فقط یکی، بازرگان
آرشیو
چکیده
متن
1 تاریخ دویست ساله اخیر – قرن نوزده و بیست میلادی - ایران نامها و یادها دارد از انقلابیون، رادیکالها، جانباختگان بر سر آرمان و قدرت، به قدرت رسیدگان با احساس رسالت تاریخی، زندان کشیدههای سرشار ازاطمینان به نفس. اما نامداران مصلح و مصلحان اهل مدارا که مجالی یافته و مقامیگرفته باشند، به تعبیری، سه تن بیشتر نبودهاند: امیرکبیر، دکتر مصدق و مهندس بازرگان.
اگر سه سالی را که میرزا تقی امیرنظام فرزند کربلایی قربان در ارض روم به چالش استخوانشکنی با روس و عثمانی و بریتانیا، سه امپراتوری و قدرت بزرگ زمان مشغول بود، مرحلهای برای آشنا شدن وی با فرهنگ اروپایی بدانیم، که سخنی نه گزاف است، آن گاه میتوان گفت هر سه مصلح تاریخ معاصر، شیوه عمل و رفتار خود را از غربیان آموخته بودند. در شرق، این گونه اندیشیدن نادر بود و تدریس نمیشد. چنان که هنوز هم اگر دانشگاهها استثنا شده باشند، در بیشتر شرق، در خانه و خیابان و در زندگی، جوانان جز رادیکالی نمیآموزند. و اگر استادانی باشند که اینها بیاموزند، سرنوشت جز آن نصیب نمیبرند که دکتر حسین بشیریه برد.
چه عجب اگر که امیر و مصدق و بازرگان، تدبیر و درایت توام با نرمیو مدارا را که آموخته بودند در عمل پای منافع ملی گذاشتند، و عجب نیست اگر هر سه با غربیها درگیر شدند – بیش از همه با بریتانیای استعمارگر و سلطه جو- . دومین مشترکه بین این سه، در مشترکات مخالفان و رقیبانشان بود. در حکایت امیر همزمان با ملاقاتهای سفیر بریتانیا با درباریان و پیامهایی که بین سفارت و مهدعلیا - مادر مغرور شاه جوان - رد و بدل شد، متحجرانی مانند حاج میرزا آغاسی و رادیکالهایی مانند میرزا آقاخان نوری اولین [و شاید آخرین؟] رییس دولت ایرانی دارای تابعیت خارجی دست به هم داشتند. در کار نهضت ملی کردن نفت و دولت مصدق، دیگر چیزی در پرده نیست، باز تفاهم دو قطب درباریان و متحجرین [و مخالفتهای به غلط سیاستگذاری شده حزب توده نماینده صنف مترقی رادیکال] در کار بود، طرفه آن که نهضت ملی نفت، حریف این همه بود و بر اوضاع مسلط بود تا زمانی که یک جابه جایی مهم رخ داد. آیت الله کاشانی[وبقایی و مکی] از اردوی نهضت جدا شدند و در جهت عکس آنها، حزب توده به هواداران نهضت پیوست. این جا به جایی اثر ویرانگری در جنبش ملی گذاشت، هم ضعیفش کرد و هم در تیررسش قرار داد. دولت هشت ماهه مهندس بازرگان هم از همین راه رفت تا دورهای تازه از زندگی مرد بزرگ آغاز شود.
و بازرگان چکیده همه مصلحان ایرانی بود. هم قصه پرغصه قائممقام میدانست که چون خبر خوش را سفیر بریتانی به لندن مخابره کرد هنوز او خود نمیدانست پایان کارش رسیده. دل قائم مقام به سوگندی خوش بود که شاه بیمار بیکفایت بیتدبیر در حرم ضامن آهو به پدر خود داده بود که هیچ گاه دست به خون صاحب آن قلم آلوده نکند. قائممقام با همه باتدبیری گمان نداشت که چون فرزند عباس میرزا را ولیعهد کرد و چون نوبت پادشاهی به این فرزند نادان رسید، همه آنان که به نیش قلم وی زخم خورده بودند چون ید واحده برش گرد میآیند و چاره سوگند ضامن آهو را مییابند. پس در باغ نگارستان چنانش مالیدند که بیخونی جان از تنش به در رفت. ترس چنان بود که ساعتی قبل قلم و قلمدان وی گرفته بودند از خوف آن که مگر بر آن کاغذ چیزی بنگارد که تاب مقاومت باقی نگذارد که چنین قدرتی در قلم صاحب منشات دیده بودند. همان قلم که روزگاری پاسخ بدکاران را به مردم تبریز چنین نوشته بود: «اگر حضرات از آش و پلو سیر نشوند به جا، شما را چه افتاده است که از زهد ریایی و نهم ملایی سیر نمیشوید. کتاب جهاد نوشته شد نبوت خاصه به اثبات رسید. قیل و قال مدرسه دیگر بس است، یکچند نیز خدمت معشوق و میکنید. اگر صدیک آن چه که با اهل صلاح حرف جهاد زدید با اهل سلاح صرف جهاد شده بود امروز کافری نمیماند که مجاهدی لازم آید. »
بازرگان خوانده بود که با امیر نیز مکر استعمار و خدعه تحجر چه کرد. دیر زمانی از آن ظلم که با قائممقام شده بود نمیگذشت که دستپرورده قائممقام، فرزند کبلایی قربان که قائممقام از همان کوچکی نگران استعدادش بود درست همان راه معلم و مقتدای خود را گام زده. کودک هوسبازی را از تبریز به تهران و به سلطنت رساند، و باز خواهر پادشاه را جایزه گرفت، و باز سفیر دولت فخیمه را رنجاند و چنین بود که فرمان قضااعتبار واصل شد که امیر نظام راحت شود. و میرغضبان همچنان که در ماجرای قائممقام، نه رحمیبه زاری زوجهاش از بنات سلطنت کردند، و نه رعایتی به آن همه خدمت که کرده بود. این بار رگ امیر گشودند و خون وی بر سروهای باغ فین کاشان راه گشود.
2 بازرگان حکایت دکتر مصدق را هم به چشم دیده بود. از اتحاد متحجران و رادیکالها خبر داشت. اما پشتش به انقلابی بود که در عظمتش جهانی به شهادت آمده بود. چنین بود که کولهبار تجربه و سالها زندان را برداشت و چنان که خود گفته است از کتاب خدا استخاره کرد و وارد میدان شد. شد اولین رییس دولت بیشاه در صدها سال تاریخ ایران. انقلاب به نفس ضدسلطهای که داشت، غم دخالت بیگانه نداشت، پس روایت پایان کار مهندس بازرگان، تفاوتی داشت با پایان قائممقام و امیر و مصدق. دیگر سفارتی در کار نبود.
اگر جنازه قائممقام در سکوت نگارستان، در گوشه باغ دفن شد، اگر تن بیخون و سرد امیرکبیر را همسر و فرزندانش مجال نیافتند غسل دهند. اگر دکتر مصدق را – وقتی نپذیرفت به خارج رود مبادا که بیرون از این خاک در بگذرد – اذن آن ندادند تا جایی که میخواست دفن شود، و چندان که چند هوادارش بر او نماز خواندند در حیاط همان خانه روستایی در احمدآباد دفن شد. و یک سطر خبر شد در روزنامهها و نه بیش. زمانی که مهندس بازرگان خرقه تهی کرد که راهی است که همه میروند. چهارصد هزار نفر، او را بدرقه کردند. و این بزرگترین بدرقه کسی بود که نه روحانی بود و نه سیادت داشت. داریوش فروهر با پادردی که داشت به اصرار تابوت مهندس بازرگان بر دوش گرفته بود. در سکوت سردی که پس از آن گریبان همه را گرفته بود گفت بازرگان نادرهای بود که پاداش خود از مردمیگرفت که هرگز به آنان دروغ نگفت. و مصلحت مردم را به چیزی نفروخت.
فروهر هی میگفت افسوس... و تا نگاه پرسانم را دید گفت کاری نکرده داشت که آرزوی آن به دلش مانده باشد به هیچ کس بدهی نداشت. مگر آزادی امیرانتظام. به گفته فروهر مهندس به جز این تمنایی از جهان نداشت. میخواست اعاده حیثیت و آزادی امیرانتظام را هم دیده باشد.
3 به باورم مهندس مهدی بازرگان را اگر هیچ صفت دیگر نتوان داد، همین که در روزهای بهمن سال 57 تنها کسی بود، که در آن موج کینجویی و خونخواهی که طاقت از همگان میربود. او و تنها او بود که سخن از حقوق بشر، حقوق زندانیان و حقوق متهمان میگفت، میتوان گفت که چندان محکم پا بر دوش زمین ایستاده بود که جهت گم نمیکرد. آنان که در زلزلههای بزرگ بالاتر از شش در مقیاس ریشتر گرفتار شدهاند میگویند که در لحظهای انگار زمین چهارجهت را گم میکند، گویی خورشید نه که از گرما میافتد که از بالا به زیر میآید، گم کرده مکمن ازلی.
و این شبیهترین مثال است به حال آدمیان هنگام انقلاب. این واژه که گفتن و نوشتنش چنان آسان مینمود که در شعرها و مقالهها میگشت، وقتی فعلیت گرفت از هیبت خود، انقلابیون را هم ترساند. در مدرسه علوی، از اولین لحظات روز بیستم بهمن، آرامآرام، تاریخ به وعدهگاه رسید. یک هفتهای بود که رهبر انقلاب آن جا استوار، مستقر بود و مردم تمام روز و شب میآمدند و رقصی چنان میان آن میدان داشتند عارفانه. بیعتی گویا بود برگرفته از سنتهای هزاران ساله. و چنین بود که به همان آهنگ که نظام پیشین فرو میریخت و به همان آهنگ که نظام تازه شکل میگرفت، از لای کاغدها و پوشهها بیرون میزد، همه چیز وارد آن مدرسه میشد. مدرسه انگار گشوده میشد و وسعت میگرفت. در شهری که سالها و سالها گرفتن یک خط تلفن جز با دستوری از بالاترینها ممکن نبود، در یک روز چند سیم از سردیوارهای همسایه رسید و در یک شب بیست خط تلفن اعتصابیون مخابرات رساندند.
و چنین بود که روز بیست و دوم از بامداد مردمیمسلح میرسیدند و کسی را دستبسته یا باز، نشانده بر ترک موتورسیکلت یا بالای وانت، و یا نهان کرده عقب ماشینی آوردند که امیری است از ارتش شاهنشاهی یا وزیر، عضوی از دربار یا ساواک. اینها ابتدا در یک کلاس در طبقه همکف جا شدند. در این حال رهبر انقلاب در طبقه دوم در اتاق معاون مدرسه نشسته بود روی قالیچه کوچکی، در اتاقهای دیگر جلسات برپا میشد. در یک اتاق صحبت از آینده ارتش بود و در اتاق دیگر سخن از سیستم آموزشی. جایی از قضاییه گفتگو میشد. آوردن اسلحه را از دو سه شب قبل منع کرده بودند، اما چه کس میتوانست جلوگیری کند از کسی که از قم تانک آورده بود و در میدان شوش گرفتار شده بود و حالا اصرار داشت که رهبر انقلاب سوار بر آن شوند راهی زیارت حضرت معصومه. خواستها و برنامهها تمامینداشت. در همین حال وانتها میرسید و بار میآورد. به سرعتی لفظ مصادره در دهانها کشف شد. کسی را نگاهی به ارزش مادی اموالی نبود که میآمد و یکی تحویل میگرفت، به چند دقیقه انباری مدرسه علوی پر شد. حیاط پشت به این کار اختصاص داده شد. ولی مگر تا کجا میشد اینها را روی هم تلنبار کرد. پس یکی با صدای بلند فریادزنان بود: اموال مصادرهای رانیاورید. جا نداریم.
بماند تا تکلیفشان را روشن کنند آقا. در این لحظه صندلیهای طلایی، تابلوهای گونهگون از اصل پیکاسو تا باسمهایهای ناشیانه از ونگوک و رافائل، در کوچه باریک نهاده شد. تا غروب روز، هشتتایی شعبان جعفری در مدرسه بود، همه با ریش توپی و قویاندام کتبسته. صدای حاج مهدی عراقی در بلندگوی دستی پیچید که میگفت نه شعبان جعفری و نه اردشیر زاهدی نیارین. . . همان شبانه معلوم شد که فقط تهرانیها نیستند بلکه از شهرستانها هم مردم دارند اموال و داراییهای درباریان و به قول آن روزها طاغوتیان را به سمت همین مدرسه میآورند.
آن مدرسه که تا دو روز قبل تنها صدای درس و معلم از آن به گوش حاج موسایی میرسید که خانهاش درهمسایگی بود، از روز یازده بهمن شده بود مرکز و ملجا و مامن انقلاب. و میخواستند همه دار و ندار کشور را در آن جا دهند امیدواران خوش خیال. از همین جا شاید بتوان دریافت که انقلاب چقدر احساساتی بود و چقدر خوش خیال. شبش دیگر جایی و هیچ سوراخی خالی و مخلا نمانده بود، احمد آقا و شیخ اکبر رفسنجانی رفته بودند پشت بام برای حرفی که داشتند. نمیدانستند که از کوچه دیده میشوند تا زمانی که مردم از کوچه صدایشان کردند. در چنین فضایی و در چنین دنیایی تنها یکی بود که چون طرحهای انقلابی که از در و دیوار میجوشید، اوج میگرفت، اعدادش فزونی مییافت، و میدان عملش گسترده میشد، با همه قدرتش میگفت حقوق اینها چه میشود. انگار یکی بود که وقتی همه از حقوق جمع میگفتند و آن را در انقلاب میدیدند، انسان را در نظر داشت و سرنوشت و حقوق شریفترین مخلوق خدا از نظرش محو نمیشد.
اگر سه سالی را که میرزا تقی امیرنظام فرزند کربلایی قربان در ارض روم به چالش استخوانشکنی با روس و عثمانی و بریتانیا، سه امپراتوری و قدرت بزرگ زمان مشغول بود، مرحلهای برای آشنا شدن وی با فرهنگ اروپایی بدانیم، که سخنی نه گزاف است، آن گاه میتوان گفت هر سه مصلح تاریخ معاصر، شیوه عمل و رفتار خود را از غربیان آموخته بودند. در شرق، این گونه اندیشیدن نادر بود و تدریس نمیشد. چنان که هنوز هم اگر دانشگاهها استثنا شده باشند، در بیشتر شرق، در خانه و خیابان و در زندگی، جوانان جز رادیکالی نمیآموزند. و اگر استادانی باشند که اینها بیاموزند، سرنوشت جز آن نصیب نمیبرند که دکتر حسین بشیریه برد.
چه عجب اگر که امیر و مصدق و بازرگان، تدبیر و درایت توام با نرمیو مدارا را که آموخته بودند در عمل پای منافع ملی گذاشتند، و عجب نیست اگر هر سه با غربیها درگیر شدند – بیش از همه با بریتانیای استعمارگر و سلطه جو- . دومین مشترکه بین این سه، در مشترکات مخالفان و رقیبانشان بود. در حکایت امیر همزمان با ملاقاتهای سفیر بریتانیا با درباریان و پیامهایی که بین سفارت و مهدعلیا - مادر مغرور شاه جوان - رد و بدل شد، متحجرانی مانند حاج میرزا آغاسی و رادیکالهایی مانند میرزا آقاخان نوری اولین [و شاید آخرین؟] رییس دولت ایرانی دارای تابعیت خارجی دست به هم داشتند. در کار نهضت ملی کردن نفت و دولت مصدق، دیگر چیزی در پرده نیست، باز تفاهم دو قطب درباریان و متحجرین [و مخالفتهای به غلط سیاستگذاری شده حزب توده نماینده صنف مترقی رادیکال] در کار بود، طرفه آن که نهضت ملی نفت، حریف این همه بود و بر اوضاع مسلط بود تا زمانی که یک جابه جایی مهم رخ داد. آیت الله کاشانی[وبقایی و مکی] از اردوی نهضت جدا شدند و در جهت عکس آنها، حزب توده به هواداران نهضت پیوست. این جا به جایی اثر ویرانگری در جنبش ملی گذاشت، هم ضعیفش کرد و هم در تیررسش قرار داد. دولت هشت ماهه مهندس بازرگان هم از همین راه رفت تا دورهای تازه از زندگی مرد بزرگ آغاز شود.
و بازرگان چکیده همه مصلحان ایرانی بود. هم قصه پرغصه قائممقام میدانست که چون خبر خوش را سفیر بریتانی به لندن مخابره کرد هنوز او خود نمیدانست پایان کارش رسیده. دل قائم مقام به سوگندی خوش بود که شاه بیمار بیکفایت بیتدبیر در حرم ضامن آهو به پدر خود داده بود که هیچ گاه دست به خون صاحب آن قلم آلوده نکند. قائممقام با همه باتدبیری گمان نداشت که چون فرزند عباس میرزا را ولیعهد کرد و چون نوبت پادشاهی به این فرزند نادان رسید، همه آنان که به نیش قلم وی زخم خورده بودند چون ید واحده برش گرد میآیند و چاره سوگند ضامن آهو را مییابند. پس در باغ نگارستان چنانش مالیدند که بیخونی جان از تنش به در رفت. ترس چنان بود که ساعتی قبل قلم و قلمدان وی گرفته بودند از خوف آن که مگر بر آن کاغذ چیزی بنگارد که تاب مقاومت باقی نگذارد که چنین قدرتی در قلم صاحب منشات دیده بودند. همان قلم که روزگاری پاسخ بدکاران را به مردم تبریز چنین نوشته بود: «اگر حضرات از آش و پلو سیر نشوند به جا، شما را چه افتاده است که از زهد ریایی و نهم ملایی سیر نمیشوید. کتاب جهاد نوشته شد نبوت خاصه به اثبات رسید. قیل و قال مدرسه دیگر بس است، یکچند نیز خدمت معشوق و میکنید. اگر صدیک آن چه که با اهل صلاح حرف جهاد زدید با اهل سلاح صرف جهاد شده بود امروز کافری نمیماند که مجاهدی لازم آید. »
بازرگان خوانده بود که با امیر نیز مکر استعمار و خدعه تحجر چه کرد. دیر زمانی از آن ظلم که با قائممقام شده بود نمیگذشت که دستپرورده قائممقام، فرزند کبلایی قربان که قائممقام از همان کوچکی نگران استعدادش بود درست همان راه معلم و مقتدای خود را گام زده. کودک هوسبازی را از تبریز به تهران و به سلطنت رساند، و باز خواهر پادشاه را جایزه گرفت، و باز سفیر دولت فخیمه را رنجاند و چنین بود که فرمان قضااعتبار واصل شد که امیر نظام راحت شود. و میرغضبان همچنان که در ماجرای قائممقام، نه رحمیبه زاری زوجهاش از بنات سلطنت کردند، و نه رعایتی به آن همه خدمت که کرده بود. این بار رگ امیر گشودند و خون وی بر سروهای باغ فین کاشان راه گشود.
2 بازرگان حکایت دکتر مصدق را هم به چشم دیده بود. از اتحاد متحجران و رادیکالها خبر داشت. اما پشتش به انقلابی بود که در عظمتش جهانی به شهادت آمده بود. چنین بود که کولهبار تجربه و سالها زندان را برداشت و چنان که خود گفته است از کتاب خدا استخاره کرد و وارد میدان شد. شد اولین رییس دولت بیشاه در صدها سال تاریخ ایران. انقلاب به نفس ضدسلطهای که داشت، غم دخالت بیگانه نداشت، پس روایت پایان کار مهندس بازرگان، تفاوتی داشت با پایان قائممقام و امیر و مصدق. دیگر سفارتی در کار نبود.
اگر جنازه قائممقام در سکوت نگارستان، در گوشه باغ دفن شد، اگر تن بیخون و سرد امیرکبیر را همسر و فرزندانش مجال نیافتند غسل دهند. اگر دکتر مصدق را – وقتی نپذیرفت به خارج رود مبادا که بیرون از این خاک در بگذرد – اذن آن ندادند تا جایی که میخواست دفن شود، و چندان که چند هوادارش بر او نماز خواندند در حیاط همان خانه روستایی در احمدآباد دفن شد. و یک سطر خبر شد در روزنامهها و نه بیش. زمانی که مهندس بازرگان خرقه تهی کرد که راهی است که همه میروند. چهارصد هزار نفر، او را بدرقه کردند. و این بزرگترین بدرقه کسی بود که نه روحانی بود و نه سیادت داشت. داریوش فروهر با پادردی که داشت به اصرار تابوت مهندس بازرگان بر دوش گرفته بود. در سکوت سردی که پس از آن گریبان همه را گرفته بود گفت بازرگان نادرهای بود که پاداش خود از مردمیگرفت که هرگز به آنان دروغ نگفت. و مصلحت مردم را به چیزی نفروخت.
فروهر هی میگفت افسوس... و تا نگاه پرسانم را دید گفت کاری نکرده داشت که آرزوی آن به دلش مانده باشد به هیچ کس بدهی نداشت. مگر آزادی امیرانتظام. به گفته فروهر مهندس به جز این تمنایی از جهان نداشت. میخواست اعاده حیثیت و آزادی امیرانتظام را هم دیده باشد.
3 به باورم مهندس مهدی بازرگان را اگر هیچ صفت دیگر نتوان داد، همین که در روزهای بهمن سال 57 تنها کسی بود، که در آن موج کینجویی و خونخواهی که طاقت از همگان میربود. او و تنها او بود که سخن از حقوق بشر، حقوق زندانیان و حقوق متهمان میگفت، میتوان گفت که چندان محکم پا بر دوش زمین ایستاده بود که جهت گم نمیکرد. آنان که در زلزلههای بزرگ بالاتر از شش در مقیاس ریشتر گرفتار شدهاند میگویند که در لحظهای انگار زمین چهارجهت را گم میکند، گویی خورشید نه که از گرما میافتد که از بالا به زیر میآید، گم کرده مکمن ازلی.
و این شبیهترین مثال است به حال آدمیان هنگام انقلاب. این واژه که گفتن و نوشتنش چنان آسان مینمود که در شعرها و مقالهها میگشت، وقتی فعلیت گرفت از هیبت خود، انقلابیون را هم ترساند. در مدرسه علوی، از اولین لحظات روز بیستم بهمن، آرامآرام، تاریخ به وعدهگاه رسید. یک هفتهای بود که رهبر انقلاب آن جا استوار، مستقر بود و مردم تمام روز و شب میآمدند و رقصی چنان میان آن میدان داشتند عارفانه. بیعتی گویا بود برگرفته از سنتهای هزاران ساله. و چنین بود که به همان آهنگ که نظام پیشین فرو میریخت و به همان آهنگ که نظام تازه شکل میگرفت، از لای کاغدها و پوشهها بیرون میزد، همه چیز وارد آن مدرسه میشد. مدرسه انگار گشوده میشد و وسعت میگرفت. در شهری که سالها و سالها گرفتن یک خط تلفن جز با دستوری از بالاترینها ممکن نبود، در یک روز چند سیم از سردیوارهای همسایه رسید و در یک شب بیست خط تلفن اعتصابیون مخابرات رساندند.
و چنین بود که روز بیست و دوم از بامداد مردمیمسلح میرسیدند و کسی را دستبسته یا باز، نشانده بر ترک موتورسیکلت یا بالای وانت، و یا نهان کرده عقب ماشینی آوردند که امیری است از ارتش شاهنشاهی یا وزیر، عضوی از دربار یا ساواک. اینها ابتدا در یک کلاس در طبقه همکف جا شدند. در این حال رهبر انقلاب در طبقه دوم در اتاق معاون مدرسه نشسته بود روی قالیچه کوچکی، در اتاقهای دیگر جلسات برپا میشد. در یک اتاق صحبت از آینده ارتش بود و در اتاق دیگر سخن از سیستم آموزشی. جایی از قضاییه گفتگو میشد. آوردن اسلحه را از دو سه شب قبل منع کرده بودند، اما چه کس میتوانست جلوگیری کند از کسی که از قم تانک آورده بود و در میدان شوش گرفتار شده بود و حالا اصرار داشت که رهبر انقلاب سوار بر آن شوند راهی زیارت حضرت معصومه. خواستها و برنامهها تمامینداشت. در همین حال وانتها میرسید و بار میآورد. به سرعتی لفظ مصادره در دهانها کشف شد. کسی را نگاهی به ارزش مادی اموالی نبود که میآمد و یکی تحویل میگرفت، به چند دقیقه انباری مدرسه علوی پر شد. حیاط پشت به این کار اختصاص داده شد. ولی مگر تا کجا میشد اینها را روی هم تلنبار کرد. پس یکی با صدای بلند فریادزنان بود: اموال مصادرهای رانیاورید. جا نداریم.
بماند تا تکلیفشان را روشن کنند آقا. در این لحظه صندلیهای طلایی، تابلوهای گونهگون از اصل پیکاسو تا باسمهایهای ناشیانه از ونگوک و رافائل، در کوچه باریک نهاده شد. تا غروب روز، هشتتایی شعبان جعفری در مدرسه بود، همه با ریش توپی و قویاندام کتبسته. صدای حاج مهدی عراقی در بلندگوی دستی پیچید که میگفت نه شعبان جعفری و نه اردشیر زاهدی نیارین. . . همان شبانه معلوم شد که فقط تهرانیها نیستند بلکه از شهرستانها هم مردم دارند اموال و داراییهای درباریان و به قول آن روزها طاغوتیان را به سمت همین مدرسه میآورند.
آن مدرسه که تا دو روز قبل تنها صدای درس و معلم از آن به گوش حاج موسایی میرسید که خانهاش درهمسایگی بود، از روز یازده بهمن شده بود مرکز و ملجا و مامن انقلاب. و میخواستند همه دار و ندار کشور را در آن جا دهند امیدواران خوش خیال. از همین جا شاید بتوان دریافت که انقلاب چقدر احساساتی بود و چقدر خوش خیال. شبش دیگر جایی و هیچ سوراخی خالی و مخلا نمانده بود، احمد آقا و شیخ اکبر رفسنجانی رفته بودند پشت بام برای حرفی که داشتند. نمیدانستند که از کوچه دیده میشوند تا زمانی که مردم از کوچه صدایشان کردند. در چنین فضایی و در چنین دنیایی تنها یکی بود که چون طرحهای انقلابی که از در و دیوار میجوشید، اوج میگرفت، اعدادش فزونی مییافت، و میدان عملش گسترده میشد، با همه قدرتش میگفت حقوق اینها چه میشود. انگار یکی بود که وقتی همه از حقوق جمع میگفتند و آن را در انقلاب میدیدند، انسان را در نظر داشت و سرنوشت و حقوق شریفترین مخلوق خدا از نظرش محو نمیشد.