عالم مثال یا واسطه
آرشیو
چکیده
متن
در استقبال از گفتگویی در باب حکمت اشراق
اشاره
شماره 47 مجله کیهان اندیشه شامل گفتگویی در باب «حکمت اشراق»بود.اساتید گرانقدری در این نشست شرکت داشتند و افاضات ارزشمندی را تقدیم دوستداران حکمت و فلسفه نمودند.در این جمع بحث در خصوص حکمتی بود که متأسفانه توجه درخور و مناسب را از جانب فلاسفه و متفکران دریافت ننموده است.اساتید حاضر در این گفتگو از اهمیت و عمق و ابتکار شیخ اشراق سخن راندند و محبان فلسفه را به وادی بکر و مهمی فرا خواندند و پیکان اندیشهها را به جانب تازهای سوق دادند.
آنگاه که ما از محضر استاد دکتر دینانی درس«حکمة الاشراق»شیخ اشراق را فرا میگرفتیم، به اهمیت و عمق و عظمت این فیلسوف اشراقی پی بردیم.چه بسا چنین به نظر میرسد که اگر ما در تاریخ فلسفه اسلامی، استوانهای مانند شیخ اشراق را نداشته باشیم، نباید امید زیادی به ظهور حکمت متعالیه و تکامل فلسفه داشته باشیم.موضوع، محتوا و روش فلسفی شیخ اشراق برای به ثمر نشستن فلسفه صدر المتألیهن کاملا حیاتی و ضروری است.
حتی در حال حاضر، میتوان ادعا نمود که برای هرچه بیشتر به ثمر نشستن تحولی که صدر المتألهین آغاز نموده است.باید برخی جنبههای فلسفه اشراق را در مورد آن بکار بست، یعنی به عبارت سادهتر:حکمت متعالیه را با عینک حکمت اشراق به نظاره نشست و اندیشههایی را که سهروردی در خصوص«نور»و«ماهیت»و...بکار برده است، یا نظراتی از او که حکمت متعالیه را سازگارتر میسازد، در فلسفه صدرایی دخالت داده و با اصل موضوع«اصالت وجود»پیوند زده است.باید خاطر نشان ساخت که این کاری است که برخی از اساتید عظام فلسفه آن را تا حدی به انجام رسانیدهاند، لیکن پیگیری این کار، سودمندتر خواهد بود.
مقدمه
در تاریخ اندیشه بشر، هستی شناسی پیشینهای دیرینه دارد و در بین مباحث هستی شناسی، مقوله «مراتب هستی»جایگاه ویژهای را اشغال نموده است. در بحث از مراتب هستی، ویژگیهای هر یک از مراتب و رابطه وجود شناسی آنها با یکدیگر مورد تحقیق قرار میگیرد.بحث دیگری که در این میان حائز اهمیت است، معرفت شناسی است، یعنی بحث در خصوص اینکه رابطه معرفت شناختی بین مراتب هستی و دستگاه ادراکی انسان چیست؟
به نظر میرسد:نخستین کسی که هر دو بحث هستی شناسی و معرفت شناسی را در خصوص مراتب هستی بطور نظاممند و سیستماتیک مطرح نموده و درباره آن به تأمل و تحقیق پرداخته، افلاطون بود.وی با طرح نظریه«مثل»خود را وارد فضای چنین بحثهایی نمود گرچه به نظر برخی، نخستی کسی که بحث از مثل را آغاز کرد سقراط بود، لیکن به عقیده صاحب نظرام، طراح این نظریه، افلاطون میباشد.
نظریات افلاطون در مورد مراتب هستی پس از او دچار فراز و نشیب زیادی گشته، بویژه وقتی که نظریات او وارد حوزه اندیشه اسلامی شد، رنگ خاصی به خود گرفت.اما در عین حال پیروان اندیشه افلاطونی در قرون و اعصار بعدی جوهر و مغز اندیشه او را حفظ نموده و به بسط و تکمیل و برهانی ساختن نظریات او پرداختهاند.
هدف این نوشتار بررسی درباره مثل افلاطونی نیست، بلکه اساسا به دنبال طرح و تحقیق پیرامون «عالم مثال»یا«برزخ»است.یعنی نظریهای که پس از شیخ اشراق بطور جدی و عمیق مطرح شده است.به عبارت دیگر هدف، بررسی مرتبهای از هستی میباشد که میان مجردات و جسمانیات قرار گرفته است.
برای بررسی و تحقیق در این مورد لازم است به پیشینه تاریخی چنین مبحثی در گذشته اندیشه فلسفی پرداخته شود.چه بسا بتوان ریشه این اندیشه را در بین اندیشههای فلسفی مشرق زمین به دست آورد، لیکن چون نظر به جایگاه این اندیشه در بین نظامهای فلسفی است که در قالب یک دستگاه خاص و مستقل ارائه شدهاند، تنها به دوره یونان و آن هم دوره متأخر آن که نظامهای گسترده فلسفی طرح شده است، میپردازیم.
نظریه افلاطون
از آنجا که افلاطون نخستین کسی است که بطور نظاممند، نظریه عالم واسطه را در داخل دستگاه فلسفی خود گنجانده است.لازم است این نظریه با اندکی تفصیل مورد ملاحظه قرار گیرد.نظریه افلاطون را از دو جهت میتوان مورد بررسی قرار داد:
1-از جنبه معرفت شناسی2-از جنبه هستی شناسی.
الف-جنبه معرفت شناسی
در بحث معرفت شناسی ضروری است به درجات و مراتب معرفت که در نزد افلاطون بر طبق متعلقات آنها مشخص شده است، بپردازیم.در مورد معرفت انسان، باید گفت:پیشرفت ذهن انسان در راه خود از جهل به معرفت، در دو قلمرو اصلی سیر میکند:
1-قلمرو گمان(دوکسا)، 2-قلمرو معرفت (اپیسته)، تنها این دومی را به حق میتوان «معرفت»نامید.
اکنون این پرسش قابل طرح است که این دو کارکرد ذهن چگونه از یکدیگر متمایز میشوند؟ روشن است که این تمایز مبتنی بر تمایز میان متعلق آنهاست.
هر یک از دو قلمرو اصلی، خود به دو قسمت فرعی قابل تقسیم است.بدین معنی که ما دارای دو درجه «معرفت»و در درجه«گمان»هستیم.دو درجه معرفت، شامل:1-تعقل یا استدلال عقلی، 2-علم میشود.و در درجه گمان، شامل1-خیال، 2-عقیده میباشد.پس میتوان بطور کلی نمایه زیر را در خصوص مراتب علم و شناخت انسان ترسیم نمود. مراتب شناخت انسان را میتوان بر اساس این نمودار چنین توضیح داد:
1-مرتبه خیال، افلاطون میگوید:«نازلترین درجه شناخت، خیال است که متعلقش اولا«تصاویر» یا«سایه»ها و ثانیا انعکاسات در آب و در اجسام سخت و صاف و شفاف و چیزهایی دیگر از این قبیل است. در واقع هر آنچه تصویر یک امر جزئی و محسوس باشد و انسان آن را درک نماید.این درک او خیالی است و در مرتبه پندار میباشد.«سایه»تصویر یک شیء جزئی است که ما آن را درمییابیم پس این نوع درک ما خیالی است، چون متعلق درک ما«تصویر» یک شی جزئی است.
2-مرتبه عقیده، در این مرحله، شناخت انسان به خود امور جزئی که پیرامون او انباشته است تعلق میگیرد، حیوانات پیرامون ما و تمامی جهان طبیعت، متعلق شناخت ما در مرحله عقیده هستند. در واقع، متعلقات بخش عقیده، متعلقات واقعی مطابق با تصاویر بخش خیال را شامل میشود. هنرمندی که انسانی را به تصویر میکشد، شناختش از تصویر یک شناخت خیالی است، لیکن شناخت او از خود آن انسان جزئی، شناختی عقیدهای است.
3-مرتبه تعقل یا استدلال عقلی، یکی از فعالیتهای ذهن استدلال است.ولی نظر افلاطون به مطلق استدلال نیست.بلکه در این مقام، به نوع خاصی از استدلال یعنی استدلال ریاضی توجه دارد. چنان که متذکر شدیم، نظام معرفت ارتباط تنگاتنگی دارد بنابراین، این مرحله از شناخت هم، خود متوجه متعلقی خاص که همان ذوات ریاضی و معقول است، میباشد.این مبحث را در قسمت «هستی شناسی از نظر افلاطون»مورد بحث قرار خواهیم داد.
افلاطون میگوید:متعلق استدلال چیزی است که نفس در پژوهش و تحقیق مجبور است با کمک تقلید از قسمتهای قبلی که بعنوان تصاویر بکار میگیرد، از فرضیه شروع کند و بسوی نتیجه و نه بسوی یک اصل اول، پیش رود.افلاطون در اینجا از ریاضیات سخن میگوید.مثلا در هندسه ذهن از فرضیات، با استفاده از یک شکل مرئی، بسوی نتیجه پیش میرود.در واقع فعالیت استدلالی یک هندسهدان چنین روندی را طی میکند:ابتدا اشکالی را مانند مثلث، مربع، لوزی و...در نظر میآورد.این مواد در حکم فرضیه ریاضیدان است که آنها را میپذیرد.آنگاه یک شکل از این اشکال را بکار میبرد و بدون آنکه به مثلث یا مربع خاصی نظر داشته باشد(یعنی مثلا فقط به مثلث از آن حیث که مثلث است نظر میدوزد)، برای رسیدن به نتیجهای استدلال میکند.
هندسهدانان بدین گونه اشکال و طرحها را بکار میبرند، لیکن واقعا میکوشند تا چیزهایی را که فقط با چشم فکر میتوان دید، مشاهده کنند.بعبارت دیگر تصاویر مرئی ذهنی در حکم مواد و فرضیاتی هستند که فعالیت خاص تعقلی و استدلالی ذهن روی این مواد اعمال میشود و نتایجی را به بار میآورد.پس ذهن در مرحلهای به درک امور ریاضی که معقول میباشند، میپردازد.این ذوات ریاضی از سنخ امور محسوس جزئی و امور محسوس خیالی نمیباشند، چرا که در مرحله استدلال، نظر به اشکال، بطور مطلق و کلی است، نه اشکال خاص.
به سخن دیگر در مرحله عقیده و خیال، ذهن متوجه یک شکل خاص محسوس است و تصویر معین محسوسی را درک میکند، لیکن در شناخت استدلالی نظر به شکل از آن جهت که شکل است، میباشد.متعلق شناخت، در استدلال یک امر«عام» است نه یک امر جزئی خاص.و نیز متعلق شناخت، در عالم خارج نیست بلکه در فکر و اندیشه موجود، مرئی است، یعنی هندسهدان شکل مثلثی را در ذهن ترسیم میکند و نظر به مثلث بودن آن میدوزد و ویژگیهای آن را بررسی میکند.او نه با صورت محسوس مثلث سر و کار دارد و نه با مفهوم کلی مثلث.
4-مرحله علم:حالت ذهن مورد بحث یعنی «علم»، حالت ذهن کسی است که فرضهای بخش «استدلال»را به عنوان خاستگاه و نقطه عزیمت بکار میبرد.اما از آنها فراتر میرود و به اصول اولیه عروج میکند.به علاوه در این روند، «تصاویر»را بدان سان که در بخش استدلال بکار میبرد بکار نمیبرد، بلکه در خود«مثل»و بوسیله مثل، یعنی استدلال انتزاعی محض و دقیق پیش میرود.وقتی اصول اولیه به وضوح درک شد ذهن آنگاه به نتایجی که از آنها حاصل میشود، فرود میآید، و باز هم فقط استدلال انتزاعی را بکار میبرد نه تصاویر محسوس را.متعلقات مطابق و متناظر با«علم»، مبادی، یعنی اصول اولیه یا صور هستند.برای روشنتر شدن این مرتبه، با مثالی به مقایسه آن با«استدلال»میپردازیم.
بنابر نظر افلاطون، ریاضیدان از جزئیات معقول سخن میگوید نه از جزئیات محسوس و نه از کلیات. مثلا اگر هندسهدان از دوامر متقاطع سخن میگوید، منظور او دوایر محسوسی که رسم شده نیست و نیز به «گردی»، زیرا«گردی»چگونه میتواند«گردی» دیگری را که هر یک مفهوم کلی است قطع کند؟ بلکه او از دوایر معقول سخن میگوید که از آنها بسیاری مانند یکدیگر وجود دارند.
همچنین، مقصود از گفتن اینکه«دو و دو چهار میشود»به عین این گفته نیست که«دویی»که یک مفهوم کلی است، به خودش اضافه شده است.زیرا این یک عبارت بیمعنی است.برای افلاطون اعداد صحیح و از آن جمله عدد یک، سلسلهای را بوجود میآورد که عدد دو، از دو تا یک درست نشده است، بلکه یک صورت عددی یگانه است.معنای این گفتار کمابیش این است که عدد صحیح 2، «دویی»است که از دو«یکی»ترکیب نشده است.این اعداد صحیح را افلاطون ظاهرا با صور«مثل»یکی گرفته است درباره عدد صحیح 2 نمیتوان گفت که از آن عده زیادی وجود دارند(همانطور که نمیتوانیم درباره «گردی»های بسیار سخن بگوئیم)پس روشن است که ریاضیدان به اصول صوری نهایی بالا نرفته است و در حقیقت از تعداد کثیری 2 و تعداد بسیاری دایره بحث میکند.و وقتی که هندسهدان از دوایر متقاطع سخن میگوید، جزئیات محسوس را مورد بحث قرار نمیدهد، بلکه از اشیا معقول بحث میکند.معهذا از این اشیا معقول بسیاری مانند یکدیگر وجود دارند، از اینرو نتیجه میشود که آنها کلیات واقعی نیستند، بلکه طبقهای از جزئیات معقول«فراتر»از جزئیات محسوس اما«فروتر»از کلیات حقیقی را تشکیل میدهند.در مرحله«علم»است که ذهن با فرایند دیالتیک از این جزئیات معقول نیز فراتر میرود و وارد قلمرو صور یا مثل میگردد و به درک صور اولیه یا اصلی آنها نائل میشود.شاید بتوان با تمثیلی (هر چند ناقص)کل فرایند ادراک ذهن انسانی را به تصویر کشید.
شیءای را فرض کنیم که به شکل مثلث است. در مرحله«خیال»ما تصویر این شیء را در آب یا آینه و یا سایه آن را درک میکنیم.در مرحله«عقیده»ما به درک حسی خود شیء در خارج نائل میشویم.ادراک «تعقلی»ما همانا درک شکل ذهنی مثلث است، یعنی صورتی از مثلث سه ضلعی که در ذهنمان ترسیم نموده و یا فرض کردهایم.در این شکل ما قادریم دخالتهایی ذهنی در آن انجام دهیم.مثلا دو مثلث را کنار هم بگذاریم، یا ویژگیهای مثلث را بررسی کنیم، یا آن را با مربعی مقایسه کنیم.در این فرایند استدلالهای ریاضی، ما قادریم فرضیات قبلی را کنار بگذاریم و نظامهای کلیتر و عامتری ترتیب داده و اصل تعمیم را پیوسته ادامه دهیم.برای مثال هندسه اقلیدسی را به نااقلیدسی مبدل سازیم.این روند تخریب فرضها و فراروی ادامه مییابد.
در مرحله بعد، ذهن از این امور معقول ریاضی نیز فراتر میرود و به درک اصل و مثل امور نائل میگردد، یعنی مثلا مثلث کلی و صورت مثالی مثلث را درک میکند.در این حالت، با درک مثل امور و وقایع، به استدلال محض و انتزاعی در خود مثل میپردازد و عالم کلیات را که خود متکثر است، در نهایت به وحدتی که افلاطون آن را«خیر»مینامد، منتهی میسازد.
ب-جنبه هستی شناسی
مراتب هستی شناسی ما به موجودات خارجی و مراتبی که آنها تشکیل میدهند، خواهیم پرداخت. هستی شناسی افلاطون در ارتباط تنگاتنگ و نزدیکی با معرفت شناسی او قرار دارد.متعلقات شناخت انسان نظام وجودی افلاطونی را تشکیل میدهد.از نظر افلاطون هستی دارای مراتبی میباشد و مرکب از موجوداتی است که در ذیل اشاره میشود:
1-خیر اعلی:در عالیترین مرتبه وجود، خیر اعلی قرار گرفته است که علت ذات صور میباشد.یعنی صانع عام تمام اشیاء زیبا و خوب، موجود نور، خیر اعلی است.
2-مثل:سلسلهای از ذوات عینی وجود ندارد که در واقع متعلق مفاهیم کلی است و در عالمی فراتر از صور معقول ریاضی قرار دارند، این صور، یا مثالها دارای هستی متعالی میباشند.این عالم، واقعیتی مستقل و مفارق از دیگر واقعیات است.این کلیات قائم به ذات و غیر جسمانی میباشند و علت ذات تمام چیزهای دیگر هستند.
3-صور واسطه:افلاطون معتقد است که وجودیهای ریاضی و صوری ریاضی موجودند و بین مثل و اشیا محسوس قرار گرفتهاند.این صور معقول ریاضی در وضع واسطه هستند؛با اشیا محسوس در این اختلاف دارند که ازلی و ابدی و تغییر ناپذیرند، با صور و مثل در این تفاوت دارند که هر یک از مثل و هر یک «صورت»در هر مورد یگانه است لیکن صور ریاضی بسیارند.مثلا مثلث در عالم مثل یگانه است لیکن در علم واسطه بسیار است.جهت مشترک این دو عالم این است که در هر دو کثرت وجود دارد و نیز هر دو ازلی و ابدی و تغییر ناپذیرند.
4-اشیا محسوس:اشیایی که از طریق حواس درک میشوند، اعم از جاندار و بیجان، موجوداتی هستند که بخشی از هستی را تشکیل میدهند.
5-تصاویر و سایهها:موجوداتی در عالم هست که شبح و سایه اشیا محسوس میباشند:سایهها، انعکاسات در آب و در اجسام سخت و صاف و شفاف از جمله چنین موجودات بشمار میآیند. (1)
نتیجه
چنان که ملاحظه میکنیم افلاطون به عالمی اشاره میکند که بین عالم محسوس و عالم مثل قرار گرفته است و حالت واسطهای بین این دو عالم دارد.شاید بتوان افلاطون را اولین کسی دانست که در دستگاه فلسفی خویش به این عالم اشاره نموده و ویژگیهای آن و ارتباط آن را با دیگر عوالم(که البته ما به آنها اشاره نکردیم)تشریح نموده است.
نکتهای که از نظر تاریخی نباید از نظر دور داشت این است که توجه افلاطون به عالم مثال ریاضی، ناشی از عقاید فیثاغورسیان است.ایشان اعداد را منشأ اشیاء میدانستند و معتقد بودند که اعداد ذوات ثابت و ابدی هستند.افلاطون که خود مؤسس نظریه مثل است، سعی میکند که ویژگیهایی را که نسبت دهد و در عین حال عالم اعداد را نیز در نظام فلسفی خود حفظ کند و به این جهت سعی میکند و در نهایت قائل به این میشود که عالمی متوسط بین اشیا و مثل یا صور، وجود دارد که عالم«مثال ریاضی» یا«صور واسطه»میباشد. (2)
مثل افلاطونی، صرفا مثل اعداد و امور ریاضی نیست، ولی عالم مثال ریاضی، صرفا متشکل از امور ریاضی است و با این کار او نظر فیثاغورسیان را تحقق بخشیده است.
ذکر این نکته خالی از فایده نیست که در قرن معاصر برخی از بنیانگذاران فیزیک جدید توجه خاصی به عالم واسطه افلاطونی مبذول داشتهاند. برای مثال هایزنبرگ، بنیانگذار نظریه عدم قطعیت معتقد بود که«اجزاء نهائی ماده صورتها و ذوات ریاضی کامل هستند و این دیدگاهی افلاطونی است. این صورتهای ریاضی، فضایی اشغال نمیکنند و اساسا چیزی مادی نیستند(بلکه آثاری از ماده را دارند).اینها امتدادی در فضا ندارند و تمام پدیدهها در واقع نمایشهای چنین ساختارهای ریاضی هستند». (3)
حال باید دید پس از افلاطون، ارسطو با نظریه وجود چنین عالمی چه برخوردی نموده است.به عبارت دیگر آیا چنین عالمی در نظام فلسفی او جایی برای خود مییابد یا در نهایت نفی میگردد؟
مراتب هستی از نظر ارسطو
ارسطو در بیان مراتب هستی، نخست به نقد نظریه افلاطون میپردازد و آنگاه عقیده خود را بیان میکند. ارسطو معتقد به عالم مثل و عالم ذوات ریاضی نیست. نه صورتهای ریاضی و نه مثل اعتباری برای ارسطو ندارند. (4)
نظر ارسطو در مورد مراتب هستی بدین ترتیب است:
1-محرک اول:ارسطو معتقد به مبدأیی برای تمام حرکات عالم است که سر سلسله موجودات آفرینش است.ویژگیهایی که ارسطو برای محرک اول بیان میکند از این قرار است:محرک اول جوهری جاویدان، جدای از محسوسات، بیجزء، تقسیم ناپذیر، انفعال ناپذیر، دگرگون ناپذیر و واحد است... (5)
2-عالم علوی:از نظر ارسطو عالم کروی و مرکب از افلاکی است که در درون یکدیگر جا گرفتهاند.فلک نخستین که برکرات دیگر احاطه دارد، گرد محور عالم میچرخد و غیر از این حرکت مستدیر که بسیطترین و کاملترین حرکات است، حرکتی ندارد و آن بلاواسطه از محرک اول، یعنی علت العلل، ناشی است و فلک مزبور شبیهترین اجزاء عالم به محرک اول میباشد، گرچه خود متحرک است، اما نسبت به افلاک دیگر محرک است و ستارگان ثابت در این فلک جا دارد. در درون این فلک، افلاکی هست و کواکبی به آنها نصب شده که به تبعی افلاک خود دور مرکز عالم، یعنی کره زمین میچرخند.افلاک غیر از گردش به تبع فلک نخستین، حرکات دیگری هم دارند که بلاواسطه از محرک اول ناشی نیست و به این سبب جنبه نقص آنها بیش از فلک نخستین است.
سلسله عالم علوی، از فلک نخستین شروع و به فلک ماه ختم میشود.فک الافلاک یا فلک نهم حرکت اولین را در جهان و در کرات زیرین به گونهای مرتبهای ایجاد مینماید.باید افزود که از نظر ارسطو کواکب حیاتمند بوده و دارای«طبیعت»هستند و هر یک از افلاک نیز دارای نفی میباشند. (6) در عالم علوی خبری از کون و فساد و خرق و التیام نیست.
به نظر ارسطو اجرام سماوی واقع در ورای کره ماه از موادی غیر از عناصر چهارگانه ساخته شده و در ترکیب آنها ماده اسرار آمیز«اثیر»دخالت داشته است.اثیر جوهری است لمس نشدنی و رؤیت ناپذیر و میتوان آن را عنصر پنجم نامید و در واقع جوهر و ذات عناصر است.در زبان یونانی اثیر به معنای«هوای لطیف» است. (7)
3-عالم سفلی:آخرین افلاک، فلک ماه است که علام علوی به آن ختم میشود و در زیر آن عالم سفلی است که عالم تحت القمر نیز خوانده میشود و آن عبارت از کره خاک است که ساکن و مرکز کل عالم است و کره آب و سپس کره هوا و بعد کره آتش که فوق همه کرات عالم سفلی است، بر آن احاطه دارند. خاک و آب و هوا و آتش، عناصر چهارگانهاند که در عالم تحت القمر میباشند.عالم سفلی عالم کون و فساد است یعنی اجزاء آن غیر از حرکت مستدیر، تحولات دیگری دارند و همواره در تغییر و تبدلند و کاستی و فزونی و زایش و مرگ دارند و حرکاتشان حرکت مستقیم است، یعنی آغاز و انجام متمایز دارند، نه اینکه هر نقطه از آن هم آغاز و هم انجام باشد چنانکه در دایره چنین است. (8)
نتیجه
در نهایت میتوان گفت:ارسطو در عین حال که عالم مثال مجرد تام و مثال ریاضی افلاطون را رد نمود، لیکن خود معتقد به مرتبهای مجرد و نیز مرتبهای واسطه بین مجرد تام و عالم محسوسات گردید.
عالم ارسطو برخلاف افلاطون، سه مرحلهای و سه مرتبهای است.در عام ارسطو عالیترین مرتبه، از آن یک موجود واحد مجرد تام است و مرتبه میانی را عالم علوی تشکیل میدهد که در بعضی موارد شبیه عالم محسوسات و عالم سفلی است.و نازلترین مرتبه، عالم سفلی میباشد.
عالم میانی و واسطه ارسطو مانند عالم واسطه افلاطون، واجد دو جنبه مجرد و مادی است.عالم علوی ارسطو حداقل واجد«زمان»است.یعنی زمانمند میباشد و نیز میتوان گفت دارای«شکل» هم هست.ارسطو زمان را معلول حرکت میداند و افلاک او دارای حرکت مستدیر است.نیز باید اضافه کرد که افلاک ارسطویی به شکل کره هستند.یعنی شکل خاص کره را به خود گرفتهاند.بنابراین میتوان گفت که ویژگی«زمان»، که معلول حرکت مستدیر است و«شکل»از جمله خصوصیات عالم میانی است. بعلاوه چنین افلاکی تحت تعریف جسم هم واقع میشوند.(قابلیت فرض ابعاد سهگانه).
از طرف دیگر این عالم از ویژگیهای مجرد نیز برخوردار است؛خرق و التیام و کون و فساد را برنمیتابد، رؤیت ناشدنی و ناملموس است.
مراتب عالم نزد فلوطین
فلوطین از برجستهترین فلاسفه یونان است که مهمترین ویژگی او را میتوان روش ترکیبی و تألیفی او دانست وی با آمیختن فلسفه افلاطونی با فلسفه ارسطویی و رواقی و اندیشههای عرفانی، فلسفه نویی پدید آورد که یکی از فلسفههای مهم جهان است و بعدها به نام فلسفه نو افلاطونی معروف گردید.مراتب عالم از نظر او از این قرار است: (9)
1-احد یا واحد:احد امری برتر از هستی است که در اندیشه نمیگنجد و از اینرو بیان نشدنی است. احد، به نام«واحد»خوانده میشود ولی زود گفته میشود که این واحد نه واحد بعنوان عدد است، نه واحدی در برابر دیگری، و نه واحدی است از کثیر، بلکه واحدی است که بعنوان«یک هم در اندیشه نمیگنجد، زیرا اندیشیدن یک، بیفاصله اندیشیدن دویی و کثرت را به دنبال میآورد.
واحد موجد کل موجودات و صورت مطلق و فعل تام است.احدیتش مبرا از تعداد و شماره و تقسیم است.محیط بر کل و غیر محاط و نامحدود میباشد کل اشیاء است، اما هیچ یک از اشیاء نیست.
2-عقل:عقل همان«جهان اشکال و صور ناب است که تنها به یاری اندیشه و عقل دریافتنی است». (10) «عقل صادر اول است.عقل همان«وجود»است واحد یا واحد برتر از وجود است.صور کلیه و بقول افلاطون مثل در این عالم هستند.به عقیده فلوطین نه تنها کلیات یعنی اجناس و انواع دارای مثل میباشند، بلکه هر فردی از افراد محسوس در عالم معقولات مثالی دارد». (11)
معقولات با وجود کثرت واحدند (12) «این جهان در قید زمان نیست در خویشتن آرام و ساکن است. در عین کثرت مجموعهای یگانه است.آن اشکال ایده نامیده میشوند و صور اصلی همه باشندهها هستند و باشنده راستینند در حالی که همه چیزهایی که بعدا پدید میآیند، تصویرهای این عالم میباشند. (13)
3-روح یا نفس:مرتبه سوم عالم را نفس یا روح جهان تشکیل میدهد که در وسط جای گرفته است. روح در جهت بالا بواسطه حلقه میانگین عقل، روی در واحد دارد و در جهت پایین بواسطه حلقه میانگین طبیعت روی در ماده دارد.مصدر روح عقل است.روح برای درک معقولات، به تفکر و استدلال و تفکیک و تحلیل نیاز دارد.همچنان که عقل کل شامل معقولات و کلیه عقول است.نفس کل هم منشأ نفوس جزئیه و شخصیه و شامل آنها است.گرچه هر نفس برای خود استقلال دارد، ولی با نفس کل نیز متحد است.
در هر حال نفس ما به حیات و حرکت میباشد و هرچه در عالم متحرک است دارای نفس است، به عبارت دیگر:نفس کل در اجسام و ابدان حلول نموده و هر یک از آنها به قدر استعداد بهرهای از آن یافته و به این طریق نفوس جزئی صورت پذیرفته است.نفس کلی در عین حال که واسطه جهان محسوس و جهان مافوق است، ولی خود او متعلق به جهان مافوق محسوس یا مجردات است.نفس در عین شهود عالم بالا، خود فیض بخش عالم محسوس و جهان ظاهر است.نفس کلی از لحاظ وابستگی به عالم بالا، واحد و یکپارچه است، ولی از نظر اداره عالم محسوس و تعلق به محسوسات، متکثر است.همچنان که در صادر اول عاقل و معقول متحد است، در صادر دوم نیز نفوس جزئی عین نفس کلی است.
فلوطین نفوس جزئی را متحد با نفس کلی میداند، پس میتوان ویژگیهای واحدی برای آنها منظور داشت.لذا نظریه نفس جزئی عین نظر به ویژگیهای نفس کلی است.فلوطین در مورد نفس میگوید:نفس برخلاف جسم از شائبه ترکیب برکنار است نفس در خور تجزیه نیست و نمیتواند اجزاء خود را از دست بدهد، یا اجزائی به دست آورد، در حالی که جسم میتواند.نفس در حیطه مقولات کمی و نمیگنجد، بدون جزء و منفرد است، مقولات کمی و بعد با آن سر و کار ندارد و قابل تقسیم به اجزاء نیست.
4-مرتبه طبیعت:«طبیعت، جهان محسوس است که در مکان و زمان گسترده شده است، جهان جسمانی و دیدنی و شنیدنی و بودنی است.پس طبیعت، ماده غیر جسمانی و ادراک نشدنی و نیندیشیدنی نیست.عناصر و همه اجسام، ماده هستند که شکل(صورت)پذیرفته و بواسطه شکل (صورت)موجود شدهاند». (14)
5-مرتبه ماده:ماده چیزی غیر متعین و مخلوق است، اما نه در زمان.بالذات جسمانی با جسم نیست، زیرا جسم ترکیبی از ماده و صورت است ماده قابلیت و استعداد محض برای قبول صورت است. ماده حالت بالقوگی صرف همه اشیا است، بیآنکه خود قوه باشد.و از آنجا که بیشکل است، قابل درک نیست و در عالم کون و فساد با«لاوجود»همسنگ است و در سلسله مراتب هستی و از لحاظ ارزش یا رتبه، در سطحی پایین قرار دارد.ماده عدم نور، یعنی ظلمت است.و عدم خیر یعنی شر نخستین است.«ماده دلالت بر جوهری دارد که آن جوهر از ماده عالیتر و در حقیقت واهب الصور ماده است.به این ترتیب نفس ماده روح(عقل)است و روح ماده آسمانی ذات مطلق است». (15)
نتیجه
از نظر فلوطین نیز حلقه واسطهای وجود دارد که همان نفس است و این حلقه هم جنبه وحدت دارد و هم دارای جنبه کثرت است.لیکن به نظر میرسد این واسطه بطور کلی از ویژگیهای مادی عاری میباشد.
جهان شناسی ابن سینا
جهان شناسی در نظر ابن سینا رابطهای نزدیک با مباحث وجود دارد و سلسله مراتب وجود، محور اصلی هرگونه تحقیق در جهانشناسی و طبیعیات است. لیکن گرچه او در الهیات و مخصوصا مباحث امور عامه تنزیه و برتری وجود باری تعالی را از عالم مخلوقات تأیید میکند، در مباحث مربوط به تکوین عالم نظر او بیشتر متوجه چگونگی صدور و افاضه موجودات از مبدأ هستی است و به این جهت شیخ الرئیس در برخی از آثار خود، جهان را به نور خورشید و وجودی باری تعالی را به خود«خورشید»تشبیه کرده است.
این عقیده تا حدی از تعبیر ظاهری معتقدات دین و نظر متکلمین به دور است و فقط میتوان آن را با جنبه درونی و باطنی دین تلفیق داد.وانگهی این عقیده به نظریات اشراقی سهروردی و وحدت وجود عرفای مکتب ابن عربی نزدیک است، چون آنان نیز مانند شیخ الرئیس معتدند که ممکن نیست دو واقعیت یا هستی کاملا مجزا و ممتاز وجود داشته باشد از آنجا که، این امر عین شرک و انکار توحید است.البته بین وحدت وجود عرفا و حکما اختلاف نظر است، لیکن هر دو در این مورد با هم شریکند که منکر تحقق دو واقعیت کاملا مستقل از یکدیگرند. بنابراین هستی عالم نمیتواند کاملا از هستی مطلق جدا و مجزا باشد.
در نظر فلوطین نیز که در افکار ابن سینا اثر عمیقی داشته است، سلسله موجودات از وجود مطلق یا احد صادر شده و افاضه یافته است.بدون اینکه این امر به هیچ وجه در تنزیه مطلق و یا احد ماوراء تمام مراتب عالم، اثری داشته باشد و از تعالی آن ماوراء همه مخلوقات عالم، بکاهد. (16)
مراتب عالم نزد ابن سینا
شیخ الرئیس ممکن الوجود را به نوبه خود به دو گروه تقسیم میکند:
1-ممکناتی که واجبند، به این معنی که نمیتوانند نباشند آنها در ذات خود ممکناند، ولی بواسطه علت اولی در زمره واجبات قرار میگیرند. اینها موجوداتی هستند که آثار معلومات دائمی و ابدی خالق عالماند و بنابراین باید همیشه باشند. کون و فسادی در آنها راه ندارد این موجودات در مرتبه فوق قمر واقع هستند.
2-ممکناتی که فقط جنبه امکان دارند و آنان مرکبات عالم تحت القمر هستند که همواره در کون و فساد میباشند.در این موجودات«اصل فنا»جاری است و به این جهت آنها را آغاز و انجامی مشخص است. (17)
این تقسیمبندی ابتدایی روشن میکند که تقسیم بندی ابن سینا با ارسطو تفاوت ماهوی و جوهری ندارد.گرچه در تعداد و مراتب و ویژگیهای مراتب آن دو تفاوتهای آشکاری وجود دارد.در واقع میتوان نظر ابن سینا را تلفیقی از نظریات ارسطو و فلوطین دانست.هر چند در عین قائل شدن به این امر نیز، ابن سینا نظریات خاص در مراتب عالم دارد که منحصر به فرداست.
مراتب عالم از نظر ابن سینا به این شرح است:
1-واجب الوجود:واجب الوجو، موجودی واحد است که در مرتبه او شریکی برای او وجود ندارد و جز او واجب الوجودی نیست.او مبدأ و وجود و وجوب بخشنده به هر چیزی است.و این ایجاب یا بیواسطه است یا با واسطه.ماهیتی برای او نیست و او وجود محض وانیّت صرف است.هیچ ترکیبی در او راه ندارد و... (18)
2-عقول:«برخلاف ارسطو، ابن سینا قائل به تمایز وجود عقول متعدد از نفوس است.یعنی مقام وجودی عقول کاملا از نفوس مجزا و ممتاز است و عقول کاملا از افلاک و نفوس مجرد بوده و مبدأ همه صور و معقولات محسوب میشود عالیترین مرتبه عالم پس از واجب الوجود عقول میباشند.عقول موجوداتی هستند که از صفت تجرد تام برخوردارند.عقل اول فقط یک قدرت دارد و آن قدرت علمیه است که به امر حق تعالی دریافت کرده است». (19)
3-افلاک:سومین مرتبه عالم، افلاک هستند.هر فلک مرکب از دو بخش است:1-صورت یا نفس فلک، 2-ماده فلک.
افلاک از کون و فساد برکنارند و از عنصر پنجم یا اثیر که وراء عناصر اربعه طبیعی است، ساخته شدهاند، مانند یک موجود زنده حرکت میکنند.
جهان دارای نه فلک است که عبارتند از هشت فلک نجوم بطلمیوسی و فلک بیستاره نهم که منجمان اسلامی وراء فلک کواکب ثابته قرار دادند و میتوان آن را نشانه و تمثیل سرحد بین عالم غیب و شهادت و یا وجود مطلق و صیرورت جهانی دانست.بر هر فلکی یک سلسله عقول حکمفرمایی دارند و نفسی آن را حرکت میدهد و جرم آن بوسیله عقلی که در مقام بالاتر آن قرار گرفته افاضه شده است. (20)
«برعکس ارسطو که خداوند را همان محرک فلک اول میدانست، شیخ معتقد است که خالق عالم همه افلاک را با هم حرکت میدهد، نه یک فلک را بطور انفرادی، بنابراین این افلاک هم دارای حرکت بسیطاند، و هم دارای حرکت مرکب، حرکت بسیط خود را از محرک اول دریافت میدارند و حرکت مرکب خود را از عقول و نفوس.
وانگهی به نظر شیخ حرکت افلاک طبیعی نیست، بلکه در اثر اراده نفس هر فلک است. البته علت اصلی حرکت، عقل فلک است، لیکن علت قریب آن همان نفسی است که بواسطه عشقی که در آن برای مبدأ عالم وجود دارد فلک را به حرکت درمیآرود.هر حرکتی در عالم به منظور به فعلیت رسانیدن آن چیزی است که بالقوه است و به کمال رسانیدن آنچه ناقص است.لکن افلاک را نقصی در وجود نیست.آنها کاملترین حرکات را که حرکت مستدیر است دارا هستند و هستی آنها شریف است، چنان که از نورانیت اجرا سماوی برمیآید.فقط یک امر است که افلاک بالفعل دارای آن نیستند و آن «وضع»است.آنها یک وضع خاص ندارند که از وضعهای دیگر برای آنها مناسبتر باشد و چون نمیتوانند همه وضعها را در عین حال داشته باشند، از یک وضع به وضع دیگر حرکت میکنند، یعنی حرکت وضعی دارند، به نحوی که حداقل تغییر در حالشان ایجاد شود.به این دلیل افلاک حرکت مستدیر دارند زیرا حرکت مستدیر برعکس حرکت مستقیم میتواند در عین اینکه ابعاد عالم محدود است دائما بدون تغییر ادامه یابد». (21)
باید اضافه کرد:حرکت فلک یا جسم نخستین، خود علت وجود زمان است.در مورد ویژگیهای نفس فلک باید گفت:نفس بعد از عقل قرار گرفته است.آن نه تنها دارای قدرت علمیه است که از عقل دریافت میدارد، بلکه قدرت شوقیه نیز دارد که مستقیما از امر خداوند به آن رسیده است.ابن سینا برخلاف مشّایین پیشین معتقد است که افلاک علاوه بر نفوس منطبع در موادشان، نفوس دیگری دارند که همچون نفوس ناطقه انسان است و به اجسا مربوط به خودشان، علاقه تدبیری دارند نه آنکه در اجسام منطبع باشند.
ابن سینا در این خصوص میگوید:«در گذشته دانستی که جزئیات، (پیش از آنکه به وقوع بپیوندند) بر وجه کلی در عالم عقلی منقوش هستند، (یعنی این نقش بر وجه کلی است)و نیز دانستی که اجرام سماوی دارای نفوسی هستند که جزئیات را درک میکنند و این نفوس سمای دارای ارادههای جزئی هستند که از رأی جزئی صادر میشوند، و مانعی برای آن نفوس نیست که لوازم جزئی حرکات جزئی خود را یعنی اموری را که در عالم عنصری از آنها تکون یافتهاند، تصور کنند.نیز باید افزود اگر نظری که جز برای راسخین در حکمت متعالیه پنهان است، بر حق باشد، باید گفت که برای اجرام سماوی علاوه بر عقول مجردی که همچون مبادی آنهاست، نفوس ناطقهای است که در موادشان منطبع نیستند، بلکه علاقهای به آنها دارند.چنان که نفوس ما با ابدان ما علاقهای دارند.و نفوس سماوی بوسیله این علاقه به کمالی میرسند.در این صورت اجسام سماوی، در مورد ارتسامات جزئیات کاملتر خواهند بود، زیرا دو رأی در آنها پدید میآید:یکی رأی جزئی و دومی رأی کلی. پس از آنچه گفتیم برای شما روشن شد که برای جزئیات عالم عنصری یک نقش بطور جزئی برای آنها در عالم نفسانی که منطبع در مواد فلک است، وجود دارد که با درک وقت و زمان همراه است.و یا آنکه در عالم نفسانی فلک(نفس منطبع و نفس غیر منطبع) هر دو نقش با هم وجود دارند(یعنی نقش جزئی در نفس منطبع در ماده فلک و نقش کلی در نفس ناطقه فلک که منطبع در ماد آن نیست)» (22)
پس اجرام سماوی دوگونه دریافت دارند:یکی کلی و دیگری جزئی.یکی از آن دو دریافت معلول نفس مجرد از ماده میباشد که خواهان همانندی و تشبه به مبادی عالی است.و دیگری نتیجه نفوس منطبع در جرم فلک است که سبب تحریک اجرام سماوی است. ماده افلاک از اثیر تشکیل یافته است و به شکل کره میباشند و بر این اساس در حکم«جسم»هستند.
4-عالم تحت القمر:«عقل دهم که عقل فعال است، در آخرین مرتبه قرار دارد و در جهان ما عمل میکند.از این عقل ماده نخستین یعنی هیولی افاضه میگردد که قابل محض بوده و بدون صورت است. هیولی منشأ عناصر اربعهای است که تمای مخلوقات از آنها ساخته میشوند.ترکیب و تلاش عناصر، علت کون و فساد تمام اجسام است.عقل دهم چون مولد ماده است، معطی صور نیز میباشد، یعنی واهب الصور است.به هر مادهای صورت خاص آن و همینطور به هر بدنی-مشروط بر اینکه آن بدن قابلیت دریافت آن را داشته باشد-نفسی که در واقع به مثابه صورت آن است، عطا میکند». (23) عالمی که چنین ویژگیهایی دارد، عالم تحت القمر خوانده میشود.
نتیجه
چنان که گذشت، نظر ابن سینا بسیار نزدیک به نظر ارسطو است.عالم واسطه سینوی که دارای حرکت مستدیر میباشد، حرکت وضعی دارد و تحت تعریف جسم وارد میشود.تعیین کننده مکان و زمان و تحدید کننده جهات است.این امور صفاتی هستند که با مادیات قرابت دارند، در عین حال این عالم دارای ویژگیهایی است که نزدیک به ویژگیهای عالم عقول است و به مجردات شبیه است، مانند:ادراک و عدم کون و فساد.
نکته جالبی که برخلاف نظر ارسطو(و چه بسا نزدیک به نظر فلوطین)در دیدگاه ابن سینا جلوه میکند قبول نفس ناطقه برای هر فلک است.ابن سینا با این نظریه بر استقلال عالم واسطه میافزاید، عالم واسطه در این دیدگاه موجود مستقلی است که علاوه بر درک جزئیات ودرک زمان و تحریک جرم افلاک، مدرک کلیات هم هست. یعنی دقیقا عالمی است که یک طرف آن شبیه مبادی عالی است و یک طرف آن شبیه عالم پایین است.ابن سینا با این کار فاصله مبادی عالی و عقول را با عالم واسطه هرچه کمتر ساخته است.
هانری کربن در خصوص مراتب عالم از نظر ابن سینا چنین مینویسد:«نزد ابن سینا روند صدور عقول آهنگی سه ضربی دارد.نخستین عقل صادر شده از واجب الوجود دارای تأملی سه گانه است.از این تأملها عقل دوم، نفس فلک اول و پیکر اثیری و فلک اول صادر میشود.عامل حرکت فلک میلی است که وی را به سوی مهین فرشتهای که خود این فلک از آن برخاسته و در حکم اندیشه آن است، میراند.این تأملهای سه گانه در هر یک از عقول تکرار میشوند، و هر بار هیأت سهگانه عقل تازه، یا نفس تازه یا فلک تازهای را پدید میآورد.و این روند تا عقل دهم که همان عقل فعال است ادامه مییابد.بدین سان سلسله مراتب اعلای دوگانه عقول عشره تکمیل میشود.یکی از این دو مرتبه همان است که بوعلی آن را کروبیون یا ملائکه قدسی مینامد، و دیگری سلسله مراتب پایینتر نفوس فلکی است که به زبان بو علی ملائکه غرّه نامیده میشوند.نفوس فلکی از ادراک حس برخوردار نیستند، ولی از«تخیل ناب» بهرهمندند». (24)
در تکمیل بیان کربن، باید افزود:با قبول نفوس ناطقه برای افلاک، آنها علاوه بر«تخیل ناب»دارای «تعقل ناب»هم خواهند بود.
عوالم هستی از نظر عرفا
از نظر عرفا اجزاء عالم وجود تناهی ندارد، لذا اسماء حق نیز غیرمتناهی است، ولی مجموعه عالم و موجودات کثیر، با آنکه تناهی ندارند، لیکن بطور کلی در پنج حضرت محصور هستند که جامع همه عوامل میباشند.و در واقع عوالم وجودی در پنج عالم منحصر میباشد.از ین عوالم پنجگانه تعبیر به حضرات خمس میکنند.این پنج حضرت جای بروز حق است و ذات الهی در این حضرات تجلی نموده است.در این دیدگاه ملاک حضرات تجلی ذات الهی است، پس خود ذات جزو حضرات نخواهد بود، چون در ذات که تجلی نیست، پس ذات الهی جزء عوالم شمرده نمیشود.در عین حال که مبدأ تجلی و هستی تمام حضرات، باری تعالی میباشد.
اولین حضرت با عنوان غیب مطلق خوانده میشود که همان حضرت علمیه و عالم علم حق به تفاصیل وجودی است و از آن به مرتبه اعیان ثابته علمیه و حضرت ارتسام تعبیر شده است.این مقام، مقام واحدیت و ظهور تفصیلی مرتبه احدیت است.
دومین حضرت، عالم مثال یا حضرت خیال است که عالم ملکوتش میخوانند.
حضرت چهارم، حضرت شهادت مطلقه است که مقابل غیب مطلق و مرتبه واحدیت است.پنجمین و آخرین حضرت، انسان کامل محمدی است که از آن به حضرت جامعه تعبیر میشود، چون جامع جمیع عوالم است به اعتبار آنکه افق وجود و ظهور تفصیلی این حضرت، مقام مشیّت مطلقه و مرتبه ولایت کلیه علویه است، در جمیع این عوالم سریان دارد و جامع مقام واحدیت و عوالم عقول طولیه و عرضیه و عوالم برزخ و عالم حس و شهادت مطلقه است.بلکه به اعتبار مقام ذات و حقیقت کلیه و نبوت مطلقه و ولایت ازلی او (و وارثان مقام و علم و حال او)عوالم غیب و شهود مظهر آن ذات مطلقهاند.
پس میتوان بطور خلاصه گفت:حضرت اول عالم اعیان ثابته و حضرت دوم عالم ارواح و حضرت سوم عالم مثال و حضرت چهارم عالم حس و حضرت پنجم کون جامع و حقیقت انسان کامل است، به اعتبار اشتمال آن بر جمیع مراتب و مجالی.بر این اساس اعتقاد بر این است که عالم حس مظهر عالم مثال و عالم مثال مظهر عالم ارواح و عقول و عالم ارواح مظهر اسماء و صفات و اعیان ثابته است. (25)
برخی از عرفا از ابتدا با عنوان«مراتب کلیه»عوالم هستی را به شش مرتبه تقسیم میکنند:
مرتبه اول، غیب مغیب است و آن را غیب اول و تعین اول مینامند.
مرتبه دوم، غیب ثانی است که مسمّاست به غیب ثانی.و این مرتبه را بواسطه غیبت اشیا کونیّه در وی از نفس خود و از مثل خود، غیب ثانی نامیدهاند، زیرا صفت ظهور(بر خود و امثال خود)از اعیان ثابته در عین اینکه در این مرتبه تحقق و ثبوت دارند، منتفی است، چه این اعیان در حضرت علماند.مرتبه سوم، ارواح است.و این مرتبه ظهور حقایق کونیّه مجرده بسیطه است بر نفس خود و بر مثل خود.چنان که ارواح در این مرتبه مدرک اعیان خود و ممیز حقایق خود هستند.
مرتبه چهارم، عالم مثال است.و این مرتبه وجود اشیا کونیه لطیفه است که قابل تجزیه و تبعیض و خرق و التیام نیستند.
مرتبه پنجم، مرتبه عالم اجسام است.
و مرتبه ششم، مرتبه جامعه است بر جمیع مراتب. و آن حقیقت انسان کامل است، زیرا که او جامع جمیع است (26)
گاهی عرفا تمام هستی را اعم از مقام ذات الهی و غیر ذات، تحت عنوان حضرات خمس تقسیمبندی میکنند.یعنی غیب اول و ذات احدیت و غیب ثانی را مرتبه واحده اعتبار میکنند و مراتب کلیه را منحصر در پنج مرتبه مینمایند.اول حضرت و مرتبه غیب و معانی است که مشتمل بر شئون و اعتبارات و نیز حقایق الهی و کونیه میباشد.دوم حضرت شهادت و حس، سوم حضرت ارواح، چهارم عالم مثال و خیال منفصل و پنجم که جامع ایشان است، تفصیلا حقیقت عالم است و اجمالا صورت عنصری انسانی (27)
تمام این تقسیمبندیها واجد مرتبهای به نام مرتبه عالم مثال است.در خصوص تعیّن عالم مثال باید گفت:در مرتبه ارواح مجرده یا عالم جبروت اولین تعیّن، عقل اول است.عقل اول حقیقت واحد است که به حسب تعیّنات روحانی در مقام تفصیل به کسوت عقول سماوی و ارواح علوی ظاهر میگردد.به عبارت دیگر:سلسله عقول را تشکیل میدهد.در طی تنزلات، عقل به سوی تعین«نفس کلی»رهسپار میشود.نسبت این نفس به نفوس ناطقه مجرد که در مظاهر جمیع اجرام سماوی از افلاک و کواکب و نفوس ناطقه بشری ظاهر میشود، عینا مانند نسبت عقل اول به انواع و اصنافی است که در عالم خود تحت او قرار دارند.در مرحله بعد تحقق نفوس منطبع در اجرام(فلکی)قرار دارد که این عالم، به نام عالم مثال نامیده میشود. (28)
عرفا به دو نوع عالم مثال و برزخ اشاره مینمایند:
یکی، عالم مثال در قوس نزولی، و دیگری، عالم مثال در قوس صعودی.از اینرو این دو عالم با یکدیگر تفاوت دارند.
محیی الدین عربی در کتاب«فتوحات مکیه» میگوید:آن برزخی که ارواح بعد از مفارقت از اجساد دنیوی در قوس صعود بدانجا ارتقاء مییابند، غیر از برزخی است که ما بین عالم مجردات و عالم جسمانی میباشد که ارواح در قوس نزول بدانجا تنزل میکنند. زیرا تنزلات وجود در قوس نزول و عروج وجود در مدارج قوس صعود به شکل دایرهای است که از دو قوس نزول و صعود تشکیل مییابد و هر مرتبهای از مراتب صعود، به ازاء مرتبهای از مراتب نزول قرار گرفته است و بنابراین مرتبه وجود برزخی نفس که بعد از مرتبه وجود تجردی و قبل از نزول به عالم جسمانی و نشأه دنیوی است.از جمله مراتب قوس نزولی است که اولیت و سبقت بر قوس صعود دارد. و مرتبه وجود برزخی نفس که بعد از نشأه دنیوی و رهایی از بدن عنصری است، از جمله مراتب قوس صعودی است که پس از قوس نزولی قرار دارد.پس برزخ دوم غیر از برزخ اول است که در ازاء یکدیگر قرار گرفتهاند.
و نیز احوال و اوصافی که در برزخ دوم، یعنی برزخ صعودی، بر نفس عارض میگردد، عبارتند از صور اعمال و نتایج افعالی که در دنیا مرتکب شده است.و این صور غیر از صوری است که نفس هنگام تنزل از عالم عقلانی در قوس نزول بدان صور نمودار میگردد.پس هیچ یک از این صور عین دیگری نیستند، لکن هر دو صور در این جهت که موجودی روحانی و جوهری نورای و عاری از مادهاند، مشترکند.
عبارت دیگری نیز از محیی الدین عربی در باب سیصد و بیست و یکم از کتاب«فتوحات»است که با صراحت و وضوح دلالت بر مغایرت دو برزخ دارد.او میگوید:این برزخ، یعنی برزخ دوم، غیر از برزخ اول است.برزخ اول را به اصطلاح عرفا غیب امکانی و برزخ دوم را غیب محالی مینامند، زیرا«ظهور»صوری که در برزخ اول موجودند در عالم دنیا، که آن را عالم شهادت مینامیم، ممکن است و لذا ما ارواح را در این عالم در کسوت اجساد دنیوی مشاهد میکنیم. ولی بازگشت صور برزخ دوم بدین عالم ممکن نیست و مشاهده آنها جز در عالم آخرت میسر نخواهد بود و کمتر کسی است که در این عالم، صور برزخی را که از این عالم، به عالم برزخ عروج نمودهاند، مشاهده کند.برخلاف صوری که در برزخ اول اوست که به حکم فطرت و نظام خلقت به عالم دنیا نزول میکنند و همه کس آنها را در کسوت جسمانی مشاهده خواهند کرد.و ممکن است که اشخاصی آنها را قبل از نزول به عالم دنیا مشاهده کنند و لذا بسیاری از آنها از طریق کشف و شهود و اشراف بر عالم برزخ اول، معلوم و مکشوف میگردد.و اگر تو اهل کشف و شهود باشی میتوانی به حوادثی که در آینده در این جهان رخ میدهد، علم و آگاهی حاصل کنی.و همچنین غیر از افراد کمی از ارباب کشف و شهود کسی نمیتواند بر احوال مردگا و صور برزخی آنان پس از عروض به عالم برزخ واقف گردد. محیی الدین عربی، صور برزخی را شبیه صور منطبع در آینه میداند. (29)
علامه قیصری در فصل ششم مقدمات بر«شرح فصوص»محیی الدین عربی، در خصوص ویژگیهای عالم مثال و نیز مقدمات برزخ نزولی و صعودی چنین میآورد. (30)
«اعلم ان العالم المثالی هو عالم روحانی من جوهر نورانی شبیه بالجوهر الجسمانی فی کونه محسوسا مقداریا و بالجوهر المجرد العقلی فی کونه نورانیا و لیس بجسم مرکب مادی و لاجوهر مجرد عقلی لانه برزخ و حد فاصل بینهما، و کل ماهو برزخ بین الشیئین لابد و ان یکون غیر هما بل له جهتان یشبه بکل منهما ما یناسب عالمه».
نیز در همان فصل مینویسد:«علیک ان تعلم ان البرزخ الذی یکون الارواح فیه بعد المفارقة من النشأة الدنیا و یه هو غیر البرزخ الذی بین الارواح المجرده و بین الاجسام لانّ مراتب تنزلات الوجود و معارجه دوریه، و المرتبة التی قبل النشأة الدنیا هی من مراتب التنزلات و لها الاولیّة، و التی بعدها من مراتب المعارج و لها الآخریه.و ایضا الصور التی یلحق الارواح فی البرزخ الاخیر انما هی صور الاعمال و نتیجة الافعال السابقه فی النشأة الدنیا و یه بخلاف صور البرزخ الاول فلا یکون کل منهما عنی الآخر لکنهما یشترکان فی کونهما عالما روحانیا و جوهرا نورانیا غیر مادی مشتملا لمثال صور العالم».
«یکی از نتایجی که از بیان محیی الدین میتوان اخذ کرد، این است که تعلق نفس بعد از مرگ، به جرمی از اجرام فلکی و یا عنصری، امری است باطل و مردود، و اینکه صور اخرویهای که سعدا بوسیله آنها متنعم و اشقیا بوسیله آنها معذب میشوند، منطبع در جرم فلکی و یا در جرم عنصری نیستند، بلکه این صور اخروی صوری هستند معلق در فضای برزخی و قائم به ذات خویش و صادر از ذات نفس و حاضر در برابر نفسند در صعقی مجرد از ماده دنیوی و این صور به اعمال و افعالی که در دنیا از نفس صادر شدهاند مرتبطند.و ثمرات و نتایجی به نام اخلاق و ملکات در نفس گذشتهاند که در آخرت بدین صور و اشکال تجسم نمودهاند» (31)
البته این نتیجه فقط در مورد برزخ صعودی صدق میکند، لیکن به نظر میرسد این سخن را در مورد برزخ نزولی نتوان گفت.
نتیجه
میتوان گفت که عالم واسطه در نزد عرفا، دارای جایگاهی مشخص میباشد.این عالم ویژگیهای یک واسطه را بین مجرد و مادی حائز است.صوری که در این عالم وجود دارند هم از آثار مجرد و هم از ویژگیهای مادی برخوردارند.خلاصه عرفان، قدمهای مهمی را در استقلال و تعین چنین عالمی برداشته است.نکته جالبتر آنکه مثال را در دو قوس نزولی و صعودی مورد بررسی و تدقین قرار داده است.
لیکن هنوز عرفان در این مرحله در بند افلاک و اجرام است و مرز مشخص بین عالم مثال(نزولی)و عالم افلاک و اجرام کشیده نشده است.
عرفای متأخر پس از مردود شدن نظام افلاک و اجرام بطلمیوسی در نظرات عرفانی خود استقلال ویژهای به عالم مثال دادهاند و تنها این عالم را واسطه بین عالم مجردات و جسمانیات قلمداد نمودهاند.
عالم مثال از نظر شیخ اشراق
میتوان گفت:اولین فیلسوفی که در تاریخ فلسفه بطور مشخص و دقیق، توجه خود را به عالم مثال معطوف داشته و هم به شهود و هم به استدلال در طریق کشف حقیقت و اثبات آن گام برداشته است، همانا شیخ شهاب الدین سهروردی است.در واقع بحث درباره عالم مثال در فلسفه اشراقی سهروردی، از جلوهای خاص برخوردار بوده و گستره عظمی را در برمیگیرد.درست است که در تاریخ فلسفه، بسیاری از اندیشههایی که ظهور میکنند و مطرح میشوند، در میان متفکران قبلی پیشینه داشته و آنها بصورت تلویحی یا به تصریح بدان امور اشاره نمودهاند، لیکن توجه خاص یک فیلسوف و محور قرار دادن مسألهای خاص و انجام عملیات ویژه و قالببندی استدلالی و داخل نمودن آن در شیوه و روش فلسفی خاص مسائل مختلف و تنقیح و تنظیم و تحدید آن مسأله باعث میشود که آن مسأله خاص، در عین آنکه در کلمات گذشتگان وارد شده است، به نام فیلسوفی ثبت شود که چنین فعالیتهای ویژه را در مورد آن مسأله انجام داده است.مسأله عالم مثال، هم از جهت فضای فلسفی که در آن پدید آمده(یعنی فلسفه اشراقی)و هم از جهت تاریخ اندیشه فلسفی، بطور کلی حائز اهمیت است.
بهتر است این جهات اهمیت را از زبان یکی از شیفتگان مکتب اشراقی، یعنی هانری کربن بشنویم:
«به نظر من، مسأله عالم مثال، یکی از قلههای فلسفه او (سهروردی)است، قلهای که از بالای آن میتوانیم ارزش همیشگی حکمت عرفانی وی را حتی امروز و شاید بویژه امروز دریابیم.این قله بیهیچ تردیدی طرح وجود عالم میانی، عالم نفس، میان عالم عقول مجرد و جهانی است که حواس ما به تجربه درمییابد.این همان عالمی است که سهروردی «اقلیم هشتم»مینامد.و منظور از آن، عالم مثال است که من در لاتین به(mundus imaginalis) «عالم امر مثالی»ترجمه کردهام تا با«امر خیالی» (I''maginaire)که امری غیر واقعی است، اشتباه نشود.
این اشتباه یکی از اساسیترین اشتباهاتی است که از عصر روشنگری تاکنون برروی مغرب زمین سنگینی میکند.سهروردی با طرح عالم مثال از دیدگاه وجودی، نظریه حقیقی معرفت شهودی را ابداع کرده و بدین ترتیب، وجود عالم مثال را حفظ میکند که بدون آن رؤیاهای پیامبران و عرفا و حوادث معاد به دلیل اینکه جای خود را از دست دادهاند معنایی نخواهند داشت.این نظریه معرفت شهودی، رسالت پیامبر و فیلسوف را از همدیگر جدایی ناپذیر میسازد.این یکی از مسائل اساسی است که از مدتها پیش در فلسفههای رسمی(غربی) از میان رفته اما در نزد اشراقیان تداوم پیدا کرده است. (32)
هانری کربن، عدم توجه وجود شناختی و بیش از آن، عدم توجه معرفت شناختی فلسفه رسمی غرب را به«مثال»نقصی عظیم دانسته و ادامه این امر را موجب«دهشتی بیپایان»میداند.
کربن در پیشگفتار چاپ دوم کتاب«جسم روحانی و ارض ملکوت»تحت عنوان تدوین منشور اساسی امر مثالی چنین مینویسد:دیر زمانی است که فلسفه غرب، یا به اصطلاح همین فلسفه«رسمی»که به دنبال علوم«پوزیتیو»(تحصلی)کشیده شده است، برای امر شناخت دو سرچشمه بیشتر نمیشناشد:
یکی ادراک حسی است، که دادههایی را فراهم میآورد که تجربی نامیده میشوند، دیگر«فهم»است که قوانین حاکم بر دادههای تجربی را درمییابد. شناس سادهانگار را دگرگون کرده و از حد آن درگذشته است.با این همه، این حقیقت به جای خود باقی است که میان ادراکهای حس از یک سو، و شهودها و مقولات تعقل از سوی دیگر، فضایی خالی وجود دارد.آن چیزی که میبایست در این میان جا بگیرد و فضای خالی را پر کند، آن چیزی که نقش واسطه یا میانجی را داشته، یعنی خیال فعال، به شاعران واگذار شده بود.اینکه این خیال فعال در بشر(خیال فعال میگوییم، همچنان که فلاسفه قرون وسطی از عقل فعال صحبت میکردند)نقش معنایی و معرفتی خاصی داشته باشد، یعنی برای ما در حکم راهی باشد جهت دستیابی به منطقه وجود یا واقعیت وجود، که بدون این، راه بروی ما بسته خواهد ماند، امری است که یک فلسفه علمی، عقلائی و استدلالی نمیتوانست موضوع کار خود قرار دهد..از نظر این نوع فلسفه، مسلم بود که از خیال چیزی جز خیال، یعنی ناواقع، اسطورهای، شگفت، پنداری و مانند اینها برنمیخیزد.
این جهان که میانه دو نوع وجود است بیآنکه به هیچ کدام از آنها تعلق داشته باشد، این جهان که درآمیختن و همزمانی دو جهان را میسر میسازد(دو جهانی که یکی از آنها، یعنی روح، جسمانیت پیدا میکند، و دیگری، یعنی ماده، روحمند میشود) همان است که هر دو وجه وجود را در پیوندی متقارن به هم جوش میدهد.
به گفته کربن(اگر در جهان شناسی ما انگارهای نباشد که مانند انگاره فیلسوفان سنتی ایران، این تعدد و گوناگونی عوالم را در نظمی صعودی دربرگیرد.خیال ما بیمحور خواهد گشت و ارتباطهای پی در پیاش با اراده به قدرت، برای ما مبدل به دهشتی بیپایان خواهد شد». (33)
مراتب عالم از نظر شیخ اشراق
مراتب عالم را از نظر شیخ اشراق میتوان چنین برشمرد:
1-نور الانوار.
2-انوار قاهره.
3-انوار اسفهبد یا انوار مدبره.
4-صور معلقه یا عالم اشباح یا مثل معلقه.
5-عالم برازخ یا غواسق و هیئات ظلمانیه و صیاصی.
به عبارت دیگر میتوان عوالم را چنین برشمرد:
1-واجب الوجود.
2-عقول طولی و عرضی.
3-نفوس.
4-عالم مثال.
5-عالم جسمانی و طبیعی.
ماهیت عالم مثال
از نظر شیخ اشراق، عالم مثال دارای ویژگیهای زیر است:
1-عالم مثال عالمی است که بین عالم مجردات محض یا انوار محض و عالم مادی یا برزخ قرار گرفته است.
2-عالم مثال، عالمی نیمه مجرد است، بدین معنی که بعض ویژگیهای مادی از قبیل کم و کیف و وضع(مقدار، بعد، شکل و...)را داراست و دارای مکان نیست.
3-مثال، یا متصل است یا منفصل.مثال متصل همان عالم خیال انسان است.مثال منفصل عالمی است وراء نفس انسان که مرتبه میانی عوالم مجرد و مادی است.در عین حال هر دو مثال متصل و منفصل از جهت نوع صور یکسان میباشند و ویژگیهای صور خیال متصل مانند خیال منفصل است.
4-صور معلقه مثال، جواهری روحانی است که قائم به ذات میباشند و به هیچ مکانی وابسته نیست و بهمین جهت است که حواس ظاهری انسان از درک جواهر عالم مثال ناتوان میباشد. (34)
5-جواهر عالم مثال بسیط میباشند و از ماده و ثقل آن مجرد هستند، به همین جهت است که در عالم مثال تزاحم نبوده و اجتماع موجودات مثالی در محل واحد ممتنع بشمار نمیآید. (35)
6-سهروردی میگوید شخصی که در عالم رؤیا موجودات مثالی را مشاهده میکند به مجرد اینکه از خواب بیدار میشود بدون هیچ گونه حرکت و قطع مسافت از عالم مثال دور شده و آن عالم را در هیچ یک از جهات اطراف خود نمییابد.این سخن در مورد کسی که با نیروی متخیله یا در حالت بین خواب و بیداری به عالم مثال مینگرد نیز صادق است.زیرا به مجرد اینکه این شخص از مشاهده عالم مثال باز میماند، بدون هیچگونه حرکت و قطع مسافت، از آن عالم دور گشته و عالم مثال را در هیچ یک از جهات اطراف خود نمییابد.مثلا در موقع مرگ انسان بدون هیچگونه حرکت و قطع مسافت در جهان دیگر بوده و آنجا را مشاهده مینماید. (36)
7-سالکانی که کارهایی از قبیل راه رفتن روی آب و هوا و صعود به آسمان با بدنهای خود و طی الارض را انجام میدهند، همه از احکام و ویژگیهای عالم مثال است.این امور بواسطه عالم مثال حاصل میشود. (37)
8-عوالم مقدرای به هشت عالم تقسیم میشود و مقادیر و اندازههای حسی، اقلیمهای هفتگانه را تشکیل میدهد و عالم هشتم عالم مقادیر مثالی است.عالم هشتم واجد شهرهایی است، جابلق و جابلص دو شهری هستند که از عالم عناصر مثل، و هورقلیا از عالم افلاک مثل میباشند. (38)
9-طبقات عالم مثال اگرچه برای غیرمبادی عالیه غیرقابل شمارش است، ولی در عین حال این طبقات محدود است.اشخاصی که در هر یک از طبقات عالم مثال قرار گرفتهاند، انواع غیر متناهی موجودات جهان را تشکیل میدهند. (39)
10-افلاک مثل دارای اصوات و نغمات موزون و متنوعی است که با شرایط اصوات این عالم فرق دارد. سمع و بصر و شامه افلاک مثل نیازمند ابزار و آلات نیست. (40)
11-نفوش کائنات ازلا و ابدا در یرازخ علویه (مثل)مصور و محفوظند و آن نقوش در جهان خارج واجب التکرار هستند. (41)
رابطه عالم مثال با عوالم مافوق و مادون
علت موجده عالم مثال برخی عقول عرضیه میباشد. (42) سهروردی در عین حال که جهان مادی را خفی بالذات میداند، موجودات آن را مظاهر مثل معلقه نیز بشمار میآرود.و مظهر جز مرآت و مجرای آنچه ظاهر و حقیقت است، چیز دیگری نمیباشد آنچه بازو و آشکار است ظاهر بوده و مظهر میتواند همواره پنهان و مخفی باشد. (43)
درک و دریافت عالم مثال
میتوان گفت که درک عالم مثال بطور کلی، یا از طریق مظاهر آنها در عالم طبیعت و یا بطور بیواسطه درک میشوند.یعنی درک مثال یا با واسطه است یا بیواسطه. در درک با واسطه ما به دریافت عالم مثال در طبیعت نائل میشویم.یعنی از کانال حس با آنها مواجه میگردیم.سهروردی جن و شیاطین را در عالم مثال دانسته و وجود آنها را در عالم مادی از طریق مظاهر، قابل رؤیت میداند. (44) نیز تصاویری که در آینهها دیده میشوند، از جمله موجودات عالم مثال میباشند. (45) (نظر شیخ اشراق در مورد صور آینه با نظر افلاطون و محی الدین عربی مقایسه شود).
سهروردی در درک بیواسطه معتقد است که با تصفیه باطن و تزکیه نفس میتوان صور مثالی را مشاهده نمود.در خصوص درک بیواسطه صور مثالی میزان عرفا و فلاسفه یکسان میباشد.از این جهت مناسب است بطور کلی میزانی را که امام خمینی در تعلیقه بر شرح فصوص قیصری بدان اشاره نمودهاند، مورد ملاحظه قرار دهیم. (46)
«اعلم ان المیزان فی مشاهدة الصور الغیبة هو انسلاخ النفس عن الطبیعة و الرجوع الی عالمها الغیبی فیشاهد اولا مثالها المقید و بعده المثال المطلق الی الحضرة الاعیان بالتصیل الذی یشیر الیه المصنف و الانسلاخ قدیکون فی النوم عند استرحة النفس عن التدبیرات البدنیة فبقدر صفاء النفس یتصل بالعوالم الغیبة فیشاهد الحقائق الغیبة فعند ذلک یتمثل تلک الحقیقة فی مثالها حسب عادات النفس و مأنوسها فیحتاج الی التعبیر، فکذلک ماوقع عند الیقظة لاهل السلوک من المشاهدات الا ان الکمل مثل الانبیاء علیهم السلام یملثون الحقایق فی مثالهم حسب اختیارهم و...
نکته قابل توجه اینکه بر اساس معرفت شناسی خاص سهروردی، عالم مثال نقش اصلی را در ادراک حسی و خیالی بازی میکند.یعنی نوعی ارتباط دائم بین ادراک بشری و عالم مثال وجود دارد و اساسا ادراک بشری در این دو مرتبه(حسی و خیالی)قائم به وجود مثال است.چنانکه بعدا بحث خواهیم نمود، خود سهروردی از طریق ادراکات حسی و خیالی دلیلی بر وجود عالم مثال اقامه میکند.لیکن باید توجه نمود که چنین ارتباط عادی و ضعیف بین عالم مثال و ادراکات بشری نمیتواند احاطه انسان را بدون کسب شرایط خاص نفسانی، بر عالم مثال تضمین کند.درک صور مثالی، چنان که در بالا اشاره شد منوط به ریاضات نفسانی است.بسیاری از صور مثالی است که حتی از دیده تیزبین سالک پوشیده میماند، تا چه رسد به اینکه از کانال حسی و خیال بر عوالم گوناگون مثال علم پیدا کنیم.
تأملی در عالم مثال شیخ اشراق
عالم مثال با نام شیخ اشراق عجین شده است. لیکن در مطالعه افکار این فیلسوف گرانقدر ابهامهایی به نظر میرسد که لازم است تحقیقات عمیق و مفصلی از طرف صاحبنظران در این خصوص انجام گیرد.برای نمونه میتوان به چند پرسش اشاره کرد:
1-آیا تفاوت مثال نزولی و مثال صعودی از نظر شیخ اشراق در چیست؟اشتراک این دو عالم کدام است؟
2-جایگاه مثال شیخ در سلسله مراتب هستی دقیقا در کجاست؟و رابطه مثال شیخ با عالم افلاک چیست؟
3-تفاوت نظریه شیخ با نظر ابن سینا در خصوص عالم واسطه در چیست؟
4-رابطه وجود شناختی عالم مثال با عالم جسمانی چیست و...
پاسخ دقیق این سؤالات، بدون تحقیقات مفصل در آثار متعدد شیخ میسّر نخواهد بود، لیکن ما در اینجا به قدر وسع خویش نکاتی را که به نظر میرسد، بیان مینماییم.
پاسخ سؤال اول
در مورد سؤال اول باید گفت:به نظر میرسد اختلاف مثال نزولی با مثال صعودی در نزد شیخ از این جهت است که مثال نزولی از جهت وجود، مقدم بر عالم طبیعت است و مثال صعودی مؤخر از عالم طبیعت، مثال نزولی نوعی رابطه علّی با عالم طبیعت دارد، لیکن مثال صعودی معلول حوادث و رویدادهایی است که موجودات عالم طبیعی مانند انسان از خود بروز میدهند.مثال صعودی عالم صور افعال و اعمال انسانی است.تفاوت دیگری که به نظر میرسد این است که مثال نزولی محل نقوش و صور کائنات است همانگونه که هستند.یعنی دقیقا رویدادها و وقایع و امور اشیا عالم در این عالم مثال دارای تصاویری است و از طریق همین تصاویر است که علم به آینده امکانپذیر میگردد.لیکن صور و نقوش مثال صعودی که معلول افعال و اعمال آدمیان است، متناسب با نوع عمل و نیکویی یا زشتی فعل انسانها تحقق مییابد.ممکن است عملی از اعمال انسان بصورت قصر با حورالعین باشد و یا بصورت آتش و...در واقع مثال صعودی، منبعی برای درک آینده نمیگردد، چرا که صور موجود در آن عالم در عین حال که نوعی رابطه وجودی با این عالم طبیعت دارند، لیکن مقدار تطابقی که بین این دو هست، غیر از مقدار تطابقی است کهب ین صور مثال نزولی و صور عالم مادی است.یعنی صور مثال نزولی همه اشیا و امور عالم طبیعت را در برمیگیرد(چه درگذشته چه در حال و چه در آینده)لیکن صور مثال صعودی تنها در خصوص بعضی موجودات صادق است آنهم تنها در مورد اعمال و رفتار آنها نه وجود آنها، مانند اعمال انسانها(و بلکه حیوانات).نیز باید افزود تنها شامل اعمال گذشته و حال میگردد نه اعمال آینده.
در مورد اشتراک این دو عالم باید گفت:هر دوی این عوالم از جهت نوع صور موجود در آنها، یکسان هستند یعنی هر دو دارای صوری مثالی هستند که سنخیت وجودی واحدی دارند.صور مثالی در هر دو عالم دارای ویژگیهای وجودی یکسانی هستند.صوری هستند که از ویژگیهای وجودی یکسانی هستند.صوری هستند که از ویژگیهای مجرد و مادی برخوردارند، دو مقدارند و در عین حال از نوعی تجرد بهره میبرند.در قید زمان و مکان و محل نیستند، لیکن شکل دارند و دارای وضع و محاذات هستند.نکتهای که اهمیت دارد این است که آیا از نظر وجودشناختی این دو عالم در عرض هم هستند یا در طول هم و دارای اختلاف مرتبه و شدت و ضعف میباشند و یا اینکه عین هم میباشند؟
از بیانات شیخ اشراق چنین برنمیآید که این دو در عرض هم یا در طول هم باشند، شیخ ویژگیها و کیفیات وجودی این دو عالم را به گونهای واحد بیان داشته است.از بیانات شیخ نه چنین برمیآید که این دو عالم در کنار هم و مستقل از هم هستند، مانند میز و صندلیای که در کنار هم میباشند و نه اینکه یکی شدیدتر از دیگری است، چرا که هر دو، صور مثالی واحدی هستند و از رتبه وجودی واحدی برخوردارند. تنها طریقی که باقی میماند این است که بگوییم: این دو در واقع یک عالم هستند و این عالم دارای دو فعلیت است:یکی فعلیت قبل از طبیعت، و دیگری فعلیت بعد از طبیعت.فعلیت قبل از طبیعت همانا طور بالفعل مثالی نزولی است و فعلیت بعد از طبیعت، صور مثال صعودی است کهب ه تدریج بر اساس اعمال انسانی شکل میگیرد و تحقق مییابد و آنگاه که انسان با جسم مثالی در آنجا حضور مییابد، این صور در جسم مثالی او منعکس میشوند.
در اینجا شایسته است نظر هانری کربن را در مورد این تفاوت بیاوریم وی در خصوص تفاوت این دو عالم معتقد است.
«جهان مثال چه از نظر قوس نزولی(یعنی گذار از وحدت به کثرت)، چه از لحاظ قوس صعودی(یعنی مسیری که از راه آن موجودات آفریده به سرچشمه اعلای خویش باز میگردند)به راستی برزخی دو گانه است.اگر آن راروی قوس نزولی جا دهیم، برزخ ما همان شهر جابلقاست، یعنی همان جهان مثالین که بر جهان جسمانی و محسوس مقدم است، اما در عوض، اگر آن را از زاویه بازگشت بنگریم، همان شهر تاریک جابرساست که در قوس صعودی قرار گرفته است، یعنی از دیدگاه وجود شناختی پس از جهان محسوس جا دارد، زیرا مرز مقدّر معاد از آنجا شروع میشود.جابرسا، بنابراین یعنی جهان پس از مرگ و نشأت اخروی است.جهان اجسام لطیف مثالی است. جمیع صور افعال و اعمالی که در نفس مکنون بود اعم از خیر و شر و نیک و بد، به شکلها و مثالهای متناسب با اعمال مرتکب شده، ظاهر میشوند و جسم مثالی همچون آینهای صاف که همه این آثار را در خود منعکس میسازد» (47)
پس میتوان گفت که تفاوت این دو عالم از جهتی به اعتبار وابسته است.
پاسخ سؤال دوم
در خصوص سؤال دوم میتوان گفت:اساسا عالم مثال شیخ بین عقول عرضی و عالم جسمانی(غواسق) جای دارد.و از همین جاست که به نظر میرسد ابهام آغاز میگردد، ابهام در این جهت که آیا عالم مثال شیخ بین عقول عرضی و عالم افلاک است؟یا عالم افلاک با تمام فلکها و احرام فلکی و کواکب و نقوش و صور معلقه، بعنوان عالم مثال هستند؟با اینکه مثال تنها صور معلقهای هستند که در افلاک منطبع میباشند؟ و اگر چنین است آیا این صور در جرم فلک یا در نفس فلک جای میگیرند؟یا اینکه نه، فلک و نفس آن یک امر واحد است که پذیرای صور معلقه و صور مثالی است؟آیا اینکه شیخ میفرماید:برازخ علویه و اجرام فلکی مظاهر مثال هستند (48) منظور شیخ چیست؟
در اینجا بهتر است ما برخی از بیاناتی را که در شرح حکمة الاشراق در وصف عالم مثا لو افلاک و... مطرح شده است.در نظر بگیریم تا ببینیم از تلفیق آنها چه دیدگاهی را میتوانیم برگزینیم که مؤید نظر شیخ باشد:
فی عالم الافلاک الی المخزونة فیه جمیع الصور و المعانی. (49)
...و هو یسمی بالعالم المثال و الخیالی متوسط بین عالمی العقل و الحس لکونه بالمرتبه فوق عالم الحس و دون عالم العقل لانه اکثر تجرید من الحس و اقل تجرید من العقل و فیه جمیع الاشکال و الصور و المقادیر و الاجسام و ما یتعلق بها من الحرکات و السکنات و الاوضاع و الهیئات و غیر ذلک قائمه بذواتها معلقة لا فی مکان و لا فی محل. (50)
و اعلم انه لامیت فی عالم الاثیر. (51)
هذه البرازخ(افلاک)حی بذاته. (52)
و لم یکن لها شهوة و لا غضب (53)
انّ للافلاک نفوسا ناطقه (54)
عالم المثل المعلقة التی مظهرها بعض البرازخ العلویه ای الاجرام الفلکیه. (55)
جمیع الکائنات منقوشة فی البرازخ العلویه ای فی نفوسها. (56)
با توجه به این بیانات و با در نظر گرفتن مطالبی که در قسمت«ماهیت مثال»طرح شد، میتوان گفت: عالم مثا لشیخ منفک از عالم افلاک نمیباشد. صور مثالی بنا به این اظهارات در نفوس فلکی منطبع و منقوش هستند.عالم افلاک خود در نهایت موجودیتی نیمه مادی دارد و بهترین مقطع وجودی را برای تحقق صور مثالی تشکیل میدهد و بلکه در نهایت افلاک، خود عالم مثال است.زیرا آنچه در نفوس فلکی نقش میبندد، خود امری فلکی است و مربوط به آن عالم میشود.نفس فلک با نقش منطبع در آن متحد است، پس صور مثالی عین نفوس فلکی هستند.
در خصوص مظهر بودن افلاک، یعنی گفتن اینکه عالم مثال همان عالم افلاک نیست، بلکه افلاک مظهر مثال هستند، نیز میتوان گفت:
اولا این قول شیخ در مورد مثال صعودی و برزخ بعد از طبیعت است و مظهر بودن در این حالت به معنای جایگاهی است که اعمال و رفتار انسانی در آن محل نمود یافته و چهره برزخی به خود میگیرند.و این مسأله همان است که قبلا تحت عنوان فعلیت بعد از طبیعت بیان شد.به عبارت دیگر در این مورد مسأله این است که آیا اعمال و رفتار انسانی در چه مقطع از هستی نمود مییابند و در چه آینهای از هستی تجلی میکنند؟
پاسخ این است عالمی که پذیرای این امور میباشد، عالم افلاک است.چنان که گفتیم بحث مظهریت را شیخ در قسمت«احوال النفوس الانسانیة بعد المفارقة البدنیة»که مربوط به بحث معاد است، انجام داده است.
ثانیا به فرض که بنا به اقوال دیگر شیخ ما مظهریت مثل معلقه را صرفا مربوط به عالم پس از بیعت نکنیم و بگوییم مثل قبل از طبیعت نیز مظهرشان افلاک است.در این حالت هم نمیتوان عالم مثال را امری منفک از افلاک دانست.چرا که در این حالت سؤال این است که در این نظریه«علت ظهور»و«ظاهر» و«مظهر»چیست؟و رابطه آنها با هم چگونه است؟«علت ظهور»از نظر شیخ برخی عقول عرضی است و«ظاهر»همان صور معلقه یا مثالی است و «مظهر»همان افلاک(نفوس افلاک) است.در مورد علت ظهور و ظاهر باید گفت:در عین وجود سنخیت بین علت و معلول، بین این دو اختلاف نیز وجود دارد.عقول عرضی مجرد تام هستند ولی صور معلقه نیمه مجرد میباشند، پس تفاوت وجودی بین این دو برقرار است.
حال باید دید که رابطه«ظاهر»و«مظهر»چیست؟ آیا رابطه ظاهر و مظهر در عالم افلاک مانند رابطه آن در عالم طبیعی است؟حتما چنین نخواهد بود.برزخ طبیعی، خفی بالذات است ولی برزخ فلکی، اثیری و از اجسام لطیف و بدون کون و فساد است و بعلاوه سوای برزخیت دارای نفس است که از بحث برزخیت بدور است.بنابراین بین ظاهر و مظهر اتحاد و بلکه وحدت حاکم خواهد بود.اتحاد زمانی است که دوئیتی بین صور مثالی و نفوس فلکی باشد و بعد این دو با هم جمع شوند، لیکن چنین مستفاد میشود که تحقق نفوس فلکی از طرف علتش عین تحقق تقوش و صور مثالی است، یعنی ظاهر و مظهری وجود ندارد، به اصطلاح با یک جعل بسیط عالم افلاک و مثل معلقه تحقق یافته است.اساسا آیا اگر صوری در نفوس فلکی منقوش شد میتوان صور را از آن نفوس جدا فرض نمود؟مانند آن است کهب خواهیم صور خیالی نفس انسانی را از نفس انسان جدا فرض کنیم، چنین چیزی ممکن نیست.این دو در اتحاد و بلکه چنان که گفتیم در وحدت با هم هستند و غیریت به اعتبار است.
عبدالرحمن جامی در این خصوص سخن در خور توجهی دارد او میفرماید:«بعضی حقایق کلی، جزویات و لوازم ایشان را چنانکه هر حقیقتی، مانند چند کلی یا جزوی یا متبوع یا تابع، به یکی از آن محال متعلق باشند، بحیث لو قدّر ظهورها، یکون تحت حکم ذلک المحل و یکون ظهورها بحسبها...و ایشان را«مراتب»و«عوالم»و«حضرات»خوانند». (57)
چنانکه در این عبارت مشاهده میکنیم ظاهر و مظهر و حال و محل، رابطهشان بگونهای است که ظاهر تحت حکم محل خود است و حکم محل بر آن جاری است و این جز با رابطهای نزدیک و شدید بین این دو(از قبیل اتحاد یا وحدت)صادق نخواهد بود.
پاسخ سؤال سوم
در پاسخ سؤال سوم به نظر چنین میرسد که: تفاوت نظر ابن سینا و سهروردی را میتوان از دو جهت مورد بررسی قرار داد:الف-از جهت ویژگیهای خود عالم واسطه ب-از جهت ارتباطات وجودی و علّی و معلولی و دیگر ارتباطات با عوالم برتر و فروتر.
از جهت اول میتوان گفت:عالم واسطه سهروردی بر خلاف ابن سینا دارای گستردگی بسیاری است.سهروردی تعداد افلاک و روابط آنها و نیز ویژگیهای آنها را محدود نمیسازد، برای سهروردی تعداد افلاک معین نیست و نیز عجایب افلاک بیشمار است و از ویژگیهای خاصی نیز مانند اصوات، قدرت شامه، بینایی و...برخوردارند.افلاک دقیقا صور نیمه مجرد را در خود دارا هستند.نفوس فلکی حاوی نقوش کائنات میباشند ولی این انتقاش صور را نزد ابن سینا نمیتوان دید.به نظر میرسد ابن سینا در انتقاش صور به عقل فعال بیش از دیگر موجودات نظر دارد.و نیز مثال نزولی و صعودی و تفاوت آن دو نزد شیخ اشراق آشکارتر و روشنتر میباشد.
از جهت دوم باید گفت که ابن سینا معتقد به عقول عرضی نیست.او افلاک را معلول عقول طولی میداند ولی سهروردی معتقد به معلولیت مثال و افلاک برای عقول عرضی است.در نظر سهروردی، عالم مادی مظاهر مثل معلقه هستند و او بحث ظاهر و مظهر را در این خصوص مطرح مینماید، لیکن نزد ابن سینا چنین ارتباطی بین عالم واسطه و عالم مادی وجود ندارد.هر چند باید گفت، ابن سینا جریان امور عالم تحت القمر را منوط به فعالیت افلاک میداند و افلاک را برای وصول فیض از جانب عالم تحت القمر که از طرف عقل فعال سرازیر میشود، لازم میداند. سهروردی رابطهای معرفت شناختی بین مثل و انسان قائل است.صور حسی و خیالی انسان از مظاهر صور مثالی هستند.لیکن ابن سینا معتقد به چنین رابطهای نیست.به علاوه سهروردی مظاهر معینی را در جهان نام میبرد که مظاهر«محسوس»مثال علوی هستند مانند صور آینه یا صور منطبع در مواد صیقلی، لیکن ابن سینا از این عقیده برخوردار نیست و...
پاسخ سؤال چهارم
در مورد سؤال چهارم میتوان چنین بیان داشت:از نظر شیخ اشراق رابطه ایجادی تنها بین اجسام برقرار نیست و ملاک ایشان برای رابطه ایجادی وجود دو عنصر«ادراک و حیات»است که در عالم برزخ میت یافت نمیشود.ایشان چنین استدلال میکنند: «قاعدة:فی ان الجسم لا یوجد جسما و اذا دریت انک فی نفسک نور مجرد ای عن المادة مدرک لذاتک و لغیریک و لست تقوی عن المادة مدرک لذاتک و لغیریک و لست تقوی علی ایجاد برزخ فاذا کان من النور الجوهری لاحی الفاعل ما یقصر عن ایجاد البرزخ و هو نفسک الناطقه فالاولی ان یقصر البرزخ المیت عن ایجاد البرزخ و لان الایجاد، اظهار الشی و اخراجه من العدم الی الوجود و یمتنع ان یظهر الغیر من لایکون ظاهر النفسه مدرکا لها، فیستحیل ان یوجد جسم جسما لاستدعا للایجاد الادراک ای الحیوة و امتناعه ممن لاادراک له». (58)
از طرف دیگر میدانیم که از نظر شیخ اشراق برازخ علویه و مثل معلقه در عین ذو مقدار بودن میت نمیباشند و از حیات و ادراک بهرهمند هستند.بر این اساس میتوان گفت که نسبت به عالم جسمانی میتوانند علیت داشته باشند.البته جای این سؤال از شیخ هست که چرا نفس ناطقه در عین حیات و ادراک قادر به ایجاد جسم نیست، لیکن اشباح مثالی از این توانایی برخوردارند؟و شیخ میتوان در پاسخ بگوید که نفس ناطقه چون در بند تعلق به برزخ میت (بدن)است که با آن اتحاد دارد نمیتواند چنین علیتی داشته باشد.لیکن مثل معلقه از تعلق به برازخ میت بدورند.
در خصوص ایجادی بودن علیت عالم مثال نیست به عالم مادی، سؤالاتی وجود دارد که باید پاسخ لازم را برای آنها یافت، در اینجا تنها به طرح سؤالات اکتفا میکنیم.قائلین به علیت ایجادی عالم مثال باید به این سؤالات پاسخ دهند که:
1-آیا چگونه مقداری بودن و شکل داشتن و عوارض مادی را داشتن با علت ایجادی بودن سازگار است؟عالم مثال واجد عوارض مادی است و در عین حال علت ایجادی است، این دو چگونه قابل جمع است:مثلا شکل داشتن را در نظر میگیریم.وجود در عالم مثال در قالب شکل(و دیگر عوارض مادی) درآمده است از لوازم شکل داشتن، وجود نوعی وضع و محادات است.برای وضع، معانی متفاوتی ذکر شده است، وضع معنای خاصی را در امور جسمانی داراست در این موارد وضع به معنایی است که ابن سینا میگوید یعنی:الوضع نسبة الشی فی حیّزه الذی هو فیه الی ما یسامة او یجاوره او یکون منه بحال...لا وضع حقیقتا الا للمتحیّز، و هو الجسم و العقلیات لاوضع لها اذ لاتحیّز لها. (59)
وضع عبارت از نسبت شیء در حیّزی که در آن است به آنچه مسامت یا مجاور با آن است و یا حالت خاصی نسبت به آن دارد...جز برای امر متحیز وضع حقیقی وجود ندارد و آن همان جسم است.چنان که در این تعریف از وضع میبینیم وضع امری است که با مکان ارتباط وثیقی دارد و وضع حقیقی با این وصف فقط از آن جسم است و عقلیات چون دارای مکان نمیباشند از وضع داشتن بدور هستند.
و به عبارت سادهتر نسبت مکانی بین دو جسم را وضع مینامند نسبتی که با مجاورت و مسامتت حاصل میشود.
در معنای دوم وضع عبارت از بودن شیء است، به گونهای که بتوان به آن اشاره حسی نمود. (60)
وضع بعنوان یک مقوله، از نسبت بین اجزاء شی با یکدیگر با در نظر گرفتن جهت آنها حاصل میشود، مانند حالت ایستادن که از قرار گرفتن اجزاء بدن روی یکدیگر بطوری که سر در جهت بالا باشد، حاصل میشود یا حالت دراز کشیدن که از قرار گرفتن اجزاء بدن در کنار یکدیگر به صورت افقی، انتزاع میگردد. (61)
معنای دیگری که برای وضع میتوان در نظر گرفت این است که وضع بطور کلی از نسبت خاص بین دو موجود مقداری که دارای شکل میباشند، انتزاع میگردد.در این حالت وضع از لوازم شکل داشتن است.ممکن است یک شکل نسبت به شکل دیگر حالتهای مختلفی داشته باشد، از قبیل موازات، عمود بودن و...در این معنا از وضع سنخ وجود هیچ دخالتی در تحقق وضع ندارد، چرا که این معنا از وضع محصول شکل داشتن است.به عبارت دیگر هر گاه هر موجودی در قالب شکلی تحقق یابد با دیگر موجوداتی که واجد شکل هستند واجد این نوع وضع خواهد بود.
بر اساس این تعریفات میتوان گفت:سه معنای اول وضع برای صور مثالی حاصل نمیباشند.یعنی صور مثالی در مکان قرار ندارند تا مشمول تعریف وضع در حالت اول باشند.نیز محسوس نیستند پس معنای دوم نیز منتفی است.معنای سوم از وضع هم مخصوص مادیات عالم طبیعی است.لیکن در خصوص معنای چهارم وضع باید تأمل نمود.به نظر میرسد که هم بین صور مثالی با همدیگر و هم بین صور مثال و موجودات عالم مادی که واحد شکل خاصی هستند، چنین وضعی موجود باشد.برای مثال صور خیالی را با امور مادی مقایسه کنید.
حال سؤال این است که آیا چنین عوارض مادی با علیت ایجادی بودن چگونه قابل جمع هستند؟ما باید به کسانی که ملاک علیت ایجادی را مطلق تجرد برای موجود در نظر میگیرند، چه پاسخی بدهیم؟
سؤال دوم این است که نفس انسان که واجد مراتب تجرد تام و تجرد برزخی و واجد مرتبه حسی است، چگونه از عالم مثال که تنها واجد تجرد برزخی است صادر شده است. (62) علت ایجادی قطعا باید واجد کمالات معلول به نحو اتم باشد در حالتی که در خصوص نفس، معلول دارای کمالی برتر از علت خویش است.بر همین اساس است که برخی معتقدند که احتمال دارد عالم مثال و عالم مادی، با هم از عالم عقلی صادر شده باشند. (63)
سؤال سوم این است که نفی علیت ایجادی عالم مثال چه لوازم فاسدی دارد که با مبانی فلسفه اسلامی سازگار نمیباشد؟
براهین اثبات عالم مثال
برای اثبات عالم مثال براهینی در کتاب شرح حکمة الاشراق مطرح شده است که ما در ذیل به آنها اشاره میکنیم:
برهان اول:صور حسی و خیالی مستقل میباشند.
ان انطباع الصور فی العین ممتنع، لاستحالة انطباع الکبیر فی الصغیر، و بمثل ذلک یمتنع ای انطباع الصور فی موضع من الدماغ.فاذا الصور الخیالیة لایکون موجودة فی الاذهان لامتناع النطباع الکبیر فی الصغیر و لا فی الاعیان و الایشاهدها کل سلیم الحسّ.و لیست عدما محضا والا لما کانت متصورة و لا متمیزة بعضها عن بعض و لامحکوما علیها باحکام مختلفه و اذهن موجودة و لیست فی الاذهان و لا فی عالم العقول لکونها صورا جسمانیة لاعقلیة.فبالنضرورة تکون موجودة فی صقع آخر و هو عالم یسمی بالعالم المثالی و الخیالی متوسط بین عالمی العقل و الحس». (63)
میتوان استدلال را به این ترتیب تنظیم نمود:
1-ما صورتها و تصویرهایی را از عالم خارج توسط چشم خود درک میکنیم و نیز صور خیالی آنها را پیش خود درمییابیم.
2-این صور ادراکی از چند حال خارج نیست:
الف:یا این تصاویر در خود چشم منطبع میشوند.
ب-یا این تصاویر در جرم مغز منقش میگردند.
ج-یا این تصاویر درخیال ذهن منطبع میگردد که در مغز جای دارد(در بطن اوسط مغز). (64)
هر سه حالت باطل است چون موجب انطباع یک چیز بزرگ در یک چیز کوچک میشود و این محال است.
3-این صور ادراکی حسی و خیالی در عالم حسی و جسمانی نیز موجود نیستند، زیرا در این صورت هر کسی که دارای حواس سالم باشد، قار به درک آنها خواهد بود، در صورتی که چنین نیست.
4-این صور عدم محض هم نمیباشند.زیرا در این صورت هیچ گاه قابل تصور و تمییز نبودند و احکام مختلفی که برای آنها از قبیل جزئیت و شکل و رنگ و...در نظر میگیریم، وجود نداشتند، در حالی که چنین است.
5-این صور در عالم عقول طولی و عرضی هم نیستند.زیرا صور ادراکی ما ویژگی امور جسمانی را دارند و دارای مقدار و شکل و...میباشند و این ویژگیها در عالم عقول وجود ندارند.
نتیجه:اگر این صور حسی و خیالی در چشم، مغز و خیال و عالم طبیعت و محسوسات و عالم عقل وجود ندارند و در عین حال معدوم نیستند، پس موجود هستند و در عالمی به نام عالم مثال تحقق دارند که محل صور و اشکال و تصاویری از این قبیل است.
نکته:تمام مقدمات این برهان بجز مقدمهای که خیال را به مغز نسبت میدهد، قابل قبول و پذیرش است.اگر ما خیال را مرتبهای از نفس بشمار آوریم که دارای تجرد برزخی و مثالی است و میتواند صور خیالی را در خود منطبع و مجسم سازد، این برهان خدشهپذیر خواهد شد.و این کاری است که صدرالمتألهین انجام داده است.
ممکن است سؤال شود که این پاسخ در مورد صور خیالی است، در مورد صور حسی چه باید گفت؟در پاسخ باید گفت:نفس دارای مرحله حسی هم هست که خود از نوعی تجرد برخوردار میباشد، یعنی نفس در برخورد با اشیاء تصویر آنها را در خود میسازد و آنگاه متخلیه از روی همان تصویر محسوس تصویری خیالی ایجاد میکند.یعنی اگر صور حسی و خیالی را به خود نفس و توانایی آن نسبت دهیم، این برهان با مشکل روبرو خواهد بود.این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که تجرد مراتب حسی و خیالی نفس به معنای رد ارتباط نفس با مغز نمیباشد.
برهان دوم:برهان امکان اشراف
«و هو من فروع ان الواحد الحقیقی لایصدر عنه الا الواحد...
لو وجد الممکن الاخس و لمیوجد الممکن الاشرف قبله، لزم اما خلاف المقدر او جواز صدور الکثیر عن الواحد او الاشرف عن الاخس او وجود جهة اشرف مما علیه نور الانوار.لان الوجود الاخس ان کان بواسطة لزم الاول، و ان کان غیر واسطة و جاز صدور الاشرف عن الواجب لزم الثانی، و ان جاز عن معلوله لزم الثالث، و ان لم یجز منها لزم الرابع.
و اذ بطلت الاقسام کلها علی تقدیر وجود الاخس مع عدم وجود الاشرف قبل بالذات، فذلک التقدیر باطل و یلزم من بطلانه صدق قادعد الامکان الاشرف لان الممکن الاخس اذا وجد فیلزم ان یکون الممکن الاشرف قد وجد یعنی قبل الاخس و اذ لااشراف من الواجب و لا من اقتضائه فمحال ان یتخلف عن وجوه وجود الممکن الاشرف و یجب ان یکون الاشرف اقرب الیه و ان یکون الوسائط بینه و بین الاخس هی الاشرف فالاشرف من مراتب العلل و المعلولات من غیر ان یصدر عن الاخس الاشرف بلاعلی العکس من ذلک الی اخر المراتب». (65)
این استدلال بدین صورت قابل تنظیم است:
اصول موضوعه:1-وجود وحدت صرف و محض.
2-رابطه علّی صدوری.
1-2-سنخیت علت و معلول.
نتیجه:از وجود واحد محض و بسیط و صرف در مقام علیت، صدوری جز واحد صادر نمیشود.شیخ میخواهد اثبات کند که از واحد حقیقی، اشرف صادر میشود و سلسله اشرفها به دنبال هم میآیند تا به اخس برسند.برای اثبات مدعا از روش برهان خلف استفاده شده است:اگر از واحد محض اشرف صادر نشود، فرض میکنیم که اخس صادر میشود.پس میتوان گفت:
فرض:از واحد من جمیع الجهات یک موجود اخس صادر میشود.
1-یا این موجود اخس با واسطه صادر شده است. این حالت فرض ما است که از واحد محض بدون واسطه، یک ممکن اخس صادر شده است و این تناقض است و فرض ما را باطل میکند.
2-یا اینکه اخس و اشرف هر دو بدون واسطه از واحد محض صادر شوند.
این مورد نیز خلاف قاعده بدیهی ما است که از واحد محض جز واحد صادر نمیشود.صدور اخس و اشرف بطور بیواسطه از واحد محض همانا صدور کثیرین از واحد محسوب شده و محال است و باطل میباشد.
3-یا اینکه بگوییم اشرف بواسطه اخس تحقق بافته است. این فرض نیز خلاف یک قاعده بدیهی عقلی است که بنابر آن قاعده همواره علت، کاملتر و غنیتر و اشرف از معلول و واجد کمالاتی است که معلول دارد، به اضافه کمالات دیگر تا علت کاملتر از معلول نباشد نمیتواند در مقام علیت باشد.فاقدی کمال چگونه میتواند باطل کمال باشد.پس این فرض هم باطل است.
4-یا اینکه قائل باشیم که اشرف از جهتی از جهات موجود دیگری تحقق یافته است.این هم خلاف فرض ماست که قائلیم نور الانوار دارای عالیترین و اشرف جهات است و جهتی فوق آن وجود ندارد تا امر ایجاد موجودات را به عهده بگیرد.پس چنین فرضی باطل است.
5-حال که فرض صدور اخس از واحد محض منجر به محلالات میشود و هرگاه اشرف را مؤخر از آن فرض نماییم موجب تناقض میگردد، لذا فرض صدور بدون واسطه اخس از واحد محض، محال است.
6-پس شرطیه ما صادق است که هرگاه ممکن اخس موجود شود، لازم میآید که ممکن اشرفی قبل از آن وجود یافته باشد.
7-از اینرو لازم میآید که اشرف، نزدیکترین موجودات به واحد محض باشد و بین آن اشرف و اخس وسائطی موجود باشند که به ترتیب اشرفیت، بین این دو قرار بگیرند و از هر علت صدوری اشرف، معلولی با اشرفیت کمتر صادر شود تا به پائینترین مراتب که مرتبه اخس است، برسند.
8-عالم عقول، عالم اشرف و عالم طبیعت و برازخ ظلمانی عالم اخس است.
نتیجه:بین عالم عقول و عالم اجسام، عالم واسطهای وجود دارد که عالم مثال و اشرف از عالم اجسام است.یعنی چون اشرف از عالم اجسام است پس بنا به قاعده حتما وجودا مقدم بر عالم اجسام میباشد.
نکته:به اجمال باید گفت:لازمه قبول این استدلال پذیرش پیش فرضهای متعددی است که از جمله مهمترین آنها عبارتند از:
1-واجب الوجود واحد محض میباشد.
2-عالم مثال دارای رابطه علی صدوری با عالم اجسام است.
3-جهان مثالی دارای امکان ذاتی است.
یادداشتها
(1)-تاریخ فلسفه، فردریک کاپلستون، ترجمه سید جلال الدین مجتبوی، مرکز انتشارات علمی و فرهنگی، ج 1، ص 212-225.
-بحث در ما بعد الطبیعه، ژان وال، ترجمه دکتر مهدوی و همکاران، انتشارات خوارزمی، ص 882-883.
-متافیزیک، ارسطو، ترجمه دکتر شرف الدین خراسانی، نشر گفتار، ص 25.
(2)-موسوعة الفلسفه، عبد الرحمن بدوی، ج 1، ص 165.
و:فلسفه از آغاز تاریخ، محمد رشاد، انتشارات کتابخانه صدر، ج 1، ص 201-203.
(3)-دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر، دکتر مهدی گلشنی، انتشارات امیر کبیر، ص 195-197.
(4)-متافیزیک، ص 419، 428، 437 و 456.
(5)-همان مدرک، ص 399-403.
و:طبیعیات، ارسطو، ترجمه دکتر مهدی فرشاد، انتشارات امیر کبیر ص 264-272.
(6)-موسوعة الفلسفه، ج 1، ص 112-113.
(7)-سیر حکمت در اروپا، محمد علی فروغی، انتشارات زوار، ج 1، 50-51. و:طبیعیات، ص 22-23.
(8)-سیر حکمت در اروپا، ج 1، ¸ 50-51.
(9)-فلوطین، کارل یاسپرس، ترجمه محمد حسن لطفی، انتشارات خوارزمی، ص 15-25.
و:سیر حکمت در اروپا، ج 1، ص 86-89.
(10)-فلوطین، ص 16-18.
(11)-تاریخ فلسفه، ج 1، قسمت دوم، ص 649. و:سیر حکمت در اروپا، ج 1، ص 87.
(12)-سیر حکمت در اروپا، ج 1، ص 88.
(13)-فلوطین، ص 17.
(14)-همان مدرک، ص 20.
(15)-تاریخ فلسفه شرق و غرب، راداکریشنان، ترجمه جواد یوسفیان، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ج 2، ص 97.
(16)-نظر متفکران اسلامی درباره طبیعت، حسین نصر، انتشارات خوارزمی، ص 308.
(17)-دانشنامه علائی، الهیات، ابن سینا، ص 7-11.
و:نجات، ابن سینا، ص 224-225.به نقل از:نظر متفکران اسلامی درباره طبیعت:ص 302.
(18)-شفا، الهیات، ابن سینا، انتشارات ناصر خسرو، ص 343-362.
(19)-نظر متفکران اسلامی درباره طبیعت، ص 311.
(20)-همان مدرک، ص 364-365. (7)
(21)-همان مدرک، ص 365-366.
(22)-ترجمه و شرح انتشارات و تنبیهات، ابن سینا، دکتر حسن ملکشاهی، انتشارات سروش، ج 1، ص 468.
(23)-مطالعات تطبیقی در فلسفه اسلامی، سعید شیخ، ترجمه سید مصطفی محقق داماد، انتشارات خوارزمی، ص 140-141.
(24)-هانری کربن، داریوش شایگان، ترجمه باقر پرهام، انتشارات آگاه، ص 193-194.
(25)-شرح مقدمه قیصری برفصوص الحکم، سید جلال الدین آشتیانی، انتشارات دفتر تیلیغات اسلامی، ص 448-451.
(26)-نقد النصوص فی شرح الفصوص، عبد الرحمن بن احمد جامی، مقدمه و تصحیح:ویلیام چیتیک، انتشارات مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ص 27-28.و نیز نزدیک به این نظر:شرح مقدمه قیصری بر فصوص الحکم، ص 451-452، پاورقی.
(27)-نقد النصوص فی شرح نقش الفصوص، ص 31-32.
(28)-شرح فصوص الحکم محیی الدین عربی، تاج الدین حسین بن حسن خوارزمی، به کوشش نجیب مایل هروی، انتشارات مولی، ص 716.
(29)-کتاب المسائل، محیی الدین عربی، به کوشش دکتر سید محمد دامادی، انتشارات مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ص 117-118 تعلیقات.
(30)-به نقل از:اتحاد عاقل و معقول درسهای حسن حسنزاده آملی، انتشارات حکمت، ص 428.
(31)-کتاب المسائل، ص 117-تعلیقات.
(32)-فلسفه ایرانی و فلسفه تطبیقی، هانری کربن، ترجمه دکتر جواد طباطبایی، انتشارات توس، ص 92-93.
(33)-هانری کربن، ص 85-87.
(34)-شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردی، دکتر ابراهیمی دینانی، انتشارات حکمت، ص 367.
(35)-شرح حکمة الاشراق، شرح ملاصدرا و قطب الدین شیرازی، انتشارات بیدار، چاپ سنگی، ص 536.
(37)-همان مدرک، 556.
(38)-همان مدرک، ص 556.
(39)-همان مدرک، ص 342.
(40)-همان مدرک، ص 347.
(41)-همان مدرک، ص 523.
(42)-نهایة الحکمة علامه طباطبائی، انتشارات مؤسسه نشر اسلامی، ص 322.
(43)-شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردی، ص 415.
(44)-شرح حکمة الاشراق، ص 512.
(45)-همان مدرک، ص 470.
ح(46)-تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، امام خمینی، دفتر تبلیغات اسلامی، قم، ص 36.
(47)-هانری کربن، ص 90-91.
(48)-شرح حکمة الاشراق، ص 509.
(49)-همان مدرک، ص 469.
(50)-همان مدرک، ص 357.
(51)-همان مدرک، ص 357.
(52)-همان مدرک، ص 332.
(53)-همان مدرک، ص 333.
(54)-همان مدرک، ص 333.
(55)-همان مدرک، ص 509.
(56)-همان مدرک، ص 525.
(57)-نقد النصوص فی شرح نقش الفصوص، ص 29.
(58)-شرح حکمة الاشراق، ص 303.
(59)-التعلیقات، ابن سینا، به تحقیق دکتر عبد الرحمن بدوی، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، ص 107.
(60)-ترجمه و شرح نهایة الحکمه، ج 2، علی شیروانی، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، ص 196 پاورقی.
(61)-آموزش فلسفه، استاد مصباح یزدی، انتشارات سازمان تبلیغات اسلامی، ج 2 ص 184.
(62)-تعلیقة علی نهایة الحکمه، استاد مصباح یزدی، انتشارات سلمان فارسی، تعلیقه شماره 461-477.
(63)-شرح حکمة الاشراق، ص 470.
(64)-همان مدرک، ص 469.
(65)-همان مدرک، ص 367-368.