مارتین هایدگر و هرمنوتیک فلسفی (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
برجستگی شخصیت فکری و فلسفی هایدگر به ویژه در مبحث هرمنوتیک که به عنوان بنیانگذار مکتبی نوین در این حوزه به شمار میرود از یک سو، و دشواری فهم اندیشهی او در این باره که عمدتاً ناشی از سبک مخصوص هایدگر در گفتار و نوشتار و به کار گرفتن اصطلاحات نامأنوس و پیچیده میباشد، به علاوه دشواری ذاتی مبحث هرمنوتیک و ژرف کاویهای ویژهی هایدگر، نگارنده را بر آن داشت تا به نقل و تبیین دیدگاه وی در هرمنوتیک بپردازد. تأثیر تعیین کنندهی بحثهای مربوط به هرمنوتیک در پژوهشهای فلسفی و کلامی و دیگر رشتههای علوم اسلامی عامل دیگری است که ما را به اهتمام ورزیدن به مبحث هرمنوتیک و دیدگاههای صاحب نظران برجستهی این فن فرا میخواند. روشن است که هرگونه بحث تطبیقی در این باره در گرو آن است که علاوه بر آشنایی لازم با آرای متفکّران اسلامی، از دیدگاههای صاحب نظران به نام علم هرمنوتیک در جهان غرب کاملاً آشنا باشیم. امید است بحث حاضر بتواند در خصوص اندیشههای هایدگر چنین رسالتی را برآورده سازد.
زندگی و شخصیت
مارتین هایدگر(1) در 26 سپتامبر سال 1889 در مسکیرش، روستایی واقع در ناحیهی بادن در جنوب غربی آلمان به دنیا آمد. پدر و مادرش پیرو مذهب کاتولیک بودند. هایدگر پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی در دانشکدهی الهیات دانشگاه فرایبورگ به تحصیلات خود ادامه داد. پس از گذراندن چهار و نیم سال در آن دانشکده(1911) تحصیل رشتهی الهیات را ترک گفت و تمام وقت خود را صرف مطالعه و تحصیل فلسفه کرد، همچنین درسهای ریاضیات وعلوم طبیعی را تا سال 1913 دنبال میکرد. هایدگر مدّتی نیز در یک مدرسه علمیه دینی به تحصیل پرداخت و خود اذعان میکند که دوران تحصیل در مدرسهی علمیه دینی در تحول فکریاش سهم داشته است و به ویژه علاقه به علم هرمنوتیک و زبان را در او بیدار ساخته است. ستارهی درخشان تفکر فلسفی دانشگاه فرایبورگ در زمانی که وی در آنجا فلسفه میآموخت ادموند هوسرل بود. هایدگر از هوسرل روش پدیدار شناختی را آموخت، گرچه بعداً آن را در جهت اهداف فلسفی خود به کار گرفت. هایدگر پیش از آشنایی با هوسرل با اندیشههای فلسفی فرانتس برنتانو نیز آشنا شده بود. در هجده سالگی کتاب برنتانو را با عنوان «دربارهی معانی متعدد باشنده/هست نزد ارسطو» مطالعه کرده بود. این مطالعه در هایدگر جستجوی مطلبی را بیدار کرد که بر کل کارنامهی فلسفی او حاکم شده است یعنی جستجوی معنای «باشنده/هست».
نخستین کرسی تدریس او در دانشگاه «ماربورگ» بود و در اثنای اشتغال به تدریس در آن جا بود که در سال 1927 کتاب «هستی و زمان» را منتشر کرد. این اثر بیدرنگ او را در میان نخستین فیلسوفان آن روزگار قرار داد. شایان ذکر است که در ماربورگ در میان همکارانش، دو تن از متکلمان بزرگ مسیحی قرن بیستم، یعنی رودلف بولتمان و پُل تیلیش بودند. هایدگر در سال 1928 به دانشگاه فرایبورگ
_______________________________
1. Martin Heidgger.
_______________________________
بازگشت و در درس گفتار مشهور نخستین روز تدریسش که در آن از «نیست» به منزلهی موضوع مابعدالطبیعه بحث کرد، در میان حاضران شور وولوله افکند، بقیهی کارنامهی تدریس و نویسندگی او در فرایبورگ یا نزدیک آن، در ناحیهی جنگل سیاه که در آن جا سکونت داشت، سپری شد و در سال1976 از دنیا رفت.
اندک زمانی پس از عزیمت هایدگر به فرایبورگ، آلمان به دوران مصیبت باری قدم گذاشت که با گسترش نفوذ حزب تازهی ناسیونال سوسیالیست آغاز شد. با این که به نظر میآید در فلسفهی هایدگر همدلی اندکی با شبه فلسفهی متعصّبانهی روشنفکران نازی مانند «آلفرد روزنبرگ» وجود داشته باشد، او نیز مانند بسیاری دیگر از آلمانیها با این اعتقاد به حزب نازی پیوست که این حزب بهترین امید را برای احیای مجد و عظمت ملت آلمان عرضه میکند. دربارهی رابطهی او با حکومت نازی بحثهای بسیاری در گرفته است. حزب نازی یقیناً کوشید از امتیاز داشتن عضوی چنین برجسته بهره برداری کند، لذا اندکی پس از به قدرت رسیدن هیتلر، هایدگر رئیس دانشگاه فرایبورگ شد، او در سمت رسمیاش خود را با مشی حکومت همراه ساخت. برخی از مخالفان هایدگر تا آنجا که توانستهاند از روابط او با حزب نازی برای بیاعتبار کردن او سود جستهاند. امّا،مطالعهی سخنان و نوشتههای او در زمان تصدّی ریاست دانشگاه نشان میدهد که او گرچه پشتیبان وفادار حزب بود، ولی با زیادهرویهای متعصّبانهی آن موافق نبود.
یکی از اوّلین اقدامهای هایدگر به عنوان رئیس دانشگاه این بود که در محوطهی دانشگاه، تبلیغات ضد ّیهودی دانشجویان نازی را قدغن کرد و از نابود کردن کتابهایی از کتابخانهی دانشگاه که نویسندگان آن یهودی بودند سر باز زد و با وزارتخانه در مورد عزل دو استاد مخالفت کرد. همچنین درخواست وزیر دولت را در مورد عزل روءسای دانشکدههای حقوق و پزشکی و نصب دو تن از افرادی که مورد تأیید حزب نازی بودند، رد کرد و در برابر اصرار وزیر از مقام خود استعفا نمود. ازاین پس، فعالیتهای او از طرف دولت محدود گردید و از طرف روزنامههای محلی حزب مورد تحقیر و طعن قرار گرفت.
به هر تقدیر او بسیار زود سرخورده شد و از ریاست دانشگاه دست شست و به سخنان طرفدارنهاش دربارهی حکومت خاتمه داد. مدافعان او اعمالش را در این زمان تحسین میکنند و مدّعیاند که او درست در زمانی حزب را ترک کرد که انجام دادن این کار بیاندازه دشوار بود.
پس از جنگ جهانی دوم، هایدگر در آلمان جدید شخص بزرگی به شمار نمیرفت. او اکنون بسیاری از اوقاتش را در کنج عزلتش در جنگل سیاه صرف نوشتن میکرد و گاهی به فرایبورگ میآمد تا خطابهی درس مانند ایراد کند. امّا در این زمان در خارج از آلمان در کشورهای دیگر شهرتی یافته بود و مردمانی از گوشه و کنار جهان در خانهی کوهستانیش به دیدار او میآمدند.(2)
هایدگر و نقد مدرنیته
مارتین هایدگر یکی از منتقدان به نام مدرنیته نیز به شمار میرود. وی در شرح دشواریهایی که دوران مدرن فراهم آورده است، از چیزی فروگذار نکرد و پیگیرانه به توضیح آنها پرداخت. او نشان داد که این دوران لحظهای از تاریخ هستی است که در آن «هستنده» از «هستی» دور میافتد و توانایی فهم حقیقت هستی را نمییابد. مناسبات انسانی نادرست تنظیم شده، استبداد باورهای همگان و اکثریت شکل گرفته، میان انسان و محیط زیست او نسبت نادرست بهرهکشی برقرار شده، خرد انسانی خرد حسابگر شده، انسانگرایی همچون بیان کامل متافیزیک دازاین حاکم شده، و امر متعالی روی نهان کرده است.
بسیاری از انتقادهای هایدگر به مدرنیته در آثار شماری از اندیشگران هم نسل او نیز یافت میشوند. آن چه در کار هایدگر تازه است قرار دادن آن در بنیاد متافیزیکی فراموشی هستی است، اگر او از
_______________________________
2. جان مک کواری، مارتین هایدگر، ترجمهی محمد سعید حنایی کاشانی، ص 13 17؛ کیهان اندیشه، شمارهی 57، ص 27 28و ص 36.
_______________________________
انسان گرایی یاد میکرد، آن را نه علت مصیبتهای مدرنیته، بلکه یکی از معلولهای آن به شمار میآورد، و علت آن را در فراموشی هستی میجست. او میگفت: خرد مدرن سرسختترین دشمن اندیشیدن است، زیرا راه را میگشاید تا فراموشی اندیشه نسبت به هستی توجیه و حتی ضرورت فکر دربارهی آن انکار شود، این خرد با تکیه به دستاوردهای تکنولوژی، و تسهیل زندگی هر روزه که هدف مدرنیته است، وانمود میکند که سخن گفتن از هستی عمل نابخردانه است.(3)
به نظر هایدگر، تمامی فلسفهی غربی هستی را به فراموشی سپرده و خود را در پژوهش موجودات غرق کرده است. هستی در فلسفه غرب یا یک مفهوم تهی و نامعین است که با چشم پوشیدن از همهی ویژگیهای معین موجودات به دست میآید و یا عبارت است از وجود برین در سلسله مراتب موجودات، یعنی خدا، امّا هستی در مقام هستی موجودات، که موجودات آن را میپوشانند یعنی آنچه بنیاد دوگانگی ذهن و عین است، دوگانگیای که پیش انگار پژوهش در موجودات است، از یاد رفته است. بنابراین هایدیگر میپرسد معنای هستی چیست؟ مسألهی مورد نظر او نامستور کردن هستی موجودات است.(4)
نقد دیگر هایدگر بر مدرنیته این است که جهان به جای آن که اقامتگاه بشر باشد، به معدنی تبدیل شده است که باید منابع آن مورد بهرهبرداری انسان قرار گیرد، زمینی که ابزار و هدف ما شده و ویرانش میکنیم تا دگرگونش نماییم، نمیتواند پناهگاه و خانهی ما باشد. هایدگر در واپسین پیام به اهالی زادگاه خود، پیش از مرگش اعلام کرد: «بیاندیشید که آیا در روزگار تکنولوژیک و در تمدن یکسان ساز امروزی، همچنان خانه میتواند وجود داشته باشد؟ اگر پاسختان مثبت است بیاندیشید که چگونه میتواند وجود داشته
_______________________________
3. هرمنوتیک مدرن، گزینهی جستارها، ص 338 340. مقالهی «هایدگر و چرخش هرمنوتیکی» نوشتهی دیوید کوزنز هوی.
4. بابک احمدی، معمای مدرنیته، ص 236 237.
_______________________________
باشد».
نقد دیگر این که نظم ماشینی و ماشینی شدن زندگی همهی زوایای حیات بشری را فرا گرفته و به همه چیز، از جمله خود انسان، از این منظر نگاه میشود. هستندگان فقط به عنوان موجوداتی که قابل نظمیابی هستند، مطرح میشوند، همچون باز نمودهایی، و ابزارهایی.(5)
هایدگر و تحول در هرمنوتیک
هایدگر در سنت فلسفی غرب تحولی بنیادی پدید آورد. این تحول از طریق علم هرمنوتیک رخ داد که از مهمترین مشغلههای فکری و فلسفی قرن نوزدهم و بیستم در جهان غرب بوده است.
این تحول و انقلاب در کتاب «هستی و زمان» (1927) رخ داده است، به این صورت که هایدگر فهم تأویلی را وجه اصلیِ هستی انسانی یا دازاین میداند. وی در زمان ارایهی نظریهاش، برداشت خود از فهم را گسستی انقلابی از تأکید سنتِ فلسفی بر مسایل شناخت و دوگانگی عینیت و ذهنیت میدانست.
فیلسوفان هرمنوتیک پیش از هایدگر رسالت هرمنوتیک را تحلیل پدیدهی فهم در تقابل با دیگر اعمال انسانی همچون شناخت یا زبان میدانستند. از این رو، میان علوم طبیعی و علوم انسانی تمایز قایل بودند. آنان پدیدهی فهم و تأویل را مخصوص علوم انسانی میدانستد که نمیتوانند بسان علوم طبیعی از راهی عینی به شناخت برسند، و لذا به تأویل پدیدهها میپردازند، این جریان فلسفی که در هرمنوتیک سنّتی از شلایر ماخر(1768 1834) تا ویلهلم دیلتای (1833 1911) را در برمیگرفت، یک نقطهی ضعف داشت و آن این که فهم را تابعی فرعی از شناخت میدانست. تحلیل هایدگر از دازاین ( Dascin) به مثابهی بودن در جهان، فهم ما از فهم را تغییر داد و آن را از پدیدهای فرعی به مشخصّهی اصلی یا اساس تجربهی انسانی تبدیل کرد. چنان که گادامر گفته است: «تحلیل زمانمند هایدگر از دازاین، به نحو قانع کنندهای
_______________________________
5. تاریخ فلسفهی کاپلستون، ج7، ص 426.
_______________________________
نشان داد که فهم فقط یکی از انواع متنوع رفتارهای ممکن ذهن یا سوژه نیست، بلکه وجه هستن دازاین است. و از این رو تمامیت تجربهی او از جهان را دربرمیگیرد».
وقتی فهم تبدیل به پدیدهی مرکزی فلسفه شود، آنگاه هرمنوتیک دیگر صرفاً یکی از شاخههای فرعی فلسفه محسوب نخواهد شد، بلکه، فلسفه، خود، هرمنوتیکی میشود یا دست کم میتوان از رهیافت هرمنوتیکی به فلسفه به عنوان رهیافتی در تضاد با رهیافت سنتی به فلسفه سخن گفت که از دکارت، به کانت و هوسرل میرسد. این رهیافت سنتی، انسان را سوژه یعنی شناسندهای آزاد و فارغ از جهان و فارغ از کنش واقعی در جهان میدانست. چرخش هرمنوتیکی هایدگر این انگارهی سنتی که ذهن یا سوژه به مثابهی شناسنده بر فراز آنچه باید شناخته شود، یعنی جهان عینی، میایستد را باطل میکند و نشان میدهد که واژگان ذهنگرایانهی انگارهی ذهن عین یگانه آغازگاه ممکن برای فلسفه نیست. آغازگاه فلسفه آنجاست که دازاین و جهان در فهم هم مرز میباشند.
هایدگر دیدگاه فلاسفهای را که علوم طبیعی و علوم تاریخی و ادبی (علوم انسانی) را در مقابل یکدیگر قرار دادهاند، مورد انتقاد قرار میدهد، از نظر او علم زیرمجموعهی فهم است. بر این اساس، به جای این که علم را شناخت بیانگارد و در نتیجه، در مورد این که آیا تاریخ و ادبیات را میتوان بخشی از شناخت دانست یا نه، سر در گم شود، چنان توصیفی از فهم بشری به دست میدهد که همهی این رشتههای متفاوت را به عنوان زیر مجموعه در خود میپذیرد، بنابراین، او آنها را نه کارهایی بیارتباط به هم میبیند، و نه خاندانی که در آن علوم انسانی خویشاوندان نگونبخت علوم طبیعی به حساب میآیند.(6)
هایدگر متقدّم و متأخّر
در زندگی فکری و عملی هایدگر تحولی رخ داده است که به واسطهی آن
_______________________________
6.بابک احمدی، معمای مدرنیته، ص 260 261.
_______________________________
زندگی علمی او را به دو دورهی متقدّم و متأخّر تقسیم کردهاند و از روی تسامح و یا به انگیزهی تساهل از این دو دوره به هایدگر متقدّم و متأخّر تعبیر میکنند. این دگرگونی از حدود سال 1929 آغاز شد و تا سال 1935 راه جدید را یافت. هایدگر در دورهی نخست زندگی علمیاش که کتاب «هستی و زمان» جلوهی برجسته و بارز آن است، مسألهی فهم را از مسألهای معرفت شناختی و روش شناختی به مسألهای هستی شناختی مبدّل ساخت. در تفکر هایدگر، فهم در مقام نحوهای بنیادی از هستی داشتن، از حدودی که دیلتای در تعریف آن قایل شده بود و آن را فهم تاریخی در برابر صورتی علمی (تجربی) از فهم انگاشته بود، فراتر برده شد، وی مدّعی شد که هر فهمی (خواه مربوط به علوم تجربی باشد یا علوم انسانی) زمانی و تاریخی است، وی فهم را صرفاً عملی ذهنی نیانگاشت، بلکه آن را عملی هستی شناختی یعنی انکشاف آن چه برای انسان واقعی است، شمرد.
هایدگر در دورهی اخیر زندگی خویش نیز همچنان به فهم به عنوان حقیقتی هستی شناسیک مینگرد و دل در هوای انکشاف و نامستوری هستی از طریق پدیدار شناسی هستی دارد، امّا این دفعه با رویکرد شاعرانه و ذوقی به این مسأله مینگرد. ریچارد پالمر میگوید: «مسلماً تفکر هایدگر در نوشتههای متأخرش شاعرانهتر و مبهمتر و پیش گویانهتر میشود، امّا انکشاف یا نامستوری هستی همچنان مضمون ثابت تفکر او باقی میماند. خصلت هرمنوتیکی تفکر وی در نوشتههای متأخّرش بیشتر هرمنوتیکی میشود و نه کمتر. مضمون تفکر او هنوز این است که هستی چگونه به فهم در میآید و در الفاظ ثابت بیان میشود. امّا موضوع تأویل، از توصیف تعمیم یافتهی تماس هر روزی «دازاین» با هستی، به مابعدالطبیعه و شعر منتقل میشود. او به طور روز افزونی به تأویل متن روی میآورد».(7)
هایدگر از آغاز تا پایان از جریانی هرمنوتیکی بحث کرد که به واسطهی آن هستی میتواند معلوم و منکشف شود. وی
_______________________________
7.ریچارد پالمر، علم هرمنوتیک، ص 156.
_______________________________
در «هستی و زمان» با پدیدار شناسی دازاین به این جریان نزدیک شد و در آثار بعدیاش این جریان به صورت پژوهش در باب برداشتهای یونانی و جدید از هستی و حقیقت، پژوهش در باب تفکر و زبان در آمد. هایدگر در نوشتههای متأخّرش میکوشد تا این مطلب را بررسی کند که چگونه تفکّر غربی به تعریف تفکّر و هستی و حقیقت با الفاظ نموداری یا تصویری رسید. انسان غربی دیگر هستی را جلوه کردن و پنهان شدن پیوسته از قوهی درکش حس نمیکند بلکه آن را به شکل حضور ایستای ایده یا صورت حس میکند. و بر این اساس، حقیقت عبارت است از درستی ادراک و قول جازم، در حالی که پیش از آن حقیقت به منزلهی انکشاف و نامستوری بود.
هایدگر این تحوّل نامیمون در تفکر فلسفی و کلامی غرب را متأثر از اندیشهای افلاطونی و نوافلاطونی میداند که در عصر جدید تحت تأثیر اندیشهی دکارت اعوجاع بیشتری یافت. وی در درس گفتارهایی درباره «آگوستین و فلسفهی نو افلاطونی»، دو اندیشهی متضاد در تفکر مسیحی را بررسی کرده است.
یکی از این دو تفکر در متن واقع بودگی (واقعمندی) تجربهی زندگی ریشه دارد و کمال آن نه در شناخت خدا بلکه در زیستن با خداست، و دیگری، مسیحیتی که به خداوند به عنوان خیر اعلی توجه دارد. این مسیحیت که تصوری ایستاتر و تصویریتر از هستی و مواجید الاهی دارد مستقیماً به فلسفهی نوافلاطونی میرسد، بر این اساس، خداوند از بیرون جریان سیال حیات واقعی تاریخی مداخله میکند و محیی بودن او در مقام خدای تجربهی زندگی از فعالیت باز میایستد. او دیگر موجود زندهی زمانی، متناهی و دم دست نیست، و تنها میتوان او را نظاره کرد تا به انسان بهجت ببخشد. بدین سان، خدا موجودی ابدی، بیرون از زمان و مکان و تاریخ و فوق آنها میشود. هایدگر در درس گفتاری که در ژوئن 1938 با عنوان «بنیادگذاری تصویر جدید از جهان از طریق مابعدالطبیعه» ایراد کرد، اثر این گونه رویکرد عام به حقیقت و تفکر را وقتی که با موقف دکارتی نیز ترکیب میشود پس میگیرد، زیرا در فلسفهی دکارت تفکر غربی چرخش قاطع دیگری کرد. از نظر دکارت، حقیقت یقین عقلانی فاعل شناسایی از این موافقت است. نتیجهی این دیدگاه این است که انسان به عنوان فاعل شناسا مرجع نهایی مقام و منزلت هر آنچه به دیده درآید، انگاشته شود.
آنچه معلوم است، موجودی با استقلال وجودی و نمایان کنندهی خود، آن چنان که هست، نیست، یعنی به جلوه درآوردن خودش با قدرت وجود خودش برای ما، بلکه آنچه معلوم است به مثابهی موضوع شناسایی دیده میشود، به مثابهی چیزی که فاعل شناسا برای خودش نمایان میکند، و از آنجا که شأن جهان در فاعلیت ذهن آدمی استوار شده، چنین فلسفهای آگاهی محور میشود.هایدگر این ترکیب تازه را «فاعلگرایی»(8) جدید مینامد.(9)
پی آمدهای فاعل گرایی
فاعل گرایی لفظی شاملتر از فاعلیت ذهن شناسنده(10) است، زیرا به معنای آن است که اساساً انسان مقیاس جهان محسوب شده است. بر این اساس، جهان فقط با توجه به انسان معنا دارد که وظیفهاش مسلط شدن بر جهان است. فاعل گرایی پیآمدهای بسیاری داشته است که یادآور میشویم:
1. نخست این که علوم تجربی اهمیت بسیاری مییابند، زیرا به ارادهی معطوف به استیلای انسان خدمت میکنند، ولی از آن جا که انسان در فاعل گرایی هیچ مقصود یا معنایی را که در یقین عقلانی خود او بنیاد شده باشد به رسمیت نمیشناسد، در طرحی از جهان که خود درافکنده است، اسیر و گرفتار میگردد.
2. هنر و اشیای هنری صرفاً عینیت یافتگیهای فاعلیت ذهن شناسنده یا
_______________________________
8. Subjectism.
9. مدرک قبل، ص 158 159.
10. Subjectivity.
_______________________________
بیانهای تجربهی انسان انگاشته میشوند.
3. فرهنگ، تنها عینیت یافتگی جمعی آنچه انسانهای فاعل شناسایی ارزش میگذارند، خواهد بود، یعنی فرافکنی فعالیت بیاساس انسان.
4. در این چارچوب هیچ فعالیت فردی و فرهنگی انسان را نمیتوان پاسخی به فعل خداوند (یا فعل هستی) انگاشت، زیرا همه چیز در انسان بنیاد گذاشته شده است.
5. در این نگرش، جهان غیر الاهی انگاشته میشود و نسبت انسان با خدا صرفاً تجربهی دینی خود او خواهد بود، در نتیجه، مفهوم قدیمتر ابتهاج الاهی خدا را از بطن جریان سیال زندگی روزانه بیرون برد، فاعلگرایی خدا را فرافکنی انسان و نسبت داشتن با او را احساس وابستگی و اتکای انسان میسازد.
6. ارزشها مفهومی موقتیاند به قصد تدارک اشیای با معنایی که آنها با قرار گرفتن در چارچوب فاعلگرایی از دست دادند. با این نگرش معنای قداست اشیای از دست میرود، شأن اشیای به مفید بودن آنها برای انسان کاهش مییابد. در این صورت ارزش چیزی است مانند لایهای از رنگ که انسان روی اشیای موجود در جهانش میکشد.
7. حقیقت را نمیتوان تصوّر کرد مگر به حسب مطابقت داشتن گزارهای راجع به چیزی با نحوهی ارایه شدن آن برای انسان. این ارایه واقعاً نمیتواند جلوهگری چیزی به ذات خودش باشد، زیرا آن چیز را فاعل شناسایی در چنگ گرفته است، بدین جهت از نظر هایدگر نظامهای بزرگ مابعدالطبیعی بیانهای ارادهی انسان میشوند، چه بر حسب عقل(کانت) و آزادی(فیشته) و عشق (شلینگ) و روح مطلق (هگل)بیان شوند، و چه بر حسب ارادهی معطوف به قدرت (نیچه).
8. بر اساس فاعلگرایی، تفکر را نمیتوان تعریف کرد مگر با همان الفاظ نموداری یا تصویری که به افلاطون باز میگردد و بر پایهی ارادهی معطوف به قدرت که خود از پیامدهای فاعل گرایی عصر جدید است. تفکر، به تفکّر فنی بدل میشود تا مفاهیم و تصوّرات لازمی را بسازدکه سلطه بر اشیای و تجربه را ممکن میسازند. تفکر، دیگر پاسخگویی آشکار به جهان نیست، بلکه موضوع کوششهای بیوقفه برای سلطه بر آن است. تفکر، دیگر حافظ و نگهبان ثروتهای زمین نیست بلکه در تلاش برای ساختن زمین بر طبق مقاصد انسان، آنها را به پایان میرساند. از نظر هایدگر فرجام غمانگیز تحول تفکر از افلاطون تا دکارت و نیچه تا عصر حاضر چنین است.
9. علم هرمنوتیک در مقام نظریهای در باب چگونگی فهم و تأویل از چنین ملاحظات و مبانی فکری مستقیماً تأثیر میپذیرد، زیرا وقتی که در متن تفکر فن آورانه به مسألهی تأویل نزدیک شویم، تأویل وسایل لازم برای سلطهی مفهومی بر عین یا موضوع شناخت را فراهم میسازد. وقتی که فاعلگرایی اساس تأویل قرار گیرد، جز عینیت یافتگی چه چیزی تأویل میشود؟ هرگاه تفکر با الفاظ و مفاهیم تصویری و ذهنی تعریف و تصور شود، تأویل با مطلب ناشناختهای که باید معلوم شود سر و کار نخواهد داشت، بلکه با ارزشیابی دادههای قبلاً معلوم سر و کار مییابد. در این صورت وظیفهی تأویل نشان دادن ابتدایی شیء نیست، بلکه نشان دادن ابتدایی درستی به دست آمده در میان چندین تأویل ممکن است و زبان نیز نظامی از نشانهها برای اطلاق به مجموعهای از اعیان از قبل معلوم تصوّر میشود.
امّا از نظر هایدگر علم هرمنوتیک صرفاً به معنای تأویل بر حسب درستی و مطابقت ذهن با عین نیست، بلکه علم هرمنوتیک به بیرون آوردن معنای مکنون و معلوم کردن ناشناخته میپردازد، لذا وقتی که به تأویل فلسفهی کانت میپردازد فقط نمیگوید که موءلف چه مقصودی داشته، بلکه میپرسد که متن چه چیزی را نمیگوید؟ او میپرسد چرا کانت میان چاپ اوّل و دوم نقد عقل محض تجدید نظرهایی در آن انجام داد. او به ورای متن میرود تا بپرسد که موءلف چه نگفت و چه نتوانست بگوید؛ وقتی که حقیقت عبارت باشد از چیزی که هم به ظهور میآید و هم به شتاب در حجاب میشود، تأویل باید خلاّق باشد و ناگفتهها را روشن سازد. وقتی که اثر هنری عینیت یافتگی فاعلیت ذهن انسان انگاشته نشود و افشای هستی یا پنجرهای به ساحت قدسی انگاشته شود، مواجههی انسان با آن به صورت قبول یک هدیه است و نه فعل فاعل شناسنده در درک ذهنیت نهفته در آن، در این صورت تأویل عبارت است از تکرار و اعادهی واقعهی اصیل افشا؛ تأویل عبارت است از کوشش برای رسیدن به پشت پوستهی سخت تأویل نادرست و جاگرفتن در مرکز آنچه گفته و ناگفته است. با این همه، تأویل بازگشتی ساده به گذشته نیست بلکه واقعهی جدیدی از افشا است. کوشش برای احیای فلسفهی کانت، دقیقاً به همانسان که او در نظر داشت، اعادهی احمقانه خواهد بود. پس هر تأویلی باید ناقض ضابطهبندیهای صریح در متن باشد. امتناع از فراتر رفتن از گفتههای مصرح در متن، صورتی از بتپرستی و نیز صورتی از خام اندیشی تاریخی است. با این حال، کسی نمیتواند موءلف را بهتر از خود او بفهمد، زیرا وی در چنبرهی ملاحظاتی قرار داشته که به تصنیف او جان بخشیده است. آری، میتوان موءلف را به گونهای متفاوت با فهم خود وی فهمید.(11)
از پرسشگری تا گشودگی پاسخگویانه
یکی از تفاوتهای تفکر هایدگر در دو دورهی پیشین و پسین زندگیش به اهتمام وی به پرسشگری انسان در دورهی نخست و اهتمام به پاسخگویی او در دورهی اخیر باز میگردد. آنچه میان این دو نگرش هرمنوتیکی مشترک است، عبارت است از گفتگوی انسان با هستی و با متن مورد تأویل. انسان در نسبتی هرمنوتیکی جای دارد که در آن پیامآور و زبان هستی است. انسان در سخن گفتن هستی را تأویل میکند. اکنون سخن در این است که گفتگوی خلاّق با متن چگونه انجام میشود؟ در نوشتههای متأخّر هایدگر در خلال دهههای 1940و 1950مانند «وارستگی»، «نامه در باب انسانگرایی» و «تفکر داعی به چیست؟» موقف انسان
_______________________________
11.علم هرمنوتیک، ص 158 164.
_______________________________
تقریباً قبول مخلصانه به نظر میآید، قبولی که به روی ندای هستی کاملاً باز خواهد بود. موقف انسان در برابر هستی، گشایش یا گشودگی هوشیارانه و پاسخگوست، امّا در اثری متعلق به دورهی متقدّم تفکّر هایدگر یعنی «مقدمهای به مابعدالطبیعه» پرسشگری خلاّق مورد اهتمام واقع شده است. پرسشگری خلاّق، صرف استنطاق نیست، بلکه تلاش برای آشکار کردن هستی است. پرسشگری راهی است که انسان با هستی پنجه میزند و هستی را به نشان دادن خودش وا میدارد. ذات انسان به عنوان واقعیتی در جهان چیزی جز همین عمل هرمنوتیکی پرسشگری نیست، یعنی نوعی پرسشگری که در صورت حقیقیاش به هستی ناپیدا میرسد و آن را وا میدارد که در رخدادی تاریخی و انضمامی ظاهر شود. پس، از رهگذر پرسشگری است که هستی به تاریخ بدل میشود.
در نوشتههای متأخر هایدگر چنان که اشاره شد تأکید از پرسشگری برداشته میشود و به لزوم گشایش یا گشودگی (12) هشیار در برابر هستی داده میشود، هستی هنوز تاریخی است، امّا رخداد آن بیشتر بخشش هستی است تا چیزی حاصل از تحقیق و دریافت انسان. با این حال، وی تناقضگویی نمیکند، بلکه با نگرش جدید، بر موضع پیشین خود در نفی فاعل محوری تأکید میکند. و به جای تصویری از انسان به عنوان پرسشگری پنجه زن با هستی، تصویر انسان به عنوان «شبان هستی» را مطرح میکند. شبانی او از راه تفکّر و شاعری و در پاسخ به ندای هستی تحقّق مییابد. در رسالهی «تفکر داعی به چیست؟» تفکر، پاسخ به دعوت ندای هستی و پیوستن به آن وصف میشود.(13)
جان مک کواری دربارهی تفکّر متقدّم و متأخّر هایدگر گفته است: «تفکر متقدّم او وجودی است، بدین معنا که بر آن بحثهای وجود انسان حاکم است و انتظار میرود که این بحثها آن سررشتههایی را به دست دهند که به فهم
_______________________________
12. Open ness.
13.مدرک قبل، ص 165 168.
_______________________________
معنای هستی راه میبرد. تفکّر متأخّر او هستی شناختی است، بدین معنا که بر آن مواجههی مستقیمتری با تصور اجمالی هستی حاکم است و وجود انسان اکنون با توجه به هستی به فهم در میآید. تفاوت میان این دو شیوهی فلسفه ورزی گاهی آن قدر شدید است که برخی شارحان از هایدگرهای متقدّم و متأخّر سخن میگویند، تو گویی اینها اشخاصی متمایز بودهاند و فقط به لحاظ فلسفههایشان ارتباط سستی با یکدیگر داشتهاند.
البته در این که در تفکر هایدگر تحولی آشکار وجود دارد، جای انکار نیست. طلب هستی در سرتاسر فلسفهی او پایدار میماند و وحدتی بر تمامی آثارش حاکم است. این امر به ویژه وقتی روشن میشود که او در آثار متأخّرش کراراً به تأویل و تفسیر گفتههای پیشتر با توجه به تفکر اخیرش میپردازد. نسبت تفکر متقدّم و متأخّر هایدگر و همینطور حاکمیت متوالی تصورات وجود و هستی در تفکر او را بر حسب یک دیالکتیک کلان بهتر میتوان فهمید. کانون تحقیق در بحث هایدگر همواره پرسش از معنای هستی است. امّا هیچ راه مستقیم یا همواری وجود ندارد که به حل این مسأله بینجامد. آدمی نخست میباید از جنبهی وجود انسان و از فهم دست اوّلی از آن چه به معنای بودن در جهان است به آن پی ببرد؛ آن گاه با توجه به فهمی که میتوان از آن هستی عامتر کسب کرد، یعنی آن هستی که وجود بشری ما در بطن آن نهاده شده است، از نو نگاهی به وجود بشری بیفکند.
ساختار این دیالکتیک را هایدگر در صفحات آغازین «هستی و زمان» قبلاً ترسیم کرده بود. او در آن جا به چیزی جلب توجه میدهد که آن را «دور هرمنوتیکی» مینامد. این دور را نباید مانند «استدلال دوری» که مصادره به مطلوب است تلقی کنیم، این دور بیشتر یک مرتبط بودن به قبل یا بعد است که در هر عمل تأویل موجود است، زیرا تأویل فقط در صورتی میتوانست آغاز شود که ما از قبل، فهمی از آن چه موضوع تأویل بود،میداشتیم و مادام که چنین باشد در هیچ تأویلی هیچ نکتهای وجود نخواهد داشت مگر این که فهم آغازین ما به کمال رسد و تصحیح شود و شاید در جریان تأویل بسیار دگرگون شود. این فهم هستی که از قبل با وجود انسان، چون خود نوعی از هستی است، سرشته است، امکان آغاز شدن تحقیق را به ما میدهد، امّا نهایتاً خود وجود را فقط با توجه به هستی میتوان فهمید.
بدین ترتیب معلوم میشود که دیالکتیک میان وجود و هستی (وجودی و هستی شناختی) در نخستین مرحلهی تفکر هایدگر نیز دست در کار است. آنان که شکوه میکنند که نمیتوانند ببینند که تفکر متقدّم و متأخّر چگونه به یکدیگر مرتبطاند، در جزئیات ماندهاند و لذا نمیتوانند طرح وسیعی را درک کنند که فلسفهی هایدگر را یکپارچه میسازد.(14)
وی در جای دیگر تفاوتهای تفکر متقدّم و متأخّر هایدگر چنین بازگو کرده است: «دازاین بشری که دربارهی هستی مبادرت به پرسش میکرد، اکنون در پیشگاه هستی میایستد و از او پاسخ میگیرد، یا شاید فقط منتظر پاسخ میشود. حقیقت اکنون به حال خود گذاشتن آنچه هست فهمیده میشود و نه پرده بر انداختن فعال دازاین از آن چه هست. طبیعت حضوری ظاهر شونده است که آشکار کننده یا گشایندهی خویش به روی انسان است.
روشن است که این گونه سخنان دربارهی هستی و حقیقت و طبیعت ابعادی از جهان را آشکار میکنند که در «هستی و زمان»، آنگاه که جهان نظامی ابزاری وصف میشد و معنی فرا افکنده در آن را اهتمامهای عملی دازاین میساخت، پنهان مانده بودند، امّا این بدان معنا نیست که تحلیل ارایه شده در «هستی و زمان» اکنون فرو گذاشته شده است».(15)
مک کواری سپس یادآور شده است که
_______________________________
14. مارتین هایدگر، ص 43 46.
15. همان، ص 128 129.
_______________________________
در تفکر متقدّم هایدگر تحلیل هستی شناختی و هرمنوتیکی ناظر به هستی در جهان هر روز انسان بود، که غالباً غیر اصیل است، زیرا صفت بارز آن اشتغال خاطر هستها و فراموش کردن هستی است، امّا در تفکّر متأخّر وی تحلیل هستی شناختی و هرمنوتیکی ناظر به هستی در جهان اصیل است که پدیداری است نادر و فقط برای معدودی از افراد زبده چون هنرمندان، شاعران، عارفان و پیامبران آشکار میشود. گرچه شاید دیگران نیز در موقعیتهایی که دل شوره و وجدان در آن موقعیتها، بدون پرده پوشی، مجاز به سخن گفتن باشد، به آن نگاههایی کوتاه دارند.
تفکّر متأخّر هایدگر نه تنها از علوم متعارف بشری فراتر است از مابعدالطبیعه سنتی نیز فراتر میرود. دکارت، زمانی فلسفه را مانند درختی توصیف کرد که شاخههای آن علوم متعدّد و ریشهاش مابعدالطبیعه است. امّا مابعدالطبیعه سنّتی نیز در تفکّرش علمی و معطوف به اعیان بود. این مابعدالطبیعه نیز هنوز از هستها بحث میکرد و نه از هستی.
هایدگر با اشاره به استعارهی دکارت از درخت، به کنایه میگوید که باید از ریشهی درخت فراتر رفته، به زمین یا بنیادی برسیم که ریشه را در خود نگه میدارد. این بنیاد را مابعدالطبیعهی سنّتی به حساب نیاورد. امّا این بنیاد چیزی غیر از نور یا حقیقت هستی نیست.(16)
_______________________________
16. همان، ص 129 130.
زندگی و شخصیت
مارتین هایدگر(1) در 26 سپتامبر سال 1889 در مسکیرش، روستایی واقع در ناحیهی بادن در جنوب غربی آلمان به دنیا آمد. پدر و مادرش پیرو مذهب کاتولیک بودند. هایدگر پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی در دانشکدهی الهیات دانشگاه فرایبورگ به تحصیلات خود ادامه داد. پس از گذراندن چهار و نیم سال در آن دانشکده(1911) تحصیل رشتهی الهیات را ترک گفت و تمام وقت خود را صرف مطالعه و تحصیل فلسفه کرد، همچنین درسهای ریاضیات وعلوم طبیعی را تا سال 1913 دنبال میکرد. هایدگر مدّتی نیز در یک مدرسه علمیه دینی به تحصیل پرداخت و خود اذعان میکند که دوران تحصیل در مدرسهی علمیه دینی در تحول فکریاش سهم داشته است و به ویژه علاقه به علم هرمنوتیک و زبان را در او بیدار ساخته است. ستارهی درخشان تفکر فلسفی دانشگاه فرایبورگ در زمانی که وی در آنجا فلسفه میآموخت ادموند هوسرل بود. هایدگر از هوسرل روش پدیدار شناختی را آموخت، گرچه بعداً آن را در جهت اهداف فلسفی خود به کار گرفت. هایدگر پیش از آشنایی با هوسرل با اندیشههای فلسفی فرانتس برنتانو نیز آشنا شده بود. در هجده سالگی کتاب برنتانو را با عنوان «دربارهی معانی متعدد باشنده/هست نزد ارسطو» مطالعه کرده بود. این مطالعه در هایدگر جستجوی مطلبی را بیدار کرد که بر کل کارنامهی فلسفی او حاکم شده است یعنی جستجوی معنای «باشنده/هست».
نخستین کرسی تدریس او در دانشگاه «ماربورگ» بود و در اثنای اشتغال به تدریس در آن جا بود که در سال 1927 کتاب «هستی و زمان» را منتشر کرد. این اثر بیدرنگ او را در میان نخستین فیلسوفان آن روزگار قرار داد. شایان ذکر است که در ماربورگ در میان همکارانش، دو تن از متکلمان بزرگ مسیحی قرن بیستم، یعنی رودلف بولتمان و پُل تیلیش بودند. هایدگر در سال 1928 به دانشگاه فرایبورگ
_______________________________
1. Martin Heidgger.
_______________________________
بازگشت و در درس گفتار مشهور نخستین روز تدریسش که در آن از «نیست» به منزلهی موضوع مابعدالطبیعه بحث کرد، در میان حاضران شور وولوله افکند، بقیهی کارنامهی تدریس و نویسندگی او در فرایبورگ یا نزدیک آن، در ناحیهی جنگل سیاه که در آن جا سکونت داشت، سپری شد و در سال1976 از دنیا رفت.
اندک زمانی پس از عزیمت هایدگر به فرایبورگ، آلمان به دوران مصیبت باری قدم گذاشت که با گسترش نفوذ حزب تازهی ناسیونال سوسیالیست آغاز شد. با این که به نظر میآید در فلسفهی هایدگر همدلی اندکی با شبه فلسفهی متعصّبانهی روشنفکران نازی مانند «آلفرد روزنبرگ» وجود داشته باشد، او نیز مانند بسیاری دیگر از آلمانیها با این اعتقاد به حزب نازی پیوست که این حزب بهترین امید را برای احیای مجد و عظمت ملت آلمان عرضه میکند. دربارهی رابطهی او با حکومت نازی بحثهای بسیاری در گرفته است. حزب نازی یقیناً کوشید از امتیاز داشتن عضوی چنین برجسته بهره برداری کند، لذا اندکی پس از به قدرت رسیدن هیتلر، هایدگر رئیس دانشگاه فرایبورگ شد، او در سمت رسمیاش خود را با مشی حکومت همراه ساخت. برخی از مخالفان هایدگر تا آنجا که توانستهاند از روابط او با حزب نازی برای بیاعتبار کردن او سود جستهاند. امّا،مطالعهی سخنان و نوشتههای او در زمان تصدّی ریاست دانشگاه نشان میدهد که او گرچه پشتیبان وفادار حزب بود، ولی با زیادهرویهای متعصّبانهی آن موافق نبود.
یکی از اوّلین اقدامهای هایدگر به عنوان رئیس دانشگاه این بود که در محوطهی دانشگاه، تبلیغات ضد ّیهودی دانشجویان نازی را قدغن کرد و از نابود کردن کتابهایی از کتابخانهی دانشگاه که نویسندگان آن یهودی بودند سر باز زد و با وزارتخانه در مورد عزل دو استاد مخالفت کرد. همچنین درخواست وزیر دولت را در مورد عزل روءسای دانشکدههای حقوق و پزشکی و نصب دو تن از افرادی که مورد تأیید حزب نازی بودند، رد کرد و در برابر اصرار وزیر از مقام خود استعفا نمود. ازاین پس، فعالیتهای او از طرف دولت محدود گردید و از طرف روزنامههای محلی حزب مورد تحقیر و طعن قرار گرفت.
به هر تقدیر او بسیار زود سرخورده شد و از ریاست دانشگاه دست شست و به سخنان طرفدارنهاش دربارهی حکومت خاتمه داد. مدافعان او اعمالش را در این زمان تحسین میکنند و مدّعیاند که او درست در زمانی حزب را ترک کرد که انجام دادن این کار بیاندازه دشوار بود.
پس از جنگ جهانی دوم، هایدگر در آلمان جدید شخص بزرگی به شمار نمیرفت. او اکنون بسیاری از اوقاتش را در کنج عزلتش در جنگل سیاه صرف نوشتن میکرد و گاهی به فرایبورگ میآمد تا خطابهی درس مانند ایراد کند. امّا در این زمان در خارج از آلمان در کشورهای دیگر شهرتی یافته بود و مردمانی از گوشه و کنار جهان در خانهی کوهستانیش به دیدار او میآمدند.(2)
هایدگر و نقد مدرنیته
مارتین هایدگر یکی از منتقدان به نام مدرنیته نیز به شمار میرود. وی در شرح دشواریهایی که دوران مدرن فراهم آورده است، از چیزی فروگذار نکرد و پیگیرانه به توضیح آنها پرداخت. او نشان داد که این دوران لحظهای از تاریخ هستی است که در آن «هستنده» از «هستی» دور میافتد و توانایی فهم حقیقت هستی را نمییابد. مناسبات انسانی نادرست تنظیم شده، استبداد باورهای همگان و اکثریت شکل گرفته، میان انسان و محیط زیست او نسبت نادرست بهرهکشی برقرار شده، خرد انسانی خرد حسابگر شده، انسانگرایی همچون بیان کامل متافیزیک دازاین حاکم شده، و امر متعالی روی نهان کرده است.
بسیاری از انتقادهای هایدگر به مدرنیته در آثار شماری از اندیشگران هم نسل او نیز یافت میشوند. آن چه در کار هایدگر تازه است قرار دادن آن در بنیاد متافیزیکی فراموشی هستی است، اگر او از
_______________________________
2. جان مک کواری، مارتین هایدگر، ترجمهی محمد سعید حنایی کاشانی، ص 13 17؛ کیهان اندیشه، شمارهی 57، ص 27 28و ص 36.
_______________________________
انسان گرایی یاد میکرد، آن را نه علت مصیبتهای مدرنیته، بلکه یکی از معلولهای آن به شمار میآورد، و علت آن را در فراموشی هستی میجست. او میگفت: خرد مدرن سرسختترین دشمن اندیشیدن است، زیرا راه را میگشاید تا فراموشی اندیشه نسبت به هستی توجیه و حتی ضرورت فکر دربارهی آن انکار شود، این خرد با تکیه به دستاوردهای تکنولوژی، و تسهیل زندگی هر روزه که هدف مدرنیته است، وانمود میکند که سخن گفتن از هستی عمل نابخردانه است.(3)
به نظر هایدگر، تمامی فلسفهی غربی هستی را به فراموشی سپرده و خود را در پژوهش موجودات غرق کرده است. هستی در فلسفه غرب یا یک مفهوم تهی و نامعین است که با چشم پوشیدن از همهی ویژگیهای معین موجودات به دست میآید و یا عبارت است از وجود برین در سلسله مراتب موجودات، یعنی خدا، امّا هستی در مقام هستی موجودات، که موجودات آن را میپوشانند یعنی آنچه بنیاد دوگانگی ذهن و عین است، دوگانگیای که پیش انگار پژوهش در موجودات است، از یاد رفته است. بنابراین هایدیگر میپرسد معنای هستی چیست؟ مسألهی مورد نظر او نامستور کردن هستی موجودات است.(4)
نقد دیگر هایدگر بر مدرنیته این است که جهان به جای آن که اقامتگاه بشر باشد، به معدنی تبدیل شده است که باید منابع آن مورد بهرهبرداری انسان قرار گیرد، زمینی که ابزار و هدف ما شده و ویرانش میکنیم تا دگرگونش نماییم، نمیتواند پناهگاه و خانهی ما باشد. هایدگر در واپسین پیام به اهالی زادگاه خود، پیش از مرگش اعلام کرد: «بیاندیشید که آیا در روزگار تکنولوژیک و در تمدن یکسان ساز امروزی، همچنان خانه میتواند وجود داشته باشد؟ اگر پاسختان مثبت است بیاندیشید که چگونه میتواند وجود داشته
_______________________________
3. هرمنوتیک مدرن، گزینهی جستارها، ص 338 340. مقالهی «هایدگر و چرخش هرمنوتیکی» نوشتهی دیوید کوزنز هوی.
4. بابک احمدی، معمای مدرنیته، ص 236 237.
_______________________________
باشد».
نقد دیگر این که نظم ماشینی و ماشینی شدن زندگی همهی زوایای حیات بشری را فرا گرفته و به همه چیز، از جمله خود انسان، از این منظر نگاه میشود. هستندگان فقط به عنوان موجوداتی که قابل نظمیابی هستند، مطرح میشوند، همچون باز نمودهایی، و ابزارهایی.(5)
هایدگر و تحول در هرمنوتیک
هایدگر در سنت فلسفی غرب تحولی بنیادی پدید آورد. این تحول از طریق علم هرمنوتیک رخ داد که از مهمترین مشغلههای فکری و فلسفی قرن نوزدهم و بیستم در جهان غرب بوده است.
این تحول و انقلاب در کتاب «هستی و زمان» (1927) رخ داده است، به این صورت که هایدگر فهم تأویلی را وجه اصلیِ هستی انسانی یا دازاین میداند. وی در زمان ارایهی نظریهاش، برداشت خود از فهم را گسستی انقلابی از تأکید سنتِ فلسفی بر مسایل شناخت و دوگانگی عینیت و ذهنیت میدانست.
فیلسوفان هرمنوتیک پیش از هایدگر رسالت هرمنوتیک را تحلیل پدیدهی فهم در تقابل با دیگر اعمال انسانی همچون شناخت یا زبان میدانستند. از این رو، میان علوم طبیعی و علوم انسانی تمایز قایل بودند. آنان پدیدهی فهم و تأویل را مخصوص علوم انسانی میدانستد که نمیتوانند بسان علوم طبیعی از راهی عینی به شناخت برسند، و لذا به تأویل پدیدهها میپردازند، این جریان فلسفی که در هرمنوتیک سنّتی از شلایر ماخر(1768 1834) تا ویلهلم دیلتای (1833 1911) را در برمیگرفت، یک نقطهی ضعف داشت و آن این که فهم را تابعی فرعی از شناخت میدانست. تحلیل هایدگر از دازاین ( Dascin) به مثابهی بودن در جهان، فهم ما از فهم را تغییر داد و آن را از پدیدهای فرعی به مشخصّهی اصلی یا اساس تجربهی انسانی تبدیل کرد. چنان که گادامر گفته است: «تحلیل زمانمند هایدگر از دازاین، به نحو قانع کنندهای
_______________________________
5. تاریخ فلسفهی کاپلستون، ج7، ص 426.
_______________________________
نشان داد که فهم فقط یکی از انواع متنوع رفتارهای ممکن ذهن یا سوژه نیست، بلکه وجه هستن دازاین است. و از این رو تمامیت تجربهی او از جهان را دربرمیگیرد».
وقتی فهم تبدیل به پدیدهی مرکزی فلسفه شود، آنگاه هرمنوتیک دیگر صرفاً یکی از شاخههای فرعی فلسفه محسوب نخواهد شد، بلکه، فلسفه، خود، هرمنوتیکی میشود یا دست کم میتوان از رهیافت هرمنوتیکی به فلسفه به عنوان رهیافتی در تضاد با رهیافت سنتی به فلسفه سخن گفت که از دکارت، به کانت و هوسرل میرسد. این رهیافت سنتی، انسان را سوژه یعنی شناسندهای آزاد و فارغ از جهان و فارغ از کنش واقعی در جهان میدانست. چرخش هرمنوتیکی هایدگر این انگارهی سنتی که ذهن یا سوژه به مثابهی شناسنده بر فراز آنچه باید شناخته شود، یعنی جهان عینی، میایستد را باطل میکند و نشان میدهد که واژگان ذهنگرایانهی انگارهی ذهن عین یگانه آغازگاه ممکن برای فلسفه نیست. آغازگاه فلسفه آنجاست که دازاین و جهان در فهم هم مرز میباشند.
هایدگر دیدگاه فلاسفهای را که علوم طبیعی و علوم تاریخی و ادبی (علوم انسانی) را در مقابل یکدیگر قرار دادهاند، مورد انتقاد قرار میدهد، از نظر او علم زیرمجموعهی فهم است. بر این اساس، به جای این که علم را شناخت بیانگارد و در نتیجه، در مورد این که آیا تاریخ و ادبیات را میتوان بخشی از شناخت دانست یا نه، سر در گم شود، چنان توصیفی از فهم بشری به دست میدهد که همهی این رشتههای متفاوت را به عنوان زیر مجموعه در خود میپذیرد، بنابراین، او آنها را نه کارهایی بیارتباط به هم میبیند، و نه خاندانی که در آن علوم انسانی خویشاوندان نگونبخت علوم طبیعی به حساب میآیند.(6)
هایدگر متقدّم و متأخّر
در زندگی فکری و عملی هایدگر تحولی رخ داده است که به واسطهی آن
_______________________________
6.بابک احمدی، معمای مدرنیته، ص 260 261.
_______________________________
زندگی علمی او را به دو دورهی متقدّم و متأخّر تقسیم کردهاند و از روی تسامح و یا به انگیزهی تساهل از این دو دوره به هایدگر متقدّم و متأخّر تعبیر میکنند. این دگرگونی از حدود سال 1929 آغاز شد و تا سال 1935 راه جدید را یافت. هایدگر در دورهی نخست زندگی علمیاش که کتاب «هستی و زمان» جلوهی برجسته و بارز آن است، مسألهی فهم را از مسألهای معرفت شناختی و روش شناختی به مسألهای هستی شناختی مبدّل ساخت. در تفکر هایدگر، فهم در مقام نحوهای بنیادی از هستی داشتن، از حدودی که دیلتای در تعریف آن قایل شده بود و آن را فهم تاریخی در برابر صورتی علمی (تجربی) از فهم انگاشته بود، فراتر برده شد، وی مدّعی شد که هر فهمی (خواه مربوط به علوم تجربی باشد یا علوم انسانی) زمانی و تاریخی است، وی فهم را صرفاً عملی ذهنی نیانگاشت، بلکه آن را عملی هستی شناختی یعنی انکشاف آن چه برای انسان واقعی است، شمرد.
هایدگر در دورهی اخیر زندگی خویش نیز همچنان به فهم به عنوان حقیقتی هستی شناسیک مینگرد و دل در هوای انکشاف و نامستوری هستی از طریق پدیدار شناسی هستی دارد، امّا این دفعه با رویکرد شاعرانه و ذوقی به این مسأله مینگرد. ریچارد پالمر میگوید: «مسلماً تفکر هایدگر در نوشتههای متأخرش شاعرانهتر و مبهمتر و پیش گویانهتر میشود، امّا انکشاف یا نامستوری هستی همچنان مضمون ثابت تفکر او باقی میماند. خصلت هرمنوتیکی تفکر وی در نوشتههای متأخّرش بیشتر هرمنوتیکی میشود و نه کمتر. مضمون تفکر او هنوز این است که هستی چگونه به فهم در میآید و در الفاظ ثابت بیان میشود. امّا موضوع تأویل، از توصیف تعمیم یافتهی تماس هر روزی «دازاین» با هستی، به مابعدالطبیعه و شعر منتقل میشود. او به طور روز افزونی به تأویل متن روی میآورد».(7)
هایدگر از آغاز تا پایان از جریانی هرمنوتیکی بحث کرد که به واسطهی آن هستی میتواند معلوم و منکشف شود. وی
_______________________________
7.ریچارد پالمر، علم هرمنوتیک، ص 156.
_______________________________
در «هستی و زمان» با پدیدار شناسی دازاین به این جریان نزدیک شد و در آثار بعدیاش این جریان به صورت پژوهش در باب برداشتهای یونانی و جدید از هستی و حقیقت، پژوهش در باب تفکر و زبان در آمد. هایدگر در نوشتههای متأخّرش میکوشد تا این مطلب را بررسی کند که چگونه تفکّر غربی به تعریف تفکّر و هستی و حقیقت با الفاظ نموداری یا تصویری رسید. انسان غربی دیگر هستی را جلوه کردن و پنهان شدن پیوسته از قوهی درکش حس نمیکند بلکه آن را به شکل حضور ایستای ایده یا صورت حس میکند. و بر این اساس، حقیقت عبارت است از درستی ادراک و قول جازم، در حالی که پیش از آن حقیقت به منزلهی انکشاف و نامستوری بود.
هایدگر این تحوّل نامیمون در تفکر فلسفی و کلامی غرب را متأثر از اندیشهای افلاطونی و نوافلاطونی میداند که در عصر جدید تحت تأثیر اندیشهی دکارت اعوجاع بیشتری یافت. وی در درس گفتارهایی درباره «آگوستین و فلسفهی نو افلاطونی»، دو اندیشهی متضاد در تفکر مسیحی را بررسی کرده است.
یکی از این دو تفکر در متن واقع بودگی (واقعمندی) تجربهی زندگی ریشه دارد و کمال آن نه در شناخت خدا بلکه در زیستن با خداست، و دیگری، مسیحیتی که به خداوند به عنوان خیر اعلی توجه دارد. این مسیحیت که تصوری ایستاتر و تصویریتر از هستی و مواجید الاهی دارد مستقیماً به فلسفهی نوافلاطونی میرسد، بر این اساس، خداوند از بیرون جریان سیال حیات واقعی تاریخی مداخله میکند و محیی بودن او در مقام خدای تجربهی زندگی از فعالیت باز میایستد. او دیگر موجود زندهی زمانی، متناهی و دم دست نیست، و تنها میتوان او را نظاره کرد تا به انسان بهجت ببخشد. بدین سان، خدا موجودی ابدی، بیرون از زمان و مکان و تاریخ و فوق آنها میشود. هایدگر در درس گفتاری که در ژوئن 1938 با عنوان «بنیادگذاری تصویر جدید از جهان از طریق مابعدالطبیعه» ایراد کرد، اثر این گونه رویکرد عام به حقیقت و تفکر را وقتی که با موقف دکارتی نیز ترکیب میشود پس میگیرد، زیرا در فلسفهی دکارت تفکر غربی چرخش قاطع دیگری کرد. از نظر دکارت، حقیقت یقین عقلانی فاعل شناسایی از این موافقت است. نتیجهی این دیدگاه این است که انسان به عنوان فاعل شناسا مرجع نهایی مقام و منزلت هر آنچه به دیده درآید، انگاشته شود.
آنچه معلوم است، موجودی با استقلال وجودی و نمایان کنندهی خود، آن چنان که هست، نیست، یعنی به جلوه درآوردن خودش با قدرت وجود خودش برای ما، بلکه آنچه معلوم است به مثابهی موضوع شناسایی دیده میشود، به مثابهی چیزی که فاعل شناسا برای خودش نمایان میکند، و از آنجا که شأن جهان در فاعلیت ذهن آدمی استوار شده، چنین فلسفهای آگاهی محور میشود.هایدگر این ترکیب تازه را «فاعلگرایی»(8) جدید مینامد.(9)
پی آمدهای فاعل گرایی
فاعل گرایی لفظی شاملتر از فاعلیت ذهن شناسنده(10) است، زیرا به معنای آن است که اساساً انسان مقیاس جهان محسوب شده است. بر این اساس، جهان فقط با توجه به انسان معنا دارد که وظیفهاش مسلط شدن بر جهان است. فاعل گرایی پیآمدهای بسیاری داشته است که یادآور میشویم:
1. نخست این که علوم تجربی اهمیت بسیاری مییابند، زیرا به ارادهی معطوف به استیلای انسان خدمت میکنند، ولی از آن جا که انسان در فاعل گرایی هیچ مقصود یا معنایی را که در یقین عقلانی خود او بنیاد شده باشد به رسمیت نمیشناسد، در طرحی از جهان که خود درافکنده است، اسیر و گرفتار میگردد.
2. هنر و اشیای هنری صرفاً عینیت یافتگیهای فاعلیت ذهن شناسنده یا
_______________________________
8. Subjectism.
9. مدرک قبل، ص 158 159.
10. Subjectivity.
_______________________________
بیانهای تجربهی انسان انگاشته میشوند.
3. فرهنگ، تنها عینیت یافتگی جمعی آنچه انسانهای فاعل شناسایی ارزش میگذارند، خواهد بود، یعنی فرافکنی فعالیت بیاساس انسان.
4. در این چارچوب هیچ فعالیت فردی و فرهنگی انسان را نمیتوان پاسخی به فعل خداوند (یا فعل هستی) انگاشت، زیرا همه چیز در انسان بنیاد گذاشته شده است.
5. در این نگرش، جهان غیر الاهی انگاشته میشود و نسبت انسان با خدا صرفاً تجربهی دینی خود او خواهد بود، در نتیجه، مفهوم قدیمتر ابتهاج الاهی خدا را از بطن جریان سیال زندگی روزانه بیرون برد، فاعلگرایی خدا را فرافکنی انسان و نسبت داشتن با او را احساس وابستگی و اتکای انسان میسازد.
6. ارزشها مفهومی موقتیاند به قصد تدارک اشیای با معنایی که آنها با قرار گرفتن در چارچوب فاعلگرایی از دست دادند. با این نگرش معنای قداست اشیای از دست میرود، شأن اشیای به مفید بودن آنها برای انسان کاهش مییابد. در این صورت ارزش چیزی است مانند لایهای از رنگ که انسان روی اشیای موجود در جهانش میکشد.
7. حقیقت را نمیتوان تصوّر کرد مگر به حسب مطابقت داشتن گزارهای راجع به چیزی با نحوهی ارایه شدن آن برای انسان. این ارایه واقعاً نمیتواند جلوهگری چیزی به ذات خودش باشد، زیرا آن چیز را فاعل شناسایی در چنگ گرفته است، بدین جهت از نظر هایدگر نظامهای بزرگ مابعدالطبیعی بیانهای ارادهی انسان میشوند، چه بر حسب عقل(کانت) و آزادی(فیشته) و عشق (شلینگ) و روح مطلق (هگل)بیان شوند، و چه بر حسب ارادهی معطوف به قدرت (نیچه).
8. بر اساس فاعلگرایی، تفکر را نمیتوان تعریف کرد مگر با همان الفاظ نموداری یا تصویری که به افلاطون باز میگردد و بر پایهی ارادهی معطوف به قدرت که خود از پیامدهای فاعل گرایی عصر جدید است. تفکر، به تفکّر فنی بدل میشود تا مفاهیم و تصوّرات لازمی را بسازدکه سلطه بر اشیای و تجربه را ممکن میسازند. تفکر، دیگر پاسخگویی آشکار به جهان نیست، بلکه موضوع کوششهای بیوقفه برای سلطه بر آن است. تفکر، دیگر حافظ و نگهبان ثروتهای زمین نیست بلکه در تلاش برای ساختن زمین بر طبق مقاصد انسان، آنها را به پایان میرساند. از نظر هایدگر فرجام غمانگیز تحول تفکر از افلاطون تا دکارت و نیچه تا عصر حاضر چنین است.
9. علم هرمنوتیک در مقام نظریهای در باب چگونگی فهم و تأویل از چنین ملاحظات و مبانی فکری مستقیماً تأثیر میپذیرد، زیرا وقتی که در متن تفکر فن آورانه به مسألهی تأویل نزدیک شویم، تأویل وسایل لازم برای سلطهی مفهومی بر عین یا موضوع شناخت را فراهم میسازد. وقتی که فاعلگرایی اساس تأویل قرار گیرد، جز عینیت یافتگی چه چیزی تأویل میشود؟ هرگاه تفکر با الفاظ و مفاهیم تصویری و ذهنی تعریف و تصور شود، تأویل با مطلب ناشناختهای که باید معلوم شود سر و کار نخواهد داشت، بلکه با ارزشیابی دادههای قبلاً معلوم سر و کار مییابد. در این صورت وظیفهی تأویل نشان دادن ابتدایی شیء نیست، بلکه نشان دادن ابتدایی درستی به دست آمده در میان چندین تأویل ممکن است و زبان نیز نظامی از نشانهها برای اطلاق به مجموعهای از اعیان از قبل معلوم تصوّر میشود.
امّا از نظر هایدگر علم هرمنوتیک صرفاً به معنای تأویل بر حسب درستی و مطابقت ذهن با عین نیست، بلکه علم هرمنوتیک به بیرون آوردن معنای مکنون و معلوم کردن ناشناخته میپردازد، لذا وقتی که به تأویل فلسفهی کانت میپردازد فقط نمیگوید که موءلف چه مقصودی داشته، بلکه میپرسد که متن چه چیزی را نمیگوید؟ او میپرسد چرا کانت میان چاپ اوّل و دوم نقد عقل محض تجدید نظرهایی در آن انجام داد. او به ورای متن میرود تا بپرسد که موءلف چه نگفت و چه نتوانست بگوید؛ وقتی که حقیقت عبارت باشد از چیزی که هم به ظهور میآید و هم به شتاب در حجاب میشود، تأویل باید خلاّق باشد و ناگفتهها را روشن سازد. وقتی که اثر هنری عینیت یافتگی فاعلیت ذهن انسان انگاشته نشود و افشای هستی یا پنجرهای به ساحت قدسی انگاشته شود، مواجههی انسان با آن به صورت قبول یک هدیه است و نه فعل فاعل شناسنده در درک ذهنیت نهفته در آن، در این صورت تأویل عبارت است از تکرار و اعادهی واقعهی اصیل افشا؛ تأویل عبارت است از کوشش برای رسیدن به پشت پوستهی سخت تأویل نادرست و جاگرفتن در مرکز آنچه گفته و ناگفته است. با این همه، تأویل بازگشتی ساده به گذشته نیست بلکه واقعهی جدیدی از افشا است. کوشش برای احیای فلسفهی کانت، دقیقاً به همانسان که او در نظر داشت، اعادهی احمقانه خواهد بود. پس هر تأویلی باید ناقض ضابطهبندیهای صریح در متن باشد. امتناع از فراتر رفتن از گفتههای مصرح در متن، صورتی از بتپرستی و نیز صورتی از خام اندیشی تاریخی است. با این حال، کسی نمیتواند موءلف را بهتر از خود او بفهمد، زیرا وی در چنبرهی ملاحظاتی قرار داشته که به تصنیف او جان بخشیده است. آری، میتوان موءلف را به گونهای متفاوت با فهم خود وی فهمید.(11)
از پرسشگری تا گشودگی پاسخگویانه
یکی از تفاوتهای تفکر هایدگر در دو دورهی پیشین و پسین زندگیش به اهتمام وی به پرسشگری انسان در دورهی نخست و اهتمام به پاسخگویی او در دورهی اخیر باز میگردد. آنچه میان این دو نگرش هرمنوتیکی مشترک است، عبارت است از گفتگوی انسان با هستی و با متن مورد تأویل. انسان در نسبتی هرمنوتیکی جای دارد که در آن پیامآور و زبان هستی است. انسان در سخن گفتن هستی را تأویل میکند. اکنون سخن در این است که گفتگوی خلاّق با متن چگونه انجام میشود؟ در نوشتههای متأخّر هایدگر در خلال دهههای 1940و 1950مانند «وارستگی»، «نامه در باب انسانگرایی» و «تفکر داعی به چیست؟» موقف انسان
_______________________________
11.علم هرمنوتیک، ص 158 164.
_______________________________
تقریباً قبول مخلصانه به نظر میآید، قبولی که به روی ندای هستی کاملاً باز خواهد بود. موقف انسان در برابر هستی، گشایش یا گشودگی هوشیارانه و پاسخگوست، امّا در اثری متعلق به دورهی متقدّم تفکّر هایدگر یعنی «مقدمهای به مابعدالطبیعه» پرسشگری خلاّق مورد اهتمام واقع شده است. پرسشگری خلاّق، صرف استنطاق نیست، بلکه تلاش برای آشکار کردن هستی است. پرسشگری راهی است که انسان با هستی پنجه میزند و هستی را به نشان دادن خودش وا میدارد. ذات انسان به عنوان واقعیتی در جهان چیزی جز همین عمل هرمنوتیکی پرسشگری نیست، یعنی نوعی پرسشگری که در صورت حقیقیاش به هستی ناپیدا میرسد و آن را وا میدارد که در رخدادی تاریخی و انضمامی ظاهر شود. پس، از رهگذر پرسشگری است که هستی به تاریخ بدل میشود.
در نوشتههای متأخر هایدگر چنان که اشاره شد تأکید از پرسشگری برداشته میشود و به لزوم گشایش یا گشودگی (12) هشیار در برابر هستی داده میشود، هستی هنوز تاریخی است، امّا رخداد آن بیشتر بخشش هستی است تا چیزی حاصل از تحقیق و دریافت انسان. با این حال، وی تناقضگویی نمیکند، بلکه با نگرش جدید، بر موضع پیشین خود در نفی فاعل محوری تأکید میکند. و به جای تصویری از انسان به عنوان پرسشگری پنجه زن با هستی، تصویر انسان به عنوان «شبان هستی» را مطرح میکند. شبانی او از راه تفکّر و شاعری و در پاسخ به ندای هستی تحقّق مییابد. در رسالهی «تفکر داعی به چیست؟» تفکر، پاسخ به دعوت ندای هستی و پیوستن به آن وصف میشود.(13)
جان مک کواری دربارهی تفکّر متقدّم و متأخّر هایدگر گفته است: «تفکر متقدّم او وجودی است، بدین معنا که بر آن بحثهای وجود انسان حاکم است و انتظار میرود که این بحثها آن سررشتههایی را به دست دهند که به فهم
_______________________________
12. Open ness.
13.مدرک قبل، ص 165 168.
_______________________________
معنای هستی راه میبرد. تفکّر متأخّر او هستی شناختی است، بدین معنا که بر آن مواجههی مستقیمتری با تصور اجمالی هستی حاکم است و وجود انسان اکنون با توجه به هستی به فهم در میآید. تفاوت میان این دو شیوهی فلسفه ورزی گاهی آن قدر شدید است که برخی شارحان از هایدگرهای متقدّم و متأخّر سخن میگویند، تو گویی اینها اشخاصی متمایز بودهاند و فقط به لحاظ فلسفههایشان ارتباط سستی با یکدیگر داشتهاند.
البته در این که در تفکر هایدگر تحولی آشکار وجود دارد، جای انکار نیست. طلب هستی در سرتاسر فلسفهی او پایدار میماند و وحدتی بر تمامی آثارش حاکم است. این امر به ویژه وقتی روشن میشود که او در آثار متأخّرش کراراً به تأویل و تفسیر گفتههای پیشتر با توجه به تفکر اخیرش میپردازد. نسبت تفکر متقدّم و متأخّر هایدگر و همینطور حاکمیت متوالی تصورات وجود و هستی در تفکر او را بر حسب یک دیالکتیک کلان بهتر میتوان فهمید. کانون تحقیق در بحث هایدگر همواره پرسش از معنای هستی است. امّا هیچ راه مستقیم یا همواری وجود ندارد که به حل این مسأله بینجامد. آدمی نخست میباید از جنبهی وجود انسان و از فهم دست اوّلی از آن چه به معنای بودن در جهان است به آن پی ببرد؛ آن گاه با توجه به فهمی که میتوان از آن هستی عامتر کسب کرد، یعنی آن هستی که وجود بشری ما در بطن آن نهاده شده است، از نو نگاهی به وجود بشری بیفکند.
ساختار این دیالکتیک را هایدگر در صفحات آغازین «هستی و زمان» قبلاً ترسیم کرده بود. او در آن جا به چیزی جلب توجه میدهد که آن را «دور هرمنوتیکی» مینامد. این دور را نباید مانند «استدلال دوری» که مصادره به مطلوب است تلقی کنیم، این دور بیشتر یک مرتبط بودن به قبل یا بعد است که در هر عمل تأویل موجود است، زیرا تأویل فقط در صورتی میتوانست آغاز شود که ما از قبل، فهمی از آن چه موضوع تأویل بود،میداشتیم و مادام که چنین باشد در هیچ تأویلی هیچ نکتهای وجود نخواهد داشت مگر این که فهم آغازین ما به کمال رسد و تصحیح شود و شاید در جریان تأویل بسیار دگرگون شود. این فهم هستی که از قبل با وجود انسان، چون خود نوعی از هستی است، سرشته است، امکان آغاز شدن تحقیق را به ما میدهد، امّا نهایتاً خود وجود را فقط با توجه به هستی میتوان فهمید.
بدین ترتیب معلوم میشود که دیالکتیک میان وجود و هستی (وجودی و هستی شناختی) در نخستین مرحلهی تفکر هایدگر نیز دست در کار است. آنان که شکوه میکنند که نمیتوانند ببینند که تفکر متقدّم و متأخّر چگونه به یکدیگر مرتبطاند، در جزئیات ماندهاند و لذا نمیتوانند طرح وسیعی را درک کنند که فلسفهی هایدگر را یکپارچه میسازد.(14)
وی در جای دیگر تفاوتهای تفکر متقدّم و متأخّر هایدگر چنین بازگو کرده است: «دازاین بشری که دربارهی هستی مبادرت به پرسش میکرد، اکنون در پیشگاه هستی میایستد و از او پاسخ میگیرد، یا شاید فقط منتظر پاسخ میشود. حقیقت اکنون به حال خود گذاشتن آنچه هست فهمیده میشود و نه پرده بر انداختن فعال دازاین از آن چه هست. طبیعت حضوری ظاهر شونده است که آشکار کننده یا گشایندهی خویش به روی انسان است.
روشن است که این گونه سخنان دربارهی هستی و حقیقت و طبیعت ابعادی از جهان را آشکار میکنند که در «هستی و زمان»، آنگاه که جهان نظامی ابزاری وصف میشد و معنی فرا افکنده در آن را اهتمامهای عملی دازاین میساخت، پنهان مانده بودند، امّا این بدان معنا نیست که تحلیل ارایه شده در «هستی و زمان» اکنون فرو گذاشته شده است».(15)
مک کواری سپس یادآور شده است که
_______________________________
14. مارتین هایدگر، ص 43 46.
15. همان، ص 128 129.
_______________________________
در تفکر متقدّم هایدگر تحلیل هستی شناختی و هرمنوتیکی ناظر به هستی در جهان هر روز انسان بود، که غالباً غیر اصیل است، زیرا صفت بارز آن اشتغال خاطر هستها و فراموش کردن هستی است، امّا در تفکّر متأخّر وی تحلیل هستی شناختی و هرمنوتیکی ناظر به هستی در جهان اصیل است که پدیداری است نادر و فقط برای معدودی از افراد زبده چون هنرمندان، شاعران، عارفان و پیامبران آشکار میشود. گرچه شاید دیگران نیز در موقعیتهایی که دل شوره و وجدان در آن موقعیتها، بدون پرده پوشی، مجاز به سخن گفتن باشد، به آن نگاههایی کوتاه دارند.
تفکّر متأخّر هایدگر نه تنها از علوم متعارف بشری فراتر است از مابعدالطبیعه سنتی نیز فراتر میرود. دکارت، زمانی فلسفه را مانند درختی توصیف کرد که شاخههای آن علوم متعدّد و ریشهاش مابعدالطبیعه است. امّا مابعدالطبیعه سنّتی نیز در تفکّرش علمی و معطوف به اعیان بود. این مابعدالطبیعه نیز هنوز از هستها بحث میکرد و نه از هستی.
هایدگر با اشاره به استعارهی دکارت از درخت، به کنایه میگوید که باید از ریشهی درخت فراتر رفته، به زمین یا بنیادی برسیم که ریشه را در خود نگه میدارد. این بنیاد را مابعدالطبیعهی سنّتی به حساب نیاورد. امّا این بنیاد چیزی غیر از نور یا حقیقت هستی نیست.(16)
_______________________________
16. همان، ص 129 130.