داستان ما و شبح روسی
آرشیو
چکیده
متن
شعار انقلاب ایران – نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی – نه تنها علیه امپریالیسم غربی که علیه کمونیسم شرقی نیز بود. اینچنین بود که به هنگام طرح تسخیر سفارت آمریکا در تهران، برخی دانشجویان پیرو خط امام از تسخیر سفارت شوروی سخن گفتند و در برابر دانشجویان چپگرای مستقر در مرکزیت انجمنهای اسلامی – ابراهیم اصغرزاده و محسن میردامادی – دانشجویانی دیگر ظاهر شدند که ریشه در دانشگاه علم و صنعت داشتند – همچون محمود احمدینژاد – و مخالف تسخیر سفارت آمریکا بودند. چه آنکه، از نگاه آنان دشمن و خطر اصلی نه آمریکا که شوروی حاضر در همسایگی بود. انتقاد آنها از دانشجویان تسخیرگر تا بدانجا بالا گرفت که آیتالله موسویخوئینیها، روحانی حامی دانشجویان تسخیرگر را «روحانی سرخ» نامیدند و از حضور او در شوروی، افسانهها ساختند و روایت کردند.
بدین ترتیب در سالهای پس از انقلاب، سیاستمداران و مبارزان انقلابی نه تنها فاصله خویش از آمریکا و غرب را حفظ کردند که در مراوده با همسایه شمالی نیز جانب احتیاط را فرو نگذاشتند. با این حال در آن سالهای ابتدایی انقلاب بیش از همه این مهدی بازرگان بود که با سیاستمردان ایرانی از خطر شوروی سخن گفت و فریاد برآورد که در مسیر مواجهه خویش با امپریالیسم، از افتادن در اردوگاه کمونیسم آگاه باید بود و کام همسایه شمالی خویش را از این مواجهات، شیرین نباید کرد. سه دهه پس از انقلاب ایران، تاریخ گویی دوباره تکرار میشود اگرچه بازیگران به طرز اعجابانگیزی، جایگاه خویش را تغییر داده و جابهجا شدهاند. اکنون این رئیس دولت راستگرای نهم، محموداحمدینژاد است که در مواجهه خویش با غرب، نگاه خویش را به جانب شمال چرخانده است و به ائتلاف شرقی علیه جهان غربی میاندیشد.
او اکنون طرح خویش برای تسخیر سفارت شوروی در سال 58 را فراموش کرده و در مسیری قرار گرفته است که دانشجویان خط امامی هنگام تسخیر سفارت آمریکا در ذهن داشتند؛ جالب اما آنجاست که احمدینژاد ضدکمونیسم، در زمانهای چپ شده است که دانشجویان خط امامی در گذر از جوانی به میانسالی، اردوگاه سابق را ترک گفتهاند. چپهای دیروز، راست شدهاند و اکنون نوبت به راستگرایان رسیده است تا جانب چپ را بگیرند. گویی که دو پادشاه در یک اقلیم نمیگنجند! ماجرا از چه قرار است؟ آیا ما درس خویش از تاریخ نگرفتهایم و طعم تلخ بادام روسی را نچشیدهایم؟
«لنین و روسای انقلاب روسیه از نظر زبان و عقاید سیاسی و خواص و عادات، ایرانی نبودند اما آنچه را که آنها به ایران دادند، آنچه را که آنان به نفع ایران انجام دادند، هیچ پادشاه ایرانی، هیچ رهبر سیاسی ایرانی، هیچ وزیر ایرانی، هیچ وکیل مجلس ایران و هیچ نویسنده ایران، در تمام تاریخ ایران برای ایران نکرده... وقتی که لنین در پتروگراد بود من هم در آنجا بودم. لنین گفت که من معاهده کاپیتولاسیون با ایران را لغو میکنم؛ و من به آنها اعتقاد داشتم... من اطمینان داشتم که لنین و روسای انقلاب روسیه به وعده خود وفا خواهند کرد.»
به رغم این سخن سیدضیاءالدین انگلیسی – که در بازگشت به ایران در سال 1321 بر زبان آورد – سرکنگبین شوروی صفرا افزود و همنشینی با این همسایه شمالی نه تنها برای دولت و ملت ایران که برای سرسپردگان کمونیسم روسی در ایران نیز هیچ ماحصلی به همراه نیاورد. از جنگلیان – میرزاکوچکخان و احسانالله خان – تا حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان همگی طعم بادام تلخ روسی را در دهان خود مزه کردند، درست آنگاهی که دل به همراهی رفقا در همسایگی بستند و از این دلدادگی طرفی نبستند.
از جنگلیان آغاز میکنیم که از فردای انقلاب فوریه روسیه به گفتوگو با نماینده بلشویکها نشستند و امیدوار به رسیدن نسیم برادری و برابری از شمال، در آستانه مذاکره با فرستادگان بلشویک، نوشتند: «راه ترقی ما از شمال گشوده خواهد شد که دیگر منبع توطئه و زیان برای ما نخواهد بود.» ناوگان دریایی شوروی، دریاچه خزر را پیمود و در ساحل انزلی کناره گرفت و میرزاکوچکخان، رهبر جنگلیان، با پرچم سرخ به سوی رشت حرکت کرد و نطقی چنین ایراد کرد: «نورخیرهکنندهای در روسیه درخشیدن گرفته است. اما در آغاز ما چنان از درخشش اشعههای آن نابینا شده بودیم که روی خود را از آن برگرداندیم. اما اکنون همه عظمت این نور درخشان را دریافتهایم. اگر این چراغ سوزان در روسیه خاموش شود، مردم ایران وسیلهای نخواهند داشت تا دوباره آن را برافروزند. بنابراین، همه تلاش مردم ایران باید در مسیر اتحاد با روسیه شوروی قرار گیرد.
من به عنوان نشانهای از اتحاد نزدیک با بلشویکهای روسی، نمایندگان روسیه شوروی را در آغوش میگیرم.» میرزای جنگلی، چنین سخن گفت و گفتار خویش را با آرزوی طول عمر برای لنین و تروتسکی پایان داد. چندسالی بیشتر نگذشته بود که میرزا کوچکخان طعم تلخ این همراهی را چشید و به افسردگی، رشت را ترک کرد و از تردید جدی خود نسبت به شورویها و توافقی که با آنان کرده بود، سخن گفت و دولت باکو را «سوهان روح» خود نامید، چه آنکه گویی از مذاکرات در پرده شوروی و بریتانیا باخبر شده و طناب اعتماد خویش به پشتگرمی همسایه شمالی علیه دولت مرکزی در ایران را سست یافته بود. اگرچه انقلابیون تازه به قدرت رسیده در شوروی، قراردادهای روسیه تزاری با ایران را باطل اعلام کرده و در ابتدای کار خویش امتیازات تزاری در ایران را غیرعادلانه و ملغی خوانده بودند اما گویی زمان باید میگذشت تا دست منفعتجوی کمونیسم روسی از آستین به درآید و میرزای جنگلی را به خود آورد.
روتشتاین، اولین سفیر بلشویکهای روس در تهران، پیامی برای میرزا فرستاد و حمایت خویش از انقلابیون جنگلی را پایانیافته اعلام کرد تا در پرده، ترجیح منافع ناسیونالیستی شوروی را بر منافع انترناسیونالیستی طبقه کارگر و پرولتاریا به نمایش گذاشته باشد. پیام او حاوی این گفتار تلخ و مایوسکننده بود که «از آنجا که ما، یعنی دولت شوروی، در این موقع، نه تنها عملیات انقلابی را بیفایده و بلکه مضر میدانیم، این است که سیاستمان را تغییر داده و طریق دیگری اتخاذ کردهایم. بنا به قرارداد فوریه 1921 (اسفند 1299) ما مجبوریم دولت ایران را از وجود انقلابیون و عملیات آنها راحت کنیم. اجبار ما منحصر است به خارج کردن قوای روس و آذربایجان از گیلان».
روتشتاین میگفت که انتظار بلشویکهای روسی چنان است که جنگلیان نیز عقبنشینی کنند و به خلع سلاح روی آورند و خود را با سیاست جدید شوروی هماهنگ سازند. بدینترتیب جنگلیان، در مقام بازوی داخلی بلشویکها، مسیر مذاکره را میان شوروی با ایران و انگلیس گشودند و دست آخر، گویی که وظیفهشان پایان یافته بود، بیمزد و محنتی از صحنه خارج شدند و این چنین انقلابیگری آنها به کام همسایه شمالی نشست و از نسیم «آزادی و برابری» خبری نشد. این اما تنها میرزاکوچکخان جنگلی نبود که خود را در اسارت نقشه کمونیستهای روسی یافت. «احساناللهخان» از رهبران تندرو جنبش جنگل که نگاهش بسی بیشتر از میرزاکوچکخان معطوف به همسایه شمالی بود، نیز طعم تلخ اعتماد خویش را چشید، آنگاهی که از ایران به همسایه شمالی و موطن «آزادی و برابری» پناه برد و در آنجا مسکن گزید.
او به چشم خویش دید که چگونه رفقای روسی، منافع ملی خویش در تقویت ارتباط با دولت مرکزی ایران را بر روابط ایدئولوژیک ترجیح میدهند و برخلاف مرام کمونیسم، سلطنت را به رسمیت میشناسند. با روی کار آمدن رضاخان در ایران، احساناللهخان، سکنیگزیده در همسایه شمالی جانب مخالفت با شاه ایران را گرفت و در مقابل، انزوای سیاسی بود که در کشور دوست به سراغ او آمد؛ آنچنان که باری خروج او و اطرافیانش از محل مسکونیشان نیز قدغن اعلام شد. داویتیان، سفیر وقت شوروی در ایران در نامهای به دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان از بدگمانی ایرانیان به فعالیتهای احساناللهخان خبر داد و تاکید کرد که «اینگونه اقدامات عمیقا به مناسبات دیپلماتیک دو کشور آسیب میرساند» و «اگر این فعالان سیاسی به راستی به ادامه اعمال انقلابیشان راسخند، آیا عاقلانهتر آن نیست که فعالیتهایشان را در کشور خود پی بگیرند و نه از خاک شوروی».
اسداللهخان سرانجام در آذرماه 1317، در باکو دستگیر و متهم شد به «دست داشتن در فعالیتهای ضدشوروی، عاملیت بریتانیا و بعدها آلمان، عضویت در محفل تروتسکی – زینویف، فعالیت ضدکمینترن و ضدحزب کمونیست ایران». او که زمانی به «رفیق سرخ» مشهور بود، در بازجوییهای خود طعم شکنجههای سرخ کمونیستی را چشید و در نهایت در پی دادگاهی که بیست دقیقه به طول انجامید، رهسپار جوخه اعدام شد و داستان پشتگرمی او به همسایه شمالی چنین پایان یافت.
از جنگلیان که بگذریم، ماجرای «رفقا»ی تودهای نیز حدیثی از همین جنس است. مردانی که دل در گرو آزادی و برابری کمونیستی داشتند و از اولویت انترناسیونالیسم بر ناسیونالیسم سخن میگفتند، غافل از آنکه طعمه منافع ملی و ناسیونالیسم روسیاند. این حقیقتی بود که رهبران حزب توده در غربت و هجرت، حقیقت آن را دریافتند و صادقترینهایشان، دهههایی بعد، واقعیت آن را بازگو کردند. نورالدین کیانوری در اعتقاد به فرامین همسایه کمونیستی آنچنان راسخ بود که حتی یک بار گفته بود: «من عقیده دارم که اگر رفقای شوروی یکی از ماها را صدا کنند و به او بگویند فلان کار را بکن، ولی به رفقای کمیته مرکزی خودت نگو، ما باید حرفشنوی داشته باشیم و آن کار را انجام بدهیم.» کیانوری هنگام طرح بحث خروج قشون خارجی و متفقین از ایران، مقالهای نیز در مجله «مردم» نوشت و تاکید کرد که «شرط اصلی برای خروج نیروهای خارجی از ایران این است که آنها نسبت به منافع مشروع خود در ایران اطمینان حاصل کنند».
گویی که منافع همسایه شمالی، همان منافع انترناسیونالیسم پرولتری بود و در برابر چنین منافعی، سخن گفتن از منافع ملی بیمعنی و خیانت به آرمانها به حساب میآمد. تودهایهای ایرانی درس خویش از تاریخ را نگرفتند، آنگاهی که شوروی کمونیست، نهضت آذربایجان ایران را تنها گذاشت و دلگرم به قرارداد نفتی خود با قوامالسلطنه، راه تصفیه خونین فرقه دموکرات آذربایجان توسط ارتش ایران را گشود. کمونیستهای روسی و استالین، اولتیماتوم ترومن برای تخلیه ایران از ارتش شوروی را جدی گرفتند و از آن سوی وعده نزدیک قوام برای مشارکت با آنها در راهاندازی شرکت نفت شمال را کافی دانستند و گویی به مقصود خویش رسیده بودند که کمونیستهای آذربایجان را هدف تیرهای بلا قرار دادند و چشمان خویش را به روی قتل عام رفقا در ایران بستند. این نیز دستاورد همان سرکنگبینی بود که صفرا افزود و با این حال تودهایهای ایران در مهاجرت همچنان منافع شوروی را بر منافع ملی ترجیح دادند و در وقت اضطرار، به پای مذاکره رفقا با شاه ایران، جانب سکوت را گرفتند تا مبادا گره در کار دولت دوست بیفتد و خدشهای بر مذاکرات آنها وارد شود.
جالب اما آنجا بود که از پس سالها عسرت و هجرت، حزب توده ایران در پس انقلاب 57، آنگاهی منحل شد و رهبران آن روانه زندان شدند که کوزیچکین، سفیر شوروی در تهران پناهنده انگلیس شد و اسناد همکاری تودهایهای ایرانی با همسایه شمالی را بازگو کرد و آن اسناد به دست نمایندگان انگلیس در دست مقامات ایران گذاشته شد. اگرچه نورالدین کیانوری، دبیرکل حزب توده ایران، چندی بعد تعریفی متفاوت از ادعاهای موجود در آن اسناد ارائه داد تا اتهام جاسوسی از حزب خود بزداید: «به تمام شرافت خود سوگند که این اقدام برای مقابله با توطئههای آمریکا بود. اطلاعاتی که ما در اختیار شوروی قرار دادیم مربوط به تکنولوژی نظامی آمریکا بود... ما باید چه میکردیم؟ دست روی دست میگذاشتیم تا عوامل غرب ما را بکشند؟» ماجرایی که البته بعدها اکبر هاشمیرفسنجانی، قوت آنها را با تردید همراه ساخت؛ وقتی که اتهام کودتا و جاسوسی توسط تودهایها را اتهامی غیردقیق اعلام کرد و از برخورد با حزب توده ایران، در ابتدای جنگ ایران و عراق به عنوان یک اشتباه یاد کرد.
کمونیستهای ایرانی اما در سالهای پیش از انقلاب ایران، در مبارزات خود، همواره دلبسته حمایت لنین و استالین بودند، غافل از مراودات تهران و کرملین. آنچنان که در بهار 1325، وقتی اشرف پهلوی با هواپیمایی روسی جانب شمال را گرفت و به کرملین رفت، «مرد کوتاهقد گوشتالو، با شانههایی پهن و سبیلی کلفت» - استالین – او را به حضور طلبید و با او به مذاکره نشست و آنچنان که اشرف در خاطرات خود میگوید، استالین در آن مذاکرات به او گفت: «ایران به دوستان دیگری جز اتحاد شوروی احتیاج ندارد. او چند بار به شکایت ما به سازمان ملل [در خصوص عدم خروج ارتش شوروی از ایران] اشاره ضمنی کرد و استدلال میکرد که اختلافات بین دو کشور ما بایستی از طریق مذاکرات و تفاهم مشترک و بدون مداخله هیچ سازمان یا نیروی خارجی حل شود.» اشرف در پی این سفر با چهره واقعی کمونیسم روسی آشنا شده بود: «من با تصویر واقعی مردی که به هیچ وجه یک روشنفکر کمونیست نبود، بلکه فردی واقعبین و مرد عمل بود و تقریبا به شیوه امپراتوری بر روسیه حکومت میکرد، آشنا شدم.»
کمونیستهای ایرانی اما چشمی به این مراودات پنهانی نداشتند و با این حال به مراودات آشکار ایران و روسیه نیز به دیده اغماض نظر میکردند. چه آنکه در سال 1322 و در میانه جنگ جهانی نیز این تهران بود که به پیشنهاد استالین برای مذاکره میان او و چرچیل و رزولت و محمدرضاشاه انتخاب شد و در آن نشست از میان چرچیل و رزولت و استالین، تنها استالین بود که برای دیدار با شاه ایران به کاخ مرمر رفت. خانه کمونیسم و وعدههای کارگری و پرولتاریایی آن از پایبست ویران بود و خواجگان مستقر در حزب توده اما در فکر نقش ایوان بودند و جامه انترناسیونالیسم بر تن خویش میآراستند؛ زمان باید میگذشت تا آنها در غربت، طعم تلخ عسرت را در کشورهای دوست بچشند اگرچه تجربهها را راهی به درسآموزی نبود.
بدینترتیب محمدرضا پهلوی گویی آگاهتر از چپاندیشان و کمونیستهای ایرانی بود که میگفت: «این چپها، خواهید دید، خواهید دید که آنها شما را به کجا میبرند.» طنز ماجرا اما آنجا بود که شاه پهلوی نیز در نسخه تجدد خود بیشتر از آنکه عملکننده به نسخه غربیان باشد، مدل توسعه از بالای کمونیستی را سرمشق خویش قرار داد و در این مسیر بیشتر از ملت، بر تفوق نظامی خویش حساب باز کرد و توسعه از بالا و دولتی کردن صنایع را پیش گرفت و تمرکزگرایی سوسیالیستی را سرمشق حکومتداری خویش قرار داد و نه به «مدرنیته» غربی که به «مدرنیسم» روسی، صورت تحقق بخشید؛ او اگرچه سودای همراهی با همسایه شمالی نداشت اما چه بسا از این طریق به دنبال اثبات هماوردی خویش بود؛ غافل از آنکه سوسیالیسم روسی، بیراههای در عصر تجدد است و نسخه جعلی مدرنیته. محمدرضاشاه اگرچه در پی اشغال ایران توسط انگلیس و شوروی به سلطنت رسید اما تجربه آنچه در آن ماجرا به پدرش تحمیل شد، کافی بود تا بدبین به سیاستمداران حاکم در همسایگی شمالی باشد و این بدبینی، تا پایان حکومت، او را رها نکرد و دشمنی اساسی او با تودهایهای سرسپرده همسایه شمالی نیز چه بسا از همین روی بود.
سیاستمداران ایرانی، اما اکنون در گذر از تاریخ پرماجرای روابط ایران و روسیه، دست دوستی به جانب همسایه شمالی دراز کردهاند و در مواجهه با آمریکا و اروپا به اتحادی با کمونیستهای دیروز و امروز روی آوردهاند. در این میان اما کیست که بگوید طناب اعتماد میان ایران و همسایه شمالی، سست است و این سستی قدمتی تاریخی دارد؟ کافیست تنها یک فصل از تاریخ معاصرمان را مرور کنیم؛ آنگاهی که سیاستمداران اهل مسکو در پی جنگ جهانی، در کنار بریتانیاییها نشستند و بر سر ایران به مذاکره با یکدیگر پرداختند و نشان دادند که برای کشوری «ایدئولوژیک» همچون شوروی نیز ایدئولوژی حرف اول را نمیزند و میتوان با انگلیس به گفتوگو نشست و راهی به منافع مشترک جست؛ میتوان با ایران پیمان بست و دست دوستی به سوی غرب نیز دراز کرد و پیمان خویش با همسایه را شکست. اکنون اما آیا «پوتین» نیز از تبار همان سیاستمداران سابق کرملین – لنین و استالین – نیست؟
٭ چپهای طرفدار شوروی در ایران، ژوزف استالین را دایی یوسف مینامیدند
منابع:
1-خسرو شاکری، میلاد زخم، ترجمه شهریار خواجویان، نشر اختران، چاپ اول 1386
2- من و برادرم ، خاطرات اشرف پهلوی، نشرعلم، چاپ دوم 1376
3- فریدون کشاورز، خاطرات سیاسی، نشرآبی، چاپ اول 1379
4-خاطرات نورالدین کیانوری، انتشارات اطلاعات، چاپ اول
5-تورج اتابکی، کارنامه و زمانه احسان الله خان، مجله گفتگو، شماره 31،مهرماه 1380
بدین ترتیب در سالهای پس از انقلاب، سیاستمداران و مبارزان انقلابی نه تنها فاصله خویش از آمریکا و غرب را حفظ کردند که در مراوده با همسایه شمالی نیز جانب احتیاط را فرو نگذاشتند. با این حال در آن سالهای ابتدایی انقلاب بیش از همه این مهدی بازرگان بود که با سیاستمردان ایرانی از خطر شوروی سخن گفت و فریاد برآورد که در مسیر مواجهه خویش با امپریالیسم، از افتادن در اردوگاه کمونیسم آگاه باید بود و کام همسایه شمالی خویش را از این مواجهات، شیرین نباید کرد. سه دهه پس از انقلاب ایران، تاریخ گویی دوباره تکرار میشود اگرچه بازیگران به طرز اعجابانگیزی، جایگاه خویش را تغییر داده و جابهجا شدهاند. اکنون این رئیس دولت راستگرای نهم، محموداحمدینژاد است که در مواجهه خویش با غرب، نگاه خویش را به جانب شمال چرخانده است و به ائتلاف شرقی علیه جهان غربی میاندیشد.
او اکنون طرح خویش برای تسخیر سفارت شوروی در سال 58 را فراموش کرده و در مسیری قرار گرفته است که دانشجویان خط امامی هنگام تسخیر سفارت آمریکا در ذهن داشتند؛ جالب اما آنجاست که احمدینژاد ضدکمونیسم، در زمانهای چپ شده است که دانشجویان خط امامی در گذر از جوانی به میانسالی، اردوگاه سابق را ترک گفتهاند. چپهای دیروز، راست شدهاند و اکنون نوبت به راستگرایان رسیده است تا جانب چپ را بگیرند. گویی که دو پادشاه در یک اقلیم نمیگنجند! ماجرا از چه قرار است؟ آیا ما درس خویش از تاریخ نگرفتهایم و طعم تلخ بادام روسی را نچشیدهایم؟
«لنین و روسای انقلاب روسیه از نظر زبان و عقاید سیاسی و خواص و عادات، ایرانی نبودند اما آنچه را که آنها به ایران دادند، آنچه را که آنان به نفع ایران انجام دادند، هیچ پادشاه ایرانی، هیچ رهبر سیاسی ایرانی، هیچ وزیر ایرانی، هیچ وکیل مجلس ایران و هیچ نویسنده ایران، در تمام تاریخ ایران برای ایران نکرده... وقتی که لنین در پتروگراد بود من هم در آنجا بودم. لنین گفت که من معاهده کاپیتولاسیون با ایران را لغو میکنم؛ و من به آنها اعتقاد داشتم... من اطمینان داشتم که لنین و روسای انقلاب روسیه به وعده خود وفا خواهند کرد.»
به رغم این سخن سیدضیاءالدین انگلیسی – که در بازگشت به ایران در سال 1321 بر زبان آورد – سرکنگبین شوروی صفرا افزود و همنشینی با این همسایه شمالی نه تنها برای دولت و ملت ایران که برای سرسپردگان کمونیسم روسی در ایران نیز هیچ ماحصلی به همراه نیاورد. از جنگلیان – میرزاکوچکخان و احسانالله خان – تا حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان همگی طعم بادام تلخ روسی را در دهان خود مزه کردند، درست آنگاهی که دل به همراهی رفقا در همسایگی بستند و از این دلدادگی طرفی نبستند.
از جنگلیان آغاز میکنیم که از فردای انقلاب فوریه روسیه به گفتوگو با نماینده بلشویکها نشستند و امیدوار به رسیدن نسیم برادری و برابری از شمال، در آستانه مذاکره با فرستادگان بلشویک، نوشتند: «راه ترقی ما از شمال گشوده خواهد شد که دیگر منبع توطئه و زیان برای ما نخواهد بود.» ناوگان دریایی شوروی، دریاچه خزر را پیمود و در ساحل انزلی کناره گرفت و میرزاکوچکخان، رهبر جنگلیان، با پرچم سرخ به سوی رشت حرکت کرد و نطقی چنین ایراد کرد: «نورخیرهکنندهای در روسیه درخشیدن گرفته است. اما در آغاز ما چنان از درخشش اشعههای آن نابینا شده بودیم که روی خود را از آن برگرداندیم. اما اکنون همه عظمت این نور درخشان را دریافتهایم. اگر این چراغ سوزان در روسیه خاموش شود، مردم ایران وسیلهای نخواهند داشت تا دوباره آن را برافروزند. بنابراین، همه تلاش مردم ایران باید در مسیر اتحاد با روسیه شوروی قرار گیرد.
من به عنوان نشانهای از اتحاد نزدیک با بلشویکهای روسی، نمایندگان روسیه شوروی را در آغوش میگیرم.» میرزای جنگلی، چنین سخن گفت و گفتار خویش را با آرزوی طول عمر برای لنین و تروتسکی پایان داد. چندسالی بیشتر نگذشته بود که میرزا کوچکخان طعم تلخ این همراهی را چشید و به افسردگی، رشت را ترک کرد و از تردید جدی خود نسبت به شورویها و توافقی که با آنان کرده بود، سخن گفت و دولت باکو را «سوهان روح» خود نامید، چه آنکه گویی از مذاکرات در پرده شوروی و بریتانیا باخبر شده و طناب اعتماد خویش به پشتگرمی همسایه شمالی علیه دولت مرکزی در ایران را سست یافته بود. اگرچه انقلابیون تازه به قدرت رسیده در شوروی، قراردادهای روسیه تزاری با ایران را باطل اعلام کرده و در ابتدای کار خویش امتیازات تزاری در ایران را غیرعادلانه و ملغی خوانده بودند اما گویی زمان باید میگذشت تا دست منفعتجوی کمونیسم روسی از آستین به درآید و میرزای جنگلی را به خود آورد.
روتشتاین، اولین سفیر بلشویکهای روس در تهران، پیامی برای میرزا فرستاد و حمایت خویش از انقلابیون جنگلی را پایانیافته اعلام کرد تا در پرده، ترجیح منافع ناسیونالیستی شوروی را بر منافع انترناسیونالیستی طبقه کارگر و پرولتاریا به نمایش گذاشته باشد. پیام او حاوی این گفتار تلخ و مایوسکننده بود که «از آنجا که ما، یعنی دولت شوروی، در این موقع، نه تنها عملیات انقلابی را بیفایده و بلکه مضر میدانیم، این است که سیاستمان را تغییر داده و طریق دیگری اتخاذ کردهایم. بنا به قرارداد فوریه 1921 (اسفند 1299) ما مجبوریم دولت ایران را از وجود انقلابیون و عملیات آنها راحت کنیم. اجبار ما منحصر است به خارج کردن قوای روس و آذربایجان از گیلان».
روتشتاین میگفت که انتظار بلشویکهای روسی چنان است که جنگلیان نیز عقبنشینی کنند و به خلع سلاح روی آورند و خود را با سیاست جدید شوروی هماهنگ سازند. بدینترتیب جنگلیان، در مقام بازوی داخلی بلشویکها، مسیر مذاکره را میان شوروی با ایران و انگلیس گشودند و دست آخر، گویی که وظیفهشان پایان یافته بود، بیمزد و محنتی از صحنه خارج شدند و این چنین انقلابیگری آنها به کام همسایه شمالی نشست و از نسیم «آزادی و برابری» خبری نشد. این اما تنها میرزاکوچکخان جنگلی نبود که خود را در اسارت نقشه کمونیستهای روسی یافت. «احساناللهخان» از رهبران تندرو جنبش جنگل که نگاهش بسی بیشتر از میرزاکوچکخان معطوف به همسایه شمالی بود، نیز طعم تلخ اعتماد خویش را چشید، آنگاهی که از ایران به همسایه شمالی و موطن «آزادی و برابری» پناه برد و در آنجا مسکن گزید.
او به چشم خویش دید که چگونه رفقای روسی، منافع ملی خویش در تقویت ارتباط با دولت مرکزی ایران را بر روابط ایدئولوژیک ترجیح میدهند و برخلاف مرام کمونیسم، سلطنت را به رسمیت میشناسند. با روی کار آمدن رضاخان در ایران، احساناللهخان، سکنیگزیده در همسایه شمالی جانب مخالفت با شاه ایران را گرفت و در مقابل، انزوای سیاسی بود که در کشور دوست به سراغ او آمد؛ آنچنان که باری خروج او و اطرافیانش از محل مسکونیشان نیز قدغن اعلام شد. داویتیان، سفیر وقت شوروی در ایران در نامهای به دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان از بدگمانی ایرانیان به فعالیتهای احساناللهخان خبر داد و تاکید کرد که «اینگونه اقدامات عمیقا به مناسبات دیپلماتیک دو کشور آسیب میرساند» و «اگر این فعالان سیاسی به راستی به ادامه اعمال انقلابیشان راسخند، آیا عاقلانهتر آن نیست که فعالیتهایشان را در کشور خود پی بگیرند و نه از خاک شوروی».
اسداللهخان سرانجام در آذرماه 1317، در باکو دستگیر و متهم شد به «دست داشتن در فعالیتهای ضدشوروی، عاملیت بریتانیا و بعدها آلمان، عضویت در محفل تروتسکی – زینویف، فعالیت ضدکمینترن و ضدحزب کمونیست ایران». او که زمانی به «رفیق سرخ» مشهور بود، در بازجوییهای خود طعم شکنجههای سرخ کمونیستی را چشید و در نهایت در پی دادگاهی که بیست دقیقه به طول انجامید، رهسپار جوخه اعدام شد و داستان پشتگرمی او به همسایه شمالی چنین پایان یافت.
از جنگلیان که بگذریم، ماجرای «رفقا»ی تودهای نیز حدیثی از همین جنس است. مردانی که دل در گرو آزادی و برابری کمونیستی داشتند و از اولویت انترناسیونالیسم بر ناسیونالیسم سخن میگفتند، غافل از آنکه طعمه منافع ملی و ناسیونالیسم روسیاند. این حقیقتی بود که رهبران حزب توده در غربت و هجرت، حقیقت آن را دریافتند و صادقترینهایشان، دهههایی بعد، واقعیت آن را بازگو کردند. نورالدین کیانوری در اعتقاد به فرامین همسایه کمونیستی آنچنان راسخ بود که حتی یک بار گفته بود: «من عقیده دارم که اگر رفقای شوروی یکی از ماها را صدا کنند و به او بگویند فلان کار را بکن، ولی به رفقای کمیته مرکزی خودت نگو، ما باید حرفشنوی داشته باشیم و آن کار را انجام بدهیم.» کیانوری هنگام طرح بحث خروج قشون خارجی و متفقین از ایران، مقالهای نیز در مجله «مردم» نوشت و تاکید کرد که «شرط اصلی برای خروج نیروهای خارجی از ایران این است که آنها نسبت به منافع مشروع خود در ایران اطمینان حاصل کنند».
گویی که منافع همسایه شمالی، همان منافع انترناسیونالیسم پرولتری بود و در برابر چنین منافعی، سخن گفتن از منافع ملی بیمعنی و خیانت به آرمانها به حساب میآمد. تودهایهای ایرانی درس خویش از تاریخ را نگرفتند، آنگاهی که شوروی کمونیست، نهضت آذربایجان ایران را تنها گذاشت و دلگرم به قرارداد نفتی خود با قوامالسلطنه، راه تصفیه خونین فرقه دموکرات آذربایجان توسط ارتش ایران را گشود. کمونیستهای روسی و استالین، اولتیماتوم ترومن برای تخلیه ایران از ارتش شوروی را جدی گرفتند و از آن سوی وعده نزدیک قوام برای مشارکت با آنها در راهاندازی شرکت نفت شمال را کافی دانستند و گویی به مقصود خویش رسیده بودند که کمونیستهای آذربایجان را هدف تیرهای بلا قرار دادند و چشمان خویش را به روی قتل عام رفقا در ایران بستند. این نیز دستاورد همان سرکنگبینی بود که صفرا افزود و با این حال تودهایهای ایران در مهاجرت همچنان منافع شوروی را بر منافع ملی ترجیح دادند و در وقت اضطرار، به پای مذاکره رفقا با شاه ایران، جانب سکوت را گرفتند تا مبادا گره در کار دولت دوست بیفتد و خدشهای بر مذاکرات آنها وارد شود.
جالب اما آنجا بود که از پس سالها عسرت و هجرت، حزب توده ایران در پس انقلاب 57، آنگاهی منحل شد و رهبران آن روانه زندان شدند که کوزیچکین، سفیر شوروی در تهران پناهنده انگلیس شد و اسناد همکاری تودهایهای ایرانی با همسایه شمالی را بازگو کرد و آن اسناد به دست نمایندگان انگلیس در دست مقامات ایران گذاشته شد. اگرچه نورالدین کیانوری، دبیرکل حزب توده ایران، چندی بعد تعریفی متفاوت از ادعاهای موجود در آن اسناد ارائه داد تا اتهام جاسوسی از حزب خود بزداید: «به تمام شرافت خود سوگند که این اقدام برای مقابله با توطئههای آمریکا بود. اطلاعاتی که ما در اختیار شوروی قرار دادیم مربوط به تکنولوژی نظامی آمریکا بود... ما باید چه میکردیم؟ دست روی دست میگذاشتیم تا عوامل غرب ما را بکشند؟» ماجرایی که البته بعدها اکبر هاشمیرفسنجانی، قوت آنها را با تردید همراه ساخت؛ وقتی که اتهام کودتا و جاسوسی توسط تودهایها را اتهامی غیردقیق اعلام کرد و از برخورد با حزب توده ایران، در ابتدای جنگ ایران و عراق به عنوان یک اشتباه یاد کرد.
کمونیستهای ایرانی اما در سالهای پیش از انقلاب ایران، در مبارزات خود، همواره دلبسته حمایت لنین و استالین بودند، غافل از مراودات تهران و کرملین. آنچنان که در بهار 1325، وقتی اشرف پهلوی با هواپیمایی روسی جانب شمال را گرفت و به کرملین رفت، «مرد کوتاهقد گوشتالو، با شانههایی پهن و سبیلی کلفت» - استالین – او را به حضور طلبید و با او به مذاکره نشست و آنچنان که اشرف در خاطرات خود میگوید، استالین در آن مذاکرات به او گفت: «ایران به دوستان دیگری جز اتحاد شوروی احتیاج ندارد. او چند بار به شکایت ما به سازمان ملل [در خصوص عدم خروج ارتش شوروی از ایران] اشاره ضمنی کرد و استدلال میکرد که اختلافات بین دو کشور ما بایستی از طریق مذاکرات و تفاهم مشترک و بدون مداخله هیچ سازمان یا نیروی خارجی حل شود.» اشرف در پی این سفر با چهره واقعی کمونیسم روسی آشنا شده بود: «من با تصویر واقعی مردی که به هیچ وجه یک روشنفکر کمونیست نبود، بلکه فردی واقعبین و مرد عمل بود و تقریبا به شیوه امپراتوری بر روسیه حکومت میکرد، آشنا شدم.»
کمونیستهای ایرانی اما چشمی به این مراودات پنهانی نداشتند و با این حال به مراودات آشکار ایران و روسیه نیز به دیده اغماض نظر میکردند. چه آنکه در سال 1322 و در میانه جنگ جهانی نیز این تهران بود که به پیشنهاد استالین برای مذاکره میان او و چرچیل و رزولت و محمدرضاشاه انتخاب شد و در آن نشست از میان چرچیل و رزولت و استالین، تنها استالین بود که برای دیدار با شاه ایران به کاخ مرمر رفت. خانه کمونیسم و وعدههای کارگری و پرولتاریایی آن از پایبست ویران بود و خواجگان مستقر در حزب توده اما در فکر نقش ایوان بودند و جامه انترناسیونالیسم بر تن خویش میآراستند؛ زمان باید میگذشت تا آنها در غربت، طعم تلخ عسرت را در کشورهای دوست بچشند اگرچه تجربهها را راهی به درسآموزی نبود.
بدینترتیب محمدرضا پهلوی گویی آگاهتر از چپاندیشان و کمونیستهای ایرانی بود که میگفت: «این چپها، خواهید دید، خواهید دید که آنها شما را به کجا میبرند.» طنز ماجرا اما آنجا بود که شاه پهلوی نیز در نسخه تجدد خود بیشتر از آنکه عملکننده به نسخه غربیان باشد، مدل توسعه از بالای کمونیستی را سرمشق خویش قرار داد و در این مسیر بیشتر از ملت، بر تفوق نظامی خویش حساب باز کرد و توسعه از بالا و دولتی کردن صنایع را پیش گرفت و تمرکزگرایی سوسیالیستی را سرمشق حکومتداری خویش قرار داد و نه به «مدرنیته» غربی که به «مدرنیسم» روسی، صورت تحقق بخشید؛ او اگرچه سودای همراهی با همسایه شمالی نداشت اما چه بسا از این طریق به دنبال اثبات هماوردی خویش بود؛ غافل از آنکه سوسیالیسم روسی، بیراههای در عصر تجدد است و نسخه جعلی مدرنیته. محمدرضاشاه اگرچه در پی اشغال ایران توسط انگلیس و شوروی به سلطنت رسید اما تجربه آنچه در آن ماجرا به پدرش تحمیل شد، کافی بود تا بدبین به سیاستمداران حاکم در همسایگی شمالی باشد و این بدبینی، تا پایان حکومت، او را رها نکرد و دشمنی اساسی او با تودهایهای سرسپرده همسایه شمالی نیز چه بسا از همین روی بود.
سیاستمداران ایرانی، اما اکنون در گذر از تاریخ پرماجرای روابط ایران و روسیه، دست دوستی به جانب همسایه شمالی دراز کردهاند و در مواجهه با آمریکا و اروپا به اتحادی با کمونیستهای دیروز و امروز روی آوردهاند. در این میان اما کیست که بگوید طناب اعتماد میان ایران و همسایه شمالی، سست است و این سستی قدمتی تاریخی دارد؟ کافیست تنها یک فصل از تاریخ معاصرمان را مرور کنیم؛ آنگاهی که سیاستمداران اهل مسکو در پی جنگ جهانی، در کنار بریتانیاییها نشستند و بر سر ایران به مذاکره با یکدیگر پرداختند و نشان دادند که برای کشوری «ایدئولوژیک» همچون شوروی نیز ایدئولوژی حرف اول را نمیزند و میتوان با انگلیس به گفتوگو نشست و راهی به منافع مشترک جست؛ میتوان با ایران پیمان بست و دست دوستی به سوی غرب نیز دراز کرد و پیمان خویش با همسایه را شکست. اکنون اما آیا «پوتین» نیز از تبار همان سیاستمداران سابق کرملین – لنین و استالین – نیست؟
٭ چپهای طرفدار شوروی در ایران، ژوزف استالین را دایی یوسف مینامیدند
منابع:
1-خسرو شاکری، میلاد زخم، ترجمه شهریار خواجویان، نشر اختران، چاپ اول 1386
2- من و برادرم ، خاطرات اشرف پهلوی، نشرعلم، چاپ دوم 1376
3- فریدون کشاورز، خاطرات سیاسی، نشرآبی، چاپ اول 1379
4-خاطرات نورالدین کیانوری، انتشارات اطلاعات، چاپ اول
5-تورج اتابکی، کارنامه و زمانه احسان الله خان، مجله گفتگو، شماره 31،مهرماه 1380