى کرد چه اینکه اسلامى شدن فلسفه هگل، عبارتى پارادوکسیکال و متناقض است و نفى خود را در درون خود دارد. باید علوم اسلامى را تأسیس کرد و اصول اجرایى را بر اساس آنها تدوین کرد:
«وقتى سیر تکوینى یک انقلاب جوان به تأسیس نظام حکومتى منجر شد، رهبران انقلاب به قانون اساسى و اصول اجرایى مدوّنى نیاز دارند که بنیان بناى تازه را بر آن استوار دارند، اصولى تبلور یافته از آن نظام ارزشى خاصى که تفکر انقلاب در آن جلوه کرده است».(12) غایةالامال علوم اسلامى باید انکشاف حقیقت عالم و قرب به حقیقت متعالى مطلق باشد و این مهم هرگز از علوم غربى حاصل نمىشود:
«علوم رسمى غرب نه تنها انکشاف از حقیقت عالم نمىکند بلکه همانگونه که اکنون در جوامع غربى و غربزده مىبینیم، در اکثر موارد حجاب حقیقت نیز مىگردد و انسانها را در جهانبینىهاى عجیب و غریب و موهوم و پوچى مطلق سرگردان مىسازد».(13)
ممکن است این سؤال ایجاد شود که حتى اگر تأسیس علوم انسانى و اجتماعى هم براى انقلاب اسلامى ضرورى باشد، مطمئنا انقلاب اسلامى نیازى به تأسیس علوم پایه جدیدى نخواهد داشت و اساسا ریاضیات اسلامى، فیزیک اسلامى و... مضحک به نظر مىرسد. چه اینکه، 2 + 2 در هر فرهنگ و دینى لزوما باید 4 شود، آیا ادعاى ریاضیات اسلامى به معنى این نیست که 2 + 2 به نتیجهاى غیر از 4، مثلاً 5 ختم شود! آیا این ادعا یادآور شکست این دیدگاه در اوایل انقلاب اسلامى نیست؟
جواب این است که اساسا این تصور از ریاضیات اسلامى که گمان شود، تا این اندازه فاحش، اعداد در آن جابجا و تغییر یابند تصورى ناصحیح است، هرچند به بیانى دیگر مىتوان اساسا کلیت این فرمول که 4 = 2 + 2 را نقض کرد، اما اجمالاً مىتوان گفت که منظور از ریاضیات اسلامى مىتواند در کلیت خود، ضرورت تغییر و جابجایى در نسبتها را در نظام علوم غربى ایجاب کند. براى مثال در نظام علوم غربى علوم در یک اولویتبندى خاصى چیده شدهاند که در رأس آنها ریاضى و فیزیک و... مىباشند و این امر بدین معنى است که همه علوم دیگر که در مراتب بعد از ریاضى قرار گرفتهاند باید اصول موضوعه خود را از ریاضى بگیرند. به عبارت دیگر، این امر به معنى تسرّى ریاضیات در همه علوم حتى فلسفه است. یعنى احکام علوم حتى خارج از قلمرو احکام فلسفه خواهد بود:
«درست است که به علوم طبیعت صورت ریاضى داده شده و این علوم در مدارس و دانشکدهها با قطع نظر از نتایج علمى و فنى آن تدریس مىشود و در ظاهر مىتواند صورت صِرفِ نظر و علم نظرى داشته باشد، اما در ذات و حقیقت خود علم نظرى نیست، زیرا درستى و اتقان احکام آن اعتبار تکنیک و تکنولوژیک دارد و به عبارت دیگر؛ درستى احکام علوم طبیعت در این است که مىتوان به مدد آن اشیا را تغییر داد و از آن به نفع بشر استفاده کرد. پس این علم جدید را مىتوان به اصطلاح قدما علم اعتبارى در مقابل علم حقیقى و علم نظرى قرار داد. چه نسبتى میان علم حقیقى و علم اعتبارى وجود دارد؟ علم حقیقى مبناى علم اعتبارى است و این حکم بهطور کلى در طى تاریخ فلسفه صادق است و چون علم جدید هم علم اعتبارى است، یعنى بدون آنکه به ذات و حقیقت اشیا نظر داشته باشد و موجودات را نه چنانکه هستند بلکه در صورت ریاضى و کمّى اعتبار مىکند، مؤسس بر فلسفه است، اما احکام آن از احکام فلسفه استنتاج نمىشود».(14)
بىجهت نیست که دکارت مىگفت: «فلسفهاى ساختهام که ضمن اینکه خود بر اساس اصول ریاضى ساخته شده است، دنیا را نیز بر اساس همان اصول بنا خواهد کرد». به همین علت در غرب، در پایان قرن نوزدهم ـ که اوج ترکتازى غرب بود ـ در صدد برآمدند تا اصول همه علوم را به یک یا چند اصل ریاضى تقلیل دهند.
«پیروان این دیدگاه مىکوشند که همه علوم را به علمى واحد تقلیل دهند؛ مثلاً روانشناسى را به شیمى زیستى، شیمى زیستى را به ساختار مولکولى، ساختار مولکولى را به ساختار اتمى، ساختار اتمى را به ساختار هستهاى، ساختار هستهاى را به فیزیک ذرات بنیادى، فیزیک ذرات بنیادى را به نظریه اَبَرریسمان و...؛ مثلاً «کارناپ» برنامه تحویل روانشناسى به فیزیک را مطرح نمود و صحبت از روانشناسى به زبان فیزیک کرد، همینطور «نویرات» در مقام تقلیل جامعهشناسى به فیزیک بود و در زمان ما «ادوراد ویلسون» صحبت از تقلیل علوم انسانى به علوم طبیعى به میان مىآورد.
ممکن است زیادهروى نباشد که بگوییم جامعهشناسى و بقیه علوم اجتماعى، به علاوه علوم انسانى در نهایت شاخههاى زیستشناسى هستند که باید در تلفیق جدید وارد شوند.
همچنین فرانسیس کریک که به خاطر کشف ساختار D N A جایزه نوبل را همراه با جیمز واتسون دریافت کرده، مىگوید: «هدف نهایى نهضت جدید در زیستشناسى این است که تمامى زیستشناسى را بر حسب فیزیک و شیمى بیان کنیم.» این دیدگاه [ که بتوان اصول همه علوم را به اصل واحدى در علمى مثل فیزیک یا ریاضى برگرداند ] از چند جهت مورد تعرض قرار گرفته است».(15)
در هر حال، لازمه تسرى یافتن ریاضیات در همه علوم، کمّى شدن همه آنهاست و از آنجا که برخى از علوم قابلیت کمّى شدن را ندارند، به ناچار باید از ماهیت حقیقى خود تنزل یابند. یک بار دیگر یه این عبارت شهید آوینى قدسسره بنگریم تا دریابیم که چگونه «عدد» که اساس ریاضیات است حتى از طریق ابزار برآمده از این علوم مثل کامپیوتر حضور خود را در سایر علوم تحمیل مىکند: «حیطه عمل کامپیوتر دنیاى کمیتِ عددى است؛ بنابراین، شما باید همه امور معنوى و کیفیات را به زبان کمیت عددى تبدیل کنید تا کامپیوتر فرهنگتان را از شما نگیرد و یا اگر از عهده این کار برنمىآیید باید قید فرهنگتان را بزنید. و مگر امور معنوى و کیفیات قابل تبدیل به کمیت عددى هستند»؟(16)
در مقابل، اگر در نظام علوم اسلامى، ریاضیات در رأس قرار نگیرد و جایگاه ریاضیات از صدر به ذیل منتقل شود، بدین معنى مىباشد که دیگر در این نظام، ریاضیات تعیینکننده اصول موضوعه سایر علوم نخواهد بود. در نظام علوم اسلامى، علم کلام و یا فلسفه اولى در رأس قرار دارد و این علم است که تعیینکننده اصول موضوعه سایر علوم قرار مىگیرد و حدّ آنها را مشخص مىکند. این تغییر در جایگاه و نسبت به تنهایى مىتواند به ریاضیاتى منتهى شود که در بسیارى وجوه با ریاضیات موجود تفاوت داشته باشد؛ چه اینکه اساسا در سیستمها، گاه کوچکترین تغییر مىتواند بزرگترین و بیشترین تغییرات را در نتایج به بار آورد. به عنوان مثال؛ به همین علت است که در یک شبکه الکتریکى که تنها یک مولد دارد، قطع و یا جابجایى حتى یک سیم، مىتواند به قطع کل شبکه منتهى شود.
آنچه به ضرورت تأسیس علوم اسلامى و مناسب با اصول و آرمانهاى انقلاب اسلامى سرعت مىبخشد، شکست علوم جدید در همه ادعاهاىشان مىباشد و با وجود اعتراف صریح به این شکست از جانب سردمداران و طلایهداران علوم جدید، عقلاً نمىتوان براى ادامه حیات انقلاب به این غریق تشبّث کرد، بخصوص که حوزه شکست آنها بیشتر همان حوزههایى است که ما براى تعالى و تکامل خود به فتح هرچه بیشتر آنها نیازمندیم. بر اساس علوم جدید، ذهن، روح، شعور، حیات، وجدان، غیب، راز، سؤالات اساسى و نهایى فراروى بشر و... غیرقابل کشف و حل هستند؛ «اکلز ـ زیستشناس انگلیسى برنده جایزه نوبل ـ معتقد است که ذهن مستقل از زمینه فیزیکى آن وجود دارد ]یعنى نمىتوان آن را به اصول فیزیکى تقلیل داد و تحویل برد هایزنبرگ اعتقاد دارد که روح یا حیات را نمىتوان بر حسب مفاهیم فیزیکى بیان کرد؛ مفاهیم روح و حیات در فیزیک اتمى وارد نمىشوند و آنها را نمىتوان حتى به طور غیرمستقیم به عنوان نتایج پیچیده یک قانون طبیعى استنتاج کرد. اگر بخواهیم فرایندهاى حیاتى یا ذهنى را توصیف کنیم باید این ساختارها را توسعه دهیم، ممکن است مامجبور باشیم مفاهیم دیگرى نیز وارد کنیم.
پِنرُز ـ ریاضى و فیزیکدان معروف انگلیسى ـ نیز منکر آن است که شعور یا به طور کلى واقعیت قابل توضیح به وسیله قوانین فیزیکى فعلى باشد. کورت گودل نیروى حیاتى را یک عنصر اولیه جهان مىدانست که از تکامل داروینى نشأت نگرفته است؛ من فکر نمىکنم که ذهن به طریق داروینى به وجود آمده باشد. در واقع این قابل نقض است. مکانیزمهاى ساده نمىتوانند ذهن را ایجاد کنند. من فکر مىکنم که اجزاى جهان سادهاند. نیروى حیاتى یک عنصر اولیه جهان است و از بعضى قوانین کنش پیروى مىکند. این قوانین ساده و مکانیکى نیستند».(17)
در مورد عدم توان علم جدید براى پاسخگویى به سؤالات اساس فراروى بشر نیز، «پیتر مداور ـ برنده جایزه نوبل در طب که یک لاادرىگرى است ـ مىگوید: به علم نیست که باید براى پاسخ به سؤالات مربوط به امور مبدأ و منتهى بازگردیم، بلکه باید به متافیزیک، ادبیات تخیلى و دین رجوع کنیم.
همین حرف را کارل پوپر مىزند: مهم است که درک کنیم علم ادعایى درباره سؤالات نهایى مربوط به معماى وحى یا وظیفه انسان در این جهان ندارد. ما بسیار کم مىدانیم و باید متواضع باشیم و نباید وانمود کنیم که چیزى درباره سؤالات نهایى از این نوع مىدانیم.
آرتور شالو ـ برنده جایزه نوبل در فیزیک ـ مطلب را به طور خلاصه و به خوبى بیان مىکند: به نظر من، وقتى با عجایب حیات و جهان روبهرو مىشویم باید بپرسیم چرا و نه چگونه. تنها پاسخهاى ممکن، جوابهاى دینى هستند».(18)
در نهایت، آنچه را که شهید آوینى قدسسره براى فرار از دام این علوم پیشنهاد مىکند این است که «وظیفه ما به عنوان علمداران راه انبیا علیهمالسلام در سراسر جهان امروز اینچنین اقتضا دارد که ما در نور بىنهایت قرآن به همه آنچه در ظلمات امروزى فرهنگ غرب به عنوان حقایقى مسلم انگاشته مىشود، نگاهى دوباره بیندازیم و حجاب از حقایق برداریم. همه احکامى که امروز در احکام علوم انسانى به نام علم در سراسر جهان اشاعه مىیابد معالاسف از ظلمات کنونىفرهنگ غرب منشأ گرفته است و راه جز به ترکستانى نمى برد. بازنگرى این احکام و گشودن حقایق در پرتو نور قرآن و روایات قسمت اعظم از وظیفهاى است که ما در جهاد اعتقادى بر عهده داریم. مسئولیت ما در برابر حق به جهاد نظامى با استکبار خاتمه نمىیابد و براى اشاعه فرهنگ اسلام در سراسر جهان چارهاى نیست جز اینکه ما با فرهنگ و فلسفه غرب به جهاد برخیزیم، فرهنگ و فلسفهاى که پشتوانه حیات سیاسى استکبار و ریشه آن است و شناخت مبانى تاریخى تمدن غربى از لوازمى است که ما را به ماهیت حقیقى این تمدن نزدیک خواهد ساخت».(19)
5. انقلاب اسلامى و ضرورت شناخت دقیق تمدن
از نظر شهید آوینى قدسسره بسیارى از معضلات و مشکلات به وجود آمده در بستر انقلاب اسلامى، معلول شناخت غیردقیق و ناصحیح از دنیاى رقیب و در نتیجه اتخاذ شیوهاى نادرست براى تعامل با آن است. وى معتقد است که تا دنیاى رقیب شناخته نشود و برنامههاى کلان انقلاب اسلامى در جهت نفى آن تهیه و تنظیم نگردد، نمىتوان انتظار داشت که درخت انقلاب آنگونه که شایسته و بایسته آن است به ثمر بنشیند. در نظر وى دو مؤلفه مهم و کلیدى که ضرورى است، هنگام برنامهریزى آن را مدّنظر داشت، عبارتند از:
الف) غرب به مثابه یک کل غیرقابل تجزیه
شهید آوینى قدسسره معتقد است که غرب یک مجموعه یکپارچه و منسجم است و همه آن را باید یکجا و با هم دید. از این منظر، غرب، چون یک کل است که شناخت دقیق و صحیح آن در گرو شناخت صحیح و دقیق همه اجزاى آن است. به عبارت دیگر، شناخت دقیق غرب شناختى سیستمى(20) خواهد بود.
در یک سیستم، سه نوع رابطه وجود دارد: نخست رابطه میان هر جزء با اجزاى دیگر است، دومین رابطه میان هر جزء با خروجى سیستم است که تعیینکننده درصد سهم و نقش آن جزء در آن خروجى مىباشد، سومین رابطه میان همه اجزاء یعنى کل سیستم با سیستمهاى خرد و کلان دیگر است که نشان مىدهد چه نسبتى میان این دو سیستم برقرار مىباشد که خود این امر نشان مىدهد که در سیستمهاى کلان، هر جزء، خود سیستمى خرد مىباشد که مرکب از اجزایى مىباشد.
شناخت سیستمى به شناختى گفته مىشود که در تحلیل یک پدیده، هر سه نوع رابطه لحاظ شود. یکى از مشحصات بارز این نوع شناخت، این است که این نوع شناخت، شناختى تطبیقى مىباشد و دیگرى این است که در آن جایگاه عناصر مختلف در نظامى اولویتىبندى شده تعیین و مشخص مىشود. به عبارت دیگر؛ در این نوع شناخت، همه اجزا و عناصر در نسبت با یکدیگر قرار خواهند گرفت و ارزیابى خواهند شد. بر این اساس، نمىتوان در یک سیستم به شناخت یک عنصر بدون شناخت همه عناصرى که به نوعى آن عنصر مورد ارزیابى در ارتباط است، دست یازید.
شهید آوینى قدسسره معتقد است که بسیارى از قضاوتها و تحلیلهاى ما درباره سیستم غرب، شناخت غیرسیستمى مىباشد و از اینرو، مطمئنا شناخت غیردقیق و ناصحیحى مىباشد. به لحاظ متدیک، شناخت ما از غرب تا کنون بدین شیوه بوده است که نفع و ضرر یک عنصر را بریده از ارتباطش با سایر عناصر و در نتیجه بریده از جایگاهش در سیستم و نظامى که آن عنصر در آن ایفاى نقش مىکند ارزیابى کردهایم. این نحوه ارزیابى مثل این مىماند که ما بخواهیم درباره یک غده سرطانى بدون نقش و جایگاه آن در سیستم بدن به قضاوت بنشینیم که در این صورت با توجه به اینکه این غده، تکه گوشتى است اولاً زنده است، ثانیا تمام رگها و مویرگهاى آن سالم است، ثالثا خونى که در آن در جریان است به اندازه کافى داراى پلاکت، اکسیژن است و... قضاوت ما درباره آن کاملاً مثبت خواهد بود، چه اینکه اقتضاى این نحوه رویکرد به این غده چیزى جز این قضاوت نمىتواند باشد در حالى که ما یقین داریم که غده سرطانى نمىتواند براى بدن مفید باشد و باید جراحى شود. تنها راهى که مىتواند ما را به این نتیجه برساند این است که نحوه نگاه خود به این غده را از نگاه جزیى و انتزاعى به نگاه سیستمى تغییر دهیم. ما هنگامى به این نتیجه خواهیم رسید که میان این غده (عنصر) و سایر غدد (عناصر) در بدن (سیستم) نسبت برقرار کنیم و آنگاه به وضوح خواهیم یافت که این غده نمىتواند براى بدن مفید باشد.
علت و ضرورت شناخت سیستمى این قانون عقلى و علمى است که در بسیارى از موارد ـ اگرنه در کل موارد ـ «نظریه حاکم بر سیستمهاى پیچیده را نمىتوان بر حسب نظریه حاکم بر اجزاى آنها توضیح داد. براى مثال دانستن خواص یک الکترون منفرد ما را قادر نمىسازد که بدانیم در مورد یک سیستم دوالکترونى چه چیزهایى رخ مىدهد؛اینکه بر یک سیستم دو یا چندالکترونى اصل طرد پائولى حاکم است، از نظریه تکالکترونى حاصل نمىشود. به طور کلى وقتى از اجزا به کل مىرویم با خواص نوظهور روبرو مىشویم. بنابراین یک جامد بیش از مجموعه اتمهاى آن است».(21) به عنوان مثال، یک چسب به مثابه یک کلى که مرکب از میلونها مولکول مىباشد، داراى خاصیت و حکمى ـ مثل خاصیت چسبندگى ـ مىباشد که هیچ یک از اجزاى آن چنین خاصیتى ندارند و شاید ابتدا این سؤال به ذهن بیاید که چگونه ممکن است از اجتماع مولکولهایى که هیچ یک از آنها خاصیت چسبندگى ندارند، کلىاى ایجاد شود که داراى این خاصیت مىباشد؟ مشابه این امر را در احکام دینى نیز مىتوان جست. به عنوان مثال؛ رقص به عنوان یک کلى مرکب از مجموعهاى حرکات، داراى حکمى به نام حرمت مىباشد که در صورت خرد شدن و شکسته شدن این کل و تجزیه آن به مجموعهاى از حرکات منفرد و ثابت نگهداشتن آنها، هیچ یک از آن حرکات حکم حرمت را نخواهد داشت.
شهید آوینى قدسسره در بسیارى از نوشتههاى خود بر این مسئله تأکید دارند که اگر شناخت ما از غرب شناختى غیرسیستمى باشد، شناختى غیرصحیح و نادرست خواهد بود و نتایج زیانبارى را به بار خواهد آورد. تأکید وى بر این مىباشد که غرب، سیستمى است که اجزاى متفاوت آن، هرچند به ظاهر متضاد و مخالف هم باشند، همه یکدیگر را پشتیبانى مىکنند. در این سیستم، هنر، روانشناسى، مدیریت، سیاست و... حتى علوم پایه آن مثل فیزیک و ریاضى و شیمى و... نیز همه یک مبدأ و مقصد دارند و نمىتوان به برخى از آنها ایمان آورد و برخى را رها کرد. برخى از عبارات شهید آوینى قدسسره در این خصوص را به نظاره مىنشینیم:
«حاکمیت اقتصادى و فرهنگى غرب در اصلِ ماهیت خویش امر واحدى است که به دو صورت تحقق یافته است. انتزاع این دو مفهوم از یکدیگر، یک امر ذهنى است و در عالم واقع نمىتوان میان این دو قایل به انفکاک شد».(22)
«چه کسى مىتواند اثبات کند که ضرر ویدئو از کامپیوتر بیشتر است؟ هیچ کس. مشکل این جاست که ما فقط با معیار اخلاق ظاهرى به محصولات تمدن تکنولوژیک غرب مىنگریم نه با معیار حکمت و حقیقت دین. روزگار ما روزگار اسارت در چنگ ابزارى است که هویت فرهنگى دارند. محصولات تمدن غرب همگى کموبیش، صورتهایى مجسم از فرهنگ غرب هستند و آنچه مارشال مک لوهان در این باره مىگوید درست است.
به اعتقاد من، اگر با چشم حکمت به محصولات تکنولوژیک بنگریم، کامپیوتر را بسیار خطرناکتر از ویدئو خواهیم یافت. کامپیوتر «بَعل ذَبوب» است: بت بزرگ. و ما اگرچه درست نیست که مطلقا مانع ورود محصولات تکنولوژیک به کشورمان بشویم، اما اگر قرار شد که میان کامپیوتر و ویدئو یکى را انتخاب کنیم و مطلقا اجازه ورود ندهیم، بدون تردید باید جلوى کامپیوتر را بگیریم. کامپیوتر اگرچه به نظر مىآید کارها را راحتتر مىکند، اما این کار را به بهاى بسیار سنگینى انجام مىدهد. کامپیوتر براى آن که بتواند کارها را راحت کند از یک سوى باید همه سیستمى را که لازمه وجود و عمل اوست به همراه بیاورد. کامپیوتر را نمىتوان از سیستم کامپیوترى جدا کرد و سیستم کامپیوترى یعنى همه غرب. کامپیوتر فقط در سیستمى که خودش طراحى و ایجاد کرده است مىتواند کار کند و به این ترتیب، با ورود کامپیوتر تمامى سیستم قبلى مىبایست که خود را متناسب با کامپیوتر تغییر دهد. و از سوى دیگر، حیطه عمل کامپیوتر دنیاى کمیتِ عددى است و بنابراین، شما باید همه امور معنوى و کیفیات را به زبان کمیت عددى تبدیل کنید تا کامپیوتر فرهنگتان را از شما نگیرد و یا اگر از عهده این کار برنمىآیید باید قید فرهنگتان را بزنید. و مگر امور معنوى و کیفیات قابل تبدیل به کمیت عددى هستند؟ من به ولایت مطلق تکنیک معتقد نیستم. ولایت تکنیک یک حقیقت است، اما مقید نه مطلق. من به همین است که امید بستهام. همانطور که نتوانستهایم از ورود کامپیوتر جلوگیرى کنیم، از ورود ویدئو هم نخواهیم توانست، اگرچه نظارت بر ورود هر دوى این محصولات تکنولوژیک لازم است. هر چیزى که ما را در حد کامپیوتر مقید کند به همان میزان تقیدى که به همراه دارد خطرناک است، اما ما در جهانى زندگى مىکنیم که در آن مرزها در حال فروریختناند و در عصرى به سر مىبریم که محصولات تکنولوژیک لازمه حیات بشرى هستند و بنابراین، اصلاً نباید درباره ورود یا عدم ورود ویدئو به کشور اندیشید؛ چه ما بخواهیم و چه نخواهیم این کار انجام شده است. اکنون باید در اینباره که چگونه ویدئو را مسخر خویش کنیم، بیندیشیم و البته این کار جز با وصول به معرفت نسبت به ماهیت ویدئو و غلبه روحى بر حقیقت آن ممکن نیست».(23)
«محصولات تمدن تکنولوژیک با یکدیگر رابطه علّى دارند و هر یک علت یا معلول دیگرى است و همه آنها صورتهاى مجسم فرهنگ غرب هستند بنابراین، هرگز نمىتوان هیچ یک از محصولات تکنولوژى را منتزع از دیگران تعریف کرد. [ به عنوان مثال ] علل و عوامل بسیارى جمع شدهاند تا ویدئو پدید آمده است و آن علل و عوامل نیز خود معلولهاى عللى دیگر هستند. پس چگونه مىتوان زیانهاى ویدئو را فارغ از علل ایجاد ویدئو بررسى کرد و حکم بر خوبى یا بدى آن کرد؟ اگر دوربین عکاسى اختراع نمىشد، سینما به وجود نمىآمد و اگر سینما به وجود نمىآمد، تلویزیون پدیدار نمىشد و اگر تلویزیون پدیدار نمىشد، ویدئو پدید نمىآمد. در این تسلسل علّى فقط به نسبت اشیا با یکدیگر پرداختهایم، حال آن که اگر انسانى که نیازمند به همه این ابزار است، به وجود نمىآمد، بدون تردید هیچ یک از محصولات تمدن غرب موجود نمىشد. تا پاى نیاز در میان نیاید انسان چیزى را طلب نمىکند و تا طلب ـ خواست ـ نباشد، اراده به ایجاد و اختراع و ابداع نیز فعلیت نمىیابد».(24)
«موجودیت علمى، صنعتى، سیاسى و فرهنگى غرب از یکدیگر جدا نیست. فرهنگى که ملازم با تکنولوژى در سراسر جهان اشاعه ساخته همان فرهنگى است که غرب مىخواهد؛ بنابراین، آمریکا براى حاکمیت جهانى خویش تنها در مواردى به هجوم نظامى دست مىیازد که حاکمیت فعلى خود را از لحاظ سیاسى در خطر ببیند و اگرنه، در وضع کنونى جهان، همه حکومتها ـ هرچند انقلابى ـ هنگام رویکرد به توسعه اقتصادى و صنعتى ناگزیر از آن هستند که سر تعظیم در برابر آمریکا فرود آورند».(25)
حال، اگر بر اساس دیدگاه شهید آوینى قدسسره به برخى از مسایل داخلى و خارجى انقلاب اسلامى بنگریم مصادیق آسیبشناسى ایشان از انقلاب اسلامى را بهتر خواهیم یافت. براى مثال، سیستم بانکى کشور که ایشان به تقلید و اقتباس از مرحوم سید جمال الدین اسدآبادى قدسسره در کتاب «توسعه و مبانى تمدن غرب»، درباره آن، مقاله «البانک و ماادریک ما البانک» را نگاشته است ـ یکى از مصادیقى است که شناخت ما از این عنصر غربى، شناخت غیرسیستمى مىباشد. بانک مرکزى ما چند سال قبل کتابى چاپ کرده بود و در آن به توضیح و تبیین انواع معاملات دینى و اسلامىاى که بر اساس پیشنهاد و تصحیح برخى از فقها در بانکها صورت مىگیرد، پرداخته بود. در آن کتاب به فهرستى از انواع معاملات مثل جعاله، مساقاة، قرض، شراکت، رهن، بیع، نسیه و... اشاره شده بود که حقا صورت هیچ یک از آن معاملات وقتى مستقلاً بررسى شوند و ارزیابى گردند، به لحاظ شرعى مشکلى ندارد. اما همه اشکال در این نهفته بود که اساسا درست نیست این معاملات را جداگانه بررسى کنیم؛ بانک یک سیستم نرمافزارى ـ سختافزارى است که همه این معاملات عناصر آن هستند و در نسبت با هم باید سنجیده و ارزیابى شوند. آیا مىتوان به صحت استدلال زیر ایمان آورد؟
یک جین جوراب، هزار تومان مىباشد، پس کسى که هزار تومان دارد یک جین و کسى که یک میلیون تومان دارد، یک میلیون جین جوراب دارد!
هرگز این استدلال درست نخواهد بود، چرا که به هراندازه که پول و در نتیجه خرید زیادتر باشد، قیمت جین هم پایینتر خواهد آمد و از تخفیفها بیشتر و بیشتر برخوردار خواهد شد تا جایى که چه بسا کسى که یک میلیون تومان دارد به جاى یک میلیون جین، شاید دو میلیون جین هم بتواند بخرد. و این تفاوت فاحش، چیزى است که در ارزیابى و استدلال فوق، گم شده بود و هرروزه مییلیونها برابر آن در معاملات بانکها نیز گم مىشود! اگر دوباره به مثال چسب و رقص دقت شود، استدلال بهتر درک خواهد شد. چه آیا مىتوان گفت، بانکى که در آن بیست معامله صورت مىگیرد، تنها به این دلیل که هیچ کدام آنها به تنهایى هیچ مشکل شرعى ندارند، هیچ مشکلى ندارد؟ به عبارت دیگر، آیا مىتوان حکم اجزاء را به کل نسبت داد؟!
به نظر مىرسد دیدگاه شهید آوینى قدسسره در این خصوص، چالشى بر سر راه برنامههاى توسعه اول، دوم و سوم و... باشد؛ چه در این برنامهها، امکان تفکیک اجزاى متفاوت غرب از یکدیگر و جدا کردن سره از ناسره آنها به عنوان اصل موضوعه و پیشفرض گرفته شده است.
ممکن است این سؤال مطرح شود که با توجه به گسترش کمّى و کیفى فرهنگ غرب، آیا اعتقاد به نفى ابزار و تکنولوژى این فرهنگ به معنى رجوع به ابزار ماقبل صنعت (اسب و الاغ و قاطر و شتر) نیست؟ آیا سخن گفتن از «شتر» در عصر «موتور» مضحک نیست؟ اساسا آیا این دیدگاه در بهترین تفسیر، به توقف ـ اگرنه تعطیلى ـ زندگى منتهى نمىشود؟ جواب دادن به این سؤال، اگرچه خود مستلزم مقالهاى مستقل و مستند به نوشتههاى این شهید بزرگوار است، لیکن اجمالاً در این خصوص مىتوان گفت:
اولاً «به نظر مىرسد باید بین مقام نظر و عمل، تفکیک قایل شویم. در مقام نظر، اگرچه به نفى تجدّد و اثبات عدم مطلوبیت آن از نظر مبانى و آموزههاى اسلام رسیدیم، اما در مقام عمل، به دلیل پیوند و ارتباط عمیقى که بین معیشت و نظام زندگى مردم با ساختارها و محصولات تمدن جدید، ایجاد شده است و هر روز نیز بر ابعاد آن افزوده مىشود، گریزى از اخذ بسیارى از محصولات تجدد نداریم و در صورت نفى آنها، جامعه دچار اختلال در نظام معیشتى و عسر و حَرَج مىشود که مطلوب شریعت نیست. به عبارت دیگر، اکنون در شرایطى اضطرارى هستیم که اخذ وجوهى از تمدن جدید را بر ما مجاز و یا حتى در مواردى واجب مىکند؛ مثل برخوردارى از جنگافزارهاى جدید براى دفاع از کیان دین، مردم و کشور و نیز استفاده از رسانههاى جدید که اکنون از سوى دشمنان در عرصه جنگ روانى و تبلیغى که گاه، مقدمه جنگ نظامى است، استفاده مىشود.
[این تفکیک میان مقام عمل و نظر، هم در عرصه عمل و هم در عرصه نظر نتایج و فواید مهمى دارد؛ به عنوان مثال؛ مىتوان فایده آن را در عرصه نظر چنین بیان کرد که ]:
ظهور غربگرایى در ایران و گسترش آن که منجر به انحراف نهضت مشروطه و پس از آن، حاکمیت سلطنت مدرن و وابسته پهلوى شد، بیش از هر شعار و آموزه دیگرى، مدیون شعار تجدد، ترقى و پیشرفت بوده است. به رخ کشیدن اختراعات، اکتشافات و نوآورىهاى علمى و تکنیکى غرب و در پناه آن، حمله به سنتها و آداب دینى به دلیل کهنگى و عقبماندگى، مهمترین راهکار منورالفکران غربزده، براى تسخیر فکر و جان عوام و خواص بود.
ترجیعبند غالب خطابهها، مقالات و آثار غربخواهان ایرانى این بود که غرب پیشرفته است و ما عقب مانده و درجا زدهایم. گام بعدى پس از القاى این مسئله، نسخهپیچى براى بیمارى عقبماندگى بود که در این مرحله، دین و شریعت و احکام و آداب آن، به چالش گرفته مىشد و سخن از حذف یا تبدیل و تغییر و یا بسط و انعطاف و همگامى دین با زمان به میان مىآمد. زرق و برق تجدد و فضاسازى تجددگرایان، تا آنجا مؤثر بود که بسیارى از افرادى که به واقع درد دین و سوداى تعالى اسلام و مسلمین و ستیز با غرب استعمارگر را داشتند، نسبت به ضرورت تجدد متقاعد کرد. بسیارى از متدیّنان، بر جوهر تجدّد که همان دگرگونى و ترقى در جهت استیلا بر طبیعت و کسب اقتدار براى توسعه تمتّع و تلذّد از دنیا و نشستن انسان در جایگاه خالقیت و صانعیت، مهر صحت زدند و از این که غرب به چنین نقطهاى رسیده است و مسلمین از آن بازماندهاند، اظهار تاسف و حسرت کردند.
انفعال یاد شده، دلیلى جز عدم وقوف به بنیانهاى فکرى تجدد و تمدن غرب، و عدم درک تعارض و بیگانگى آنها با مبانى دینىِ منبعث از کتاب و سنت ندارد. اندیشه تفکیک بین وجه مادى و ابزارى تجدد با وجوه فرهنگى و سیاسى و اقتصادى آن ـ که مفروض اصولگرایان است ـ نمىتواند از عهده یک مبارزه تمام عیار و ممتد با نظام سلطه غرب و نظم نوین آن، به خوبى و با موفقیت برآید. پذیرش فىالجمله پیشرفتگى غرب در سطح سیاستگذاران و مسئولان نظام، وقتى همراه با ضعفها و نابسامانىهاى دیگر از جمله فقدان عدالت، تجملگرایى و اشرافىگرى مسئولان، اشغال پستهاى کلیدى توسط فنسالاران و فارغالتحصیلان آکادمىهاى غربى و آمریکایى، هجوم بىامان فرهنگى دشمن، ناتوانى از اصلاح در نظام تعلیم و تربیت و... شود، به شکست و از دست دادن قدرت یا به پذیرش بالجمله سیادت غرب منجر مىشود!
اثبات تعارض «اسلام» و «تجدد» و اذعان به این که غرب، پس از رنسانس یکسره به خطا رفته است، و التزام به آن در مقام نظر، ما را از انفعال فکرى و روحى در مقابل غرب رهانده و تداوم فعال و با نشاط نهضت دینى و انقلابى را در برابر هجوم بىامان و همه جانبه نظام سلطه جهانى تضمین مىنماید. در واقع، دستاورد مهم این ایستار در برابر تجدد و غرب، بازگشت و التزام نظرى همهجانبه به مبانى و احکام اسلام و تشیّع است که به جهت همین انفعال موصوف، دچار آسیب جدّى شده است و روز به روز بر فاصله ما با آموزههاى نورانى قرآن و اهل بیت (صلواتُ اللّه علیهم اَجمعین) مىافزاید.
تلاش بعضى از فقه آموختگان حوزهها و مدارس دینى، براى انطباق احکام شریعت با پارهاى از مشتهیات و مقبولات زمانه مثل حقوق بشر، تساوى زن و مرد، تکثّر عقیدتى و...، از عمق هراسانگیز بدفهمى و انفعال در برابر تجدّد، حکایت دارد. خطرناکترین بُعد این فتنهها، از دست رفتن عقیده و ایمان، و شک در حقانیت آیین توحید و اسلام است که تحت تاثیر و فشار زرق و برق دنیا، تبلیغات گمراهکننده، شبههافکنىهاى پىدرپى و توانمندىهاى خارقالعاده کفار و مشرکان صورت مىگیرد که این همه، با اتکاء به تمدن تکنولوژیک و مقتدر مادّى جدید ـ که مبنا و بناى آن بر اعراض از حقیقت و تمکین به وساوس شیطانى بوده است، صورت مىپذیرد و با ظهور دجال که دست به اقداماتى خارقالعاده و محیرالعقول مىزند، به اوج و انتهاى خود مىرسد.
تمدن دجالصفت جدید، خود را به مثابه دین و آیینى تمام عیار که همه آموزههاى توحیدى و الهى را به سخره و انکار گرفته، مطرح کرده است و از جهانیان، مطالبهاى کمتر از بندگى و رقیّت ندارد. با این وجود، یکى از تمهیداتى که مىتواند مانع از فریفتگى و گمراهى مومنان شود، داشتن درکى صحیح از این تمدن است که از مظاهر جذاب و فریباى آن عبور کرده و به اعماق شرکآلود آن، رخنه و رسوخ کرده باشند. آنها که به این درک نرسند، هر لحظه در معرض این خطر قرار دارند که در تعارض بین آموزههاى دینى با الزامات و اقتضائات مذهب تجدد، حق را به تجدد داده و از معتقدات خود کوتاه بیایند و این روند تا آنجا ادامه پیدا کند که ـ العیاذ بالله ـ حکم به بطلان و لااقل کهنگى و عقبماندگى و نقص شریعت و دین اسلام، گرچه به عنوان لزوم ارایه قرائت جدید از اسلام بدهند. در هر صورت، درک ماهیّت الحادى و خودبنیادانه تجدّد و تمدن جدید و به تبع آن، عدم مطلوبیت همه محصولات و میوههاى آن، مىتواند به ما در مقابل فتنهها و شرور اعتقادى آخرالزمان، مصونیت بیشترى ببخشد و از تزلزل فکرى و عقیدتى در برابر هجمه نحلهها و مکاتب رنگارنگ برخاسته از دنیاى متجدد حفظ نماید».(26)
همانطور که گذشت مىتوان در عرصه عمل نیز براى این تفکیک، فوایدى را نام برد که از حوصله این مقاله بیرون است.
ب. غرب، چون گرگ پیرى در بستر احتضار
شهید آوینى قدسسره بعثت تاریخى حضرت امام قدسسره را نشانه بارزى بر غروب غربى مىدانست که بیش از پنج قرن بر طبل الحاد و گریز از دین کوبیده بود. او معتقد بود که حتى «نام خمینى قدسسره مطلق حق و طهارت است»(27) و هرآنچه در برابر این نام قرار گیرد، مطلق باطل و نجاست خواهد شد. او معتقد بود که حقیقت دین را باید در وجود امثال حضرت امام قدسسره جستوجو کرد که مظهر صفات خداوندى هستند و حیاتشان تفسیرى بر آیه خلیفةاللهى بشر است.
«اگر هیچ برهان دیگرى در دست نداشتیم، ظهور انقلاب اسلامى و بهتر بگویم، بعثت تاریخى انسان در وجود مردى چون امام خمینى قدسسره براى من کافى بود تا باور کنم که عصر تمدن غرب سپرى شده است و تا آن وضعِ موعود که انسان در انتظار اوست فاصلهاى چندان باقى نمانده است. حقیقت دین را باید نه در عوالم انتزاعى که در وجود انسانهایى جست که به خلیفةالهى مبعوث شدهاند. فصلالخطاب با انسانِ کامل است و لاغیر».(28)
بر این اساس، نه دلدادگى به غرب و زرق و برق فضایش مىتواند براى دلدادگان به نهضت حضرت امام قدسسره موجه باشد و نه ترس بىمورد از هیاهوى این گرگ پیر که ترس درونى خود را مجبور است در لابلاى زوزههایش پنهان کند. غرب با بریدن خود از خدا، نفى و غروب خود را در ذات خود پرورانده است. هر چیز و هر کسى که در برابر خدا قیام کند لاجرم محکوم به شکست است:
«ماهیت تفکر و تمدن غرب آنسان است که خود از درونِ ذات، خویشتن را نفى مىکند. من در فروپاشى تمدن غرب بیشتر به تحول درونى غربىها امید دارم تا جنگى رودرروى که میان شرق و غرب و یا اسلام و غرب روى دهد. چنین جنگى لامحاله روى خواهد داد، اما غرب از درون خواهد پوسید و در خود فرو خواهد ریخت و چون عقربى در محاصره آتش، خود خویشتن را نیش خواهد زد و خواهد کشت».(29) هماینک نیز نشانههاى این خودزجرى و خودکشى غرب بروز کرده است. غرب اینک در باتلاق کشنده فزونخواهى و تکثرخواهى خود در حال محو شدن و مردن است.
«فرهنگ غرب فرهنگ اباحهگرى است؛ بنابراین بسیار جذاب است جذابیت فقط به حیطه لذتطلبى محدود نمىشود. امیال بشر منتهى به نیازهاى واقعى وجود او نیست، حال آن که حیوانات جز این هستند، امیال حیوانات دقیقا از نیازهاىشان برمىخیزد و نیازهاىشان نیز محدود است به وجود آب و غذا و جفت مناسب و طویلهاى امن؛ و بنابراین، بهشت موعود حیوانات در همین کره زمین متصور است. اما بشر چنین نیست؛ امیال بشر را معتقَدات او محدود مىکنند و اگرنه نامحدود است، چرا که با وصول به هر یک از خواستههاى خویش نیازهاى تازهاى از درونش سر برمىآورند. شاهد بر این مدعا شاهان و ثروتمندان بزرگ هستند که چون این تضییقات براى آنها کمتر است، بنده امیال روزافزون و متکاثر خویش مىشوند: قصرهاى بزرگتر، حرمسراهاى وسیعتر، سفرههاى شاهانهتر و ... اما در نهایت، باز رضایت کامل حاصل نمىآید. رضایت کامل در مقام رضاست که در سلسله مراتب و منازلِ سلوک روحى بعد از مقام تسلیم قرار دارد و جز از طریق حقیقت دین قابل وصول نیست. رضایت کامل براى بشر حاصل نمىآید و هیچ کس هرگز به آن چه دارد راضى نیست مگر آن که معتقدات دینى و سنتى، عادات، قوانین و تضییقات اجتماعى او را محدود کنند. اگر او این تضییقات را نپذیرد، تعارض درونى او را به اضطراب خواهد کشاند. بشر ناچار است که این اضطراب روحى را درمان کند و یا بر آن سرپوش بگذارد تا امکان ادامه حیات برایش فراهم شود».(30) اما غرب هرگز در این کجراهه خود نخواهد توانست براى این اضطراب کشنده خود دارویى پیدا کند.
انقلاب اسلامى براى بقا و گسترش خود هرگز نباید قدم در راه تجربه شده و پایان پذیرفته غرب بگذارد. در این راه اگر سودى بود باید به سالکان سابقش مىرسید و تا غرب هست، ما در این وادى نامحرمیم. شهید آوینى قدسسره چه زیبا غروب غرب و اضطراب درونى آن را به قلم آورده است:
«غرب اکنون گرگ پیرى است که مرگ خویش را نزدیک مىبیند و قبل از همه، خود اوست که به این واقعیت رسیده و مساعى ریاکارانه و سبُعانهاش در این سالها نیز به همین حقیقت اشاره دارد.(31) دوران جلوهفروشى طاووس پیر غرب گذشته و آن شیفتگى جنونآمیز که ما را از تأمل و تفکر در خودمان بازمىداشت فرونشسته است. عهد بشر با خدا تجدید گشته است.(32) انفجار اطلاعات از ترمینالهایى است که تناقض نهفته در باطن تمدن امروز را آشکار خواهد کرد. وقتى حصارهاى اطلاعاتى فرو بریزد مردم جهان خواهند دید که این دژ ظاهرا مستحکم بنیانهایى بسیار پوسیده دارد که به تلنگرى فرو خواهد ریخت. قدرت غرب، قدرتى بنیانگرفته بر جهل است و آگاهىهاى جمعى که انقلابزا هستند به یکباره روى مىآورند؛ همچون انفجار نور. شوروى نیز تا آنگاه که فصل فروپاشىاش آغاز نشده بود خود را قدرتمند و یکپارچه نشان مىداد و غرب نیز آن را همچون دشمنى بزرگ در برابر خویش مىانگاشت. تنها بعد از فروپاشى بود که باطن پوسیده و از هم گسیخته شوروى آشکار شد. اکنون در غرب همه چیز با سالهاى دهه 1930 تفاوت یافته است. مردم با اضطرابى که از یک عدم اطمینان همگانى برمىآید به فردا مىنگرند. آنها هر لحظه انتظار مىکشند تا آن دژ اطلاعاتى که موجودیت سیاسى غرب بر آن بنیان گرفته است با یک انفجار مهیب فرو بریزد و آن روى پنهانِ تمدن آشکار شود. براى آن که ردیف منظم آجرهایى که متکى به یکدیگر هستند فرو ریزد، کافى است که همان آجر نخستین سرنگون شود. تمدنها هم پیر مىشوند و مىمیرند و از بطن ویرانههاشان تمدنى دیگر سر بر مىآورد. در آغاز، تمدن با یک اعتماد مطلق به قدرت خویش پا مىگیرد و هنگامى که این احساس جاى خود را به عدم اعتماد بخشید، باید دانست که موعد سرنگونى فرا رسیده است».(33)
خلاصه اینکه انقلاب اسلامى از نظر شهید آوینى قدسسره داراى پتانسیل و ظرفیتى بسیار بالا براى ایجاد تحولى عظیم در دنیا مىباشد و تنها رقیبى است که مىتواند به تمدن غیردینى و غیرانسانى غرب را به چالش کشیده و به زانو در آورد..
زنهار! که توسن اندیشه را جز بر چمنزار انصاف نتازى و شبنم حق، جز بر گلهاى عدالت نجویى. اندیشه آنگاه بارور شود که معرجش حق باشد، و حق آنگاه تجلى یابد که پشتوانهاش اندیشه. پس حق و اندیشه دو همزادند که جدایىشان فساد آورد و جمعشان نشاط. گفتهاند که به واقع، اندیشه جز از چشمه حق نجوشد و درختش جز در خاک آن نروید، پس، زنهار که جز در حق، و به حق و نیز براى حق نیندیشى که او خود همه اندیشه است!
پى نوشتها:
1. Function
2. Henry Ford (1947 ـ 1863)، معروف به فورد اول، کارخانهدار و طراح اتومبیل، مبدع خط تولید اتومبیل و بانى بنیاد فورد.
3. توسعه و مبانى تمدن غرب، صص 119ـ 122.
4. Mecanique
5. رنه گنون، سیطره کمیت و علائم آخر زمان، ترجمه علىمحمد کاردان، (تهران: مرکز نشر دانشگاهى، چ 1، 1361)، ص 67.
6. به عنوان مثال، ر.ک: سید مهدى میرباقرى و دیگران، مبانى و راهکارهاى اسلامى شدن دانشگاهها، (تهران: معاونت امور دانشجوى ـ فرهنگى مجلس، وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکى، چ 1، 1376).
7. توسعه و مبانى تمدن غرب، صص 156 ـ 160.
8. اشاره است به حدیث نبوى: «اِنّى بُعِثتَ لاِتُمّ مکارمَ الاخلاق».
9. باید سعى و تلاش تو براى بعد از مرگ باشد. نهجالبلاغه، ن 22.
10. قتل عام پزشکى در پزشکى آفتزا، صص 73 ـ 92.
11. توسعه و مبانى تمدن غرب، صص 165 ـ 166.
12. آغازى بر یک پایان، ص 25.
13. توسعه و مبانى تمدن غرب، ص 178.
14. رضا داورى اردکانى، مقام فلسفه در تاریخ دوره اسلامى ایران، (تهران: دفتر مطالعات و برنامهریزى فرهنگى، 1356)، صص 24 ـ 25.
15. مهدى گلشنى، علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیستویکم، (تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، چ 1، 1378)، صص 28 ـ 29.
16. رستاخیز جان، صص 86 ـ 87.
17. علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیستویکم، صص 30 ـ 31.
18. علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیستویکم، صص 37 ـ 38.
19. توسعه و مبانى تمدن غرب، ص 223.
20. ر.ک: على رضاییان، تجزیه و تحلیل و طراحى سیستم، (تهران: انتشارات سمت، چ 5، 1380).
21. ر.ک: علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیستویکم، صص 29 ـ 30.
22. رستاخیز جان، ص 98.
23. رستاخیز جان، صص 86 ـ 87.
24. رستاخیز جان، ص 91.
25. رستاخیز جان، ص 97.
26. ر. ک: مهدى نصیرى، اسلام و تجدد، (تهران: انتشارات کتاب صبح، چ 1، 1381)، صص 223 ـ 228.
27. سید مرتضى آوینى، فردایى دیگر، (تهران: کانون فرهنگى هنرى ایثارگران، چ 2، 1374)، ص 144.
28. آغازى بر یک پایان، ص 151.
29. رستاخیز جان، صص 92 ـ 93.
30. رستاخیز جان، صص 94 ـ 95.
31. رستاخیز جان، ص 76.
32. رستاخیز جان، ص 134.
33. رستاخیز جان، صص 121 ـ 122.
شهید آوینى قدسسره معتقد است که یکى از آسیبها و خطرات جدّى و مهمى که انقلاب اسلامى را تهدید مىکند، گرایش به تنآسایى و لمدادگى تحت عنوان پرطمطراق ضرورت تحصیل رفاه براى جامعه است. در دیدگاه وى «در نظام اسلامى کار هر کس مستقیما بر اعتقادات و تمایزات کیفى و روحى افراد بنا مىشود و آنچه انسانها را به کار وامىدارد نه پول، که عشق است. مؤمن تابع اعتقاد خویش است نه اقتصاد، و عمل او مستقیما بر نیت اوست که بنا مىشود. در سیستم کارخانهاى، کارگر و کارمند پیوند اعتقادى خویش با کارش را از دست مىدهد و بالاجبار، فقط براى امرار معاش، دست به کار مىزند و از آنجا که همه احتیاجات او با پول برآورده مىشود، این پول است که غایت آمال و مبدأ و میزان همه ارزشها مىشود. نظام کارخانهاى کنونى، کارگران را همچون اجزایى واحد از یک ماشین تصور مىکند که هر یک فونکسیون(1) یا عملکرد خاصى را در خدمت کلیت آن ماشین بر عهده دارند. انسان صاحب روح و جسمى است متحد با یکدیگر و اگر چشم او را به کار بگیرند، هویت حقیقى او را نفى کردهاند و نظام کارخانهاى امروز سراپا مبتلا به این درد است. سیستمهاى کارخانهاى امروز تنها به جزئى از بدن کارگر، دست، پا، یا چشم او احتیاج دارند و اگر کارگر از همه مجموعه وجود انسان، تنها همان یک عضو را داشت تفاوتى نمىکرد.
به بخشى از شرح حال هنرى فورد(2) در کتاب موج سوم رجوع مىکنیم: از زمانى که هنرى فورد در سال 1908 به ساختن مدلهاى T پرداخت نه 18 عمل بلکه 7882 عمل مختلف لازم بود تا یک اتومبیل ساخته شود. فورد در شرح حال خود مىنویسد از این 7882 کار تخصصى 949 کار آن مىبایست توسط مردان قوى با بدنى پرقدرت و از نظر جسمانى در سلامت کامل انجام گیرد و 3338 کار آن محتاج مردانى با قدرت معمولى بود و بقیه کارها را اکثرا زنان یا کودکان سنین بالاتر مىتوانستند انجام دهند.
وى با لحنى عارى از عاطفه ادامه مىدهد: ما پى بردیم که 670 کار را مردان بدون پا و 2637 کار را مردان با یک پا و دو کار را مردان بدون دست و 715 کار را مردان یک دست و ده کار را مردان کور مىتوانند انجام دهند. به اختصار، براى یک کار تخصصى، کل یک شخص مورد نیاز نبود بلکه فقط به قسمتى از بدن وى احتیاج بود و تا کنون شواهدى این چنین زنده مبنى بر اینکه تخصصى شدن افراطى، مىتواند تا این اندازه شقاوتانگیز باشد ارائه نشده است.
[متأسفانه [سیستم موروثى ادارات ما که از بینش غربى نتیجه شده است، به گونهاى است که در آن، با نفى تمایزات حقیقى و روحى افراد، سعى مىکنند آنان را همچون پیچ و مهرههایى که یک سیستم کارخانهاى را مىسازند، در یک سیستم ادارى به کار وادارند، حال آنکه هویت حقیقى انسان در تمایزات روحى و کیفى است. کارمندهاى یک اداره کمیت محض نیستند که بتوان آنها را بدون در نظر گرفتن روحیات و تمایزات کیفىشان، در یک سیستم کارخانهاى به کار کشید ـ آنچنان سیستمى که مثل تپانچه، هر که ماشه آن را بچکاند، شلیک شود.(3)
در بینش سنتى، کیفیت ذاتى افراد است که نوع فعالیت آنها را تعیین مىکند؛ و حال آنکه در بینش غیرسنتى چون افراد آحاد صرفا عددى به شمار مىآیند و مىتوان آنها را به جاى یکدیگر قرار داد، دیگر به این کیفیات توجه نمىشود. بهعلاوه بینش اخیر منطقا به فعالیت منحصرا ماشینى(4) و خالى از هرگونه حقیقت انسانى منتهى مىشود و این وضع درست همان چیزى است که ما مىتوانیم در روزگار خود مشاهده کنیم.(5)
3. انقلاب اسلامى و ضرورت تأسیس نظام آموزشى مستقل از نظام آموزشى غرب؛
علىرغم تمایل بنیانگذار جمهورى اسلامى، نظام آموزشى ما هنوز هم نسخهاى کپى گرفته و تلفیق شده از چند نظام آموزشى غربى مىباشد. در سالهاى نخست انقلاب در فاصله سالهاى 1359 تا 1361 به دستور حضرت امام قدسسره دانشگاهها تعطیل شد تا نظام و نیز متون آموزشى بازبینى شده و مناسب با انقلاب اسلامى ایجاد شود، اما متأسفانه پس از قریب دو سال تعطیلى دانشگاهها، دوباره همان متد، متون، اساتید و نظام آموزشى با اندک تفاوتى، آن هم نه در اصول اساسى، بلکه در امور حاشیهاى ـ روى کار آمدند و نظام آموزشى به اصطلاح نوین! را شروع کردند.
پس از گذشت دو دهه از آن زمان، انقلاب اسلامى در سیر رشد و تکامل خود، عملاً دچار پارادوکس و تناقض شد. چه اینکه مشاهده شد دانشجویانى که در فضاى انقلاب اسلامى به تحصیل مشغول بودهاند نیز پس از مدتى هرچند در زبان و حتى در رفتار با اصول این انقلاب همراه باشند، اما دل در گرو لایههاى باطنى غرب داده و سپردهاند. در این میان، عدهاى سادهاندیشانه دیگر، چاره کار را در اضافه کردن چند واحد معارف اسلامى به دروس دانشگاهى دانستند! اما شهید آوینى قدسسره و معدود عدهاى(6) چاره کار را در جایى دیگر مىجستند. آنها معتقدند که اساسا نظام آموزشى ما باید از پایه و در سطوح متفاوت تعاریف، الفاظ و ادبیات، ساختارها و... دگرگون و مناسب با آرمانهاى غایى انقلاب اسلامى شود. شهید آوینى قدسسره در این خصوص مىنویسد:(7)
ما همواره بر مبناى معتقدات اسلامى خویش آموزش را مترادف با تعلیم، و پرورش را مترادف با تربیت مىگیریم و این چنین، از «آموزش و پرورش» همان مفهومى را اخذ مىکنیم که در «تعلیم و تربیت» نهفته است. تعلیم و تربیت از کلماتى هستند که در متون قدیمى ما با مبناى قرآنى و روایى مورد استفاده قرار گرفتهاند و آموزش و پرورش ترجمهاى فارسى از همین دو کلمه است. تعلیم و تربیت در متون قدیمى ما که داراى مبناى قرآنى و روایى است غایتى تکاملى و کاملاً اخلاقى دارد و مقصود از آن تتمیم مکارم اخلاق(8) یعنى تخلق به اخلاقاللّه و اتصاف به صفاتاللّه است. آیا غایت نظام آموزشى غربى نیز همین است؟ اگر این چنین است، به کار بردن الفاظ تعلیم و تربیت درباره آن اشکالى ندارد و اگر نه، این الفاظ مسمّایى ندارند. مىتوانیم غایت و هدف نظام تعلیم و تربیت را بر اساس معتقدات اسلامى خود بر این فرمایش علوى بنا کنیم که «وَلْیَکُن... هَمُّکَ فى ما بَعْدَ الموت».(9) اگر بخواهیم نظامى آموزشى بر مبناى اعتقاد به معاد بنا کنیم چه اتفاقى مىافتد؟ آیا باز هم مواد اصلى دروس ما همینهاست که اکنون در مدارس و دانشگاهها تدریس مىشود؟ یا نه، به نظامى شبیه به حوزههاى علمیه دست خواهیم یافت؟
با تغییر در غایت و هدف آموزش دو تحول اساسى در نظام آموزش و پرورش رخ مىدهد که یکى در موارد درسى دیگرى در روش تعلیم است. براى ادراک بهتر این تحول مىتوان دو نظام متفاوت دانشگاه و حوزههاى علمیه را، چه از نظر دروس و چه از نظر روش، با یکدیگر مقایسه کرد. مسئله مدرکگرایى فرع بر این دو مطلبى است که عنوان شد. مدرکگرایى لازمه این نظام آموزشى است که در غرب پایهگذارى شده است. وقتى شرط تحصیل امتیازات اجتماعى، رفتن به مدرسه و تحصیل در دانشگاه باشد، فىنفسه مدرکگرایى اشاعه پیدا خواهد کرد چرا که کسب امتیازات و مناصب اجتماعى، مشروط به داشتن مدرک دانشگاهى است. در چنین موقعیتى چگونه مىتوان از مدرکگرایى پرهیز کرد؟ آنچه که نظام آموزشى کنونى را مقبولیت بخشیده همین است، و اگر این شرط اساسى را از میان برداریم و مدرک آموزشى را لازمه کسب امتیازات اجتماعى ندانیم، بسیارى از این کسانى که امروز در صف طویل کنکورهاى گوناگون انتظار مىکشند از تحصیلات صرفنظر خواهند کرد.
در اجتماعات روستایى و عشایرى نیز از آنجا که کسب امتیازات اجتماعى موکول به داشتن مدارک آموزشى نیست اشتیاق آموزش بسیار کمتر است. این کمبود اشتیاق را نباید به فقر فرهنگى بازگرداند. حقیر منکر وجود فقر فرهنگى در روستاها نیستم، اما این فقر فرهنگى نشانههاى دیگرى دارد که تنها با ایجاد مدارس در روستاها از بین نخواهد رفت. دور شدن از حق به فقر فرهنگى منجر مىشود و با این ترتیب، فقر فرهنگى در شهرهاى بزرگ بسیار بیشتر از روستاها وجود دارد. ایوان ایلیچ یکى از روشنفکران غربى است که در این زمینه صاحب نظریاتى نزدیک به حقیقیت است، هرچند که در نهایت طرح پیشنهادى او به عنوان «آموزش فارغ از مدرسه» باز هم نمىتواند مورد پذیرش ما باشد. ایوان ایلیچ این نسبت یا رابطه علّى را که فىمابین آرمان توسعه اقتصادى و نظام آموزش مدرسهاى و دانشگاهى وجود دارد به خوبى شناخته و اصل انتقادات خود را بر آن قرار داده است. او مىگوید:
براى آنکه مسئله آموزش و مدرسه، تمام اهمیت خود را پیدا کند، باید آن را در کل جامعى که مذهب یا ایدئولوژى حاکم بر جهان امروز است مورد بررسى قرار داد. این مذهب جدید که کشورهاى پیشرفته صنعتى قافلهسالاران آنند و کشورهاى عقبمانده دیوانهوار مىکوشند تا به هر وسیله ممکن از سعادت نیل به آن محروم نمانند، آرمان رشد و توسعه است. مشاهده نشان مىدهد که این آرمان، مورد نظر و خواست تمامى کشورهاى بزرگ صنعتى و نیز منتهاى آرزوى ممالک پس قافله است. آرمان که پذیرفته شد، دیگر به عهده علم است راه منحصر به فرد این رشد و توسعه را بر تکیه بر اصول متعارف و بدیهیاتى که هیچ کس درباره آنها شک نمىکند تا کوچکترین جزئیات تعیین و تحمیل کند. انتهاى راه رشد و توسعه، مصرف بىکران است. مصرف بىکران همان مدینه فاضله و همان کمال مطلوب بشرى است که در دورههاى ماقبل علم به صورت تخیلى زندگى جاودان وجود داشت.
همان طورى که کشورها برحسب تولید ناخالص ملى طبقهبندى مىشوند، سلسله مراتبى بر اساس تولید ناخالص فارغالتحصیلان وجود دارد. به این ترتیب، کشورى که مىخواهد در سلسله مراتب رشد یافتگى ترقى کند باید به تولید هرچه بیشتر فارغالتحصیلان بپردازد. اما فارغالتحصیلى که بدینگونه تولید مىشود به چه کار مىآید جز آنکه در خدمت ثروتمندان جهان قرار گیرد و چه تولید پرخرجى! خرج تولید یک فارغالتحصیل دانشگاه، در آمریکا برابر است با 5 برابر درآمد متوسطِ یک عمرِ نیمى از مردم جهان؛ در آمریکاى لاتین قیمت یک فارغالتحصیل دانشگاه، 350 برابر قیمت هر هموطن دیگر با درآمد متوسط است. قیمت تحصیلکردهها بر پیشانىشان حک شده است و همین امر به خودى خود نشان مىدهد که ارزش علم در جهان امروز چیزى جز ارزش تجارتى نیست. دانشگاه امروز، به خلاف گذشته، دیگر محل اخلاقى و برخورد عقاید و افکار نیست. تحقیق و تدریس آن هم مطابق برنامه و در چشمانداز آرمان رشد و توسعه شیوه تولیدى دانشگاه کنونى است.
فدا کردن اعتبار، شخصیت، حرمت و حیثیت انسانى به پاى بت علم و فنشناسى (تکنولوژى)، سوغات بزرگ تمدن مصرفى است و مدرسه مأمور اجراى این مراسم قربانى است. ...شکست تجربه کوبا در بوجود آوردن انسانهاى نوین از طریق مدرسه، درسى بس آموزنده است. دانشگاه هر سال یک ردیف از فارغالتحصیلان مصرف کننده بیرون مىدهد که مىخواهند به سطح بالاترى از مصرف دست یابند. هیچ یک از اقدامات حکومت انقلابى براى ادغام آنان در زندگى مردم عادى ـ از کار یدى (دستى) در کارخانهها گرفته تا بریدن نىشکر در مزارع ـ نتوانسته است بر این گرایش اساسى دانشگاهى پیروز شود. در عین حال دانشگاه قادر نیست به اندازه کافى کادر تربیت کند و تازه کادرهایى هم که تربیت مىکند، با روحیه محافظه کار خود حاصل کار کادرهاى خود آموخته و دانشگاه ندیده را بر باد مىدهند. عیب از معلم و استاد نیست، اشکال در آنجاست که یک حکومت انقلابى مىخواهد در نیروى انسانى سرمایهگذارى کند ولى این کار را از طریق نهادى انجام مىدهد که برنامه ضمنىاش تولید یک بورژوازى جهانى است.(10)
آموزش در جهان امروز دقیقا به معناى آموزش کادرهاى تخصصى مورد نیاز براى توسعه اقتصادى به روشهاى معمول است و حتى اگر روشهاى دستیابى به توسعه اقتصادى را تغییر دهیم، دیگر این نظام آموزشى به درد نخواهد خورد و با تغییر دادن غایات و اهداف، پُرروشن است که نظامهاى آموزشى نیز تغییر خواهد کرد.(11) آیا انقلاب اسلامى ما غایات و اهداف را تغییر نداده است؟ آیا این اهداف و غایات جدید، نظام آموزشى مناسب خود را نمىطلبد؟
4. انقلاب اسلامى و ضرورت تأسیس علوم اسلامى
بىشک پشتوانه این شتاب و سرعت فزاینده غرب، علوم جدید مىباشد؛ علومى که به صورت یک نظام و در مراتب خاصى براى نقش خاصى اولویتبندى شدهاند. این علوم داراى مبادى مشترک هستند که براى نیل به اهداف خاصى هم تولید شدهاند. این مبادى و مقاصد بیش از هر چیز از درون بشر جدید نشأت گرفته است. به عبارت دیگر؛ قلب این انسان، ابتدا به جهتى خاص تمایل یافته است و سپس ذهن این انسان در راستاى ارضاى این میل به فعالیت و فرمولسازى پرداخته است و در نهایت برنامه براى رفتار انسان ریخته شده است و این گونه است که علوم ـ همه علوم ـ جهتدار مىشوند. اثبات جهتدارى علوم مجال و فرصتى دیگر را مىطلبد و ناچاریم در اینجا آن را به عنوان پیشفرض بپذیریم. اگر علوم جهتدار باشند، از هر علمى باید غایت خاصى را انتظار داشت و هرگز نمىتوان علمى را که براى غایتى خاص ایجاد شده است در غیر آن غایت به کار گرفت. به عنوان مثال؛ سادهاندیشى است که گمان کرد با حذف برخى از اصول فلسفه هگل و به اصطلاح، تهذیب و تذهیب آن، بتوان آن را اسلامى کرد چه اینکه اسلامى شدن فلسفه هگل، عبارتى پارادوکسیکال و متناقض است و نفى خود را در درون خود دارد. باید علوم اسلامى را تأسیس کرد و اصول اجرایى را بر اساس آنها تدوین کرد:
«وقتى سیر تکوینى یک انقلاب جوان به تأسیس نظام حکومتى منجر شد، رهبران انقلاب به قانون اساسى و اصول اجرایى مدوّنى نیاز دارند که بنیان بناى تازه را بر آن استوار دارند، اصولى تبلور یافته از آن نظام ارزشى خاصى که تفکر انقلاب در آن جلوه کرده است».(12) غایةالامال علوم اسلامى باید انکشاف حقیقت عالم و قرب به حقیقت متعالى مطلق باشد و این مهم هرگز از علوم غربى حاصل نمىشود:
«علوم رسمى غرب نه تنها انکشاف از حقیقت عالم نمىکند بلکه همانگونه که اکنون در جوامع غربى و غربزده مىبینیم، در اکثر موارد حجاب حقیقت نیز مىگردد و انسانها را در جهانبینىهاى عجیب و غریب و موهوم و پوچى مطلق سرگردان مىسازد».(13)
ممکن است این سؤال ایجاد شود که حتى اگر تأسیس علوم انسانى و اجتماعى هم براى انقلاب اسلامى ضرورى باشد، مطمئنا انقلاب اسلامى نیازى به تأسیس علوم پایه جدیدى نخواهد داشت و اساسا ریاضیات اسلامى، فیزیک اسلامى و... مضحک به نظر مىرسد. چه اینکه، 2 + 2 در هر فرهنگ و دینى لزوما باید 4 شود، آیا ادعاى ریاضیات اسلامى به معنى این نیست که 2 + 2 به نتیجهاى غیر از 4، مثلاً 5 ختم شود! آیا این ادعا یادآور شکست این دیدگاه در اوایل انقلاب اسلامى نیست؟
جواب این است که اساسا این تصور از ریاضیات اسلامى که گمان شود، تا این اندازه فاحش، اعداد در آن جابجا و تغییر یابند تصورى ناصحیح است، هرچند به بیانى دیگر مىتوان اساسا کلیت این فرمول که 4 = 2 + 2 را نقض کرد، اما اجمالاً مىتوان گفت که منظور از ریاضیات اسلامى مىتواند در کلیت خود، ضرورت تغییر و جابجایى در نسبتها را در نظام علوم غربى ایجاب کند. براى مثال در نظام علوم غربى علوم در یک اولویتبندى خاصى چیده شدهاند که در رأس آنها ریاضى و فیزیک و... مىباشند و این امر بدین معنى است که همه علوم دیگر که در مراتب بعد از ریاضى قرار گرفتهاند باید اصول موضوعه خود را از ریاضى بگیرند. به عبارت دیگر، این امر به معنى تسرّى ریاضیات در همه علوم حتى فلسفه است. یعنى احکام علوم حتى خارج از قلمرو احکام فلسفه خواهد بود:
«درست است که به علوم طبیعت صورت ریاضى داده شده و این علوم در مدارس و دانشکدهها با قطع نظر از نتایج علمى و فنى آن تدریس مىشود و در ظاهر مىتواند صورت صِرفِ نظر و علم نظرى داشته باشد، اما در ذات و حقیقت خود علم نظرى نیست، زیرا درستى و اتقان احکام آن اعتبار تکنیک و تکنولوژیک دارد و به عبارت دیگر؛ درستى احکام علوم طبیعت در این است که مىتوان به مدد آن اشیا را تغییر داد و از آن به نفع بشر استفاده کرد. پس این علم جدید را مىتوان به اصطلاح قدما علم اعتبارى در مقابل علم حقیقى و علم نظرى قرار داد. چه نسبتى میان علم حقیقى و علم اعتبارى وجود دارد؟ علم حقیقى مبناى علم اعتبارى است و این حکم بهطور کلى در طى تاریخ فلسفه صادق است و چون علم جدید هم علم اعتبارى است، یعنى بدون آنکه به ذات و حقیقت اشیا نظر داشته باشد و موجودات را نه چنانکه هستند بلکه در صورت ریاضى و کمّى اعتبار مىکند، مؤسس بر فلسفه است، اما احکام آن از احکام فلسفه استنتاج نمىشود».(14)
بىجهت نیست که دکارت مىگفت: «فلسفهاى ساختهام که ضمن اینکه خود بر اساس اصول ریاضى ساخته شده است، دنیا را نیز بر اساس همان اصول بنا خواهد کرد». به همین علت در غرب، در پایان قرن نوزدهم ـ که اوج ترکتازى غرب بود ـ در صدد برآمدند تا اصول همه علوم را به یک یا چند اصل ریاضى تقلیل دهند.
«پیروان این دیدگاه مىکوشند که همه علوم را به علمى واحد تقلیل دهند؛ مثلاً روانشناسى را به شیمى زیستى، شیمى زیستى را به ساختار مولکولى، ساختار مولکولى را به ساختار اتمى، ساختار اتمى را به ساختار هستهاى، ساختار هستهاى را به فیزیک ذرات بنیادى، فیزیک ذرات بنیادى را به نظریه اَبَرریسمان و...؛ مثلاً «کارناپ» برنامه تحویل روانشناسى به فیزیک را مطرح نمود و صحبت از روانشناسى به زبان فیزیک کرد، همینطور «نویرات» در مقام تقلیل جامعهشناسى به فیزیک بود و در زمان ما «ادوراد ویلسون» صحبت از تقلیل علوم انسانى به علوم طبیعى به میان مىآورد.
ممکن است زیادهروى نباشد که بگوییم جامعهشناسى و بقیه علوم اجتماعى، به علاوه علوم انسانى در نهایت شاخههاى زیستشناسى هستند که باید در تلفیق جدید وارد شوند.
همچنین فرانسیس کریک که به خاطر کشف ساختار D N A جایزه نوبل را همراه با جیمز واتسون دریافت کرده، مىگوید: «هدف نهایى نهضت جدید در زیستشناسى این است که تمامى زیستشناسى را بر حسب فیزیک و شیمى بیان کنیم.» این دیدگاه [ که بتوان اصول همه علوم را به اصل واحدى در علمى مثل فیزیک یا ریاضى برگرداند ] از چند جهت مورد تعرض قرار گرفته است».(15)
در هر حال، لازمه تسرى یافتن ریاضیات در همه علوم، کمّى شدن همه آنهاست و از آنجا که برخى از علوم قابلیت کمّى شدن را ندارند، به ناچار باید از ماهیت حقیقى خود تنزل یابند. یک بار دیگر یه این عبارت شهید آوینى قدسسره بنگریم تا دریابیم که چگونه «عدد» که اساس ریاضیات است حتى از طریق ابزار برآمده از این علوم مثل کامپیوتر حضور خود را در سایر علوم تحمیل مىکند: «حیطه عمل کامپیوتر دنیاى کمیتِ عددى است؛ بنابراین، شما باید همه امور معنوى و کیفیات را به زبان کمیت عددى تبدیل کنید تا کامپیوتر فرهنگتان را از شما نگیرد و یا اگر از عهده این کار برنمىآیید باید قید فرهنگتان را بزنید. و مگر امور معنوى و کیفیات قابل تبدیل به کمیت عددى هستند»؟(16)
در مقابل، اگر در نظام علوم اسلامى، ریاضیات در رأس قرار نگیرد و جایگاه ریاضیات از صدر به ذیل منتقل شود، بدین معنى مىباشد که دیگر در این نظام، ریاضیات تعیینکننده اصول موضوعه سایر علوم نخواهد بود. در نظام علوم اسلامى، علم کلام و یا فلسفه اولى در رأس قرار دارد و این علم است که تعیینکننده اصول موضوعه سایر علوم قرار مىگیرد و حدّ آنها را مشخص مىکند. این تغییر در جایگاه و نسبت به تنهایى مىتواند به ریاضیاتى منتهى شود که در بسیارى وجوه با ریاضیات موجود تفاوت داشته باشد؛ چه اینکه اساسا در سیستمها، گاه کوچکترین تغییر مىتواند بزرگترین و بیشترین تغییرات را در نتایج به بار آورد. به عنوان مثال؛ به همین علت است که در یک شبکه الکتریکى که تنها یک مولد دارد، قطع و یا جابجایى حتى یک سیم، مىتواند به قطع کل شبکه منتهى شود.
آنچه به ضرورت تأسیس علوم اسلامى و مناسب با اصول و آرمانهاى انقلاب اسلامى سرعت مىبخشد، شکست علوم جدید در همه ادعاهاىشان مىباشد و با وجود اعتراف صریح به این شکست از جانب سردمداران و طلایهداران علوم جدید، عقلاً نمىتوان براى ادامه حیات انقلاب به این غریق تشبّث کرد، بخصوص که حوزه شکست آنها بیشتر همان حوزههایى است که ما براى تعالى و تکامل خود به فتح هرچه بیشتر آنها نیازمندیم. بر اساس علوم جدید، ذهن، روح، شعور، حیات، وجدان، غیب، راز، سؤالات اساسى و نهایى فراروى بشر و... غیرقابل کشف و حل هستند؛ «اکلز ـ زیستشناس انگلیسى برنده جایزه نوبل ـ معتقد است که ذهن مستقل از زمینه فیزیکى آن وجود دارد ]یعنى نمىتوان آن را به اصول فیزیکى تقلیل داد و تحویل برد هایزنبرگ اعتقاد دارد که روح یا حیات را نمىتوان بر حسب مفاهیم فیزیکى بیان کرد؛ مفاهیم روح و حیات در فیزیک اتمى وارد نمىشوند و آنها را نمىتوان حتى به طور غیرمستقیم به عنوان نتایج پیچیده یک قانون طبیعى استنتاج کرد. اگر بخواهیم فرایندهاى حیاتى یا ذهنى را توصیف کنیم باید این ساختارها را توسعه دهیم، ممکن است مامجبور باشیم مفاهیم دیگرى نیز وارد کنیم.
پِنرُز ـ ریاضى و فیزیکدان معروف انگلیسى ـ نیز منکر آن است که شعور یا به طور کلى واقعیت قابل توضیح به وسیله قوانین فیزیکى فعلى باشد. کورت گودل نیروى حیاتى را یک عنصر اولیه جهان مىدانست که از تکامل داروینى نشأت نگرفته است؛ من فکر نمىکنم که ذهن به طریق داروینى به وجود آمده باشد. در واقع این قابل نقض است. مکانیزمهاى ساده نمىتوانند ذهن را ایجاد کنند. من فکر مىکنم که اجزاى جهان سادهاند. نیروى حیاتى یک عنصر اولیه جهان است و از بعضى قوانین کنش پیروى مىکند. این قوانین ساده و مکانیکى نیستند».(17)
در مورد عدم توان علم جدید براى پاسخگویى به سؤالات اساس فراروى بشر نیز، «پیتر مداور ـ برنده جایزه نوبل در طب که یک لاادرىگرى است ـ مىگوید: به علم نیست که باید براى پاسخ به سؤالات مربوط به امور مبدأ و منتهى بازگردیم، بلکه باید به متافیزیک، ادبیات تخیلى و دین رجوع کنیم.
همین حرف را کارل پوپر مىزند: مهم است که درک کنیم علم ادعایى درباره سؤالات نهایى مربوط به معماى وحى یا وظیفه انسان در این جهان ندارد. ما بسیار کم مىدانیم و باید متواضع باشیم و نباید وانمود کنیم که چیزى درباره سؤالات نهایى از این نوع مىدانیم.
آرتور شالو ـ برنده جایزه نوبل در فیزیک ـ مطلب را به طور خلاصه و به خوبى بیان مىکند: به نظر من، وقتى با عجایب حیات و جهان روبهرو مىشویم باید بپرسیم چرا و نه چگونه. تنها پاسخهاى ممکن، جوابهاى دینى هستند».(18)
در نهایت، آنچه را که شهید آوینى قدسسره براى فرار از دام این علوم پیشنهاد مىکند این است که «وظیفه ما به عنوان علمداران راه انبیا علیهمالسلام در سراسر جهان امروز اینچنین اقتضا دارد که ما در نور بىنهایت قرآن به همه آنچه در ظلمات امروزى فرهنگ غرب به عنوان حقایقى مسلم انگاشته مىشود، نگاهى دوباره بیندازیم و حجاب از حقایق برداریم. همه احکامى که امروز در احکام علوم انسانى به نام علم در سراسر جهان اشاعه مىیابد معالاسف از ظلمات کنونىفرهنگ غرب منشأ گرفته است و راه جز به ترکستانى نمى برد. بازنگرى این احکام و گشودن حقایق در پرتو نور قرآن و روایات قسمت اعظم از وظیفهاى است که ما در جهاد اعتقادى بر عهده داریم. مسئولیت ما در برابر حق به جهاد نظامى با استکبار خاتمه نمىیابد و براى اشاعه فرهنگ اسلام در سراسر جهان چارهاى نیست جز اینکه ما با فرهنگ و فلسفه غرب به جهاد برخیزیم، فرهنگ و فلسفهاى که پشتوانه حیات سیاسى استکبار و ریشه آن است و شناخت مبانى تاریخى تمدن غربى از لوازمى است که ما را به ماهیت حقیقى این تمدن نزدیک خواهد ساخت».(19)
5. انقلاب اسلامى و ضرورت شناخت دقیق تمدن
از نظر شهید آوینى قدسسره بسیارى از معضلات و مشکلات به وجود آمده در بستر انقلاب اسلامى، معلول شناخت غیردقیق و ناصحیح از دنیاى رقیب و در نتیجه اتخاذ شیوهاى نادرست براى تعامل با آن است. وى معتقد است که تا دنیاى رقیب شناخته نشود و برنامههاى کلان انقلاب اسلامى در جهت نفى آن تهیه و تنظیم نگردد، نمىتوان انتظار داشت که درخت انقلاب آنگونه که شایسته و بایسته آن است به ثمر بنشیند. در نظر وى دو مؤلفه مهم و کلیدى که ضرورى است، هنگام برنامهریزى آن را مدّنظر داشت، عبارتند از:
الف) غرب به مثابه یک کل غیرقابل تجزیه
شهید آوینى قدسسره معتقد است که غرب یک مجموعه یکپارچه و منسجم است و همه آن را باید یکجا و با هم دید. از این منظر، غرب، چون یک کل است که شناخت دقیق و صحیح آن در گرو شناخت صحیح و دقیق همه اجزاى آن است. به عبارت دیگر، شناخت دقیق غرب شناختى سیستمى(20) خواهد بود.
در یک سیستم، سه نوع رابطه وجود دارد: نخست رابطه میان هر جزء با اجزاى دیگر است، دومین رابطه میان هر جزء با خروجى سیستم است که تعیینکننده درصد سهم و نقش آن جزء در آن خروجى مىباشد، سومین رابطه میان همه اجزاء یعنى کل سیستم با سیستمهاى خرد و کلان دیگر است که نشان مىدهد چه نسبتى میان این دو سیستم برقرار مىباشد که خود این امر نشان مىدهد که در سیستمهاى کلان، هر جزء، خود سیستمى خرد مىباشد که مرکب از اجزایى مىباشد.
شناخت سیستمى به شناختى گفته مىشود که در تحلیل یک پدیده، هر سه نوع رابطه لحاظ شود. یکى از مشحصات بارز این نوع شناخت، این است که این نوع شناخت، شناختى تطبیقى مىباشد و دیگرى این است که در آن جایگاه عناصر مختلف در نظامى اولویتىبندى شده تعیین و مشخص مىشود. به عبارت دیگر؛ در این نوع شناخت، همه اجزا و عناصر در نسبت با یکدیگر قرار خواهند گرفت و ارزیابى خواهند شد. بر این اساس، نمىتوان در یک سیستم به شناخت یک عنصر بدون شناخت همه عناصرى که به نوعى آن عنصر مورد ارزیابى در ارتباط است، دست یازید.
شهید آوینى قدسسره معتقد است که بسیارى از قضاوتها و تحلیلهاى ما درباره سیستم غرب، شناخت غیرسیستمى مىباشد و از اینرو، مطمئنا شناخت غیردقیق و ناصحیحى مىباشد. به لحاظ متدیک، شناخت ما از غرب تا کنون بدین شیوه بوده است که نفع و ضرر یک عنصر را بریده از ارتباطش با سایر عناصر و در نتیجه بریده از جایگاهش در سیستم و نظامى که آن عنصر در آن ایفاى نقش مىکند ارزیابى کردهایم. این نحوه ارزیابى مثل این مىماند که ما بخواهیم درباره یک غده سرطانى بدون نقش و جایگاه آن در سیستم بدن به قضاوت بنشینیم که در این صورت با توجه به اینکه این غده، تکه گوشتى است اولاً زنده است، ثانیا تمام رگها و مویرگهاى آن سالم است، ثالثا خونى که در آن در جریان است به اندازه کافى داراى پلاکت، اکسیژن است و... قضاوت ما درباره آن کاملاً مثبت خواهد بود، چه اینکه اقتضاى این نحوه رویکرد به این غده چیزى جز این قضاوت نمىتواند باشد در حالى که ما یقین داریم که غده سرطانى نمىتواند براى بدن مفید باشد و باید جراحى شود. تنها راهى که مىتواند ما را به این نتیجه برساند این است که نحوه نگاه خود به این غده را از نگاه جزیى و انتزاعى به نگاه سیستمى تغییر دهیم. ما هنگامى به این نتیجه خواهیم رسید که میان این غده (عنصر) و سایر غدد (عناصر) در بدن (سیستم) نسبت برقرار کنیم و آنگاه به وضوح خواهیم یافت که این غده نمىتواند براى بدن مفید باشد.
علت و ضرورت شناخت سیستمى این قانون عقلى و علمى است که در بسیارى از موارد ـ اگرنه در کل موارد ـ «نظریه حاکم بر سیستمهاى پیچیده را نمىتوان بر حسب نظریه حاکم بر اجزاى آنها توضیح داد. براى مثال دانستن خواص یک الکترون منفرد ما را قادر نمىسازد که بدانیم در مورد یک سیستم دوالکترونى چه چیزهایى رخ مىدهد؛اینکه بر یک سیستم دو یا چندالکترونى اصل طرد پائولى حاکم است، از نظریه تکالکترونى حاصل نمىشود. به طور کلى وقتى از اجزا به کل مىرویم با خواص نوظهور روبرو مىشویم. بنابراین یک جامد بیش از مجموعه اتمهاى آن است».(21) به عنوان مثال، یک چسب به مثابه یک کلى که مرکب از میلونها مولکول مىباشد، داراى خاصیت و حکمى ـ مثل خاصیت چسبندگى ـ مىباشد که هیچ یک از اجزاى آن چنین خاصیتى ندارند و شاید ابتدا این سؤال به ذهن بیاید که چگونه ممکن است از اجتماع مولکولهایى که هیچ یک از آنها خاصیت چسبندگى ندارند، کلىاى ایجاد شود که داراى این خاصیت مىباشد؟ مشابه این امر را در احکام دینى نیز مىتوان جست. به عنوان مثال؛ رقص به عنوان یک کلى مرکب از مجموعهاى حرکات، داراى حکمى به نام حرمت مىباشد که در صورت خرد شدن و شکسته شدن این کل و تجزیه آن به مجموعهاى از حرکات منفرد و ثابت نگهداشتن آنها، هیچ یک از آن حرکات حکم حرمت را نخواهد داشت.
شهید آوینى قدسسره در بسیارى از نوشتههاى خود بر این مسئله تأکید دارند که اگر شناخت ما از غرب شناختى غیرسیستمى باشد، شناختى غیرصحیح و نادرست خواهد بود و نتایج زیانبارى را به بار خواهد آورد. تأکید وى بر این مىباشد که غرب، سیستمى است که اجزاى متفاوت آن، هرچند به ظاهر متضاد و مخالف هم باشند، همه یکدیگر را پشتیبانى مىکنند. در این سیستم، هنر، روانشناسى، مدیریت، سیاست و... حتى علوم پایه آن مثل فیزیک و ریاضى و شیمى و... نیز همه یک مبدأ و مقصد دارند و نمىتوان به برخى از آنها ایمان آورد و برخى را رها کرد. برخى از عبارات شهید آوینى قدسسره در این خصوص را به نظاره مىنشینیم:
«حاکمیت اقتصادى و فرهنگى غرب در اصلِ ماهیت خویش امر واحدى است که به دو صورت تحقق یافته است. انتزاع این دو مفهوم از یکدیگر، یک امر ذهنى است و در عالم واقع نمىتوان میان این دو قایل به انفکاک شد».(22)
«چه کسى مىتواند اثبات کند که ضرر ویدئو از کامپیوتر بیشتر است؟ هیچ کس. مشکل این جاست که ما فقط با معیار اخلاق ظاهرى به محصولات تمدن تکنولوژیک غرب مىنگریم نه با معیار حکمت و حقیقت دین. روزگار ما روزگار اسارت در چنگ ابزارى است که هویت فرهنگى دارند. محصولات تمدن غرب همگى کموبیش، صورتهایى مجسم از فرهنگ غرب هستند و آنچه مارشال مک لوهان در این باره مىگوید درست است.
به اعتقاد من، اگر با چشم حکمت به محصولات تکنولوژیک بنگریم، کامپیوتر را بسیار خطرناکتر از ویدئو خواهیم یافت. کامپیوتر «بَعل ذَبوب» است: بت بزرگ. و ما اگرچه درست نیست که مطلقا مانع ورود محصولات تکنولوژیک به کشورمان بشویم، اما اگر قرار شد که میان کامپیوتر و ویدئو یکى را انتخاب کنیم و مطلقا اجازه ورود ندهیم، بدون تردید باید جلوى کامپیوتر را بگیریم. کامپیوتر اگرچه به نظر مىآید کارها را راحتتر مىکند، اما این کار را به بهاى بسیار سنگینى انجام مىدهد. کامپیوتر براى آن که بتواند کارها را راحت کند از یک سوى باید همه سیستمى را که لازمه وجود و عمل اوست به همراه بیاورد. کامپیوتر را نمىتوان از سیستم کامپیوترى جدا کرد و سیستم کامپیوترى یعنى همه غرب. کامپیوتر فقط در سیستمى که خودش طراحى و ایجاد کرده است مىتواند کار کند و به این ترتیب، با ورود کامپیوتر تمامى سیستم قبلى مىبایست که خود را متناسب با کامپیوتر تغییر دهد. و از سوى دیگر، حیطه عمل کامپیوتر دنیاى کمیتِ عددى است و بنابراین، شما باید همه امور معنوى و کیفیات را به زبان کمیت عددى تبدیل کنید تا کامپیوتر فرهنگتان را از شما نگیرد و یا اگر از عهده این کار برنمىآیید باید قید فرهنگتان را بزنید. و مگر امور معنوى و کیفیات قابل تبدیل به کمیت عددى هستند؟ من به ولایت مطلق تکنیک معتقد نیستم. ولایت تکنیک یک حقیقت است، اما مقید نه مطلق. من به همین است که امید بستهام. همانطور که نتوانستهایم از ورود کامپیوتر جلوگیرى کنیم، از ورود ویدئو هم نخواهیم توانست، اگرچه نظارت بر ورود هر دوى این محصولات تکنولوژیک لازم است. هر چیزى که ما را در حد کامپیوتر مقید کند به همان میزان تقیدى که به همراه دارد خطرناک است، اما ما در جهانى زندگى مىکنیم که در آن مرزها در حال فروریختناند و در عصرى به سر مىبریم که محصولات تکنولوژیک لازمه حیات بشرى هستند و بنابراین، اصلاً نباید درباره ورود یا عدم ورود ویدئو به کشور اندیشید؛ چه ما بخواهیم و چه نخواهیم این کار انجام شده است. اکنون باید در اینباره که چگونه ویدئو را مسخر خویش کنیم، بیندیشیم و البته این کار جز با وصول به معرفت نسبت به ماهیت ویدئو و غلبه روحى بر حقیقت آن ممکن نیست».(23)
«محصولات تمدن تکنولوژیک با یکدیگر رابطه علّى دارند و هر یک علت یا معلول دیگرى است و همه آنها صورتهاى مجسم فرهنگ غرب هستند بنابراین، هرگز نمىتوان هیچ یک از محصولات تکنولوژى را منتزع از دیگران تعریف کرد. [ به عنوان مثال ] علل و عوامل بسیارى جمع شدهاند تا ویدئو پدید آمده است و آن علل و عوامل نیز خود معلولهاى عللى دیگر هستند. پس چگونه مىتوان زیانهاى ویدئو را فارغ از علل ایجاد ویدئو بررسى کرد و حکم بر خوبى یا بدى آن کرد؟ اگر دوربین عکاسى اختراع نمىشد، سینما به وجود نمىآمد و اگر سینما به وجود نمىآمد، تلویزیون پدیدار نمىشد و اگر تلویزیون پدیدار نمىشد، ویدئو پدید نمىآمد. در این تسلسل علّى فقط به نسبت اشیا با یکدیگر پرداختهایم، حال آن که اگر انسانى که نیازمند به همه این ابزار است، به وجود نمىآمد، بدون تردید هیچ یک از محصولات تمدن غرب موجود نمىشد. تا پاى نیاز در میان نیاید انسان چیزى را طلب نمىکند و تا طلب ـ خواست ـ نباشد، اراده به ایجاد و اختراع و ابداع نیز فعلیت نمىیابد».(24)
«موجودیت علمى، صنعتى، سیاسى و فرهنگى غرب از یکدیگر جدا نیست. فرهنگى که ملازم با تکنولوژى در سراسر جهان اشاعه ساخته همان فرهنگى است که غرب مىخواهد؛ بنابراین، آمریکا براى حاکمیت جهانى خویش تنها در مواردى به هجوم نظامى دست مىیازد که حاکمیت فعلى خود را از لحاظ سیاسى در خطر ببیند و اگرنه، در وضع کنونى جهان، همه حکومتها ـ هرچند انقلابى ـ هنگام رویکرد به توسعه اقتصادى و صنعتى ناگزیر از آن هستند که سر تعظیم در برابر آمریکا فرود آورند».(25)
حال، اگر بر اساس دیدگاه شهید آوینى قدسسره به برخى از مسایل داخلى و خارجى انقلاب اسلامى بنگریم مصادیق آسیبشناسى ایشان از انقلاب اسلامى را بهتر خواهیم یافت. براى مثال، سیستم بانکى کشور که ایشان به تقلید و اقتباس از مرحوم سید جمال الدین اسدآبادى قدسسره در کتاب «توسعه و مبانى تمدن غرب»، درباره آن، مقاله «البانک و ماادریک ما البانک» را نگاشته است ـ یکى از مصادیقى است که شناخت ما از این عنصر غربى، شناخت غیرسیستمى مىباشد. بانک مرکزى ما چند سال قبل کتابى چاپ کرده بود و در آن به توضیح و تبیین انواع معاملات دینى و اسلامىاى که بر اساس پیشنهاد و تصحیح برخى از فقها در بانکها صورت مىگیرد، پرداخته بود. در آن کتاب به فهرستى از انواع معاملات مثل جعاله، مساقاة، قرض، شراکت، رهن، بیع، نسیه و... اشاره شده بود که حقا صورت هیچ یک از آن معاملات وقتى مستقلاً بررسى شوند و ارزیابى گردند، به لحاظ شرعى مشکلى ندارد. اما همه اشکال در این نهفته بود که اساسا درست نیست این معاملات را جداگانه بررسى کنیم؛ بانک یک سیستم نرمافزارى ـ سختافزارى است که همه این معاملات عناصر آن هستند و در نسبت با هم باید سنجیده و ارزیابى شوند. آیا مىتوان به صحت استدلال زیر ایمان آورد؟
یک جین جوراب، هزار تومان مىباشد، پس کسى که هزار تومان دارد یک جین و کسى که یک میلیون تومان دارد، یک میلیون جین جوراب دارد!
هرگز این استدلال درست نخواهد بود، چرا که به هراندازه که پول و در نتیجه خرید زیادتر باشد، قیمت جین هم پایینتر خواهد آمد و از تخفیفها بیشتر و بیشتر برخوردار خواهد شد تا جایى که چه بسا کسى که یک میلیون تومان دارد به جاى یک میلیون جین، شاید دو میلیون جین هم بتواند بخرد. و این تفاوت فاحش، چیزى است که در ارزیابى و استدلال فوق، گم شده بود و هرروزه مییلیونها برابر آن در معاملات بانکها نیز گم مىشود! اگر دوباره به مثال چسب و رقص دقت شود، استدلال بهتر درک خواهد شد. چه آیا مىتوان گفت، بانکى که در آن بیست معامله صورت مىگیرد، تنها به این دلیل که هیچ کدام آنها به تنهایى هیچ مشکل شرعى ندارند، هیچ مشکلى ندارد؟ به عبارت دیگر، آیا مىتوان حکم اجزاء را به کل نسبت داد؟!
به نظر مىرسد دیدگاه شهید آوینى قدسسره در این خصوص، چالشى بر سر راه برنامههاى توسعه اول، دوم و سوم و... باشد؛ چه در این برنامهها، امکان تفکیک اجزاى متفاوت غرب از یکدیگر و جدا کردن سره از ناسره آنها به عنوان اصل موضوعه و پیشفرض گرفته شده است.
ممکن است این سؤال مطرح شود که با توجه به گسترش کمّى و کیفى فرهنگ غرب، آیا اعتقاد به نفى ابزار و تکنولوژى این فرهنگ به معنى رجوع به ابزار ماقبل صنعت (اسب و الاغ و قاطر و شتر) نیست؟ آیا سخن گفتن از «شتر» در عصر «موتور» مضحک نیست؟ اساسا آیا این دیدگاه در بهترین تفسیر، به توقف ـ اگرنه تعطیلى ـ زندگى منتهى نمىشود؟ جواب دادن به این سؤال، اگرچه خود مستلزم مقالهاى مستقل و مستند به نوشتههاى این شهید بزرگوار است، لیکن اجمالاً در این خصوص مىتوان گفت:
اولاً «به نظر مىرسد باید بین مقام نظر و عمل، تفکیک قایل شویم. در مقام نظر، اگرچه به نفى تجدّد و اثبات عدم مطلوبیت آن از نظر مبانى و آموزههاى اسلام رسیدیم، اما در مقام عمل، به دلیل پیوند و ارتباط عمیقى که بین معیشت و نظام زندگى مردم با ساختارها و محصولات تمدن جدید، ایجاد شده است و هر روز نیز بر ابعاد آن افزوده مىشود، گریزى از اخذ بسیارى از محصولات تجدد نداریم و در صورت نفى آنها، جامعه دچار اختلال در نظام معیشتى و عسر و حَرَج مىشود که مطلوب شریعت نیست. به عبارت دیگر، اکنون در شرایطى اضطرارى هستیم که اخذ وجوهى از تمدن جدید را بر ما مجاز و یا حتى در مواردى واجب مىکند؛ مثل برخوردارى از جنگافزارهاى جدید براى دفاع از کیان دین، مردم و کشور و نیز استفاده از رسانههاى جدید که اکنون از سوى دشمنان در عرصه جنگ روانى و تبلیغى که گاه، مقدمه جنگ نظامى است، استفاده مىشود.
[این تفکیک میان مقام عمل و نظر، هم در عرصه عمل و هم در عرصه نظر نتایج و فواید مهمى دارد؛ به عنوان مثال؛ مىتوان فایده آن را در عرصه نظر چنین بیان کرد که ]:
ظهور غربگرایى در ایران و گسترش آن که منجر به انحراف نهضت مشروطه و پس از آن، حاکمیت سلطنت مدرن و وابسته پهلوى شد، بیش از هر شعار و آموزه دیگرى، مدیون شعار تجدد، ترقى و پیشرفت بوده است. به رخ کشیدن اختراعات، اکتشافات و نوآورىهاى علمى و تکنیکى غرب و در پناه آن، حمله به سنتها و آداب دینى به دلیل کهنگى و عقبماندگى، مهمترین راهکار منورالفکران غربزده، براى تسخیر فکر و جان عوام و خواص بود.
ترجیعبند غالب خطابهها، مقالات و آثار غربخواهان ایرانى این بود که غرب پیشرفته است و ما عقب مانده و درجا زدهایم. گام بعدى پس از القاى این مسئله، نسخهپیچى براى بیمارى عقبماندگى بود که در این مرحله، دین و شریعت و احکام و آداب آن، به چالش گرفته مىشد و سخن از حذف یا تبدیل و تغییر و یا بسط و انعطاف و همگامى دین با زمان به میان مىآمد. زرق و برق تجدد و فضاسازى تجددگرایان، تا آنجا مؤثر بود که بسیارى از افرادى که به واقع درد دین و سوداى تعالى اسلام و مسلمین و ستیز با غرب استعمارگر را داشتند، نسبت به ضرورت تجدد متقاعد کرد. بسیارى از متدیّنان، بر جوهر تجدّد که همان دگرگونى و ترقى در جهت استیلا بر طبیعت و کسب اقتدار براى توسعه تمتّع و تلذّد از دنیا و نشستن انسان در جایگاه خالقیت و صانعیت، مهر صحت زدند و از این که غرب به چنین نقطهاى رسیده است و مسلمین از آن بازماندهاند، اظهار تاسف و حسرت کردند.
انفعال یاد شده، دلیلى جز عدم وقوف به بنیانهاى فکرى تجدد و تمدن غرب، و عدم درک تعارض و بیگانگى آنها با مبانى دینىِ منبعث از کتاب و سنت ندارد. اندیشه تفکیک بین وجه مادى و ابزارى تجدد با وجوه فرهنگى و سیاسى و اقتصادى آن ـ که مفروض اصولگرایان است ـ نمىتواند از عهده یک مبارزه تمام عیار و ممتد با نظام سلطه غرب و نظم نوین آن، به خوبى و با موفقیت برآید. پذیرش فىالجمله پیشرفتگى غرب در سطح سیاستگذاران و مسئولان نظام، وقتى همراه با ضعفها و نابسامانىهاى دیگر از جمله فقدان عدالت، تجملگرایى و اشرافىگرى مسئولان، اشغال پستهاى کلیدى توسط فنسالاران و فارغالتحصیلان آکادمىهاى غربى و آمریکایى، هجوم بىامان فرهنگى دشمن، ناتوانى از اصلاح در نظام تعلیم و تربیت و... شود، به شکست و از دست دادن قدرت یا به پذیرش بالجمله سیادت غرب منجر مىشود!
اثبات تعارض «اسلام» و «تجدد» و اذعان به این که غرب، پس از رنسانس یکسره به خطا رفته است، و التزام به آن در مقام نظر، ما را از انفعال فکرى و روحى در مقابل غرب رهانده و تداوم فعال و با نشاط نهضت دینى و انقلابى را در برابر هجوم بىامان و همه جانبه نظام سلطه جهانى تضمین مىنماید. در واقع، دستاورد مهم این ایستار در برابر تجدد و غرب، بازگشت و التزام نظرى همهجانبه به مبانى و احکام اسلام و تشیّع است که به جهت همین انفعال موصوف، دچار آسیب جدّى شده است و روز به روز بر فاصله ما با آموزههاى نورانى قرآن و اهل بیت (صلواتُ اللّه علیهم اَجمعین) مىافزاید.
تلاش بعضى از فقه آموختگان حوزهها و مدارس دینى، براى انطباق احکام شریعت با پارهاى از مشتهیات و مقبولات زمانه مثل حقوق بشر، تساوى زن و مرد، تکثّر عقیدتى و...، از عمق هراسانگیز بدفهمى و انفعال در برابر تجدّد، حکایت دارد. خطرناکترین بُعد این فتنهها، از دست رفتن عقیده و ایمان، و شک در حقانیت آیین توحید و اسلام است که تحت تاثیر و فشار زرق و برق دنیا، تبلیغات گمراهکننده، شبههافکنىهاى پىدرپى و توانمندىهاى خارقالعاده کفار و مشرکان صورت مىگیرد که این همه، با اتکاء به تمدن تکنولوژیک و مقتدر مادّى جدید ـ که مبنا و بناى آن بر اعراض از حقیقت و تمکین به وساوس شیطانى بوده است، صورت مىپذیرد و با ظهور دجال که دست به اقداماتى خارقالعاده و محیرالعقول مىزند، به اوج و انتهاى خود مىرسد.
تمدن دجالصفت جدید، خود را به مثابه دین و آیینى تمام عیار که همه آموزههاى توحیدى و الهى را به سخره و انکار گرفته، مطرح کرده است و از جهانیان، مطالبهاى کمتر از بندگى و رقیّت ندارد. با این وجود، یکى از تمهیداتى که مىتواند مانع از فریفتگى و گمراهى مومنان شود، داشتن درکى صحیح از این تمدن است که از مظاهر جذاب و فریباى آن عبور کرده و به اعماق شرکآلود آن، رخنه و رسوخ کرده باشند. آنها که به این درک نرسند، هر لحظه در معرض این خطر قرار دارند که در تعارض بین آموزههاى دینى با الزامات و اقتضائات مذهب تجدد، حق را به تجدد داده و از معتقدات خود کوتاه بیایند و این روند تا آنجا ادامه پیدا کند که ـ العیاذ بالله ـ حکم به بطلان و لااقل کهنگى و عقبماندگى و نقص شریعت و دین اسلام، گرچه به عنوان لزوم ارایه قرائت جدید از اسلام بدهند. در هر صورت، درک ماهیّت الحادى و خودبنیادانه تجدّد و تمدن جدید و به تبع آن، عدم مطلوبیت همه محصولات و میوههاى آن، مىتواند به ما در مقابل فتنهها و شرور اعتقادى آخرالزمان، مصونیت بیشترى ببخشد و از تزلزل فکرى و عقیدتى در برابر هجمه نحلهها و مکاتب رنگارنگ برخاسته از دنیاى متجدد حفظ نماید».(26)
همانطور که گذشت مىتوان در عرصه عمل نیز براى این تفکیک، فوایدى را نام برد که از حوصله این مقاله بیرون است.
ب. غرب، چون گرگ پیرى در بستر احتضار
شهید آوینى قدسسره بعثت تاریخى حضرت امام قدسسره را نشانه بارزى بر غروب غربى مىدانست که بیش از پنج قرن بر طبل الحاد و گریز از دین کوبیده بود. او معتقد بود که حتى «نام خمینى قدسسره مطلق حق و طهارت است»(27) و هرآنچه در برابر این نام قرار گیرد، مطلق باطل و نجاست خواهد شد. او معتقد بود که حقیقت دین را باید در وجود امثال حضرت امام قدسسره جستوجو کرد که مظهر صفات خداوندى هستند و حیاتشان تفسیرى بر آیه خلیفةاللهى بشر است.
«اگر هیچ برهان دیگرى در دست نداشتیم، ظهور انقلاب اسلامى و بهتر بگویم، بعثت تاریخى انسان در وجود مردى چون امام خمینى قدسسره براى من کافى بود تا باور کنم که عصر تمدن غرب سپرى شده است و تا آن وضعِ موعود که انسان در انتظار اوست فاصلهاى چندان باقى نمانده است. حقیقت دین را باید نه در عوالم انتزاعى که در وجود انسانهایى جست که به خلیفةالهى مبعوث شدهاند. فصلالخطاب با انسانِ کامل است و لاغیر».(28)
بر این اساس، نه دلدادگى به غرب و زرق و برق فضایش مىتواند براى دلدادگان به نهضت حضرت امام قدسسره موجه باشد و نه ترس بىمورد از هیاهوى این گرگ پیر که ترس درونى خود را مجبور است در لابلاى زوزههایش پنهان کند. غرب با بریدن خود از خدا، نفى و غروب خود را در ذات خود پرورانده است. هر چیز و هر کسى که در برابر خدا قیام کند لاجرم محکوم به شکست است:
«ماهیت تفکر و تمدن غرب آنسان است که خود از درونِ ذات، خویشتن را نفى مىکند. من در فروپاشى تمدن غرب بیشتر به تحول درونى غربىها امید دارم تا جنگى رودرروى که میان شرق و غرب و یا اسلام و غرب روى دهد. چنین جنگى لامحاله روى خواهد داد، اما غرب از درون خواهد پوسید و در خود فرو خواهد ریخت و چون عقربى در محاصره آتش، خود خویشتن را نیش خواهد زد و خواهد کشت».(29) هماینک نیز نشانههاى این خودزجرى و خودکشى غرب بروز کرده است. غرب اینک در باتلاق کشنده فزونخواهى و تکثرخواهى خود در حال محو شدن و مردن است.
«فرهنگ غرب فرهنگ اباحهگرى است؛ بنابراین بسیار جذاب است جذابیت فقط به حیطه لذتطلبى محدود نمىشود. امیال بشر منتهى به نیازهاى واقعى وجود او نیست، حال آن که حیوانات جز این هستند، امیال حیوانات دقیقا از نیازهاىشان برمىخیزد و نیازهاىشان نیز محدود است به وجود آب و غذا و جفت مناسب و طویلهاى امن؛ و بنابراین، بهشت موعود حیوانات در همین کره زمین متصور است. اما بشر چنین نیست؛ امیال بشر را معتقَدات او محدود مىکنند و اگرنه نامحدود است، چرا که با وصول به هر یک از خواستههاى خویش نیازهاى تازهاى از درونش سر برمىآورند. شاهد بر این مدعا شاهان و ثروتمندان بزرگ هستند که چون این تضییقات براى آنها کمتر است، بنده امیال روزافزون و متکاثر خویش مىشوند: قصرهاى بزرگتر، حرمسراهاى وسیعتر، سفرههاى شاهانهتر و ... اما در نهایت، باز رضایت کامل حاصل نمىآید. رضایت کامل در مقام رضاست که در سلسله مراتب و منازلِ سلوک روحى بعد از مقام تسلیم قرار دارد و جز از طریق حقیقت دین قابل وصول نیست. رضایت کامل براى بشر حاصل نمىآید و هیچ کس هرگز به آن چه دارد راضى نیست مگر آن که معتقدات دینى و سنتى، عادات، قوانین و تضییقات اجتماعى او را محدود کنند. اگر او این تضییقات را نپذیرد، تعارض درونى او را به اضطراب خواهد کشاند. بشر ناچار است که این اضطراب روحى را درمان کند و یا بر آن سرپوش بگذارد تا امکان ادامه حیات برایش فراهم شود».(30) اما غرب هرگز در این کجراهه خود نخواهد توانست براى این اضطراب کشنده خود دارویى پیدا کند.
انقلاب اسلامى براى بقا و گسترش خود هرگز نباید قدم در راه تجربه شده و پایان پذیرفته غرب بگذارد. در این راه اگر سودى بود باید به سالکان سابقش مىرسید و تا غرب هست، ما در این وادى نامحرمیم. شهید آوینى قدسسره چه زیبا غروب غرب و اضطراب درونى آن را به قلم آورده است:
«غرب اکنون گرگ پیرى است که مرگ خویش را نزدیک مىبیند و قبل از همه، خود اوست که به این واقعیت رسیده و مساعى ریاکارانه و سبُعانهاش در این سالها نیز به همین حقیقت اشاره دارد.(31) دوران جلوهفروشى طاووس پیر غرب گذشته و آن شیفتگى جنونآمیز که ما را از تأمل و تفکر در خودمان بازمىداشت فرونشسته است. عهد بشر با خدا تجدید گشته است.(32) انفجار اطلاعات از ترمینالهایى است که تناقض نهفته در باطن تمدن امروز را آشکار خواهد کرد. وقتى حصارهاى اطلاعاتى فرو بریزد مردم جهان خواهند دید که این دژ ظاهرا مستحکم بنیانهایى بسیار پوسیده دارد که به تلنگرى فرو خواهد ریخت. قدرت غرب، قدرتى بنیانگرفته بر جهل است و آگاهىهاى جمعى که انقلابزا هستند به یکباره روى مىآورند؛ همچون انفجار نور. شوروى نیز تا آنگاه که فصل فروپاشىاش آغاز نشده بود خود را قدرتمند و یکپارچه نشان مىداد و غرب نیز آن را همچون دشمنى بزرگ در برابر خویش مىانگاشت. تنها بعد از فروپاشى بود که باطن پوسیده و از هم گسیخته شوروى آشکار شد. اکنون در غرب همه چیز با سالهاى دهه 1930 تفاوت یافته است. مردم با اضطرابى که از یک عدم اطمینان همگانى برمىآید به فردا مىنگرند. آنها هر لحظه انتظار مىکشند تا آن دژ اطلاعاتى که موجودیت سیاسى غرب بر آن بنیان گرفته است با یک انفجار مهیب فرو بریزد و آن روى پنهانِ تمدن آشکار شود. براى آن که ردیف منظم آجرهایى که متکى به یکدیگر هستند فرو ریزد، کافى است که همان آجر نخستین سرنگون شود. تمدنها هم پیر مىشوند و مىمیرند و از بطن ویرانههاشان تمدنى دیگر سر بر مىآورد. در آغاز، تمدن با یک اعتماد مطلق به قدرت خویش پا مىگیرد و هنگامى که این احساس جاى خود را به عدم اعتماد بخشید، باید دانست که موعد سرنگونى فرا رسیده است».(33)
خلاصه اینکه انقلاب اسلامى از نظر شهید آوینى قدسسره داراى پتانسیل و ظرفیتى بسیار بالا براى ایجاد تحولى عظیم در دنیا مىباشد و تنها رقیبى است که مىتواند به تمدن غیردینى و غیرانسانى غرب را به چالش کشیده و به زانو در آورد..
زنهار! که توسن اندیشه را جز بر چمنزار انصاف نتازى و شبنم حق، جز بر گلهاى عدالت نجویى. اندیشه آنگاه بارور شود که معرجش حق باشد، و حق آنگاه تجلى یابد که پشتوانهاش اندیشه. پس حق و اندیشه دو همزادند که جدایىشان فساد آورد و جمعشان نشاط. گفتهاند که به واقع، اندیشه جز از چشمه حق نجوشد و درختش جز در خاک آن نروید، پس، زنهار که جز در حق، و به حق و نیز براى حق نیندیشى که او خود همه اندیشه است!
پى نوشتها:
1. Function
2. Henry Ford (1947 ـ 1863)، معروف به فورد اول، کارخانهدار و طراح اتومبیل، مبدع خط تولید اتومبیل و بانى بنیاد فورد.
3. توسعه و مبانى تمدن غرب، صص 119ـ 122.
4. Mecanique
5. رنه گنون، سیطره کمیت و علائم آخر زمان، ترجمه علىمحمد کاردان، (تهران: مرکز نشر دانشگاهى، چ 1، 1361)، ص 67.
6. به عنوان مثال، ر.ک: سید مهدى میرباقرى و دیگران، مبانى و راهکارهاى اسلامى شدن دانشگاهها، (تهران: معاونت امور دانشجوى ـ فرهنگى مجلس، وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکى، چ 1، 1376).
7. توسعه و مبانى تمدن غرب، صص 156 ـ 160.
8. اشاره است به حدیث نبوى: «اِنّى بُعِثتَ لاِتُمّ مکارمَ الاخلاق».
9. باید سعى و تلاش تو براى بعد از مرگ باشد. نهجالبلاغه، ن 22.
10. قتل عام پزشکى در پزشکى آفتزا، صص 73 ـ 92.
11. توسعه و مبانى تمدن غرب، صص 165 ـ 166.
12. آغازى بر یک پایان، ص 25.
13. توسعه و مبانى تمدن غرب، ص 178.
14. رضا داورى اردکانى، مقام فلسفه در تاریخ دوره اسلامى ایران، (تهران: دفتر مطالعات و برنامهریزى فرهنگى، 1356)، صص 24 ـ 25.
15. مهدى گلشنى، علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیستویکم، (تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، چ 1، 1378)، صص 28 ـ 29.
16. رستاخیز جان، صص 86 ـ 87.
17. علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیستویکم، صص 30 ـ 31.
18. علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیستویکم، صص 37 ـ 38.
19. توسعه و مبانى تمدن غرب، ص 223.
20. ر.ک: على رضاییان، تجزیه و تحلیل و طراحى سیستم، (تهران: انتشارات سمت، چ 5، 1380).
21. ر.ک: علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیستویکم، صص 29 ـ 30.
22. رستاخیز جان، ص 98.
23. رستاخیز جان، صص 86 ـ 87.
24. رستاخیز جان، ص 91.
25. رستاخیز جان، ص 97.
26. ر. ک: مهدى نصیرى، اسلام و تجدد، (تهران: انتشارات کتاب صبح، چ 1، 1381)، صص 223 ـ 228.
27. سید مرتضى آوینى، فردایى دیگر، (تهران: کانون فرهنگى هنرى ایثارگران، چ 2، 1374)، ص 144.
28. آغازى بر یک پایان، ص 151.
29. رستاخیز جان، صص 92 ـ 93.
30. رستاخیز جان، صص 94 ـ 95.
31. رستاخیز جان، ص 76.
32. رستاخیز جان، ص 134.
33. رستاخیز جان، صص 121 ـ 122.