تجرد نفس (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
یکی از ادلّهی تجرّد نفس، استحالهی انطباع کبیر در صغیر است. یعنی عقلاً محال است که شیئی کبیر در شیئی صغیر حلول و انطباع وانطباق داشته باشد. مثلاً نمیتوان کوه بزرگ را در کف دست جا داد، این برهان مبتنی بر پذیرش چند مقدمه است:
الف) ذهن ما اشیای بزرگی مانند کوه و دشت و صحرا و دریا را به همان بزرگی و وسعتی که در خارج ذهن دارد درک میکند.
ب) درک ما از این اشیای بزرگ، از راه تماس مستقیم نفس ما با آنها در ظرف و جایگاه آنها در خارج از ذهن نیست و گرنه اشتباه و خطای ادراک در برخی ازموارد قابل توجیه نخواهد بود. یعنی اگر ذهن ما با اشیای خارج، تماس مستقیم دارد و عین واقعیت خارجی اشیا را مییابد، چرا در بعضی از موارد دچار اشتباه در ادراک میشویم. اشتباه در صورتی است که واسطه بین ذهن ما و اشیاء خارجی در کار باشد که ممکن است این صورت ذهنی با شیئی خارجی مطابقت داشته باشد و ممکن است مطابقت نداشته باشد. بنابراین درک ما از اشیای خارجی با واسطهی صورت و مفهوم ذهنی و عقلی است.
ج) برای درک اشیای خارجی به همان بزرگی و وسعت، بناچار باید صورت ذهنی آنها که در ذهن حلول میکند به همان بزرگی و وسعت باشد. و گرنه، هرگز ذهن نمیتواند آن اشیای بزرگ را به همان بزرگی ادراک نماید. زیرا تنها رابط بین ذهن ما و اشیای خارجی همین صورتهای ذهنی و ادراکی است و فرض این است که در صورت کوچکتر بودن این صورتها، نمیتوانند از آن اشیای بزرگ حکایتگری داشته باشند.
د) مغز و اعصاب و اعضای حسی و بلکه همه بدن ما ظرفیت قبول آن صورتهای بزرگ را ندارند.
ه) انطباق و انطباع کبیر بر صغیر عقلاً محال است.
نتیجه میگیریم که صورت ذهنی اشیای بزرگ، باید در محل و موطن دیگری غیر از بدن و مغز و اعصاب وارد شوند و حلول نمایند که همان روح و نفس مجرّد از ماده است.
مرحوم علاّمه طباطبایی همین برهان را با زبان تمثیل و با بیان روان و شیوا در اصول فلسفه و روش رئالیسم آوردهاند. جهت ایضاح بیشتر، آن را میآوریم:
فرض این که قطعه عکسی را به درازای 12سانتیمتر و پهنای 8 سانتیمتر در دستان گرفته و به تماشای وی که مشتمل بر یک منظره و بساط یک خانواده چند تنی است پرداختهاید.
دریاچهای است که آب زلال وی مانند نقره خام روی هم چیده شده و با امواج چین چین خود اهتزاز پرنشاط هوا و وزش نرم نسیم را حکایت میکند. پهلوی این دریاچه چمنی نغز با درختانی سرسبز که جسته جسته در گوشه و کنار مرغزار خودنمایی کرده و با جامههای زیبای خود در رهگذر نسیم بهاری مییازند و مینازند و مینوشند و میپاشند.
نمای افقی این منظره که در حدود 15کیلومتر میباشد منتهی به کوهستانی است که قلّههای وی مانند دندانههای شانه صف کشیده و منظره را مانند یک تابلوی نقاشی که در کنار کودکی قرار گیرد در دامنه خود گسترده و قلّههای سربلند وی پشت سر هم صف کشیده و سرگرم تماشا میباشند.
در یک گوشه این چمن بساطی پهن شده و مردی که سیمای وی تقریباً چهل سال را نشان میدهد با بچهگانی چند که قراین مهر و عطوفت شهادت میدهد که فرزندان خودش میباشند و طبقی از سیب در برابر دارند.
در این حلقه که تشکیل یافته، یکی سرگرم خوردن سیبی است که در دست دارد و یکی سیب خود را میبوید و یکی با این که سیبی در دست گرفته مانند بوته گلی به کنار پدر یازیده و باز هم سیب میخواهد و یکی با این که محرومیتی ندارد در صدد است خود را روی طبق انداخته و دیگران را محروم سازد، کشمکش است.
این یک نظریه است که نظر اوّل مینامیم.
دوباره به همین قطعه عکس برگشته و خواهید دید که یک پارچه مقوای سفید که لکّههای سیاهی در سطحش قرار گرفته و با اشکال مختلفی برخی نسبتاً بزرگ و برخی نسبتاً کوچک و برخی نسبت به برخی دور و یا نزدیک، یعنی فواصلشان نسبتاً بزرگ یا کوچک میباشد و بس.
و این نظریه دیگر است که نظر دوم مینامیم.
اکنون اگر از شما بپرسند که آیا این منظره پهناور با همه خصوصیاتی که توصیف شد (و البته هر چه بیشتر تماشا کرده و تعمق نمایید معلومات تازهتری دستگیرتان خواهد شد) واقعاً در دست شما بوده و در این سطح 12 در 8 سانتیمتر گنجیده و در وی میباشد؟ چه پاسخی خواهید داد؟ البته خواهید گفت نه.
هیچگاه یک منظره 15کیلومتری بامحتویات زیاد خود، با همه طول و عرض و عمق و مسافتهای مختلف و خواص جسمی و روحی گوناگون که در وی پیداست نمیتواند در یک صفحه 12 ضربدر 8 بگنجد.
بلکه این عکس منظره را «نشان میدهد» و گرنه روی صفحه مقوا به جز لکههای سیاه و سفید چندی که دوربین عکاسی تهیه کرده، دیگر چیزی نیست. ببین تفاوت ره از کجاست تا کجا!
برگردیم به سوی مقصد اصلی.
مشاهده و تجربه به ما اثبات کردهاند که هنگام استعمال حواس، در نتیجهی تأثیری که واقعیّت مادهّ در سلسله اعصاب و مغز ما میکند عکس العمل مادی در ما پیدا میشود که با به کار انداختن حاسّه پیدا شده و با از کار بازداشتن حاسّه از میان میرود. و مقارن این حال چیزی به نام «ادراک» مییابیم.
هیچگاه نمیتوانیم بپذیریم که این منظره پهناور جهان با همه خصوصیات شگفتآوری که دارد با همه خطها و سطحها و جسمهای یک پارچه و صاف (متّصل واحد) که از وی به ما جلوه میکند در یک پارچهی مادّه ناچیز عصبی یا مغزی که اجزای جدا از هم و متراکم که بالأخره از مجموع بدن ما کوچکتر است گنجیده و جای گرفته باشد.
و از طرف دیگر اختلافاتی که هنگام به کار انداختن حواس (خطای حواس) در محسوسات میبینیم نخواهد گذاشت که بگوییم واقعیت جهان مادی خارج از خودمان را در جای خودش ادراک نموده و نایل میشویم.
پس این صورت ادراکی نه در ماده ما جایگزین است و نه در ماده خارج از ما.(1)
اشکالی که برخی از مادیین بر استدلال مزبور کردهاند این است که ضرورتی ندارد که صورتهای ذهنی و ادراکی اشیا به بزرگی همان اشیا باشد. زیرا ممکن است صورتهای ادراکی، صورتهای کوچک نظیر میکروفیلم باشد که در دستگاه مغزی و عصبی به وجود
_______________________________
1. اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج1، ص56 60.
_______________________________
میآید و ما به کمک قراین و نسبت سنجیها به اندازهی واقعی اشیای خارجی پی میبریم.
پاسخ این اشکال این است که اوّلاً: ما وجداناً برای حس کردن و یا دیدن اشیای خارجی نیازی به سنجش و یا مقایسه نداریم بلکه بدون سنجش و مقایسه اشیا را میبینیم، به تعبیر دیگر دانستن اندازهی واقعی شیء خارجی غیر از دیدن آن است.
ثانیاً لازمه سنجش و مقایسه و یافتن اندازه واقعی شیء خارجی، این است که ذهن ما از قبل نسبت به واقعیت خارجی علم و آگاهی داشته باشد و حال آن که ذهن ما تماس مستقیم با اشیای خارجی ندارد و تنها راه ارتباط و ادراک ذهنی با خارج، همین صورتهای ذهنی است که طبق فرض مستشکل کوچک و بسیار ناچیز است.
ثالثاً: به فرض این که صورت مرئی بسیار کوچک باشد و ما بر اثر تکرار تجربه و با قراین و نسبت سنجیها، به اندازه واقعی اشیای بزرگ خارجی پی میبریم، باز هم به قوت استدلال مزبور خدشهای وارد نمیآید؛ زیرا میپرسیم، آیا بعد از این نسبت سنجیها و تجربهها، واقعیت خارجی اشیاء بزرگ را درک میکنیم یا نه؟
اگر درک نکنیم معنایش این است که هرگز ذهن نسبت به اشیای خارجی علم و آگاهی پیدا نمیکند که خلاف فرض است. و اگر درک میکنیم معنایش این است که صورت بزرگی را در ذهن خودمان مییابیم چون درک بدون صورت ذهنی ممکن نیست بلکه درک، چیزی جز حصول و حضور صورت ادراکی ذهنی نیست. دلیل مزبور عیناً درباره این صورت ذهنی و ادراکی، تکرار میشود.
4. تجرّد مدرَکات نفس
یکی از دلایل تجرّد نفس، تجرد مدرکات آن است و از تجرّد مدرَک ، به تجرد مدرِک (نفس) پی میبریم. این برهان به صورتهای گوناگونی تبیین میشود:
الف)میدانیم انسان، توانایی ادراک امور کلی مانند مفهوم انسان و حیوان و درخت را دارد.
از طرف دیگر میدانیم مفاهیم کلّی، مفاهیمی هستند که ویژگیهای اشیای مادی مانند رنگ و قد و اندازه و طول و عرض و حجم و انقسام پذیری را ندارند. مثلاً مفهوم کلّی انسان از ویژگیها و مشخصّات فردی افراد انسان مبرّا و مجرّد است. به همین دلیل بر همه افراد انسان قابل صدق و انطباق است.
به تعبیر دیگر مفاهیم کلی ذهنی، نه دارای جرم و مادهاند و نه عوارض و اوصاف مادی دارند.
با این بیان تجرّد ادراک عقلی ثابت میشود.
بعد از اثبات تجرّد ادراک، تجرّد مُدرِک (نفس) نیز ثابت میشود زیرا یا قیام ادراک به نفس قیام صدوری است یا قیام حلولی و ارتسامی.
اگر قیام ادراک به نفس، صدوری باشد (معنایش این است که نفس این گونه مفاهیم و صورتهای ادراکی را ایجاد و افاضه میکند) با توجه به این که صدور معلول مجرّد از علت و مبدأ مادی ممکن نیست، طبعاً باید به تجرّد نفس به عنوان مفیض و موجد، اذعان نماییم.
و اگر قیام آن به نفس قیام حلولی و ارتسامی باشد (معنایش این است که صورتها و مفاهیم ادراکی عارض بر نفساند و حلول در آن دارند) با توجه به این که عارض و حالّ مجرّد، معروض و محلّ مجرّد میطلبد، تجرّد نفس به عنوان معروض و محلّ صُوَر و مفاهیم مجرّد ثابت میشود.(2)
ب) جمهور فلاسفه به تجرّد مفاهیم کلی عقلی اذعان دارند و به همین خاطر از راه تجرّد مفاهیم کلی تجرّد نفس انسانی را اثبات مینمودند. امّا فلاسفه پیش از صدرالمتألهین شیرازی نوعاً تجرّد ادراک جزئی (حسی و خیالی) را قبول نداشتند.
و با توجه به این که بر این عقیده بودهاند که حیوانات توانایی ادراک کلی را ندارند و حدّاکثر ظرفیت و قابلیت آنها در ادراک جزئی و حسی و خیالی است، به تجرّد نفوس حیوانی اعتقاد جازم و قطعی نداشتند.
امّا صدرالمتألهین و تابعین حکمت
_______________________________
2. ر.ک: اسفار، ج8، صص 279 280؛ المباحث المشرقیة، ج2، ص 364.
_______________________________
متعالیه او بر این عقیدهاند که هر ادراک و علمی (چه کلی و چه جزئی، چه عقلی و چه حسی و خیالی) مجرّد است (البته ادراکات کلی دارای تجرّد عقلی و ادراکات جزئی دارای تجرّد مثالی و برزخی است) بنابراین هر جا که درک و شناختی در کار است، تجرّد مُدرِک هم قطعی است. از این راه نه تنها تجرّد نفس انسانی بلکه تجرّد نفوس حیوانی را نیز ثابت میکنند.
صدرالمتألهین میفرماید:
هر جا ادراکی در کار است هم عالم باید مجرّد باشد و هم معلوم (البته منظور از معلوم در این جا معلوم بالذات است نه معلوم بالعرض. به تعبیر دیگر منظور صورت و مفهوم ادراکی و ذهنی است که بیواسطه نزد نفس حضور دارد و متعلق علم واقع میشود نه اشیای خارجی که با واسطهی صورت ذهنی متعلق علم واقع میشوند.)
او بر این مدّعا این گونه استدلال میکند:
ادراک همان حضور صورت شیء نزد مُدرِک است به گونهای که هیچگونه حجاب و غیبت و حایلی در کار نباشد. و با توجه به این که عالم ماده، عالم حجاب و غیبت است، روشن میشود که حضور واقعی در آنجا راه ندارد، بنابراین ماده نه میتواند عالم باشد نه معلوم.
امّا دلیل بر این گفته که در عالم مادّه، حضور یافت نمیشود این است که: اوّلاً عالم مادّه دارای بُعد و امتداد است و هر جا که بعد و امتدادی در کار باشد اجزای آن از هم غایب و بیگانهاند زیرا میتوان بین آن دو جزء، جزء دیگری را فرض نمود. بین جزء میانی و دو جزء کناری نیز جدایی و غیبت است به دلیل این که باز میتوان بین آنها جزء دیگری را فرض نمود.
خلاصه این که هر جا امتداد و بُعدی در کار است، قابلیت انقسام تا بینهایت نیز در کار است. یعنی هر جزء مفروض، خود دارای امتداد است و طبعاً قابلیت تجزیه و انقسام دارد. از این راه ثابت میشود همیشه بین دو جزء مادی، جزء دیگر حاجب و مانع است و به همین خاطر، حضور حقیقی در ماده و اجزای مادی هرگز یافت نمیشود.
ثانیاً: صدرالمتألهین با ادلّهی قاطع ثابت نمود که همه اشیا و موجودات مادی، از جهت جواهر و اعراض دارای حرکت و سیلان و بیقراری است. از این راه ثابت نمود که اشیای مادّی دارای بُعد چهارم یعنی بُعد زماناند.
بر اساس حرکت جوهری، هر شیء مادّی، در هر لحظه مغایر با لحظه پیشین است، و پیدایش آن در یک جزء زمانی مقارن است با از دست رفتن و زوال آن در جزء زمانی پیشین. به تعبیر دیگر اشیای مادی در افق زمان پیوسته در حال حدوث و زوالاند.
بنابراین روشن میشود که یک شیء مادّی دارای هستی سیّال و بیقرار است و هستی آن در یک زمان حاصل نیست؛ به تعبیر دیگر اجزای زمانی یک شیء مادی در یک جا حضور و اجتماع ندارد، بلکه همیشه جزئی از آن محفوف به دو جزء عدمی سابق و لاحق است.
صدرالمتألهین از این راه ثابت میکند ماده و جسم، حتّی نسبت به ذات خویش آگاهی ندارد و چیزی که نسبت به ذات خویش آگاهی و حضور ندارد یقیناً نسبت به اشیای دیگر علم و آگاهی ندارد.(3)
ج) دلیل دیگری که میتواند هم تجرّد مُدرِک(نفس) و هم تجرّد صورتهای ادراکی جزئی(خیالی و حسی) را ثابت نماید، دلیلی است که صدرالمتألهین در بحث علم اسفار اقامه کرده است. خلاصه این برهان این است:
ما میتوانیم دو چیز را از جهت قد و اندازه و رنگ و وزن و... با هم مقایسه کنیم و حکم نماییم که آنها متباین و متماثل و یا متساوی با یکدیگرند، مثلاً بگوییم یکی از آنها بزرگتر و یا خوشرنگتر و ... از دیگری است. با توجه به این که حاکم بین دو چیز باید آعلیها السلامن دو چیز را در نزد خویش حاضر داشته باشد، قهراً ذهن انسان باید نسبت به هر دو چیز آگاهی داشته باشد.
اگر صورت ادراکی هر یک از آن دو
_______________________________
3.اسفار، ج3، ص 297و 447.
_______________________________
شیء در جزئی از بدن (مانند سلولی از سلولهای مغز) حلول کند لازمهاش این است که هر جزئی از اندام درک کننده، همان صورت حالّ در خودش را درک کند و از دیگری بیاطّلاع باشد. پس کدام نیروی درک کننده است که آنها را با هم درک میکند و با یکدیگر میسنجد؟ اگر فرض کنیم عضو مادّی دیگری آنها را با هم یک جا درک میکند باز همان مشکل و محذور تکرار میشود؛ زیرا هر عضو مادی دارای اجزاء خواهد بود. و اگر ادراک عبارت است از حلول و ارتسام صورت ادراکی در یک محل مادی، هر یک از اجزاء آن محل، همان صورت ارتسام یافته در خودش را درک خواهد کرد و در نتیجه مقایسهای انجام نخواهد گرفت.
پس به ناچار باید بپذیریم که قوّه مدرکه بسیطی هر دو را درک میکند و با وحدت و بساطت خویش هر دو را یک جا مییابد. چنین قوهای نمیتواند جوهر و یا عرض مادی باشد.
بنابراین، ادراک همان انطباع و ارتسام صورت ادراکی در محل مادی نخواهد بود. چنان که گفتیم با این دلیل هم تجرّد ادراک و هم تجرّد نفس مُدرِک ثابت میشود.(4)
5. تجرّد ادراک و علم
یکی از دلایل تجرّد نفس، تجرّد فعل او که همان ادراک است که خود گواه بر تجرّد نفس میباشد.
اینک توضیح این قسمت:
علم و ادراک ، ویژگیهای مادی را ندارند. یکی از ویژگیهای امور مادّی انقسام پذیری است، حیثیت علم به گونهای است که قابل تجزیه و انقسام نیست، یعنی نمیتوان نفسِ آگاهی و شناخت را به اجزا و ابعاضی منقسم ساخت.
هرچند معلوم و متعلّق علم در صورتی که مادّی باشد، انقسام پذیر است؛ امّا حیثیت علم غیر از حیثیت معلوم است.
اگر گفته شود که ذهنمان قادر است
_______________________________
4. اسفار، ج3، صص 483 482؛ آموزش فلسفه، ج2، درس 49، صص 224 225.
_______________________________
صورت ادراکی از یک شیء مادی مانند یک فرد انسان را به اجزا و ابعاضی تقسیم نماید مثلاً تصوری از دست او، تصوری از پای او و تصوری از سر او داشته باشد میگوییم در حقیقت صورت ادراکی سابق نسبت به تمام بدن شخص را به صورتهای کوچکتر تجزیه نکردهایم شاهدش این است که آن صورت ادراکی هنوز به قوت خویش باقی است و دوباره میتوانیم همان صورت را در ذهن یادآوری کنیم آنچه که هست این است که ذهن ما در کنار آن صورت کامل از شخص، صورتهایی از برخی اجزاء و اعضاء او نیز پیدا کرده است. بنابراین در حقیقت انقسام وتجزیهای رخ نداده است.
یکی دیگر از ویژگیهای امور مادی تغییر و تحول پذیری است علم و آگاهی در ذات خود پذیرای تغییر و تحول نیست.
جا دارد در این جا به گفتار صدرا و علاّمه طباطبایی استناد نماییم.
صدرالمتألهین در اسفار میفرماید: «عالم و مُدرِک باید مجرّد باشد زیرا تعقل و ادراک عبارت است از حصول صورت شیء معلوم در نزد عالم. صورت علمی و ادراکی به هیچ وجه قبول قسمت نمیکند و قابل اشاره حسّیه هم نیست، بنابراین صورت علمی مجرّد از ماده است. قهراً مُدرِک و عالم نیز باید مجرّد باشد...».(5)
مرحوم علاّمه طباطبایی در «اصول فلسفه و روش رئالیسم» این گونه میفرماید:
«در مورد علم تنها یک نگاه کافی است، اگر باریک بینی کرده وبا وجدان صاف بیازماییم، خواهیم دید، صورت علمی و تغیّر با هم هیچگونه سازشی ندارند و به عبارت فلسفی، حیثیت علم غیر از حیثیت تغیّر و تحوّل میباشد و با توجه به این که موجود مادّی، عین تغیّر و سیلان است، باید قضاوت کرد که سنخ علم غیر از سنخ ماده است، اگر چنانچه برای باریکی این نکته ذهن شما آماده دریافت آن نباشد ممکن است حالات مختلفه علم و ادراک را مانند معرفت و تذکّر (شناختن و به یاد افتادن) در این باب بسنجید. چیزی را که ادراک کردهایم و دوباره ادراک میکنیم
_______________________________
5. اسفار، ج3، صص 470 471.
_______________________________
و میفهمیم که مُدرَک در حال دومی همان خود مُدرَک اوّلی ما است.
و همچنین چیزی را که ادراک نموده و سپس فراموش کرده یا غفلت میورزیم و دوباره به یادش میافتیم، همان اوّلی به یادمان میافتد. اگر چنانچه مُدرَک ما در هر دو حال یک واحد حقیقی نبوده و ثبات و بقایی که حافظ عینیّت است نداشت، تحقّق معرفت و تذکّر معنی نداشت...».(6)
در فلسفه ثابت شده است که هر صورت علمی و ادراکی در ذهن(چه صورتهای عقلی و چه صورتهای خیالی و چه صورتهای حسّی) در ذات خود کلی و قابل تطبق بر افراد و مصادیق کثیر است. لذا گفتهاند صورت ذهنی اگر هزار قید هم بخورد باز هم در ذات خود کلّی است، هر چند در خارج بیش از یک مصداق نداشته باشد.
از طرف دیگر میدانیم که هر شیء مادّی، شخصی و جزئی است یعنی قابلیت صدق بر افراد کثیر را ندارد.
نتیجه میگیریم که صورت ادراکی (علم) مادی نیست و مجرّد است، بالطبع نتیجه میگیریم مُدرِک (نفس) نیز مجرّد است.
جا دارد در توضیح مقدمه اوّل از سخن رسای استاد بزرگوار شهید مطهری استفاده کنیم که میگوید:
«کلّی و جزئی دو اصطلاح دارد، یکی کلی و جزئی که در اصطلاح متعارف مطلق به کار میرود که میگویند هر مفهوم یا صورت ذهنی، یا قابل صدق بر کثیرین است و یا قابل صدق بر کثیرین نیست. اگر قابل صدق بر کثیرین باشد، میگوییم کلی است مثل «انسان». و اگر قابل صدق بر کثیرین نباشد میگوییم جزئی است مثل «زید».
و دیگر کلّی و جزئی که به معنای شیء غیر متشخّص و شیء متشخّص به کار میرود، که مقصودمان از جزئی یعنی شیء متشخص و متعیّن که هرگونه ابهام از او گرفته شده است.
حالا اگر مقصودمان کلی و جزئی
_______________________________
6. اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج1 صص 69 70.
_______________________________
به معنای اوّل باشد که در منطق میگویند فرق نمیکند، ماهیت چه کلی باشد چه جزئی، امری است اعتباری. یعنی همانطور که مفهوم انسان امری است اعتباری، مفهوم زید نیز امری است اعتباری.
و اگر مقصودمان از جزئی آن چیز باشد که تشخّص و تعیّن دارد و بلکه عین تشخّص و تعیّن است، آن «وجود» است. یعنی تعیّن و تشخّص جز با وجود به دست نمیآید. اینجاست که فارابی با این که مسألهی اصالت وجود آن قدرها برایش مطرح نبوده است یک حرف خوبی زده است. حرف خوبش این است که هر مفهوم جزئی ما کلّی است. یعنی من الاعلیها السلامن فکر میکنم تصوّری که از آقای «زید» دارم از باب این که در خارج کسی که با این صورت منطبق میشود عملاً یکی است، یک تصور جزئی است، فکر میکنم این صورتی که از ایشان در ذهن من است جز در یک فرد قابل انطباق نیست و حال این که این جور نیست این مفهوم ابا ندارد از این که بر عده کثیری منطبق باشد. اگر بتواند در خارج صدتا آقای زید وجود داشته باشد این مفهوم ابا ندارد از انطباق بر آنها. اگر ما فرض کنیم به فرض محال که این آقای زید تبدیل بشود به صدتا آقای زید، آن مفهوم ذهنی بر همهی اینها قابل انطباق است عین ذات اوست یعنی تعیّن و تشخص هیچوقت از مفهوم برنمیخیزد، تعیّن و تشخّص فقط مال همان چیزی است که موجودیت عین ذات اوست. یعنی تشخّص به وجود است....
از این جا معلوم میشود آن کسانی که میخواهند با ضمیمه کردن ماهیات به یکدیگر تشخص را توجیه کنند که در فلسفهی هگل همینجور است به خطا میروند، ما اگر وجود را در کار نیاوریم و هی ماهیت روی ماهیت، هی قید روی قید بزنیم، اگر یک میلیون قید هم بیاوریم باز «کلّی» متشخّص نمیشود. مشخّص به معنای منحصر به فرد میشود، یعنی الاعلیها السلامن یک فرد بیشتر ندارد، ولی متشخّص به معنای این که دیگر قابلیت این که افراد زیاد نداشته باشد به این صورت در نمیآید.مثلاً اگر من بگویم «انسان» یک مفهوم کلی و مبهم است این را همه قبول دارند. اگر بعد بگویم «انسان ایرانی» دایره را محدودتر کردهام. بعد اگر بگویم «انسان ایرانی مسلمان استاد دانشگاه» باز دایره را خیلی محدود کردهام. حال اگر دانشکدهاش را معیّن کنم و بگویم «استاد دانشکده ادبیات» باز دایره خیلی محدود شده است، و اگر باز قید دیگری اضافه کنم و بکویم «استاد کرسی فلان درس» که یک درس معینی است دایره خیلی محدود شده است. ولی باز هم ممکن است دو سه نفری باشند که تمام این خصوصیات را واجد باشند. حال اگر بگویم «استاد کرسی فلان درس که خانهاش در خیابان فلان، کوچه چهارم و پلاک چندم است» این الاعلیها السلامن شک ندارد که فقط بر یک فرد منطبق میشود و بر بیش از یک فرد منطبق نمیشود.
امّا سخن در این است که همه اینها کلیاتی است که ضمیمه یکدیگر شده است. حتّی این که خانهاش در خیابان فلان و کوچه چهارم و پلاک چندم باشد این خودش کلی است، یعنی میشود که این خانه نباشد، خانهی دیگری باشد. این خانه را خراب کنند و خانه دیگری اینجا بسازند. همه اینها کلّی است. خود این مفهوم مشخص نمیشود، یعنی در ذات خودش ابا ندارد که هزارتا مصداق اینجوری داشته باشد، گو این که الاعلیها السلامن بالفعل برای کسی که میخواهد دنبال واقعیت موجود برود، یک فرد بیشتر نداریم که همه این خصوصیات را واجد باشد...امّا از نظر فلسفی تمام اینها کلیاتی است که این کلیات در ذات خودشان هنوز مبهماند. یعنی در ذات خود اقتضای تعیّن و تشخّص ندارد. تشخّص مال آن چیزی است که خودش متن واقعیت است و اصلاً خودش یعنی واقعیت. تشخّص مال همان چیزی است که موجودیت از مرتبه ذات آن انتزاع میشود یعنی تشخّص مال وجود است».(7)
_______________________________
7. شرح مبسوط منظومه، ج1، صص 159 162.
الف) ذهن ما اشیای بزرگی مانند کوه و دشت و صحرا و دریا را به همان بزرگی و وسعتی که در خارج ذهن دارد درک میکند.
ب) درک ما از این اشیای بزرگ، از راه تماس مستقیم نفس ما با آنها در ظرف و جایگاه آنها در خارج از ذهن نیست و گرنه اشتباه و خطای ادراک در برخی ازموارد قابل توجیه نخواهد بود. یعنی اگر ذهن ما با اشیای خارج، تماس مستقیم دارد و عین واقعیت خارجی اشیا را مییابد، چرا در بعضی از موارد دچار اشتباه در ادراک میشویم. اشتباه در صورتی است که واسطه بین ذهن ما و اشیاء خارجی در کار باشد که ممکن است این صورت ذهنی با شیئی خارجی مطابقت داشته باشد و ممکن است مطابقت نداشته باشد. بنابراین درک ما از اشیای خارجی با واسطهی صورت و مفهوم ذهنی و عقلی است.
ج) برای درک اشیای خارجی به همان بزرگی و وسعت، بناچار باید صورت ذهنی آنها که در ذهن حلول میکند به همان بزرگی و وسعت باشد. و گرنه، هرگز ذهن نمیتواند آن اشیای بزرگ را به همان بزرگی ادراک نماید. زیرا تنها رابط بین ذهن ما و اشیای خارجی همین صورتهای ذهنی و ادراکی است و فرض این است که در صورت کوچکتر بودن این صورتها، نمیتوانند از آن اشیای بزرگ حکایتگری داشته باشند.
د) مغز و اعصاب و اعضای حسی و بلکه همه بدن ما ظرفیت قبول آن صورتهای بزرگ را ندارند.
ه) انطباق و انطباع کبیر بر صغیر عقلاً محال است.
نتیجه میگیریم که صورت ذهنی اشیای بزرگ، باید در محل و موطن دیگری غیر از بدن و مغز و اعصاب وارد شوند و حلول نمایند که همان روح و نفس مجرّد از ماده است.
مرحوم علاّمه طباطبایی همین برهان را با زبان تمثیل و با بیان روان و شیوا در اصول فلسفه و روش رئالیسم آوردهاند. جهت ایضاح بیشتر، آن را میآوریم:
فرض این که قطعه عکسی را به درازای 12سانتیمتر و پهنای 8 سانتیمتر در دستان گرفته و به تماشای وی که مشتمل بر یک منظره و بساط یک خانواده چند تنی است پرداختهاید.
دریاچهای است که آب زلال وی مانند نقره خام روی هم چیده شده و با امواج چین چین خود اهتزاز پرنشاط هوا و وزش نرم نسیم را حکایت میکند. پهلوی این دریاچه چمنی نغز با درختانی سرسبز که جسته جسته در گوشه و کنار مرغزار خودنمایی کرده و با جامههای زیبای خود در رهگذر نسیم بهاری مییازند و مینازند و مینوشند و میپاشند.
نمای افقی این منظره که در حدود 15کیلومتر میباشد منتهی به کوهستانی است که قلّههای وی مانند دندانههای شانه صف کشیده و منظره را مانند یک تابلوی نقاشی که در کنار کودکی قرار گیرد در دامنه خود گسترده و قلّههای سربلند وی پشت سر هم صف کشیده و سرگرم تماشا میباشند.
در یک گوشه این چمن بساطی پهن شده و مردی که سیمای وی تقریباً چهل سال را نشان میدهد با بچهگانی چند که قراین مهر و عطوفت شهادت میدهد که فرزندان خودش میباشند و طبقی از سیب در برابر دارند.
در این حلقه که تشکیل یافته، یکی سرگرم خوردن سیبی است که در دست دارد و یکی سیب خود را میبوید و یکی با این که سیبی در دست گرفته مانند بوته گلی به کنار پدر یازیده و باز هم سیب میخواهد و یکی با این که محرومیتی ندارد در صدد است خود را روی طبق انداخته و دیگران را محروم سازد، کشمکش است.
این یک نظریه است که نظر اوّل مینامیم.
دوباره به همین قطعه عکس برگشته و خواهید دید که یک پارچه مقوای سفید که لکّههای سیاهی در سطحش قرار گرفته و با اشکال مختلفی برخی نسبتاً بزرگ و برخی نسبتاً کوچک و برخی نسبت به برخی دور و یا نزدیک، یعنی فواصلشان نسبتاً بزرگ یا کوچک میباشد و بس.
و این نظریه دیگر است که نظر دوم مینامیم.
اکنون اگر از شما بپرسند که آیا این منظره پهناور با همه خصوصیاتی که توصیف شد (و البته هر چه بیشتر تماشا کرده و تعمق نمایید معلومات تازهتری دستگیرتان خواهد شد) واقعاً در دست شما بوده و در این سطح 12 در 8 سانتیمتر گنجیده و در وی میباشد؟ چه پاسخی خواهید داد؟ البته خواهید گفت نه.
هیچگاه یک منظره 15کیلومتری بامحتویات زیاد خود، با همه طول و عرض و عمق و مسافتهای مختلف و خواص جسمی و روحی گوناگون که در وی پیداست نمیتواند در یک صفحه 12 ضربدر 8 بگنجد.
بلکه این عکس منظره را «نشان میدهد» و گرنه روی صفحه مقوا به جز لکههای سیاه و سفید چندی که دوربین عکاسی تهیه کرده، دیگر چیزی نیست. ببین تفاوت ره از کجاست تا کجا!
برگردیم به سوی مقصد اصلی.
مشاهده و تجربه به ما اثبات کردهاند که هنگام استعمال حواس، در نتیجهی تأثیری که واقعیّت مادهّ در سلسله اعصاب و مغز ما میکند عکس العمل مادی در ما پیدا میشود که با به کار انداختن حاسّه پیدا شده و با از کار بازداشتن حاسّه از میان میرود. و مقارن این حال چیزی به نام «ادراک» مییابیم.
هیچگاه نمیتوانیم بپذیریم که این منظره پهناور جهان با همه خصوصیات شگفتآوری که دارد با همه خطها و سطحها و جسمهای یک پارچه و صاف (متّصل واحد) که از وی به ما جلوه میکند در یک پارچهی مادّه ناچیز عصبی یا مغزی که اجزای جدا از هم و متراکم که بالأخره از مجموع بدن ما کوچکتر است گنجیده و جای گرفته باشد.
و از طرف دیگر اختلافاتی که هنگام به کار انداختن حواس (خطای حواس) در محسوسات میبینیم نخواهد گذاشت که بگوییم واقعیت جهان مادی خارج از خودمان را در جای خودش ادراک نموده و نایل میشویم.
پس این صورت ادراکی نه در ماده ما جایگزین است و نه در ماده خارج از ما.(1)
اشکالی که برخی از مادیین بر استدلال مزبور کردهاند این است که ضرورتی ندارد که صورتهای ذهنی و ادراکی اشیا به بزرگی همان اشیا باشد. زیرا ممکن است صورتهای ادراکی، صورتهای کوچک نظیر میکروفیلم باشد که در دستگاه مغزی و عصبی به وجود
_______________________________
1. اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج1، ص56 60.
_______________________________
میآید و ما به کمک قراین و نسبت سنجیها به اندازهی واقعی اشیای خارجی پی میبریم.
پاسخ این اشکال این است که اوّلاً: ما وجداناً برای حس کردن و یا دیدن اشیای خارجی نیازی به سنجش و یا مقایسه نداریم بلکه بدون سنجش و مقایسه اشیا را میبینیم، به تعبیر دیگر دانستن اندازهی واقعی شیء خارجی غیر از دیدن آن است.
ثانیاً لازمه سنجش و مقایسه و یافتن اندازه واقعی شیء خارجی، این است که ذهن ما از قبل نسبت به واقعیت خارجی علم و آگاهی داشته باشد و حال آن که ذهن ما تماس مستقیم با اشیای خارجی ندارد و تنها راه ارتباط و ادراک ذهنی با خارج، همین صورتهای ذهنی است که طبق فرض مستشکل کوچک و بسیار ناچیز است.
ثالثاً: به فرض این که صورت مرئی بسیار کوچک باشد و ما بر اثر تکرار تجربه و با قراین و نسبت سنجیها، به اندازه واقعی اشیای بزرگ خارجی پی میبریم، باز هم به قوت استدلال مزبور خدشهای وارد نمیآید؛ زیرا میپرسیم، آیا بعد از این نسبت سنجیها و تجربهها، واقعیت خارجی اشیاء بزرگ را درک میکنیم یا نه؟
اگر درک نکنیم معنایش این است که هرگز ذهن نسبت به اشیای خارجی علم و آگاهی پیدا نمیکند که خلاف فرض است. و اگر درک میکنیم معنایش این است که صورت بزرگی را در ذهن خودمان مییابیم چون درک بدون صورت ذهنی ممکن نیست بلکه درک، چیزی جز حصول و حضور صورت ادراکی ذهنی نیست. دلیل مزبور عیناً درباره این صورت ذهنی و ادراکی، تکرار میشود.
4. تجرّد مدرَکات نفس
یکی از دلایل تجرّد نفس، تجرد مدرکات آن است و از تجرّد مدرَک ، به تجرد مدرِک (نفس) پی میبریم. این برهان به صورتهای گوناگونی تبیین میشود:
الف)میدانیم انسان، توانایی ادراک امور کلی مانند مفهوم انسان و حیوان و درخت را دارد.
از طرف دیگر میدانیم مفاهیم کلّی، مفاهیمی هستند که ویژگیهای اشیای مادی مانند رنگ و قد و اندازه و طول و عرض و حجم و انقسام پذیری را ندارند. مثلاً مفهوم کلّی انسان از ویژگیها و مشخصّات فردی افراد انسان مبرّا و مجرّد است. به همین دلیل بر همه افراد انسان قابل صدق و انطباق است.
به تعبیر دیگر مفاهیم کلی ذهنی، نه دارای جرم و مادهاند و نه عوارض و اوصاف مادی دارند.
با این بیان تجرّد ادراک عقلی ثابت میشود.
بعد از اثبات تجرّد ادراک، تجرّد مُدرِک (نفس) نیز ثابت میشود زیرا یا قیام ادراک به نفس قیام صدوری است یا قیام حلولی و ارتسامی.
اگر قیام ادراک به نفس، صدوری باشد (معنایش این است که نفس این گونه مفاهیم و صورتهای ادراکی را ایجاد و افاضه میکند) با توجه به این که صدور معلول مجرّد از علت و مبدأ مادی ممکن نیست، طبعاً باید به تجرّد نفس به عنوان مفیض و موجد، اذعان نماییم.
و اگر قیام آن به نفس قیام حلولی و ارتسامی باشد (معنایش این است که صورتها و مفاهیم ادراکی عارض بر نفساند و حلول در آن دارند) با توجه به این که عارض و حالّ مجرّد، معروض و محلّ مجرّد میطلبد، تجرّد نفس به عنوان معروض و محلّ صُوَر و مفاهیم مجرّد ثابت میشود.(2)
ب) جمهور فلاسفه به تجرّد مفاهیم کلی عقلی اذعان دارند و به همین خاطر از راه تجرّد مفاهیم کلی تجرّد نفس انسانی را اثبات مینمودند. امّا فلاسفه پیش از صدرالمتألهین شیرازی نوعاً تجرّد ادراک جزئی (حسی و خیالی) را قبول نداشتند.
و با توجه به این که بر این عقیده بودهاند که حیوانات توانایی ادراک کلی را ندارند و حدّاکثر ظرفیت و قابلیت آنها در ادراک جزئی و حسی و خیالی است، به تجرّد نفوس حیوانی اعتقاد جازم و قطعی نداشتند.
امّا صدرالمتألهین و تابعین حکمت
_______________________________
2. ر.ک: اسفار، ج8، صص 279 280؛ المباحث المشرقیة، ج2، ص 364.
_______________________________
متعالیه او بر این عقیدهاند که هر ادراک و علمی (چه کلی و چه جزئی، چه عقلی و چه حسی و خیالی) مجرّد است (البته ادراکات کلی دارای تجرّد عقلی و ادراکات جزئی دارای تجرّد مثالی و برزخی است) بنابراین هر جا که درک و شناختی در کار است، تجرّد مُدرِک هم قطعی است. از این راه نه تنها تجرّد نفس انسانی بلکه تجرّد نفوس حیوانی را نیز ثابت میکنند.
صدرالمتألهین میفرماید:
هر جا ادراکی در کار است هم عالم باید مجرّد باشد و هم معلوم (البته منظور از معلوم در این جا معلوم بالذات است نه معلوم بالعرض. به تعبیر دیگر منظور صورت و مفهوم ادراکی و ذهنی است که بیواسطه نزد نفس حضور دارد و متعلق علم واقع میشود نه اشیای خارجی که با واسطهی صورت ذهنی متعلق علم واقع میشوند.)
او بر این مدّعا این گونه استدلال میکند:
ادراک همان حضور صورت شیء نزد مُدرِک است به گونهای که هیچگونه حجاب و غیبت و حایلی در کار نباشد. و با توجه به این که عالم ماده، عالم حجاب و غیبت است، روشن میشود که حضور واقعی در آنجا راه ندارد، بنابراین ماده نه میتواند عالم باشد نه معلوم.
امّا دلیل بر این گفته که در عالم مادّه، حضور یافت نمیشود این است که: اوّلاً عالم مادّه دارای بُعد و امتداد است و هر جا که بعد و امتدادی در کار باشد اجزای آن از هم غایب و بیگانهاند زیرا میتوان بین آن دو جزء، جزء دیگری را فرض نمود. بین جزء میانی و دو جزء کناری نیز جدایی و غیبت است به دلیل این که باز میتوان بین آنها جزء دیگری را فرض نمود.
خلاصه این که هر جا امتداد و بُعدی در کار است، قابلیت انقسام تا بینهایت نیز در کار است. یعنی هر جزء مفروض، خود دارای امتداد است و طبعاً قابلیت تجزیه و انقسام دارد. از این راه ثابت میشود همیشه بین دو جزء مادی، جزء دیگر حاجب و مانع است و به همین خاطر، حضور حقیقی در ماده و اجزای مادی هرگز یافت نمیشود.
ثانیاً: صدرالمتألهین با ادلّهی قاطع ثابت نمود که همه اشیا و موجودات مادی، از جهت جواهر و اعراض دارای حرکت و سیلان و بیقراری است. از این راه ثابت نمود که اشیای مادّی دارای بُعد چهارم یعنی بُعد زماناند.
بر اساس حرکت جوهری، هر شیء مادّی، در هر لحظه مغایر با لحظه پیشین است، و پیدایش آن در یک جزء زمانی مقارن است با از دست رفتن و زوال آن در جزء زمانی پیشین. به تعبیر دیگر اشیای مادی در افق زمان پیوسته در حال حدوث و زوالاند.
بنابراین روشن میشود که یک شیء مادّی دارای هستی سیّال و بیقرار است و هستی آن در یک زمان حاصل نیست؛ به تعبیر دیگر اجزای زمانی یک شیء مادی در یک جا حضور و اجتماع ندارد، بلکه همیشه جزئی از آن محفوف به دو جزء عدمی سابق و لاحق است.
صدرالمتألهین از این راه ثابت میکند ماده و جسم، حتّی نسبت به ذات خویش آگاهی ندارد و چیزی که نسبت به ذات خویش آگاهی و حضور ندارد یقیناً نسبت به اشیای دیگر علم و آگاهی ندارد.(3)
ج) دلیل دیگری که میتواند هم تجرّد مُدرِک(نفس) و هم تجرّد صورتهای ادراکی جزئی(خیالی و حسی) را ثابت نماید، دلیلی است که صدرالمتألهین در بحث علم اسفار اقامه کرده است. خلاصه این برهان این است:
ما میتوانیم دو چیز را از جهت قد و اندازه و رنگ و وزن و... با هم مقایسه کنیم و حکم نماییم که آنها متباین و متماثل و یا متساوی با یکدیگرند، مثلاً بگوییم یکی از آنها بزرگتر و یا خوشرنگتر و ... از دیگری است. با توجه به این که حاکم بین دو چیز باید آعلیها السلامن دو چیز را در نزد خویش حاضر داشته باشد، قهراً ذهن انسان باید نسبت به هر دو چیز آگاهی داشته باشد.
اگر صورت ادراکی هر یک از آن دو
_______________________________
3.اسفار، ج3، ص 297و 447.
_______________________________
شیء در جزئی از بدن (مانند سلولی از سلولهای مغز) حلول کند لازمهاش این است که هر جزئی از اندام درک کننده، همان صورت حالّ در خودش را درک کند و از دیگری بیاطّلاع باشد. پس کدام نیروی درک کننده است که آنها را با هم درک میکند و با یکدیگر میسنجد؟ اگر فرض کنیم عضو مادّی دیگری آنها را با هم یک جا درک میکند باز همان مشکل و محذور تکرار میشود؛ زیرا هر عضو مادی دارای اجزاء خواهد بود. و اگر ادراک عبارت است از حلول و ارتسام صورت ادراکی در یک محل مادی، هر یک از اجزاء آن محل، همان صورت ارتسام یافته در خودش را درک خواهد کرد و در نتیجه مقایسهای انجام نخواهد گرفت.
پس به ناچار باید بپذیریم که قوّه مدرکه بسیطی هر دو را درک میکند و با وحدت و بساطت خویش هر دو را یک جا مییابد. چنین قوهای نمیتواند جوهر و یا عرض مادی باشد.
بنابراین، ادراک همان انطباع و ارتسام صورت ادراکی در محل مادی نخواهد بود. چنان که گفتیم با این دلیل هم تجرّد ادراک و هم تجرّد نفس مُدرِک ثابت میشود.(4)
5. تجرّد ادراک و علم
یکی از دلایل تجرّد نفس، تجرّد فعل او که همان ادراک است که خود گواه بر تجرّد نفس میباشد.
اینک توضیح این قسمت:
علم و ادراک ، ویژگیهای مادی را ندارند. یکی از ویژگیهای امور مادّی انقسام پذیری است، حیثیت علم به گونهای است که قابل تجزیه و انقسام نیست، یعنی نمیتوان نفسِ آگاهی و شناخت را به اجزا و ابعاضی منقسم ساخت.
هرچند معلوم و متعلّق علم در صورتی که مادّی باشد، انقسام پذیر است؛ امّا حیثیت علم غیر از حیثیت معلوم است.
اگر گفته شود که ذهنمان قادر است
_______________________________
4. اسفار، ج3، صص 483 482؛ آموزش فلسفه، ج2، درس 49، صص 224 225.
_______________________________
صورت ادراکی از یک شیء مادی مانند یک فرد انسان را به اجزا و ابعاضی تقسیم نماید مثلاً تصوری از دست او، تصوری از پای او و تصوری از سر او داشته باشد میگوییم در حقیقت صورت ادراکی سابق نسبت به تمام بدن شخص را به صورتهای کوچکتر تجزیه نکردهایم شاهدش این است که آن صورت ادراکی هنوز به قوت خویش باقی است و دوباره میتوانیم همان صورت را در ذهن یادآوری کنیم آنچه که هست این است که ذهن ما در کنار آن صورت کامل از شخص، صورتهایی از برخی اجزاء و اعضاء او نیز پیدا کرده است. بنابراین در حقیقت انقسام وتجزیهای رخ نداده است.
یکی دیگر از ویژگیهای امور مادی تغییر و تحول پذیری است علم و آگاهی در ذات خود پذیرای تغییر و تحول نیست.
جا دارد در این جا به گفتار صدرا و علاّمه طباطبایی استناد نماییم.
صدرالمتألهین در اسفار میفرماید: «عالم و مُدرِک باید مجرّد باشد زیرا تعقل و ادراک عبارت است از حصول صورت شیء معلوم در نزد عالم. صورت علمی و ادراکی به هیچ وجه قبول قسمت نمیکند و قابل اشاره حسّیه هم نیست، بنابراین صورت علمی مجرّد از ماده است. قهراً مُدرِک و عالم نیز باید مجرّد باشد...».(5)
مرحوم علاّمه طباطبایی در «اصول فلسفه و روش رئالیسم» این گونه میفرماید:
«در مورد علم تنها یک نگاه کافی است، اگر باریک بینی کرده وبا وجدان صاف بیازماییم، خواهیم دید، صورت علمی و تغیّر با هم هیچگونه سازشی ندارند و به عبارت فلسفی، حیثیت علم غیر از حیثیت تغیّر و تحوّل میباشد و با توجه به این که موجود مادّی، عین تغیّر و سیلان است، باید قضاوت کرد که سنخ علم غیر از سنخ ماده است، اگر چنانچه برای باریکی این نکته ذهن شما آماده دریافت آن نباشد ممکن است حالات مختلفه علم و ادراک را مانند معرفت و تذکّر (شناختن و به یاد افتادن) در این باب بسنجید. چیزی را که ادراک کردهایم و دوباره ادراک میکنیم
_______________________________
5. اسفار، ج3، صص 470 471.
_______________________________
و میفهمیم که مُدرَک در حال دومی همان خود مُدرَک اوّلی ما است.
و همچنین چیزی را که ادراک نموده و سپس فراموش کرده یا غفلت میورزیم و دوباره به یادش میافتیم، همان اوّلی به یادمان میافتد. اگر چنانچه مُدرَک ما در هر دو حال یک واحد حقیقی نبوده و ثبات و بقایی که حافظ عینیّت است نداشت، تحقّق معرفت و تذکّر معنی نداشت...».(6)
در فلسفه ثابت شده است که هر صورت علمی و ادراکی در ذهن(چه صورتهای عقلی و چه صورتهای خیالی و چه صورتهای حسّی) در ذات خود کلی و قابل تطبق بر افراد و مصادیق کثیر است. لذا گفتهاند صورت ذهنی اگر هزار قید هم بخورد باز هم در ذات خود کلّی است، هر چند در خارج بیش از یک مصداق نداشته باشد.
از طرف دیگر میدانیم که هر شیء مادّی، شخصی و جزئی است یعنی قابلیت صدق بر افراد کثیر را ندارد.
نتیجه میگیریم که صورت ادراکی (علم) مادی نیست و مجرّد است، بالطبع نتیجه میگیریم مُدرِک (نفس) نیز مجرّد است.
جا دارد در توضیح مقدمه اوّل از سخن رسای استاد بزرگوار شهید مطهری استفاده کنیم که میگوید:
«کلّی و جزئی دو اصطلاح دارد، یکی کلی و جزئی که در اصطلاح متعارف مطلق به کار میرود که میگویند هر مفهوم یا صورت ذهنی، یا قابل صدق بر کثیرین است و یا قابل صدق بر کثیرین نیست. اگر قابل صدق بر کثیرین باشد، میگوییم کلی است مثل «انسان». و اگر قابل صدق بر کثیرین نباشد میگوییم جزئی است مثل «زید».
و دیگر کلّی و جزئی که به معنای شیء غیر متشخّص و شیء متشخّص به کار میرود، که مقصودمان از جزئی یعنی شیء متشخص و متعیّن که هرگونه ابهام از او گرفته شده است.
حالا اگر مقصودمان کلی و جزئی
_______________________________
6. اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج1 صص 69 70.
_______________________________
به معنای اوّل باشد که در منطق میگویند فرق نمیکند، ماهیت چه کلی باشد چه جزئی، امری است اعتباری. یعنی همانطور که مفهوم انسان امری است اعتباری، مفهوم زید نیز امری است اعتباری.
و اگر مقصودمان از جزئی آن چیز باشد که تشخّص و تعیّن دارد و بلکه عین تشخّص و تعیّن است، آن «وجود» است. یعنی تعیّن و تشخّص جز با وجود به دست نمیآید. اینجاست که فارابی با این که مسألهی اصالت وجود آن قدرها برایش مطرح نبوده است یک حرف خوبی زده است. حرف خوبش این است که هر مفهوم جزئی ما کلّی است. یعنی من الاعلیها السلامن فکر میکنم تصوّری که از آقای «زید» دارم از باب این که در خارج کسی که با این صورت منطبق میشود عملاً یکی است، یک تصور جزئی است، فکر میکنم این صورتی که از ایشان در ذهن من است جز در یک فرد قابل انطباق نیست و حال این که این جور نیست این مفهوم ابا ندارد از این که بر عده کثیری منطبق باشد. اگر بتواند در خارج صدتا آقای زید وجود داشته باشد این مفهوم ابا ندارد از انطباق بر آنها. اگر ما فرض کنیم به فرض محال که این آقای زید تبدیل بشود به صدتا آقای زید، آن مفهوم ذهنی بر همهی اینها قابل انطباق است عین ذات اوست یعنی تعیّن و تشخص هیچوقت از مفهوم برنمیخیزد، تعیّن و تشخّص فقط مال همان چیزی است که موجودیت عین ذات اوست. یعنی تشخّص به وجود است....
از این جا معلوم میشود آن کسانی که میخواهند با ضمیمه کردن ماهیات به یکدیگر تشخص را توجیه کنند که در فلسفهی هگل همینجور است به خطا میروند، ما اگر وجود را در کار نیاوریم و هی ماهیت روی ماهیت، هی قید روی قید بزنیم، اگر یک میلیون قید هم بیاوریم باز «کلّی» متشخّص نمیشود. مشخّص به معنای منحصر به فرد میشود، یعنی الاعلیها السلامن یک فرد بیشتر ندارد، ولی متشخّص به معنای این که دیگر قابلیت این که افراد زیاد نداشته باشد به این صورت در نمیآید.مثلاً اگر من بگویم «انسان» یک مفهوم کلی و مبهم است این را همه قبول دارند. اگر بعد بگویم «انسان ایرانی» دایره را محدودتر کردهام. بعد اگر بگویم «انسان ایرانی مسلمان استاد دانشگاه» باز دایره را خیلی محدود کردهام. حال اگر دانشکدهاش را معیّن کنم و بگویم «استاد دانشکده ادبیات» باز دایره خیلی محدود شده است، و اگر باز قید دیگری اضافه کنم و بکویم «استاد کرسی فلان درس» که یک درس معینی است دایره خیلی محدود شده است. ولی باز هم ممکن است دو سه نفری باشند که تمام این خصوصیات را واجد باشند. حال اگر بگویم «استاد کرسی فلان درس که خانهاش در خیابان فلان، کوچه چهارم و پلاک چندم است» این الاعلیها السلامن شک ندارد که فقط بر یک فرد منطبق میشود و بر بیش از یک فرد منطبق نمیشود.
امّا سخن در این است که همه اینها کلیاتی است که ضمیمه یکدیگر شده است. حتّی این که خانهاش در خیابان فلان و کوچه چهارم و پلاک چندم باشد این خودش کلی است، یعنی میشود که این خانه نباشد، خانهی دیگری باشد. این خانه را خراب کنند و خانه دیگری اینجا بسازند. همه اینها کلّی است. خود این مفهوم مشخص نمیشود، یعنی در ذات خودش ابا ندارد که هزارتا مصداق اینجوری داشته باشد، گو این که الاعلیها السلامن بالفعل برای کسی که میخواهد دنبال واقعیت موجود برود، یک فرد بیشتر نداریم که همه این خصوصیات را واجد باشد...امّا از نظر فلسفی تمام اینها کلیاتی است که این کلیات در ذات خودشان هنوز مبهماند. یعنی در ذات خود اقتضای تعیّن و تشخّص ندارد. تشخّص مال آن چیزی است که خودش متن واقعیت است و اصلاً خودش یعنی واقعیت. تشخّص مال همان چیزی است که موجودیت از مرتبه ذات آن انتزاع میشود یعنی تشخّص مال وجود است».(7)
_______________________________
7. شرح مبسوط منظومه، ج1، صص 159 162.