اول پرسیدند حال محافظانم چطور است
آرشیو
چکیده
متن
در آستانه سالروز ترور آیتالله خامنهای، به دفتر یکی از پزشکان معالج ایشان در آن سالها رفتیم تا خاطرات او را در تاریخ ثبت کنیم. دکتر «هادی منافی» آن روزها، وزیر بهداری هم بود؛ اگرچه در تیم پزشکان معالج قرار گرفته بود. او در بیمارستان مهر، در خیابان زرتشت، پذیرای ما شد و خیلی ساده و آرام به پرسشها پاسخ داد. او آنقدر ساده بود که هیچکس گمان نمیکرد که 17 سال، وزیر و معاون رئیسجمهور (رئیس سازمان محیطزیست) بوده است.
شما در زمان ترور آیتالله خامنهای، 6 تیر 1360، چه سمتی داشتید؟
من از 30 شهریور 59، وزیر بهداری دولت شهید رجایی شدم و آن موقع هم همچنان وزیر بودم. جریان وزیر شدن بنده هم اینگونه بود که یک روز شهید رجایی مرا صدا کرد و گفت: تو باید به وزارت بهداری بروی. البته آشنایی ایشان از جمع رفقایی بود که در گذشته با یکدیگر بودیم، از جمله شهید باقر لواسانی. به ایشان گفتم که تا به حال کار اداری انجام ندادهام و سه، چهار نفر بهتر از خودم میشناسم. اسامی آن افراد را به ایشان معرفی کردم و پس از چند روز شهید رجایی با من تماس گرفت و گفت: من این افراد را بررسی کردم؛ اما با این حال، از تو میخواهم که این سمت را به عنوان یک تکلیف بپذیری. من هم قبول کردم.
پیش از این سمت، عهدهدار چه وظایفی بودید؟
از سال 58، مسئول اورژانس تهران بودم. آن موقع، از سوی شورای انقلاب، دکتر زرگر عهدهدار وزارت بهداری بود.
چگونه از حادثه ترور روز 6 تیر مطلع شدید؟
آن روز به مجلس رفته بودم. ساعت یک، دو ظهر دکتر لواسانی اشارهای به من کرد و گفت: الان خبر دادهاند که آقای خامنهای ترور شده و به بیمارستان بهارلو منتقل شده است. سریع به بیمارستان رفتم. در طول مسیر، با تلفنی که در ماشین وزرا نصب شده بود با پنج، شش نفر از جراحهای معروف آن زمان تماس گرفتم؛ آقایان دکتر سهراب بنیسلیمان شیبانی، دکتر ایرج فاضل، دکتر عابدیپور، دکتر زرگر و...
مگر از وضعیت آیتالله خامنهای مطلع بودید که با این افراد تماس گرفتید؟
به بنده گفته بودند که وضعیت سنگین است.
زمانی که به بیمارستان رسیدید، جراحان آمده بودند؟
بله، دکتر شیبانی و دکتر فاضل در اتاق عمل روی رگها کار میکردند. در واقع، بیشترین محل آسیبدیدگی، سینه و کتف راست بود. مهمترین کمکی که به ایشان شده بود، این بود که در زمان ورود به بیمارستان نبض و فشار نداشتند و همه پزشکان ناامید بودند تا اینکه پروفسور محجوبی 40، 50 واحد خون به ایشان تزریق کردند. دکتر محجوبی در این قضیه بسیار کمک کرد.
عمل را چه کسانی انجام دادند؟
دکتر شیبانی، دکتر فاضل و دکتر زرگر.
چطور شد که ایشان را از بیمارستان بهارلو به بیمارستان قلب در خیابان ولیعصر منتقل کردید؟
بیمارستان بهارلو شلوغ بود و نمیشد ایشان را در آن بیمارستان نگه داشت. از سوی دیگر، امید به زنده ماندن ایشان زیاد شده بود، نبض پیدا کرده بودند، فشار خوب بود و... لذا دو هلیکوپتر آمد. به سمت اولین هلیکوپتر با یک برانکارد حرکت کردیم و مردم فکر کردند که ایشان را بردند و تا حدودی بیمارستان خلوت شد و ایشان را در هلیکوپتر دوم گذاشتیم و به بیمارستان قلب (شهید رجایی فعلی) بردیم.
تیم پزشکی آیتالله خامنهای را چه کسی تعیین کرد؟
ما موظف بودیم که افراد را تعیین کنیم. برای مراقبت از ایشان، پزشک و جراحهای اولیه ماندند، یعنی من و دکتر زرگر. حتی من دفترم را در وزارتخانه بهداری به بیمارستان قلب منتقل کردم و تمام مدت در این بیمارستان بودم.
خانواده ایشان از همان اول در جریان قرار گرفتند؟
بله، خانواده ایشان بسیار نگران بودند و بزرگترین فرزندشان هم آقا مصطفی بود که آن ایام 15 سال داشت. فرزند شهیدم، محمد، نیز در آن ایام چون با فرزندان آقا همسن و سال بود، با آنان مانوس بود.
خانواده بیتابی نمیکرد؟
همسر ایشان واقعا خانم متدینه و بسیار صبوری بودند. البته ناراحت و نگران بودند، اما بیتابی غیرعادی نداشتند. ایشان مثل شیر مراقب بچهها بودند و آنان را دلداری میدادند، همه بچهها آمده بودند. برادران ایشان هم بودند.
تا چه ساعتی در بیمارستان بهارلو بودید؟
تا ساعت 6، 7 بعدازظهر آنجا بودیم.
آن شب، چه کسانی به بیمارستان مراجعه کردند؟
فقط خانواده آمدند و روز بعد، آقایان رجایی، هاشمی رفسنجانی، حاج احمدآقا خمینی و...
زمانی که آیتالله خامنهای را به بیمارستان قلب منتقل کردید، وضعیتشان چگونه بود؟
وضعیت ایشان بدتر نشد و ثابت مانده بود. در کما نبودند، بلکه به دلیل بیهوشی و داروهای آرامبخش در خواب عمیق فرو رفته بودند. تنفسشان هم به وسیله دستگاه انجام میشد.
آقای خامنهای همان روز به هوش نیامدند؟ مسئلهای را مطرح نکردند؟
بامداد روز 7 تیر بود که ایشان پیرامون خود را شناختند و قلم را در دست چپ گرفتند و دو جمله نوشتند: اول اینکه همراهان من در چه وضعیتی هستند؟ نگران محافظان بودند. گفتیم: خوب هستند. دومین سوال هم این بود که آیا مغز و زبانم آسیب ندیده است؟ گفتیم: خیر. گفتند: همین کافی است. متاسفانه کسی آن نوشتهها را نگه نداشت.
گویا شما هم عضو حزب جمهوری بودید، فردای آن روز به جلسه حزب نرفتید؟
روز 7 تیر که شاید یکشنبه بود، بارها «کلاهی» تماس گرفت و جلسه را گوشزد کرد. آن جلسه، جلسه مشترک مسئولین و نمایندگان مجلس بود. من آن روز، تا آخرین ساعات شب در بیمارستان خدمت آقای خامنهای بودم. دکتر زرگر گفت که من خستهام و اصلا به جلسه نمیروم. اما من گفتم که اگر هم دیر شود، خودم را برای آخر جلسه حزب میرسانم. پس از پانسمان آقا، به سمت در رفتم که دیدم مردم ولو اینکه مثل حالا آنچنان ایشان را نمیشناختند، با کمال خلوص دعا و گریه میکردند.
از من میپرسیدند که حال آقا چطور است؟ که من هم آنها را دلداری دادم و اظهار امیدواری کردم. سوار ماشین شدم، در خیابان ولیعصر بودیم که تلفن ماشین زنگ زد که مرحوم شهید رجایی بود و گفت: برادر! تو کجایی؟ گفتم که بیمارستان، خدمت آقای خامنهای بودم،الان در حال رفتن به حزب هستم. گفت: میگویند انفجاری در حزب صورت گرفته است. خبری به من بده. من به حزب رفتم و یک لحظه احساس کردم که تمام کسانی که میشناختیم، رفتند؛ شهید بهشتی، شهید کلانتری، شهید فیاضبخش، شهید لواسانی، شهید دانش، شهید منتظری، شهید عباسپور، شهید قندی و... به یاد دارم که پیکر شهید منتظری(ره) را در آن لحظه دیدم که در یک بقچه گذاشته بودند و روی دست میبردند. سرمایههای بسیاری را از دست دادیم.
پس از آن، شما چکار کردید؟
به بیمارستان شماره دو (شهید معیری فعلی) در ابتدای خیابان ژاله سابق (شهدا) رفتیم. خواستیم که پیکر شهدا را ببینیم که گفتند: اینجا نیستند. پس به بیمارستان شفا یحیاییان رفتم و دکتر جعفر لواسانی – برادر شهید باقر لواسانی – را دیدم و گفتم: باقر کجاست؟ گفت: حتما آنان را به بیمارستان شماره دو بردند. دوباره بازگشتم و گفتم: در سردخانه را باز کنید. در کشوی اولی شهید بهشتی، دومی شهید لواسانی و سومی شهید غلامعلی معتمدی (سرپرست وزارت کار) بود. مسئولین بیمارستان، به این دلیل که شهدا از دوستانم بودند، در ابتدا حاضر نشده بودند پیکر شهدا را نشانم بدهند. پس از آنجا، به نخستوزیری رفتم و به مرحوم شهید رجایی جریان را توضیح دادم. از نخستوزیری، حدود ساعت 30/1 بامداد همراه با شهید رجایی به بیمارستان شماره دو بازگشتیم تا ایشان شهدا را ببینند. برای اولین بار دیدم که شهید رجایی رنگش پریده، او را روی صندلی نشاندم.
در آن لحظات، شما و شهید رجایی شرایط روحیتان به هم نریخته بود؟ به هر حال تمام دوستانتان را از دست داده بودید.
در فضای پس از انقلاب، انتظار همه چیز را داشتیم. من ندیدم که شهید رجایی گریه کند، اما اشک در چشمان خودم جمع میشد. هیچکدام از ما بیتابی آنچنانی نمیکردیم؛ چرا که انتظار این اتفاقات را داشتیم.
پس از بیمارستان به کجا رفتید؟ به منزل نرفتید؟
خیر، اصلا در آن ایام ما خانه نمیرفتیم. ما در طول مدت وزارت، 24 ساعته سر کار بودیم. شب هم اگر وقت میشد، در وزارتخانه استراحت میکردیم که سه تا تلفن بالای سرمان بود. آن شب به نخستوزیری سر زدیم و سپس به مجلس رفتیم. همه نگران بودند که چه اتفاقی میخواهد بیفتد؟! آنجا آقایان هاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی و... بودند. آقای هاشمی خیلی خونسرد میگفت که هیچ اتفاقی نمیافتد و انقلاب راه خودش را طی میکند.
امام از وضعیت مطلع شده بودند؟ گویا در آن ایام برای سلامتی سعی میشد، برخی مسائل سریع به ایشان منتقل نشود.
حاج احمدآقا میگفت که هرچه رادیو بود، اطراف امام(ره) جمع کرده بودند، اما امام یک رادیو کوچک در جیبشان بود که زودتر از سایرین مطلع شده بودند. امام پیام معروف خودشان را صادر کردند.
در آن ساعات که مشغول حادثه 7 تیر بودید، آیا به بیمارستان قلب بازگشتید؟
بله، ساعت دو بامداد، پیش از اینکه به مجلس بروم، البته پس از مجلس هم به بیمارستان بازگشتم.
چگونه از مطلع شدن آیتالله خامنهای از جریان 7 تیر و شهادت دکتر بهشتی و سایر اعضای حزب جمهوری جلوگیری کردید؟
به بهانه اینکه از نظر پزشکی نباید به رادیو و تلویزیون گوش کنید، از این امر جلوگیری کردیم. 6، 7 روز توانستیم این مسئله را از ایشان مخفی کنیم.
چگونه ایشان به این اتفاق پی بردند؟
اندکاندک افرادی همچون آقای هاشمی مسئله را برایشان بازگو کردند؛ چرا که برای خودشان این سوال مطرح شده بود که چرا آقای بهشتی به عیادتشان نمیآید.
چه کسانی در آن ایام به عیادت آقای خامنهای آمدند؟
آقایان هاشمی، رجایی، حاج احمدآقا، توسلی، رسولی، حسنزاده آملی، جوادی آملی، راشد یزدی، صدوقی و... را به یاد دارم.
در آن ایام که رو به بهبودی بودند، کدام یک از پزشکان از ایشان مراقبت میکردند؟
بنده، دکتر میلانینیا، دکتر باقی و...
آیا تمام مراقبتهای پزشکی تا آخر در همین بیمارستان انجام شد؟
در نهایت ایشان را به منزلی منتقل کردند که آنجا تحت مراقبت بودند. بیشتر من و دکتر میلانینیا به ایشان سر میزدیم.
مداوای ایشان همچنان ادامه داشت؟
بله، حتی پروفسور مجید سمیعی اعصاب ایشان را معاینه کرد. همینطور عارضهای روی پوست سینه وجود داشت که دکتر عابدیپور، جراح پلاستیک این عارضه را برطرف کردند. دستها مشکلی نداشت، بلکه مشکلی زیر بغل وجود داشت و شبکه عصبی صدمه دیده بود. اعصاب دست راست دچار آسیب شده بود.
پس از اینکه از وضعیت خودشان کاملا مطلع شدند، حرفی نزدند؟
ایشان وقتی مطلع شد که زبان و مغزشان مشکلی ندارد، گفتند: همین بس است. اصلا نگران نبودند. وقتی هم متوجه شدند که از چه خطر بزرگی گذشتهاند، فرمودند: من باید از دنیا میرفتم، نمیدانم چرا خداوند مرا نگه داشت. حتما وظیفهای بر دوشم است.
پس از بهبودی آیتالله خامنهای، آیا ارتباط شما با ایشان ادامه یافت؟
بله، هیچگاه ارتباطم با ایشان قطع نشد.
از آن روزها که در منزل با ایشان مرتبط بودید، خاطرهای به یاد ندارید؟
صحبتهای مختلفی رد و بدل میشد. ایشان گاهی از خوابهایشان و گاهی از شکنجههای ساواک حرف میزدند.
یکی از خوابهایی که ایشان برای شما تعریف کردند چه بود؟
در همان سالهای مبارزات، شاید حدود سالهای 49، 50 یک شب ایشان خواب میبیند که امام فوت کردهاند که آقا به سوی صورت امام میرود و امام انگشتشان را به پیشانی ایشان میزند و سه بار میگویند: تو یوسف هستی.
شما از قطع نشدن روابطتان و آیتالله خامنهای سخن گفتید. این روابط چگونه بود و تا چه زمانی ادامه داشت؟
هر روز، حتی پس از مرخص شدن ایشان از آن منزل، این ارتباط برقرار بود. من تا مدتها پس از رهبری (تا سال 74) هر روز به دیدار ایشان میرفتم. علاوه بر اینکه وزیر بودم و ایشان در آن سالها رئیسجمهور بود، دیدارها برای معاینه ایشان بود.
دلیل این ارتباط مستمر فقط این مسئله بود؟
رابطه بنده با ایشان، علاوه بر مسئله مسئولیتها بود. بنده به شدت به ایشان علاقهمند بودم و هستم و ایشان هم به من لطف داشتند؛ از زمان نمایندگی مجلس و امام جمعهای ایشان تا زمان رهبری. به این دلیل بنده تا سال 74، روزی نبود که به دیدارشان نروم. اکنون هم این ارتباط وجود دارد اما به حد گذشته نیست. آخرین بار،در مراسم فاطمیه ایشان حضور یافتم.
گویا شما و دیگر پزشکان و محافظان مقام معظم رهبری در زمان ترور، سال گذشته گرد هم جمع شدید و خاطرات آن واقعه را مرور کردید. آیا این دیدار پس از 26 سال، اولین بار بود که برگزار میشد؟
پیش از این هم خدمت ایشان میرسیدیم، اما به این شکل جمعی برای اولین بار بود. در آن جلسه، در 4 تیر 86 هر کدام از افراد به بیان خاطراتشان پرداختند. آقا هم در آن جلسه بسیار به ما لطف داشتند و محبت کردند. پس از ناهار و نماز جلسه تمام شد. دعوتکننده این جلسه هم بخش فرهنگی دفتر آقا بود.