حق مطلق و نفی حد و برهان (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
خداوند، حقیقت مطلق و حق محض و محض حقانیت و صرفالحقیقه است. آثار و مخلوقات او را اگر به ذاتشان بنگری، بطلان محض و ظلمت صرف و سیهروی امکان و معدوم بالذاتند. هر چند از لحاظ این که به مرتبه وجوب و وجود بالغیر رسیدهاند، حقیقتند نه سراب، و حقند نه باطل، و نورند نه ظلمت. به آنها باید بگوییم: «حق مخلوق» که آفریدگار بر ذات ظلمانی آنها، نور هستی تابیده و به زیور مستعار حقیقت آراسته شدهاند. ممکن اگر فارغ از خود نباشد، باید بانگ «أنا الباطل» سر دهد. ولی اگر فارغ از خود باشد، میتواند بانگ «أنا الحق» سر دهد؛ چرا که مخلوق خدا و وجه اوست و محال است که مخلوق به لحاظ بهرهای که از هستی یافته، معدوم و به لحاظ این که وجهی از وجود بیکران حق مطلق است، فانی و هالک و باطل باشد.
ماسوای حق مطلق، در قالب حد و برهان میگنجد؛ چرا که دارای ماهیت و چیستی است. هر ماهیت نوعیهای تحت جنسی از اجناس جوهری است و هر چه جنس دارد، دارای فصل است. خواه ما بتوانیم جنس و فصل حقیقی آن را دریابیم، خواه نتوانیم.
ممکن است گفته شود: ما نمیتوانیم به کنه ماهیات برسیم وجنس و فصل آنها را که مقوّم آنهایند، به طور دقیق بشناسیم. به همین جهت است که قطبالدین شیرازی میگوید: «ادا کردن حقوق حدود حقیقی، جدّاً دشوار است؛ چرا که ممکن است به یکی از ذاتیات شییء اخلال شود و به علاوه در حدود، اشتباهات حدی بسیار است. بر خلاف حد مفهومی که در آن، دشواری نیست و فایده آن در علوم، کمتر از فایده حدّی که به حسب حقیقت و ماهیت است، نیست».1
_______________________________
1. شرح حکمة الاشراق، ص56(القسم الاُولی، المقالة الاُولی، الضابط السابع فی التعریف).________________________________________
به عنوان نمونه، ترکیب جسم از هیولا و صورت، تنها مورد قبول مشائین و صدرالمتألهین است؛ ولی مورد قبول حکمت اشراق و متکلمان اسلامی نیست. بنابراین، چگونه میتوان به حد حقیقی جسم که یکی از ماهیات نوعیه امکانی است، پی برد؟! به این لحاظ است که باید به حد مفهومی اکتفا کرد. یعنی بیان ما به الاشتراک و ما به الاختلاف ماهیات نوعیه، اعم از این که به جنس و فصل حقیقی آنها دسترسی پیدا کنیم یا دسترسی پیدا نکنیم.
ماهیات نوعیه امکانی، حدود حقیقی دارند؛ اعم از این که ذهن ما به جنس و فصل حقیقی آنها برسد یا نرسد. اصولاً تمام ماهیات نوعیه امکانی مرکبند از جنس و فصل و هیچکدام آنها بر حسب ذهن، بسیط نیستند؛ هر چند در خارج، مرکب از صورت و ماده خارجی نباشند. موجودات امکانی مجرد و اعراض، در خارج، بسیط و غیر مرکب از ماده و صورتند. معذلک، دارای ما به الاشتراک و ما به الاختلافند و ذهن تحلیلگر انسان میتواند وجوه اشتراک و افتراق آنها را بیابد و آنها را تعریف کند. تنها اختلاف اشراقیان و متکلّمان با دیگران، درباره اجسام نوعی است که آیا صورت و ماده دارند، تا مأخذ جنس و فصل قرار گیرند یا نه؟
امّا حق مطلق، دارای هیچیک از اجزای خارجی و عقلی و حدّی و کمی نیست وحتی ترکیب از کمال و نقص یا وجدان و فقدان نیز در ساحت قدس او راه ندارد؛ چرا که ماهیت ندارد. اگر ذهن انسان بتواند از موجود واجب، نفی ماهیت کند و بپذیرد که در رأس همه موجودات، موجودی است واجب، که یگانه و یکتا و بیهمتاست تصدیق میکند که حق مطلق را حد نیست. او بر خلاف سایر موجودات، که دارای ماهیتند، از داشتن ماهیت، منزه است. چرا که هر چه دارای ماهیت است، ممکن است و هر چه ممکن نیست به قاعده عکس نقیض دارا ی ماهیت نیست و اگر او را منزه از ماهیت ندانیم، حتماً اسیر امکان است؛ چرا که ماهیت و امکان ، لازم و ملزوم یکدیگرند. نه امکان بدون ماهیت، تحقق دارد و نه ماهیت بدون امکان.
حاجی سبزواری میگوید:
قد لزم الإمکان للماهیة
وحاجة الممکن أولیة2
امکان، لازم ماهیت و نیاز ممکن به علت، بدیهی اولی است.
آری قضیهای که میگوید: «ممکن نیاز به علت دارد» در زمرهی قضایای بدیهی اوّلی است. اینگونه قضایا نیازمند برهان نیستند. بلکه از سایر اموری که قضایای بدیهیه غیر اولیه به آنها نیاز دارند، نیز مستغنی و بینیازند.
_______________________________
2. شرح غرر الفرائد، چاپ ناصری، ص70.________________________________________
در بدیهیات اولیه، تصور موضوع و محمول، در صدور حکم و رسیدن به تصدیق کفایت میکند و اگر ذهن نتواند در این گونه قضایا از تصور موضوع و محمول به تصدیق و حکم برسد، به خاطر عدم تصور دقیق و صحیح موضوع و محمول است و اگر بعد از تصور موضوع و محمول، باز هم به تصدیق نرسد، نیازمند تنبیه است، نه برهان. وسیله تنبیه ذهن میتواند یک استدلال غلط باشد و میتواند یک استدلال صحیح باشد. در اینگونه موارد، مانعی نیست که از استدلالات دوری یا ناقص استفاده شود؛ چرا که فرض این است که مدّعا نیاز به اثبات ندارد.
در قضایای بدیهیه اولیه، نه تنها نیاز به برهان نیست، بلکه نیازی به سایر اموری که قضایای بدیهیه غیر اولیه به آنها نیاز دارند، هم نیست.3
از توضیحات فوق معلوم میشود که ماهیت داشتن در انحصار ممکن بالذات است. ولی واجب بالذات و ممتنع بالذات، ماهیت ندارند و به همین جهت است که تحت هیچ یک از مقولات یا اجناس عالیه نیستند. واجب و ممتنع، هیچکدام دارای جنس و فصل نیستند. گیرم ممتنع بالذات به لحاظ این که بطلان محض و هلاک صرف است، از داشتن ماهیت وجنس و فصل و قرار گرفتن در تحت یکی از مقولات و اجناس عالیه، محروم است و واجب بالذات، به لحاظ این که حقیقت محض و وجود صرف است، برتر از آن است که تحت یکی از مقولات و اجناس عالیه قرار گیرد و همچون ماهیات نوعیه، دارای جنس و فصل و حد و رسم باشد.
بنابراین، نباید گمان کرد که واجب بالذات، همتای ممتنع بالذات است و این دو، از ممکن بالذات، برتری دارند. بلکه برتری، از آنِ واجب بالذات است که از فرط کمال و عظمت و شدت و برتری و فعلیت، در هیچ محدودهای نمیگنجد؛ چرا که او بی حد و بینهایت است و به همین جهت است که هیچ ذهنی نمیتواند در این میدان، جولان کند و هیچ عقلی نمیتواند به شکار این عنقا توفیق یابد و هیچ دیدهای از دیدههای ژرفنگر باطنی که به کشف و شهود رسیدهاند، نمیتواند موجود برتری را که از شدت ظهور، باطن است، مشاهده کند و به عین عیان، او را ببیند.
عنقا شکار کس نشود دام باز چین
کاینجا همیشه باد به دست است دام را
در مرتبه بعد، ممکن بالذات است که میتواند به فیض جود و رحمت بیکران واجب
_______________________________
3. قبلاً گفتهایم که تقسیم قضایای بدیهی به اولی و غیر اولی، از کارهای علمای منطق است. فلاسفه، قضایای بدیهی را منحصر در اولیات میدانند. از نظر فلاسفه، قضایایی که علاوه بر تصور دقیق موضوع و محمول، به احساس یا فطرت یا تجربه یا تواتر یا حدس، نیاز دارند، بدیهی نیستند. هر چند از برهان بینیاز باشند.
الوجود، جامهی عاریت هستی بپوشد و به جلوه ذات متجلی او، روشنی و فروغ گیرد. ممکن از نظر ذات، هیچ و از نظر فیضی که به او رسیده، چیزی است، چیستی او همان ماهیت اوست و این ماهیت، تنها در حوزه امکان وجود است که سر بر میآورد و دارای جنس و فصل وحد و رسم میشود.
ولی ممتنع بالذات، هیچ و پوچ است. برای او در نظام هستی مرتبه و درجهای نیست. او در دیار عدم و نیستی از هرگونه نام و نشان وحد و رسمی محروم است. حتی گفتن «او» هم به خاطر تنگنای الفاظ و عبارات است؛ چرا که «او» به شییء اطلاق میشود و ممتنع بالذات «لا شییء» است. البته «لا شییء» به حمل اوّلی«لا شییء» و به حمل شایع صناعی (به لحاظ این که در ذهن موجود شده) شییء است و به همین لحاظ است که با ضمیر سوم شخص «او» مشارالیه به اشاره ذهنی میگردد.
معلوم است که نیستی محض را نمیتوان با هستی محض قیاس کرد. قیاس در جایی ممکن است که ذهن انسان بتواند دو چیز را تصور کند. آنگاه با مقایسهی آنها وجوه تشابه آنهارا دریابد. نه نیستی محض چیزی است که به ذهن بیاید و نه هستی محض.
ممکن را هم نمیتوان با واجب قیاس کرد؛ چراکه اوّلی قابل تصور است و میتوان چیستی اورا به ذهن آورد و به حد حقیقی یا مفهومی آن، دست یافت. ولی دومی قابل تصور نیست وچیستی او همان هستی اوست. ذهن ما به حقیقت هستی نمیرسد؛ بلکه جز مفهوم عامی از آن، چیزی ندارد وبنابراین، باز هم قیاس ممکن نیست. به همین جهت است که سعدی میگوید:
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم
ریشهی همه این مطالب ناب و اصیل عقلی در تعالیم پیشوایان دینی و پرچمداران واقعی توحید و خداشناسی است. امیرموءمنان علیه السلام فرمود:
«الذی لا یدرکه بعد الهمم ولا یناله غوص الفطن. الذی لیس لصفته حدّمحدود و لا نعت موجود».4
خداوند کسی است که حقیقت او را صاحبان همت بلند، ادراک نمیکنند و خردهای هوشمند و غواص، به ساحت قدس او نمیرسند. همو که صفتش را که عین ذات نامتناهی اوست حدّی و نهایتی نیست و نه او را وصفی است زاید بر ذات که بدان مقید و موصوف گردد.
او که از حدوث و زوال و از تغیر و فساد، منزه و برتر است، همان است که هم با
_______________________________
4. نهج البلاغه، خطبه 1.________________________________________
هر چیزی هست و هم غیر از هر چیزی است. با هر چیزی هست، نه به این معنی که قرین اوست و غیر از هر چیزی است، نه به این معنی که بر کنار از اوست. چنان که حضرتش فرمود:
«مع کلّ شیء لا بمقارنة وغیر کلّ شیء لا بمزایلة».5
آیا زبان دین زبان تمثیلی است؟
تمثیل همان قیاس عرفی است نه قیاس منطقی. چنا ن که ملاحظه کردیم، سعدی هم قیاس را به معنای تمثیل به کار برده بود. مولوی هم در قصه طوطی و بقال مثنوی، قیاس را به همین معنی به کار برده وچنین گفته است:
ناگهانی جولقیی میگذشت
با سر بی مو به سان طاس و طشت
طوطی اندر گفت آمد آن زمان
بانگ بر وی زد بگفتش کای فلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی
از قیاسش خنده آمده خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
برخی از قدمای فلاسفه غرب، مانند اکویناس و شارح او کاژتان زبان دین را زبان تمثیلی دانستهاند.
از نظر اینان، گزارههای دینی مربوط به ذات و صفات خداوند، به گونهای تمثیلی به کار میروند.
مثلاً میگوییم: خداوند ، زنده یا توانا یا داناست و نیز میگوییم: انسان ، زنده یا دانا یا تواناست.
در حقیقت، با مقایسهی میان خدا و انسان، همان صفاتی که به انسان نسبت میدهیم را به خدا نسبت میدهیم. بنابراین، استعمال واژههای مزبور در مورد خدا و انسان، به اشتراک لفظی نیست. بلکه به اشتراک معنوی است. فرق است میان ا ستعمال این کلمات و استعمال کلمه شیر که هم به معنای حیوان درنده و هم به معنای وسیله قطع ووصل آب است. واژه شیر مشترک لفظی است که در معانی مختلف به کار میرود و واژههای دانا و زنده و توانا مشترک معنوی است که به معنای واحد و در مورد مصادیق مختلف کاربرد دارد.
از آنجا که ما نمیتوانیم با عقل و ذهن محدود ومتناهی خود درباره نامتناهی سخن بگوییم، ناگزیر ازراه قیاس یا تمثیل وارد میشویم و خدا را به انسان قیاس میکنیم، تا بتوانیم واژههای مزبور را به اشتراک معنوی هم در مورد ذات لا یتناهای خداوند به کار بریم و
_______________________________
5. همان.
________________________________________
هم در مورد انسان.
اکویناس میگوید: «هنگامی که کلمهای نظیر خیر هم در مورد مخلوقات و هم خداوند به کار میرود، این کلمه به طور یکسان (یعنی دقیقاً به معنای واحد) در این دو مورد به کار نمیرود. خداوند عیناً به معنایی که ممکن است موجودات را خیر بنامیم، خیر نیست. از سوی دیگر، ما صفت خیر را به دو معنای کاملاً متفاوت در مورد خداوند و انسان به کار نمیبریم».6
به نظر او «خیر در مورد خالق و مخلوق، نه به طور یکسان و نه به دو معنای متفاوت، بلکه به معنای تمثیلی به کار میرود».7
اشکال این مطلب، همان است که قبلاً گفتیم. از توضیحات ما معلوم شد که مقایسه متناهی و غیر متناهی ممکن نیست. گویا اکویناس و کاژتان به این اشکال توجه داشتهاند و به همین جهت، تمثیل را به دو قسم تنازلی و ارتقایی تقسیم کردهاند.
مثال برای تمثیل تنازلی این است که ما وفاداری را هم در مورد مردمان و هم در مورد سگان به کار میبریم. در اینجا معنای وفاداری را از آنچه در خود مییابیم، تنزّل داده و در مورد سگها به کار بردهایم.
مثال برای تمثیل ارتقایی این است که دانایی و توانایی وحیات را که در مورد انسان ادراک میکنیم، ارتقا و تعالی بخشیده ودر مورد خداوند که ذاتی نامتناهی است، استعمال کردهایم.
بنابراین «هم شباهت در حین اختلاف وجود دارد و هم اختلاف در حین شباهت، از نوعی که اکویناس را به آنجا کشاند که از کاربرد تمثیلی یک اصطلاح واحد در دو زمینه کاملاً متفاوت، سخن به میان آورد».8
واضح است که اشکال تمثیل و مقایسه بین واجب و ممکن یا متناهی و نامتناهی را نمیتوان با تنازل و ارتقا حل کرد.
اینان از این لحاظ که استعمال واژههای متعارف را در زبان دین، به اشتراک لفظی نشناخته و استعمال کلمات را در زبان وحی وحاملان وحی، به لقلقه زبان و فاقد معنی ندانستهاند، در خور تقدیرند. ولی از این لحاظ که پای تمثیل و قیاس را به میان آوردهاند، در خور ملامتند. هر چند سعی کردهاند که مشکل تمثیل را از راه تنازل و ارتقا حل کنند، ولی سعی آنها به نتیجهی مطلوب نرسیده است. شناخت اشتراک معنوی واژههای دینی و متافیزیکی، موفقیت چشمگیری است که
_______________________________
6. جان هیگ، فلسفه دین، ترجمه بهزاد سالکی، صفحه 200(فصل هفتم).
7. همان.
8. همان، ص 201.________________________________________
نصیب اینان شده است. آنان به خوبی دریافتهاند که اگر گفته میشود: خداوند، موجود است، انسان موجود است، به اشتراک معنوی است. موجود بودن خداوند، نه همان موجود بودن انسان است و نه غیر از آن.
اینان لازم بود که بدون توسل به تمثیل، توجه میکردند که اشتراک معنوی هم در قالب تواطی و تساوی تحقق پذیر است و هم در قالب تشکیک. الفاظی که به اشتراک معنوی در مصادیق مختلف به کار میروند، همه دارای مفاهیم واحدند. مفهوم واحد در ذهن، حکایت از مصادیقی متعدد میکنند که ممکن است متواطی و متساوی و ممکن است مختلف باشند. اختلاف مصادیق، ممکن است به تقدم و تأخر و ممکن است به اولویت وعدم اولویت و ممکن است به شدت و ضعف باشد. اوصافی که به خدا و انسان نسبت میدهیم، همه به یک معنی و همه به تفاوت و تشکیک است. اگر موجود بودن را به خدا و انسان نسبت میدهیم، به این معنی است که وجود برای خداوند، هم تقدم دارد و هم اولویت و هم شدت. وی برای انسان، هم تأخر دارد وهم اولویت ندارد و هم ضعیف است.
اگر اکویناس و شارح او کاژتان با کشف اشتراک معنوی به کشف تشکیک نایل میآمدند، هرگز زبان دین و طبعاً زبان فلسفه الهی ومتافیزیک و کلام را زبان تمثیلی تلقی نمیکردند و تصدیق میکردند که زبان پیامبران همان زبان مردم است. چنان که قرآن مجید میفرماید:
«وَما اگرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ اِلاّبِلِسانِ قَومِهِ».9
«ما هیچ پیامبری نفرستادیم، مگر به زبان قومش».
آیا ذهن صافی و روشن مردم، در استعمال واژههای دینی خود را محتاج تمثیل مییابد و آیا بدون تکلف تنازل و ارتقا، قدرت وجرأت استعمال آنها را ندارد؟
اگر در استعمال کلمات عرفی در مورد خداوند، شبههی تشبیه وجود دارد، شبهه را باید از راه تنزیه، رفع کرد. خداوند، موجود است. ولی منزه است از این که وجودش زاید بر ماهیت وحادث ومتغیر ومادی و حلول کننده در چیزی باشد. وجود او بیکران و وجود محض است و از هرگونه ترکیب و تعلّق برتری دارد.
اگر میگوییم:خداوند عالم یا قادر است، مقصود این نیست که علم و قدرت او همچون عالمان و قادرانی دیگر، زاید بر ذات و متناهی ومحدود است .
از یکسو اینقدر مصداق وجوبی از مصداق امکانی فاصله پیدا میکند که گویی واژهها را از اشتراک معنوی خلع و به اشتراک
_______________________________
9. ابراهیم/4.________________________________________
لفظی پوشش بخشیدهایم و از سوی دیگر با قبول تشکیک در مصادیق، از اشتراک لفظی فاصله گرفته و اشتراک معنوی را پذیرفتهایم.
گزارههای دینی و حد
برای خداوند، اوصاف بسیاری است. در برخی از احادیث، نود و نه10 و در برخی هزار و یک11 و در برخی چهار هزار آمده است.
در آخر سوره مبارکه «الرحمان» همه اسمای خداوند به «ذیالجلال والاکرام» و در حدیث خضر که طبری آن را در ذیل آیه «قُل هُو الله اگحد» نقل کرده، به «هو» و در سوره مبارکه حدید، به «الأوّل والاعلیها السلامخر والظاهر والباطن» 12 منتهی شده و در آیه«ولله الأسماء الحسنی فادعوهُ بها» 13 قرآن کریم توصیه کرده که خدا را به نامهای نیکو بخوانید. از آنجا که موجودات ومخلوقات، مظاهر اسمای خدایند و این مظاهر را حدی و نهایتی نیست، باید بگوییم: نامهای نیکوی خدا را نیز حدی و نهایتی نیست.«وما یعلم جنود ربّک إلاّ هو» .14
هر چه نامها و اوصاف خداوند، به طرف جامعیت میروند، از عددشان کاسته میشود و هر چه رو به تفصیل میروند، بر عددشان افزوده میشود. بنابراین، از یک تا بی نهایت، متغیرند.
امام باقر علیه السلام درباره «هو» فرمود: «الهاء تنبیه عن معنی ثابت والواو إشارة إلی الغائب عن الحواس» حرف هاء، تنبیه است از معنایی ثابت و حرف واو اشاره است به ذاتی که غایب از حواس است.15
امیرموءمنان علیه السلام فرمود: یک شب قبل از واقعه جنگ بدر، خضر را در خواب دیدم. به اوگفتم: چیزی به من بیاموز که بر دشمنان پیروز گردم. گفت: بگو: یا هو یا من لا هو إلاّ هو». فردای آب شب، خوابم را برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل کردم. فرمود: یا علی، اسم اعظم را آموختهای . در روز جنگ بدر، همین کلمه، ورد زبانم بود.16
به هر حال، کثرت اسما و اوصاف خداوند و گزارههایی که از آنها فراهم میآید، به هیچوجه به معنای این که خداوند متعال،
_______________________________
10. بحارالأنوار:4/186: «انّ لله تبارک و تعالی تسعة و تسعین اسماً».
11. نگاه کنید به کتاب مفاتیح الجنان از محدث قمی، دعای جوشن کبیر.
12. الحدید/3.
13. الأعراف/179.
14. المدثر/31.
15. مجمع البیان، ج9و10، ص 565(ذیل تفسیر سوره اخلاص).
16.همان مأخذ.
________________________________________
محدود به حد و رسم باشد و در قالب حد و رسوم بگنجد، نیست.
در اصطلاح، مشتقات را نامهای خداوند ومبادی مشتقات را صفات او مینامند. اختلاف اسماء و صفات، اختلاف مفهومی است، نه مصداقی. جامع همه صفات ثبوتیه، کمال وجامع همه صفات سلبیه، سلب نقص است که بازگشت به کمال میکند و کمال هم عین ذات است.
در اینجا اگر بینهایت نام برای خدا به کار ببری، همه به یک نام «هو» یا «الله» باز میگردد و اگر «هو» یا «الله» را به کار ببری، همه نامهای دیگر را جمع کردهای. آری یک در بینهایت و بینهایت در یک است.
همانطور که بازگشت همه صفات ذات به کمال مطلق است، بازگشت صفات فعل هم به قیومیت مطلقه اوست و قیومیت هم بازگشت به قدرت مطلقه او میکند. بنابراین، خداشناس واقعی البته در حدّ توانایی انسان کسی است که از کثرت به وحدت میرسد و با معرفت کامل، هماهنگ با وحی الهی، «قل هو الله احد» میگوید.
معلوم شد که در گزارههای دینی نه به تمثیل ارتقایی نیاز است و نه انسان با استعمال این گزارهها مدعی است که در باره خداوند، حد و رسمی به کار برده است. عقل حکمی و فلسفی نباید دچار غرور شود.
به عقل نازی حکیم تا کی
به فکرت این ره نمیشود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس به قعر دریا
خداوند بر همه چیز محیط است. انسانها و همه مخلوقات، محاط اویند. بنابراین، انسان نمیتواند به خداوند، احاطه علمی پیدا کند. علم حصولی انسان به صور ومفاهیم است. چگونه میتوان با صور و مفاهیم، حقیقت او را شناخت. در علم شهودی و حضوری، انسانها معلوم خود را به شهود و حضور دریافت میکنند. مگر ممکن است که انسان وجود بیکران خدا را مشاهده کند؟! او که خود را شهود میکند، تعلق و فقر و وابستگی خود را هم شهود میکند.
ماسوای حق مطلق، در قالب حد و برهان میگنجد؛ چرا که دارای ماهیت و چیستی است. هر ماهیت نوعیهای تحت جنسی از اجناس جوهری است و هر چه جنس دارد، دارای فصل است. خواه ما بتوانیم جنس و فصل حقیقی آن را دریابیم، خواه نتوانیم.
ممکن است گفته شود: ما نمیتوانیم به کنه ماهیات برسیم وجنس و فصل آنها را که مقوّم آنهایند، به طور دقیق بشناسیم. به همین جهت است که قطبالدین شیرازی میگوید: «ادا کردن حقوق حدود حقیقی، جدّاً دشوار است؛ چرا که ممکن است به یکی از ذاتیات شییء اخلال شود و به علاوه در حدود، اشتباهات حدی بسیار است. بر خلاف حد مفهومی که در آن، دشواری نیست و فایده آن در علوم، کمتر از فایده حدّی که به حسب حقیقت و ماهیت است، نیست».1
_______________________________
1. شرح حکمة الاشراق، ص56(القسم الاُولی، المقالة الاُولی، الضابط السابع فی التعریف).________________________________________
به عنوان نمونه، ترکیب جسم از هیولا و صورت، تنها مورد قبول مشائین و صدرالمتألهین است؛ ولی مورد قبول حکمت اشراق و متکلمان اسلامی نیست. بنابراین، چگونه میتوان به حد حقیقی جسم که یکی از ماهیات نوعیه امکانی است، پی برد؟! به این لحاظ است که باید به حد مفهومی اکتفا کرد. یعنی بیان ما به الاشتراک و ما به الاختلاف ماهیات نوعیه، اعم از این که به جنس و فصل حقیقی آنها دسترسی پیدا کنیم یا دسترسی پیدا نکنیم.
ماهیات نوعیه امکانی، حدود حقیقی دارند؛ اعم از این که ذهن ما به جنس و فصل حقیقی آنها برسد یا نرسد. اصولاً تمام ماهیات نوعیه امکانی مرکبند از جنس و فصل و هیچکدام آنها بر حسب ذهن، بسیط نیستند؛ هر چند در خارج، مرکب از صورت و ماده خارجی نباشند. موجودات امکانی مجرد و اعراض، در خارج، بسیط و غیر مرکب از ماده و صورتند. معذلک، دارای ما به الاشتراک و ما به الاختلافند و ذهن تحلیلگر انسان میتواند وجوه اشتراک و افتراق آنها را بیابد و آنها را تعریف کند. تنها اختلاف اشراقیان و متکلّمان با دیگران، درباره اجسام نوعی است که آیا صورت و ماده دارند، تا مأخذ جنس و فصل قرار گیرند یا نه؟
امّا حق مطلق، دارای هیچیک از اجزای خارجی و عقلی و حدّی و کمی نیست وحتی ترکیب از کمال و نقص یا وجدان و فقدان نیز در ساحت قدس او راه ندارد؛ چرا که ماهیت ندارد. اگر ذهن انسان بتواند از موجود واجب، نفی ماهیت کند و بپذیرد که در رأس همه موجودات، موجودی است واجب، که یگانه و یکتا و بیهمتاست تصدیق میکند که حق مطلق را حد نیست. او بر خلاف سایر موجودات، که دارای ماهیتند، از داشتن ماهیت، منزه است. چرا که هر چه دارای ماهیت است، ممکن است و هر چه ممکن نیست به قاعده عکس نقیض دارا ی ماهیت نیست و اگر او را منزه از ماهیت ندانیم، حتماً اسیر امکان است؛ چرا که ماهیت و امکان ، لازم و ملزوم یکدیگرند. نه امکان بدون ماهیت، تحقق دارد و نه ماهیت بدون امکان.
حاجی سبزواری میگوید:
قد لزم الإمکان للماهیة
وحاجة الممکن أولیة2
امکان، لازم ماهیت و نیاز ممکن به علت، بدیهی اولی است.
آری قضیهای که میگوید: «ممکن نیاز به علت دارد» در زمرهی قضایای بدیهی اوّلی است. اینگونه قضایا نیازمند برهان نیستند. بلکه از سایر اموری که قضایای بدیهیه غیر اولیه به آنها نیاز دارند، نیز مستغنی و بینیازند.
_______________________________
2. شرح غرر الفرائد، چاپ ناصری، ص70.________________________________________
در بدیهیات اولیه، تصور موضوع و محمول، در صدور حکم و رسیدن به تصدیق کفایت میکند و اگر ذهن نتواند در این گونه قضایا از تصور موضوع و محمول به تصدیق و حکم برسد، به خاطر عدم تصور دقیق و صحیح موضوع و محمول است و اگر بعد از تصور موضوع و محمول، باز هم به تصدیق نرسد، نیازمند تنبیه است، نه برهان. وسیله تنبیه ذهن میتواند یک استدلال غلط باشد و میتواند یک استدلال صحیح باشد. در اینگونه موارد، مانعی نیست که از استدلالات دوری یا ناقص استفاده شود؛ چرا که فرض این است که مدّعا نیاز به اثبات ندارد.
در قضایای بدیهیه اولیه، نه تنها نیاز به برهان نیست، بلکه نیازی به سایر اموری که قضایای بدیهیه غیر اولیه به آنها نیاز دارند، هم نیست.3
از توضیحات فوق معلوم میشود که ماهیت داشتن در انحصار ممکن بالذات است. ولی واجب بالذات و ممتنع بالذات، ماهیت ندارند و به همین جهت است که تحت هیچ یک از مقولات یا اجناس عالیه نیستند. واجب و ممتنع، هیچکدام دارای جنس و فصل نیستند. گیرم ممتنع بالذات به لحاظ این که بطلان محض و هلاک صرف است، از داشتن ماهیت وجنس و فصل و قرار گرفتن در تحت یکی از مقولات و اجناس عالیه، محروم است و واجب بالذات، به لحاظ این که حقیقت محض و وجود صرف است، برتر از آن است که تحت یکی از مقولات و اجناس عالیه قرار گیرد و همچون ماهیات نوعیه، دارای جنس و فصل و حد و رسم باشد.
بنابراین، نباید گمان کرد که واجب بالذات، همتای ممتنع بالذات است و این دو، از ممکن بالذات، برتری دارند. بلکه برتری، از آنِ واجب بالذات است که از فرط کمال و عظمت و شدت و برتری و فعلیت، در هیچ محدودهای نمیگنجد؛ چرا که او بی حد و بینهایت است و به همین جهت است که هیچ ذهنی نمیتواند در این میدان، جولان کند و هیچ عقلی نمیتواند به شکار این عنقا توفیق یابد و هیچ دیدهای از دیدههای ژرفنگر باطنی که به کشف و شهود رسیدهاند، نمیتواند موجود برتری را که از شدت ظهور، باطن است، مشاهده کند و به عین عیان، او را ببیند.
عنقا شکار کس نشود دام باز چین
کاینجا همیشه باد به دست است دام را
در مرتبه بعد، ممکن بالذات است که میتواند به فیض جود و رحمت بیکران واجب
_______________________________
3. قبلاً گفتهایم که تقسیم قضایای بدیهی به اولی و غیر اولی، از کارهای علمای منطق است. فلاسفه، قضایای بدیهی را منحصر در اولیات میدانند. از نظر فلاسفه، قضایایی که علاوه بر تصور دقیق موضوع و محمول، به احساس یا فطرت یا تجربه یا تواتر یا حدس، نیاز دارند، بدیهی نیستند. هر چند از برهان بینیاز باشند.
الوجود، جامهی عاریت هستی بپوشد و به جلوه ذات متجلی او، روشنی و فروغ گیرد. ممکن از نظر ذات، هیچ و از نظر فیضی که به او رسیده، چیزی است، چیستی او همان ماهیت اوست و این ماهیت، تنها در حوزه امکان وجود است که سر بر میآورد و دارای جنس و فصل وحد و رسم میشود.
ولی ممتنع بالذات، هیچ و پوچ است. برای او در نظام هستی مرتبه و درجهای نیست. او در دیار عدم و نیستی از هرگونه نام و نشان وحد و رسمی محروم است. حتی گفتن «او» هم به خاطر تنگنای الفاظ و عبارات است؛ چرا که «او» به شییء اطلاق میشود و ممتنع بالذات «لا شییء» است. البته «لا شییء» به حمل اوّلی«لا شییء» و به حمل شایع صناعی (به لحاظ این که در ذهن موجود شده) شییء است و به همین لحاظ است که با ضمیر سوم شخص «او» مشارالیه به اشاره ذهنی میگردد.
معلوم است که نیستی محض را نمیتوان با هستی محض قیاس کرد. قیاس در جایی ممکن است که ذهن انسان بتواند دو چیز را تصور کند. آنگاه با مقایسهی آنها وجوه تشابه آنهارا دریابد. نه نیستی محض چیزی است که به ذهن بیاید و نه هستی محض.
ممکن را هم نمیتوان با واجب قیاس کرد؛ چراکه اوّلی قابل تصور است و میتوان چیستی اورا به ذهن آورد و به حد حقیقی یا مفهومی آن، دست یافت. ولی دومی قابل تصور نیست وچیستی او همان هستی اوست. ذهن ما به حقیقت هستی نمیرسد؛ بلکه جز مفهوم عامی از آن، چیزی ندارد وبنابراین، باز هم قیاس ممکن نیست. به همین جهت است که سعدی میگوید:
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم
ریشهی همه این مطالب ناب و اصیل عقلی در تعالیم پیشوایان دینی و پرچمداران واقعی توحید و خداشناسی است. امیرموءمنان علیه السلام فرمود:
«الذی لا یدرکه بعد الهمم ولا یناله غوص الفطن. الذی لیس لصفته حدّمحدود و لا نعت موجود».4
خداوند کسی است که حقیقت او را صاحبان همت بلند، ادراک نمیکنند و خردهای هوشمند و غواص، به ساحت قدس او نمیرسند. همو که صفتش را که عین ذات نامتناهی اوست حدّی و نهایتی نیست و نه او را وصفی است زاید بر ذات که بدان مقید و موصوف گردد.
او که از حدوث و زوال و از تغیر و فساد، منزه و برتر است، همان است که هم با
_______________________________
4. نهج البلاغه، خطبه 1.________________________________________
هر چیزی هست و هم غیر از هر چیزی است. با هر چیزی هست، نه به این معنی که قرین اوست و غیر از هر چیزی است، نه به این معنی که بر کنار از اوست. چنان که حضرتش فرمود:
«مع کلّ شیء لا بمقارنة وغیر کلّ شیء لا بمزایلة».5
آیا زبان دین زبان تمثیلی است؟
تمثیل همان قیاس عرفی است نه قیاس منطقی. چنا ن که ملاحظه کردیم، سعدی هم قیاس را به معنای تمثیل به کار برده بود. مولوی هم در قصه طوطی و بقال مثنوی، قیاس را به همین معنی به کار برده وچنین گفته است:
ناگهانی جولقیی میگذشت
با سر بی مو به سان طاس و طشت
طوطی اندر گفت آمد آن زمان
بانگ بر وی زد بگفتش کای فلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی
از قیاسش خنده آمده خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
برخی از قدمای فلاسفه غرب، مانند اکویناس و شارح او کاژتان زبان دین را زبان تمثیلی دانستهاند.
از نظر اینان، گزارههای دینی مربوط به ذات و صفات خداوند، به گونهای تمثیلی به کار میروند.
مثلاً میگوییم: خداوند ، زنده یا توانا یا داناست و نیز میگوییم: انسان ، زنده یا دانا یا تواناست.
در حقیقت، با مقایسهی میان خدا و انسان، همان صفاتی که به انسان نسبت میدهیم را به خدا نسبت میدهیم. بنابراین، استعمال واژههای مزبور در مورد خدا و انسان، به اشتراک لفظی نیست. بلکه به اشتراک معنوی است. فرق است میان ا ستعمال این کلمات و استعمال کلمه شیر که هم به معنای حیوان درنده و هم به معنای وسیله قطع ووصل آب است. واژه شیر مشترک لفظی است که در معانی مختلف به کار میرود و واژههای دانا و زنده و توانا مشترک معنوی است که به معنای واحد و در مورد مصادیق مختلف کاربرد دارد.
از آنجا که ما نمیتوانیم با عقل و ذهن محدود ومتناهی خود درباره نامتناهی سخن بگوییم، ناگزیر ازراه قیاس یا تمثیل وارد میشویم و خدا را به انسان قیاس میکنیم، تا بتوانیم واژههای مزبور را به اشتراک معنوی هم در مورد ذات لا یتناهای خداوند به کار بریم و
_______________________________
5. همان.
________________________________________
هم در مورد انسان.
اکویناس میگوید: «هنگامی که کلمهای نظیر خیر هم در مورد مخلوقات و هم خداوند به کار میرود، این کلمه به طور یکسان (یعنی دقیقاً به معنای واحد) در این دو مورد به کار نمیرود. خداوند عیناً به معنایی که ممکن است موجودات را خیر بنامیم، خیر نیست. از سوی دیگر، ما صفت خیر را به دو معنای کاملاً متفاوت در مورد خداوند و انسان به کار نمیبریم».6
به نظر او «خیر در مورد خالق و مخلوق، نه به طور یکسان و نه به دو معنای متفاوت، بلکه به معنای تمثیلی به کار میرود».7
اشکال این مطلب، همان است که قبلاً گفتیم. از توضیحات ما معلوم شد که مقایسه متناهی و غیر متناهی ممکن نیست. گویا اکویناس و کاژتان به این اشکال توجه داشتهاند و به همین جهت، تمثیل را به دو قسم تنازلی و ارتقایی تقسیم کردهاند.
مثال برای تمثیل تنازلی این است که ما وفاداری را هم در مورد مردمان و هم در مورد سگان به کار میبریم. در اینجا معنای وفاداری را از آنچه در خود مییابیم، تنزّل داده و در مورد سگها به کار بردهایم.
مثال برای تمثیل ارتقایی این است که دانایی و توانایی وحیات را که در مورد انسان ادراک میکنیم، ارتقا و تعالی بخشیده ودر مورد خداوند که ذاتی نامتناهی است، استعمال کردهایم.
بنابراین «هم شباهت در حین اختلاف وجود دارد و هم اختلاف در حین شباهت، از نوعی که اکویناس را به آنجا کشاند که از کاربرد تمثیلی یک اصطلاح واحد در دو زمینه کاملاً متفاوت، سخن به میان آورد».8
واضح است که اشکال تمثیل و مقایسه بین واجب و ممکن یا متناهی و نامتناهی را نمیتوان با تنازل و ارتقا حل کرد.
اینان از این لحاظ که استعمال واژههای متعارف را در زبان دین، به اشتراک لفظی نشناخته و استعمال کلمات را در زبان وحی وحاملان وحی، به لقلقه زبان و فاقد معنی ندانستهاند، در خور تقدیرند. ولی از این لحاظ که پای تمثیل و قیاس را به میان آوردهاند، در خور ملامتند. هر چند سعی کردهاند که مشکل تمثیل را از راه تنازل و ارتقا حل کنند، ولی سعی آنها به نتیجهی مطلوب نرسیده است. شناخت اشتراک معنوی واژههای دینی و متافیزیکی، موفقیت چشمگیری است که
_______________________________
6. جان هیگ، فلسفه دین، ترجمه بهزاد سالکی، صفحه 200(فصل هفتم).
7. همان.
8. همان، ص 201.________________________________________
نصیب اینان شده است. آنان به خوبی دریافتهاند که اگر گفته میشود: خداوند، موجود است، انسان موجود است، به اشتراک معنوی است. موجود بودن خداوند، نه همان موجود بودن انسان است و نه غیر از آن.
اینان لازم بود که بدون توسل به تمثیل، توجه میکردند که اشتراک معنوی هم در قالب تواطی و تساوی تحقق پذیر است و هم در قالب تشکیک. الفاظی که به اشتراک معنوی در مصادیق مختلف به کار میروند، همه دارای مفاهیم واحدند. مفهوم واحد در ذهن، حکایت از مصادیقی متعدد میکنند که ممکن است متواطی و متساوی و ممکن است مختلف باشند. اختلاف مصادیق، ممکن است به تقدم و تأخر و ممکن است به اولویت وعدم اولویت و ممکن است به شدت و ضعف باشد. اوصافی که به خدا و انسان نسبت میدهیم، همه به یک معنی و همه به تفاوت و تشکیک است. اگر موجود بودن را به خدا و انسان نسبت میدهیم، به این معنی است که وجود برای خداوند، هم تقدم دارد و هم اولویت و هم شدت. وی برای انسان، هم تأخر دارد وهم اولویت ندارد و هم ضعیف است.
اگر اکویناس و شارح او کاژتان با کشف اشتراک معنوی به کشف تشکیک نایل میآمدند، هرگز زبان دین و طبعاً زبان فلسفه الهی ومتافیزیک و کلام را زبان تمثیلی تلقی نمیکردند و تصدیق میکردند که زبان پیامبران همان زبان مردم است. چنان که قرآن مجید میفرماید:
«وَما اگرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ اِلاّبِلِسانِ قَومِهِ».9
«ما هیچ پیامبری نفرستادیم، مگر به زبان قومش».
آیا ذهن صافی و روشن مردم، در استعمال واژههای دینی خود را محتاج تمثیل مییابد و آیا بدون تکلف تنازل و ارتقا، قدرت وجرأت استعمال آنها را ندارد؟
اگر در استعمال کلمات عرفی در مورد خداوند، شبههی تشبیه وجود دارد، شبهه را باید از راه تنزیه، رفع کرد. خداوند، موجود است. ولی منزه است از این که وجودش زاید بر ماهیت وحادث ومتغیر ومادی و حلول کننده در چیزی باشد. وجود او بیکران و وجود محض است و از هرگونه ترکیب و تعلّق برتری دارد.
اگر میگوییم:خداوند عالم یا قادر است، مقصود این نیست که علم و قدرت او همچون عالمان و قادرانی دیگر، زاید بر ذات و متناهی ومحدود است .
از یکسو اینقدر مصداق وجوبی از مصداق امکانی فاصله پیدا میکند که گویی واژهها را از اشتراک معنوی خلع و به اشتراک
_______________________________
9. ابراهیم/4.________________________________________
لفظی پوشش بخشیدهایم و از سوی دیگر با قبول تشکیک در مصادیق، از اشتراک لفظی فاصله گرفته و اشتراک معنوی را پذیرفتهایم.
گزارههای دینی و حد
برای خداوند، اوصاف بسیاری است. در برخی از احادیث، نود و نه10 و در برخی هزار و یک11 و در برخی چهار هزار آمده است.
در آخر سوره مبارکه «الرحمان» همه اسمای خداوند به «ذیالجلال والاکرام» و در حدیث خضر که طبری آن را در ذیل آیه «قُل هُو الله اگحد» نقل کرده، به «هو» و در سوره مبارکه حدید، به «الأوّل والاعلیها السلامخر والظاهر والباطن» 12 منتهی شده و در آیه«ولله الأسماء الحسنی فادعوهُ بها» 13 قرآن کریم توصیه کرده که خدا را به نامهای نیکو بخوانید. از آنجا که موجودات ومخلوقات، مظاهر اسمای خدایند و این مظاهر را حدی و نهایتی نیست، باید بگوییم: نامهای نیکوی خدا را نیز حدی و نهایتی نیست.«وما یعلم جنود ربّک إلاّ هو» .14
هر چه نامها و اوصاف خداوند، به طرف جامعیت میروند، از عددشان کاسته میشود و هر چه رو به تفصیل میروند، بر عددشان افزوده میشود. بنابراین، از یک تا بی نهایت، متغیرند.
امام باقر علیه السلام درباره «هو» فرمود: «الهاء تنبیه عن معنی ثابت والواو إشارة إلی الغائب عن الحواس» حرف هاء، تنبیه است از معنایی ثابت و حرف واو اشاره است به ذاتی که غایب از حواس است.15
امیرموءمنان علیه السلام فرمود: یک شب قبل از واقعه جنگ بدر، خضر را در خواب دیدم. به اوگفتم: چیزی به من بیاموز که بر دشمنان پیروز گردم. گفت: بگو: یا هو یا من لا هو إلاّ هو». فردای آب شب، خوابم را برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل کردم. فرمود: یا علی، اسم اعظم را آموختهای . در روز جنگ بدر، همین کلمه، ورد زبانم بود.16
به هر حال، کثرت اسما و اوصاف خداوند و گزارههایی که از آنها فراهم میآید، به هیچوجه به معنای این که خداوند متعال،
_______________________________
10. بحارالأنوار:4/186: «انّ لله تبارک و تعالی تسعة و تسعین اسماً».
11. نگاه کنید به کتاب مفاتیح الجنان از محدث قمی، دعای جوشن کبیر.
12. الحدید/3.
13. الأعراف/179.
14. المدثر/31.
15. مجمع البیان، ج9و10، ص 565(ذیل تفسیر سوره اخلاص).
16.همان مأخذ.
________________________________________
محدود به حد و رسم باشد و در قالب حد و رسوم بگنجد، نیست.
در اصطلاح، مشتقات را نامهای خداوند ومبادی مشتقات را صفات او مینامند. اختلاف اسماء و صفات، اختلاف مفهومی است، نه مصداقی. جامع همه صفات ثبوتیه، کمال وجامع همه صفات سلبیه، سلب نقص است که بازگشت به کمال میکند و کمال هم عین ذات است.
در اینجا اگر بینهایت نام برای خدا به کار ببری، همه به یک نام «هو» یا «الله» باز میگردد و اگر «هو» یا «الله» را به کار ببری، همه نامهای دیگر را جمع کردهای. آری یک در بینهایت و بینهایت در یک است.
همانطور که بازگشت همه صفات ذات به کمال مطلق است، بازگشت صفات فعل هم به قیومیت مطلقه اوست و قیومیت هم بازگشت به قدرت مطلقه او میکند. بنابراین، خداشناس واقعی البته در حدّ توانایی انسان کسی است که از کثرت به وحدت میرسد و با معرفت کامل، هماهنگ با وحی الهی، «قل هو الله احد» میگوید.
معلوم شد که در گزارههای دینی نه به تمثیل ارتقایی نیاز است و نه انسان با استعمال این گزارهها مدعی است که در باره خداوند، حد و رسمی به کار برده است. عقل حکمی و فلسفی نباید دچار غرور شود.
به عقل نازی حکیم تا کی
به فکرت این ره نمیشود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس به قعر دریا
خداوند بر همه چیز محیط است. انسانها و همه مخلوقات، محاط اویند. بنابراین، انسان نمیتواند به خداوند، احاطه علمی پیدا کند. علم حصولی انسان به صور ومفاهیم است. چگونه میتوان با صور و مفاهیم، حقیقت او را شناخت. در علم شهودی و حضوری، انسانها معلوم خود را به شهود و حضور دریافت میکنند. مگر ممکن است که انسان وجود بیکران خدا را مشاهده کند؟! او که خود را شهود میکند، تعلق و فقر و وابستگی خود را هم شهود میکند.