برخی از طلبهها آیتالله گلپایگانی را تهدید کردند
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
حجتالاسلام والمسلمین «سید محمد آلطه» از خطبای مشهور قم است که در روز حمله به مدرسه فیضیه در مراسم سوگواری برای امام جعفرصادق(ع) سخنرانی کرد و در میانه سخنانش با صلواتهای پیایی نیروهای حکومت وقت روبهرو شد تا مجلس را به هم بریزند. این روحانی 82 ساله، بیش از 60 سال در منابر به وعظ و روضهخوانی میپردازد که در جریان چالش بر سر کتاب «شهید جاوید» از مخالفان جدی و پروپاقرص این کتاب به حساب میآمد. اگرچه گفتوگوی یکی، دو ساعته توان بیان تمامی خاطرات او را نداشت، اما بیان این مقدار هم ذیقیمت بود.
اظهارنظرهای سیاسی شما در منبر یا مجالس از چه زمانی آغاز شد؟
در زمانی که لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی توسط دولت «علم» در رژیم پهلوی تصویب شد. همان روز که خبر در روزنامهها منتشر شد، همان شب آقایان مراجع و علما در منزل آیتالله حاج آقا مرتضی حائری جمع شدند. در جلسه، قرار شد که هر کدام از آقایان نامهای اعتراضآمیز به شاه بنویسند. همه آقایان نامه نوشتند؛ منتها نامه امام خمینی از سایرین تندتر بود.
شاه هم پاسخ نامه همه را داد؛ بجز امام خمینی و در خاتمه نوشت: موفقیت آقایان را در ارشاد عوام خواستارم. همچنین اعلام کرد که این امور مربوط به دولت است. آقایان خوشحال شدند که امور به دولت منتهی شد؛ چراکه میتوانستند راحتتر و شفافتر علیه این اقدامات واکنش نشان دهند. یک روز، من رفتم بیرونی آیتاللهالعظمی گلپایگانی و دیدم که ایشان در اتاق نشستهاند و یک عده از بازاریها در حیاط تجمع کردهاند. سران بازار آمده بودند تا بگویند که چرا دولت «علم» به واکنش علما به لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی پاسخ نمیدهد و فقط اجرای آن را به تعویق انداخته است.
بعد آقا دستور دادند که با «علی فروغی» فرماندار، رئیس ساواک و «رضایی» معاون شهربانی قم تماس برقرار شود که سپس آنان آمدند. آقا به آنان گفتند که پاسخ مردم را بدهید. فروغی در درگاه اتاق ایستاد و خطاب به بازاریها گفت: «چرا اینگونه رفتار میکنید؟! به هر حال هر کاری وقتی دارد. مملکت فقط قم که نیست. دولت باید به مطالبات سایر شهرها و استانها هم رسیدگی کند.» سپس ادامه داد: «میخواهم، یک بشارت به شما بدهم که اخیرا نقشه لولهکشی قم تکمیل شده است و قرار است، لولهکشی شروع شود.»
او میخواست تا با این اقدام، اعتراض را به سکوت مبدل سازد. من رفتم جلوی آقا نشستم و گفتم: «اجازه میدهید که پاسخ او را بدهم.» آقا تایید کردند. به فروغی گفتم: «اگر بازار آتش بگیرد و تلفن بزنند به آتشنشانی. آیا درست است، آنان بگویند، مأموران آتشنشانی رفتند فلان خیابان را تمیز کنند، بعدا میآیند؟! حرف شما مانند این اقدام میماند. شما میدانید که مملکت را روحانیت نجات داد. زمانی که پیشهوری آذربایجان را جدا کرده بود، روحانیت این مملکت را نجات داد. شما چطور قدر و منزلت روحانیت را نمیدانید؟!»
پیش از این نیز در مسائل سیاسی وارد شده بودید؟
ما در زمان مصدق هم با او خوب نبودیم؛ جمعیت متدین به او اعتقاد نداشت. یکی از نکات سیاه زندگی مصدق این بود که دست ثریا را بوسید.
در آن زمان، شما مدافع کاشانی بودید یا نواب صفوی؟
هیچ کدام. یک زمانی، فدائیان اسلام نامنویسی میکردند که طلبهها را به فلسطین اعزام کنند. یکی از آنها به من گفت: «برادر! شما اسمتان را نوشتید؟» گفتم: «هر روزی، بنا شد که برویم، بدون اسمنویسی هم میآیم.»
چرا اسم ننوشتید؟
ابدا در این جریانها وارد نمیشدم. آنها [فدائیان اسلام] را تند میدانستم.
یعنی فقط از رفتار آیتالله بروجردی پیروی میکردید؟ ایشان هم در مسائل سیاسی دخالت نمیکردند.
بله. من از آقای «ابنالدین» از مدرسین مدرسه سپهسالار از قمیها، مسالهای را نقل میکنم. ایشان میگفت: وقتی «ثابت پاسال» میخواست امتیاز تلویزیون را بگیرد، اکثر علمای تهران اعتراض کردند. منزل مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی پر از جمعیت بود که برای اعتراض آمده بودند. به آقا گفتیم که رژیم به حرف علما گوش نمیدهد. [آقای بروجردی] گفتند: این شخص [شاه] قرار است، به قم بیاید، سفارش میکنم.
شاه آمد و در حرم ملاقاتی شد. اما خبری نشد و تغییری ایجاد نشد. سپس آقای ابنالدین گفت: «رفتیم خدمت آقا و گفتیم: خبری نشد؟! آقای بروجردی فرمودند: بله، میدانم. ولی یک مطلب است و آن اینکه ما میتوانیم مملکت را بر هم بزنیم. اما من نمیدانم که چگونه میتوان مملکت را جمع کنیم؟!» همچنین به یاد دارم که تودهایها از مصدق تقاضای اسلحه کرده بودند و طلافروشیهای بازار، در خیابان بوذرجمهوری را تهدید کرده بودند که این اموال برای شما نیست، مال مردم است. تعدادی از آنها به قم آمدند و به روستای وشنوه قم رفتند و به آقای بروجردی گلایه کردند. آیتالله بروجردی به آنها گفت: «مملکتی که شاه ندارد، به چه کسی این حرفها را بزنم؟!» این مسائل دلیل حمایت ایشان از شاه نبود.
نگاه آیتالله گلپایگانی هم اینگونه بود؟
به یاد دارم که وقتی امام خمینی دستور فرار سربازها از سربازخانهها را دادند، آقای خلخالی مرا در درگاه اندرونی آیتالله گلپایگانی دید و گفت: برگرد، نزد آقای گلپایگانی برویم. برگشتیم و آقای خلخالی مساله را مطرح کردند. آیتالله گلپایگانی فرمودند: شما به یاد ندارید. سابقا وقتی اتفاقی میافتاد پادشاه میمرد، غارت اموال مردم توسط برخی افراد شروع میشد. من در این میان سخنی گفتم: «این فرمایش شما درست است، اما در این زمان فرقی وجود دارد. سربازی که به دستور مرجع تقلید از سربازخانه فرار کند، اگر احیانا شاه رفت، بلافاصله با دستور آقایان مراجع به سربازخانهها باز میگردند.» این سخن من باعث شد که ایشان بپذیرند.
یعنی در آن زمان شما به دنبال اقدامات سیاسی بودید؟
من از زمانی که دست راست و چپ خودم را شناختم، با خاندان پهلوی بد بودم و معتقد بودم که اگر اینها فرصت پیدا کنند، در یک مجلسی، با قید سهفوریت، مذهب را الغا میکنند. این نظر را پدرم هم داشت.
روابط شما از ابتدای دهه 40 به بعد با مراجع و علمای ارشد قم چگونه بود؟
من با تمامی مراجع قم روابط یکسان داشتم. به یاد دارم، در مجلسی در فیضیه که آیات عظام خمینی و گلپایگانی، هر دو نشسته بودند، من گفتم: در محضر «سیدین علمین» دیدم که اگر هر کدام را زودتر اسم ببریم، درست نیست. من همیشه رعایت همه آقایان را میکردم. یک روز برای سخنرانی در مجلسی در مسجد امام به مناسبت آزادی مرحوم امام خمینی از من دعوت کردند.
مرحوم حاج آقا مهدی [فرزند آیتالله گلپایگانی] گفت: نباید قول میدادی. گفتم: دعوت کردند، من هم قول دادم. در همان روزها، مرحوم آیتالله حاج شیخمحمدصادق کرباسچی تهرانی به من گفت: میدانی این مجلس برای چه مسالهای است؟! برای تجلیل از آقای خمینی است. گفتم: «تجلیل از روحانیت یا فقط فرد خاصی. آقای حاج شیخمحمد صادق! ما از بچگی با شما رفیق بودیم، اگر به من بگویند که شرط این منبر این است که بگویی «اشهدانلاالهالالله» من نمیگویم. اختیار منبر با من است.» در این موقع، چند نفر از آن بازاریها بودند و رفتند و دعوت برای منبر منتفی شد.
پیشینه مراسمی که در مدرسه فیضیه به مناسبت شهادت امام صادق(ع) برگزار شد و به حمله نیروهای رژیم منتهی شد، چه بود؟
رسم آیتاللهالعظمی بروجردی این بود که به مناسبت شهادت ائمه صبحها در منزلشان روضهخوانی بود و عصرها در مدرسه فیضیه. آقای علمی، تولیت مدرسه فیضیه هم از من برای این مراسم در فیضیه دعوت میکرد و منبر میرفتم. البته منزل آیتالله بروجردی نمیرفتم؛ چون که دعوت نمیکردند و من بدون دعوت نمیرفتم. من در 17 سال زعامت مطلق ایشان، یک بار هم در منزلشان منبر نرفتم؛ چراکه اعضای دفتر میگفتند؛ ما فقط از آقایان فلسفی و زاهدی برای سخنرانی دعوت میکنیم. حتی یک روز حاج احمد [پیشکار آیتالله بروجردی] به آقای علمی گفته بود: چرا آقای آلطه اینجا منبر نمیرود؟! بعد به آقای علمی که این مطلب را برایم نقل کرد، گفتم: «سلام به حاجی برسان، بگو توقع دعوت ندارم، اما بیدعوت هم جایی نمیروم.»
پس از رحلت آیتالله بروجردی این مراسم چگونه ادامه یافت؟
فقط آیتالله گلپایگانی این رسم را حفظ و آن مراسم را برگزار کرد.
چه کسی شما را برای سخنرانی در مراسم فیضیه دعوت کرد؟
مرحوم حاج آقا مهدی مرا برای 25 شوال (سالروز شهادت امام صادق(ع)) دعوت کردند که مصادف با دوم فروردین بود. اکنون به اشتباه در ایوان فیضیه و برخی کتابهای تاریخی اول فروردین نوشتهاند.
از چه کسانی برای منبر در آن روز دعوت شده بود؟
بنده، مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا سعید اشراقی (عموی داماد امام، حاج آقا شهاب) و مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج انصاری.
شرایط آن روز را به یاد دارید؟
عصر که به فیضیه آمدم، کامیونهای پر از نظامی را اطراف مدرسه دیدم. در حین ورودم، یکی از منبریها در حال مساله گفتن بود. مرحوم آیتاللهزاده، حاج آقا مهدی به من گفت: وضع ناجور است! بعد از آن فرد مسالهگو، منبر رفتم و گفتم: «امروز روز شهادت حضرت امام صادق(ع) است و مملکت تعطیل است (از زمان آیتالله کاشانی که رئیس مجلس شد، این روز، تعطیل رسمی شد) دولت روز شهادت ایشان را تعطیل کردهاند، اما فرمایشات ایشان زیر چرخهای اتومبیل آنها است و...» ناگهان فردی با لحن خاصی صلوات فرستاد. فکر کردم، چند نفر بیشتر نیستند.
در آن موقع، یک تاکتیکی از دکتر بقایی را به یاد آوردم که وقتی طرفداران مصدق میخواستند، سخنرانیاش را برهم بزنند، گفت: هر کس شعار داد، دورش را خالی کنید تا آنها را بشناسیم. من هم در آن مراسم خطاب به حاضرین گفتم: اختیار صلوات را به من واگذار کنید تا ببینیم آنهایی که با صلوات میخواهند مجلس را برهم بزنند، چه کسانی هستند؟! من منبر را ادامه دادم که ناگهان یکی از آنها گفت: اینجا جای صلوات نیست؟! بعد دیدم که آنها یکی، دو تا نیستند و خیلی بودند. در این موقع یک فردی از طرف مرحوم حاج آقا سعید [اشراقی] برایم پیغام آورد که اینها برای تو اینکارها را میکنند.
تو بیا پایین، من منبر بروم. من هم به فرستاده ایشان گفتم: درست نیست که سنگر را خالی کنم. برو بگو، من روضهام را میخوانم، بعد شما منبر بروید. مرحوم حاج آقا سعید که وضع را بههم ریخته دیده بود، رفته بود تا به آقا [آیتالله گلپایگانی] بگوید. آقا را در ابتدای گذرخان، روبهروی حرم و مدرسه فیضیه دیده بود. به ایشان گفته بود: آقا به فیضیه نروید، وضع درست نیست. آقا هم فرموده بودند: ما از مردم دعوت کردیم، درست نیست که خودمان نرویم. من بالای منبر بودم که آیتالله گلپایگانی با چند نفر وارد شدند. عرف این بود که صلواتی فرستاده شود.
اما چون دیدم، ممکن است، اینها سوءاستفاده کنند، این کار را نکردم و با تکیه بر صوت و خواندن برخی فرازهای دعای ندبه، ناگهان آنها سکوت کردند. روضه را خواندم و از منبر پایین آمدم و از در مدرسه دارالشفاء خارج شدم و همچون هر سال به منزل آیتالله صابری همدانی رفتم تا منبر بروم. در حین منبر بودم که صدای شلیک گلوله را در مدرسه فیضیه شنیدیم. در این مدت که من در مدرسه فیضیه نبودم، مرحوم آقای حاج انصاری منبر رفته بود و آنها شلوغ کرده بودند و ایشان گفته بود، سر سیگار دعوا شده است، مساله خاصی نیست.
بعد یکی از آنها برای رضاخان صلوات فرستاده بود و مجلس به هم خورد. شب آن روز، ما همچون عید نوروز هر ساله، به منزل یکی از داییهایمان در باغ پنبه (قم) رفتیم. در میان راه، آنقدر کماندو بود که من روی کالسکه نشستم و عبایم را روبهروی صورتم گرفتم تا شناخته نشوم. به خاطر شرایط، شب در منزل داییمان ماندم. عصر فردای آن روز، تعدادی از افسرهای شهربانی در اطراف دیده شدند. بنابراین از در پشتی خارج شدم و به منزل مرحوم حاج شیخ محمد صادق کرباسچی رفتم.
آنجا هم نماندنم، چون که فکر کردم، ممکن است، فرزندان ایشان که کوچک بودند، بروند و حرفی بزنند و جای اختفای من معلوم شود. به منزل مرحوم حاج ابوالفضل صابری که از بستگانم بود، رفتم و هفت شب آنجا ماندم. در این مدت، کامکار، رئیس اطلاعات شهربانی قم به منزل ما مراجعه کرده و دنبال من آمده بود. من هم گذرنامهام را مهر کردم و به همراه خانواده قصد سفر به کربلا کردیم. من جدا از خانواده به اراک که در آنجا آشنایی داشتیم، رفتم و خانواده هم با اتوبوس آمدند. در اتوبوسی که قرار بود ما را به عراق ببرد، دیدم که مرحوم آیتالله العظمی محمد فاضللنکرانی به اتفاق والد معظمشان و آیتالله سیدمحمدباقر ابطحی اصفهانی و چند نفر از بازاریهای قم هم هستند.
به عراق رفتیم و در کربلا مستقر شدیم که آنجا با بیت مرحوم آیتالله شیرازی آشنا شدیم. این بیت معظم بسیار عجیب بودند. آیتالله سیدکاظم قزوینی (شوهر خواهر آقای سیدمحمد شیرازی) یک دفتری به نام «مکتبرابطه النشرالاسلامیه» داشت که کتابهای مربوط به شیعه را به عنوان کتابهای اسلامی منتشر میکردند. یک روز من به مرحوم آیتالله حاج آقا مصطفی خمینی گفتم: اگر قرار باشد، کاری از یک روحانی برآید، بهتر از کار آیتالله حاج سیدکاظم قزوینی سراغ دارید؟! به هر حال، آیتالله فاضل و والدشان به نجف رفتند و ما در کربلا ماندیم.
در آن مدت، آیتالله سیدمحسن حکیم را ندیدید؟
یک روزی در منزل مرحوم آیتالله سیدعلی خلخالی مجلسی برای دیدار ازآیتالله فاضل برپا بود که آیتاللهالعظمی حکیم هم تشریف آورده بودند. یکی از آقایان به نام حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا محمود زاهدی به ایشان گفت: «تلگرافتان را به قم نرساندند.» ایشان گفتند: «میرسانند!» آیتالله حکیم در این تلگراف خطاب به مراجع قم نوشته بودند:«به نجف حرکت کنید تا من رأی نهاییام را صادر کنم.» من در این موقع خطاب به آقای حکیم گفتم: «آقا! مقصودتان از فرستادن این تلگراف چه بود؟! مثل اینکه میخواستید احساسات را در ایران تحریک کنید و در مردم ایران هیجان به وجود آورید؟ فکر میکنم، به مقصودتان نمیرسید.
زیرا ایران به قدر کافی به هیجان آمده است، فقط لازم دارد که صدای مظلومیتش به دنیا رسانده شود. شما این کار را بکنید.» پس از سخن من، آیتالله سیدعلی خلخالی برای اینکه موضوع را عوض کند، یک مساله فقهی پرسید. بلافاصله آیتالله حکیم هم رفت. بعدها، حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا شهاب اشراقی [داماد امام] به نجف رفت و سپس به دیدار آیتاللهالعظمی حکیم رفت. آیتالله حکیم هم با اشاره به آن جلسه که من آن سخنان را گفته بودم، گفت: من پس از آن جلسه، دیگر نه دید میروم؛ نه بازدید.
یعنی آیتالله حکیم پس از حمله به فیضیه، تمایلی به دخالت در مسائل سیاسی ایران را نداشت و همچون سایر آقایان نبود؟
بله، همینطور است. در محرم همان سال بود که ما به نماز آیتالله حاج سیدمحمد شیرازی که بسیار باشکوه بود، میرفتیم. یک شب، در زمان بازداشت امام و سایر آقایان پس از 15 خرداد، آیتالله شیرازی دنبال من فرستاده بودند. به من گفتند: الان برایم خبر آوردهاند که قرار است این آقایان در دادگاه نظامی عادی محاکمه شوند و ممکن است، حکمشان اعدام باشد. من خیال کردم که این دادگاه همان دادگاه صحرایی است.
گفتم: وای، امشب کار امام و دیگران تمام است. آیتالله شیرازی به من گفت: شما با آقای ابطحی اصفهانی و آقاسیدکمال مرتضوی به نجف بروید و از آیتالله حکیم بخواهید که با حکومت ایران تماس بگیرد و از آنها بخواهد که لااقل این آقایان را تبعید کنند. من اصرار کردم که ایشان هم به همراه ما بیاید. در نهایت ما به همراه ایشان با ماشین حاج آقا مهدی حائری تهرانی به منزل آیتاللهالعظمی خویی در نجف رفتیم. آیات و حججاسلام آقا روحالله شاهآبادی، اخوان مرعشی، اخوان انصاری، حاج آقا باقرخوانساری (پسر مرحوم آیتالله العظمی سیدمحمدتقی) و... هم آنجا بودند. آیتالله شیرازی داستان را نقل کرد و آیتالله العظمی خویی گفتند: بروید کوفه و من هم یک عده از آقایان عرب را میفرستم و به آیتالله حکیم بگویید.
ما هم رفتیم، به منزل ایشان، یکی از آقازادهها آمد و بار دیگر داستان را نقل کردیم و درخواستمان را گفتیم. ایشان هم گفت: «سیدخواب است و به علاوه این مساله محتاج تدبیر است.» آقای سیدکمال مرتضوی گفت: «تا شما بخواهید تدبیر کنید، کار تمام میشود.» بعد او گفت: «اگر کار تمام شد، آن وقت میگوییم «انالله و اناالیه راجعون» سپس من گفتم: آقایان! برویم، اینها منتظر «انالله» هستند. حدود ساعت 5/4-4 صبح منزل آیتاللهالعظمی خویی رسیدیم و برخورد آنان را به ایشان گفتیم. بنابراین قرار شد که آیتالله خویی به همراه آیتالله سیدمحمود شاهرودی به کوفه بروند که آیتالله محمد شیرازی هم بنا به پیشنهادآیتالله خویی با آنان رفت.
آیتالله خویی با عصبانیت با عصا در زده بود تا در را باز کنند. سپس آنان مسائل را برای آیتالله حکیم نقل کرده بودند و ایشان گفته بود: من صلاح نمیدانم که با حکومت ایران تماس بگیرم. پس از این قضیه آیتالله شیرازی نامهای به عبدالسلام عارف نوشت و او در پاسخ گفته بود: من موافق نیستم، اینها باید در ایران بمانند، اگر به عراق تبعید شوند، پس مردم را چه کسی نجات دهد؟! باید بگویم که ایشان در این رابطه، هزار دینار پول تلگراف دادند و این مسائل را به گوش سران کشورهای اسلامی رساندند.
شما چه زمانی به ایران بازگشتید؟
همان سال، پس از اربعین به ایران آمدم.
از روش و منش حوزه و بهویژه آیتالله گلپایگانی پس از وقایعی همچون فیضیه و 15 خرداد رخدادهایی را به یاد دارید؟
به خاطر دارم، پس از این واقعه قرار شد که آیتاللهالعظمی گلپایگانی درس را شروع کنند. برخی از طلبهها تهدید کردند که اگر درس شروع شود، با تیغ ژیلت فرشها را از بین میبریم. اما ایشان مصمم بودند که درس را آغاز کنند. روز اول درس برای اینکه این فضا را آرام کنند، فرمودند: اگرچه جا دارد که برای این وقایع یکسال هم درس را تعطیل کنیم، اما شما میدانید که اگر تمام اصناف تعطیل کنند، ما نمیتوانیم. باید بهگونهای رفتار کنیم که حوزه بماند.
در اتفاقات شهید جاوید، در اواخر دهه 40، شما یکی از مخالفان این کتاب بودید و در منابر خود به آن اعتراض کردید. از آن واقعه چه خاطراتی دارید؟
یک روز به آقای مشکینی گفتم: «اسکناس کاغذ است و با توجه به پشتوانه آن ارزش پیدا میکند. شما با تقریظ خود به این کتاب ارزش دادید و حالا حاضر نیستید، این تقریظ را پس بگیرید. ما شما را بهگونهای میشناختیم که شخصیتی دارید که لباس خود را شسته و خشک نشده به تن میکنید. حالا اگرچه دیگر آنگونه شما را نمیشناسیم، اما حاضرم که شما حَکَم شوید تا میان من و آقای صالحی مباحثهای صورت گیرد و مشخص شود، چه کسی غالب میشود؟!» نه تنها آیتاللهالعظمی گلپایگانی و آقایان دیگر معترض این کتاب بودند، بلکه آیتاللهالعظمی سیداحمد خوانساری هم که کمتر سخن میگفتند، در برابر سوال ما گفتند: خیلی کارشان با خدا مشکل است.
همچنین به یاد دارم که آقای مشکینی پس از مدتی نوشت: «کتاب را مجددا مطالعه کردم، خالی از اشکال نبود.» در این ایام، آیتالله حاج شیخ غلامحسین دارابی (پدر حجتالاسلام والمسلمین آقای شرعی) فوت شد. در فاتحه ایشان در مسجد اعظم، من منبر رفتم و گفتم: «یکی از دو نفری که تقریظ نوشته بود، تقریظش را پس گرفته است. امیدوارم شخص دوم هم تقریظش را پس بگیرد. منتها ایشان نوشته، من کتاب را مجددا مطالعه کردم، خالی از اشکالات نیست. من فقط یک حاشیه آخوندی بر آن میزنم و میگویم: به نظرم کتاب فقط یک اشکال دارد و آن از اول تا آخرش است.»
آقای شریعتمداری هم در این بحث وارد شدند؟
من در بیت ایشان منبر میرفتم و تمامی مخالفتهایم را در منبر بیان میکردم. این در حالی بود که ایشان هم حضور داشتند و هیچگونه مخالفتی با مباحث من نکردند.
گویا شما مدتی هم از سوی رژیم پهلوی بازداشت شدید. دلیل آن چه بود؟ چه مدت طول کشید؟
آقا [آیتاللهالعظمی گلپایگانی] مجلس فاتحهای برای آیتالله حاج میرزا عبدالله چهلستونی در قم برگزار کرده بودند. در همان موقع در مجلس سنا به امام خمینی جسارت کرده بودند.بهبهانی و جمشید علم، دو سناتور رژیم اعلام کرده بودند که ایشان عرق ملی و ایرانیت ندارد. من در منبر درباره عبودیت مرحوم آیتالله چهلستونی سخن گفتم و سپس ادامه دادم: «اگر فردی شاخه درختی را بشکند، شهرداری میتواند برای او تقاضای زندان کند.
چطور در مملکتی در مجلس رسمی آن نسبت به شخصیتی که مردم زیر سایه او زندگی میکنند، اهانت میشود و کسی حرفی نمیزند؟!» پس از منبر، شب به منزل آقا رفتم و برخی افراد شام آنجا دعوت بودند. بعضی از آقایان همچون مرحوم آیتالله علوی، داماد آقا گفتند: فلانی، حواست را جمع کن، منبرت خیلی تند بود. آخر شب با حاج آقا مهدی بیرون آمدیم و یک ماشین دنبال ما حرکت کرد. در این حین فردی از آن ماشین پیاده شد و گفت: آقای آلطه، سرهنگ شما را خواستند، بیایید سوار شوید.
مرا به ساواک بردند. سحر فردا مرا به تهران زندان قزلقلعه بردند. در بند عمومیآقایان رفسنجانی، ربانی شیرازی و یک عده از طلبهها بودند. بالاخره آیتاللهالعظمی خوانساری پیگیری کردند و همچنین آیتالله العظمی گلپایگانی به دلیل سرمای آنجا، توسط آیتالله علوی، دامادشان برایم یک پوستین فرستادند. پس از 17 روز آزاد شدم.
اظهارنظرهای سیاسی شما در منبر یا مجالس از چه زمانی آغاز شد؟
در زمانی که لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی توسط دولت «علم» در رژیم پهلوی تصویب شد. همان روز که خبر در روزنامهها منتشر شد، همان شب آقایان مراجع و علما در منزل آیتالله حاج آقا مرتضی حائری جمع شدند. در جلسه، قرار شد که هر کدام از آقایان نامهای اعتراضآمیز به شاه بنویسند. همه آقایان نامه نوشتند؛ منتها نامه امام خمینی از سایرین تندتر بود.
شاه هم پاسخ نامه همه را داد؛ بجز امام خمینی و در خاتمه نوشت: موفقیت آقایان را در ارشاد عوام خواستارم. همچنین اعلام کرد که این امور مربوط به دولت است. آقایان خوشحال شدند که امور به دولت منتهی شد؛ چراکه میتوانستند راحتتر و شفافتر علیه این اقدامات واکنش نشان دهند. یک روز، من رفتم بیرونی آیتاللهالعظمی گلپایگانی و دیدم که ایشان در اتاق نشستهاند و یک عده از بازاریها در حیاط تجمع کردهاند. سران بازار آمده بودند تا بگویند که چرا دولت «علم» به واکنش علما به لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی پاسخ نمیدهد و فقط اجرای آن را به تعویق انداخته است.
بعد آقا دستور دادند که با «علی فروغی» فرماندار، رئیس ساواک و «رضایی» معاون شهربانی قم تماس برقرار شود که سپس آنان آمدند. آقا به آنان گفتند که پاسخ مردم را بدهید. فروغی در درگاه اتاق ایستاد و خطاب به بازاریها گفت: «چرا اینگونه رفتار میکنید؟! به هر حال هر کاری وقتی دارد. مملکت فقط قم که نیست. دولت باید به مطالبات سایر شهرها و استانها هم رسیدگی کند.» سپس ادامه داد: «میخواهم، یک بشارت به شما بدهم که اخیرا نقشه لولهکشی قم تکمیل شده است و قرار است، لولهکشی شروع شود.»
او میخواست تا با این اقدام، اعتراض را به سکوت مبدل سازد. من رفتم جلوی آقا نشستم و گفتم: «اجازه میدهید که پاسخ او را بدهم.» آقا تایید کردند. به فروغی گفتم: «اگر بازار آتش بگیرد و تلفن بزنند به آتشنشانی. آیا درست است، آنان بگویند، مأموران آتشنشانی رفتند فلان خیابان را تمیز کنند، بعدا میآیند؟! حرف شما مانند این اقدام میماند. شما میدانید که مملکت را روحانیت نجات داد. زمانی که پیشهوری آذربایجان را جدا کرده بود، روحانیت این مملکت را نجات داد. شما چطور قدر و منزلت روحانیت را نمیدانید؟!»
پیش از این نیز در مسائل سیاسی وارد شده بودید؟
ما در زمان مصدق هم با او خوب نبودیم؛ جمعیت متدین به او اعتقاد نداشت. یکی از نکات سیاه زندگی مصدق این بود که دست ثریا را بوسید.
در آن زمان، شما مدافع کاشانی بودید یا نواب صفوی؟
هیچ کدام. یک زمانی، فدائیان اسلام نامنویسی میکردند که طلبهها را به فلسطین اعزام کنند. یکی از آنها به من گفت: «برادر! شما اسمتان را نوشتید؟» گفتم: «هر روزی، بنا شد که برویم، بدون اسمنویسی هم میآیم.»
چرا اسم ننوشتید؟
ابدا در این جریانها وارد نمیشدم. آنها [فدائیان اسلام] را تند میدانستم.
یعنی فقط از رفتار آیتالله بروجردی پیروی میکردید؟ ایشان هم در مسائل سیاسی دخالت نمیکردند.
بله. من از آقای «ابنالدین» از مدرسین مدرسه سپهسالار از قمیها، مسالهای را نقل میکنم. ایشان میگفت: وقتی «ثابت پاسال» میخواست امتیاز تلویزیون را بگیرد، اکثر علمای تهران اعتراض کردند. منزل مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی پر از جمعیت بود که برای اعتراض آمده بودند. به آقا گفتیم که رژیم به حرف علما گوش نمیدهد. [آقای بروجردی] گفتند: این شخص [شاه] قرار است، به قم بیاید، سفارش میکنم.
شاه آمد و در حرم ملاقاتی شد. اما خبری نشد و تغییری ایجاد نشد. سپس آقای ابنالدین گفت: «رفتیم خدمت آقا و گفتیم: خبری نشد؟! آقای بروجردی فرمودند: بله، میدانم. ولی یک مطلب است و آن اینکه ما میتوانیم مملکت را بر هم بزنیم. اما من نمیدانم که چگونه میتوان مملکت را جمع کنیم؟!» همچنین به یاد دارم که تودهایها از مصدق تقاضای اسلحه کرده بودند و طلافروشیهای بازار، در خیابان بوذرجمهوری را تهدید کرده بودند که این اموال برای شما نیست، مال مردم است. تعدادی از آنها به قم آمدند و به روستای وشنوه قم رفتند و به آقای بروجردی گلایه کردند. آیتالله بروجردی به آنها گفت: «مملکتی که شاه ندارد، به چه کسی این حرفها را بزنم؟!» این مسائل دلیل حمایت ایشان از شاه نبود.
نگاه آیتالله گلپایگانی هم اینگونه بود؟
به یاد دارم که وقتی امام خمینی دستور فرار سربازها از سربازخانهها را دادند، آقای خلخالی مرا در درگاه اندرونی آیتالله گلپایگانی دید و گفت: برگرد، نزد آقای گلپایگانی برویم. برگشتیم و آقای خلخالی مساله را مطرح کردند. آیتالله گلپایگانی فرمودند: شما به یاد ندارید. سابقا وقتی اتفاقی میافتاد پادشاه میمرد، غارت اموال مردم توسط برخی افراد شروع میشد. من در این میان سخنی گفتم: «این فرمایش شما درست است، اما در این زمان فرقی وجود دارد. سربازی که به دستور مرجع تقلید از سربازخانه فرار کند، اگر احیانا شاه رفت، بلافاصله با دستور آقایان مراجع به سربازخانهها باز میگردند.» این سخن من باعث شد که ایشان بپذیرند.
یعنی در آن زمان شما به دنبال اقدامات سیاسی بودید؟
من از زمانی که دست راست و چپ خودم را شناختم، با خاندان پهلوی بد بودم و معتقد بودم که اگر اینها فرصت پیدا کنند، در یک مجلسی، با قید سهفوریت، مذهب را الغا میکنند. این نظر را پدرم هم داشت.
روابط شما از ابتدای دهه 40 به بعد با مراجع و علمای ارشد قم چگونه بود؟
من با تمامی مراجع قم روابط یکسان داشتم. به یاد دارم، در مجلسی در فیضیه که آیات عظام خمینی و گلپایگانی، هر دو نشسته بودند، من گفتم: در محضر «سیدین علمین» دیدم که اگر هر کدام را زودتر اسم ببریم، درست نیست. من همیشه رعایت همه آقایان را میکردم. یک روز برای سخنرانی در مجلسی در مسجد امام به مناسبت آزادی مرحوم امام خمینی از من دعوت کردند.
مرحوم حاج آقا مهدی [فرزند آیتالله گلپایگانی] گفت: نباید قول میدادی. گفتم: دعوت کردند، من هم قول دادم. در همان روزها، مرحوم آیتالله حاج شیخمحمدصادق کرباسچی تهرانی به من گفت: میدانی این مجلس برای چه مسالهای است؟! برای تجلیل از آقای خمینی است. گفتم: «تجلیل از روحانیت یا فقط فرد خاصی. آقای حاج شیخمحمد صادق! ما از بچگی با شما رفیق بودیم، اگر به من بگویند که شرط این منبر این است که بگویی «اشهدانلاالهالالله» من نمیگویم. اختیار منبر با من است.» در این موقع، چند نفر از آن بازاریها بودند و رفتند و دعوت برای منبر منتفی شد.
پیشینه مراسمی که در مدرسه فیضیه به مناسبت شهادت امام صادق(ع) برگزار شد و به حمله نیروهای رژیم منتهی شد، چه بود؟
رسم آیتاللهالعظمی بروجردی این بود که به مناسبت شهادت ائمه صبحها در منزلشان روضهخوانی بود و عصرها در مدرسه فیضیه. آقای علمی، تولیت مدرسه فیضیه هم از من برای این مراسم در فیضیه دعوت میکرد و منبر میرفتم. البته منزل آیتالله بروجردی نمیرفتم؛ چون که دعوت نمیکردند و من بدون دعوت نمیرفتم. من در 17 سال زعامت مطلق ایشان، یک بار هم در منزلشان منبر نرفتم؛ چراکه اعضای دفتر میگفتند؛ ما فقط از آقایان فلسفی و زاهدی برای سخنرانی دعوت میکنیم. حتی یک روز حاج احمد [پیشکار آیتالله بروجردی] به آقای علمی گفته بود: چرا آقای آلطه اینجا منبر نمیرود؟! بعد به آقای علمی که این مطلب را برایم نقل کرد، گفتم: «سلام به حاجی برسان، بگو توقع دعوت ندارم، اما بیدعوت هم جایی نمیروم.»
پس از رحلت آیتالله بروجردی این مراسم چگونه ادامه یافت؟
فقط آیتالله گلپایگانی این رسم را حفظ و آن مراسم را برگزار کرد.
چه کسی شما را برای سخنرانی در مراسم فیضیه دعوت کرد؟
مرحوم حاج آقا مهدی مرا برای 25 شوال (سالروز شهادت امام صادق(ع)) دعوت کردند که مصادف با دوم فروردین بود. اکنون به اشتباه در ایوان فیضیه و برخی کتابهای تاریخی اول فروردین نوشتهاند.
از چه کسانی برای منبر در آن روز دعوت شده بود؟
بنده، مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا سعید اشراقی (عموی داماد امام، حاج آقا شهاب) و مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج انصاری.
شرایط آن روز را به یاد دارید؟
عصر که به فیضیه آمدم، کامیونهای پر از نظامی را اطراف مدرسه دیدم. در حین ورودم، یکی از منبریها در حال مساله گفتن بود. مرحوم آیتاللهزاده، حاج آقا مهدی به من گفت: وضع ناجور است! بعد از آن فرد مسالهگو، منبر رفتم و گفتم: «امروز روز شهادت حضرت امام صادق(ع) است و مملکت تعطیل است (از زمان آیتالله کاشانی که رئیس مجلس شد، این روز، تعطیل رسمی شد) دولت روز شهادت ایشان را تعطیل کردهاند، اما فرمایشات ایشان زیر چرخهای اتومبیل آنها است و...» ناگهان فردی با لحن خاصی صلوات فرستاد. فکر کردم، چند نفر بیشتر نیستند.
در آن موقع، یک تاکتیکی از دکتر بقایی را به یاد آوردم که وقتی طرفداران مصدق میخواستند، سخنرانیاش را برهم بزنند، گفت: هر کس شعار داد، دورش را خالی کنید تا آنها را بشناسیم. من هم در آن مراسم خطاب به حاضرین گفتم: اختیار صلوات را به من واگذار کنید تا ببینیم آنهایی که با صلوات میخواهند مجلس را برهم بزنند، چه کسانی هستند؟! من منبر را ادامه دادم که ناگهان یکی از آنها گفت: اینجا جای صلوات نیست؟! بعد دیدم که آنها یکی، دو تا نیستند و خیلی بودند. در این موقع یک فردی از طرف مرحوم حاج آقا سعید [اشراقی] برایم پیغام آورد که اینها برای تو اینکارها را میکنند.
تو بیا پایین، من منبر بروم. من هم به فرستاده ایشان گفتم: درست نیست که سنگر را خالی کنم. برو بگو، من روضهام را میخوانم، بعد شما منبر بروید. مرحوم حاج آقا سعید که وضع را بههم ریخته دیده بود، رفته بود تا به آقا [آیتالله گلپایگانی] بگوید. آقا را در ابتدای گذرخان، روبهروی حرم و مدرسه فیضیه دیده بود. به ایشان گفته بود: آقا به فیضیه نروید، وضع درست نیست. آقا هم فرموده بودند: ما از مردم دعوت کردیم، درست نیست که خودمان نرویم. من بالای منبر بودم که آیتالله گلپایگانی با چند نفر وارد شدند. عرف این بود که صلواتی فرستاده شود.
اما چون دیدم، ممکن است، اینها سوءاستفاده کنند، این کار را نکردم و با تکیه بر صوت و خواندن برخی فرازهای دعای ندبه، ناگهان آنها سکوت کردند. روضه را خواندم و از منبر پایین آمدم و از در مدرسه دارالشفاء خارج شدم و همچون هر سال به منزل آیتالله صابری همدانی رفتم تا منبر بروم. در حین منبر بودم که صدای شلیک گلوله را در مدرسه فیضیه شنیدیم. در این مدت که من در مدرسه فیضیه نبودم، مرحوم آقای حاج انصاری منبر رفته بود و آنها شلوغ کرده بودند و ایشان گفته بود، سر سیگار دعوا شده است، مساله خاصی نیست.
بعد یکی از آنها برای رضاخان صلوات فرستاده بود و مجلس به هم خورد. شب آن روز، ما همچون عید نوروز هر ساله، به منزل یکی از داییهایمان در باغ پنبه (قم) رفتیم. در میان راه، آنقدر کماندو بود که من روی کالسکه نشستم و عبایم را روبهروی صورتم گرفتم تا شناخته نشوم. به خاطر شرایط، شب در منزل داییمان ماندم. عصر فردای آن روز، تعدادی از افسرهای شهربانی در اطراف دیده شدند. بنابراین از در پشتی خارج شدم و به منزل مرحوم حاج شیخ محمد صادق کرباسچی رفتم.
آنجا هم نماندنم، چون که فکر کردم، ممکن است، فرزندان ایشان که کوچک بودند، بروند و حرفی بزنند و جای اختفای من معلوم شود. به منزل مرحوم حاج ابوالفضل صابری که از بستگانم بود، رفتم و هفت شب آنجا ماندم. در این مدت، کامکار، رئیس اطلاعات شهربانی قم به منزل ما مراجعه کرده و دنبال من آمده بود. من هم گذرنامهام را مهر کردم و به همراه خانواده قصد سفر به کربلا کردیم. من جدا از خانواده به اراک که در آنجا آشنایی داشتیم، رفتم و خانواده هم با اتوبوس آمدند. در اتوبوسی که قرار بود ما را به عراق ببرد، دیدم که مرحوم آیتالله العظمی محمد فاضللنکرانی به اتفاق والد معظمشان و آیتالله سیدمحمدباقر ابطحی اصفهانی و چند نفر از بازاریهای قم هم هستند.
به عراق رفتیم و در کربلا مستقر شدیم که آنجا با بیت مرحوم آیتالله شیرازی آشنا شدیم. این بیت معظم بسیار عجیب بودند. آیتالله سیدکاظم قزوینی (شوهر خواهر آقای سیدمحمد شیرازی) یک دفتری به نام «مکتبرابطه النشرالاسلامیه» داشت که کتابهای مربوط به شیعه را به عنوان کتابهای اسلامی منتشر میکردند. یک روز من به مرحوم آیتالله حاج آقا مصطفی خمینی گفتم: اگر قرار باشد، کاری از یک روحانی برآید، بهتر از کار آیتالله حاج سیدکاظم قزوینی سراغ دارید؟! به هر حال، آیتالله فاضل و والدشان به نجف رفتند و ما در کربلا ماندیم.
در آن مدت، آیتالله سیدمحسن حکیم را ندیدید؟
یک روزی در منزل مرحوم آیتالله سیدعلی خلخالی مجلسی برای دیدار ازآیتالله فاضل برپا بود که آیتاللهالعظمی حکیم هم تشریف آورده بودند. یکی از آقایان به نام حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا محمود زاهدی به ایشان گفت: «تلگرافتان را به قم نرساندند.» ایشان گفتند: «میرسانند!» آیتالله حکیم در این تلگراف خطاب به مراجع قم نوشته بودند:«به نجف حرکت کنید تا من رأی نهاییام را صادر کنم.» من در این موقع خطاب به آقای حکیم گفتم: «آقا! مقصودتان از فرستادن این تلگراف چه بود؟! مثل اینکه میخواستید احساسات را در ایران تحریک کنید و در مردم ایران هیجان به وجود آورید؟ فکر میکنم، به مقصودتان نمیرسید.
زیرا ایران به قدر کافی به هیجان آمده است، فقط لازم دارد که صدای مظلومیتش به دنیا رسانده شود. شما این کار را بکنید.» پس از سخن من، آیتالله سیدعلی خلخالی برای اینکه موضوع را عوض کند، یک مساله فقهی پرسید. بلافاصله آیتالله حکیم هم رفت. بعدها، حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا شهاب اشراقی [داماد امام] به نجف رفت و سپس به دیدار آیتاللهالعظمی حکیم رفت. آیتالله حکیم هم با اشاره به آن جلسه که من آن سخنان را گفته بودم، گفت: من پس از آن جلسه، دیگر نه دید میروم؛ نه بازدید.
یعنی آیتالله حکیم پس از حمله به فیضیه، تمایلی به دخالت در مسائل سیاسی ایران را نداشت و همچون سایر آقایان نبود؟
بله، همینطور است. در محرم همان سال بود که ما به نماز آیتالله حاج سیدمحمد شیرازی که بسیار باشکوه بود، میرفتیم. یک شب، در زمان بازداشت امام و سایر آقایان پس از 15 خرداد، آیتالله شیرازی دنبال من فرستاده بودند. به من گفتند: الان برایم خبر آوردهاند که قرار است این آقایان در دادگاه نظامی عادی محاکمه شوند و ممکن است، حکمشان اعدام باشد. من خیال کردم که این دادگاه همان دادگاه صحرایی است.
گفتم: وای، امشب کار امام و دیگران تمام است. آیتالله شیرازی به من گفت: شما با آقای ابطحی اصفهانی و آقاسیدکمال مرتضوی به نجف بروید و از آیتالله حکیم بخواهید که با حکومت ایران تماس بگیرد و از آنها بخواهد که لااقل این آقایان را تبعید کنند. من اصرار کردم که ایشان هم به همراه ما بیاید. در نهایت ما به همراه ایشان با ماشین حاج آقا مهدی حائری تهرانی به منزل آیتاللهالعظمی خویی در نجف رفتیم. آیات و حججاسلام آقا روحالله شاهآبادی، اخوان مرعشی، اخوان انصاری، حاج آقا باقرخوانساری (پسر مرحوم آیتالله العظمی سیدمحمدتقی) و... هم آنجا بودند. آیتالله شیرازی داستان را نقل کرد و آیتالله العظمی خویی گفتند: بروید کوفه و من هم یک عده از آقایان عرب را میفرستم و به آیتالله حکیم بگویید.
ما هم رفتیم، به منزل ایشان، یکی از آقازادهها آمد و بار دیگر داستان را نقل کردیم و درخواستمان را گفتیم. ایشان هم گفت: «سیدخواب است و به علاوه این مساله محتاج تدبیر است.» آقای سیدکمال مرتضوی گفت: «تا شما بخواهید تدبیر کنید، کار تمام میشود.» بعد او گفت: «اگر کار تمام شد، آن وقت میگوییم «انالله و اناالیه راجعون» سپس من گفتم: آقایان! برویم، اینها منتظر «انالله» هستند. حدود ساعت 5/4-4 صبح منزل آیتاللهالعظمی خویی رسیدیم و برخورد آنان را به ایشان گفتیم. بنابراین قرار شد که آیتالله خویی به همراه آیتالله سیدمحمود شاهرودی به کوفه بروند که آیتالله محمد شیرازی هم بنا به پیشنهادآیتالله خویی با آنان رفت.
آیتالله خویی با عصبانیت با عصا در زده بود تا در را باز کنند. سپس آنان مسائل را برای آیتالله حکیم نقل کرده بودند و ایشان گفته بود: من صلاح نمیدانم که با حکومت ایران تماس بگیرم. پس از این قضیه آیتالله شیرازی نامهای به عبدالسلام عارف نوشت و او در پاسخ گفته بود: من موافق نیستم، اینها باید در ایران بمانند، اگر به عراق تبعید شوند، پس مردم را چه کسی نجات دهد؟! باید بگویم که ایشان در این رابطه، هزار دینار پول تلگراف دادند و این مسائل را به گوش سران کشورهای اسلامی رساندند.
شما چه زمانی به ایران بازگشتید؟
همان سال، پس از اربعین به ایران آمدم.
از روش و منش حوزه و بهویژه آیتالله گلپایگانی پس از وقایعی همچون فیضیه و 15 خرداد رخدادهایی را به یاد دارید؟
به خاطر دارم، پس از این واقعه قرار شد که آیتاللهالعظمی گلپایگانی درس را شروع کنند. برخی از طلبهها تهدید کردند که اگر درس شروع شود، با تیغ ژیلت فرشها را از بین میبریم. اما ایشان مصمم بودند که درس را آغاز کنند. روز اول درس برای اینکه این فضا را آرام کنند، فرمودند: اگرچه جا دارد که برای این وقایع یکسال هم درس را تعطیل کنیم، اما شما میدانید که اگر تمام اصناف تعطیل کنند، ما نمیتوانیم. باید بهگونهای رفتار کنیم که حوزه بماند.
در اتفاقات شهید جاوید، در اواخر دهه 40، شما یکی از مخالفان این کتاب بودید و در منابر خود به آن اعتراض کردید. از آن واقعه چه خاطراتی دارید؟
یک روز به آقای مشکینی گفتم: «اسکناس کاغذ است و با توجه به پشتوانه آن ارزش پیدا میکند. شما با تقریظ خود به این کتاب ارزش دادید و حالا حاضر نیستید، این تقریظ را پس بگیرید. ما شما را بهگونهای میشناختیم که شخصیتی دارید که لباس خود را شسته و خشک نشده به تن میکنید. حالا اگرچه دیگر آنگونه شما را نمیشناسیم، اما حاضرم که شما حَکَم شوید تا میان من و آقای صالحی مباحثهای صورت گیرد و مشخص شود، چه کسی غالب میشود؟!» نه تنها آیتاللهالعظمی گلپایگانی و آقایان دیگر معترض این کتاب بودند، بلکه آیتاللهالعظمی سیداحمد خوانساری هم که کمتر سخن میگفتند، در برابر سوال ما گفتند: خیلی کارشان با خدا مشکل است.
همچنین به یاد دارم که آقای مشکینی پس از مدتی نوشت: «کتاب را مجددا مطالعه کردم، خالی از اشکال نبود.» در این ایام، آیتالله حاج شیخ غلامحسین دارابی (پدر حجتالاسلام والمسلمین آقای شرعی) فوت شد. در فاتحه ایشان در مسجد اعظم، من منبر رفتم و گفتم: «یکی از دو نفری که تقریظ نوشته بود، تقریظش را پس گرفته است. امیدوارم شخص دوم هم تقریظش را پس بگیرد. منتها ایشان نوشته، من کتاب را مجددا مطالعه کردم، خالی از اشکالات نیست. من فقط یک حاشیه آخوندی بر آن میزنم و میگویم: به نظرم کتاب فقط یک اشکال دارد و آن از اول تا آخرش است.»
آقای شریعتمداری هم در این بحث وارد شدند؟
من در بیت ایشان منبر میرفتم و تمامی مخالفتهایم را در منبر بیان میکردم. این در حالی بود که ایشان هم حضور داشتند و هیچگونه مخالفتی با مباحث من نکردند.
گویا شما مدتی هم از سوی رژیم پهلوی بازداشت شدید. دلیل آن چه بود؟ چه مدت طول کشید؟
آقا [آیتاللهالعظمی گلپایگانی] مجلس فاتحهای برای آیتالله حاج میرزا عبدالله چهلستونی در قم برگزار کرده بودند. در همان موقع در مجلس سنا به امام خمینی جسارت کرده بودند.بهبهانی و جمشید علم، دو سناتور رژیم اعلام کرده بودند که ایشان عرق ملی و ایرانیت ندارد. من در منبر درباره عبودیت مرحوم آیتالله چهلستونی سخن گفتم و سپس ادامه دادم: «اگر فردی شاخه درختی را بشکند، شهرداری میتواند برای او تقاضای زندان کند.
چطور در مملکتی در مجلس رسمی آن نسبت به شخصیتی که مردم زیر سایه او زندگی میکنند، اهانت میشود و کسی حرفی نمیزند؟!» پس از منبر، شب به منزل آقا رفتم و برخی افراد شام آنجا دعوت بودند. بعضی از آقایان همچون مرحوم آیتالله علوی، داماد آقا گفتند: فلانی، حواست را جمع کن، منبرت خیلی تند بود. آخر شب با حاج آقا مهدی بیرون آمدیم و یک ماشین دنبال ما حرکت کرد. در این حین فردی از آن ماشین پیاده شد و گفت: آقای آلطه، سرهنگ شما را خواستند، بیایید سوار شوید.
مرا به ساواک بردند. سحر فردا مرا به تهران زندان قزلقلعه بردند. در بند عمومیآقایان رفسنجانی، ربانی شیرازی و یک عده از طلبهها بودند. بالاخره آیتاللهالعظمی خوانساری پیگیری کردند و همچنین آیتالله العظمی گلپایگانی به دلیل سرمای آنجا، توسط آیتالله علوی، دامادشان برایم یک پوستین فرستادند. پس از 17 روز آزاد شدم.