ارزیابى دانش اصول، از گذشته تاکنون
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در عصر تابعین، کسانى که فقط صحابه پیامبر (ص) را ملاقات کرده بودند (و نه پیامبر را) با توجه به فاصله زمانى که با پیامبر (ص) پیدا کردند، پارهاى مباحث را به عنوان مباحث مورد نیاز در تعیین حججشرعى یافتند; به طور مثال از اولین مباحثى که در آن زمان مطرح شد، این بود که آیا روایت مرسل حجت استیعنى روایتى که تابعى از پیامبر (ص) نقل مىکند و احیانا نام صحابى را که واسطه است، ذکر نمىکند؟ ابوحنیفه در این جهت اجمالا بحثها و اشاراتى دارد; اگرچه تصریح ندارد و این بحث را قانونمند نکرده است . بحثحجیتخبر مرسل در زمان شافعى، در «الرساله» ضابطهمند شد و همچنین بحث از صغریات و مواردى که به عنوان مسائل مستحدثه پیش مىآمد مطرح شد و قیاس مطرح گردید . در مرحله اول، قیاس براساس حججشرعى بود، اما اندکاندک، رنگ عقلى به خود گرفت; بالاخص در عراق که ابوحنیفه در راس آن بود . به علل و عواملى که در جاى خودش ذکر شده، مسئله قیاس رشد فراوانى کرد و اصل مسلم در شیوه اجتهاد اهل سنت گردید .
دانش اصول در عصر ائمه شیعه
ائمه در برابر این نیاز به شکل دیگرى مشکل را حل کردند و این نکته را القاء کردند آنچه که مىگوییم از کتاب و سنت است و هیچ نکتهاى نیست که مورد اختلاف مسلمین باشد یا مباحثى باشد که باید در ارتباطات بین خودشان آنها را حاکم بکنند، مگر اینکه در کتاب و سنت وجود دارد . حتى اصحابشان را ترغیب مىکردند که اگر مطلبى را بیان مىکنیم، از ما بپرسید که آن را از کدام آیه و از کجاى سنت پیامبر استفاده کردیم . این نکته خود نشانگر این بود که در برابر عقلگرایى که برخى از فقهاى اهل سنت در برخورد با مسائل شریعت داشتند، مقابلهاى صورت مىگیرد . لذا ائمه ما قواعدى را بنیان نهادند و مباحثى را به عنوان قضایاى کلى بیان کردند که امروز ما آنها را به عنوان قواعد مىشناسیم; اینها همان گزارههاى اصولى بودند که شیوههاى اجتهاد را به اصحاب یاد مىدادند تا در دام قیاس و مواردى از این دست نیفتد . لذا این نکته که گفته مىشود اهل سنت در دانش اصول فقه مقدم بودند، چون اولین تالیف اصولى موجود تالیف الرساله شافعى است، هم درست است و هم غلط .
«رساله شافعى» به عنوان اولین تدوینى که امروزه در دست ما است، مطرح است; اما واقعا این مباحثى که در «الرساله شافعى» است، اختراعات و ابداعاتى است که فقط به فکر او رسیده است و دیگران از رسیدن به این مطالب محروم بودهاند؟ خیر; اینچنین نیست .
البته در میان اهل سنت این ادعا صحیح است; چه این که ابوحنیفه، اصول مذهب خود را به صورت صریح بیان نکرده است . او فقط ترتیب حجج را بیان کرده است که قرآن، حجت نخست است و در مرحله بعد سنت و سپس سنت صحابى و در مرحله بعد، وقتى که به تابعین مىرسد، اشخاصى مثل سعید بن مسیب و ... هستند که ابوحنیفه خود را در یک رتبه با سعید بن مسیب و فقهاى سبعه مدینه مىبیند . ابوحنیفه اصولش را تدوین نکرد; هر چند فقهاى حنفى که بعد از شافعى آمدند، چون ملاحظه کردند که شافعى براى مذهب خویش اصول و قواعدى را ترتیب داده است، آنان نیز آمدند اصول و قواعد را با تتبع در متون فقه حنفى و آنچه از آثار حنفىمذهبان باقى مانده بود، تدوین کردند . اما در میان شیعیان این قضیه سابقهاى طولانىتر دارد .
در زمانى که فقهاى شیعه به ائمه دسترسى داشتند و ائمه را نه در چهره روات، بلکه به عنوان حججشرعى، که تبیین احکام به آنها تفویض شده، مىشناختند، نیازى نمىدیدند که براى فقاهتیا اجتهاد خودشان از یک سرى اصول و قواعد تبعیت کنند که احیانا خود استنباط کرده باشند .
اما نکتهاى که در روایات «ابان بن تغلب» و امثال او وجود دارد این است که در بین شیعیان اصول و قواعدى از شریعت نقش بسته بود که براساس این اصول و قواعد کلى، در محتواى روایات دقت مىکردند و به آنها توجه داشتند و براساس آن برداشتها به نقد حدیث مىپرداختند; بالاخص در عراق که فاصله مکانى زیاد با مرکز علمى آن روز (یعنى مدینه) داشت، و روایات با فاصله زمانى به آنجا مىرسید و طبیعتا برخورد کسانى که در عراق زندگى مىکردند با روایات و محتواى روایات و برداشتى که آنها از شریعت داشتند، با آنچه در مدینه حاکم بود، فرقهایى داشت . با توجه به این نکته، ابان نقد محتوایى کرد . نه اینکه مىخواست فقاهت کند و روال معمول اهل سنت را اعمال بکند، بلکه محتوا را به شکلى دید که قابل پذیرش نیست . لذا گفت: هذا ما جاء به الشیطان; زیرا با آن اصول کلى که از شریعت در آن روز در ذهنش نقش بسته بود، تنافىهایى داشت . اما این تنافى را قطعى نمىدید . چون خود آمد و پرسید . اگر قطعى مىدید، شک و شبههاى نداشت و از امام (ع) سؤال نمىکرد . اینکه وى خدمت امام آمد و سؤال کرد، نشان مىدهد که در یک سرى مسائل، علىرغم اینکه اصولى را که از شریعتبرداشت کرده بود، به کار گرفته بود; اما در این جهت قاطع نبود . بنابراین، این مسئله که امثال ابان بن تغلب قائل به قول خاص فقهى بودهاند و اعتقاد به آن داشتهاند، محل شک است .
بنابراین آنچه اصحاب ائمه اطهار از ایشان مىپرسیدند، بالاخص کسانى که به عنوان فقهاى صحابه مطرح بودند، براساس ارتکازاتى بود که از شریعت در ذهنشان ایجاد شده بود، و این بررسىها در اکثر موارد، مبتنى بر همان قواعدى بود که در طول زمان از ائمه فرا گرفته بودند و در برابر مبانى خودساخته اهل سنت قرار مىگرفت .
چنانکه زراره به امام صادق (ع) عرض مىکند: من چهل سال، مسائل حج را از شما پرسیدم و در عین حال باز هم مطالبى است . روشن است کسى که چهل سال مسائل حج را مىپرسد، ذهن جوال و ذهن نقادى دارد که مسائلى را برایش مطرح مىکند و آنها را در برابر امام عرضه مىکند تا امام جواب بدهد و از آنها استفاده کند .
داشتن ذهن جوال و قوت فرضسازى و صورت مسئلهسازى و بعد جواب گفتن دقیق از آنها و براى اطمینان از امام پرسیدن یا در بعضى موارد واقعا استفهام کردن از امام، نشانگر این است که ائمه اطهار (ع) در پى آن بودند که به اصحاب خود، اصولى را تعلیم دهند که براساس کتاب و سنتبتوان با آن اصول استنباط کرد .
متون و منابع اولیه دانش اصول در شیعه
در آغاز، دانش اصول رویکرد کلامى داشت; به طور مثال کتاب «ذریعه» سید مرتضى و «عده» شیخ طوسى را وقتى مىگشایید، استدلالات و اسامى کسانى که از آنها نقل قول شده است، مىبینید . عمدتا مطالبى است که در کتب کلامى آمده است .
بنابراین در مرحله نخست، اصول با کلام عجین بود و اگر در گزارهها تفاوت داشت، در روشها و استدلالها به کلام نزدیک بود . در آن زمان به «علم کلام» هم «اصول» مىگفتند . در مقدمه «غنیه» سید ابىالمکارم ابن زهره از این دو علم تعبیر به «اصولین» مىکند . منظور او از «اصولین» کلام و اصول فقه است که هر دو را تعبیر به اصول کردهاند . همچنین مرحوم شیخ طوسى کتابى دارد با نام «تمهیدالاصول» که در دانش کلام است، نه اصول فقه . نزدیکى استدلالها و شیوههاى برخورد با گزارههایى که در فهم روایات کلامى و آیاتى که در موضوع اعتقادات استبا آن ادلهاى که در حوزه فقه به کار برده مىشود، باعثشد که با هم عجین شوند . چه آنکه کلامى که در آن زمان بود، کلام عقلى محض نبود، بلکه در بسیارى از موارد کلام روایى بود .
مرحوم شیخ مفید «التذکرة باصول الفقه» یا «فى اصول الفقه» را مىنویسد . دیگران هم این دید را پیدا مىکنند که بیایند تالیفاتى را بنویسند که شیعى محض باشد و اصول و قواعدى باشد که در فقه کاربرد دارد . البته اصل «التذکرة» شیخ مفید به دست ما نرسیده است و لکن قطعا با تناسبى که انسان میان این مختصر و اصل برقرار مىکند، تا حدود زیادى اطمینان پیدا مىشود که حجم آن زیاد نبوده است .
تعامل دانش اصول شیعى و اهل سنت
مباحث اصول را باید به دو دسته تقسیم کرد: یکسرى مباحثى هستند که بازگشتبه برداشت از الفاظ کتاب و سنت است . برداشت از این الفاظ غالبا بر اساس همان استظهارات عرفى است که در هر زمان مىتواند انجام شود . در این جهت، مسئله مذهب مطرح نیست . استظهار عرفى محیطى که در آن زمان زندگى مىکردند، کفایت مىکند . اما در بحثحجج، قضیه متفاوت است . در مباحثى که مربوط به حجج است، کتبى که از آن زمان باقى مانده است، اینگونه نیست که هرگونه اهل سنتبحث کردند، علماى شیعه هم بر آن نظم و نسق، بحث کرده باشند .
نکتهاى که هست این است که کتاب «عضدى» تا قبل از معالم، کتاب درسى در حوزههاى شیعه بوده است . فقهاى ما در آن عصر، با اهل سنت همزیستى داشتند . بدینرو همان متن «عضدى» را تعلیقه زدند و شرح کردند، به شکلى که با اصول شیعى سازگار باشد . بدان جهت مطالب شیعى را با اصول و زبانى که همگان مىفهمیدند، عرضه کردند .
تحول و تطور در دانش اصول
مباحث اصول از آن جهت که یک علم آلى است، تاثیر و تاثراتى را نسبتبه کاربردها پیدا مىکند . و این تاثیر و تاثرات در عصر صفویه مثلا، با عصر شیخ مفید، سیدمرتضى و شیخ طوسى متفاوت است . در زمانى که سیدمرتضى و شیخ طوسى اجتهاد مىکردند، نمىتوانستند از فقه اهل سنت آگاه نباشند . نمىتوانستند از اصولى که در آن زمان بر فقه اهل سنتحاکم بود، بىخبر بمانند; اما وقتى جامعه و حوزهاى شکل مىگیرد که شیعى محض است، طبیعتا کاربردها فرق مىکند . لذا بدون تردید تفاوت ظروف زمانى و مکانى را نمىتوان منکر شد .
البته این نکته معنایش آن نیست که از آن مسائل دست کشیدند و هیچ آثارى از آن مباحثباقى نماند; گرچه تا حدود زیادى این مباحثخالص و از مباحث متناسب با فقه سنى پاک شده و آن استدلالات به رنگ شیعى درآمده بود; اما گاه با یک تتبع کوتاه مىبینیم که احیانا بعضى اوقات همین حرفها را اهل سنت زدهاند و از لسان یک عالم شیعى نقل شده است و از این به بعد تاریخ و سابقهاى که با اهل سنت داشته، قطع شده و به عنوان یک استدلال شیعى باقى مانده است .
دورههاى تاریخى دانش اصول
براساس تقسیمى که به آن رسیدهام، شش دوره براى تالیفات اصولى داریم که این دورهها براساس کتابها و تالیفاتى است که در این دورهها به سامان رسیده است . البته مبناى تحقیقات بر اساس کتابهایى است که چاپ شدهاند . طبیعتا براساس نسخههاى خطى، یا گزارشهایى که در منابع کتابشناسىهاى قدیمى آمده و آن کتب به دست ما نرسیده، شاید بتوان مطالبى دیگر ادعا کرد; اما چون در دسترس نیست، نمىشود در مورد آنها قضاوت کرد . دورههاى ششگانهاى که مىتوان شمرد، بدین قرارند:
دوره اول، عصر پیدایش تالیفات اصولى ما است که این عصر پیدایش تدوینهاى اصولى متاثر از مباحث کلامى است . مانند «الذریعة» سید مرتضى و «عدة الاصول» شیخ طوسى .
دوره دوم، اصول از کلام و استدلالات کلامى دور شد و به طور مستقل اصول فقه شد . کتابهایى مثل مقدمه غنیه (ابن زهره) و معارج (محقق حلى) مبادى الاصول (علامه حلى) و در ادامه معالم و ... از این نوع هستند .
دوره سوم، دوره بعد از معالم است که باید این دوره را تفصیل و تطویل در کتب اصولى شناخت (معاصر قرن یازدهم) . در این زمان است که کتابهاى مفصل نوشته شده که نمونههایش هم بسیار است . البته در همین زمان اخباریان پدید آمدند . این عصر تفصیل و تطویل باعثشد اخباریان حملههایشان نسبتبه اصول، منطقىتر جلوه کند . بسیارى از این تفصیلات، برگرفته از برخى از استدلالات احیانا سنى بود و در لابلاى این کتب اصولى مطرح مىشد . به جهت اینکه این بحثها نه به عنوان سنى و شیعه، بلکه به عنوان بحثهاى عقلایى که هر عاقلى نسبتبه آنها مىتوانست اظهارنظر کند، مطرح مىشد، بعد از مدتى این تفصیلات و تطویلات مرجوح شد و خیلى مورد عنایت قرار نگرفت .
دوره چهارم، عصر رسالهنویسى و در واقع مباحث تحقیقى خاصنویسى بود . تا این دوره، غالب مباحثى که در کتابها مطرح مىشد، بحثهاى ترتیبى بود . از ابتدا مباحث اصول شروع مىشد و ادامه مىیافت .
در دوره چهارم که اواخر دورهاى بود که اخباریان هنوز قدرت داشتند، رسالههاى خاص، در بعضى از موضوعات نوشته شد . دلیل این قضیه، این بود که در این موارد دیگر نیاز نبود به اینکه همه مباحث را مطرح کنند; بلکه مىخواستند هجمههایى را که از طرف اخباریان صورت مىگرفت، پاسخ دهند . مؤلفان این دوره مىکوشیدند اشکالاتى را که اخبارىها مطرح مىکردند، پاسخ دهند و از این کلیت دفاع مىکردند . بر این اساس در دوره چهارم، رسالهها و کتابها و تالیفاتى که متمحض در موضوعات خاص اختلافى بین اخبارى و اصولى بود، نوشته شد .
دوره پنجم، شیخ انصارى با تالیف رسائل، تیر خلاص را به اخباریان زد و در واقع کار وحید بهبهانى را به پایان رساند . هجمهاى که وحید بهبهانى با تالیف تدوین رسالههاى اصولى به اخباریان کرد و مشکلات دیدگاه آنان را نشان داد، آن مباحث را در آخرین سیر، در کلمات شیخ انصارى مىبینیم که مهر مختومه بر دیدگاههاى اخبارى زد . این دوره که زمانه تفصیلات و تطویلات و رسالههاى پس از شیخ انصارى بود، تمام شد و دوره آخوند خراسانى فرا رسید که دوره تلخیصات و ارائه مختصرات بود . تمامى کتابهاى مطولى که در آن عصر بود، از جمله کتابهایى مانند «هدایة المسترشدین» و «فصول» و کتابهایى که در این فاصله زمانى نوشته شده بودند، با تالیف آخوند خراسانى به یک معنا نسخ شدند و دیگر مورد مراجعه کمترى قرار گرفت و علىرغم آن که بزرگانى در آن عصر کوشیدند که در حوزههاى علمى، تدریس کتابهاى مطولى مثل فصول را باب کنند و حتى شهریه خاص براى کسانى قرار دهند که فصول را بخوانند، اما دیگر به این کتابها اقبال نشد و آن کتابها مورد عنایت عموم حوزویان قرار نگرفت .
رویکرد مختصرگرایى از این جهت رخ داد که مطولاتى که تالیف شده بود، در ذیل هر یک از عناوین و موضوعاتى که مىخواستند بحث کنند، مباحث را آنچنان کامل مىآوردند که گاه مستلزم خروج از موضوع بود .
دوره ششم، از عصر شاگردان مرحوم آخوند، نهضت تقریرنویسى شروع شد و امروز ما نیز در این دوره هستیم و تقریرنویسى، شیوه غالب در تالیفات اصولى است . غالب اصولیان در این دوره مؤلف نظریات نبوده و نیستند .
نقد وباز خوانى دوره ششم
«تورم دانش اصول» که از طرف مرحوم آقاى بروجردى طرح شده و دیگران هم تایید کردند، زوایاى مختلفى دارد . یکى از آن زوایا، تورم تالیفات اصولى است; یعنى زیاد بودن عناوین کتب اصولى که بعد از مرحوم آخوند خراسانى نوشته شده بود و به 200 تالیف بالغ مىشد و در عنوان، 4 برابر عناوینى است که از آغاز تا آن زمان نوشته شده بود که تا حدود زیادى بر محور مباحث اصولى آخوند خراسانى مىگشت . این کتابها و این تالیفات، بسیار متورم شده بودند . کسانى هم پیدا شدند که صرفا عناوین کتب اصولى را زیاد کردند; در حالىکه در این کتابها گاه مطلبى که به صورت خاص ابداع و تحقیق خود مؤلفین باشد وجود ندارد و در واقع باید آنها را بدون اینکه اسم تقریر داشته باشند، تقریر آزاد از مطالب دیگران محسوب کرد . البته منظور از تورم کتب، یکسرى از کتابهایى است که خالى از تحقیقات عمیق است، نه همه کتابهاى عرضهشده . البته مقدارى از تب تالیف به برخى شرایط اجتماعى بازمىگشت . چون این نکته فقط مخصوص دانش اصول نیست و در برخى از حوزههاى دیگر علوم اسلامى هم رخ داد .
مزایا و آفات تقریرنویسى
اصولا تقریر و گزارشدهى شاگردان از درس استاد، لوازمى دارد که به نظر مىرسد سه لازمه منفى در تقریرات وجود دارد .
اولین نکته تنزل مطالب اساتید و محققان بزرگ در افق فهم مقررین است که گاه آن مطالب از آن علو و دقتى که دارند، تنزل مىیابند . طبیعى است که اگر خود آن محققى که القاى درس مىکند، خود دستبه قلم ببرد، ظرایف و نکاتى را در نگارش خود اعمال خواهد کرد که در قلم مقرر، به چشم نمىآید . تاییداتى هم که برخى از محاضرین، نسبتبه کتابهاى مقررین خود مىکردند و مىکنند، ناشى از اعتمادى است که بر مقررین دارند و در بسیارى از موارد اینگونه نیست که خود دقیقا بنشینند و آن کتاب را بخوانند . چون تقریر از جهت محتواى کلى، انتساب به آن محاضر و صاحب درس دارد; اما از جهت عبارت، تالیف و نوشته مقرر است و غالبا آن کسانى که محاضر آن مباحثبودند، تا حدود زیادى این نکته را رعایت مىکردند که قلم، قلم مقرر باشد و در مباحث مهم این را تایید مىکردند . کما اینکه در تقریظهایى هم که براى این کتابها نوشته مىشود، غالبا مىگویند مباحثى از این کتاب را ما دیدیم . بزنگاههاى بحث را نگاه مىکنند و دقتها را در آنجا مىسنجد; اما اینکه از اول کتاب تا آخر کتاب را خوانده باشند و کلمات دقیقا بر آنها القاء شده باشد، جز در موارد بسیار اتفاق نیفتاده است . نکته دومى که لازمه منفى تقریرنویسى است (بالاخص در عصر حاضر) این است که تمامى آنچه اساتید بیان مىکنند، دقیق گزارش مىشود . بالاخص با توجه به اینکه نوار دروس وجود دارد . حتى فضا سازىهایى که مدرسین براى بیان مطالب و تحقیقات خودشان، به نظرشان لازم مىآمده، آنها هم منعکس شده است و در بسیارى از موارد موجب تطویلات و تفصیلاتى شده است که اصلا نیازى به آن نیست .
لذا حجم بسیارى را این تالیفات به حواشى و اضافات اختصاص مىیابد; با آنکه آنچه مختار و تحقیق استاد محاضر است، از نظر حجمى خیلى کمتر از آن چیزى است که ارائه مىشود و مابقى صرفا مباحثى است که در گفتار و در شیوه القاى آن، استاد محاضر، لازم دیده است . به تعبیرى، تفصیلات مدرسهاى در این تقریرات زیاد است .
شتابزدگى در نشر
برخى از کسانى که در دورههاى اول درس خارج هستند و تدریس مىکنند، درسهاى خود را یا پیش از درس یا بعد از درس مىنویسند و در پایان دوره، یا گاه در حین تدریس دوره و گاه وقتى حجم مباحثبه مقدار مناسبى مىرسد، اقدام به نشر آن مىکنند . از این رو نمىتواند راى منتشر شده، راى آخرى باشد که محقق بتواند آن را تایید کند . زیرا گاهى در طول تدریس دورههاى بعد، مطالبى را که القاء کرده است، قویم و مستحکم مىشود . لذا تعجیل در تالیف و تسرع در نشر این مباحث، خود اشکالى است که پیش مىآید . گاه در اشکالاتى که به اساتید شده، خود نسبتبه بعضى از این مبانى که در مرحله اول نوشتند، اشکالات جدى دارند و به توجیه زمان تالیف، مىخواهند اشکالات را پاسخ دهند .
تکرار و تجدید متاسفانه در غالب تالیفات، تجدید اجتهاد متعارف رخ داده است; یعنى هر کسى که شروع به تالیف اصولى مىکند، بدون اینکه در نظر بگیرد چه آثارى به عنوان آخرین آثار مطرح، مورد نظر هستند، همه آثار را بازنگرى مىکند و همه را دوباره تحریر مىکند . این تجدید اجتهاد، شاید براى خود نویسنده امر لازمى باشد، اما در مورد مخاطبینى که کتابها را مىخوانند، تکرار مکررات است . مثلا آنها مىبینند بحثحقیقتشرعیه، در ده کتاب به همین شکل و با همین سیاق و با همین اقوال و ... شروع شده و ادامه یافته است; در حالى که اگر اشخاصى که نزد اساتیدى تلمذ کردهاند و مبانى آنها را دیدهاند، به مبانى آنها ناظر باشند، شاید در پیشرفت دانش اصول توان خود را بیشتر مىتوانستند به کار گیرند تا در ذکر مکررات . مناسب است در اینجا یادآورى شود که آخرین نظریهپرداز اصولى که در عصر امام خمینى (ره) زندگى مىکرده، مرحوم نائینى یا مرحوم بروجردى بود . امام خمینى (ره) در تمامى تالیفات خود به صورت جدى به آخرین تحقیقات مرحوم نائینى توجه دارد، و اینگونه نیست که ایشان به عبارات صاحب معالم، قوانین، فصول و ... بازگردند و تجزیه و تحلیلهایى را که کردهاند، دوباره انجام دهند; بلکه آخرین پلهتحقیق را اساس قرار مىدهند و از آن پله پا فرا مىگذارد .
دانش اصول، علم ابزارى یا دانش استقلالى
در بسیارى از این کتابها، اصول از ماهیت مقدمى خود خارج شده و به یک ماهیت ذىالمقدمى رسیده است; یعنى خود علم براسه است و دیگر ماهیت آلى خود را از دست داده است . البته این مطلب معنایش این نیست که هیچ درسى در حوزه نباید چنین باشد یا احیانا هیچ کتابى نباید اینگونه نوشته شود . علم منطق را هر طلبهاى باید بخواند، اما کسانى هم باید منطقى باشند . به این معنا که عالم در خود منطق باشند . اگر یکى منطق خواند براى آنکه گزارههاى منطقى و قیاسهاى منطقى را فقط یاد بگیرد، بعد برود در علوم دیگر از اینها استفاده کند، عدهاى هم باید در همان اجتهاد کنند و همین قواعد را تجزیه و تحلیل علمى کنند و روى همین قواعد متمرکز شوند و در منطق کار کنند . در دانش اصول همچنین است . اگر ما مىگوییم باید اصول، حالت مقدمى خود را حفظ کند، این معنایش این نیست که اگر کسى به صورت متمحض، اجتهاد در دانش اصول دارد و اصول را بسط و شرح مىدهد و کسانى هم از آن درس استفاده مىکنند، عیب است . اما گرایش اصلى نباید فراموش شود و آن آلیت در مجموع نظام درسى و آموزش اصول حوزه باید مورد نظر باشد .
وقتى یک مطلبى طولانى و سیرش ملالآور شد، به صورت قانون و ضابطه محکم، دست فراگیرنده را نمىگیرد . در دروسى که طلاب حضور دارند، این قضیه مشهود است . یعنى وقتى که مسئلهاى به عنوان ختم مسائل مطرح مىشود، مطالب متعدد و متفرقى در ذهن طلبه باقى مىماند . یعنى نمىتواند به صورت منقح، آن گزاره، ادعا، دلیل ادعا و نتیجه را ارائه کند . حتى در بعضى اوقات، خود مدرسین هم از مختارات خودشان - به جهت تطویلى که زائد بوده - در جاى دیگر غفلت کردهاند . البته این معنایش این نیست که حتما باید مباحث مختصر شود و مختصرگویى اصل قرار گیرد . بلکه منقح بودن مباحث، تفکیک ادعاها و گزارهها از ادله و نتایج و تنظیم و تفکیک مباحث و پرهیز از تطویل زائد، باید معیار قرارگیرد .
خردهگیرىهاى لفظى و اشکالهاى حاشیهاى
تحقیقاتى که در کتب و حتى در دروسى که به عنوان کتب و دروس اصولى ارائه مىشود، متاسفانه به جاى اینکه آراء و نظریات براى رسیدن به حقیقت مطلب باشند، گهگاه خردهگیرىهایى بر عبارات هستند . مؤلفان و مدرسان، گاه دنبال این مىروند که فلان تعبیر درست استیا غلط ... به جاى اینکه آرائى که در آن مسئله است، مورد نظر قرار گیرد .
مبالغهگویى و اغراق
در عناوین کتب اصولى این گونه تعبیرات بسیار دیده مىشود: نهایه الاصول، غایه الاصول و ... مثل اینکه دیگر نهایتبحث اصول همین است و بس . البته در مورد «کفایه» این مسئله قابل دفاع است; زیرا از اصولى که براى یک فقیه لازم است، همین مقدار کفایت مىکند . اما تعبیراتى چون، نهایه الاصول، یعنى نهایتیک علم، مطلق انگارى است . ما مىبینیم که بسیارى از صاحبنظرانى که آراءشان مورد توجه قرار گرفته، بالاخص در عصر حاضر، تعبیراتى بسیار متواضعانهتر از این به کار مىبرند . مانند درآمدى و یا نظریههایى در علم ... .
سهم تحقیق و ابتکار در دانش اصول
تحقیق و ابتکار در دو شکل مىتواند خود را نشان دهد: گاه تحقیق و ابتکار به این است که مطلب را به شکل جدید یا بیان جدیدى ارائه کنند . مرحوم آقاى خوئى، ادعاهاى مرحوم نائینى را آنچنان طرح مىکند که تمامى اشکالاتى که برایشان است، دفع مىشود . گرچه مطلب، ماهیتا و اساسا از مرحوم نائینى است، اما به شکلى که آقاى خوئى بیان و ارائه مىکنند، گویا حرف جدید و بیان جدیدى است . این خود نوآورى است .
شکل دیگر آن که دیدگاه، مسبوق به انظار پیشینیان نبوده است . اینها را ما باید به عنوان نوآورى حساب کنیم و در عین حال این را هم باید در نظر داشته باشیم که لازمه متون و درسها قطعا نوآورى در یکى از این دو جهتیا هر دو جهت نیست . چون مسئله آموزش، غیر از مسئله تحقیق و پژوهش است . شخصى مىتواند بدون اینکه حتى درسى داشته باشد، محقق در اصول باشد و آراء و نظرات جدیدى را هم ارائه کند; بدون اینکه القاء درس هم کرده باشد .
از آن طرف لازمه درس گفتن و یا تدوین متون آموزشى، حتما این نیست که حرف جدیدى بگوید; بلکه درس یک کارآموزشى است . لذا کسى مىتواند بیاید به صورت منقح و دقیق، مباحث فقیه دیگر را به طلاب آموزش دهد . لازمه مدرس بودن، این نیست که آن نکته حتما اختراع او باشد .
دانش اصول در عصر ائمه شیعه
ائمه در برابر این نیاز به شکل دیگرى مشکل را حل کردند و این نکته را القاء کردند آنچه که مىگوییم از کتاب و سنت است و هیچ نکتهاى نیست که مورد اختلاف مسلمین باشد یا مباحثى باشد که باید در ارتباطات بین خودشان آنها را حاکم بکنند، مگر اینکه در کتاب و سنت وجود دارد . حتى اصحابشان را ترغیب مىکردند که اگر مطلبى را بیان مىکنیم، از ما بپرسید که آن را از کدام آیه و از کجاى سنت پیامبر استفاده کردیم . این نکته خود نشانگر این بود که در برابر عقلگرایى که برخى از فقهاى اهل سنت در برخورد با مسائل شریعت داشتند، مقابلهاى صورت مىگیرد . لذا ائمه ما قواعدى را بنیان نهادند و مباحثى را به عنوان قضایاى کلى بیان کردند که امروز ما آنها را به عنوان قواعد مىشناسیم; اینها همان گزارههاى اصولى بودند که شیوههاى اجتهاد را به اصحاب یاد مىدادند تا در دام قیاس و مواردى از این دست نیفتد . لذا این نکته که گفته مىشود اهل سنت در دانش اصول فقه مقدم بودند، چون اولین تالیف اصولى موجود تالیف الرساله شافعى است، هم درست است و هم غلط .
«رساله شافعى» به عنوان اولین تدوینى که امروزه در دست ما است، مطرح است; اما واقعا این مباحثى که در «الرساله شافعى» است، اختراعات و ابداعاتى است که فقط به فکر او رسیده است و دیگران از رسیدن به این مطالب محروم بودهاند؟ خیر; اینچنین نیست .
البته در میان اهل سنت این ادعا صحیح است; چه این که ابوحنیفه، اصول مذهب خود را به صورت صریح بیان نکرده است . او فقط ترتیب حجج را بیان کرده است که قرآن، حجت نخست است و در مرحله بعد سنت و سپس سنت صحابى و در مرحله بعد، وقتى که به تابعین مىرسد، اشخاصى مثل سعید بن مسیب و ... هستند که ابوحنیفه خود را در یک رتبه با سعید بن مسیب و فقهاى سبعه مدینه مىبیند . ابوحنیفه اصولش را تدوین نکرد; هر چند فقهاى حنفى که بعد از شافعى آمدند، چون ملاحظه کردند که شافعى براى مذهب خویش اصول و قواعدى را ترتیب داده است، آنان نیز آمدند اصول و قواعد را با تتبع در متون فقه حنفى و آنچه از آثار حنفىمذهبان باقى مانده بود، تدوین کردند . اما در میان شیعیان این قضیه سابقهاى طولانىتر دارد .
در زمانى که فقهاى شیعه به ائمه دسترسى داشتند و ائمه را نه در چهره روات، بلکه به عنوان حججشرعى، که تبیین احکام به آنها تفویض شده، مىشناختند، نیازى نمىدیدند که براى فقاهتیا اجتهاد خودشان از یک سرى اصول و قواعد تبعیت کنند که احیانا خود استنباط کرده باشند .
اما نکتهاى که در روایات «ابان بن تغلب» و امثال او وجود دارد این است که در بین شیعیان اصول و قواعدى از شریعت نقش بسته بود که براساس این اصول و قواعد کلى، در محتواى روایات دقت مىکردند و به آنها توجه داشتند و براساس آن برداشتها به نقد حدیث مىپرداختند; بالاخص در عراق که فاصله مکانى زیاد با مرکز علمى آن روز (یعنى مدینه) داشت، و روایات با فاصله زمانى به آنجا مىرسید و طبیعتا برخورد کسانى که در عراق زندگى مىکردند با روایات و محتواى روایات و برداشتى که آنها از شریعت داشتند، با آنچه در مدینه حاکم بود، فرقهایى داشت . با توجه به این نکته، ابان نقد محتوایى کرد . نه اینکه مىخواست فقاهت کند و روال معمول اهل سنت را اعمال بکند، بلکه محتوا را به شکلى دید که قابل پذیرش نیست . لذا گفت: هذا ما جاء به الشیطان; زیرا با آن اصول کلى که از شریعت در آن روز در ذهنش نقش بسته بود، تنافىهایى داشت . اما این تنافى را قطعى نمىدید . چون خود آمد و پرسید . اگر قطعى مىدید، شک و شبههاى نداشت و از امام (ع) سؤال نمىکرد . اینکه وى خدمت امام آمد و سؤال کرد، نشان مىدهد که در یک سرى مسائل، علىرغم اینکه اصولى را که از شریعتبرداشت کرده بود، به کار گرفته بود; اما در این جهت قاطع نبود . بنابراین، این مسئله که امثال ابان بن تغلب قائل به قول خاص فقهى بودهاند و اعتقاد به آن داشتهاند، محل شک است .
بنابراین آنچه اصحاب ائمه اطهار از ایشان مىپرسیدند، بالاخص کسانى که به عنوان فقهاى صحابه مطرح بودند، براساس ارتکازاتى بود که از شریعت در ذهنشان ایجاد شده بود، و این بررسىها در اکثر موارد، مبتنى بر همان قواعدى بود که در طول زمان از ائمه فرا گرفته بودند و در برابر مبانى خودساخته اهل سنت قرار مىگرفت .
چنانکه زراره به امام صادق (ع) عرض مىکند: من چهل سال، مسائل حج را از شما پرسیدم و در عین حال باز هم مطالبى است . روشن است کسى که چهل سال مسائل حج را مىپرسد، ذهن جوال و ذهن نقادى دارد که مسائلى را برایش مطرح مىکند و آنها را در برابر امام عرضه مىکند تا امام جواب بدهد و از آنها استفاده کند .
داشتن ذهن جوال و قوت فرضسازى و صورت مسئلهسازى و بعد جواب گفتن دقیق از آنها و براى اطمینان از امام پرسیدن یا در بعضى موارد واقعا استفهام کردن از امام، نشانگر این است که ائمه اطهار (ع) در پى آن بودند که به اصحاب خود، اصولى را تعلیم دهند که براساس کتاب و سنتبتوان با آن اصول استنباط کرد .
متون و منابع اولیه دانش اصول در شیعه
در آغاز، دانش اصول رویکرد کلامى داشت; به طور مثال کتاب «ذریعه» سید مرتضى و «عده» شیخ طوسى را وقتى مىگشایید، استدلالات و اسامى کسانى که از آنها نقل قول شده است، مىبینید . عمدتا مطالبى است که در کتب کلامى آمده است .
بنابراین در مرحله نخست، اصول با کلام عجین بود و اگر در گزارهها تفاوت داشت، در روشها و استدلالها به کلام نزدیک بود . در آن زمان به «علم کلام» هم «اصول» مىگفتند . در مقدمه «غنیه» سید ابىالمکارم ابن زهره از این دو علم تعبیر به «اصولین» مىکند . منظور او از «اصولین» کلام و اصول فقه است که هر دو را تعبیر به اصول کردهاند . همچنین مرحوم شیخ طوسى کتابى دارد با نام «تمهیدالاصول» که در دانش کلام است، نه اصول فقه . نزدیکى استدلالها و شیوههاى برخورد با گزارههایى که در فهم روایات کلامى و آیاتى که در موضوع اعتقادات استبا آن ادلهاى که در حوزه فقه به کار برده مىشود، باعثشد که با هم عجین شوند . چه آنکه کلامى که در آن زمان بود، کلام عقلى محض نبود، بلکه در بسیارى از موارد کلام روایى بود .
مرحوم شیخ مفید «التذکرة باصول الفقه» یا «فى اصول الفقه» را مىنویسد . دیگران هم این دید را پیدا مىکنند که بیایند تالیفاتى را بنویسند که شیعى محض باشد و اصول و قواعدى باشد که در فقه کاربرد دارد . البته اصل «التذکرة» شیخ مفید به دست ما نرسیده است و لکن قطعا با تناسبى که انسان میان این مختصر و اصل برقرار مىکند، تا حدود زیادى اطمینان پیدا مىشود که حجم آن زیاد نبوده است .
تعامل دانش اصول شیعى و اهل سنت
مباحث اصول را باید به دو دسته تقسیم کرد: یکسرى مباحثى هستند که بازگشتبه برداشت از الفاظ کتاب و سنت است . برداشت از این الفاظ غالبا بر اساس همان استظهارات عرفى است که در هر زمان مىتواند انجام شود . در این جهت، مسئله مذهب مطرح نیست . استظهار عرفى محیطى که در آن زمان زندگى مىکردند، کفایت مىکند . اما در بحثحجج، قضیه متفاوت است . در مباحثى که مربوط به حجج است، کتبى که از آن زمان باقى مانده است، اینگونه نیست که هرگونه اهل سنتبحث کردند، علماى شیعه هم بر آن نظم و نسق، بحث کرده باشند .
نکتهاى که هست این است که کتاب «عضدى» تا قبل از معالم، کتاب درسى در حوزههاى شیعه بوده است . فقهاى ما در آن عصر، با اهل سنت همزیستى داشتند . بدینرو همان متن «عضدى» را تعلیقه زدند و شرح کردند، به شکلى که با اصول شیعى سازگار باشد . بدان جهت مطالب شیعى را با اصول و زبانى که همگان مىفهمیدند، عرضه کردند .
تحول و تطور در دانش اصول
مباحث اصول از آن جهت که یک علم آلى است، تاثیر و تاثراتى را نسبتبه کاربردها پیدا مىکند . و این تاثیر و تاثرات در عصر صفویه مثلا، با عصر شیخ مفید، سیدمرتضى و شیخ طوسى متفاوت است . در زمانى که سیدمرتضى و شیخ طوسى اجتهاد مىکردند، نمىتوانستند از فقه اهل سنت آگاه نباشند . نمىتوانستند از اصولى که در آن زمان بر فقه اهل سنتحاکم بود، بىخبر بمانند; اما وقتى جامعه و حوزهاى شکل مىگیرد که شیعى محض است، طبیعتا کاربردها فرق مىکند . لذا بدون تردید تفاوت ظروف زمانى و مکانى را نمىتوان منکر شد .
البته این نکته معنایش آن نیست که از آن مسائل دست کشیدند و هیچ آثارى از آن مباحثباقى نماند; گرچه تا حدود زیادى این مباحثخالص و از مباحث متناسب با فقه سنى پاک شده و آن استدلالات به رنگ شیعى درآمده بود; اما گاه با یک تتبع کوتاه مىبینیم که احیانا بعضى اوقات همین حرفها را اهل سنت زدهاند و از لسان یک عالم شیعى نقل شده است و از این به بعد تاریخ و سابقهاى که با اهل سنت داشته، قطع شده و به عنوان یک استدلال شیعى باقى مانده است .
دورههاى تاریخى دانش اصول
براساس تقسیمى که به آن رسیدهام، شش دوره براى تالیفات اصولى داریم که این دورهها براساس کتابها و تالیفاتى است که در این دورهها به سامان رسیده است . البته مبناى تحقیقات بر اساس کتابهایى است که چاپ شدهاند . طبیعتا براساس نسخههاى خطى، یا گزارشهایى که در منابع کتابشناسىهاى قدیمى آمده و آن کتب به دست ما نرسیده، شاید بتوان مطالبى دیگر ادعا کرد; اما چون در دسترس نیست، نمىشود در مورد آنها قضاوت کرد . دورههاى ششگانهاى که مىتوان شمرد، بدین قرارند:
دوره اول، عصر پیدایش تالیفات اصولى ما است که این عصر پیدایش تدوینهاى اصولى متاثر از مباحث کلامى است . مانند «الذریعة» سید مرتضى و «عدة الاصول» شیخ طوسى .
دوره دوم، اصول از کلام و استدلالات کلامى دور شد و به طور مستقل اصول فقه شد . کتابهایى مثل مقدمه غنیه (ابن زهره) و معارج (محقق حلى) مبادى الاصول (علامه حلى) و در ادامه معالم و ... از این نوع هستند .
دوره سوم، دوره بعد از معالم است که باید این دوره را تفصیل و تطویل در کتب اصولى شناخت (معاصر قرن یازدهم) . در این زمان است که کتابهاى مفصل نوشته شده که نمونههایش هم بسیار است . البته در همین زمان اخباریان پدید آمدند . این عصر تفصیل و تطویل باعثشد اخباریان حملههایشان نسبتبه اصول، منطقىتر جلوه کند . بسیارى از این تفصیلات، برگرفته از برخى از استدلالات احیانا سنى بود و در لابلاى این کتب اصولى مطرح مىشد . به جهت اینکه این بحثها نه به عنوان سنى و شیعه، بلکه به عنوان بحثهاى عقلایى که هر عاقلى نسبتبه آنها مىتوانست اظهارنظر کند، مطرح مىشد، بعد از مدتى این تفصیلات و تطویلات مرجوح شد و خیلى مورد عنایت قرار نگرفت .
دوره چهارم، عصر رسالهنویسى و در واقع مباحث تحقیقى خاصنویسى بود . تا این دوره، غالب مباحثى که در کتابها مطرح مىشد، بحثهاى ترتیبى بود . از ابتدا مباحث اصول شروع مىشد و ادامه مىیافت .
در دوره چهارم که اواخر دورهاى بود که اخباریان هنوز قدرت داشتند، رسالههاى خاص، در بعضى از موضوعات نوشته شد . دلیل این قضیه، این بود که در این موارد دیگر نیاز نبود به اینکه همه مباحث را مطرح کنند; بلکه مىخواستند هجمههایى را که از طرف اخباریان صورت مىگرفت، پاسخ دهند . مؤلفان این دوره مىکوشیدند اشکالاتى را که اخبارىها مطرح مىکردند، پاسخ دهند و از این کلیت دفاع مىکردند . بر این اساس در دوره چهارم، رسالهها و کتابها و تالیفاتى که متمحض در موضوعات خاص اختلافى بین اخبارى و اصولى بود، نوشته شد .
دوره پنجم، شیخ انصارى با تالیف رسائل، تیر خلاص را به اخباریان زد و در واقع کار وحید بهبهانى را به پایان رساند . هجمهاى که وحید بهبهانى با تالیف تدوین رسالههاى اصولى به اخباریان کرد و مشکلات دیدگاه آنان را نشان داد، آن مباحث را در آخرین سیر، در کلمات شیخ انصارى مىبینیم که مهر مختومه بر دیدگاههاى اخبارى زد . این دوره که زمانه تفصیلات و تطویلات و رسالههاى پس از شیخ انصارى بود، تمام شد و دوره آخوند خراسانى فرا رسید که دوره تلخیصات و ارائه مختصرات بود . تمامى کتابهاى مطولى که در آن عصر بود، از جمله کتابهایى مانند «هدایة المسترشدین» و «فصول» و کتابهایى که در این فاصله زمانى نوشته شده بودند، با تالیف آخوند خراسانى به یک معنا نسخ شدند و دیگر مورد مراجعه کمترى قرار گرفت و علىرغم آن که بزرگانى در آن عصر کوشیدند که در حوزههاى علمى، تدریس کتابهاى مطولى مثل فصول را باب کنند و حتى شهریه خاص براى کسانى قرار دهند که فصول را بخوانند، اما دیگر به این کتابها اقبال نشد و آن کتابها مورد عنایت عموم حوزویان قرار نگرفت .
رویکرد مختصرگرایى از این جهت رخ داد که مطولاتى که تالیف شده بود، در ذیل هر یک از عناوین و موضوعاتى که مىخواستند بحث کنند، مباحث را آنچنان کامل مىآوردند که گاه مستلزم خروج از موضوع بود .
دوره ششم، از عصر شاگردان مرحوم آخوند، نهضت تقریرنویسى شروع شد و امروز ما نیز در این دوره هستیم و تقریرنویسى، شیوه غالب در تالیفات اصولى است . غالب اصولیان در این دوره مؤلف نظریات نبوده و نیستند .
نقد وباز خوانى دوره ششم
«تورم دانش اصول» که از طرف مرحوم آقاى بروجردى طرح شده و دیگران هم تایید کردند، زوایاى مختلفى دارد . یکى از آن زوایا، تورم تالیفات اصولى است; یعنى زیاد بودن عناوین کتب اصولى که بعد از مرحوم آخوند خراسانى نوشته شده بود و به 200 تالیف بالغ مىشد و در عنوان، 4 برابر عناوینى است که از آغاز تا آن زمان نوشته شده بود که تا حدود زیادى بر محور مباحث اصولى آخوند خراسانى مىگشت . این کتابها و این تالیفات، بسیار متورم شده بودند . کسانى هم پیدا شدند که صرفا عناوین کتب اصولى را زیاد کردند; در حالىکه در این کتابها گاه مطلبى که به صورت خاص ابداع و تحقیق خود مؤلفین باشد وجود ندارد و در واقع باید آنها را بدون اینکه اسم تقریر داشته باشند، تقریر آزاد از مطالب دیگران محسوب کرد . البته منظور از تورم کتب، یکسرى از کتابهایى است که خالى از تحقیقات عمیق است، نه همه کتابهاى عرضهشده . البته مقدارى از تب تالیف به برخى شرایط اجتماعى بازمىگشت . چون این نکته فقط مخصوص دانش اصول نیست و در برخى از حوزههاى دیگر علوم اسلامى هم رخ داد .
مزایا و آفات تقریرنویسى
اصولا تقریر و گزارشدهى شاگردان از درس استاد، لوازمى دارد که به نظر مىرسد سه لازمه منفى در تقریرات وجود دارد .
اولین نکته تنزل مطالب اساتید و محققان بزرگ در افق فهم مقررین است که گاه آن مطالب از آن علو و دقتى که دارند، تنزل مىیابند . طبیعى است که اگر خود آن محققى که القاى درس مىکند، خود دستبه قلم ببرد، ظرایف و نکاتى را در نگارش خود اعمال خواهد کرد که در قلم مقرر، به چشم نمىآید . تاییداتى هم که برخى از محاضرین، نسبتبه کتابهاى مقررین خود مىکردند و مىکنند، ناشى از اعتمادى است که بر مقررین دارند و در بسیارى از موارد اینگونه نیست که خود دقیقا بنشینند و آن کتاب را بخوانند . چون تقریر از جهت محتواى کلى، انتساب به آن محاضر و صاحب درس دارد; اما از جهت عبارت، تالیف و نوشته مقرر است و غالبا آن کسانى که محاضر آن مباحثبودند، تا حدود زیادى این نکته را رعایت مىکردند که قلم، قلم مقرر باشد و در مباحث مهم این را تایید مىکردند . کما اینکه در تقریظهایى هم که براى این کتابها نوشته مىشود، غالبا مىگویند مباحثى از این کتاب را ما دیدیم . بزنگاههاى بحث را نگاه مىکنند و دقتها را در آنجا مىسنجد; اما اینکه از اول کتاب تا آخر کتاب را خوانده باشند و کلمات دقیقا بر آنها القاء شده باشد، جز در موارد بسیار اتفاق نیفتاده است . نکته دومى که لازمه منفى تقریرنویسى است (بالاخص در عصر حاضر) این است که تمامى آنچه اساتید بیان مىکنند، دقیق گزارش مىشود . بالاخص با توجه به اینکه نوار دروس وجود دارد . حتى فضا سازىهایى که مدرسین براى بیان مطالب و تحقیقات خودشان، به نظرشان لازم مىآمده، آنها هم منعکس شده است و در بسیارى از موارد موجب تطویلات و تفصیلاتى شده است که اصلا نیازى به آن نیست .
لذا حجم بسیارى را این تالیفات به حواشى و اضافات اختصاص مىیابد; با آنکه آنچه مختار و تحقیق استاد محاضر است، از نظر حجمى خیلى کمتر از آن چیزى است که ارائه مىشود و مابقى صرفا مباحثى است که در گفتار و در شیوه القاى آن، استاد محاضر، لازم دیده است . به تعبیرى، تفصیلات مدرسهاى در این تقریرات زیاد است .
شتابزدگى در نشر
برخى از کسانى که در دورههاى اول درس خارج هستند و تدریس مىکنند، درسهاى خود را یا پیش از درس یا بعد از درس مىنویسند و در پایان دوره، یا گاه در حین تدریس دوره و گاه وقتى حجم مباحثبه مقدار مناسبى مىرسد، اقدام به نشر آن مىکنند . از این رو نمىتواند راى منتشر شده، راى آخرى باشد که محقق بتواند آن را تایید کند . زیرا گاهى در طول تدریس دورههاى بعد، مطالبى را که القاء کرده است، قویم و مستحکم مىشود . لذا تعجیل در تالیف و تسرع در نشر این مباحث، خود اشکالى است که پیش مىآید . گاه در اشکالاتى که به اساتید شده، خود نسبتبه بعضى از این مبانى که در مرحله اول نوشتند، اشکالات جدى دارند و به توجیه زمان تالیف، مىخواهند اشکالات را پاسخ دهند .
تکرار و تجدید متاسفانه در غالب تالیفات، تجدید اجتهاد متعارف رخ داده است; یعنى هر کسى که شروع به تالیف اصولى مىکند، بدون اینکه در نظر بگیرد چه آثارى به عنوان آخرین آثار مطرح، مورد نظر هستند، همه آثار را بازنگرى مىکند و همه را دوباره تحریر مىکند . این تجدید اجتهاد، شاید براى خود نویسنده امر لازمى باشد، اما در مورد مخاطبینى که کتابها را مىخوانند، تکرار مکررات است . مثلا آنها مىبینند بحثحقیقتشرعیه، در ده کتاب به همین شکل و با همین سیاق و با همین اقوال و ... شروع شده و ادامه یافته است; در حالى که اگر اشخاصى که نزد اساتیدى تلمذ کردهاند و مبانى آنها را دیدهاند، به مبانى آنها ناظر باشند، شاید در پیشرفت دانش اصول توان خود را بیشتر مىتوانستند به کار گیرند تا در ذکر مکررات . مناسب است در اینجا یادآورى شود که آخرین نظریهپرداز اصولى که در عصر امام خمینى (ره) زندگى مىکرده، مرحوم نائینى یا مرحوم بروجردى بود . امام خمینى (ره) در تمامى تالیفات خود به صورت جدى به آخرین تحقیقات مرحوم نائینى توجه دارد، و اینگونه نیست که ایشان به عبارات صاحب معالم، قوانین، فصول و ... بازگردند و تجزیه و تحلیلهایى را که کردهاند، دوباره انجام دهند; بلکه آخرین پلهتحقیق را اساس قرار مىدهند و از آن پله پا فرا مىگذارد .
دانش اصول، علم ابزارى یا دانش استقلالى
در بسیارى از این کتابها، اصول از ماهیت مقدمى خود خارج شده و به یک ماهیت ذىالمقدمى رسیده است; یعنى خود علم براسه است و دیگر ماهیت آلى خود را از دست داده است . البته این مطلب معنایش این نیست که هیچ درسى در حوزه نباید چنین باشد یا احیانا هیچ کتابى نباید اینگونه نوشته شود . علم منطق را هر طلبهاى باید بخواند، اما کسانى هم باید منطقى باشند . به این معنا که عالم در خود منطق باشند . اگر یکى منطق خواند براى آنکه گزارههاى منطقى و قیاسهاى منطقى را فقط یاد بگیرد، بعد برود در علوم دیگر از اینها استفاده کند، عدهاى هم باید در همان اجتهاد کنند و همین قواعد را تجزیه و تحلیل علمى کنند و روى همین قواعد متمرکز شوند و در منطق کار کنند . در دانش اصول همچنین است . اگر ما مىگوییم باید اصول، حالت مقدمى خود را حفظ کند، این معنایش این نیست که اگر کسى به صورت متمحض، اجتهاد در دانش اصول دارد و اصول را بسط و شرح مىدهد و کسانى هم از آن درس استفاده مىکنند، عیب است . اما گرایش اصلى نباید فراموش شود و آن آلیت در مجموع نظام درسى و آموزش اصول حوزه باید مورد نظر باشد .
وقتى یک مطلبى طولانى و سیرش ملالآور شد، به صورت قانون و ضابطه محکم، دست فراگیرنده را نمىگیرد . در دروسى که طلاب حضور دارند، این قضیه مشهود است . یعنى وقتى که مسئلهاى به عنوان ختم مسائل مطرح مىشود، مطالب متعدد و متفرقى در ذهن طلبه باقى مىماند . یعنى نمىتواند به صورت منقح، آن گزاره، ادعا، دلیل ادعا و نتیجه را ارائه کند . حتى در بعضى اوقات، خود مدرسین هم از مختارات خودشان - به جهت تطویلى که زائد بوده - در جاى دیگر غفلت کردهاند . البته این معنایش این نیست که حتما باید مباحث مختصر شود و مختصرگویى اصل قرار گیرد . بلکه منقح بودن مباحث، تفکیک ادعاها و گزارهها از ادله و نتایج و تنظیم و تفکیک مباحث و پرهیز از تطویل زائد، باید معیار قرارگیرد .
خردهگیرىهاى لفظى و اشکالهاى حاشیهاى
تحقیقاتى که در کتب و حتى در دروسى که به عنوان کتب و دروس اصولى ارائه مىشود، متاسفانه به جاى اینکه آراء و نظریات براى رسیدن به حقیقت مطلب باشند، گهگاه خردهگیرىهایى بر عبارات هستند . مؤلفان و مدرسان، گاه دنبال این مىروند که فلان تعبیر درست استیا غلط ... به جاى اینکه آرائى که در آن مسئله است، مورد نظر قرار گیرد .
مبالغهگویى و اغراق
در عناوین کتب اصولى این گونه تعبیرات بسیار دیده مىشود: نهایه الاصول، غایه الاصول و ... مثل اینکه دیگر نهایتبحث اصول همین است و بس . البته در مورد «کفایه» این مسئله قابل دفاع است; زیرا از اصولى که براى یک فقیه لازم است، همین مقدار کفایت مىکند . اما تعبیراتى چون، نهایه الاصول، یعنى نهایتیک علم، مطلق انگارى است . ما مىبینیم که بسیارى از صاحبنظرانى که آراءشان مورد توجه قرار گرفته، بالاخص در عصر حاضر، تعبیراتى بسیار متواضعانهتر از این به کار مىبرند . مانند درآمدى و یا نظریههایى در علم ... .
سهم تحقیق و ابتکار در دانش اصول
تحقیق و ابتکار در دو شکل مىتواند خود را نشان دهد: گاه تحقیق و ابتکار به این است که مطلب را به شکل جدید یا بیان جدیدى ارائه کنند . مرحوم آقاى خوئى، ادعاهاى مرحوم نائینى را آنچنان طرح مىکند که تمامى اشکالاتى که برایشان است، دفع مىشود . گرچه مطلب، ماهیتا و اساسا از مرحوم نائینى است، اما به شکلى که آقاى خوئى بیان و ارائه مىکنند، گویا حرف جدید و بیان جدیدى است . این خود نوآورى است .
شکل دیگر آن که دیدگاه، مسبوق به انظار پیشینیان نبوده است . اینها را ما باید به عنوان نوآورى حساب کنیم و در عین حال این را هم باید در نظر داشته باشیم که لازمه متون و درسها قطعا نوآورى در یکى از این دو جهتیا هر دو جهت نیست . چون مسئله آموزش، غیر از مسئله تحقیق و پژوهش است . شخصى مىتواند بدون اینکه حتى درسى داشته باشد، محقق در اصول باشد و آراء و نظرات جدیدى را هم ارائه کند; بدون اینکه القاء درس هم کرده باشد .
از آن طرف لازمه درس گفتن و یا تدوین متون آموزشى، حتما این نیست که حرف جدیدى بگوید; بلکه درس یک کارآموزشى است . لذا کسى مىتواند بیاید به صورت منقح و دقیق، مباحث فقیه دیگر را به طلاب آموزش دهد . لازمه مدرس بودن، این نیست که آن نکته حتما اختراع او باشد .