آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

خواب و خوراکش چیزى جز گریه نبود، خود را در اتاق حبس کرده بود و به در ودیوار مى‏نگریست تا خاطره جدیدى بیابد و ضجه‏اى تازه سر زند.
یک هفته قبل، ترکمن‏ها حمله کرده بودند و پس از کشتار فراوان آذوقه، زنان ودختران جوان را برده بودند. یکى از دخترانى که دزدیده بودند، تنها فرزندپیرزن بود که مرهم زخم و التیام‏بخش غمهاى دلش بود و با رفتنش دیگر امیدى به‏زنده ماندن نداشت.
مثل اینکه یاد سخنى افتاده باشد، با خود گفت: «مى‏گویند هر که به زیارت امام‏رضا(ع) برود آن حضرت در قیامت ضامنش مى‏شود که به بهشت‏برود، پس حتما مى‏توانددخترم را در همین دنیا به من بازگرداند.» با این امید، زحمت و مشکلات سفر رابه جان خرید، توشه‏اى فراهم کرد و راهى مشهد مقدس شد.
هنوز ترکمن‏ها آنچنان از شهر دور نشده بودند که به تاجر برده‏فروش‏بخارایى برخوردند و براى اینکه در حملات بعدى، دست و پایشان بازتر باشد، زنان‏و دختران را به او فروختند.
تاجر، که از خریدش خوشحال بود، با کنیزانش با مهربانى برخورد کرد تا غم‏دلشان تسکین پیدا کند.
پیرمرد صالح پس از خداحافظى و سپردن مغازه به پسران رشیدش، به مسجدشتافت. پس از نماز و نیایش به خانه رفت و پس از صرف شام و حساب و کتابى‏کوتاه، سر به بالین نهاد و دور از دغدغه‏هاى روزانه، به خوابى عمیق فرو رفت.
هنوز ساعتى از خوابش نگذشته بود که دید در دریایى عمیق و بزرگ دست و پامى‏زند، کمک مى‏خواهد و هیچ کس به یارى‏اش نمى‏آید; هنگامى که مى‏خواست‏بر اثرخستگى و ناامیدى در آب غرق شود، دخترى جوان و زیبا به سراغش آمد، دستش راگرفت و از دریا بیرونش کشید . .. . پیرمرد، که از ترس تمام بدنش خیش عرق شده‏بود، با فریاد از خواب پرید و تا صبح نتوانست‏بخوابد.
... صبح، خواب‏آلود وارد مغازه شد.
هنوز ساعتى نگذشته بود که تاجر برده‏فروش وارد مغازه شد. پس از احوالپرسى،گفت که تعدادى کنیز آورده است و اگر مى‏خواهد، مى‏تواند ببیند و با قیمت مناسب‏بخرد. با این حرف او را به خانه‏اش کشاند.
در همان حین که پیرمرد به زنان و دختران نگاه خریدارانه مى‏کرد و از کنارشان‏مى‏گذشت، ناگهان نگاهش به دخترى افتاد که شب پیش او را در خواب دیده بود. بادیدنش چشمهایش مى‏خواست از حدقه بیرون بجهد، در شگفت‏بود و باورش نمى‏شد. پس‏از دقایقى که به حال طبیعى بازگشت، بلافاصله او را خرید و به مغازه‏اش برد.
در حین راه رفتن مدام به او مى‏نگریست و با خود مى‏اندیشید که در خوابش چه‏مى‏کرده ...؟
در مغازه دختر جوان را مقابل خود نشاند و براى رفع اوهامش از وى خواست تا ازخانواده و اصل نسبش بگوید. دختر تمام زندگى‏اش را بازگو کرد.
پیرمرد که فهمیده بود کنیزش دخترى شیعه است، به او گفت: «خیالت آسوده باشد،من چهار پسرم دارم که از نظر ایمان زبانزد خاص و عامند; آنها را به تو نشان‏مى‏دهم، هر کدام را که خواستى بگو تا شوهرت شود.» کنیز سرش را پایین انداخت‏و به گونه‏اى که شرم در صورتش موج مى‏زد گفت: «من همیشه آرزو داشتم که به‏زیارت امام رضا(ع) بروم. حاضرم با هر کدام از پسرانت که حاضر باشد مرا به‏آنجا ببرد، ازدواج کنم.» پیرمرد خوشحال شد و پیشاپیش به عروسش تبریک گفت.
فرزندانش را صدا زد، دختر را به آنها نشان داد و شرط ازدواج دختر را بازگوکرد. پسر بزرگ خانواده که عاشق امام رضا(ع) بود و همه ساله به زیارتش‏مى‏شتافت، در جستجوى دخترى مناسب براى ازدواج بود. وقتى دید این دختر، موردتایید پدر است و همچون او به امام رضا(ع)، بسیار علاقه دارد شرط را پذیرفت وهمانگاه صورتش پر از بوسه و شادباش، برادران شد و در آن ساعت، مغازه سرشاراز لطافت و صمیمیت و خوشحالى شد. چند روزى نگذشت که پیرمرد سور و سات عروسى‏را به پا کرد و اکثر مردم شهر، غذاى عروسى پسرش را خوردند. فرداى آن شب، روزعمل به وعده بود. همه فامیل براى بدرقه گرد آمده بودند و براى زوج جوان سفرى‏خوش را آرزو مى‏کردند.
هوا گرم بود و راه طولانى; عروس به خاطر درازى راه و تغییر آب و هوا به‏سختى مریض شده بود به طورى که ادامه سفر برایش غیرممکن بود و بر روى پسرجوان ترس هویدا بود. به نیت اینکه حال همسرش بهتر شود، یک شب را درکاروانسرایى که آن اطراف بود، به صبح رساندند اما فایده‏اى نداشت. از ترس‏آنکه مبادا همسرش جان دهد، مقدارى از بار را، که به آن نیازى نمى‏دید به‏کاروانسرا سپرد و راه مشهد را براى رسیدن به طبیب، با سرعت پیمود.
طبیب پس از معاینه دستور اکید براى استراحت داد. مرد جوان همسرش را به‏مسافرخانه‏اى برد و مشغول پرستارى شد. چند روز گذشت، ولى بیمارى همسرش بهبودنیافت. هر روز حالش وخیم‏تر مى‏شد و مرتب از شوهرش تقاضا مى‏کرد او را قبل ازمرگ یک بار هم که شده، نزدیک حرم ببرد تا گبند و بارگاه حضرت را ببیند.
وقتى‏همسرش این وضعیت را دید به سوى حرم امام(ع) رفت تا دست‏به دامانش شود وپرستارى براى همسرش بیابد. وقتى از حرم بیرون مى‏آمد، پیرزن رنجورى را دید که‏قیافه زحمت‏کشیده و مهربانش به درونش آرامش عمیق مى‏داد. به سویش رفت و گفت:
«مادر، من در این شهر غریبم; تازه‏عروسى دارم که سخت مریض است و من ازپرستارى‏اش عاجزم. اگر لطف کنید و چند روزى براى پرستارى پیش ما بیایید، هم‏این امام را خوشحال کرده‏اید و هم من هر طور شده جبران مى‏کنم.» پیرزن لبخندزد و گفت: «ببین پسرم، من هم در این شهر غریبم; براى زیارت به اینجا آمده‏ام‏و هیچ کس را ندارم و براى خشنودى این امام معصوم هر کارى که از دستم بیایدکوتاهى نمى‏کنم. » مرد جوان که از خوشحالى سر از پا نمى‏شناخت راه را نشان‏داد و با هم به طرف مسافرخانه به راه افتادند. وقتى پیرزن وارد اتاق شد، بدن‏نحیفى را مشاهده کرد که زیر پتو مى‏لرزید. به طرفش رفت و پتو را کنار زد ...
این چه کسى بود که مى‏دید؟ انگار قلبش قدرت تکان خوردن نداشت. دخترک چشمان‏بى‏سویش را باز کرد و شروع کرد به پلک زدن، فکر مى‏کرد که خواب مى‏بیند،مریضى‏اش را فراموش کرده بود و مى‏خواست کلمه‏اى را فریاد بزند اما قدرت گفتن‏آرامش را هم نداشت، نیم‏خیز شد و گفت: ما... ما ... مادر و مادر و دخترهمدیگر را در آغوش کشیدند و تا ساعتى همدیگر را مى‏بوسیدند و مى‏بوییدند و اشک‏شوق مى‏ریختند. مرد جوان که دید بیمارى همسرش رو به بهبود است‏خدا را شکر کردو رفت تا وسایل جشن کوچکى را تدارک ببیند. آن شب آنان از مرحمتهاى امام‏رضا(ع) شادمانه تشکر کردند. (1)

 

تبلیغات