ولایتعهدی امام رضا (ع)
آرشیو
چکیده
متن
بخش اول این مقاله که صرفاً بیان کننده دیدگاه استاد شهدی آیت الله مطهری است در شماره 67 فرهنگ کوثر ویژهنامه حضرت رضوی(ع) بود به چاپ رسید. در آن شماره در ابتدا چگونگی رفتار عباسیان با علویان مورد بررسی قرار گرفت و آنگاه نقلهای تاریخی مربوط به مسئله ولایتعهدی امام رضا(ع) و احتمالات مربوط به این مسئله مورد بررسی قرار گرفت.
در احتمال اول بیان شده بود که ابتکار از مأمون بوده او در ابتدا و یا تا انتهای کار بر صمیمیت خود باقی مانده بود. در احتمال دوم بیان شد که ابتکار از فضل بن سهل ذوالریاستین وزیر مأمون بوده و این بدن سبب بوده که فضل یا شیعی بوده و یا قصد برگرداندن ایران به دوره زرتشیگری داشته است. فروض سه گانه احتمال سوم که به خاطر سیاست ملک داری بوده عبارت است از جلب نظر ایرانیان، فرونشاندن قیامهای علویان و خلع سلاح کردن حضرت رضا(ع).
اکنون بررسی فرضیهها خدمت خوانندگان محترم تقدیم میگردد:
بررسى فرضیّهها
در میان این فرضها در یک فرض البتّه وظیفه حضرت رضا(ع) همکارى شدید بوده، و آن فرض همان است که فضل شیعه بوده و ابتکار در دست او بوده است. بنا بر این فرض، ایرادى بر حضرت رضا از این نظر نیست که چرا ولایتعهدى را قبول کرد، اگر ایرادى باشد از این نظر است که چرا جدّى قبول نکرد. ولى ما از همین جا باید بفهمیم که قضیّه به این شکل نبوده است. حال ما از نظر یک شیعه نمىگوییم؛ از نظر یک آدم به اصطلاح بىطرف مىگوییم.
حضرت رضا یا مرد دین بود یا مرد دنیا. اگر مرد دین بود، باید وقتى که مىبیند چنین زمینهاى (براى انتقال خلافت از بنىالعبّاس به خاندان علوى) فراهم شده (با فضل) همکارى کند و اگر مرد دنیا بود، باز باید با او همکارى مىکرد. پس اینکه حضرت همکارى نکرده و او را طرد نموده، دلیل بر این است که این فرض غلط است.
امّا اگر فرض این باشد که ابتکار از «ذوالرّیاستین» است و او قصدش قیام علیه اسلام بوده، کار حضرت رضا صددرصد صحیح است؛ یعنى حضرت در میان دو شرّ، آن شرّ کوچکتر را انتخاب کرده و در آن شرّ کوچکتر (همکارى با مأمون) هم به حدّاقلّ ممکن اکتفا نموده است.
اشکال، بیشتر در آنجایى است که بگوئیم: ابتکار از خود مأمون بوده است. اینجاست که شاید اشخاصى بگویند: وظیفه حضرت رضا(ع) این بود که وقتى مأمون او را دعوت به همکارى مىکند و سوء نیّت هم دارد، مقاومت کند، و اگر مىگوید: تو را مىکشم، بگوید: بکش؛ باید حضرت رضا(ع) مقاومت مىکرد و به کشته شدن از همان ابتدا راضى مىشد و حاضر مىگردید که او را بکشند و به هیچ وجه همان ولایتعهدى ظاهرى و تشریفاتى و نچسب را نمىپذیرفت. اینجاست که باید قضاوت شود که آیا امام باید همین کار را مىکرد یا باید قبول مىکرد؟
مسئلهاى است از نظر شرعى [و آن این است که مىدانیم که خود را به کشتن دادن؛ یعنى کارى کردن که منجر به قتل خود شود، گاهى جایز مىشود؛ امّا در شرایطى که اثر کشته شدن بیشتر باشد از زنده ماندن، یعنى امر دایر باشد که یا شخص کشته شود و یا فلان مفسده بزرگ را متحمّل گردد؛ مثل قضیّه امامحسین(ع).
از امامحسین(ع) براى یزید بیعت مىخواستند و براى اوّلین بار بود که مسئله ولایتعهدى را معاویه عملى مىکرد. حضرت امام حسین کشته شدن را بر این بیعت کردن ترجیح داد و به علاوه امامحسین(ع) در شرایطى قرار گرفته بود که دنیاى اسلام احتیاج به یک بیدارى و یک اعلام امر به معروف و نهى از منکر داشت؛ ولو به قیمت خون خودش باشد. این کار را کرد و نتیجههایى هم گرفت.
امّا آیا شرایط امام رضا(ع) نیز همین طور بود؟ یعنى واقعاً براى حضرت رضا که بر سر دو راه قرار گرفته بود، جایز بود (که خود را به کشتن دهد؟) یک وقت کسى به جایى مىرسد که بدون اختیار خودش او را مىکشند؛ مثل قضیّه مسمومیّت که البتّه قضیّه مسمومیّت از نظر روایات شیعه یک امر قطعى است، ولى از نظر تاریخ قطعى نیست.
بسیارى از مورّخین ـ حتّى مورّخین شیعه مثل مسعودى[1] ـ معتقدند که حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفته و کشته نشده است. حال بنا بر عقیده معروفى که میان شیعه هست و آن این است که مأمون حضرت رضا را مسموم کرد، بسیار خوب، انسان یک وقت در شرایطى قرار مىگیرد که بدون اختیار خودش مسموم مىشود، ولى یک وقت در شرایطى قرار مىگیرد که میان یکى از دو امر مختار و مخیّر است، خودش باید انتخاب کند: یا کشته شدن را و یا اختیار.
این را نگویید: عاقبت همه مىمیرند. اگر من یقین داشته باشم که امروز غروب مىمیرم، ولى الآن مرا مخیّر کنند میان انتخاب یکى از دو کار، یا کشته بشوم یا فلان کار را انتخاب کنم، آیا در اینجا من مىتوانم بگویم: من که غروب مىمیرم، این چند ساعت دیگر ارزش ندارد؟ نه، باز من باید حساب کنم که در همین مقدار که مىتوانم زنده بمانم، آیا اختیار آن طرف، این ارزش را دارد که من حیات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟
حضرت رضا مخیّر مىشود میان یکى از دو کار: یا چنین ولایتعهدى را ـ که من تعبیر مىکنم به «ولایتعهد نچسب» و از مسلّمات تاریخ است ـ بپذیرد و یا کشته شدن که بعد هم تاریخ بیاید او را محکوم کند. به نظر من مسلّم اوّلى را باید انتخاب کند. چرا آن را انتخاب نکند؟ صرف همکارى کردن با شخصى مثل مأمون که ما مىدانیم گناه نیست، نوع همکارى کردن مهمّ است.[2]
خلاصه نوشتههاى رهبر انقلاب اسلامى، آیتالله سید على خامنهاى در خصوص تدابیر امام رضا(ع) در مسئله ولایتعهدى چنین است: سیاست و تدابیر امام رضا(ع) در باره مسئله ولایتعهدى که منجر شد اهداف مأمون به شکست بینجامد، بدین قرار است:
الف) هنگامى که مأمون امام را از مدینه به خراسان دعوت کرد، آن حضرت فضاى مدینه را از کراهت و نارضایى خود پر کرد؛ به طورى که همه کس در پیرامون امام، یقین کردند که مأمون با نیّت سوء، حضرت را از وطن خود دور مىکند.
ب) هنگامى که در مرو، پیشنهاد ولایتعهدى آن حضرت مطرح شد، حضرت به شدّت استنکاف کرد و تا وقتى که مأمون صریحاً آن حضرت را تهدید به قتل نکرده بود، آن را نپذیرفت.
ج) با این همه، امام(ع) فقط بدین شرط، ولیعهدى را پذیرفت که در هیچ یک از شئون حکومت دخالت نکند و به جنگ و صلح، عزل و نصب و تدبیر امور نپردازد و مأمون نیز که فکر مىکرد بعداً به تدریج مىتواند امام را به صحنه فعّالیتهاى خلافتى بکشاند، شرط امام را قبول کرد.
د) بهرهبردارى امام از این ماجرا بسى مهمتر است. ایشان با قبول ولایتعهدى، دست به حرکتى زد که در تاریخ زندگى ائمّه، پس از پایان خلافت اهلبیت(ع) در سال چهلم هجرى تا آن روز و تا آخر دوران خلافت بىنظیر بوده است و آن بر ملا کردن داعیه امامت شیعى، در سطح عظیم اسلامى و دریدن پرده غلیظ تقیّه و رساندن پیام تشیّع به گوش همه مسلمانهاست.
� ) گرچه مأمون امام را جداى از مردم مىپسندید و براى قطع رابطه معنوى و عاطفى میان امام و مردم دست به هر کارى مىزد و حتّى آگاهانه مسیر حرکت امام از مدینه تا مرو را طورى انتخاب کرده بود که از شهرهاى معروف به محبّت اهلبیت(ع) عبور نکند، ولى امام در همان مسیر تعیینشده از هر فرصتى براى ایجاد رابطه جدیدى میان خود و مردم استفاده کرد. در «اهواز» آیات امامت را نشان داد. در «بصره» خود را در معرض محبّت دلهایى که با او نامهربان بودند، قرار داد. در «نیشابور» حدیث مشهور سلسلةالذّهب را براى همیشه به یادگار گذاشت. در «مرو» هم که سر منزل اصلى و اقامتگاه دستگاه خلافت بود، هرگاه فرصتى دست مىداد، حصار دستگاه حکومت را براى حضور در انبوه جمعیت مردم مىشکافت.
و) نه تنها سرجنبانان تشیّع از سوى امام به سکوت و سازش تشویق نشدند، بلکه قرائن حاکى از آن است که وضع جدید امام موجب دلگرمى آنان شد و شورشگرانى که بیشتر دورانهاى عمر خود را در کوههاى صعبالعبور و آبادىهاى دوردست و با سختى و دشوارى مىگذراندند، با حمایت امام(ع) حتّى مورد احترام و تجلیل کارگزاران حکومت در شهرهاى مختلف نیز قرار گرفتند.[3]
بهتر این است که ما مسئله را از وجهه حضرت رضا بررسى کنیم. اگر از این وجهه بررسى کنیم، مخصوصاً اگر مسلّمات تاریخ را در نظر بگیریم، به نظر من بسیارى از مسائل مربوط به مأمون هم حلّ مىشود.[4]
مسلّمات تاریخ
1. احضار امام(ع) از مدینه به مرو
یکى از مسلّمات تاریخ این است که آوردن حضرت رضا از مدینه به مرو، با مشورت امام و با جلب نظر قبلى امام نبوده است. یک نفر ننوشته که قبلاً در مدینه مکاتبه یا مذاکرهاى با امام شده بود که شما را براى چه موضوعى مىخواهیم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتى که از او شده بود و براى همین موضوع معیّن حرکت کرد و آمد. مأمون امام را احضار کرد و بدون این که اصلاً موضوع روشن باشد، در مرو براى اوّلین بار موضوع را با امام در میان گذاشت.
نه تنها امام را، عدّه زیادى از آل ابىطالب را دستور داد از مدینه تحت نظر و بدون اختیار خودشان حرکت دادند (و به مرو) آوردند.[5] حتّى مسیرى که براى حضرت رضا انتخاب کرد، یک مسیر مشخّصى بود که حضرت از مراکز شیعه نشین عبور نکند؛ زیرا از خودشان مىترسیدند. دستور داد که حضرت را از طریق کوفه نیاورند، از طریق بصره و خوزستان و فارس بیاورند به نیشابور. خط سیر را مشخّص کرده بود. (تا آن حضرت در دهم شوّال سال 201 هجرى وارد مرو شد).
کسانى هم که مأمور این کار بودند از افرادى بودند که فوق العاده با حضرت رضا کینه و عداوت داشتند و عجیب این است که آن سردارى که مأمور این کار شد به نام «جَلودى» یا «جُلودى» (ظاهراً عرب هم هست)، آن چنان به مأمون وفادار بود و آن چنان با حضرت رضا مخالف بود که وقتى مأمون در مرو قضیّه را طرح کرد، او گفت: من با این کار مخالفم. هر چه مأمون گفت: خفه شو، گفت: من مخالفم، او و دو نفر دیگر به خاطر این قضیّه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همین قضیّه کشته شدند.
(به این ترتیب که) روزى مأمون اینها را احضار کرد. حضرت رضا و عدّهاى از جمله فضل بن سهل ذوالرّیاستین هم بودند. مجدّداً نظرشان را خواست. تمام اینها در کمال صراحت گفتند: ما صددرصد مخالفیم و جواب تندى دادند. اوّلى را گردن زد. دومى را خواست، او مقاومت کرد. وى را نیز گردن زد. به همین «جلودى» رسید.[6] حضرت رضا کنار مأمون نشسته بودند. آهسته به او گفتند: از این صرف نظر کن. جلودى گفت: یا امیرالمؤمنین! من یک خواهش از تو دارم، تو را به خدا حرف این مرد را درباره من نپذیر. مأمون گفت: قَسمت عملى است که هرگز حرف او را دربارهات نمىپذیرم. (او نمىدانست که حضرت شفاعتش را مىکند). همان جا گردنش را زد.
به هر حال، حضرت رضا را با این حال آوردند و وارد مرو کردند. تمام آل ابىطالب را در یک محلّ جاى دادند و حضرت رضا را در یک جاى اختصاصى، ولى تحت نظر و تحتالحفظ، و در آنجا مأمون این موضوع را با حضرت درمیان گذاشت. این یک مسئله که از مسلّمات تاریخ است.
2. امتناع حضرت رضا(ع)
گذشته از این مسئله که این موضوع در مدینه با حضرت در میان گذاشته نشد، در مرو که در میان گذاشته شد حضرت شدیداً ابا کرد. همین ابوالفرج در «مقاتل الطّالبین» نوشته است که مأمون، فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و (این دو، موضوع را مطرح کردند). حضرت امتناع کرد و قبول نمىکرد. آخرش گفتند: چه مىگویى؟! این قضیّه اختیارى نیست، ما مأموریّت داریم که اگر امتناع کنى، همین جا گردنت را بزنیم. (و علماى شیعه مکرّر این را نقل کردهاند). بعد مىگوید: باز هم حضرت قبول نکرد. اینها رفتند نزد مأمون.
بار دیگر خود مأمون با حضرت مذاکره کرد و باز تهدید به قتل کرد. یک دفعه هم گفت: چرا قبول نمىکنى؟![7] مگر جدّت على بن ابىطالب در شورا شرکت نکرد؟![8] مىخواست بگوید که این با سنّت شما خاندان هم منافات ندارد، یعنى وقتى على(ع) آمد در شورا شرکت کرد و (در امر انتخاب خلیفه) دخالت نمود، معنایش این بود که عجالتاً از حقّى که از جانب خدا براى خودش قائل بود، صرف نظر کرد و تسلیم اوضاع شد تا ببیند شرایط و اوضاع از نظر مردمى چطور است؟ کار به او واگذار مىشود یا نه؟ پس اگر شورا، خلافت را به پدرت على مىداد، قبول مىکرد؛ تو هم باید قبول کنى. حضرت آخرش تحت عنوان تهدید به قتل که اگر قبول نکند کشته مىشود، قبول کرد. البتّه این سؤال براى شما باقى است که آیا ارزش داشت که امام بر سر یک امتناع از قبول کردنِ ولایتعهدى، کشته شود یا نه؟ آیا این نظیر بیعتى است که یزید از امام حسین مىخواست یا نظیر آن نیست؟ که این را بعد باید بحث کنیم.
3. شرط حضرت رضا(ع)
یکى دیگر از مسلّمات تاریخ این است که حضرت رضا شرط کرد و این شرط را هم قبولاند که من به این شکل قبول مىکنم که در هیچ کارى [ همچون عزل و نصب، جنگ و صلح و...[9] مداخله نکنم و مسئولیت هیچ کارى را نپذیرم. در واقع مىخواست مسئولیت کارهاى مأمون را نپذیرد و به قول امروزیها ژست مخالفت را و این که ما و اینها به هم نمىچسبیم و نمىتوانیم همکارى کنیم، حفظ کند و حفظ هم کرد (البتّه مأمون این شرط را قبول کرد).
لهذا حضرت حتّى در نماز عید شرکت نمىکرد تا آن جریان معروف رخ داد که مأمون یک نماز عیدى از حضرت تقاضا کرد، امام فرمود: این برخلاف عهد و پیمان من است. او گفت: اینکه شما هیچ کارى را قبول نمىکنید، مردم پشت سر ما یک حرفهایى مىزنند. باید شما قبول کنید. و حضرت فرمود: بسیار خوب، این نماز را قبول مىکنم، که به شکلى هم قبول کرد که خود مأمون و فضل پشیمان شدند و گفتند: اگر این برسد به آنجا انقلاب مىشود. آمدند جلوى حضرت را گرفتند و ایشان را از بین راه برگرداندند و نگذاشتند که از شهر خارج شوند.[10]
4. طرز رفتار امام پس از مسئله ولایتعهدى
مسئله دیگر که این هم باز از مسلّمات تاریخ است، هم سنّىها نقل کردهاند و هم شیعهها، هم «ابوالفرج» نقل مىکند و هم در کتابهاى ما نقل شده است،[11] طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولایتعهدى. مخصوصاً خطابهاى که حضرت [در روز پنجشنبه دهم رمضان سال 201 هجرى قمرى] در مجلس مأمون در همان جلسه ولایتعهدى مىخواند، عجیب جالب است. به نظر من حضرت با همین خطبه یک سطر و نیمى ـ که همه آن را نقل کردهاند ـ وضع خودش را روشن کرد. خطبهاى مىخوانَد، در آن خطبه نه اسمى از مأمون مىبَرد و نه کوچکترین تشکّرى از او مىکند. قاعدهاش این است که اسمى از او ببرد و لااقل یک تشکّرى بکند.[12]
اوّلین کسى که به دستور خلیفه، دست بیعت به سوى امام دراز کرد، عبّاس فرزند مأمون بود و پس از او فضل بن سهل وزیر اعظم، یحیى بن اکثم مفتى دربار، عبداللّه بن طاهر فرمانده لشکر و سپس عموم اشراف و رجال بنىعبّاس که حاضر بودند، با آن حضرت بیعت کردند.[13]
«ابوالفرج اصفهانى» مىگوید:
بالأخره روزى را معیّن کردند و گفتند: در آن روز مردم باید بیایند با حضرت رضا بیعت کنند. مردم هم آمدند. مأمون براى حضرت رضا در کنار خودش محلّى و مجلسى قرار داد و اوّل کسى را که دستور داد بیاید با حضرت رضا بیعت کند، پسر خودش عبّاس بن مأمون بود. دومین کسى که آمد، یکى از سادات علوى بود. بعد به همین ترتیب گفت: یک عبّاسى و یک علوى، بیایند بیعت کنند و به هر کدام از اینها هم جایزه فراوانى مىداد و مىرفتند. وقتى آمدند براى بیعت، حضرت دستش را به شکل خاصّى رو به جمعیّت گرفت. مأمون گفت: دستت را دراز کن تا بیعت کنند. فرمود: نه، جدّم پیغمبر هم این جور بیعت مىکرد، دستش را اینجور مىگرفت و مردم دستشان را مىگذاشتند به دستش. بعد خطبا و شعرا، سخنرانان و شاعران ـ اینها که تابع اوضاع و احوال هستند ـ آمدند و شروع کردند به خطابه خواندن، شعر گفتن، در مدح حضرت رضا سخن گفتن، در مدح مأمون سخن گفتن، و از این دو نفر تمجیدکردن. بعد مأمون به حضرت رضا(ع) گفت: قُمْ فَاخْطُبِ النّاس وَ تَکلَّمْ فیهِمْ. برخیز خودت براى مردم سخنرانى کن.
قطعاً مأمون انتظار داشت که حضرت در آنجا یک تأییدى از او و خلافتش بکنند.[14] حضرت برخاست و در یک سطرونیم فقط، صحبت کرد که جملاتش در واقع ایراد تمام کارهاى آنها بود. مضمونش این است: ما (یعنى ما اهلبیت، ما ائمّه) حقّى داریم بر شما مردم به این که ولىّ امر شما باشیم: «اِنَّ لَنا حَقَّاً بِولایَةِ اَمْرِکُمْ».
معنایش این است که این حقّ اصلاً مال ما هست و چیزى نیست که مأمون بخواهد به ما واگذار کند. «وَ لکُمْ عَلَیْنا مِنْ الْحَقِّ» عین عبارت یادم نیست[15] و شما در عهده ما حقّى دارید. حقّ شما این است که ما شما را اداره کنیم. و هر گاه شما حقّ ما را به ما دادید ـ یعنى هر وقت شما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید ـ بر ما لازم مىشود که آن وظیفه خودمان را درباره شما انجام دهیم، و السّلام.
دو کلمه: «ما حقّى داریم و آن خلافت است، شما حقّى دارید به عنوان مردمى که خلیفه باید آنها را اداره کند؛ شما مردم باید حقّ ما را به ما بدهید، و اگر شما حقّ ما را به ما بدهید، ما هم در مقابل شما وظیفهاى داریم که باید انجام دهیم و وظیفه خودمان را انجام مىدهیم». نه تشکّرى از مأمون و نه حرف دیگرى، و بلکه مضمون برخلاف روح جلسه ولایتعهدى است.
بعد هم این جریان همین طور ادامه پیدا مىکند حضرت رضا یک ولیعهد به اصطلاح تشریفاتى است که حاضر نیست در کارها مداخله کند و در یک مواردى هم که اجباراً مداخله مىکند، به شکلى مداخله مىکند که منظور مأمون تأمین نمىشود؛ مثل همان قضیّه نماز عید خواندن.[16]
استدلال حضرت رضا(ع)
برخى به حضرت رضا(ع) اعتراض کردند که چرا همین مقدار اسم تو آمد جزءِ اینها؟ فرمود: آیا پیغمبران شأنشان بالاتر است یا اوصیای پیغمبران؟ گفتند: پیغمبران. فرمود: یک پادشاه مشرک بدتر است یا یک پادشاه مسلمان فاسق؟ گفتند: پادشاه مشرک. فرمود: آن کسى که همکارى را با تقاضا بکند، بالاتر است یا کسى که به زور به او تحمیل کنند؟ گفتند: آن کسى که با تقاضا بکند. فرمود: یوسف صدّیق پیغمبر است، عزیز مصر کافر و مشرک بود، و یوسف خودش تقاضا کرد که: )اِجْعَلْنى عَلى خَزائِنِ الْاَرْضِ اِنّى حَفیظٌ عَلیمٌ(؛[17] چون مىخواست پستى را اشغال کند که از آن پست حسن استفاده کند، تازه عزیز مصر کافر بود، مأمون مسلمان فاسقى است؛ یوسف پیغمبر بود، من وصىّ پیغمبر هستم؛ او پیشنهاد کرد و مرا مجبور کردند. صرف این قضیّه که نمىشود مورد ایراد واقع شود.
حال، حضرت موسىبن جعفرى که صفوان جمّال را که صرفاً همکارى مىکند و وجودش به نفع آنهاست، شدید منع مىکند و مىفرماید: چرا تو شترهایت را به هارون اجاره مىدهى؟ علىّبن یقطین را که محرمانه با او سَر و سرّى دارد و شیعه است و تشیّع خودش را کتمان مىکند، تشویق مىنماید که حتماً در این دستگاه باش، ولى کتمان کن و کسى نفهمد که تو شیعه هستى، وضو را مطابق وضوى آنها بگیر، نماز را مطابق نماز آنها بخوان، تشیّع خودت را به اشدّ مراتب مخفى کن، امّا در دستگاه آنها باش که بتوانى کار بکنى.
این همان چیزى است که همه منطقها اجازه مىدهد. هر آدم با مسلکى به افراد خودش اجازه مىدهد که با حفظ مسلک خود و به شرط این که هدف، کار براى مسلک خود باشد نه براى طرف، (وارد دستگاه دشمن شوند)؛ یعنى آن دستگاه را استخدام کنند براى هدف خودشان، نه دستگاه، آنها را استخدام کرده باشد براى هدف خود. شکلش فرق مىکند؛ یکى جزءِ دستگاه است، نیروى او صرف منافع دستگاه مىشود، و یکى جزءِ دستگاه است، نیروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ایدهاى که خودش دارد، استخدام مىکند.
به نظر من اگر کسى بگوید این مقدار هم نباید باشد، این یک تعصّب و یک جمود بىجهت است. همه ائمّه این جور بودند که از یک طرف، شدید همکارى با دستگاه خلفاى بنىامیّه و بنىالعبّاس را نهى مىکردند و هر کسى که عذر مىآورد که آقا بالأخره ما نکنیم کس دیگر مىکند، مىگفتند: همه نکنند، این که عذر نشد، وقتى هیچ کس نکند کار آنها فلج مىشود.
و از طرف دیگر، افرادى را که آن چنان مسلکى بودند که در دستگاه خلفاى اموى یا عبّاسى که بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مىکردند، تشویق مىکردند چه تشویقى! مثل همین علىّ بن یقطین یا اسماعیل بن بزیع و روایاتى که ما در مدح و ستایش چنین کسانى داریم، حیرت آور است؛ یعنى اینها را در ردیف اولیاء اللَّه درجه اوّل معرفى کردهاند. روایاتش را شیخ انصارى در مکاسب در مسئله ولایت جائر نقل کرده است.[18]
پرسش و پاسخ
سؤال اوّل: وقتى معاویه، یزید را به ولایتعهدى انتخاب کرد همه مخالف بودند، نه به خاطر این که یزید یک شخصیّت فاسدى بود، بلکه اساساً با اصل ولایتعهدى مخالفت مىشد. آن وقت چطور شد که ولایتعهدى در زمان مأمون این ایراد را نداشت؟
جواب: اوّلاً این که مىگویند مخالفت مىشد، آن چنان هم مخالفت نمىشد؛ یعنى آن وقت هنوز دیگران به خطرات این مطلب توجّه نکرده بودند، فقط عدّه کمى توجّه داشتند و این بدعتى بود که براى اوّلین بار در دنیاى اسلام به وجود آمد و علّت آن عکسالعمل بسیار شدید امام حسین نیز همین بود که بىاعتبارى و بدعت بودن و حرام بودن این کار را مشخّص کند که کرد.
در دورههاى بعد این امر، دیگر جنبه مذهبى خودش را از دست داده بود؛ همان شکل ولایتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود که پشتوانهاش فقط زور بود و دیگر جنبه به اصطلاح اسلامى نداشت و علّت مخالفت حضرت رضا با قبول ولایتعهدى نیز یکى همین بود - و در کلمات خود حضرت هست - که اصلاً خود این عنوان ولایتعهد عنوان غلطى است؛ چون معنى ولایتعهد این است که حقّ مال من است و من زید را براى جانشینى خودم انتخاب مىکنم؛ و آن بیانى که حضرت فرمود: این مال توست یا مال غیر؟ و اگر مال غیر است، تو حقّ ندارى بدهى، شامل ولایتعهد هم هست.
سؤال دوم: فرضى فرمودند که اگر فضلبن سهل، شیعى واقعى بود، مصلحت بود که حضرت در ولایتعهدى با ایشان همکارى کند و بعد دست مأمون را از خلافت کوتاه کنند. اینجا اشکالى پیش مىآید و آن این که در این صورت لازم مىشد که حضرت مدّتى اعمال مأمون را تصویب کنند و حال آنکه با توجّه به عمل حضرت على(ع) امضا کردن کار ظالم، در هر حدّى جایز نیست.
جواب: به نظر مىرسد که این ایراد وارد نباشد. فرمودید: به فرض این که فضلبن سهل شیعى بود، حضرت باید مدّتى اعمال مأمون را امضا مىکرد و این جایز نبود هم چنان که حضرت امیر حکومت معاویه را امضا نکرد.
خیلى تفاوت است میان وضع حضرت رضا نسبت به مأمون و وضع حضرت امیر نسبت به معاویه. حضرت امیر مىبایست امضایش به این شکل مىبود که معاویه به عنوان یک نایب و کسى که از ناحیه او منصوب است، کار را انجام دهد، یک ظالمى مثل معاویه به عنوان نیابت از علىّبن ابىطالب کار کند؛ ولى قضیّه حضرت رضا این بود که حضرت رضا باید مدّتى کارى به کار مأمون نداشته باشد؛ یعنى مانعى در راه مأمون ایجاد نکند.
بهطور کلّى، هم منطق و هم شرعاً فرق است میان این که مفسدهاى را ما خودمان بخواهیم تأثیرى در ایجادش داشته باشیم - که در اینجا یک وظیفه داریم - و این که مفسده موجودى را بخواهیم از بین ببریم (که در اینجا وظیفه دیگرى داریم).
مثالى عرض مىکنم: یک وقت هست من شیر آب را باز مىکنم که آب بیاید داخل حیاط شما، خرابى به بار آورد. اینجا من ضامن حیاط شما هستم؛ به جهت این که در خرابى آن تأثیر داشتهام. و یک وقت هست که من از کنار کوچه رد مىشوم، مىبینم که شیر آب باز شده و آب به پاى دیوار شما رسیده است. اینجا اخلاقاً من وظیفه دارم که این شیر را ببندم و به شما خدمت کنم. نمىکنم و این ضرر به شما وارد مىآید. در اینجا این که کار بر من واجب نیست. این را گفتم از نظر این که خیلى فرق است میان این که کارى به دست شخصى یا به دستِ دست او مىخواهد انجام شود، و این کارى را یک کس دیگر انجام مىدهد و دیگرى وظیفه از بین بردن آن را دارد.
معاویه، مافوقش على(ع) بود یعنى تثبیت معاویه معنایش این بود که على(ع) معاویه را به عنوان دستى براى خود بپذیرد؛ ولى تثبیت (مأمون توسّط) حضرت رضا (به قول شما) معنایش این است که حضرت رضا مدّتى در مقابل مأمون سکوت داشته باشد. این، دو وظیفه است. در آنجا على(ع) مافوق است. در اینجا قضیّه برعکس است، مأمون مافوق است. این که حضرت رضا مدّتى با فضلبن سهل همکارى کند، یا به قول شما (مأمون را) تثبیت کند، یعنى مدّتى در مقابل مأمون ساکت باشد. مدّتى ساکت بودن براى مصلحت بزرگتر، براى انتظار کشیدن یک فرصت بهتر، مانعى ندارد.
به علاوه، در قضیّه معاویه، مسئله تنها این نیست که حضرت راضى نمىشد که معاویه یک روز حکومت کند (البتّه این هم یک مسأله آن است، فرمود: من راضى نمىشوم که ظالم حتّى یک روز حکومت کند)، مسأله دیگرى هم وجود داشت که جهت عکس قضیّه بود؛ یعنى اگر حضرت، معاویه را نگاه مىداشت، او روز به روز نیرومندتر مىشد و از هدف خودش هم برنمىگشت. ولى در اینجا فرض این است که باید صبر کنند تا روز به روز مأمون ضعیفتر شود و خودشان قوىتر گردند. پس اینها را نمىشود با هم قیاس کرد.
سؤال سوم: سؤال بنده راجع به مسمومیّت حضرت رضا(ع) بود؛ چون جنابعالى ضمن بیاناتتان فرمودید که حضرت رضا معلوم نیست که مسموم شده باشد، ولى واقعیّت این است که چون هرچه مىگذشت، بیشتر معلوم مىشد که خلافت حقّ حضرت رضاست. مأمون مجبور شد که حضرت رضا را مسموم کند. دلیلى که مىآورند راجع به سن حضرت رضاست که حضرت رضا در سن 52 سالگى از دنیا رفتند. این که امامى که تمام جنبههاى بهداشتى را رعایت مىکند و مثل ما افراط و تفریط ندارد، در سن 52 سالگى بمیرد، خیلى بعید است. همچنین آن حدیث معروف مىفرماید:«ما مِنّا اِلاّ مَقْتولٌ اَوْ مَسْمومٌ».
یعنى هیچ کدام از ما (ائمّه) نیستیم، الاّ این که کشته شدیم یا مسموم شدیم. بنابراین این امر از نظر تاریخ شیعه مسلّم است. حالا اگر صاحب مروج الذّهب (مسعودى) اشتباهى کرده، دلیل نمىشود که ما بگوییم حضرت رضا را مسموم نکردهاند، بلکه از نظر اکثر مورّخین شیعه حضرت رضا مسلّماً مسموم شدهاند.
جواب: من عرض نکردم که حضرت رضا را مسموم نکردهاند. من خودم شخصاً از نظر مجموع قرائن همین نظر شما را تأیید مىکنم. قرائن همین را نشان مىدهد که ایشان را مسموم کردند و یک علّت اساسى همان قیام بنىالعبّاس در بغداد بود.
مأمون در حالى حضرت رضا را مسموم کرد که از خراسان به طرف بغداد مىرفت و مرتّب (اوضاع بغداد را) به او گزارش مىدادند. به او گزارش دادند که اصلاً بغداد قیام کرده. او دید که حضرت رضا را معزول که نمىتواند بکند و اگر با این وضع هم بخواهد برود آنجا بسیار مشکل است. براى این که زمینه رفتن به آنجا را فراهم کند و به بنىالعبّاس بگوید کار تمام شد، حضرت رضا را مسموم کرد.
آن علّت اساسىای که مىگویند و قابل قبول هم هست و با تاریخ نیز وفق مىدهد، همین جهت است؛ یعنى مأمون دید که رفتن به بغداد عملى نیست و بقاى بر ولایتعهدى هم عملى نیست (با این که مأمون جوانتر بود، حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند و حضرت رضا نیز در آغاز به مأمون فرمود: من از تو پیرترم و قبل از تو مىمیرم) و اگر به این شکل بخواهد به بغداد برود، محال است که بغداد تسلیم بشود و یک جنگ عجیبى در مىگیرد. وضع خود را خطرناک دید. این بود که تصمیم گرفت هم فضل را از میان بردارد و هم حضرت رضا را.
فضل را در حمّام سرخس از بین برد. البتّه این قدر معلوم است که فضل به حمّام رفته بود، عدّهاى با شمشیر ریختند و قطعه قطعهاش کردند و بعد هم گفتند: «افرادى با او کینه داشتند» (و اتّفاقاً یکى از پسرخالههاى او نیز جزء قتله بود). خونش را لوث کردند، ولى ظاهر این است که آن هم کار مأمون بود؛ دید او خیلى قدرت پیدا کرده و اسباب زحمت است، او را از بین برد. بعد، از سرخس آمدند به همین طوس. گزارشهاى بغداد هم مىرسید. دید نمىتواند با حضرت رضا و ولیعهد علوى وارد بغداد شود. این بود که حضرت را نیز در آنجا کشت.
یک وقت یک حرفى مىزنیم از نظر آنچه که براى خود ما امرى است مسلّم. از نظر روایات شیعى شکّى نیست در این که مأمون (حضرت رضا را مسموم کرد)، ولى از نظر برخى مورّخین اینطور نیست؛ مثلاً مورّخ اروپایى این حرف را قبول نمىکند. او مدارک تاریخى را مطالعه مىکند، مىگوید: تاریخ نوشته قیل. اغلب مورّخین اهل تسنّن که (این قضیّه را) نقل کردهاند، نوشتهاند حضرت آمد در (طوس) مریض شد و فوت کرد و «قیل» که مسموم شد (و گفته شده که مسموم شد). این بود که من خواستم با منطقى غیر منطق شیعه نیز در این زمینه صحبت کرده باشم، و الّا قرائن همه حکایت مىکند از همین که حضرت را مسموم کردند.[19]
پى نوشتها:
[1] . مسعودى به عقیده بسیارى از علما یک مورّخ شیعى است.
[2] . سیرى در سیره ائمّه اطهار:، ص 232 - 229.
[3] . ر. ک به: مقاله آیتاللّه خامنهاى در کنگره جهانى امام رضا(ع).
[4] . ر.ک به: سیرى در سیره ائمّه اطهار:، ص217 – 219.
[5] . الارشاد، ج 2، ص 259 - 260؛ کشف الغمّة، ج3، ص 65.
[6] . جلودى یک سابقه بسیار بدى هم داشت و آن این بود که در قیام یکى از علویّین که در مدینه قیام کرده و بعد مغلوب شده بود، هارون ظاهراً به همین جلودى دستور داده بود که برو در مدینه تمام اموال آل ابىطالب را غارت کن، حتّى براى زنهاى اینها زیور نگذار و جز یک دست لباس، لباسهاى اینها را از خانههاشان بیرون بیاور. آمد به خانه حضرت رضا. حضرت دم در را گرفت و فرمود: من راه نمىدهم. گفت: من مأموریت دارم، خودم باید بروم لباس از تن زنها بکنم و جز یک دست لباس برایشان نگذارم. فرمود: هر چه که تو مىگویى من حاضر مىکنم، ولى اجازه نمىدهم داخل شوى. هر چه اصرار کرد، حضرت اجازه نداد. بعد خود حضرت (به زنها) فرمود: هر چه دارید، به او بدهید که برود و او لباسها و حتى گوشواره و النگوى آنها را جمع کرد و رفت.
[7] . آنها خودشان مىدانستند که ته دلها چیست و حضرت رضا چرا قبول نمىکند. حضرت رضا قبول نمىکرد، چون خود حضرت هم بعدها به مأمون فرمود: تو مال چه کسى را دارى مىدهى؟! این مسئله براى حضرت مطرح بود که مأمون مال چه کسى را دارد مىدهد؟ و قبول کردن این منصب از وى به منزله امضاى اوست. اگر حضرت رضا خلافت را من جانب اللَّه حقّ خودش مىداند، به مأمون مىگوید: تو حقّ ندارى مرا ولیعهد کنى، تو باید واگذار کنى بروى و بگویى من تا کنون حقّ نداشتم، حقّ تو بوده، و شکل واگذارى قبول کردن توست و اگر انتخاب خلیفه به عهده مردم است، باز به او چه مربوط؟!
[8] . الارشاد، ج 2، ص259؛ علل الشّرایع، ج1، ص226.
[9] . . الارشاد، ج2، ص260؛ اعلام الورى باعلام الهدى، ص334.
[10] . ر. ک به: آشنایى با قرآن، ج 3، ص 104 - 107.
[11] . الارشاد، ج 2، ص261 - 264.
[12] . ر. ک به: سیرى در سیره ائمّه اطهار:، ص217 ، 219، 221 ، 222، 232 و 237؛ کشف الغمّة، ج 3، ص123 - 128.
[13] . زندگانى پیشواى هشتم، امام على بن موسى الرّضا، ص 82 - 87 .
[14] . سیرى در سیره ائمّه اطهار:، ص210 - 216.
[15] . در بحار الانوار، ج 49، ص 146، عبارت چنین است: «لنا علیکم حقّ برسول اللّهصلى الله علیه وآله، ولکم علینا حقّ به، فاذا أنتم أدّیتم إلینا ذلک وجب علینا الحقّ لکم».
[16] . سیرى در سیره ائمّه اطهار:، ص 221 - 222.
[17] . یوسف/ 55 .
[18] . سیرى در سیره ائمّه اطهار:، ص233 - 235.
[19] . همان، ص238 - 243.